هدایت شده از ❀|مَعـْـدودَهٍ↭.•
•💙•
گل نرگس نظری کن که
جهان بی تاب است!!!
روز و شب چشم همه
منتظر ارباب است.....
مهدی فاطمه پس کی به
جهان می تابی؟
نور زیبای تو یک جلوه ای
از محراب است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Oshaghel_mahdi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_32 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _امیر حسین جان فکر کنم به خاطر وسواس مادرت خودتو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_33
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
فرزانه هم لب باز کرد.
_پس من چی خاله؟
مادر پشت چشمی برایش نازک کرد.
_تو همون که آویزون هلیا هستی و از اون کار میکشی بسته.
_خاله همین حالا نگاه کن الان من جور اونو نمیکشم؟ دستت درد نکنه.
_کم واست زحمت کشیده؟
به حالت قهر فرزانه و نیشگونی که مادر از او گرفت همه خندیدیم. از جا بلند شدم و رو به آزاد کردم.
_اگه ناهارتونو خوردین لباس عوض کنید و بیاین باید یه سری دیگه بگیریم. راستی اگه بخواین یه سری فیلمم ازتون میگیرم. به کارتون میاد.
_الان لباس میپوشم میام. فیلم بگیرین که عالی میشه.
_فیلم اشانتیون از سر عکساست بخواین روش کارم میکنم.
_نیکی و پرسش؟ جالبه که اشانتیونم داره کارتون.
فرزانه با من آمد و رامین ماند تا به خوردنش ادامه دهد. بعد از چند فیلم در حالتهای مختلف و یک صحنه در حال گیتار زدن، ژستی پیشنهاد دادم و روی صندلی ایستادم تا آماده عکاسی شوم.
_این حالتو اگه زنده موندم، میخوام توی چهار فصل بگیرم. سرتونو بالا بگیرید و دستاتونو باز کنید. من از این بالا هم میگیرم بعد از روبرو. آخرشم وقتی گفتم بچرخید تا فیلمشم بگیرم.
حالت را اجرا کرد. اولین عکس که گرفته شد. رامین با جستی خودش را به آغوش باز آزاد پرت کرد. چشمانش بسته بود و همین باعث به هم خوردن تعادلش شد. هر دو روی زمین افتادند. رامین شروع کرد به بوسیدن آزاد و آزاد هم با فریاد و دست و پا زدن سعی میکرد او را از خود دور کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_33 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 فرزانه هم لب باز کرد. _پس من چی خاله؟ مادر پشت چش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_34
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
حرصم از کارش درآمده بود به همین خاطر برای تلافی از کارشان فیلم گرفتم و از صندلی پایین پریدم. آخر کارشان با غلتی که آزاد زد تمام شد. فزرانه کارم را لو داد.
_هلیا ازتون فیلم گرفتا.
آزاد از جا پرید و با اخم به طرفم آمد.
_چرا فیلم گرفتین؟ حذفش کنین. اصلاً دوربینو بدین به من.
اخمم غلیظتر از او شد و فقط نگاهی به دست دراز شدهاش کردم.
_مگه با شما نیستم. دوربینو بدین. کسی نباید اونو ببینه.
عصبانی شدم. فرزانه لبش را به دندان گرفته بود. دوربین را تقریباً به کف دستش کوبیدم و بعد به طرف ماشین رفتم. از صدای بلندش بغض کرده بودم و نمیخواستم آنها بفهمند. مادر که قیافهام را دیده بود، از حالم پرسید. چیز خاصی نگفتم. روی صندلی عقب ماشین نشستم و پاهایم را به بیرون آویزان کردم. با پاهایم برگها را به بازی گرفته بودم. کفشهایی که جلوی پایم قرار گرفت باعث شد سرم را بلند کنم. دوربین را به دستم داد.
_معذرت میخوام. برخوردم درست نبود. نمیخواستم ناراحتون کنم. دست به دوربینتون نزدم.
_مشکل برخورد و عدم اعتمادتونه وگرنه طبق قرار خودتون آخر هر کار عکسا رو میدیدین و اونو حذفش می کردیدن.
_حق با شماست. بازم ببخشید.
دو قدم که رفت به طرفم برگشت.
_شمام که به ما بیاعتماد بودین و مادرتونو با خودت آوردین. البته خیلیم عالیه که آوردینشون.
گفت و خواست برود.
_صبر کنید ببینم. چه ربطی به بی اعتمادی داشت. الان اگه دو تا دختر پا میشدیم تنها باهاتون میومدیم اعتمادسازی میشد؟ من قبل از شما به خودم اعتماد دارم اما عادت دارم تا جایی که بشه از وضعیت تهمت دور کنم. الان یکی از هواداراتون سر و کلهش پیدا بشه و شما رو با دو تا دختر توی یه پارک خلوت ببینه به نظرتون جالبه؟ و البته ما رو هم با شما تنها ببینن برامون جالب نیست.
_امان از دلیل و توضیح شما. بیاین کارو تمون کنیم. داره دیر میشه.
بقیهی کار را بی سر و صدا ادامه دادیم و عصر بعد از جمع کردن وسایل به خانه برگشتیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💕سنگ در بیابان بیارزش است،
ولی اگر آن سنگ را پله کنی،
باعث ترقی میشود...
اشتباهات موجب ناراحتی هستند،
ولی اگر آنها را تجربه کنی برای
خودت
و مثل پله ازشون بری بالا و به موفقیت برسی،
خیلی بهدردبخور هم هستند...
اگر به هدفتان یقین دارید،
از اشتباهات هراس نداشته باشید؛
حتی آنها برایتان فرصت هستند...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_34 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 حرصم از کارش درآمده بود به همین خاطر برای تلافی ا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_35
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
در بین راه از آزاد خواستم عکسهایی که نمیپسندد را حذف کند و برای نشان دادن آنها به حلما هم اجازه گرفتم. میدانستم چقدر ذوق زده خواهد شد.
_بیچاره حلما خبر نداره با مامان اومدم واسه عکاسی شما. مامان میگه کنکور داره. اگه بیاد از سه روز قبل و سه روز بعد فکرش درگیر میشه. میخوام وقتی فهمید و حالش گرفته شد با این عکسا حالش خوب بشه.
رامین پس گردنی به آزاد زد.
_یعنی خاک تو سرت. هوش و حواس واسه بچههای مردم نمیذاری. معلوم نیست چند تا مادر مثل زهرا خانوم نفرینت میکنن که بچهشونو از راه به در کردی.
آزاد پس سرش را گرفت و با اخم به او نگاه کرد.
_مگه مرض داری؟ واسه چی میزنی آخه؟
_رامین جان. پسرم واسه چی نفرین کنم. مادرای دیگه رو نمیدونم اما خودم نگرانیم واسه اینه که واسه یه مرد غریبه که معلوم نیست کجائه و چه جور آدمیه اصلاً فکر و عقایدش چیه، یه جوری احساسات خرج میکنن و قربون صدقه میرن که آدم میمونه چه جوری کنترلشون کنه. حتی حلما میگفت بعضی دوستاش اگه یکی مثل امیر حسین جان که روش تعصب دارن، چه میدونم کراش زدن، سرفه کنه اونا غش میکنن.
همه از مدل حرف زدن مادر خندیدیم. رامین سوتی کشید.
_زهرا خانوم خیلی حرفهای هستینا. فکر نمیکردم اینقدر تخصصی بلد باشین.
_تخصصی نیست. دو کلام باهاشون حرف بزنم دستم میاد دیگه.
آزاد کمی به طرف عقب برگشت.
_چیزی که خیلی وقتا ذهنمو درگیر میکنه همیناست که میگین. میترسم بیخبر زندگی یه عده رو به هم ریخته باشم و باعث گناه و اشتباه یه سری شده باشم.
مادر سری به تاسف تکان داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_35 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 در بین راه از آزاد خواستم عکسهایی که نمیپسندد ر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_36
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_حق داری نگران باشی ولی تقصیر تو نیست که. هر کسی مسئول کارای خودشه. تو ضامن بیعقلیای بعضی هوادارا و تب مشهور پرستیشون نیستی. الان هلیا اصلاً توجهی به شهرت و آدمای مشهور نداره. نه که بدش بیاد براش اولویت نداره. واسش مهم نیست اما حلما نه. اون خیلی دنبال این چیزاست. بهش گفتم این آدمای مشهور مثل بقیه آدمن. ازشون بت نساز. اگه رفتی دنبالشون و فردا یه خلاف یا اشتباهی دیدی نباید به هم بریزی. احساساتت دست خودت باشه. کنترلش کن؛ البته بگما یه عده به خاطر سن و شور نوجوونی و ایناست که داغن.
_ماشاءالله به شما. کاش همه مادری مثل شما داشتن.
_ممنون پسرم. راستی حالا که حرف به اینجا کشید بذار یه نصیحت مادرانه هم بکنم. ببین تو الان بخوای نخوای واسه خیلیا اسطورهای. بتشون هستی. مراقب باش کاری نکنی هوادارت آسیب ببینه و به هم بریزه. مادر جان با شکستن تو خیلیا میشکنن. ضمناً همونایی که امروز سنگ هواداریتو به سینه میزنن، کوچیکترین خطایی ازت ببینن کوس رسواییتو همه جا سر میدن.
_به روی چشم. حواسم هست. تمام سعیمو میکنم.
رامین دیگر طاقت نیاورد و نگذاشت حرف ادامه پیدا کند.
_خب زهرا خانوم بسه دیگه. ادب شد. حالا بگین سر حرفتون هستین که امیر بعد از هر گندی که به لباساش زد، بیاد پیش شما یا نه؟
_معلومه که هستم. مگه هم سن منی که باهات شوخی داشته باشم. از همین حالام میتونین ببینین که سر حرفم هستم.
آزاد اعتراضی کرد.
_رامین این چه حرفیه. باز مسخره شدی؟
_مسخره چیه زنگ زدم خونهمون مهمون داریم همون عمم که بد جوری عاشقته. میخوای بریم اونجا.
گفت و بلند خندید. آزاد دستی به پس سرش کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#سلامحضرتپناهمهدیجان♥️
پناه می آورم به شما از آنچه بیقرارم می کند ...
پناه می آورم به شما از دلتنگی ها ... تنهایی ها ... اضطراب ها ...
پناه می آورم به شما از حضورِ همواره و هراسناک شب ، از ماندگاری دلهره آور زمستان ...
پناه می آورم به شما از عطش ، از رنج ، از درد ...
پناه می آورم به شما ... که شما امن ترین جان پناهید ...
پناه می آورم و آرام می شوم ...
#اللهمعجللولیکالفرجالساعه بحق حضرت زینب سلام الله علیها
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_36 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _حق داری نگران باشی ولی تقصیر تو نیست که. هر کسی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_37
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
آزاد دستی به پس سرش کشید.
_خیلی خب نمیریم ولی مزاحم زهرا خانومم نمیشیم. بنده خدا امروز حسابی خسته شدن.
مادر جواب داد.
_نه مادر این چه حرفیه. میای خونهی ما دوشتو میگیری. منم لباساتو بعداً میشورم و میدم هلیا بیاره. حله؟
_چی بگم. واقعاً شرمندهی این همه محبت شمام.
رامین دوباره بلند خندید.
_خوشم میاد زهرا خانومم شده همدست مخفی کاری امیر.
_این مخفی کاری نیست. اگه کار بدی کرده بود خودم گوششو میگرفتمو تحویل مادرش میدادم اما این بنده خدا به خاطر حال مادرش داره مراعات میکنه. واسه همین کمکش می کنم.
کمی بعد رسیدیم و آزاد دوش گرفت. برای مرتب کردن موهایش میخواستم او را به اتاق حلما ببرم که ذوق کند اما با دیدن وضعیت آشفته اتاقش تصمیم بر این شد که در اتاق من این کار را انجام دهد. قبل از رسیدن به حلما پیام داده بودم تا به خانه برگردد. او هم با دیدن آزاد که از حمام خارج شد. از تعجب زبانش بند آمده بود. البته او که از همه جا بیخبر بود، حق داشت حمام رفتن او در خانهی ما را باور نکند. تا مرتب شدن موهای خوانندهی محبوبش تلاش کردم تا او را متوجه ماجرا کنم. بماند که بعد از رفتن آنها حرف و کتک زیادی از او نوش جان کردم و بماند که با دیدن عکس و فیلمهای آن روز حالش خوب شد. به خاطر خستگی زیاد سرم به بالش نرسیده خوابیدم.
از روز بعد کنار شرکت در کلاسها و رسیدگی به درسها، مشغول ویرایش عکس و فیلمهای آزاد شدم. چند کلیپ و پیش زمینهی تیرز هم آماده کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_37 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 آزاد دستی به پس سرش کشید. _خیلی خب نمیریم ولی مز
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_38
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
صبح خواب مانده بودم. فرزانه تماس گرفت. گفت دیر شده و خودش میرود. به سرعت خود را به دانشگاه رساندم. چند دقیقه از ساعت شروع کلاس میگذشت. هنوز امیدوار بودم که استاد مهربان آن ساعت اجازه ورود دهد. آنقدر سریع قدم برمیداشتم که نفس کم آوردم. مکثی کردم و نفسی تازه کردم. وارد سالن دانشکده که شدم، داوود خلیلزاده پسر نچسب کلاس با لبخند زنندهای روبرویم ظاهر شد. با دیدنش یاد اردوی هفتهی قبل افتادم که کل کلاس با استاد رفته بودیم. تمام روز این پسر دنبالم راه افتاده بود و به توپ و تشرهایم توجهی نمیکرد. مجبور شدم زودتر از همه کار سوژههای عکاسیم را تمام کنم و به کنار استاد پناه ببرم. استاد که با التماس نگاهم پی به ماجرا برده بود، مانند پدری دلسوز بقیهی اردو مرا همراه خود کرد تا از مزاحمت خلیل زاده خلاص شوم.
_سلام خانوم خانوما. کجا با این عجله؟
_بفرمایید کنار. باید برم کلاس.
_بودی حالا.
_برین کنار آقا کارتون درست نیست.
_با ما به از آن باش که با خلق جهانی خانوم.
خانوم را چنان غلیظ گفت که حالم بد شد. از کنارش کمی فاصله گرفتم و خواستم رد شوم که چادرم را در مشتش گرفت. برای اینکه از سرم نیفتد، ایستادم و کمی به طرفش برگشتم. با حرص به او غریدم.
_ول کن چادرمو لعنتی.
_جون چه حرصیم میخوره.
با ضرب و محکم چادرم را کشیدم تا از دستش رها شود اما سفتتر آن را چسبید. صدایی از پشت سرم باعث شد هر دو به طرفش برگردیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌻🍃امروز آنقدر قـوی باش
که اتفاقات اطرافت نتواند در تو نفوذ کنند.
👌توکل به خدا ترس را از بین میبـرد
قرار نیست معجزه ای اتفاق بیفتد.
فقط قرار است تو محکم تر باشی
🌻🍃امروز
دلت را آنقدر قوی كن که
تحت هر شرایطی برای آرزوهایش تلاش کند
و دست از قوی بودنش بر ندارد😘🍓
™─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─