🌺تفاوتها را قبل از ازدواج خوب ببینید!
💠 زندگی کردن زیر یک سقف یک واقعیت است و با شخصیتهای واقعی زن و شوهر سر و کار دارید و جایی برای رویا پردازی نیست.
💠شناخت درست از تفاوتها و شباهت های بین دختر و پسر و خانواده های آنها کمک می کند تا با شناخت از این تفاوت ها با دید باز تر و آگاهانه تر تصمیم گیری کنید.
💠در تصمیم گیری قبل از ازدواج باید به تفاوت ها و بعد از ازدواج بیشتر به شباهت هایشان اهمیت بدهید، زیرا توجه به تفاوتها، به انتخاب عاقلانه کمک می کند و اهمیت دادن به شباهت ها بعد از ازدواج، موجب محکم شدن ارتباط و صمیمیت زن و شوهر می شود.
💠متاسفانه این روند در بین افراد جوان در آستانه ازدواج و افراد متاهل برعکس است یعنی فرد قبل از ازدواج در دریای از احساسات و دلباختگی غرق می شود و بعد از ازدواج خود را در بین ناکامی ها و تفاوت های بسیار، ناامید و خسته می بینند.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_31 کمی از اینکه آن دیوانهها لایو و
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_32
خنده دوبارهاش عصبیام کرد ولی سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم.
_نمیخواستم توهین کنم. منظورم یه چیزی به معنی شجاعته. یعنی نپذیرفتن چیزیایی که نمیخوای.
_هر چی که بود. همینم که هستم.
_حالا که وسط نمیای میتونم کنارت بشینم و باهات صحبت کنم؟
_آقای محترم من هیچ علاقهای به معاشرت با جنس شما ندارم.
_نه بابا! مجازیت که جور دیگهست. پستات، استوریا و حتی متن کپشنات غیر این نشون میدن. راستی نگفتم من از فالوورات هستم.
با تعجب نگاهش کردم. خودش نپرسیده جواب داد.
_فالوور نادیا بودم و با پیج نادیا پیدا کردن پیج تو کاری نداره که.
_اونجا فقط مجازیه. هیچ چیزش واسه من واقعی نیست.
_اینکه الان توی این پارتی هستی، نشون میده کاملاً هم مجازی نیست.
_تنهام بذارین. خوشم نمیاد کسی بهم آویزون بشه.
_اُه مای گاد. باشه باشه. من میرم اما اگه حوصلهت سر رفت همین دور و برام. حتی حاضرم ببرمت بیرون دور بزنیم که از این فضا بیرون بیای.
_دست و دل بازی نکنین. اذیت میشین. برین به سلامت. انگار خودم چلاقم که شما منو ببرین بیرون.
سری تکان داد و با همان خنده برگشت. کم کم پذیرایی با مشروبات شروع شد. خیلی نگذشت که اوضاع از قبل درهمتر شد. دودها باعث شد همه را محو میدیدم. یک لحظه مهتاب را دیدم که با یکی از پسرها تانگو میرقصید. خواستم طرفش بروم ولی آنقدر بد در هم میلولیدن که ترسیدم بین آنها وارد شوم. کمی که گذشت، پسری که معلوم بود سن زیادی دارد و از اول مهمانی با خیلیها بود، به طرفم آمد. مستیاش بالا بود و حال خود را نمیفهمید. دستش را دراز کرد.
_بیا وسط جوجو. چرا تنها کز کردی؟ مگه من مُردم.
_برو پی کارت. اگه میخواستم، الان اون وسط بودم نه اینجا. هری.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_32 خنده دوبارهاش عصبیام کرد ولی سعی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_33
_اوه اوه. نه بابا کوچولوی ما زبون درازم هست. بیا بریم ناز نکن.
بازویم را گرفت. مرا از جا بلند کرد و با خود کشید. سرش داد کشیدم.
_ولم کن وحشی. برو گمشو.
خنده نفرت انگیزی زد. کسی صدایم را نمیشنید.
_چه کوچولوی با نمکی. حرص که میخوری خواستنی میشی جوجو.
_ولم کن. برو کنار.
تقربیا جیغ زدم و تمام تلاشم را برای بیرون کشیدن دستم میکردم اما چه فایده. او مست بود و هیکلی دو برابر من داشت. خدا خدا کردم بتوانم از دستش خلاص شوم. دستم را برای تانگو گرفته بود و دست دیگرش پشتم بود. مرا میچرخاند. بوی نفسش حالم را بد میکرد. سرم گیج میرفت. بارها خودم را لعنت کردم. اشکم در آمده بود. کمی به این شکل در تقلا بودم که سامان دستم را کشید و از بین دستهای او درآورد.
_چته مسعود نمیبینی حالش خوب نیست؟ پس میافته. کار میده دستمون.
از فرصت این جابجایی استفاده کردم و خودم را عقب کشیدم. به چند نفر تنه زدم. مانتو و کیفم را برداشتم. با چشمانی پر اشک نگاهی به اطراف کردم تا شالم را که از سرم افتاده بود پیدا کنم. دیدمش و آن را برداشتم. به سرعت از آن خانه لعنتی خارج شدم. آنقدر حالم بد بود که یادم نبود باید تاکسی بگیرم. فقط راه میرفتم و اشک میریختم. من آنجا چه میکردم؟ اگر بلایی سرم میآمد، چه میشد؟ به پارکی رسیدم. روی صندلی نشستم. کمی که گریه کردم و باد به سرم خورد. حالم بهتر شد. آبی به صورتم زدم. تاکسی گرفتم و به خانه رفتم. ثریا با تعجب نگاهم کرد. به اتاق رفتم. خود را که در آینه دیدم، علت تعجب ثریا را فهمیدم. آنقدر حالم بد بود که فوری روی تخت دراز کشیدم و چشمانم رابستم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افول تمدن غرب نقطه امیدبخش برای جوانان
#جوانان_بپا_خیزید
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⚜🦋⚜🦋⚜🦋⚜🦋⚜🦋
مولای غریب ماندهام درد بیتو بودن را درک نکردهایم هنوز. کاش همان طور که فرمودی به قدر آب خواستنی تشنهات بودیم تا لباس فرج بر قامت انتظارت میپوشاندیم.
خدایا فرج مولایمان را برسان نه به خاطر ما بلکه به خاطر دل خسته آقایمان به حق بیبی زینب سلاماللهعلیها
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#زینتا
⚜🦋⚜🦋⚜🦋⚜🦋⚜
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_33 _اوه اوه. نه بابا کوچولوی ما زبون
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_34
آنقدر حالم بد بود که فوری روی تخت دراز کشیدم و چشمانم رابستم. نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای مادر بیدار شدم. یک دستش روی نبضم بود و دست دیگرش روی سرم.
_ترنم خانوم. مامان. حالت خوبه؟ صدای منو میشنوی؟
به زحمت چشم باز کردم. داغ بودم. احساس کردم در تب میسوزم. مادر به درمان تبم پرداخت و سرمی وصل کرد. صدایش را که با پدر حرف می زد، میشنیدم. اصطلاح پزشکی میگفت و شرح حال میداد. پدر نوچی کرد و چیزهایی گفت که فقط زمزمههایش به گوشم رسید. صبح روز بعد چشم باز کردم. حالم بهتر شده بود. مادر کنار تختم به خواب رفته بود. دلم برایش سوخت که با آن همه خستگی روز، تا صبح از من پرستاری کرده بود. در جایم که جابجا شدم، بیدار شد. با دیدن چشمهای بازم لبخندی زد. دست روی پیشانیام گذاشت.
_خدا رو شکر. حالت خوب شده. مگه نه.
_شما پزشکین. باید بفهمین خوبم یا نه.
_حال جسمیت که خوبه. ولی حال روحیتو نمیدونم. بهتر شدی یعنی؟
_خوبم مامان. چیزیم نیست.
_یه شب تا صبح منو دق دادی و سوختی اونوقت چیزیت نیست؟
بغض کردم.
_مامان! ببخشید.
دستش را روی دستم نوازش وار کشید.
_تا وقتی مطمئن نشدی جایی که میری مناسبت هست یا نه، قدم توش نذار. اگه رفتی و بعد فهمیدی هم زود خودتو بیرون بکش. حالا میخوام مطئنم بشم. اتفاق بدی که برات نیوفتاده هان؟
از چیزهایی که گفت، هول شدم.
_نه مامان چه اتفاقی. مطمئن باشید. فقط همون طور که گفتید دیر خودمو بیرون کشیدم اما خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_34 آنقدر حالم بد بود که فوری روی تخت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_35
میخواستم بیشتر توضیح بدهم اما به خاطر اینکه از اعتمادش سوء استفاده کردم، خجالت میکشیدم. بلند شد تا صبحانه آماده کند.
_مامان از کجا فهمیدی که جایی که رفتم مناسبم نبود. از کجا فهمیدی زود بیرون نرفتم.
_از حال بدت فهمیدم جایی که رفتی جای خوبی نبود. از بوی سیگاری که تو جونت رفته بود فهمیدم زود نیومدی بیرون. حتی بوی اون زهر ماری لای موهات نشون میداد گیر افتاده بودی. میدونی مادر، از دیشب مردم و زنده شدم تا بفهمم چه اتفاقی واست افتاده. طاقت نیاورم حالت خوب بشه و ازت بپرسم. حتی مجبور شدم کامل معاینهت کنم تا مطمئن بشم بلایی سرت نیومده.
خجالت کشیدم. آنقدر که میخواستم زمین باز شود و مرا فرو ببرد. چقدر بیفکر بودم. به دلایل خیلی مسخره خودم را به آن مهمانی رساندم و باعث شدم دست کثیفی به من بخورد. از یادآوریش دوباره چندشم شد. قبل از آماده شدن صبحانه، دوش گرفتم تا از آن بوهای نفرت انگیز سبک شوم. کاش با آب دوش خاطره روز قبل هم شسته میشد و میرفت.
پدر درباره اتفاق روز قبل و حالم هیچ چیزی نپرسید. مطمئن بودم که این خواسته مادر بود اما هر چه بود، باعث آرامشم شد و مرا از سر افکندگی بیشتر نجات داد. البته به مادر قول دادم که تکراری وجود نداشته باشد و تا اطلاع بعدی حق رفتن به خانه یا مهمانی دوستان را نداشته باشم.
به یاد آوردم که سعیده را در پارتی ندیدم. با او تماس گرفتم و پرسیدم کجا بوده. سعیده عاقل بود. در همان لحظه ورود با دیدن اوضاع برگشته بود. بعد از تماس با او، بیشتر از حماقتم حرص خوردم.
وقتی چهره خوشحال مهتاب را بین آن مهمانی به یاد آوردم، از مهتاب هم مانند نادیا بریدم. باید در پستهایی که گذاشته بودم و دنبال کنندههایم در فضای مجازی هم تجدیدنظر میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
مادر که باشی، تک تک سلولهایت نگران فرزندانت میشود.
مادر که باشی هر نفست پر از دغدغه سلامتشان میشود.
مادر که باشی لحظه لحظهات از تمنای موفقیتهایشان سرشار میشود.
مادر ای زیبایی خلقت روزت مبارک
#مادرانه
#روز_مادر
#زینتا
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎🌷💎🌷💎🌷💎🌷💎🌷💎🌷
همسر جان، تکاپوهای روزم به امید آرامش توست. آرامشت که باشم، خدا را شکر میکنم.
خدا را شکر که میتوانم پناهگاهت باشم. میتوانم دغدغههایت را تسکین باشم. میتوانم دلگیریهایت را درمان باشم.
تو که باشی روزم را به امید برای تو زندگی کردن، تمام میکنم.
#همسر_خوبم
#عاشقانه
#همسرانه
#روز_زن
#زینتا
💎🌷💎🌷💎🌷💎🌷💎🌷💎🌷
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739