فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_66 -باشه ممنون! نگاهی به شادی انداختم. نگاهم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_67
داشت دیرمان میشد. قید دستشویی را زدم و خواستم شروع کنم به آماده شدن که صدای پیامک تلفن همراهم، به گوشم
خورد. نگاهش کردم. شماره ناشناس بود:
-امروز ساعت سه، پایینِ مجتمع خوابگاه منتظرتم... بردیا
شاید با این قرار میتوانستم فکر خود را از حیرانی و گنگی نجات دهم. نوشتم:
-باشه
و با اینکه عجله داشتم شمارهاش را ذخیره کردم.
دوباره به سمت لباسهایم رفتم. شادی حاضر و آماده، منتظر نشستهبود. فاطره نگاهی به عجلهام کرد و همزمان با تنظیم چادر روی مقنعهاش، پرسید:
-نمیری یهآب به سروصورتت بزنی؟
-نه ولش کن! لازم بود تو خود دانشگاه میرم، الان دیر میشه.
برایم جالب بود که کسی سراغ آناهید را نمیگرفت، خودمهم حرفش را پیش نکشیدم و با سر کردن مقنعه، آمادگیام را
اعلام کردم.
حدود ساعت دو، خسته از کلاسهای پشتسر هم، از دانشگاه بیرون زده و به طرف خوابگاه راه افتادیم. وقتی رسیدیم،
ماشین پارک شده بردیا را کمی آنطرفتر دیدم. به ساعتم نگاه کردم، یک ربع زودتر آمده بود. از شادی و فاطره به بهانه اینکه کار دارم، جدا شدم. خداروشکر زیاد سؤال نمیپرسیدند و در اخلاقشان تجسس جایی نداشت و همین باعث شدهبود که با آنها حس راحتتری داشته باشم و کنارشان بمانم. در ماشین را باز کردم و نشستم.
-سلام!
-سلام، خسته نباشید! کلاس داشتی امروز؟
و همزمان استارت زد و راه افتادیم. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-آره کلاس داشتم...
-نمیدونستم وگرنه دیرتر میومدم تا استراحت کنی!
-مهم نیست! کاری داشتی؟
سری تکان داد:
-آره! ناهار خوردی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_67 داشت دیرمان میشد. قید دستشویی را زدم و خواست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_68
-نه امروز فقط داشتم درس میخوندم... حسابی عقبم، فکرم مشغوله دیر میره تو مغزم.
-پس فعلا بریم یه دیزی بزنیم تو رگ، بعد نوبت به کارمم میرسه.
سکوتم برایش حکم رضا را داشت که حرفش را همانطور که گفتهبود، با رفتن به یکرستوران سنتی، پیش برد.
آخرین قاشق از کوبیده خوشمزه جلویم راهم خوردم و دوغم را سر کشیدم.
-میگن دوغ با گوشت خوب نیست ولی خدایی چی جز دوغ با آبگوشت میچسبه؟!
لبخندی زدم و گفتم:
-آره میچسبه! دستتدردنکنه! خیلی وقت بود آبگوشت نخورده بودم.
-نوش جان!
با اینکه دلم بیقرار بود اما کل ناهار را بدون هیچحرفی خوردیم. بردیا تا نشست گفت اول باید بیدغدغه غذایمان را
بخوریم و مرا تا آخر سفره منتظر نگه داشت. عذایمان که تمام شد لب باز کردم:
-نمیخوای کارتو بگی پسردایی؟
دستی به بقل ساعتش کشید و گفت:
-چرا! اما قبلش تو سؤالی نداری از من بپرسی؟
-من؟!
-آره! حالت یهجوریه که حس میکنم حرف داری... سؤال داری... سرگردونی...
سرم را به طرف پایین تکان دادم و گفتم:
-آره، موندم واقعا! موندم که چرا آناهید باید با من این کارا رو بکنه؟ چرا باید انقدر عوض شدن من براش مهم باشه؟ چرا...
و چشمهایم را بسته و لبهایم را بههم فشردم. بردیا از پارچ سفالی فیروزهای، آبی ریخت و جلویم گذاشت.
-میگم بهت؛ فقط قبلش ازت یهسوال دارم، چرا؟ چرا انقدر عوض شدی؟ چرا انقدر عقیدهت تغییر کرده؟
سرم را پایین انداختم و گوشه دستهی کیفم را به بازی گرفتم:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_68 -نه امروز فقط داشتم درس میخوندم... حسابی عق
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_69
-من پر از سوال بودم و هستم، شک دارم به درست و غلط بودن بعضی چیزا! اصلا دلیل رعایت بعضی احکاما رو نمیدونم...
-خب چرا نرفتی دنبالش؟ همه ما اینسؤالا رو داشتیم، همهمون گیج بودیم و نمیفهمیدیم؛ باز من یهچیزی! از اول تو این راستا نبودم و اونوری میرفتم؛ اما تو چی تسنیم؟! تو باباتو داشتی، پارسا رو داشتی! خوب یادمه که درباره وجود خدا از عمومرتضی سؤال کردم، مامانم با دستش زد تو صورتشو گفت: خدا مرگم بده! این چه سؤالیه بردیا؟! بعضیاهم صدای نچنچشون بلند بود، اما عمو خیلی از سؤالم استقبال کرد و با روی باز جوابمو داد.
لبخند کمرنگی زدم:
-آره یادمه! سؤال منم بود و اون روز جوابمو گرفتم. چقدر خوشحال بودم و برات دعا کردم!
-خب پس چرا نمیپرسیدی تسنیم؟
-من مثل تو نیستم... خجالت میکشم! همیشه از این میترسیدم تا با به زبون اوردن اینطور سؤالا از چشم باباومامانم
بیوفتم.
-تو که رفتار عمومرتضی با منو دیدی!
-آره، اما رفتار بقیه روهم دیدم. بعدشم، تو با من فرق داشتی؛ ببخشید! تو، تو این فازا نبودی و ازت توقع میرفت که این سؤالا رو داشته باشی؛ اما همه روی من یهجور دیگه حساب باز میکردند... به یهچشم دیگه نگاهم میکردند...
بردیا کلافه سری تکان داد و گفت:
-اشتباه کردی و میکنی تسنیم! چه اهمیتی داره فکر بقیه وقتی میخوان با رفتاراشون جلوی آگاهیتو بگیرن؟ بهخدا هیچکس عالِم به دنیا نیومده، همه یا باید بخونن یا باید بپرسن! اصلا همین پارسا و ارمیا! فکر کردی همینطوری الکی انقدر بلدن؟! ایناهم قدیما گیج و منگ بودن؛ اما خودشونو به درودیوار زدن تا بالأخره به یهجایی برسن! اصلا از پارسا متعجبم... شاید فکر کرده تو عالم دهری! بس که به ظاهر، محکم و همهچیدان بودی!
-نه اینطور نیست... شاید چون همیشه چشم میگفتم و با کسی مخالفتی نداشتم، همچین فکری میکردین!
بردیا پوزخند صداداری زد و گفت:
-از بچگی همین بودی. دلت میخواست رضایت همه رو داشته باشی و کسی ازت ناراحت نباشه یا فکر نکنه تو بدی. قشنگ یادمه، همون موقعها ارمیا به پارسا میگفت مواظب خواهرت باش یهوقت کار دست خودش نده با این اخلاقش!
چشمهایم درشت شد و با صدای بلند و متعجب گفتم:
-واقعا؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_69 -من پر از سوال بودم و هستم، شک دارم به درست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_70
-آره! میگفت اخلاقش شاید یه حسناتی داشته باشه اما معایبم داره.
سپس گوشه لبش کمی بالا آمد و ادامه داد:
-خدا رحمت کنه زنداداشو! همیشه میگفت ارمیا میتونست روانشناس موفقی بشه!
تلخندی زدم:
-آقا ارمیا!
اوهم لبخندش کمی جمع شد و رنگ غم گرفت:
-آره، آقا ارمیا!
دلم غم داشت، غمش بیشتر شد. چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود! عروس مهربان و خونگرم داییم که هیچکس از
مصاحبت با او خسته نمیشد.
-بگذریم ازاین حرفا تسنیم! بریم سر اصل مطلب، آناهید!
نگاه منتظر و آشفتهام را بالا آورده و به او دوختم.
-خوب گوش کن تسنیم! نمیدونم اما حتما آناهید متوجه ضعف و سستی، تو اعتقاداتت و سؤالایی که داشتی، شده که اومده طرفت و حتماهم از راه عادیسازی وارد شده، به سؤالات بالوپر داده و مسائل مخالف با شرعو برات عادی جلوه داده درسته؟
یاد حرفهای آناهید و رفتارهایش افتادم، یاد برخی سؤالاتی که در ذهنم بود و جلوی او بر زبان میآوردم... در جواب بردیا، سری به تأیید تکان دادم و او ادامه داد:
-تو برای آناهید یهپروژه بودی، پروژهای که بتونه باهاش افتخار بیشتری کسب کنه! ازبینبردن اعتقادات یهدختر باهوش و
مذهبی که خانوادهشم متدینن، قاعدتا براشون کار بزرگی محسوب میشه. اون از سستی و احساساتت استفاده کرد تا تو رو
همراه خودش بکشونه؛ اگه تو اونمهمونی بهت مشروب داد، به خاطر این بود که حیات بریزه؛ اما خب... احمق زیادهروی
کرد! راستی اونشب برگشتی خوابگاه؟
چشمانم را با یادآوری آن شب کذایی، با درد و خجالت بسیار بستم و با وجود شرم بسیارم جلوی بردیا و همینطور سؤالی
که بهخاطر حرفهایش در ذهنم پیش آمده بود، جواب دادم:
-نه! صبح که بیدار شدم تو یکیاز اتاقای مبینا بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋