فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_118 بردیا پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت: -درگ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_119
-جای دیگهای خالی نیست تو بشینی؟
آناهید پشت چشم نازک کرد و جواب داد:
-میخوام پیش رفیقم بشینم! از نظر شما اشکالی داره؟!
-رفیقت الان با منه، منم ازت خوشم نمیاد؛ بنابراین اشکال داره!
آناهید ابروهایش را بالا برد و با چشمان گردشده رو به من گفت:
-وای این چقدر پرروعه!
خندهی کمرنگی که از حرف بردیا روی لبم نشسته بود را برای دلجویی از آناهید پررنگش کردم:
-ناراحت نشو آناهیدجان!
آناهید خندید و گفت:
-نه مگه میشه من از بردیا ناراحت شم؟!
و سپس رو به بردیا ادامه داد:
-مگهنه جذاب؟!
و همزمان چشمکی حواله بردیا کرد. بردیا چشمهایش را از آناهید برگرداند و لبش را کمی کج کرد. آناهید که بیاهمیتی بردیا برایش عادی بود، دوباره رو کرد به من و گفت:
-ولش کن اینو! میگم چرا دیگه آرایشگاه نرفتی این چندوقته؟
پس رفتهبود آمار گرفتهبود! چرا میرفتم وقتی نبود؟! دیگر از آنجاهم بیزار بودم و فقط برای اینکه به وظیفهی بودنم با آناهید، عمل کنم میرفتم. در جوابش بهانه آوردم:
-بهخاطر درسام وقت نکردم، گفتم بشینم بیشتر بخونم.
دروغهم نبود، هم اینمدت درس دانشگاه را خواندم، هم درس اعتقاد و زندگی!
-نچ، چقدر درس میخونی تو آخه؟!...
بردیا در حرفش دوید:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_119 -جای دیگهای خالی نیست تو بشینی؟ آناهید پ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_120
-نه خوبه مثل تو باشه، ولو در همهجا!
میخواستم به بردیا بگویم، بندهخدا حق دارد؛ هروقت کتابی دست من دیده درسی بوده، چون وقتی کنارم نبود از غیبتش استفاده میکردم و کتابهای لازم برای افکار، اعمال و زندگیام را میخواندم و معمولا فقط درصورت بودن آناهید بود که درس میخواندم.
آناهید پشتچشمی برای بردیا نازک کرد و خطاب به من ادامه داد:
-ببین من با شراکت یکیاز دوستام یهآرایشگاه زدم، تاحالا بهت نگفتم چون مطمئن نبودم بشه یا نه. دونفریم و یهنیروی دیگههم میخوایم که طبیعتا تویی، کاردرست و رفیقجینگ من! میای دیگه؟
ا لبخند و ذوقی ساختگی، گفتم:
-مبارکه! آفرین! خیلی کار خوبی کردی!
و با لحنی متفکر ادامه دادم:
-اممم... راستش نمیدونم میتونم بیام یا نه؟ باید به برنامه اینترمم نگاه کنم.
-مگه میخوای ترم تابستونه برداری؟! امتحاناتو دادی بیا دیگه، لااقل تابستونو بیا! البته مطمئنم عادت میکنی و جزء روال زندگیت میشه!
زیرچشمی به بردیا نگاه کردم. دستانش را روی سینه جمع کرده و اخمهم که انگار اینچندساعت مهمان صورتش شدهبود. نگاهم کرد و سری تکان داد. کمی بین زمین و اطرافم چشم گرداندم که مثلا ادای فکر کردن درآوردهباشم.
-باشه حالا بعد امتحانام میام ببینم چطوریه؟ امممم البته شاید یهروز قبل امتحانام اومدم! تا اونموقع که دیگه باز کردید آرایشگاهو، درسته؟
آناهید ذوقزده گفت:
-آره عشقم تا اونموقع باز میکنیم؛ هروقت خواستی بیای بگو آدرسو برات پیامک کنم.
سپس بلند شد و با ناز لپم را بوسید و گفت:
-برم تا بردیاخان از ناراحتی دربیاد!
-اینارم ببر تو راه بخور!
نگاهی به دست دراز شده پرهام کرد که پیشدستی پرتقالها دستش بود.
-واو چقدر قشنگ چیده شدن! خودت چرا نمیخوری؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_120 -نه خوبه مثل تو باشه، ولو در همهجا! میخ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_121
-موقع پوست کندن بوش بهم خورد میلم پرید!
آناهید لبخندی زد و با پذیرش پرتقالها، تشکری کرد. منهم بهعنوان خداحافظی لبخندی بهرویش زدم و اوهم پساز جواب به لبخندم، با قدمهایی موزون از ما دور شد.
باز جای شکرش باقی بود که بردیا از اول از او خوشش نمیآمد و خود آناهیدهم این.موضوع را میدانست؛ اگرنه در اینمواقع معلوم نبود چطور میتوانستیم دستبهسرش کنیم که ضایع نباشد و لو نرویم.
نگاهی به مبلهای طرف آن گچبری کردم. با تعدادی آدمهای شیک پرشدهبود. چهره سهنفر برایم جدید بود.
-بردیا اونجاهم چیزی کار گذاشتی؟
بردیا اشاره چشمم را دنبال کرد و به مکان مورد نظرم رسید.
-آره! زیر میزشون یهمیکروفون کار گذاشتم، کنار اون پرندههای عاشقهم یهدوربین. الانم از اون سهچهره جدید عکس گرفتم؛ نگران نباش!
سرم را تکانی دادم و بهآن دوپرنده نگاه کردم. کاش زودتر همهچیز تمام میشد و برمیگشتم به روال عادی زندگیم؛ هرچندکه شاید دیگر آنتسنیم قبل نمیشدم. دیگر خسته شدهبودم؛ مخصوصا اینکه روحیهام با اینکارها سازگار نبود، بهقول پارسا روح من با هنر گره خورده؛ و منِ تمام هنری را چه به مأموربازی!
***
امواج آب میآمدند و برمیگشتند. نزدیکشان بودم و اجازه میدادم کفشهایم را خیس کنند. روی شنهای گرم نشسته و غرق تماشای افق دریا شدهبودم.
نگاه به بیکرانه دریا میتوانست ذهنم را از دنیای اطرافم آزاد کند و این برایم آرامبخش بود.
درحال خود و افکارم بودم که حس کردم کسی کنارم نشست. از کتونیهای فسفری و شلوارلی نیلیاش فهمیدم چهکسی است. اخمهایم را درهم کردم و ایستادم.
-میشه بشینی؟ خواهشمیکنم!
خواستم راه بیوفتم که پایین مانتویم را گرفت:
-گفتم خواهشمیکنم! فقط چند دقیقه... بشین تا توجهشون به ما جلب نشده!
نگاهی به افراد حاضر در ساحل کردم. آنهایی که دیشب تا امروز در ویلا ماندند، برنامه دریا را ریختند و ماهم همراهشان شدیم که مبادا از اطلاعاتی جا بمانیم.
خداراشکر آناهید دیشب نماند و رفت، همینکه یکمزاحم کم شدهبود باعث آرامش اعصابمان میشد.
از زمانی که آمدیم، بردیا میانشان است و همینطور پرهام؛ فقط من اینمدتی که مشغول شنا و تفریحاند آمدم که کمی خلوت کنم، خلوت خوبیهم بود اگر پرهام آن را برهم نمیزد!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_121 -موقع پوست کندن بوش بهم خورد میلم پرید!
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_122
دستم را کشیدم و با فاصله پیشش نشستم. حوصله جلب نگاه دیگران را نداشتم؛ البته ته دلمهم کنجکاو شدم که چه میخواهد بگوید؟
-بیشترین دلیلی که به آقاارمیا التماس کردم تا تو اینمأموریت شرکت کنم دیدن و حلالیت از تو بود!
پس اینطور! حلالیت میخواست! کاش زودتر برود من که دیگر حوصله بلند شدن ندارم!
-من حتی فکرشم نمیکردم کسی مثل تو...
-اونروز خونه بردیا شنیدم!
-من حالم خوب نبود...
-اینم شنیدم! تموم شد؟
خودش را جابهجا کرد و کامل به سمتم برگشت. صورتم را به یکسمت دیگر برگرداندم.
-تسنیم خواهشمی...
اخمم عمیق شد و صورتم را بهضرب بهطرفش برگرداندم:
-من تسنیم نیستم، تو نیستم، چهکارمی که هی مفرد خطابم میکنی؟
لبخند کمرنگی زد و لحنش عوض شد:
-خب شما چرا مفرد خطابم میکنید؟!
شما و میکنید را در جملهاش کمی محکمتر گفت. این چه حرفی بود که زد؟ شوخیاش گرفتهبود؟! دندانقروچهای کردم و باحرص لببازکردم:
-چون حتی بهاندازه ارزنی واسم محترم نیستی!
دیگر طاقت نداشتم. بلافاصله ایستادم و راه افتادم. دنبالم آمد و جلویم را گرفت.
-برو کنار! الان نگاهشون اینور میوفته!
-پس بهم گوش بدید! ببخشید منظوری نداشتم!
پلک و دندانهایم را روی هم فشردم و خواستم ازکنارش رد شوم که اجازه نداد:
-تسنیم... خانوم! من فقط میخوام که حلالم کنید همین!
-همین؟! فقط همین؟! بههمین سادگی؟! شرفمو به باد دادی حالا از من چی میخوای؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋