فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_120 -نه خوبه مثل تو باشه، ولو در همهجا! میخ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_121
-موقع پوست کندن بوش بهم خورد میلم پرید!
آناهید لبخندی زد و با پذیرش پرتقالها، تشکری کرد. منهم بهعنوان خداحافظی لبخندی بهرویش زدم و اوهم پساز جواب به لبخندم، با قدمهایی موزون از ما دور شد.
باز جای شکرش باقی بود که بردیا از اول از او خوشش نمیآمد و خود آناهیدهم این.موضوع را میدانست؛ اگرنه در اینمواقع معلوم نبود چطور میتوانستیم دستبهسرش کنیم که ضایع نباشد و لو نرویم.
نگاهی به مبلهای طرف آن گچبری کردم. با تعدادی آدمهای شیک پرشدهبود. چهره سهنفر برایم جدید بود.
-بردیا اونجاهم چیزی کار گذاشتی؟
بردیا اشاره چشمم را دنبال کرد و به مکان مورد نظرم رسید.
-آره! زیر میزشون یهمیکروفون کار گذاشتم، کنار اون پرندههای عاشقهم یهدوربین. الانم از اون سهچهره جدید عکس گرفتم؛ نگران نباش!
سرم را تکانی دادم و بهآن دوپرنده نگاه کردم. کاش زودتر همهچیز تمام میشد و برمیگشتم به روال عادی زندگیم؛ هرچندکه شاید دیگر آنتسنیم قبل نمیشدم. دیگر خسته شدهبودم؛ مخصوصا اینکه روحیهام با اینکارها سازگار نبود، بهقول پارسا روح من با هنر گره خورده؛ و منِ تمام هنری را چه به مأموربازی!
***
امواج آب میآمدند و برمیگشتند. نزدیکشان بودم و اجازه میدادم کفشهایم را خیس کنند. روی شنهای گرم نشسته و غرق تماشای افق دریا شدهبودم.
نگاه به بیکرانه دریا میتوانست ذهنم را از دنیای اطرافم آزاد کند و این برایم آرامبخش بود.
درحال خود و افکارم بودم که حس کردم کسی کنارم نشست. از کتونیهای فسفری و شلوارلی نیلیاش فهمیدم چهکسی است. اخمهایم را درهم کردم و ایستادم.
-میشه بشینی؟ خواهشمیکنم!
خواستم راه بیوفتم که پایین مانتویم را گرفت:
-گفتم خواهشمیکنم! فقط چند دقیقه... بشین تا توجهشون به ما جلب نشده!
نگاهی به افراد حاضر در ساحل کردم. آنهایی که دیشب تا امروز در ویلا ماندند، برنامه دریا را ریختند و ماهم همراهشان شدیم که مبادا از اطلاعاتی جا بمانیم.
خداراشکر آناهید دیشب نماند و رفت، همینکه یکمزاحم کم شدهبود باعث آرامش اعصابمان میشد.
از زمانی که آمدیم، بردیا میانشان است و همینطور پرهام؛ فقط من اینمدتی که مشغول شنا و تفریحاند آمدم که کمی خلوت کنم، خلوت خوبیهم بود اگر پرهام آن را برهم نمیزد!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_121 -موقع پوست کندن بوش بهم خورد میلم پرید!
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_122
دستم را کشیدم و با فاصله پیشش نشستم. حوصله جلب نگاه دیگران را نداشتم؛ البته ته دلمهم کنجکاو شدم که چه میخواهد بگوید؟
-بیشترین دلیلی که به آقاارمیا التماس کردم تا تو اینمأموریت شرکت کنم دیدن و حلالیت از تو بود!
پس اینطور! حلالیت میخواست! کاش زودتر برود من که دیگر حوصله بلند شدن ندارم!
-من حتی فکرشم نمیکردم کسی مثل تو...
-اونروز خونه بردیا شنیدم!
-من حالم خوب نبود...
-اینم شنیدم! تموم شد؟
خودش را جابهجا کرد و کامل به سمتم برگشت. صورتم را به یکسمت دیگر برگرداندم.
-تسنیم خواهشمی...
اخمم عمیق شد و صورتم را بهضرب بهطرفش برگرداندم:
-من تسنیم نیستم، تو نیستم، چهکارمی که هی مفرد خطابم میکنی؟
لبخند کمرنگی زد و لحنش عوض شد:
-خب شما چرا مفرد خطابم میکنید؟!
شما و میکنید را در جملهاش کمی محکمتر گفت. این چه حرفی بود که زد؟ شوخیاش گرفتهبود؟! دندانقروچهای کردم و باحرص لببازکردم:
-چون حتی بهاندازه ارزنی واسم محترم نیستی!
دیگر طاقت نداشتم. بلافاصله ایستادم و راه افتادم. دنبالم آمد و جلویم را گرفت.
-برو کنار! الان نگاهشون اینور میوفته!
-پس بهم گوش بدید! ببخشید منظوری نداشتم!
پلک و دندانهایم را روی هم فشردم و خواستم ازکنارش رد شوم که اجازه نداد:
-تسنیم... خانوم! من فقط میخوام که حلالم کنید همین!
-همین؟! فقط همین؟! بههمین سادگی؟! شرفمو به باد دادی حالا از من چی میخوای؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_122 دستم را کشیدم و با فاصله پیشش نشستم. حوصله
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_123
همزمان با جمله آخر، تیرک دماغم سوخت. دیگر به نفسنفس زدن افتادهبودم و بغضهم شدهبود مزید بر حال خرابم. ناخودآگاه ادامه دادم:
-تو چه میفهمی چی کشیدم و میکشم؟! یهو یهمشت حیوون دورمو گرفتنو تو شدی سردستهشون، و آینده و آبروی منو
به باد دادید!
-میفهمم تسنیم بهخدا میفهمم! حالم خوب نبود، من نمیخواستم اینکار رو بکنم و بدون هیچ فکری فقط خوردم و اگه شبهی از پیامد کارمم تو ذهنم میومد، حتی یهدرصدم فکر نمیکردم کسی مثل تو اونجا باشه بهخاطر همین کلا بدون هیچحسابوکتابی، چیزیو که نباید خوردم؛ هرچندکه بعدش مثل چی پشیمون شدم!
-آخه مگه میشه؟ یعنی باخودت نگفتی شاید یه تازهوارد بین اینا باشه و من با این کار بلایی سرش بیارم؟ مگه خودت ایندوره رو نگذروندهبودی؟ مگه دوروبرت آدماییو با اینوضعیت ندیدهبودی؟
-نه! باور کن ندیدهبودم کسی تازهوارد باشه و توی امثال اونمهمونی انقدر بخوره که... مگر اینکه خودش تنش بخاره! من حتی یهدرصدم تو فکرم نبود که ممکنه کسیو چیزخور کرده باشن!
دستم را روی دهنم گذاشته و هق زدم. صورتم خیسخیس بود.
-خواهش میکنم منو ببخش تسنیم!
سرم را به دوطرف تکان دادم. محال بود!
-نه! زمانیکه مثل یهحیوون وقیح اومدی سراغ من باید فکر اینجاشوهم میکردی! آبی که ریخته، ریخته!
خواستم بروم که با حرفش متوقف شدم.
-اگه من مثل حیوون بودم، جام اونجا بود، بین حیوونا! تو چی؟!
با چشمهای گردشده به صورتش نگاه کردم.
-تو که جات اونجا نبود چرا اومدی؟
دهنم را باز کردم اما چیزی نگفتم، یعنی چیزی نداشتم که بگویم. با ناباوری سرم را تکان دادم؛ اصلا توقع چنین حرفی را نداشتم.
-میبینی؟ توهم اشتباه کردی! درسته آناهید فریبت داد و تو رو کشوند اونجا اما توهم عقل داشتی، نداشتی؟! تو اصلا برای چی باید بهجایی برسی که من این ضربه رو بهت بزنم؟ تو خودتم اشتباه کردی پس فقط بقیه رو مقصر نبین!
سرش را پایین انداخت و با صدایی آرامتر ادامه داد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_123 همزمان با جمله آخر، تیرک دماغم سوخت. دیگر ب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_124
-منم مثل تو اشتباه کردم، خیلیم اشتباهم بزرگ بود میدونم! حتی برای خودمم گرون تموم شد، انقدر گرون که تا چهلروز روزه گرفتم، یهکاری میکردم که بالا بیارم... باخودم میگفتم حالا فکر کن دختره بدکاره باشه چرا تو گناه به این بزرگی کردی؟! اونموقع حتی نمیدونستم طرفم کیه و چهخبره. من بهخاطر گناهام توبه کردم، عهد بستم که دیگه سراغ اوننجاست نرم و میدونم که خدا انقدر بزرگ هست که ببخشه. حالا فقط میمونه گذشت تو که اگه بزرگواری کنی، منو تا ابد
مدیون خودت کردی!
-چهخبره اینجا؟ تو چرا اینشکلی شدی تسنیم؟
بیتوجه به بردیا، نگاهی به پرهام کردم و گفتم:
-من چه حلال کنم چه نکنم، تو تا ابد مدیون من هستی!
بردیا با اخم به پرهام نگاه کرد. بهحال خودشان رهایشان کرده و راهافتادم. کمی از جمعیت فاصله گرفتم و روبه دریا ایستادم.
کاش زودتر این مأموریتها تمام و پرونده بسته میشد! حالا علاوهبر خستگی از اینکار پرمشقت، پرهامهم اضافه شدهبود و این مرا کلافه میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به بیکرانه دریا خیره شدم. در پررو بودن پرهام شکی نبود؛ اما راست میگفت و من منکر اشتباهاتم نبودم. ولی این دلیل نمیشد که از او بگذرم! هرچه باشد او با اشتباهاتش زندگی مرا تباه کرد و اگر کار او نبود، شدت ضربهای که به روحم وارد شد بهمراتب کمتر بود.
***
خودکارم را برداشته و طبق عادت تازهام شروع کردم به نوشتن خاطرات روزانهام؛ اینطور بهتر میتوانستم افکار و رفتار خودم و دیگران و اتفاقات پیشآمده را بالاوپایین و درباره آنها نتیجه یا تصمیمگیری کنم:
″کارمان در شمال تمام شد اما پرونده همچنان باز بود. دوروز دیگر قرار بود آرایشگاه آناهید افتتاح شود و من بهخواست ارمیا باید میرفتم و سری میزدم. به او گفتهبودم امتحان دارم اما نمیشد تا بعداز تیر، که ایام امتحانات بود، صبر کرد؛ پس قرار شد هرچندوقت یکبار به بهانه استراحت از درسها و سرزدن، به آنجا بروم.″
ورق زده و در صفحه بعد نوشتم:
″امروز پرهام با ما به تهران برگشت. ماشینش خراب شده و با ماشینراه تا شمال آمدهبود. بدون تعارف روی صندلی جلو نشست و خواهان حرکت شد! و من مجبور شدم تا رسیدنمان به تهران و حتی خوابگاه، تحملش کنم.″
کاش همهچیز فقط به یکحضور ساده ختم میشد... اهمیت دادنهایش به من واقعا اذیتم میکرد! گاهی بین حرفهایی که با بردیا میزدند نظر مراهم میخواست و یا وقتی با بردیا پیاده شدند تا چیزی برای خوردن بخرند، زودتر برگشت و آبمیوه و کیکم را او به دستم داد و...
تمام راه فقط حرص میخوردم؛ البته خداراشکر پدیدهای بهنام خواب بود تا به آن پناه ببرم اگرنه معلوم نبود که تا تهران سالم میرسیدم یا نه!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋