فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_122 دستم را کشیدم و با فاصله پیشش نشستم. حوصله
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_123
همزمان با جمله آخر، تیرک دماغم سوخت. دیگر به نفسنفس زدن افتادهبودم و بغضهم شدهبود مزید بر حال خرابم. ناخودآگاه ادامه دادم:
-تو چه میفهمی چی کشیدم و میکشم؟! یهو یهمشت حیوون دورمو گرفتنو تو شدی سردستهشون، و آینده و آبروی منو
به باد دادید!
-میفهمم تسنیم بهخدا میفهمم! حالم خوب نبود، من نمیخواستم اینکار رو بکنم و بدون هیچ فکری فقط خوردم و اگه شبهی از پیامد کارمم تو ذهنم میومد، حتی یهدرصدم فکر نمیکردم کسی مثل تو اونجا باشه بهخاطر همین کلا بدون هیچحسابوکتابی، چیزیو که نباید خوردم؛ هرچندکه بعدش مثل چی پشیمون شدم!
-آخه مگه میشه؟ یعنی باخودت نگفتی شاید یه تازهوارد بین اینا باشه و من با این کار بلایی سرش بیارم؟ مگه خودت ایندوره رو نگذروندهبودی؟ مگه دوروبرت آدماییو با اینوضعیت ندیدهبودی؟
-نه! باور کن ندیدهبودم کسی تازهوارد باشه و توی امثال اونمهمونی انقدر بخوره که... مگر اینکه خودش تنش بخاره! من حتی یهدرصدم تو فکرم نبود که ممکنه کسیو چیزخور کرده باشن!
دستم را روی دهنم گذاشته و هق زدم. صورتم خیسخیس بود.
-خواهش میکنم منو ببخش تسنیم!
سرم را به دوطرف تکان دادم. محال بود!
-نه! زمانیکه مثل یهحیوون وقیح اومدی سراغ من باید فکر اینجاشوهم میکردی! آبی که ریخته، ریخته!
خواستم بروم که با حرفش متوقف شدم.
-اگه من مثل حیوون بودم، جام اونجا بود، بین حیوونا! تو چی؟!
با چشمهای گردشده به صورتش نگاه کردم.
-تو که جات اونجا نبود چرا اومدی؟
دهنم را باز کردم اما چیزی نگفتم، یعنی چیزی نداشتم که بگویم. با ناباوری سرم را تکان دادم؛ اصلا توقع چنین حرفی را نداشتم.
-میبینی؟ توهم اشتباه کردی! درسته آناهید فریبت داد و تو رو کشوند اونجا اما توهم عقل داشتی، نداشتی؟! تو اصلا برای چی باید بهجایی برسی که من این ضربه رو بهت بزنم؟ تو خودتم اشتباه کردی پس فقط بقیه رو مقصر نبین!
سرش را پایین انداخت و با صدایی آرامتر ادامه داد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_123 همزمان با جمله آخر، تیرک دماغم سوخت. دیگر ب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_124
-منم مثل تو اشتباه کردم، خیلیم اشتباهم بزرگ بود میدونم! حتی برای خودمم گرون تموم شد، انقدر گرون که تا چهلروز روزه گرفتم، یهکاری میکردم که بالا بیارم... باخودم میگفتم حالا فکر کن دختره بدکاره باشه چرا تو گناه به این بزرگی کردی؟! اونموقع حتی نمیدونستم طرفم کیه و چهخبره. من بهخاطر گناهام توبه کردم، عهد بستم که دیگه سراغ اوننجاست نرم و میدونم که خدا انقدر بزرگ هست که ببخشه. حالا فقط میمونه گذشت تو که اگه بزرگواری کنی، منو تا ابد
مدیون خودت کردی!
-چهخبره اینجا؟ تو چرا اینشکلی شدی تسنیم؟
بیتوجه به بردیا، نگاهی به پرهام کردم و گفتم:
-من چه حلال کنم چه نکنم، تو تا ابد مدیون من هستی!
بردیا با اخم به پرهام نگاه کرد. بهحال خودشان رهایشان کرده و راهافتادم. کمی از جمعیت فاصله گرفتم و روبه دریا ایستادم.
کاش زودتر این مأموریتها تمام و پرونده بسته میشد! حالا علاوهبر خستگی از اینکار پرمشقت، پرهامهم اضافه شدهبود و این مرا کلافه میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به بیکرانه دریا خیره شدم. در پررو بودن پرهام شکی نبود؛ اما راست میگفت و من منکر اشتباهاتم نبودم. ولی این دلیل نمیشد که از او بگذرم! هرچه باشد او با اشتباهاتش زندگی مرا تباه کرد و اگر کار او نبود، شدت ضربهای که به روحم وارد شد بهمراتب کمتر بود.
***
خودکارم را برداشته و طبق عادت تازهام شروع کردم به نوشتن خاطرات روزانهام؛ اینطور بهتر میتوانستم افکار و رفتار خودم و دیگران و اتفاقات پیشآمده را بالاوپایین و درباره آنها نتیجه یا تصمیمگیری کنم:
″کارمان در شمال تمام شد اما پرونده همچنان باز بود. دوروز دیگر قرار بود آرایشگاه آناهید افتتاح شود و من بهخواست ارمیا باید میرفتم و سری میزدم. به او گفتهبودم امتحان دارم اما نمیشد تا بعداز تیر، که ایام امتحانات بود، صبر کرد؛ پس قرار شد هرچندوقت یکبار به بهانه استراحت از درسها و سرزدن، به آنجا بروم.″
ورق زده و در صفحه بعد نوشتم:
″امروز پرهام با ما به تهران برگشت. ماشینش خراب شده و با ماشینراه تا شمال آمدهبود. بدون تعارف روی صندلی جلو نشست و خواهان حرکت شد! و من مجبور شدم تا رسیدنمان به تهران و حتی خوابگاه، تحملش کنم.″
کاش همهچیز فقط به یکحضور ساده ختم میشد... اهمیت دادنهایش به من واقعا اذیتم میکرد! گاهی بین حرفهایی که با بردیا میزدند نظر مراهم میخواست و یا وقتی با بردیا پیاده شدند تا چیزی برای خوردن بخرند، زودتر برگشت و آبمیوه و کیکم را او به دستم داد و...
تمام راه فقط حرص میخوردم؛ البته خداراشکر پدیدهای بهنام خواب بود تا به آن پناه ببرم اگرنه معلوم نبود که تا تهران سالم میرسیدم یا نه!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
خائن خائن است
فرقی ندارد رشیدپور باشی و در بحبوحه جنگِ کشورت، پروژه گردان تغییر رهبری شوی؛
یا کواکبیان باشی و در رسانه ملی نامتعارف ترین و کثیف ترین ادعایی که هیچ عاقلی بیان نمی کند را به زبان بیاوری؛
یا فغانی باشی و عکس یادگاری با قاتل هم وطنانت بگیری و لبخند پیروزمندانه بر اشک مردم بزنی؛
یا پرستویی باشی و فغانی را مرد پر افتخار ایران بدانی.
و یا هر وطن فروش دیگری
وطن فروش که باشی به هر نرخی پای معامله می نشینی؛ پول، وعده گندم ری، عشق مقام و منصب و هر بهای دیگری
مهم نیست که هم وطنانت داغ بر دل دارند؛ مهم حزب و جناح و گرین کارت و شهرت و جیب پرپول است.
مهم این است بازی رسانه ای و جنگ روانی دیکته شده برایت، درست و به موقع عمل کند.
وطن فروشان نامحترم، اینجا ایران است مردمش باج به کفتار نمی دهند. نزدیک به نیم قرن است اربابان شما نوچه هایی به مراتب با نفوذتر به کار گرفتند و به جایی نرسیدند.
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
#خائن
#وطن_فروش
#روایت_صادق
#زینتا
https://eitaa.com/forsatezendegi
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_124 -منم مثل تو اشتباه کردم، خیلیم اشتباهم بزرگ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_125
صفحه آخر دفترم که درآن برنامه درسیام را نوشتهبودم، آوردم. نگاهم با حسرت روی تکتک درسها و ساعتها گذر کرد.
چقدر میتوانستم ازاین کتابها و ساعتها لذت ببرم و پیشرفت زیادی داشتهباشم؛ حتی شاید در اینیکسال دانشجوی نمونههم میشدم؛ اما حالا چه؟! به زورِ قبول شدن و پاس کردن جلو میرفتم.
یاد زنگ پارسا افتادم! برگشتم به اول دفتر و در ادامه خاطرات آنروزم نوشتم:
"امروز پارسا زنگ زد! در راه بودیم. بردیا و پرهام با هشدار من ساکت شدند تا تماس را وصل کنم. صرفا میخواست از احوالم جویا شود و کمیهم از روند درسهایم پرسید. کمی صدایش گرفتهبود، کمی که نه... درواقع سعی داشت صدایش عادی باشد! هرچه پرسیدم که چرا صدایش اینطور است؟ خودش را بهراه دیگری میزد. نگران شدم و حال مامان و بابا را پرسیدم، گفت که خوبند. راست میگفت، میفهمیدم که راست میگوید؛ اما ناراحت بود و این دلم را میلرزاند که نکند از
نبودنم در تهران یا دروغهایم سردرآورده! اما نه! اگر میفهمید که اینطور آرام با من صحبت نمیکرد. بالأخره کوتاه آمدم و از خیر دانستن دلیل ناراحتیاش گذشتم؛ درآخرهم با یکخداحافظی کوتاه اینمکالمه بهپایان رسید و بازهم من ماندم و هجوم افکارم..."
-چی مینویسی تندتند برای خودت تسنیم؟
دفتر و خودکارم را کنار گذاشتم و با لبخند به شادی نگاه کردم:
-مثل همیشه، خاطرات روزانه.
-بگیر بخواب دختر! ازوقتی رسیدی اصلا استراحت نکردی، فردا کلاس داریما!
اخمی کردم و پرسیدم:
-کلاس؟
-اهم. سنایی فوق گذاشته گفته همه باید بیان وگرنه از ترم نمره کم میکنه!
-وا! فقط اینو کم داشتیم. فاطره پس چی؟ کی میاد از شهرشون؟
-نمیدونم! بهش گفتم فردا رو؛ اما مامانش مریضه و نمیخواد تا آخر فرجه بیاد.
سرم را پایین انداخته و زمزمه کردم:
-خدا شفاشون بده!
-انشاءالله! حالا فردا با استاد صحبت میکنم؛ بالإخره آدمه، میفهمه!
سری به تأیید تکان دادم و سپس پرسیدم:
-تو نمیخوای بری یهسر به خانوادهت بزنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_125 صفحه آخر دفترم که درآن برنامه درسیام را نو
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_126
لبخند دنداننمایی زد و جواب داد:
-همینکه تو و فاطره رفتید انگار من رفتم! والا! این چندروز رو اگه درستوحسابی نخونم که میوفتم.
به تخت تکیه زد و پاهایش را دراز کرد:
-زنگ زدم بهشونو ازشون معذرتخواهی کردم؛ اوناهم بزرگوارانه گفتند که با خیال راحت بشینم سر درسام. انشاءالله بعدا براشون جبران میکنم.
بلند شد و جهید روی تخت بالای سر من که تختش بود و ادامه داد:
-به فاطرههم گفتم که بهشون سربزنه و چیزایی که براشون خریدمو به دستشون برسونه؛ دوست خوب و بامعرفتیه، خدا خیرش بده!
لبخند کمجانی زدم. چقدر بامعرفت بود، آفرین! حالا من چه؟ بندهخدا شادی، فکر میکرد من رفتم شیراز؛ اما چهمیداند که من از بعد عید، دیگر خانوادهام را ندیدم! هرچندکه همان عیدهم آنقدر درگیری ذهنی داشتم که اصلا هیچچیز از آن نفهمیدم!
نکند دلیل ناراحتی پارساهم همین کم رفتنها و کم احوال گرفتنها بود!
دفترم را باز کردم و فکرم را نوشتم. این
ثبت افکار و خاطرات را دوست داشتم! اینطور همهچیز یادم میماند و من از ریحانه بابت اینروشی که به من معرفی کرد، واقعا ممنون بودم.
***
از پلههای مرمری بالا رفتم. به تابلوی کوچک طلایی کنار در نگاه کردم: "زیباسرای آوا!" کلید زنگ را فشار دادم. چیزی نگذشت که در باز شد و آناهید به استقبالم آمد.
-سلااام عزیزم! خوشاومدی!
همانطور که وارد میشدم، با لبخندی جواب دادم:
-سلام، ممنونم! چقدر قشنگ و دلبازه اینجا! مبارک باشه!
-مرسی عشقم، چشمای خوشگلت قشنگ میبینه!
بیشتر چشم گرداندم؛ سالنی بزرگ با تم سفید و طلایی. یکطرف سالن سهآینه بزرگ به دیوار نصب و دور آن گچبری شدهبود. روبهروی هرآینه، صندلی مخصوص آرایشگری بود. در عرض سالنهم دو آینه کوچکتر بود و جلوی آنها صندلی کوتاهی مو.
بهسمت مبلهای طلایی پیش رفته و روی آنها نشستم و مشغول تماشای تصاویر انواع مدل مو و آرایش زنانه که برروی دیوار با چینش باسلیقهای چسبانده شدهبود، شدم.
-بفرمایید!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
شهادت مظلومانه بیبی شریفه دختر امام حسن علیهالسلام را تسلیت عرض میکنم🖤
برای شناخت اندکی از ایشان👇