فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_128 ابروهایم را بالا انداختم. چه شروع جالبی! و
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_129
خندهای کرد و "عزیزم"ی گفت. پریسا بهطرفم آمد و گفت:
-داری میری دختر خوشگل؟!
لبخندی بهرویش زدم:
-بله، خیلی خوشحال شدم دیدمتون!
قلموی رنگی را که در دست راستش بود به دست چپش داد و مچ دستش را بهخاطر دستکش رنگی در دستش، جلو آورد:
-دوباره بهمون سرمیزنی که؟
مچ دستش را گرفته و مثلا با رویی باز جواب دادم:
-بله حتما!
از اونروز با اینکه درس داشتم سعی میکردم با برنامهریزی، یک یا دوروز درمیان و یا حتی هرروز بروم آنجا و کار کنم؛ این دستور یا بهقول خودش، خواهش ارمیا بود.
کارم خوب بود و پریسا خیلی از من تعریف میکرد. آناهیدهم هرچند وقت یکبار جلوی پریسا به من میبالید و میگفت:
-دیدی گفتم کارش حرف نداره؟!
من اما برعکسِ واکنش خوبی که بهظاهر، نسبت به تعریفهایشان نشان میدادم اصلا برایم مهم نبود و توجهی بهاینحرفها نداشتم. دستانم در کار بود و ذهن و گوشم به صحبتهایی که بین پریسا و آناهید ردوبدل میشد.
پیش مشتریهایی که اکثرا جذب آرایشگاه و مشتری همیشگی شدهبودند، شبهاتی را مطرح میکردند؛ اما نه بهصورت یکسؤال، بلکه طوری میگفتند که انگار از حرفهایشان مطمئن بودند. کمکم بهجایی رسید که مشتریهاهم همراهیشان میکردند و همینطور علاوهبر دین، نظام کشور را زیرسوال میبردند.
خیلی دلم میخواست که جوابشان را میدادم و نمیذاشتم که درباره احکام خدا و ائمه علیهمالسلام حرفهای بیجا بزنند؛ اما ارمیا گفتهبود که باید تحمل کنم و عکسالعمل منفی نشان ندهم و حتی گاهی درمواقع لازم تأییدشان نیز بکنم تا یهوقت بهم شک نکنند، که اینکار اصلا از من برنمیآمد؛ پس فقط سکوت کرده و خودم را مشغول کار نشان میدادم.
یکماهی گذشته و امتحاناتم را داده بودم. پدرومادرم منتظر دیدار من بودند و من مجبور بودم تهران بمانم؛ به همیندلیل ترم تابستانه برداشتم تا بهانهای برای نرفتن داشتهباشم.
خانوادهام مهرماه به تهران اسبابکشی میکردند و من فقط دوماه وقت داشتم در روند اینپرونده باشم. امیدوار بودم تا قبلاز تمام شدن اجباریِ مهلت همکاریام، اینپروندههم بهپایان برسد تا بتوانم تا آخر کنارشان باشم و نتیجهی کار را ببینم؛ هرچند که بعداز آنهم برای اینکه به من شک نکنند باید میرفتم و میآمدم اما طبیعتا خیلی کمتر و محدودتر.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_129 خندهای کرد و "عزیزم"ی گفت. پریسا بهطرفم آ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_130
در آنمدت در آرایشگاه، گاهی جلساتی در اتاق آخر سالن، توسط کسانیکه یا در مهمانیها آنها را دیدهبودم یا مشتریهایی بودند که با آناهید و پریسا آشنایی داشتند، برگزار میشد. در این جلسات یا آناهید حضور پیدا میکرد یا پریسا؛ چراکه یکیاز آنها کنار من بود تا بهظاهر کارهای مشتریها را راه بیندازیم.
گاهی اینجلسات، در خارج از وقت کاری شکل میگرفت؛ این موضوع را از میان پچپچهای بین پریسا و آناهید میفهمیدم.
زودتر از موعد قرار روی نیمکت پارک نشسته و منتظر بودم تا یکماشین 207 مشکی، کنار سوپری جلوی پارک که دقیقا روبهرویم بود، پارک کند. پنجدقیقه از انتظارم نگذشتهبود که آمد. به طرفش رفتم. در عقب را باز و سوار شدم.
-سلام!
همانطور که داشت راه میافتاد، جواب داد:
-سلام! خوبید؟
-خداروشکر!
-هنوز اونجلسات ادامه داره؟
-بله! فکرکنم همین فردا ساعت سه بازم باشه.
امروز آناهید و پریسا از یکقراری که فردا بود صحبت میکردند؛ البته آرام، اما گوشهای من تیز بود!
-ظهر کسی تو آرایشگاه میمونه؟
-تا ساعت یک هستن معمولا، بعد میرن تا چهاروپنج؛ اما فردا فکرنکنم دیگه برن چون باز ساعت سه باید اونجا باشن.
-فردا صبح میرید و ظهرم به یهبهونهای اونجا رو خالی میکنید. خالی که کردید به من یهخبر میدید، خبر که دادم بهتون
برمیگردید!
-اگه نشد چی؟
-سعی کنید که بشه!
سری تکان دادم. از آیینه جلو نگاهی به من کرد و گفت:
-بازم ممنون که به ما کمک میکنید!
در جوابش لبخند کمرنگی بر لب نشاندم و با گفتن "خداحافظ" از ماشین پیاده شدم.
حالا چطور باید آنها را بیرون میکشاندم؟!
***
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
هدایت شده از رخ
3.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از رخ
یادداشتی در مورد پیرپسر
🔺مدت زمانی است که فلیمسازان ایرانی جهت نقد سیاست حاکم، پدران را مسأله و موضوع اصلی بحث و بررسی قرارداده اند؛ #برادران_لیلا، #زن_و_بچه، #وحشی و ... تا #پیرپسر. یکی با یک خیزش زنانه به انتقام از آنچه پدر بر خانواده و جامعه ایرانی آورده بصورت پدر سیلی میزند؛ دیگری تاکید میکند که بزرگتری و پدربودن احترام نمیآورد بلکه احترام و پشتیبانی است که احترام برانگیز است و در پیر پسر هم در نهایت پدر و پسران به دست یکدیگر کشته میشوند تا از بی نتیجه گی سیلی و تذکر بگوید و در نهایت مرگ #پدرسالاری را با کشتن پدر، تنها راه رسیدن به نتیجه بداند.
🔺پیرپسر نماد اعتراض مردان به پدرسالاری است.
🔺این فیلم همچون #فروشنده اصغر فرهادی نه فیلمی انسانی بلکه فیلمی مردانه است. اگرچه رعنا مورد تعرض پیرمرد قرار گرفته اما این عماد است که به جهت شکستن مرزهای خصوصی خانه و همسرش به دنبال انتقام است. رعنا در این میان فراموش شده است. در پیر پسر نیز حضور بیقاعده رعنا با کت قرمز، تنها برای آشکار شدن خصومتی است که برای پایان یافتن آن همچون یک مرض مزمن، به او نیاز است. رعنای بی ملاحظهای که در نمایشی به غایت اشتباه نماینده زن ایرانی گیرکرده در برزخ استقلال و وابستگی(زن مدرن و سنتی) معرفی شده است، تنها برای آشکار کردن رویه جنسی و نگاه ابزاری سه پیرپسر است. زنی که به خاطر بی پولی شوهرش از او جدا شده و برای جبران موقعیت مالی به خانهای که سه مرد مجرد در آن ساکنند وارد میشود و حتی آنان را به مهمانی دعوت میکند؛ بی ملاحظه گی که نه از #زن_سنتی نه از #زن_مدرن در هیچ فرهنگی پذیرفته نیست و قاعدتا به مبادله سرمایه جنسی با سرمایه اقتصادی اشاره دارد. تنها مدیریت رعنا آن است که او خیال میکند میتواند میزان فروش سرمایه جنسی اش را مدیریت کند و آن را در سطح لوندی نگاه دارد. با وجودی که پسران غلام باستانی به رعنا میگویند که قصد پدرشان تصاحب او به عنوان همسر است اما رعنا آن خانه را ترک نمیکند. رعنا هم در این میان ابژه ای است که از عاملیت محدود خود برای بهره اقتصادی استفاده میکند اما اشتباها فکر میکند که قاعده بازی دست اوست و میتواند پس از اینکه بقدر کافی مبادله جنسی– اقتصادی انجام داد، از مهلکه فرار کند.
🔺فیلم به نحوی آشکار توصیه میکند اگر زنی سرمایه اقتصادی دارد و تلاشهای کم جانی را برای ثروتمند شدن، نه برای زندگی شرافتمندانه بلکه برای ثروتمند شدن، انجام داده و نتیجهای نگرفته، مجاز است در هر بازی با محوریت مبادله زیبایی و پول شرکت کند و در این میان اگر کشته شود، تقصیر پیرپسر پدرسالاری است که با قصدی روشن از این مبادله وارد بازی شده و بارها آن را به رعنا تذکر میدهد: "تو نمی دونی من در ذهنم تا کجاها پیش رفته ام..."
🔺پیرپسر با محوریت غلام باستانی به عنوان برده پیشینیان و مردگان، مردی فاقد نزاکت و وجاهت و ادب، با ظاهری ورم کرده از بی قیدی و لاابالی گری، متمرکز بر نیاز جنسی، خوردن، خوابیدن بدون آنکه نظافت و بهداشت و تمیزی نقشی در زندگی او داشته باشد، اکنون از جانب مردانی مورد هجمه قرار گرفته است که ظاهرا در پی سرنگونی آن هستند اما در حقیقت در پی ارائه نسخه جدیدتری از غلام باستانی هستند که میتواند در صورت رضا باستانی یا علی باستانی باشد. آنچه نویسندگان و کارگردانان این قبیل فیلمها و سریالها در نظر ندارند آنکه آنان نیز در تصویر معترضان به پدرسالاری و پیرسالاری، تنها در پی حذف پدران و پیران هستند تا خود را جایگزین آنان کنند؛ غافل از انکه در فقدان شناخت از ریشههای این #پدر-پیر- غلام سالاری آنان دو جایگزین بیشتر ندارند: یا خودشان جایگزین میشوند و تبدیل به پدر-پیر- غلام سالاران بعدی شوند یا در اشتباهی فاحش تر زنان را در رأس این سیستم نابسامان و آسیبزا قرار میدهند. و البته که احتمال اول بسیار بسیار متحمل تر است.
🔺پرداخت به روبناها و تنبیه یا کشتن پیران و پدران مسأله جامعه ایرانی و بیش از آن نظام حاکم بر زیست جهان امروز را حل نخواهد کرد. از آن رو که در هر مردی که در این فضا و ساختار زیست کرده است، یک غلام باستانی در درجه و شدت متفاوت زنده و منتظر فرصت است؛ #اکتای_براهنی باشد یا #هومن_سیدی یا #سعید_روستایی.
✍دکتر سمیه خراسانی
#رویداد_خانواده
#نقد_فیلم
#پیر_پسر
#مردانگی
#زنانگی
@familyevent
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_130 در آنمدت در آرایشگاه، گاهی جلساتی در اتاق
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_131
نگاهی به پیام ارمیا انداختم. کارشان تمام شدهبود و میتوانستیم برگردیم! لیوان یکبارمصرف را برداشتم و بقیه دلسترم را
سر کشیدم.
-ممنون تسنیم جان! واقعا پیشنهاد بهجایی بود.
آناهیدهم بطری نوشابه خالی را روی میز گذاشت و دنباله حرف پریسا را گرفت:
-آره خیلی چسبید تسنیم جونم!
لبخندی به هردویشان زده و "نوشجان"ی گفتم.
-خب بریم دیگه به کارمون برسیم.
به پیروی از حرف پریسا از رستوران بیرون رفتیم. جلوی در آپارتمان مردی جوان سوار موتور شد. نگاه خاصی به من انداخت و قبلاز آنکه پریسا و آناهید حواسشان به او جمع شود کلاه کاسکتش را گذاشت و گاز داد و رفت. خیلی چهرهاش برایم آشنا بود.
داخل آپارتمان شدیم. سعی کردم کمی بیشتر فکر کنم تا یادم بیاید. چشمانی قهوهای، پوستی گندمگون و ابروهای پیوسته و موهای لخت مشکی.
او مرا میشناخت! بهراحتی میشد این موضوع را از نگاهش فهمید.
تیشرت لش مشکی با لی زاپدار طوسی به تن داشت با صورتی سهتیغه... نه اینآدم نمیتوانست از آنها باشد!
به خود که آمدم، خودم را جلوی در واحد آرایشگاه دیدم. آنروز را استثنائا از ساعت سه به مشتریها نوبت دادهبودند. شاید میخواستند مرا مشغول کنند! حدود سهونیم بود که گویا تمام اعضای جلسه آمدهبودند.
مثل اکثر اوقات آناهید پیشم ماند و پریسا وارد اتاق جلسه شد. خوشحال بودم، بالأخره معلوم میشد در آناتاق چهخبر است!
حصارامن6
-چهخبر جواد؟
جواد همانطور که هدفون در گوشش بود جواب داد:
-مثل همیشه آقا! برنامهریزی برای رخنه بین مردم و تبلیغ آیینشون؛ البته اول دین مردمو میگیرن بعد آیینشونو هدیه میدن، قبول کردن که چه بهتر، نکردن که باز همون دینیم که گرفتن خودش موفقیت بزرگیه!
یهگزارش کامل براتون نوشتم آقا؛ گویا قراره روی برخی جوونا کار کنن تا ذهنیتشون به بهانه اعتراض بهسمت اغتشاش بره.
بردیا متفکر سری تکان داد:
-حالا الان گزارشتو میخونم. وحید اومده؟
-بله آقا اومده.
-خوبه!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_131 نگاهی به پیام ارمیا انداختم. کارشان تمام شد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_132
گوشه لبش بالا آمد و ادامه داد:
-به کارت برس!
و خواست راه بیوفتد که صدای جواد متوقفش کرد:
-علیآقا!
-بله؟
-میون صحبتاشون حرف از یهمهمونی برای حدود دوماه بعده که گویا همه حضور دارند، همه! حداقل کل رؤساشون و البته از حرفاشون معلومه که خردهپاهاهم هستن.
علی ابرو درهم برد، باید میفهمید چهخبر است! بهسمت اتاقش قدم برداشت تا جزءبهجزء گزارش نوشتهشده تا اینلحظه که جواد برایش فرستاده بود را بررسی و بالاوپایین کند!
در راه با دیدن وحید لبخندی زد. وحید به رسم ادب ایستاد و سلام کرد. علی جواب داد:
-سلام آقاوحید! خداقوت!
وحید لبخندی زد و سربهزیر شد:
-ممنونم!
-همهچی خوب پیشرفت دیگه، مشکلی که نبود؟
سرصاف کرد و بالحنی مطمئن جواب داد:
-نه آقا مشکلی نبود، خوب پیشرفت خداروشکر!
-میگم چطوری به تسنیم نگاه کردی که بهم پیام داده یه نفرو دیدم که از نگاهش معلوم بود منو میشناسه و کل مشخصاتتو ریخت وسط؟
وحید تکخند آرامی کرد و جوابی نداد.
-وقتی گفتم از خودمونی، کپ کرد، بندهخدا فکر نمیکرد با اون تیپت از ما باشی!
وحید چشمانش را زیرانداخت و لبخند دنداننمایی زد. علی آرام به سرشانهاش زد و گفت:
-برو به کارت برس! موفق باشی!
-ممنونم آقا، التماس دعا!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇
https://6w9.ir/Harf_10582246
@zsk_313
هدایت شده از عباس نژاد
2.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یکشنبه_های_تحصیلی
🤯دیگه نگران امتحان نباش! با این ۹ تکنیک، درسهات رو قورت بده! 🤯
📚🧠 یکشنبه این هفته، یک سفر علمی به دنیای مهارتهای مطالعه و یادگیری داریم! 🚀
اگر تو هم از امتحانها فراری هستی، این برنامه مخصوص خودته!
✅ داخل این برنامه یاد میگیریم:
🔸تعیین هدف یادگیری 🎯
🔸مرور فعال ✅
🔸فاصلهگذاری 📅
🔸خودتنظیمی و مدیریت زمان ⏰
🔸بسط معنایی 💡
🔸یادداشتبرداری مؤثر 📝
🔸و...
مطمئن باش بعد از این برنامه، دیگه هیچ امتحانی نمیتونه جلوتو بگیره! 😉💪
#یکشنبه_های_تحصیلی
#مهارت_های_مطالعه
انجمن علمی روانشناسی | دانشگاه طلوع مهر قم
https://eitaa.com/Psychology_tolouemehr
هدایت شده از رخ
رویداد خانواده برگزار میکند:
«خانواده و زندگی خانوادگی در نیجریه»
مهمان : فاطمه تی تی از نیجریه
میزبان : دکتر سمیه خراسانی
🔘روش شرکت: حضوری و مجازی
📆تاریخ: دوشنبه ۱۴۰۴/۴/۳۰
🕰زمان: ساعت ۱۷-۱۵
🌏مکان: قم،بلوار محمدامین،کوچه ۸، ساختمان جامعه المرتضی،طبقه دوم، سالن اجتماعات
🆔ثبت نام:
@Mirhoo
#رویداد_خانواده
#پانزدهمین_نشست
#آشنایی_با_ملل
#نیجریه
@familyevent