فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_229 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 هنوز حرفش تمام نشده بود که امیرحسی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_230
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
نمیخواست تا قبل از سر پا شدنش، کسی او را با وضیعت موجود ببیند. رامین به تمام تماسها و درخواست کارها جواب میداد. امیرحسین هیچ کاری را قبول نمیکرد. حتی اصرار رامین برای خواندن ترانهای جدید را هم را رد میکرد. دکتر گفته بود افسردگی در کسانی که این طور آسیب میبینند، زیاد است. خصوصاً برای امیرحسین به خاطر شهرتش و آنچه در فضای مجازی در مورد خودش دید. از التهاب و نگرانی طرفدار تا بیتوجهی یا توهینهای معنادار.
در سفر اصفهان به کمک پدر او را راضی کردیم که با گروه، ترانهای جدید آماده کند. بیرون بردنش از خانه پیشنهاد دکتر روانشناسش بود. در ساعاتی که با رامین به استودیو میرفت را غنیمت میدانستم و به خودم و خرید جهیزیه با مادر میپرداختم.
مادر امیرحسین از وقتی او از جا بلند شد برگشته بود و این باعث شد فشار روحی من هم برگردد. کم توجهی امیرحسین به مادرش هم به پای من نوشته شد نه رفتن او. بماند که با ورودش مجبور شدم به کمک نیروی خدماتی مورد قبول مادرشوهر، کل خانه را بشویم و بعد تحویلش دهم.
بعد از رفتن فیزیوتراپ رامین کمک کرد تا دوستش دراز بکشد. بعد از چند ساعت کار و تمرینات سخت درمانی. خستگی در چهرهاش بیداد میکرد. عطیه با دخترش آمده بود و شایسته با جیغ و گریه خانه را روی سرش گذاشته بود و ساکت نمیشد. امیرحسین چشمهایش بسته بود و اخمی روی پیشانیاش لانه کرده بود.
_اَه چرا این بچه اینقدر جیغ جیغ میکنه؟
_خب بچه حلالزاده به داییش میره دیگه. مثل تو تخس و بداخلاقه. ولی خداییش چه انتخاب خوبی داشتیم من و تو که جایی ازدواج کردیم که بچههامون دایی ندارن که شبیهشون بشن. پس خودمونو عشق است.
امیرحسین چشم باز کرد و نیم خیز شد. چشمانش درشت و اخمش غلیظتر شده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
گاهی
دلگرمی يك دوست
چنان معجزه ميكند
انگار
خدا در زمين كنار توست
جاودان باد سايه دوستانی
كه شادی را علتند نه شريك
وغم راشريكند نه دليل
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_230 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 نمیخواست تا قبل از سر پا شدنش، کس
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_231
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
امیرحسین چشم باز کرد و نیم خیز شد. چشمانش درشت و اخمش غلیظتر شده بود.
_رامین برو بیرون. همین حالا.
_بله دیگه حمالیاتو کردم. حالا که تموم شد حوصله رامینو نداری. برادر من فرداییم هست. چی گفتم پاچه میگیری؟
از وضعیت موجود احساس خطر کردم. قبل از آنکه عصبیتر بشود، سراغ شایسته رفتم تا او را ساکت کنم. بهانهاش سرِ بستن موهایش بود. مادرش موهایش را بسته بود تا در خانه نریزد و او این کار را دوست نداشت. شروع کردم به بازی کردن با او. سرگرم که شد، وضعیت موهایش را فراموش کرد. هنوز مشغول بازی بودیم که رامین از اتاق بیرون آمد. قصد رفتن داشت.
_خوابیده. جون من این آلودگی صوتیو ساکتش کن وگرنه تضمین نمیدم زنده بمونین. بدجوری خسته و عصبیه.
_خب روزای قبلم خسته میشد. این جوری نمیکرد که.
رامین با چشم و ابرو به شایسته اشاره کرد. حق با او بود لابد جیغهای این دختر کلافهاش کرده بود.
_دستت درد نکنه آقا رامین.
لبخند بیجانی زد و به طرف در رفت.
_نوش جون.
_راستی کار ضبطتون خوب پیش میره؟
_آره بابا. یه کم بی اعصابه ولی وقتی میخونه تخلیه میشه. خوبه.
بعد از بدرقه رامین چشمم به عطیه خورد که خیره به من بود. بیتوجه به او به طرف شایسته رفتم تا به امید استراحت همسرم همچنان به شغل سرگرم کردنش ادامه دهم. همزمان صدای پچ پچ آشپزخانه را هم دنبال میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_232
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_یکی نیست بگه آویزون بودن تا چه حد؟ این همه وقت وایستاده داره تر و خشکش میکنه به چه امیدی؟ انگار عروسی کردن. اینجا رو ول نمیکنه.
_ولش کن عطیه. حوصله یه شر دیگه رو ندارم. معلوم نیست اون چند وقت نبودم چی تو گوش داداشت خونده که باهام سرسنگین شده.
_بیخود. مونده کنارش اون بیچارهم فکر میکنه خداشه.
صداها کمتر شد. به خاطر خواب بودن امیرحسین خودم را نگه داشتم تا جواب ندهم. چرا که میدانستم همینکه لب باز کنم با داد و هوار و هوچیگری عطیه روبهرو میشوم.
صدای امیرحسین روی افکار آزاردهندهام خط باطل کشید. دست شایسته را گرفتم و به اتاق رفتیم. قول داده بود که سر و صدایی نکند تا او را به اتاق داییاش ببرم. امیرحسین نشسته بود. همین که داخل شدیم، اخمهایش را درهم کشید. سعی کردم به آن سگرمههای درهمش توجهی نکنم.
_جانم؟ کار داشتی؟
_بچه مگه مادر نداره تو شدی دایه بچه مردم؟
کنارش نشستم و شایسته را روی پایم نشاندم.
_این خانوم خوشگله دلش میخواست داییشو ببینه. قولم داده جیغ نزنه. اجازه هست بغلت کنه؟
چیزی نگفت و من شایسته را که نگاهش بین من و او میچرخید به آغوشش حواله دادم. کمی که از گردن دایی بداخلاقش آویزان شد و بوسیدش، قصد رفتن کرد که امیرحسین دلش طاقت نیاورد. بغلش کرد و او را بوسید. دخترک ذوقزده از اتاق بیرون رفت.
_چته امیرحسین؟ چرا تلخ شدی؟
_کمکم کن بلند شم.
_ خواهش میکنم بگو چته. چی اذیتت میکنه؟
_میخوای بدونی چی اذیتم میکنه؟
سری به نشانه تایید تکان دادم.
_بودن تو... بودن تو همیشه و همه جا اذیتم میکنه.
با تعجب نگاهش میکردم. اینجا نوبت اخم من بود.
_یعنیچی؟
_همین که شنیدی. مگه قرار نبود وقتی خوب شدم، در مورد رفتنت فکر کنی؟ مگه قرار نبود وضع منو درک کنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌸خوشبختی یعنی
💗درخاطر کسی ماندگاری
🌸که لحظه های نبودنت را
💗بـا تـمام...
🌸دنیـا معامله نمی کند
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_232 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _یکی نیست بگه آویزون بودن تا چه حد
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_233
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_چی داری میگی؟ کجا برم؟ ها؟ باز شروع کردی که. مگه من رباتم که هر موقع خواستی منو بندازی کنار؟
چرا اینجوری میکنی با من؟ دردت چیه؟
رو برگرداند. سیبک گلویش بالا و پایین میشد.
_هلیا خواهش میکنم برو. اینقدر آزارم نده. نذار همیشه عذاب وجدان داشته باشم که آیندهتو خراب کردم و آرزوهاتو به باد دادم.
بغض کردم. حتی به خاطر خودم هم نباید مرا از خودش طرد میکرد.
_اصلاً حق با توئه همون طور که بقیه میگن من یه آدم آویزونم که دست از سرت بر نمیدارم. حالیمم نمیشه که بهم نیازی نداری. باشه امیرحسین خان. دیگه مزاحمت نمیشم. دیگه نمیمونم که موندنم عذابت بدم.
به سرعت لباس پوشیدم و کیف و وسایل ضروریام را جمع کردم. اشک همراهیام میکرد و امیرحسین بهت زده نگاهش را به رفتارم داده بود. آماده که شدم، خواستم بیخداحافظی بروم که دلم امانم را برید. به طرفش رفتم و گونهاش را بوسیدم. قبلم به در و دیوار میکوبید. بیمعطلی از آنجا بیرون رفتم و بیاعتنا به بقیه رفتم تا تحقیر بیشتر از طرف آنها را نبینم.
تاکسی گرفتم و به خانه رفتم. در طول مسیر اشک میریختم و به حال خودم دل میسوزاندم.
مادر با دیدنم آشفته شد. آغوش باز کرد و چیزی نگفت تا دلم سبک شود. اشکها که بند آمد، صورتم را بین دستهایش گرفت.
_جان دل، نمیخوای بگی چی شده؟
گفتم برایش از سوز دلم، از بیرحمی دیگران و پس زدنهای عاقلانه و خواستنهای عاشقانه. مادر دلداریام داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_233 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چی داری میگی؟ کجا برم؟ ها؟ باز شر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_234
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_مامان میخوام برم مشهد. باید یه کم خلوت کنم. میشه به بابا بگی؟ خستهم. دلم داره میترکه.
_به بابات که میگم اما عزیزم باید به شوهرتم بگی. بدون اجازهش میخوای بری؟
_وای مامان چی میگی شما؟ میگم منو پرت کرده دور؛ شما میگی ازش اجازه بگیر واسه رفتن؟ میگه برو نمیخوامت؛ اونوقت شما میگی باید بهش بگی؟
_خوشگلم اون واسه خودت میگه. واسه اینکه ممکنه پچه نداشته باشی. مامان جان اون بگه. تو که راضی به این حرفش نیستی چرا کوتاه میای؟
_آخه منم آدمم. مگه چقدر طاقت دارم؟ از یه طرف شیش ماهه کنارشم و سختی کشیدم تا راه بیافته، از یه طرف تیکه و کنایههای مادر و خواهرشه. حالام نگاه نمیکنه من چی میخوام و چی برام مهمه. فقط میخواد عذاب وجدان نداشته باشه.
_حق با توئه ولی اونم دوستت داره که نمیخواد به پاش بسوزی.
از جا بلند شد و به گوشیاش را از روی میز برداشت و شماره گرفت.
_به رامین گفتی بره پیشش؟
_رامین چه گناهی کرده که همیشه جور ما رو بکشه؟ غروب عصبانی بود، هر چی دلش خواست به اون بنده خدا گفت. الان دیگه خودش کارای معمولشو میتونه انجام بده. مگه رامین با حلما بیرون نیست؟
تماسش برقرار شد و تاییدش را با سر نشان داد. از پدر زمان برگشتش را پرسید.
_بابات داره میاد. پاشو لباس عوض کن شام بخوریم.
لباس عوض کردم و با آمدن پدر بیحرف و حدیث شام خوردیم. امیرحسین هیچ تماسی نگرفت و پدر برای مشهد رفتنم اعلام رضایت کرد. خواستم کسی همراهم نشود. پس قرار شد با هواپیما بروم تا کمتر دغدغهی در راه بودنم را داشته باشند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
درک و باور اینکه تو خودت شادیات را انتخاب میکنی و کنترل زندگیات را به دست داری بسیار مهم است. این مسئله یکی از آن نکاتی است که باید با هر دو دست آن را بگیرید.
📗 #خودت_باش_دختر
✍🏻 #ریچل_هالیس
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_234 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _مامان میخوام برم مشهد. باید یه ک
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_235
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
آخر شب که رامین با حلما برگشت، از دیدنم خیلی تعجب کرد.
_هلیا چی شده اومدی اینجا؟ امیرحسین حالش بد بود که.
در حال رفتن به اتاقم جوابش را دادم
_همون دیگه حالش زیادی بد بود. دیگه نمیشد تحملش کرد.
_چیمیگی؟ باز زدین به تیپ و تاپ هم؟ خب میگفتی برم پیشش.
_لابد مشکلی نداره که منو میندازه دور. اگه احتیاج به کسی داشت، منو پرت نمیکرد بیرون.
_ وا؟ هلیا؟ تو هم حالت بدهها.
خواستم بازم هم تلخی کنم که مادر دخالت کرد.
_بس کنید دیگه. فایده این حرفا چیه؟
_مامان زهرا، امیرحسین شرایطش بده. فرصت درمانشو از دست میده اگه لج کنه و ادامه نده.
راه رفته را برگشتم و روبروی رامین که گوشی به دست شماره میگرفت، ایستادم.
_آقا رامین منم آدمم. واسه خودم شخصیت دارم. احساس دارم. کم کشیدم توی این مدت؟ پرستار گرفته بود یه مدت مرخصی حقش بود دیگه. نمیکشم. از مادر و خواهرش شنیدم؛ گفتم به درک. مهم نیست. از خودشم بشنوم درد داره. این همه از جون مایه بذارم و بازم پسم بزنه درد داره. میفهمی؟
رامین مسخ شده نگاهم میکرد. بعد از مکثی کوتاه، گوشی را کنار گوشش گذاشت و به طرف در رفت.
_شنیدی داداش. هر روز یه گند جدید میزنیدیگه. مگه با هم حرف نزدیم؟
به در که رسید، با صدای بلند خداحافظی کرد و به ادامه صحبتش پرداخت. به خاطر سرعتش حلما دنبالش دوید تا در حیاط به او برسد. مادر سعی میکرد به خاطر آرامشم چیزی نگوید اما حلما وقتی برگشت، خبر از حال بد امیرحسین داد و توضیح اینکه به خاطر خودم این طور برخورد کرده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739