مادر او چند روز بعد از شهادتش به آبادن رفت و تعرف کرد که چند شب پیش خواب دیدم دو نفر از پشت خاکریز که چهره های نورانی داشتند آمدند و دست شاهرخ را گرفتند و باهم رفتند و شاهرخ برگشت و با من خداحافظی کرد و گفت دیگر برنمیگردد، برادر شاهرخ با مادرش به تهران برگشتند.
موقع توبه شاهرخ به خدا گفته بود خدایا طوری پاکم کن که آثاری از گذشته ام ، جسم و بدنم و حتی مزارم نباشد و همانطور هم شد جنازه او که تنها مانده بود واز همرزمانش کسی نبود او را به عقب برگرداند ، عراقی ها بردند......
#معرفی_کتاب
#شاهرخ
#حر_انقلاب_اسلامی
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
روایت دوستان
در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از همردیفانش جدا میساخت. هیچگاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه میگرفت و نماز میخواند. به سادات بسیار احترام میگذاشت.
یکی از دوستانش میگفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای باایمانی بودند پدرش به لقمه حلال بسیار اهمیت میداد. مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود. اینها بیتاثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.
قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج دیگران میکرد. هر جایی که میرفتیم، هزینه همه را او میپرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمیکرد فراموش نمیکنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما میلرزید. شاهرخ فوری کاپشن گران قیمت خودش را در آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دستهای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمیدانست چه بگوید، مرتب میگفت: جَوون، خدا عاقبت به خیرت کنه.
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
گاهی آدم تو زندگیش این شکلی👆میشه.
حالا حتما هم لازم نیست جبهه باشه
فقط کافیه خط مقدم زندگی و تصمیمات خودش باشه و اجازه دخالت بیجا به کسی نده.
گاهی آدما این شکلی میشن اما همین شکلی سر سفره و مهمونی ها و محل کار و فضای مجازی حاضر نمیشن.
بلکه خیلی آبرومند و شیک و منحصر به فرد حاضر میشن تا کسی نفهمه تو دلشون چه خبره.
گاهی زندگی اینقدر بِکِش بِکِش راه میندازه که اصلا حس نمیکنی خودت هم مهمی و باید برای خودت و خانواده زندگی کنی.
ولی ...
میشه باطن و دل و روح آدم از آدما و زمانه ریش ریش باشه
اما
همین قدر باصفا و پر لذت
یه کمپوت برداری و بزنی تا شارژ شی.
والا
همین قدر بی اهمیت و به درکِ دنیا و سختی هاش.
جسارتا روم به دیوار، یه چیزی تو مایه های «گور بابای همشون»
این عکس، بیشتر از اینکه درد و رنج برسونه، بی تفاوتی به آدمایی میرسونه که خط خطیت کردند و پیش خودشون خوشحالن
اما غافل اند از اینکه تو داری یه کمپوت میزنی و با خودت میگی «اصلن هم درد نداشت»
#هفته_دفاع_مقدس
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالتهای نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟
فاطمه پرسید: نسرین امشب چت شده؟
نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخوام بهتون حلوا بدم!
فاطمه گفت: پاشید بریم اینجا هوا خیلی سرده اگر بمونیم حلوای همه مون رو باید خیر کنند. یخ زدیم پاشید بریم.
ساده ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود موقعی که می خواستند سوار ماشین شوند صدای تک تیرهایی بگوش می رسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچه ها شهادتینتون را بگید دلم شور می زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشورت هم بخاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی گیم، فقط تو بگو نسرین جان.
خنده روی لبها یخ زد همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همانجا که آرزو داشت و همانطور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد.
و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود.
منبع: کتاب راز یاسهای کبود
#شهادت
#خط_مقدم
#انقلاب_اسلامی
#نسرین_افضل
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
(مسجد اباذر)
او در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد. طوری به در و دیوار اتاق نگاه می کرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش می کرد. قطره های خون می چکید.
خوابی که چند شب قبل دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوههایش از آسمان هم گذشتهبود، رد می شد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پائین آمده بود. از راهی رد می شد و کتابی در دستش بود، حالا می بیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه می کشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما رویزمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.
مادر گفته بود: خون خواب را باطل می کند. خیر است انشاءالله.
به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمی آمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟
* خواهر با سینی چای وارد می شود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت:«من هم همین جای سرم تیر می خورد، انشاءالله.» خواهر به چشمهای او نگاه می کند، حتی نمی گوید:«این حرفها چیه؟ خدا نکند، انشاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاءالله بمونی و بچه هایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط می گوید:«نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پائین اومدی و دست به کار شدی ها.» نفهمید خواهر چه می گوید...
#نسرین_افضل
#خط_مقدم
#انقلاب_اسلامی
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
نویسنده: عصمت گیویان
ناشر: دبیرخانه دائمی کنگره بررسی نقش زنان در دفاع و امنیت
سال نشر: 1376
شمارگان: 5000 جلد
نشانی: اتوبان افسریه، ستاد نیروی مقاومت بسیج، معاونت بسیج خواهران
در این کتاب، شرح ایثار، صبر، شجاعت، ایمان و مقاومت 11 زن شهید(از جمله شهیده نسرین افضل) به صورت داستان گونه نوشته شده است
#معرفی_کتاب
#شهدای_خانم
#نسرین_افضل
#خط_مقدم
#راز_یاس_های_کبود
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
و کربلا همیشه ما را میخواند و
اهلُ الله را از اغیار جدا میکند ...
شهید آوینی.
شهید #علی_لندی
#دهه_هشتادی_ها
#هفته_دفاع_مقدس
#حماسه_ای_دیگر
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
سالیان پیش سردار «حمید حسام» دست به قلم برد و نوشتن از این شخصیت را آغاز کرد، نیت خوب حسام بود و نیت خوب سلگی که کتاب آب هرگز نمیمیرد با روایتگری شهید سلگی و قلم حسام شکل گرفت و پر مخاطب شد و جای خود را در دل اهل کتاب خصوصا رهبر معظم انقلاب اسلامی باز کرد.
داستان کتاب آب هرگز نمی میرد فقط به چاپ ختم نشد بلکه مورد نظر و توجه رهبر معظم انقلاب اسلامی قرار گرفت و بر این مجلد قلم تقریظ زدند و گفتند: سلام بر یاران حسین (ع) و سلام بر لشکر انصارالحسین همدان و سلام بر شهیدان، دلاوران، فدائیان، شیران روز و عابدان شب و سلام بر شهید زنده میرزامحمد سُلگی و بر همسر با ایمان و صبور او؛ و سلام بر حمید حسام که دردانههایی چون سُلگی و خوشلفظ را به ما شناساند. ساعتهای خوش و باصفایی را با این کتاب گذراندم و بارها با دریغ و حسرت گفتم:
درنگی کرده بودم کاش در بزم جنون من هم / لبی تر کرده زان صهبای جام پرفسون من هم
هزاران کام در راه است و دل مشتاق و من حیران / که ره چون میتوانم یافتن سوی درون من هم...
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
حاج میرزا محمد سلگی جانباز دفاع مقدس متولد سال ۱۳۳۴ در روستای هادی آباد بخش فیروزان نهاوند به دنیا آمده و از اولین روزهای جنگ در ۲۲ سالگی در جبهه ها حضور داشت و فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) و رئیس ستاد لشگر سپاه انصارالحسین (ع) بود هشت سال برای وطن جنگید و به درجه جانبازی نائل شد و در نهایت در ۱۶ فررودین ۹۹ به یارانش پیوست و به شهادت رسید.
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷