سید کمی عربی بلد بود و می توانستیم منظور هم را برسانیم. به او گفتم: «ما یه مقدار آرایشگری بلدیم. اگه اشکالی نداره از لوازمت استفاده کنیم، هزینه ش هم هر چی باشه می دیم.» گفت: «نه، اشکال نداره.»
سید می خواست موهایش را کوتاه کند. نشست روی صندلی. روپوش را انداختم. ماشین ریش تراشی را برداشتم، یک شانه ی درشت گذاشتم رویش و گفتم: «سید، آماده ای؟» گفت: «برو بسم الله.» سید موبایل را داد به پسربچه و گفت: «بیا چند تا عکسم از ما بگیر، معلوم شه اینم آرایشگره😜.» پسربچه با گوشی چند تا عکس گرفت.
بعد از اصلاح، با هم رفتیم زیارت. حرم خیلی خلوت بود. کنار ضریح که رسیدیم، سید نشست پایین پا، دست ها را برد توی شبکه ها، سرش را چسباند به مشبک های ضریح، چند دقیقهای خلوت کرد و اشک ریخت. آن روز حرم خیلی فاز داد. سید خیلی گریه می کرد. من طبق عادت گوشی رو درآوردم و از حالات مختلف اش عکس گرفتم. بعد که زیارتش تموم شد، آمد بلند شود، گفتم: «سید! سید!» تا نگاه کرد، دوباره از او عکس گرفتم.
به سید گفتم: «ما با هم توی حرم حضرت زینب عکس نداریم. بیا یه عکس با هم بگیریم.» بردن گوشی داخل حرم قدغن بود و من قاچاقی آورده بودم😏. یواشکی گوشی را دادم به یکی از زائرهای عرب زبان که چند تا عکس از ما بگیرد. به او فهماندیم: «ما که از طرف ضریح داریم میایم، تو عکس بگیر که هم ضریح بیفته، هم ما بیفتیم.» گفت: «باشه.» گوشی را گرفت و آماده عکس گرفتن شد. من و سید هم ژست گرفتیم. این قدر تابلو گوشی رو گرفت دستش که یکی از مأمورها ما را دید. من دیدم دارد به طرف ما می آید که گوشی را بگیرد. صورتمان رو به دوربین، به طرف مأمور بود. هر دو هم زمان دست ها را بالا بردیم و با اشاره به مأمور گفتیم: «یه دونه، فقط یه دونه عکس😅!» مأمور رسید و گوشی را گرفت. از او خواستیم عکس ها را پاک نکند. قبول کرد و گوشی را برگرداند. در عکسی که گرفته شد و یادگاری ماند، هر دو دست هایمان بالاست.😂
هنوز مسئولیت تبلیغات کل لشکر فاطمیون را داشتم. بالاخره بابت این که دائم با سیدابراهیم بودم، صدای شیخ محمد، مسئول فرهنگی لشکر، درآمد و گفت: «به اصطلاح من تو رو مسئول تبلیغات معرفی کردم، حالا که سیدابراهیم اومده، دیگه ما رو نمی شناسی؟» گفتم: «حاجی! تو خودت می دونی که من از اول با سیدابراهیم بودم. الانم من بی خیال تبلیغات نشدم. کاری رو که قبول کردم، انجام می دم، ولی اگه حمله ای برنامه ای چیزی باشه، خودت می دونی که سیدابراهیم رو ولش نمی کنم👊 .»
بعد از صحبت با سیدابراهیم، او گفت: «بیا پیش ما.» قرار شد با حفظ سمت، جانشین او در گردان شوم. از این طرف شیخ محمد گفت: «بابا! تو مسئول تبلیغات لشکری، میخوای بری بشی جانشین گردان😒؟!» گفتم: «آقا! خودت که می دونی، من در قید مسئولیت و این چیزا نیستم. از اول با سیدابراهیم بودم، تا آخرشم باهاش هستم! حتی اگه به من فرمانده تیپی رو پیشنهاد بکنن، می دونی که سیدابراهیم رو ول نمی کنم.»
محل استقرار بچههای فرهنگی، یک مسجد بود. با آمدن سیدابراهیم و نیروهایش از حما، آنها هم در همین مسجد مستقر شدند. فرهنگی یک ماشین داشت که با هماهنگی فرمانده لشکر، این ماشین (علاوه بر ماشین گردان) زیر پای من و سیدابراهیم بود☺️.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت26
این قسمت: این قسمت: من تازه دارم زندگی می کنم
سرم رو به جواب نه، تکان دادم🙄
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم، اون روز سعید تا نزدیک غروب درباره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد😢
تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد
بچه های کوچکی که کشته شده بودند
یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند😭
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟
کی هست؟
روز جمعه
سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست، باید تعمیرگاه باشم 😒
خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر
منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه 😏
این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید 😑
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت
یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره، باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد 👊🏻
ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان
بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده 😔
من تازه دارم زندگی می کنم، چنین اشتباهی رو نمی کنم😥
برگشت، محکم توی چشم هام زل زد
تو رو نمی دونم
انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم🧐
من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت 💪🏻
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون
هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم 😟
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت27
این قسمت: به من اعتماد کن
روز قدس بود، صبح عین همیشه رفتم سر کار😒
گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم
اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود 🤯
ازش پرسیدم
_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟
خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد
ولی من پشیمون بودم😪😓
خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید
کارل عاشق اون ماشین نو بود 🏎
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد💀
نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد
فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود، همه براش سوت و کف می زدن👏👏👏
من ساکت نگاه می کردم، خیلی ترسیده بودم
فقط 15 سالم بود🚶♂
شاید سرگذشت ها یکی نبود
اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن✊
من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن😭
اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم، اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت😓
اعصابم خورد شده بود، آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم
لعنت به همه تون، لعنت به تو سعید
رفتم توی رختکن، رئیس دنبالم اومد🙄
_کجا میری استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم😣
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم، قبل طلوع تحویلت میدم😌
_می تونم بهت اعتماد کنم؟
اعتماد؟😰
اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی 😼
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت28
این قسمت: شرکت کنندگان
روز عید فطر بود
مرخصی گرفتم، دلم می خواست ببینم چه خبره😃
یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد
مسابقه حفظ بود 😍
تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند
ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم🤠
با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟🧐
منم جا خوردم، هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم
اون کار، کاملا ناخودآگاه بود😟
سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست
توی راه قرآن گوش می کنه، موقع کار، قرآن گوش می کنه، قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد🤩🤩🤩
هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم
حس خوبی داشت، برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد😍😇
روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد
سعیدمدام بهم میگفت: توهم شرکت کن مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه🏅
اما من اصلا جسارتش رو نداشتم🙁
جلوی اون همه مسلمان
کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن
من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت😢
مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت
یه شرکت کننده دیگه هم هست😆
و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو😐😨
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت29
این قسمت: مسابقه بزرگ
برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم😡 دلم می خواست لهش کنم 😑
مجری با خنده گفت
بیا جلو استنلی، چند جزء از قرآن رو حفظی؟
جزء؟ جزء دیگه چیه؟ مات و مبهوت مونده بودم😳😥
با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره
سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟😐
سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید و با عجله رفتم پیش همسر حنیف
اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟
خنده اش گرفت😂
_همه اش رو حفظ کردی؟
+آره
پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم
سری تکان دادم برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم😌
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم 😍
مسابقه شروع شد
نوبت به من رسید، رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم
ضربان قلبم زیاد شده بود 💓
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن
چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم
کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی🤓
همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند 😃
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت👏 لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟😱
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت30
این قسمت: بلد نیستم
معنی؟ من معنی قرآن رو بلد نیستم😟
با تعجب پرسید یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟
تعجبم بیشتر شد 😳
آیه چیه؟🧐
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه
از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن😣
خیلی حالم گرفته شده بود، به خودم گفتم تمام شد استنلی، دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری😓
از جایگاه بلند شدم
هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت📢
استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟😍
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟😏
شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید
چند نفرتون می تونید؟ 😒😑
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند
یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟
و همه بلند خندیدن😂😆
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من
نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟👏👏👏
و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم 😭
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت31
این قسمت : خدای مرده
همه رفتن... 🚶♂️🚶♂️
بچه ها داشتن وسایل را جمع و مسجد را مرتب میکردند... .
یه گوشه ایستاده بودم...
حاج آقا تنها شد، آستین بالا زد
تا به بقیه کمک کنه...
رفتم جلو... سرم را پایین انداختم و گفتم :من مسلمان نیستم...😔
همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها را توی پلاستیک میریخت گفت : می دونم...
شوکه شدم... 😦
با تعجب دو قدم دنبالش رفتم...
برگشت سمتم...
همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم...
بعد هم با خنده گفت:اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد را بشورم... 😂
آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟...
مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون را در می آوردن...
خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند...🤭
سرم را بیشتر پایین انداختم.
خیلی خجالت کشیده بودم... 😣
اون روز 10 تا فرش بزرگ مسجد را تنهایی شست...
هرچی همه میپرسیدن؛چرا؟...
جواب نداد... .
من سرایدار بودم و باید میشستم اما از نجس و پاکی چیزی نمیدونستم... 😶
از دید من، فقط یه شستن عادی بود...
برای اینکه من جلو نرم و من را لو نده... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه...
ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمیز،
تو دلم سرزنشش کردم...😟
خیلی خجالت کشیدم...
در واقع، برای اولین بار تو عمرم خجالت کشیدم...
همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت :راستی حیف تو نیست؟...
اینقدر خوب قرآن را حفظی اما نمیدونی معنیش چیه...
تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش را بخونی ببینی خدا چی گفته؟...🤔
.
برام مهم نیست یه خدای مرده، چیگفته... ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه.😣😢
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت32
این قسمت : گاو حیوان مفیدی است.🐄
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم
که وسط مسجد داد زد:
_ هی گاو...🐄
همه برگشتن سمت ما...
جا خورده بودم...😦
رفتم جلو و گفتم : با من بودی؟...🤨
باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا همچنین حرفی بزنه ...😶
_ بله با شما بودم... چی شده؟...
بهت بر خورد؟... 🤔
هنوز توی شک بودم... . 😳
_ چرا بهت بر خورد؟...
مگه گاو چه اشکالی داره؟... .
دیگه داشتم عصبانی میشدم... 😖
_ خیله خب فهمیدم،چون به خدات این حرف را زدم داری بهم اهانت میکنی...
اصلا فکرش را نمیکردم همچین آدمی باشه...
بدجور تو ذوقم خورده بود...
به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی...
چطور باهاش همراه شده بودی؟...
در حالی که با تحقیر بهش نگاه میکردم ازش جدا شدم... 😠
_ مگه فرق تو با گاو چیه که ناراحت شدی؟...
دیگه کنترلم را از دست دادم...
رفتم تو صورتش...
ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم...
سرم رو میاندازم پایین، میام و میرم و هر کی هرچی بهم میگه میگم چشم...
من یه عوضیم پس سر به سر من نزار...
تا اینجاشم فقط به خاطر گذشتهی خوبمون باهم، کاری بهت ندارم... .😡
بچه ها کم کم داشتن سر حساب باز می شدن بین ما یه خبری هست...
از دور چشمشون به من و حاجی بود... 👀
_ گاو حیوان مفیدیه...
گوشت و پوستش قابل استفاده است...
زمین را شخم میزنه...
دیگه قاطی کردم...
پریدم یقه اش رو گرفتم... . 🤬
_ زورشم از تو بیشتره... .
زل زدم تو چشم هاش...
_ فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت...
بیشتر از این با اعصابم بازی نکن... ❌🤬
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت34
این قسمت : خدا نیامد
اون شب دیگر قرآن گوش نکردم ❌
تا وضعیت مشخص بشه...
نه تنها اون شب،
بلکه فردا، پس فردا و...
مسجد هم نرفتم
و ارتباطم را با همه قطع کردم...📱❌
یک هفته...
10 روز...
و یک ماه گذشت...
اما از خدا خبری نشد...
هر بار که از خونه بیرون میرفتم یا برمیگشتم؛ 🚶♂️
منتظر خدا یا نشانه ای از اون بودم...
برای خودم هم عجیب بود؛واقعا منتظر دیدنش بودم...😶
اون شب برگشتم خونه...
چشمم به Mp۳ player افتاد...
تمام مدت این یه ماه روی دراور بود... چند لحظه بهش نگاه کردم...👀
نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟... 🤔
حرف های یک خدای مرده... 🤐
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله...🗑️
نهار نخورده بودم...
برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم...🥪
بعد هم رفتم بیرون...🚶♂️
اعصابم خورد بود...😡
حس میکردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده... 😵
انگار یکی بهم خیانت کرده بود...
بی حوصله، تنها و عصبی بودم...
تمام حالت های قدیم داشت برمیگشت سراغم...
انگار رفته بودم سر نقطهی اول...😖
دو سالی میشد که به هیچی لب نزده بودم...
چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه میرفتم...😳
بی دلیل میخندیدم و عربده میکشیدم... دیگه چیزی به خاطر ندارم... .😵
اولین صحنه بعد بهوش اومدنم توی بیمارستان بود...🏥
سرم داشت میترکید و تمام بدنم درد میکرد...
کوچک ترین شعاع نور چشم هام را اذیت میکرد...🌄
سر که چرخوندم،
از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم... 👮♂️
اومدم به خودم تکونی بدم که...
دستم به تخت دستبند شده بود... .😬
اون نه استنلی... این امکانی نداره... دوباره...😱
بی رمق افتادم روی تخت... 🛏️
نمی تونستم چیزی را میدیدم، باور کنم...😰
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت33
این قسمت : انتخاب
بچه ها حواسشون به ما بود...
با دیدن این صحنه دویدن جلو...
صورتش را چرخوند طرف شون...
_ برید بیرون، قاطی نشید...❌
یه کم به هم نگاه کردن...
_ مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟...
دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون... .🚶♂️
زل زد توی چشمام...👀
_ تو میفهمی،
شعور داری،
فکر میکنی...
درست یا غلط تصميم میگیری...
اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی
یا لباسم را ول کنی...
ولی اون گاو؛ نه...
هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی میکنه...
بدون عقل...
بدون اختیار...
اگر شعور و اختیارت را ازت بگیرن،
فکر میکنی کی بهتر و مفید تره...
تو یا گاو؟...
هم میفهمیدم چی میگه هم نمیفهمیدم... .😑
_ من نمیدونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... 🤷♂️
اما میدونم؛
ما این دنیا را با انتخاب های غلط به گند کشیدیم...
ما تصميم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارمون غلط میشه...
و گند میزنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست... ❌
مکث عمیقی کرد...
حالا انتخاب تو چیه؟...🤨
یقه اش را ول کردم...
خم شد،
کت کتانم را رو از زمین برداشت، داد دستم و گفت... 🧥
به سلامت...
من از در رفتم بیرون 🚶♂️
و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل...🏃♂️🏃♂️
برگشتم خونه... 🏠
خیلی به هم ریخته و کلافه بودم... 😫😖
ولو شدم رو تخت...
تمام روز همینطور داشتم به حرف هاش فکر میکردم...
به اینکه اگر مادرم،انتخاب دیگه ای داشت... 😟
اگر من از پرورشگاه فرار نکرده بودم... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم...
اگر...
اگر...
تمام روز به انتخاب هام فکر کردم...
و اینکه اونوقت، میتونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم...
چه سرنوشتی؟... .
همونطور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه می کردم... .🌫️
تو واقعا زنده ای؟...
پس چرا هیچ وقت هیچ کاری برای من نکردی؟...
چرا هیچوقت کمکم نکردی؟... 🤔
جایی قرار دارم که هیچ حرفی را باور نمیکنم... 😒
اگر واقعا زنده ای؛ خودت را نشون بده...
اگر با چشمام ببینمت... 👀
قسم میخورم بهت ایمان میارم... .
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت35
این قسمت: غرامت
به زحمت میتونستم توی راهرو ببینم...
افسر پلیس داشت با کسی صحبت میکرد... . 👮♂️
اومد داخل... 🚪
دستم رو باز کرد و یک برگه گذاشت جلوم...
-آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید...
لطفاً اینجا را امضا کنید... 🖋️
لازمه تفهیم اتهام بشید ؟... 🤨
برگه را نگاه کردم ...
صاحب یک سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه هاش ازم شکایت کرده بود ...
۶۰۰ دلار غرامت مغازه دار و ۴۰۰ دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و ... .💵💵
گریه ام گرفته بود ... 🥺😢
لعنت به تو استنلی ...
چرا باید توی اولین شب چنین غلطی کرده باشی ...
1000 دلار💵
تقریباً کل پس انداز یک سالم بود ... .
-زودتر امضا کنید آقای بوگان ... در صورتی که امضا نکنید و تفاهم را نپذیرید
به دادگاه ارجاع داده میشید ...⚖️
هنوز بین زمین و آسمان معلق بودم که حاجی از در اومد تو ... 👳♂️
یه نگاه به ما کرد و گفت ...
هنوز امضا نکردی؟...
زود باش همه معطلن ...😕
-شما چطور من رو پیدا کردید؟ ...😟
-من پیدات نکردم ... دیشب، تو مست پاشدی اومدی مسجد ...
بدهم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختند توی مسجد ...
افسر پلیس که رفت ... 🚶♂️
حاج آقا با یک حالت خاصی نگاهم کرد ... .👀
-پول غرامت رو ...
-من پرداخت کردم وگرنه الان به جای اینجا زندان بودی ... ⚖️⛓️
هزار دلار بدهکاری ... چطور پسش میدی؟ ... .💵🤔
-با عصبانیت گفتم ... من ازت خواستم به جای من پول بدی ؟ ...😡
-نه ... .
نشست روی مبل
و به پشتیش لم داد ...🛋️
چشم هاش رو بست ...
میتونی بدی؛
میتونی هم بزنی زیرش ...🚯
اینکه دزد باشی یا نه؛
انتخاب خودته ...🙂
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
کجائید ای شهیدان خدایی🌷
🍃بے قراری
و شوق پرواز
ازچهره هاتان مےبارد...
خستگے را خستہ ڪردید
افلاکیان خاکے ...
صورتهای غبارگرفته
نشانه دوچیز است؛
خستگے از دنیا
اشتیاق به شهادت✨
#عاقبتمون_شهدایی 🕊️
#شبتون_شهدایی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
13.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذکر روز جمعه
۱۰۰ مرتبه
🌍🇮🇷#کانال_گام_دوم_انقلاب ✌️
➡️@gamedovomeenqelab
📣تلگرام ↙️
🔵https://t.me/joinchat/SWvK519Zubnkgn5-
📣 ایتا ↙️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
AUD-20220317-WA0002.mp3
5.82M
" زیارت آل یاسین "
#علی_فانی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بی پناه
#شبهای_دلتنگی
#تصویری
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری
سلام همه ی زندگیم 😭💔
#شب_جمعه
التماس دعا
🌹🍃🌹🍃
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#تلنگر
جمعہفردهیازوج؟!🤔
جمعہنھفردهنہزوج😯
بلکہترکیبفردوزوجہ
یعنی
روز"فرجہ"🙃
تعدادجمعہهاۍیکسال ۵۲😄
تعدادروزهاییسال۳۶۵...🙂
بنابراینتعدادروزهایغیرجمعہ ۳۱۳=۵۲-۳۶۵😍
چہپیامزیباییدارد👌🏻🌿
یعنۍایشیعہوَاِیمنتظرظھور!!
درروزهایکاریهفتہبایدکارکنی
که جزء ۳۱۳ نفر باشی
بعد روز جمعه دعای فرج کنی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌺
🌹 سلام بر همراهان عزیز
🌈 امروز جمعه 🔹 ۱۰ تیر ۱۴۰۱
🔹 ۱ ذی الحجه ۱۴۴۳
🔹 ۱ جولای ۲۰۲۲
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#به_وقت_طلوع
"دعا برای خود و دوستان "
ثروت آدمیزاد، بعضی وقتها نه پول و زمین است و نه حساب بانکی و .....
گاهی سرمایهی آدم، یک نفر یا چند نفر یا ... از جنس نور است که مایهی آرامش و سَکینهی اویند!
از این آدمها نه میشود تشکر کرد برای بودنشان،
و نه میشود حقّ قدردانیِ آنچه از بودنشان گیرمان میآید را ادا کرد!
فقط باید زبان بچرخد ... نه قلب به حرکت دربیاید و دلچسب و جانانه، عزیزش را دعا کند، بلکه خنک شود و آرام بگیرد.
امام سجاد علیهالسلام، دعای پنجم صحیفه را برای وقتهای ما نوشتهاند!
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ
وَ اجْعَلْ سَلَامَةَ قُلُوبِنَا فِي ذِكْرِ عَظَمَتِكَ/
اله من، قلبهایمان را وادار کن به عظمت تو مشغول باشند، تا کمکم به سلامت برسند!
وَ فَرَاغَ أَبْدَانِنَا فِي شُكْرِ نِعْمَتِكَ/
و استراحت و آرامش جسممان را به شکرگزاری از نعمتهای خودت مشغول کن!
وَ انْطِلَاقَ أَلْسِنَتِنَا فِي وَصْفِ مِنَّتِكَ /
و جرأت و فصاحت زبانمان را، به زمان توصیف نعمتهایت اختصاص بده....
※ دریافت صوت و متن کامل دعا
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#سلام_امام_زمانم🤚✨
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا فِلْذَةَ كَبِدِ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که قلب مهربان آخرین فرستاده خدا، مملو از محبت و انتظار توست.
🌱سلام بر تو و بر روزی که جهان را با آفتاب محمدی روشن خواهی کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲🌱
#امام_زمان ارواحنا له الفداه
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff