فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به عاشقان اهلالبیت علیهالسلام❤️
#خاطره_بازی
#برداشت_آزاد_از_برگزیده
#بانو_شبنشین
کاری از گروه موسیقی "وتر"
مجله قلمــداران
تقدیم به عاشقان اهلالبیت علیهالسلام❤️ #خاطره_بازی #برداشت_آزاد_از_برگزیده #بانو_شبنشین کاری از
بچهها
گروه "وتر" یک گروه موسیقی جهانی هست که از طریق موسیقی دنیا رو با اهل بیت و فرهنگ تشیع آشنا میکند. نکته جالب در مورد این گروه موسیقی این است که از صفر تا صد کار با خودشان است و هیچ حامیای ندارند.
طبق فرمایشات رهبری این وظیفهی ما شیعیان است که از این گروههای رسانهای حمایت کنیم. وقتش رسیده ما هم دست بجنبانیم و در زمینهی تبلیغات آتش به اختیار بشویم.
پس نذورات فرهنگی خودتان را به این سامانه واریز کنید.
❤️حمایت از وتر
👈🏻 پرداخت آنلاین:
IDPay.ir/VetrGroup
🔻شماره کارت بانک انصار به نام علیرضا محمدزاده:
6273811094805758
vetrmusic.com
@VetrMusic
#ارادتمند_شما
#ف_مقیمی
⚜▪️⚜▪️⚜▪️⚜▪️
▪️⚜▪️⚜▪️⚜
⚜▪️⚜▪️
▪️⚜▪️
⚜▪️
▪️
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_کوتاه
#م_رمضانخانی
ساک را از روی زمین برداشتم. دمپاییهای مردانه را پوشیدم. دوپله را بالا رفتم.
مجید زیر درخت انگور، کنار ماشین ایستاده بود.
_دیر شدا...
ساک و کلمن را روی موزاییک گذاشتم:
_خب یه کمک بده زود بریم.
در صندوق را باز کرد و با قدم های آرام به طرفم آمد.
_خب بگو کمک می خوای...
اخم کردم:
_همه چی گفتنیه مگه؟!
صدای گریهی علی از خانه آمد. تند پلهها را پایین رفتم. تخت کوچکش گوشهٔ هال بود. پتوی آبی کنارش مچاله شده بود. دستها را مشت کرده و جیغ میکشید.
میدانستم بیدار میشود. شیرخشک را آماده کرده بودم. بلندش کردم و روی دست خواباندم.
_خب مامان صبر کن...
سرشیشه را گوشهی لبش مالیدم؛ تند سر را برگرداند و دهان گرفت. چشمها را بست و شروع به مکیدن کرد.
نشستم روی مبل. موهای کم پشتش را نوازش کردم. دانههای عرق روی پیشانیاش نشسته بود.
در قیژ قیژ کرد؛ آرام باز شد.
مجید از لای در سرک کشید.
_چیزی نمونده؟
علی با شنیدن صدای پدرش چشمها را باز کرد. حرصم گرفت. چشم غرهای به مجید رفتم و به آشپزخانه اشاره کردم.
نمیخواستم علی به این زودی بیدار شود. تمام کارهایم میماند. اما دیگر دیر شده بود. با چشمهای میشی رنگش خیره نگاهم میکرد. لبخند زدم. بدون اینکه شیشه را ول کند خندید. یک قطره شیر از گوشهی لبش بیرون ریخت.
با انگشت شست پاکش کردم. انگار قلقلکش آمد. صورت را کج کرد و بیشتر خندید.
_بیداره؟
علی تند سرش را به طرف مجید برگرداند. شیشه شیر رها شد.
_به لطف شما بله! صدبار گفتم این خوابه بلند حرف نزن.
سبد پیکنیک و فلاسک را روی زمین گذاشت و به طرف ما آمد. علی دست و پا زد. از ذوق صدایی هم از گلویش بیرون آمد. مجید بغلش کرد.
_سلام بابا مجیدم... کپله بابا...
بلندش کرد روی هوا.
_بالا میارهها.
تکانش داد. علی بلند خندید ولی وسط خنده غر زد.
_بیدارش کردی کارای من موند.
علی را به طرفم گرفت:
_کاری نمونده که. برو بشین تو ماشین من خرت و پرتارو میارم.
سوار ماشین شدم. علیِ بیتاب را روی دست خواباندم. شیشه را دهنش گذاشتم تا آرام گرفت.
مادرشوهرم را از آینه دیدم که با مجید حرف میزد. از پشت پنجره آب هم پشت سرمان ریخت.
صندوق بسته شد. ماشین تکان خورد. علی با چشمهای درشت به صداها گوش میداد. مجید نشست:
_خیلی دیر شد.
استارت زد و قبل از حرکت ضبط را روشن کرد. عادت همیشگیاش بود. بیرون را نگاه کردم. شیشه را پایین کشیدم. هوا گرم بود اما گرمایش را دوست داشتم. آفتاب زل زده بود توی چشمهایم، اما عاشقش بودم. نسیم صبحگاهی بوی فاضلاب را زد زیر بینیام اما ناراحتم نکرد.
اصلا روزهایی که به شهر خودم میرفتم همه چیز قشنگ بود. حتی بدترین اتفاق هم میچسبید به حکمت خدا!
اینجا هم خوب بود اما عطر مشهد را که نداشت. لبخند زدم.
_باز داری میری پیش خانوادهت لبخند ژکوندهات شروع شد؟
نگاهش کردم. عینک دودی زده بود.
_تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
بلند خندید:
_کور بودم راه دور زن گرفتم دیگه!
دست را زیر سر علی جابجا کردم:
_تو که خیلی ضرر کردی. از طبقهی بالای خونه تون اومدی طبقه پایین. منو بگو اینهمه راه اومدم تهران.
ریشهایش را خاراند:
_خب دیگه سمانه خانم، عاشق شدن این دردسرهارو هم داره دیگه. اون موقع که چشمتو گرفتم باید فکر این چیزارو میکردی!
علی چرتش گرفت و شیشه را بیرون داد.
_نه که آش دهن سوزی هم بودی. نگه دار علی رو بذارم عقب.
راهنما زد. کنار خیابان ایستاد. علی را توی صندلیاش خواباندم. نشستم سرجایم. در سکوت راه افتادیم. مجید راست میگفت. آن موقع چشمم را گرفته بود. برای همین به راه دورش فکر نکردم. نه که پشیمان شده باشم. نه!
فقط گاهی زیادی دلتنگ میشدم.
خصوصا برای آقاجان. مادربزرگ مجید همسایهی ما بود. وقتی فهمیدم مداح هیأت محل، خواستگارم است بال درآوردم. البته اینها را به خودش نگفتم. به قول عزیز مرد بفهمد زن زیادی خاطرخواهش است، دور برش میدارد.
افتادیم توی جادهی اصلی. مثل گلبولی بودم که در شریانی به طرف قلب حرکت میکند.
سرم را نزدیک شیشه بردم. از همان دور هم بوی شُله را می توانستم بفهمم! صدای نقاره را میشنیدم. چشم بستم شاید نسیم کم جانی عطر حرم را به پیشوازم بیاورد.
_رفتی هپروت باز؟
دست روی پایم گذاشت. چشم باز کردم. شیشه را تا نیمه بالا دادم. ران پایم را فشار داد:
_نری اونجا باز یادت بره شوهر داریا!
خندیدم.
_تو که همیشه هستی! میخوام آبجیامو ببینم.
نیشگون ریزی از پایم گرفت. کولی بازی درآوردم. آخ بلندی گفتم و دستش را پس زدم.
_عوض این کارا یه کلام بگو دلم برات تنگ میشه.
جای نیشگون را نوازش کرد:
_دلم برات تنگ میشه.
دستم را گرفت و روی پای خودش گذاشت:
_حالا قصاص کن که میخوام اونجا روضه بخونم حق گردنم نباشه.
دلم نمیآمد حتی اندازهٔ همان نیشگون درد بکشد. دست را کشیدم و زهرش را توی زبانم ریختم:
_بذار گردنت بمونه، حداقل ثواب یه شبشو ما ببریم.
_حلال نکنی پشت بلندگو اعلام میکنما...
چشمهایم گرم شد. به حیاط خانهٔ آقاجان فکر کردم و با آرامش خوابم گرفت.
نمی دانم چقدر گذشت که ناگهان به جلو پرت شدم. هول پریدم. مجید یا ابالفضل گفت. منتظر بودم با باز شدن چشمهایم یک تریلی روبرویم ببینم اما هیچ چیز جز تیغ آفتاب نبود.
ماشین ایستاد. مجید کلافه پیاده شد.
علی را نگاه کردم. کمی خودش را کش و قوس داد و نق زد، اما دوباره خوابید. شیشه را پایین کشیدم.
_چی شد؟!
قلبم هنوز تند میزد. مجید کنار پنجره ایستاد. اخمهایش توی هم بود:
_کیسه داری دستم کنم؟
توی سبد زیرپایم دنبال کیسه گشتم و همزمان پرسیدم:
_چی شد؟
دست به کنار شقیقهاش کشید:
_سگه پرید وسط جاده زدم بهش.
چای خشک را توی لیوان خالی کردم و کیسه را سمتش گرفتم:
_آخ حیوون خدا... چطور ندیدیش؟
_دیدمش. اما بغلم ماشین بود می گرفتم کنار هردومون چپ می کردیم.
رفت پشت ماشین. از آینهٔ بغل نگاهش میکردم. فقط پشت کمرش معلوم بود. پای سگ را گرفت و کشید کنار جاده. خون از سر سگ روی موهای کرم رنگش میریخت. اشکهای مجید را هم دیدم. حیوان را داخل یک گودی انداخت و با یک چوب خاک رویش ریخت. کمی کنارش نشست. بلند شد شقیقه را مالید و به طرف ماشین آمد. کمی دوروبر ماشین چرخید و سوار شد. در سکوت راه افتاد. من هم حرفی نزدم.
سرم را تکیه دادم ولی دیگر خوابم نبرد. علی نق نق کرد. نگاهش کردم. بیدار شده بود.
ساعت نزدیک ۱۲ بود. هیچ وقت آنقدر طولانی نمی خوابید.
شیشه شیر تمیز را بیرون آوردم. در قوطی را باز کردم و پیمانه را برداشتم.
_وایسا فلاسکو بیار جلو.
_شما بگو حلال کردی تا بزنم کنار.
در قوطی را بستم:
_حلالیتت هم زوریه؟
علی داشت به گریه می افتاد.
عینک دودی را به چشم زد:
_حلال نکردی حق اون حیوان هم افتاد گردنم.
ماشین ریپ زد. مجید فرمان را دودستی گرفت. راهنما زد و کنار کشید.
_چی شد؟
_نمیدونم چشه.
پیاده شد. به طرف صندوق رفت. علی گریه می کرد. بلندش نکردم تا شیر را آماده کنم. فقط پاهای تپلش را نوازش کردم.
صاف نشستم. کار مجید طول کشید. از آینه نگاهش کردم. با موبایل صحبت میکرد. کلافه بود و مدام دست پشت گردن میکشید. دلم شور افتاد. بالاخره قطع کرد. به طرف ماشین آمد.
یک دست را روی سقف گذاشت و دست دیگر را لبهی در گرفت. دولا شد و خیره نگاهم کرد.
لب زدم:
_خیره؟!
_مشغول حرف زدن با مامانم شدم، فلاسک و کلمن و کوله پشتی سبزه رو جا گذاشتم تو حیاط.
ماندم چه بگویم. مگر میشد؟! خودم آوردم... راستی نه خودم فقط آماده کرده بودم. قرار بود او بگذارد توی ماشین.
سوار شد. بسمالله گفت و استارت زد. ماشین روشن شد.
_نگران نباش یه مغازه گیر میاریم.
دلم میخواست نگران نباشم اما نمیشد.
علی را بغل کردم.
صاف نشستم و به شریان بزرگ خیره شدم. حالا آفتاب اذیتم میکرد. گرما کلافه کننده بود و بوی بیابان میآمد.
باید مجید را شماتت میکردم اما انگشت اتهام سمت خودم گرفتم. چه مادری بودم که شیر توی سینه نداشتم؟
علی را از پشت بغل کردم. موبایلم را بیرون آوردم و کلیپ حسن کچل را باز کردم. نگاهش روی صفحهٔ گوشی ثابت ماند.
یاد روزهای سخت بعد از زایمان افتادم. لختهٔ خونی داخل بدنم میچرخید. چند روزی در آی سی یو بودم و وقت ترخیص دکتر شیر دادن به بچه را برایم قدغن کرد! داروها شیرم را برای بچه خطرناک میکرد.
آن روزها هیچ چیز به اندازهٔ حسرت و افسردگی عذابم نداد. نه بخیههای جوش نخورده، و نه دردهای جسمی.
زیر چشمی مجید را نگاه کردم. فقط او توانست آرامم کند. حکمت خدا را وسط کشید و رضاً برضائک. آنقدر زیر گوشم خواند که پذیرفتم. دستم را گذاشتم روی دستش. نگاهم کرد:
_نگران نباش. الان می رسیم یه جا هم فلاسک میخرم هم آب جوش.
پس او به خریدن فکر میکرد. نه به نصفه نیمه مادر بودن من.
ماشین دوباره ریپ زد. دستش را از زیر دستم بیرون کشید. او به فرمان و سرعت و آمپر نگاه میکرد و من به او.
_مجید؟!
زیرلب استغفراللهی گفت. دلم کف ماشین افتاد. دنده را عوض کرد. بازهم ریپ زد. راهنما را روشن کرد و به راست پیچید.
_چه مرگش شد؟! حتماً زدم به اون حیوان ماشین چیزیش شده.
با خودش حرف میزد. ماشین را خاموش کرد و دوباره استارت زد. صدای شیههٔ اسب داد اما روشن نشد. باز هم سوییچ را چرخاند. انگار اسب زمین افتاده و جان میداد!
پیاده شد. کاپوت را بالا زد. علی کلافه گوشی را پس زد. کاش چندساعتی بیشتر میخوابید. پیشانیاش عرق کرده بود. مثل زیربغل های من. تنم نوچ شده بود و مانتوی مشکی بیشتر به تنم میچسبید. علی را بلند کردم. سعی کردم با ادا درآوردن حواسش را پرت کنم، اما حسابی کلافه شده بود.
مجید در را باز کرد. نشست و استارت زد. هیچ صدایی نیامد. اسب مرده بود!
موبایلش را از روی داشبورد برداشت:
_الان زنگ میزنم امداد خودرو.
صدای گریهٔ علی شدت گرفت. نگاهی بین من و مجید ردو بدل شد. او سرتکان داد و من چشم بستم. کودکم گرسنه بود. نه شیر داشتم و نه آب.
صورتش کلافه بود. با نگاه دنبال چیزی میگشت. میدانستم شیشه اش را میخواهد.
_الو سلام آقا. امداد خودرو؟
مجید پیاده شد. با قدمهای آرام جلوی ماشین ایستاد. مدام دستهایش را تکان میداد. کم کم صدایش بالا رفت.
_یک ساعت و نیم؟! چه خبره مگه؟! نه حاجی... نه... من زن و بچه باهامه. نه قربونت برم من بَره بیابونه ها... کافی شاپ نیست که...
آفتاب مستقیم توی صورتمان میخورد. هر طرف می گرفتمش خودش را از پشت پرت می کرد عقب. بغلش کردم. سرش را روی شانه نمیگذاشت.
_جان مامان. الان میریم...
در را باز کردم بلکه کمی خنک شویم اما هرم گرما بیشتر توی صورتمان خورد.
مجید گوشی را قطع کرد. به طرفم آمد.
_میگه خوب برسه یک ساعت دیگه س.
_بچه دووم نمیاره!
به اطراف نگاه کرد. من هم نگاه کردم. جز بیابان چیزی دیده نمیشد. علی عصبی گریه می کرد. تمام تنش از عرق خیس بود. سرش را محکم به شانه ام می کوبید. مجید بغلش کرد.
_کپله بابا کیه؟
روی هوا بلندش کرد. بالا پایینش انداخت. علی جیغ کشید و ریسه رفت. کلافه پیاده شدم. تیغ آفتاب ملاجم را سوزاند. بغض به گلویم چنگ زد:
_بدش من.
بغلش کردم. دهانش را چسباند به صورتم. قلبم آتش گرفت. مجید کلافه به اطراف نگاه میکرد. ناگهان تند به طرف صندوق رفت:
_بشین تو ماشین آفتاب اذیتش نکنه.
نشستم. علی عصبی جیغ کشید. کلافه مشت را توی دهان فرو برد. کمی مک زد. گریه اش شدیدتر شد. تکانش دادم. روی شانه گذاشتم. روی دست خواباندم... اما هر لحظه بیشتر گریه میکرد.
مجید بطری آبی دست گرفت و کنار جاده ایستاد. بطری را به ماشینها نشان میداد تا شاید قطرهای آب نصیبمان شود. در آن ساعت رفت و آمد کم بود، اما همان تعداد کم هم با سرعت رد میشدند.
لبهایم خشک شده بود. مدام علی را تکان میدادم. دیگر گریه نمیکرد. روسریام را می کشید و ناله میزد!
آنقدر جگرسوز که پابه پایش اشکهایم میریخت. اشک روی گونهاش می غلتید و گاهی به دهانش میرسید. همان قطرهها را با ولع مک میزد!
گاهی ناله میزد، گاهی هق هق میکرد. اما از وقتی همه چیز ترسناک شد که نالهاش را کمتر میشنیدم!
صدا توی گلویش خفه شد. چشمهایش بیرمق به سقف خیره مانده بود. تند تند صورتش را بوسیدم. رسیدم به زیرگلو... بوییدم... خیس عرق بود.
دوبار که نفس میکشید بار سوم سکسکه میکرد. به مجید نگاه کردم. عصبی و کلافه جلوی هر ماشین دست بلند میکرد. انگار میخواست التماس کند.
وزن علی روی دستم بیشتر شد. نگاهش کردم. چشمهایش داشت بسته میشد. تنش خیس آب بود. سرش به یک طرف افتاد. دهانش باز مانده بود. ترس افتاد به جانم. بچهام ، جگرگوشهام، داشت روی دستم جان میداد! از تشنگی.
از ته دل جیغ کشیدم. ناله زدم و خدا را صدا کردم. روی دستم سبک شد. توانستم دستها را توی صورتم بکوبم. ترسم بیشتر شد! کجا رفت علیام؟ نکند فرشتهها بردنش؟
با چشم دنبالش کردم. مجید کنار خیابان ایستاد. علی را روی دست بلند کرد و به ماشینها نشان داد.
سرم داغ شد. نفسم به سختی بالا میآمد. چشمم سیاهی میرفت، اما نگاه از طفلی که روی دست بود برنمیداشتم.
صدای بوق ماشین پیچید توی سرم. یک کامیون ایستاد. پشت بندش یک ماشین مشکی. بعد هم دوتای دیگر.
راننده کامیون به طرف مجید دوید. از ماشین دوم دوزن پیاده شدند. به دقیقه نکشید دورمان اندازه ی یک شهر شلوغ شد!
یکی از زنها علی را بغل کرد. دیگری به طرف ماشین شان دوید. ظرف آب را دستش دیدم. بغضم ترکید. مثل کودکی خردسال زجه زدم. یک زن به طرف ماشین آمد. نفهمیدم چه گفت. اما خودش شیشه شیر را از سبد جلوی پایم برداشت، دوید به طرف علی.
امداد خودرو هم رسید.
مجید یک لیوان آب جلوی صورتم گرفت. نگاه از پسرم برنداشتم. مطمئن شدم که شیر میخورد. لیوان را گرفتم و یک ریز سرکشیدم. مجید روی دو زانو نشست. تکیه داد به ماشین.
صدای گریه و ناله اش بیابان را برداشت. این صدا را خوب میشناختم. هرسال پشت بلندگو میشنیدمش. مردها دورهاش کردند. لابلای نالهها فقط حسین حسینش واضح بود.
@ghalamdaaran
کپی با ذکر منبع حلال است
هدایت شده از رادیو روح رها
-2.m4a
2.9M
📚کتاب فتح خون
🖌نویسنده سیدمرتضیآوینی
🎙گوینده:معصومه امیرزاده
📻رادیو روح رها
https://eitaa.com/masomeamirzade
هدایت شده از رادیو روح رها
-3.m4a
3.62M
📚کتاب سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآمد
🖋نویسنده:استاد نادر ابراهیمی
🎙گوینده:معصومه امیرزاده
🔔انتشارات
📻رادیو روح رها
https://eitaa.com/masomeamirzade
بسم الله الرحمن الرحیم
مرثیه منثور
شب هشتم
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از چنگ کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
علىّ اکبر از پدرش اجاز نبرد خواست. فاستأذن اباه فى القتال؛ حسین(ع) بدون وقفه به او اجازه داد.
«ثم نظر الیه نظر یائس منه»؛
نگاه نومیدانهاى به او انداخت.
«وارخى علیهالسلام عینه و بکى»
و چشمش را رها کرد تا بگرید....
فرمود:
_خداوندا! گواه باش، جوانى به جنگ و مبارزه شتافته كه اشبه الناس از نظر خلقت و خلق و منطق به رسولت (ص)مىباشد. هرگاه مشتاق پيامبرت را مىشدم او را مىنگريستم.
سپس فریاد زد:
_اى پسر سعد خدا رحمت را قطع كند آن گونه كه قطع رحم كردى!
على به ميدان شتافت، و جنگ نمایانی کرد.
یا علی گفت که برپا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت لاحول ولا قوه الا بالله
علیاکبر نزد پدر بازگشت.
_ پدر جان! تشنگى مرا كشته، و سنگينى آهن- سلاح- توان را از من برده، آيا شربت آبى به هم مى رسد؟
حسين گريست و فرمود:
_اى پسر جانم. از كجا آب بيابم؟
اندكى مقاتله نما، چقدر نزديك است كه جدّت محمّد (ص) را زيارت كنى و او تو را با جامى سرشار از آب سيراب كند كه بعد از آن هرگز تشنه نگردى.
رفتی از خویش،که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
على به ميدان بازگشت و جنگید. منقذبنمرّه عبدى بسويش تيرى پرتاب کرد كه او را از پاى درآورد.
فریاد زد:
_ پدر! از من به تو سلام باد- خداحافظ- اين جدّ من است كه به تو سلام مىگويد و مىفرمايد: با شتاب نزد ما بیا
آنگاه به شهادت رسید.
حسين(ع) آمد و صورتش را بر صورت فرزند گذاشت.
_قتل اللَّه قوما قتلوك...
خداوند بكشد قومى را كه تو را كشتند، چه چيز آنها را بر خدا و بر دريدن حرمت رسول اللَّه(ص) جرى كرده، بعد از تو تف بر دنيا
زخمها با تو چه کردند؟جوانتر شده ای
به خدا بیشتر از پیش پیمبر شدهای
پدرت همده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخاسته آه از بابا
آه لب وا کن و انگور بخواه از بابا
گوش کن خواهرم از سمت حرم میآید
با نوای پسرم را پسرم میآید
زينب (س)از خيمه بيرون شد و ندا داد:
_ اى حبيب من! اى برادرزادهام!
و آمد و خود را بر جسد او افكند.
اربا اربا شده چون برگ خزان میریزی
کاش میشد که تو با معجزه ای برخیزی
ماندهام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
ادامه در نظرات
https://www.instagram.com/p/CEZ6GPAgX9y/?utm_medium=share_sheet
5_6122864390304695449.mp3
8.31M
خدایا طاقت ندارم من
که برگیرم چشم و دل از او
که آیینه ی روی پیغمبر
ترک بردارد
#مداحی
🎤مطیعی
ویژه شهادت حضرت علی اکبر ع
بسم الله الرحمن الرحیم
مرثیه منثور
شب نهم
وقتی كه عباس(ع) تنهایی برادر را ديد خدمت حسین(ع) آمد و گفت:
_یا أخاه! رخصت جهاد به من مىدهى؟
فبكى الحسين(ع)، بكاء شديدا
حسين(ع) گريه شديدى كرد.سپس فرمود:
_ يا أَخِي أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِي وَ إِذَا مَضَيْتَ تَفَرَّقَ عَسْكَرِي
اى برادر! تو پرچمدار منى، اگه تو شهيد شوی لشكر من از هم میپاشد.
عباس(ع)فرمود:
_قَدْ ضَاقَ صَدْرِي...
سينهام تنگ شده و از زندگى خسته شدهام....
پس حسین(ع)فرمود:
_ فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِيلًا مِنَ الْمَاءِ
مقدارى آب از براى اين كودكان طلب كن.
عباس رفت و آن مردم گمراه را موعظه کرد و برحذر داشت، ولى اثرى نكرد. به سوى امام برگشت و آن حضرت را آگاه نمود.
فسمع الأطفال ينادون العطش العطش
ناگاه شنيد كه كودكان فرياد ميزنند العطش! العطش!
فركب فرسه
و أخذ رمحه
و القربة
و قصد نحو الفرات
عباس (ع) بر اسب خود سوار شد و نيزه و مشك را برداشت و متوجه فرات گرديد.
مشک بر دوش هوای دل دریا دارد
پسر سوم زهرا چه تماشا دارد
چشمها مات علی باز به خیبر رفته
این جوان کیست که اینقدر به حیدر رفته
رفت یک بار دگر شاد کند دلها را
تا به خیمه بکشاند یقهی دریا را
چهار هزار نفر كه موكل آب فرات بودند او را محاصره كردند.
و رموه بالنبال فكشفهم
او را تير باران میکردند ولى او لشكر را شكافت.
آمده تا که بگیرد نفس طوفان را
آمده تا بخرد آبروی میدان را
رقص تیغش چه عجیب است هنر میخواهد
دیدن حضرت عباس جگر میخواهد
و قتل منهم على ما روي ثمانين رجلا حتى دخل الماء.
تعداد هشتاد نفر از دشمن را كشت تا بر سر آب رسيد.
فلما أراد أن يشرب غرفة من الماء ذكر عطش الحسين و أهل بيته فرمى الماء
وقتى خواست مشتى آب بياشامد بياد تشنگى حسين و اهل بيت آن حضرت افتاد و آب را ريخت.
پس از اينكه مشك را پر از آب كرد و بدوش راست خود انداخت متوجه خيمهها گرديد.
گره ای زد به دو ابرو و نفس بند آمد
کعبه و خیبر و دریا همه را کند آورد
باز میآید و مشکش پر آب است هنوز
وقت لالایی آرام رباب است هنوز
فقطعوا عليه الطريق و أحاطوا به من كل جانب
دشمنان سر راه بر آن حضرت گرفتند و از هر طرفى او را محاصره کردند.
فحاربهم حتى ضربه نوفل الأزرق على يده اليمنى فقطعها
عباس(ع)با آنان جنگید تا اينكه نوفل بن ازرق دست راست آن حضرت را قطع كرد.
دست را بس که کریم است همانجا بخشید
حاجت هر چه که تیر است به یکجا بخشید
مشك را به دوش چپ انداخت و نوفل دست چپ وى را هم از بند جدا كرد.
ادامه در نظرات
https://www.instagram.com/p/CEcY1Zcgrso/?utm_medium=share_sheet
4_5931665691965916682.mp3
4.45M
🏴روضه جانسوز حضرت ابولفضل العباس(ع)
👌بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
4_201741932517392809.mp3
8.36M
🏴 واویلا...حرم آواره شده...
اللهم عجل لولیک الفرج
فرهمند
ali-fani-alamdar(www.BGH.ir).mp3
2.2M
بیا برگرد خیمه ای علمدارم....
فرهمند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞کـلیــپ "پـدر مشـک"
✍شاعر: آریو فخر
🎙گوینده: معصومه امیــرزاده
🎬تــدویــن و تنـظیم: فـــــ. مقیــمی
@ghalamdaaran
❌نشر حداکثری❌
AUD-20210818-WA0013.mp3
10.99M
▪️دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شد
▪️حاج محمود کریمی
هدایت شده از رادیو روح رها
-5.m4a
5.93M
📚خدابود و دیگر هیچ
🖋نویسنده: شهید مصطفی چمران
(داستان آن کودک)
ژانویه ۱۹۷۶
🎙گوینده:معصومه امیرزاده
📻رادیو روح رها
https://eitaa.com/joinchat/3155886213Cd13ddd4768
ذکر مصیبت شب 10.mp3
5.29M
▪️روضه شب دهم محرم
▪️حاج آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیه
هنوز داشت حرف میزد که دستش خیس شد..
نامرد نگذاشت جمله را تمام کند.
لعنتی ترسیدهبود از سپاه یکی بچه را ببیند و دلش بلرزد، کار را تمام کرد.😭😭😭