eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
306 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_22 #ف_مقیمی سیر می‌خندیم. اشک چشممان در می‌آید. می‌پرسد:«حال
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 از وقتی فهمیدم پناه بناست ترک کند دل توی دلم نیست. از صبح افتاده به رعشه و ناله. دلم برایش کباب است. گل گاو زبان دم می‌کنم می‌برم توی اتاق. محسن نشسته پهلوش و بند کرده ببردش کمپ. من هم بدم نمی‌آید. لیوان را می‌گذارم توی دست‌های لرزانش. «هرکار می‌خوای بکنی بکن.. فقط زودتر دارم می‌میرم» پویا با ترس و کنجکاوی نگاهش می‌کند. بهش گفتم دایی سرماخورده! دستش را می‌گذارد روی گونه‌ی دایی‌اش. عین مامان‌ها می‌گوید:«داروتو بخور آفَلین. بُخور برو دکتر خوب می‌سی» اشک پناه در می‌آید. نمی‌دانم چرا امروز تا به این بچه نگاه می‌کند گریه‌اش می‌گیرد. شانه‌اش را می‌مالم:«الهی من قربونت برم داداش.. دردت به‌جونم.. ایشالا می‌ری کمپ خوب می‌شی» محسن می‌گوید:«تا آقا پناه داره جوشونده‌ش‌و می‌خوره پاشو لباساش‌و بیار پری» لباس‌ها را از دیشب که شستم اتو نکرده‌ام. می‌روم توی اتاق خوابمان. حوصله ندارم میز اتو را از کمد بیاورم بیرون. پیراهنش را روی تخت صاف و صوف می‌کنم و اتو می‌زنم. در باز می‌شود ولی برنمی‌گردم نگاه کنم. دستی از پشت کمرم را قفل می‌کند. بوسه‌ای پشت گردنم می‌نشیند. تنم مور مور می‌شود. قلبم می‌لرزد. سر می‌چرخانم. چشم‌های محسن می‌خندد:«می‌دونی چند وقته به من نگفتی قربونت برم؟!» یک‌هو تمام حس‌های خوبم پر می‌زند. چرا حتی وقتی محبتش را ابراز می‌کند طعنه می‌زند؟ اصلاً نمی‌دانم چرا تو این یکی دو روز هی خودش را لوس می‌کند و قربان‌صدقه‌ام می‌رود. اتو را روی چروک آستین‌ها می‌گذارم و با دلخوری نگاهش می‌کنم:«،من تاحالا قربون صدقه‌ت نرفتم؟» می‌نشیند روی تخت. گونه ام را می‌کشد:« نگفتم نگفتی. می‌گم کاش بیشتر بگی» ریز می‌خندم و سر تکان می‌دهم. می‌گوید:«خیلی خوشحالم داداشت برگشته» دوست دارم حرفش را باور کنم ولی حرف‌های چند روز پیشش نمی‌گذارد. لب می‌زنم: «ممنونم» دوباره لپم را می‌کشد و می‌رود بیرون. دیشب خواب دیدم برگشتیم به قدیم. مامان و بابا زنده بودند. همه توی خانه‌ی خودمان سر سفره شام می‌خوردیم. پناه عین وقتی بود که از خانه رفت. بابا جوان شده بود. صورت مامان یک لک هم نداشت. وقتی پا شدم از حسرت و دلتنگی قلبم درد گرفت. اینقدر دلم هواشان را کرد که نصفه شبی نشستم به دعا و نماز. خیلی وقت بود که نماز شب نخوانده بودم. شاید از هفده هجده سالگی.. وقتی مامان مرد دیگر حوصله‌ام نکشید. انگار برای عبادت هم باید دل و دماغ و انگیزه داشت. محسن و پناه را از زیر قرآن رد می‌کنم. تا در را می‌بندم می‌افتم به گریه. انگار داداشم را فرستادم جنگ! کاش زود برگردد. صحیح و سالم. مثل همان وقت‌ها که برایم از بقالی مش‌قنبر تمبرهندی و آدامس لاویز می‌خرید. عکس‌هایش را یواشکی می‌چسباندم پشت دست. فرض می‌کردم دختره خودمم و پسره پناه! جای عکسش را روی دستم به جای پناه می‌بوسیدم. چون توی واقعیت خجالت می‌کشیدم از این کار! پریسا همیشه راحت احساسات خودش را بروز می‌داد ولی من عین مامان بودم! خجالتی و گوشه‌گیر! تلفن زنگ می‌خورد. شماره ناآشناست. تلویزیون را کم می‌کنم و گوشی را جواب می‌دهم. سیماست. ازش خیلی دلخورم ولی مجبورم برای اینکه ته و توی ماجرا را دربیاورم تحملش کنم. «چطوری سیما جان؟ کجایی؟ کم پیدایی» صدایش گرفته:« کجا باید باشم خواهر؟ آواره!» می‌نشینم روی مبل:«هنوز نرفتی سرخونه زندگیت؟» «نه بابا کدوم زندگی!؟ خدا لعنت کنه باعث و بانی بدبختی منو. حالا هرکی می‌خواد باشه! » چشمم می‌افتد به لک مداد روی دسته‌ی مبل! دست می‌کشم روش:«مگه پای کسی وسطه؟» «هعییی خواهر! تا وقتی که مردی هوایی نشه بی‌خیال زن و بچه‌ش نمی‌شه! اونم یکی عین من! که برا صولت از هیچی کم نذاشتم» اگر نمی‌شناختمش می‌گفتم بلوف می‌زند. ولی انصافا سیما هم خوشگل است هم خانه‌دار. تا جایی که من خبر دارم کمتر از گل به صولت نگفته! از سر همدردی می‌گویم:« چی بگم؟ انگار آقاصولت کلا از زن و زندگی فراریه.» پوزخند می‌زند:«هه.. صولت؟! نخیر خانم. هیچم از زندگی فراری نیس. من می‌دونم کی آتیش زندگیم شده. ایشالا خدا آتیشش بزنه» لابد منظورش به مژگان است! بهم بر می‌خورد:«اون کیه که اینقدر با اطمینان نفرینش می‌کنی؟» اولش ناز می‌کند و‌ نمی‌گوید. وقتی می‌بیند ول کن نیستم آه می‌کشد:«ناراحت نشیا ولی اون خواهرشوهر ترشیده و بیقواره‌ت. اِ.اِ.اِ.اِ خاک بر سرت کنم صولت که زن مانکنت‌و ول کردی دل بستی به اون گوریل انگوری!» اعصابم به هم می‌ریزد از این مدل حرف زدنش:«سیما جون بهتره الکی گناه اون بنده خدا رو نشوری. اولاً مژگان نه زشته نه بدقواره. دوماً اون اصلا به امثال صولت نگاه نمی‌کنه! »
صدایش از عصبانیت می‌لرزد:«هه! چقدر ساده‌ای تو! عزیزم من بی مدرک حرف نمی‌زنم. نمی‌خواد پشت اون آشغال باشی» دست‌هایم عرق کرده:«چه مدرکی؟!» نمی‌گذارد حرفم تمام شود. یک نفس تعریف می‌کند:« الان می‌گم بت! پریشب بی‌خبر رفتم خونه دیدم صولت لم داده رو مبل سیگار دود می کنه، ماهواره می‌بینه. بخدا اگه خونه زندگیم‌و می‌دیدی عقت می‌گرفت! وقتی منو دید اصلاً جا خورد. شروع کرد به فحش و فحش‌کاری! ملوم بود حالش روبه را نیس» می‌پرسم:«چرا خب رفتی خونه وقتی می‌دونی پست می‌زنه؟» بغضش می‌ترکد:« خب بابا اونجا خونمه! دلم برا خونه زندگیم تنگ شده! نمی‌دونی وقتی دیدم خونه قشنگم به اون روز افتاده چقدر گریه کردم. » دلم برایش می‌سوزد:«آخه قربونت برم وقتی شوهرت قید و بند نداره اون خونه به چه دردت می‌خوره؟» بغضش را جمع و جور می‌کند:« نه صولت دوسم داره. بددهنیش بابت اون زهرماریه. تا دید دارم گریه می‌کنم اومد بغلم کرد. بش گفتم بخدا دیگه از این خونه نمی‌رم.‌ آتیشمم بزنی نمی‌رم» نمی‌توانم درکش کنم! چقدر با هم فرق داریم. من حتی حاضر نیستم برای یک لحظه صولت را تحمل کنم بعد او هزار تا انقلت می‌آورد برای خر کردن خودش! «آره دیگه! خانومی که تو باشی به کمک هم خونه رو مرتب کردیم. منِ خرم نشستم پهلوش هی براش لیوانش‌و پر کردم سر کیف بیاد و بیشتر قربون صدقه‌م بره. بعد گفت بیا با هم فیلم خاک برسری ببینیم. باز رو حرفش نه نیاوردم. نشستیم پای فیلم. یهو یکی از اون ج..ده‌ها رو نشون داد گف شبیه کیه بنظرت؟ گفتم نمی‌دونم! گف مژگان! بعد مگه ول می‌کرد! تا ته فیلم هی گفت پر و پاچه‌‌شو نگا عین اونه! وای اینجاش وای اونجاش!» دلم نمی‌خواهد ادامه بدهد:«اینم شد مدرک؟! هزارتا مژگان تو این شهره» با حرص می‌گوید:« نخیر خانوم تهمت نمی‌زنم. من زرنگ‌تر از این حرفام. خودم ازش پرسیدم کدوم مژگان؟ گف خواهر محسن! گفتم مگه تو با اون رابطه داری؟ اونم تو مستی گفت آره. .بیشتر شبا باهمیم. اون از تو مهربون‌تره شبا که دلم می‌گیره میاد پیشم. منم لجم گرفت لیوان‌شو خورد کردم رو میز. گفتم خوب اون که هرشب اینجاست چرا بش نمی‌گی خبر مرگش خونه زندگی‌تو تمیز کنه؟» می‌گوید و پشت سر هم نفرین می‌کند. موهایم را عقب می‌دهم:«بابا خودت می‌گی مست بوده! لابد خیال‌بافیاش بوده والاّ مژگان گروه خونیش به این حرفا نمی‌خوره! اون طفلی از صبح تا شب سرش گرم کاره. حتی بعضی وقتا پنج صبح میاد خونه» عصبی می‌خندد:«خودت خندت نمی‌گیره از حرفت؟ کدوم کاری بجز هرزگی تا نصفه شب طول می‌کشه زن ساده؟» از اصطلاحاتی که به کار می‌برد تنم یخ می‌کند. می‌ترسم صدایش را پویا بشنود. تا سرش گرم کارتون است بلند می‌شوم ، می‌روم توی اتاق. از ناراحتی به تته پته افتاده‌ام:«خواهش می‌کنم دیگه ادامه نده. خجالتم خوب چیزیه. من الان ده ساله این خونواده رو‌ می‌شناسم یه خطا ازشون ندیدم! اتفاقاً خواهرشوهرم دیروز اومد اینجا دسته گلی که به آب دادی رو برام تعریف کرد. گفت بت بگم دست از این تهمتات برداری آبروی اونو نبری. مژگان اینقدر از شوهرتو بدش میاد که بارها به محسن گفته باش قطع رابطه کن» دوباره می‌پرد وسط حرفم:«هااا .. دیدی؟! اینم یه مدرک دیگه برای خانوم ساده لوح» بی‌شعور به من می‌گوید ساده‌لوح! الحق که در و تخته به هم جورند! بی‌حیا و بد دهن! « اون دوگوله‌هاتو بکار بنداز پروانه جون! وقتی از محسن می‌خواد با صولت رابطه نداشته باشه بخاطر اینه که می‌ترسه یه‌وخت محسن نفهمه اینا با همن. این دختره خیلی زرنگه. اومده سراغ تو چون می‌دونسته من میام سروقتت! خواسته دست پیش‌و بگیره پس نیفته.» گیج شده‌ام. سیما جوری حرف می‌زند که همه چیز منطقی به نظر می‌آید. ولی من مطمئنم مژگان اهل این حرف‌ها نیست. حتی در ذهنش هم به خودش اجازه نمیداد به او تهمت بزند. می‌نشینم روی تخت. حالم بد است. التماس می‌کنم:«سیما خواهش می‌کنم تا وقتی مطمئن نشدی حرفی به کسی نزن!» پوزخند می‌زند:«حرفشم نزن! بهتره بش بگی گورشو از زندگی من گم کنه وگرنه به روح مادرم براش آبرو نمی‌ذارم. اولین کاری هم که می‌کنم می‌رم دم بنگاه به پدرو برادرش می‌گم دخترشون چه مارخوش خط و خالیه.» مو به تنم سیخ می‌شود:«تو رو خدا این کارو نکن. بخدا سوءتفاهم شده! من بت قول می‌دم خودم ته و توی قضیه رو درارم» بعد از مکثی طولانی می‌گوید:«باشه! من امشب برمی‌گردم خونم تا حواسم به صولت باشه تو هم برو اون ج..ه رو حالی کن. از منم می‌شنوی حواست به شوهرت باشه! این مردا پاش بیفته تو رو به یه هرزه می‌فروشن.» عرق دستم را با شلوارکم می‌گیرم:«شوهر من اینطوری نیست»
حالم از پوزخند‌هایش به هم می‌خورد:«ببین...نمی‌خوام ته دلتو خالی کنما ولی بدون اگه محسن سرش تو کار خودش بود رفیق صولت نبود. رفیق لنگه رفیقه» قلبم فشرده می‌شود. نفسم بالا نمی‌آید. به زور دهان باز می‌کنم:«خدافظ» از اتاق می‌روم بیرون. پویا نشسته پای تلویزیون و ناخن پایش را می‌خورد. داد می‌زنم:«نخور» طفلی تو عالم خودش بود. از صدای بلندم می‌لرزد. زود لحنم را آرام می‌کنم:«آخه این چه کاریه مامان؟» می‌زند زیر گریه! تو این قمردرعقرب فقط صدای‌ ونگ ونگ او را کم داشتم! همیشه همین‌طوری است. خدا نکند بعد از داد و قال مهربان شوم! یک‌هو می‌افتد به گریه زاری تا بغلش هم نکنم آرام نمی‌گیرد. می‌دود طرفم و با مشت‌های کوچکش می‌افتد به جانم. با اخم نگاهش می‌کنم. چشمم می‌افتد به زخم کنار گوشش! از پریشب تا حالا شده آینه‌ی دق! دستت بشکند پروانه. اخمم تبدیل می‌شود به بغض. زانو می‌زنم و بغلش می‌کنم. « دلت میاد مامان‌و بزنی؟ الهی من قربونت بشم. ترسیدی آره؟» فقط گریه می‌کند. اینقدر قربان صدقه‌اش می‌روم تا آرام می‌شود. می‌گذارمش روی کانتر. برای اینکه از دلش در بیاورم بهش شیر و کیک می‌دهم و قطارش را از بالای کمد پایین می‌آورم بازی کند. انگار دنیا را دادم بهش! کاش همیشه همین‌طوری می‌ماندم. محسن زنگ می‌زند.‌ با عجله جواب می‌دهم:«الو محسن چی‌شد؟ پناه‌و گذاشتی کمپ؟» مثل همیشه جای جواب شروع می‌کند به طعنه و مسخره بازی:«خوش به حال داداشت. بابا یه سلامی یه احوالپرسی‌ای» از حرص چشم‌هایم را می‌بندم و نفسم را از بینی بیرون می‌دهم. وقتی می‌بیند چیزی نمی‌گویم حرف می‌زند:«نگران نباش! آقا پناتو گذاشتم کمپ الانم زنگ زدم به اون روانشناسه. با کلی خواهش و التماس ساعت سه وقت داد. کارات‌و بکن تا اون موقع بریم پیشش» شوکه می‌شوم! وسط اینهمه ماجرا روانشناس دیگر چه صیغه‌ای است؟ پویا از آشپزخانه صدایم می‌کند. با قدم‌های بلند می‌روم طرفش. قلبم تند تند می‌زند. زیر بغلم خیس شده! خودم از بوی عرقم حالم به هم می‌خورد. «چرا هیچی نمی‌گی؟ الو؟» پویا را می‌‌گذارم پایین. آها! سر ماجرای پریشب رفته وقت گرفته! لابد فکر کرده جدی جدی من زده به سرم! « چی‌شد یهو یاد روانشناس افتادی؟» «مگه شما تو این چند وقت کله‌ی منو نکندی واسه مشاوره؟!» صدایم می‌لرزد:« اون وقتی که می‌گفتم بریم محل نمی‌دادی! حالا یهو یادت افتاد؟!» «لا اله الا الله! هیچ معلومه با خودت چند چندی؟! خب خودت داداشت اومد بی‌خیال شدی» گوشه‌ی لبم را می‌جوم:«من حوصله‌ی دکتر ندارم» در حالی‌که سخت احتیاج دارم با یکی حرف بزنم! نمی‌دانم چرا دارم از حقیقت فرار می‌کنم! صدای پوف کردنش گوشم را اذیت می‌کند:« پروانه انقدر حرص نده منو! انقدر بهونه گیری نکن. بخدا این چندوقت سرویس کردی دهن منو» جا می‌خورم از لحنش. «من؟ دیگه وصله‌ای مونده که بهم نزده باشی؟ اونی که داره دهنش سرویس می‌شه تو این زندگی منم» صدایش بالا می‌رود:«کی دهنت‌و سرویس کرده؟ تو خودت خلی به من چه؟» بغضم می‌ترکد. از دهنم در می‌رود:« مرسی! حق داری بم بگی خل! اگه خل نبودم این‌همه سال تحملت نمی‌کردم تا راحت بهم خیانت کنی» «چیییی؟ حرف دهنت‌و بفهم پروانه! کدوم خیانت؟! باز من اومدم دوکلوم باهات عین آدم حرف بزنم شروع کردی؟» خدا لعنت کند سیما را. زهرش را توی دلم کاشت. می‌خواهم چیزی بگویم ولی دهانم نمی‌چرخد به عذرخواهی! خیلی وقت است که معذرت‌خواهی‌ام نمی‌آید! سکوتم عصبانی‌ترش می‌کند. صدایش پتک می‌شود رو سرم:«خسته شدم ازت» دقیقاً به خاطر همین حرف‌هاست که زبانم نمی‌رود به هیچ حرف خوبی! سال‌هاست دارم این جمله‌های سرد را می‌شنوم. کسی که خسته شده از دیگری منم! کسی که کم آورده تو این زندگی منم! موبایلم را از روی میز عسلی برمی‌دارم و تند تند می‌نویسم:«وقتی مدام بهم می‌گی ازم خسته شدی وقتی مدام تکرار می‌کنی کاش نمی‌گرفتمت. وقتی شبا ازم فرار می‌کنی یعنی خیانت! برا تو صولت همیشه اولویت اول بوده و من اولویت آخر. گاهی وقتا فکر می‌کنم کاش اون زنت بود! خیلی به هم میاین! دیگه رفیقا عین همن دیگه!» چقدر این جمله‌ی آخر آشناست. دوست ندارم بفرستم ولی ارسال می‌کنم. شاید حق با محسن باشد.. وقتی دیگر هیچ اختیاری از خودم ندارم و دست و زبانم مال خودم نیست یعنی یک جای کار می‌لنگد. دروغ چرا! خودم هم از خودم خسته‌ام. خودم هم از خودم بدم می‌آید... ادامه دارد.. پست‌گذاری: شنبه سه‌شنبه پنج‌شنبه 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_23 #ف_مقیمی #پروانه از وقتی فهمیدم پناه بناست ترک کند دل تو
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 پشت میز بنگاه نشسته‌ام. خبر مرگم قرار بود از کوره در نروم ولی مگر می‌گذارد دختره‌ی نفهم! از هر دری وارد می‌شوم راه نمی‌دهد بعد داداشش می‌گوید مدارا کن! هر چند انگار کم بیراه هم نمی‌گوید. پری حالش خیلی خراب‌تر از این حرف‌هاست! دیگر مثل قبل قوی و آرام نیست. تا حرف می‌زنی پاچه می‌گیرد. والله ما شنیده بودیم زن‌ها پریود می‌شوند هار می‌شوند ولی این دیگر دائم الحیض است! ما را باش که فکر می‌کردیم وقتی بببیند وقت گرفتم خوشحال می‌شود. پیامش را باز می‌کنم و چند بار می‌خوانم. از کی کینه‌ای شد؟ اول‌ها زود می‌بخشید. فی‌الفور فراموش می‌کرد. اذان ظهر را که می‌زنند با بابا در بنگاه را می‌بندم:«حاجی با اجازه من می‌رم خونه. وقت دکتر داریم» تسبیحش را می‌اندازد توی جیب کتش:«برو خیر پیش. مسجد نمیای؟» می‌داند اهل مسجد نیستم ولی هر بار همین سوال را می‌پرسد و من مجبورم جواب تکراری بدهم:«می‌رم خونه می‌خونم» راهش را کج می‌کند طرف مسجد. من هم برمی‌گردم خانه. تا در را باز می‌کنم و بوی قورمه سبزی و سالاد شیرازی می‌رود زیر دماغم. اصلاً زنده‌ام می‌کند. پویا سیب به دست می‌دود توی بغلم. بغلش می‌کنم و می‌روم توی آشپزخانه. پری نشسته پشت میز و سالاد درست می‌کند. خودم را می‌زنم به آن راه. انگار نه انگار حرف و حدیثی شده:«به به! چه بو برنگی راه انداختی» سربه زیر سلام می‌کند:«برات قورمه‌سبزی درست کردم.» صندلی را عقب می‌کشم و کنارش می‌نشینم. پوست خیار توی ظرف را می‌گذارم توی دهنم:«والا اون‌جوری که تو حرف زدی پشت تلفن، من گفتم امروز ناهار بی‌ناهار» می‌خواهد خنده‌اش را قایم کند ولی اینقدر زل می‌زنم بهش تا نیشش باز می‌شود.‌لپش را محکم می‌کشم:« مخلصتم پری دیوونه. خل و چل من. عشقی عشق» دوباره تو خودش می‌رود. لابد چون گفتم خل و چل. ظرف سالاد را عقب می‌کشم و چانه‌اش را بالا می‌گیرم:«مگه شما خودت قبلاً نگفته بودی احتیاج داری بری روانشناس؟ خب منم اطاعت امر کردم. اگه دوست نداری باشه نمی‌ریم. این که ناراحتی نداره. من قصدم خوشحال کردنت بود!» چاقو را روی میز می‌گذارد و سرش را می‌گیرد. پیداست یک چیزی ته دلش هست که نمی‌خواهد بگوید. احتمالا گله و فحش و نک و ناله! می‌روم پیش پویا و با هم کشتی می‌گیریم. یک‌هو از آشپزخانه صدا می‌زند:«ساعت چند وقت گرفتی؟!» از لای پاهای پویا نگاهش می‌کنم:«گفتم که! سه» «پس چرا اینقدر خونسردی؟ پاشو دست و روی خودت‌و بچه رو بشور ناهار بخوریم. سر راهم باید پویا رو بذاریم پیش پریسا!» پویا را می‌گذارم روی گردنم و می‌رویم به آشپزخانه:«چشم! تا وقتی که داداش پنات نیومده من مخلصتم هستم! هرچی باشه تو رو به ما سپرده» لبخند پت و پهنی روی صورتش می‌نشیند:« یعنی اونا خوب ازش مراقبت می‌کنن؟» خوش به حال پناه! اسمش پری را آرام می‌کند. خدایی هم بچه‌ی باحالی است. پویا را از گردنم سر می‌دهم پایین و بغل می‌کنم. دست‌هایش را زیر شیر آب می شورم:« تو نگران هیچ چیز نباش. بابا اونجا کادر مجرب داره. کلی روشون کار می‌کنند! پناه هم که خودش عزمش رو جزم کرده واسه ترک» بشقاب‌ها را می‌چیند روی میز:«چقدر باید اونجا بمونه؟» پویا را پایین می‌گذارم و خودم با ریکا دست‌هایم را کف مالی می‌کنم:«یه بیست بیست و پنج روز.‌ عملش زیاد بالا نیس. خودش خداروشکر این چندسال کمش کرده بوده ولی پزشکش می‌گفت از نظر روحی هنوز وابسته ست. خدا کمکش کنه» دست‌هایم را با دستمال نظافت، پاک می‌کنم. چشمم می‌خورد به کاسه‌ی قورمه! دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. الان فقط می‌خواهم عین اژدها حمله کنم به غذا! 💔🦋💔 توی اتاق دکتر نشسته‌ام. روی زمین یک فرش قرمز شش متری دستی پهن شده و مبل‌های سبز چهارگوشه‌ی فرش را پر کرده‌اند. دورتادورم پر ازگلدان‌های گل و درختچه‌های زیباست. معذبم! فرو رفته‌ام توی صندلی و زیر چشمی به دکتر نگاه می‌کنم. قدش کوتاه است و ریش و مویش جو گندمی. پشت میزش نشسته دارد فرمی را که آن بیرون پر کردم می‌خواند. دستی به ریشش می‌کشد و عینک را می‌گذارد روی برگه‌ها. لبخند می‌زند:« چه جالب که اسم شما شبیه فامیلی منه» لبخند می‌زنم. برای خودم هم این شباهت جالب است. «خب سرکار خانوم، دوست دارین چی صداتون بزنم؟ پروانه خانم یا خانم مقصودی؟» آب دهانم را قورت می‌دهم:«نمی‌دونم هر چی خودتون صلاح می‌دونید» در حالیکه مطمئنم دوست ندارم اسم کوچکم را صدا بزند. « بسیارخب! پس اگه اجازه بدید من نام کوچکتون رو صدا بزنم»
«خب پروانه خانم بنده در خدمتم.» از کجا برایش تعریف کنم؟ من سال‌هاست حرف زدن یادم رفته. بند کیفم را می‌گیرم و با یک امممم بلند وقت می‌خرم برای فکر کردن. کارم را راحت می‌کند:«می‌خواین یکم راحت‌تر بشینید ؟ یا چند تا نفس عمیق بکشین؟ خواهش می‌کنم تکیه بدین به صندلی. اتفاقی نیفتاده که. می‌خوایم با هم یکم اختلاط کنیم.» کارهایی که می‌خواهد را انجام می‌دهم. نفس عمیق آخر را می‌کشم و می‌گویم:« راستش من.. من بخاطر مشکل همسرم اومدم اینجا. چون خودش قبول نداره مشکل داره» با اینکه موقر و محترم است ولی نمی‌دانم چرا نمی‌توانم با این دکتره ارتباط برقرار کنم. از نوع لبخند زدنش بدم می‌آید. با لبه‌ی روسری‌ام ور می‌روم و به میز نگاه می‌کنم. سری تکان می‌دهد:«اوهووم.. که اینطور! مشکلش چیه؟» اگر زن بود راحت‌تر می‌شد حرف زد. آخر من به او چطوری بگویم محسن چه غلطی می‌کند؟ «اخلاقش بده؟» تندی سرم را بالا می‌آورم:«نه...یعنی نه زیاد» «بهت شک داره؟» « نه! نه! اصلاً » « نکنه سرو گوشش می‌جنبه؟» سرم را پایین می‌اندازم:«شاید..گمون نکنم» «با قوم‌الظالمین مشکلی دارین؟!» اخم می‌کنم:«قوم چی؟» لبخندش را جمع می‌کند:«پس هیچی! ولش کن.» چرا این مرده اینجوری حرف می‌زند. دلم می‌خواهد زودتر بروم بیرون. «ای بابا! شوربختانه من اصلاً تو حدس زدن خوب نیستم. ممکنه خواهش کنم خودتون کمکم کنین؟» ناخنم را محکم روی کیف می‌کشم. صدایم از ته چاه بیرون می‌آید:«من روم نمی‌شه بگم» از پشت میز بلند می‌شود و می‌آید روی مبل مقابلم می‌نشیند. ضربان قلبم می‌رود بالا. حتی بوی عطرش روانم را به هم می‌ریزد. ناخواسته می‌روم به ده سال پیش: «ماساژ سر بلدی؟» «نه آقا» «دراز بکش رو تخت یادت بدم» خر شدم.‌ نه خر نشدم.. فقط قدرت نداشتم بگویم نه. تن و بدنم می‌لرزید ولی نه گفتنم نمی‌آمد. خوابیدم. بالای سرم ایستاد. شست دستش را گذاشت بین دو ابرویم و تا شقیقه‌هایم حرکت داد. حس خوبی داشت. بهم توضیح می‌داد و اسم چاکراه‌ها را می‌گفت. ولی من هیچ چیزی نفهمیدم. یک‌هو لحنش مهربان شد. «من‌خیلی تنهام. زن و بچم سوئدن... خبر داری که؟» خبر داشتم. «بله» «دنبال یکی‌ام از تنهایی درم بیاره. کسی رو سراغ داری؟» «نه آقا» « خودت چی؟ اگه یکم به سر و وضعت برسی قبولت می‌کنما» خودم را سریع عقب می‌کشم. دکتر پروانه اخم می‌کند. صدایم می‌لرزد:« مم... البته من با همسرم اومدم.» انگار حساب کار دستش می‌آید. می‌چسبد به پشتی صندلی:«اگه دوست داری بگیم ایشونم بیاد تو» از خدا خواسته می‌گویم:«اممم..بله» دست به سینه می‌شود:«آره ایده‌ی خوبیه، منتها فکر کنم لازمه کمکم کنید قبل دیدارم با ایشون یه شناخت مختصری نسبت بهشون داشته باشم. شما بیست و شش سالتون بود درسته؟ شوهرتون چند سالشه؟» «سی و سه سال» «رابطه‌تون چطوریه؟» بند کیفم را فشار می‌دهم:«اون...ام...اوایل.. خیلی درکم می‌کرد..ولی چند سالی می‌شه ازم دور شده» سرش را بالا پایین می‌کند:« آهان پس شما فکر می‌کنید اون درکت نمی‌کنه؟ شما چی؟ شما درکش می‌کنین؟ » از سوالش جا می‌خورم:«خوب ..من فکر می‌کنم..آره» می‌گوید:«خب پس زیاد هم مطمئن نیستین» به کیفم نگاه می‌کنم. رد عرقم لکش کرده:«درسته» «می‌شه برام یه مثال از درک نکردن همسرتون بزنین؟» بغض راه گلویم را می‌گیرد. به جای اینکه مثال بزنم می‌گویم:«ما فقط داریم.. با هم زندگی می‌کنیم. فقط همین! هیچ .. هیچ رابطه یا صمیمیتی بینمون نیس» اخم ریزی می‌کند و خیره به میز می‌پرسد:«یعنی هیچ روابط زناشویی ندارید؟» پشت کمرم تیر می‌کشد. لب می‌زنم:«نه» «چندوقته؟!» صدایش شبیه همان دکتره می‌شود. «پنجاه سال سنمه ولی عین یه جوون بیست ساله قوی‌ام. کارایی بلدم که صد تا جوون امروزی بلد نیس! می‌تونم یه دختر هم سن و سال تو رو اینقدر به وجد بیارم که صدات دراد. » نفسم بند می‌آید. بس کن پروانه! همه که مثل آن مردک نیستند. این مرد فقط می‌خواهد کمکت کند. فقط می‌خواهد مشکلت را حل کند. لیوان آبی که برایم ریخته را از دستش می‌گیرم. دست‌هام جوری می‌لرزد که لیوان می‌خورد به دندان‌هام. «این کاملاً طبیعیه که حرف زدن در این خصوص اذیتتون کنه. من به شما حق می‌دم. ولی فکر می‌کنم اگه مشکلتون رو بفهمم بتونیم به کمک هم درستش کنیم. این حق شماست که از این فرصت استفاده کنین» لیوان را می‌گذارم روی میز. محکم صدا می‌دهد. دستم را به حالت صبر جلوی دکتر می‌گیرم. آب دهانم را قورت می‌دهم:«خیلی وقته.. فف.. فقط یک وقتای محدود..اونم می‌دونم.. از روی اجباره» لحنش هر لحظه مهربان‌تر می‌شود:«تا حالا ازش نپرسیدید چرا باهاتون سرد شده؟»
«نه» «چرا؟» بغض می‌کنم:«چون...درست نیست» «چرا فکر می‌کنی درست نیست؟!» بغضم را می‌بلعم:«چون.. نمی‌خوام بیشتر از این تحقیر شم.» بعد از مکثی می‌گوید:«پس فکر می‌کنی اگه از همسرت بپرسی چشه تحقیر می‌شی» سکوت می‌کنم. «تا حالا شده بهش بگی دوست داری باهاش باشی؟ یا مثلاً الان بهش احتیاج داری؟» از توی کیفم دستمالی در می‌آورم و عرق پیشانی‌ام را می‌گیرم:«ببخشید می‌شه بحث‌و عوض کنید. یا بگید همسرم بیاد» سنگینی نگاهش را حس می‌کنم:«باشه اصراری نیست. اگه فعلاً آمادگی‌شو ندارین بحث رو عوض می‌کنیم. اولویت اول راحتی شماست. ببخشید فکر کنم صحبتامون باعث شد آرامشتون به هم بخوره. درسته یا من اشتباه می‌کنم؟» به لکنت افتاده‌ام:«ن..نه من بیشتر وقتا مضطربم.» «این اضطراب چه وقتایی سراغتون میاد؟» کمی فکر می‌کنم:«نمی‌دونم. من.. همیشه ترس از دست دادن یکی رو دارم» خیز بر می‌دارد. با هول می‌چسبم به مبل. دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا می‌گیرد و بلند می‌شود. با احتیاط می‌رود پشت میز کارش و به آرامش دعوتم می‌کند. خیلی خجالت می‌کشم. دلم می‌خواهد بلند بزنم زیر گریه. دلم می‌خواهد تا خانه بدوم. ادامه دارد.. پست‌گذاری: شنبه سه‌شنبه پنج‌شنبه 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 «خواهش می‌کنم یکم دیگه آب بخورید» آب نیم‌خورده را به زور بغض قورت می‌دهم. صدای تیک تاک ساعت دیواری روی اعصابم رژه می‌رود. «می‌فهمم چقدر صحبت کردن و اعتماد به یه غریبه سخته، اما گاهی لازمه آدمی که کمی دورتر از ما ایستاده و داره شرایطمون‌و می بینه بهمون بگه دوروبرمون چه خبره.» سرم را بالا می‌گیرم. چشم‌های این مرد شباهتی به چشم‌های دکتر ارژنگ ندارد. اصلاً اگر بد بود که بابا معرفی‌اش نمی‌کرد. آن روز می‌گفت طرف جبهه رفته‌است. کلی برا خودش کیا بیا دارد. نگاه می‌کنم به تابلوی پشت سرش. روی یک صفحه‌ی سفید با خط سبز نوشته شده:«تو تنها نیستی! خدا کنارت ایستاده» قلبم آرام می‌گیرد. می‌گویم:«می‌شه شما کمکم کنید؟ من از بس حرف نزدم نمی‌دونم چی باید بگم» لبخند می‌زند:«شما دوست داری از چی حرف بزنيم؟ مي‌خوای برام تعریف کنی چطوری با همسرت آشنا شدی؟ یا در مورد بچه؟ ببينم بچه دارین اصلا؟» تصویر پویا با شلوار خیس از ذهنم کنار نمی‌رود. اشکم بی‌اختیار پایین می‌ریزد:«یک پسر سه سال و نیمه دارم» «خودتون دعوتش کردین یا مهمون ناخونده بود؟» دستم را جلوی دهنم می‌گیرم. لرزش شانه‌هایم دست خودم نیست. زبانم به سختی کلمه‌ می‌سازد:«کاش نبود» «دوسش نداری یا فکر می‌کنی می‌تونه یه جای بهتر باشه؟» اشکم را با دستمال گوله‌شده پاک می‌کنم:«احساس می‌کنم نمی‌تونم براش مادری کنم. من...دکتر.. راستش من.. خیلی خسته‌ام» داغی اشک‌هام صورتم را می‌سوزاند. چرا امروز اینقدر راحت گریه می‌کنم؟ دلم می‌خواهد حرف بزنم. دلم می‌خواهد سفره‌ی دلم را پهن کنم. «من از خودم بدم میاد. دلم نمی‌خواد زنده باشم.. بسمه.. دیگه بسمه» دیگر نمی‌توانم حرف بزنم. به رعشه و هق‌هق افتاده‌ام. کمی می‌گذرد تا آرام می‌شوم. می‌پرسد:«می‌فهمم! همه‌ی ما تو زندگی سختی‌هایی کشیدیم که شاید برا خیلی‌ها قابل درک نباشه. گاهی وقتا منم مثل شما از همه چی خسته می‌شم. می‌بُرم.» آه بلندی می‌کشم و نگاه می‌کنم به صورتش. شاید برای اینکه بفهمم واقعاً راست می‌گوید یا نه. دست‌ها را قلاب کرده گذاشته زیر چانه. ابروهایش پایین افتاده و چشم‌هایش یک غم دلجویانه دارد. «سرکار خانوم احساس می‌کنم خیلی امروز دارم بهت فشار میارم. دلت می‌خواد جلسه رو به یه روز دیگه موکول کنیم؟» ولی من نمی‌دانم یک روز دیگر دوباره می‌آیم اینجا یا نه؟ تازه دارد حرف زدنم می‌آید. سریع می‌گویم:« نه من خوبم! می‌خوام مشکلم‌و حل کنین» وقتی می‌بینم همچنان دارد نگاه می‌کند و حرفی نمی‌زند توضیح می‌دهم:«من برا مشکل شوهرم اومدم. خودش راضی نمی‌شد بیاد. یکی بهم گفت بهترین راه اینه که خودت بری پیش مشاور تا شوهرت مجبور شه همراهیت کنه» سرش را به حالت تأیید تکان می‌دهد:«ایده‌ی خیلی خوبیه» تأییدش حالم را بهتر می‌کند. کم کم ترسم از نگاه کردش می‌ریزد. می‌پرسد:«حالا این مشکل چیه که بخاطرش فداکاری کردی؟» نمی‌دانم چطوری مطرح کنم. مکثم طولانی می‌شود ولی کلمه پیدا نمی‌کنم. دستمال توی دستم را ریز ریز می‌کنم: «شوهرم..چطوری بگم؟ شوهرم فیلم می‌بینه» روی مانتویم پر خرده‌های دستمال است. دست‌هایم را تکان می‌دهم:«نمی‌دونم چطوری بگم» «چیش اذیتت می کنه؟ زیاد فیلم دیدنش یا موضوع فیلمایی که می‌بینه؟» دستمال خورده‌ها را می‌ریزم توی کیفم و به یک ور دیگر نگاه می‌کنم:« موضوع فیلماش و اتفاقایی که بعدش میفته» خدا کند منظورم را بفهمد وگرنه نمی‌دانم چطوری باید بگویم. «یعنی فیلم‌های غیر اخلاقی نگاه می‌کنه؟» زیپ کیفم را محکم می‌گیرم:«بله» بدون اینکه چشم تو چشم شویم می‌پرسد:«و فرمودی که بعدش اتفاق‌هایی می‌افته که باعث می‌شه صدمه ببینی. این یعنی ایشون از شما رابطه‌ی غیر متعارف و دور از شأنتون می‌خواد؟» آب دهانم را قورت می‌دهم. قلبم می‌آید توی دهانم: «اولا اینطوری بود ولی من..نتونستم.. یعنی نخواستم. بعد اون..اون دیگه سرد شد. کم کم جاشو سوا کرد» «چقدر بد! پس الان دو تا مسأله بوجود اومده. توقعات غیر متعارف همسرتون و به طبعش سردی روابط. فقط همین یا مشکل دیگه‌ای هم هس؟» فکم می‌لرزد:«خیلی چیزا هست.. اون دیگه اخلاقش مثل قبل نیست. همش می‌گه کاش باهات ازدواج نمی‌کردم. بیشتر وقتا سرش تو‌ گوشیه. اصلاً منو نمی‌بینه. فقط دوست داره پیش یکی از رفیقای بی بند و بارش باشه» دکتر دستی به ریشش می‌کشد و نفسش را بیرون می‌دهد:«خب ممنونم خانم. با توجه به گفتگویی که داشتیم در اینکه شوهر شما مشکل داره هیچ شکی نیس.» انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشتند. نفسم را با شتاب بیرون می‌فرستم. می‌گوید:«ولی من فکر می‌کنم شما تا وقتی به یه آرامش نسبی نرسیدی نمی‌تونی بحرانی که در مورد همسرت پیش اومده رو مدیریت کنی. من لازمه از خودتم بیشتر بدونم تا بتونم کمکتون کنم. از ترس‌هات، اضطراب‌هات، علائقت، دلخوشی‌هات.
برای ده روز آینده یه وقت دیگه از منشی بگیر و تو این فاصله راجع به همه چیزهایی که گفتم بنویس. کامل و دقیق.» حرف‌هایش برایم تازگی دارد! من حتی مطمئن نیستم بدانم چه چیزهایی دلم می‌خواهد! چه برسد به اینکه بنویسم‌شان! خودکارش را سمتم می‌گیرد:« می‌خوام فقط به خودت فکر کنی. مشکل اون شوهر لوس و عتیقه‌ت رو هم فعلاً بذار کنار. اون با من! الانم اگه اجازه بدی می‌خوام با همسرت صحبت کنم.» این را می‌گوید و برای بدرقه‌ام بلند می‌شود. 💔🦋💔 با یک‌خمیازه‌ از گروه بیرون می‌آیم و به ساعت بالای صفحه نگاه می‌کنم. زن و شوهری که روبه‌رویم نشسته‌اند هی پچ‌پچ می‌کنند و می‌خندند! این‌ها دیگر مشاوره برای چه چیزشان است؟ تلفن زنگ می‌خورد. منشی چادری جواب می‌دهد. انگار از دماغ فیل افتاده اینقدر مغرور است! کنترل هم دستش گرفته هی شبکه‌ها را این‌ور آن‌ور می‌کند. در اتاق باز می‌شود و پروانه با چشم‌هایی قرمز بیرون می‌آید. این روزها نافش را با گریه بریدند! باور کن اگر مسئولیت باران با این بود خشکسالی از بین می‌رفت! پشت سرش دکتر بیرون می‌آید. جلو می‌روم و سلام می‌کنم. دستم را دو دستی می‌گیرد و ول نمی‌کند. رو به پری می‌گوید:« شما بشین. از خانوم خاقانی هم اون کتابی که گفتم‌و به امانت بگیر» بالاخره کوتاه می‌‌آید و یکی از دست‌هایش را برمی‌دارد روی شانه‌ام می‌گذارد. هدایتم می‌کند توی اتاق:«ماشالله قدت هم بلنده باید سر بالا نگات کنیم» در اتاق را می‌بندد و تعارفم می‌کند بنشینم. خودش هم می‌رود پشت میز کارش و سریع می‌پرسد:«خب جناب خوش تیپ اسم شریفت چیه؟» از کارش گیج شده‌ام. من را دیگر چرا آورد تو؟! گوشی را لای دست‌هایم می‌گیرم و وسط زانو نگهش می‌دارم. «کوچیک شما محسنم» خودش را معرفی می‌کند:«بزرگواری! بنده هم پروانه هستم» خنده‌ام می‌گیرد. ابرو بالا می‌اندازد:«منصور پروانه!» چقدر سه شد! پس چرا من فکر می‌کردم فامیلی‌اش پروایی است؟ از بس بابا بدخط است. ببخشید من فک کردم می‌خواین از این بازی‌هایی که روانشناسا تو فیلما در میارن رو ما پیاده کنید» اخم می‌کند:«متوجه نشدم؟!چه بازی‌ای؟» شانه بالا می‌اندازم و می‌خندم:«چمی‌دونم! گفتم لابد می‌خواین ..البته عذر می‌خوام اینو می‌گما...نقش همسرم‌و بازی کنید تا یه چیزایی رو بهم آموزش بدید!» خدا کند این بازی را با پری نکرده باشد! می‌خندد:«خیر آقا! ما نقش خودمون هم بازی کنیم هنره» گوشی‌ام را روی سایلنت می‌گذارم تا هی با دیلینگ دیلینگ پیام‌ها روی اعصاب دکتر نباشد. دکتر اشاره می‌کند به گوشی:«دوست داری خاموشش کنی؟» دستپاچه گوشی را خاموش می‌کنم و بین زانوهام نگه می‌دارم. دست‌هایش را با لبخند زیر چانه می‌گذارد:«به گوشیت وابسته‌ای؟» جا می‌خورم ولی لبخند پت و دهنی نشانش می‌دهم:«نه چطور مگه؟» دستم را نشان می‌دهد:«آخه حتی زمانی هم که خاموشه دستته.» نگاهی به خودم می‌کنم و با عذرخواهی گوشی را می‌گذارم توی جیبم. نگاهش روی صورتم ثابت می‌ماند. بی‌هوا می‌پرسد:«خوش‌تیپ! تو چقدر از نظر ظاهری و اخلاقی با همسرت فرق داری. چی‌شد که انتخابش کردی؟» سرم را عقب می‌برم! این یارو پری را مشاوره می‌داده یا چشم‌چرانی می‌کرده؟ سرسنگین می‌پرسم:«متوجه منظورتون نمی‌شم» دست‌هایش را روی میز می‌گذارد:« منظورم واضحه! ملاک انتخاب همسرت چی بود؟» خیلی خونسرد می‌گویم:«مث همه‌ی آدما! احساس کردم به دردم می‌خوره.» اوهومی می‌گوید و سرش را تکان می‌دهد: « خب من درطول روز خیلی چیزها و خیلی آدم‌ها به دردم می‌خوره! ولی این رو ملاک ازدواج نمی‌دونم! ملاک ازدواج تو با پروانه دقیقاً این بود؟» لبخند فرمالیته‌ای می‌زنم:«نه خب! منظورم از به درد خوردن این بود که حس کردم مناسبمه. می‌تونم باش خوشبخت بشم.» از بالای چشم نگاهم می‌کند:«الان خوشبختی؟» به فکر می‌روم:«نمی‌دونم!» نمی‌دانم هدفش از این سوال‌ها چیست هر چه هست زیر سر پروانه است. «جسارتاً دکتر.. خانمم چیزی بهتون گفته؟ تشخیص شما چیه؟» از پشت میز بلند می‌شود و می‌آید روبه رویم می‌نشیند:«ببين آقا محسن! خانومت دچار مشكلاتی هست كه براي برطرف شدنش نياز به همكاري شما داريم!» « والا منم سر همین آوردمش خدمتتون» دست‌هایش را می‌گذارد روی دسته‌ی مبل:«آفرین! تو به عنوان يه مرد كار ارزشمندي برای خانومت انجام دادی و اين خيلي دلگرمش می‌کنه. حالا براي اينكه بيشتر بشناسمش لازمه از زندگي و نوع رابطتون بيشتر بدونم. ظاهراً خانومت يکم براش صحبت كردن از مسائل سخته. مي‌خوام شما برام بيشتر از خودتون و زندگيتون بگی!» پس همان! پروانه، تو این یک ساعت دهن این بدبخت را سرویس کرده،دست به دامن من شده : « آره. خانمم یکم خجالتیه. کلا با همه اینطوریه. حالا شما سوالتون‌و بپرسید. بنده در خدمتم»
«ممنونم. سنتی ازدواج کردین یا از قبل همدیگه رو می‌شناختین؟» «نه.. می‌شناختمش. خوشم اومد ازش. خونوادم‌و راضی کردم برند خواستگاری» « یعنی خانواده راضی به این وصلت نبودن؟» موهایم را عقب می‌دهم:« آره دیگه.. خب.. پروانه دختر خاصی بود.. با یه شرایط خاص!» نگاهش نشان می‌دهد منتظر است بیشتر توضیح بدهم:«ببینید! اون اصلاً شرایط خانوادگیش با ما مچ نبود. نمی‌گم ما خیلی سطحمون بالاستا ولی اونا حالا بنا به هر دلیلی پایین‌تر از ما بودن. منم خب آدم ازدواجی‌ای نبودم وقتی به خونواده‌م گفتم پروانه رو می‌خوام جا خوردند. فک می‌کردن یه احساس زودگذر یه.. باصطلاح ترحمه» با تکان دادن سرش نشان می‌دهد که کاملا متوجه حرف‌هایم شده! ناغافل می‌پرسد:«هنوزم دوسش داری؟» نگاهم روی صورتش قفل می‌شود. تمام این سال‌ها را مرور می‌کنم و بعد با یک نفس عمیق می گویم:«فکر کنم آره! ولی دیگه مثل اولا نمی‌شناسمش...اون خیلی عوض شده» کمی خودش را جلو می‌کشد و دست‌های قلاب شده‌اش را می‌گذارد روی زانو:«بذار من کمکت کنم تا راحت‌تر حست رو رو کشف کنی! براي يه مرد عشق به زن و بچه‌ش حرف اول رو مي زنه. بخاطر عشق صبح تا شب جون می‌کنه. چون عشق برا آدم تعهد مياره. اما بعضی وقتا یه اتفاق عجیب میفته. تا زمانی که عشق هست شریکت رو همه جوره قبول داري، تمام رفتارها و حالت‌هاش‌و مي‌شناسي، اما تا عشق كمرنگ می‌شه طرف فكر مي‌كنه آدم مقابلش عوض شده، ديگه نمي‌شناسَش!» مکثی کوتاه می‌کند و می‌پرسد:«حالا من ازت می‌پرسم؟ عشقت مثل روزای اوله یا کمرنگ شده؟» معلوم نیست پری چی در گوشش گفته که اینهمه صغری کبری چید تا ثابت کند من عشقم کم شده! خب من هم از صبح تا شب سگ دو می‌زنم برا خاطر آن‌ها! «یعنی می‌خواین بگین من عاشقش نیستم؟» ابروهایش بالا می‌پرد:«من هیچ وقت همچین حرفی رو به شمایی که اصلاً ندیدم و نمی‌شناسم نمی‌زنم! من فقط یک نظریه‌ مطرح کردم تا راحت‌تر به نتیجه برسی!» لب پایینم را با حرص می‌مکم:«قضیه چیه آقای دکتر؟ شما چی می‌خواین بهم بگید؟» تکیه می‌دهد:«خانمی که قبل تو اومد تو اتاق من شبیه كسي كه كنار يه عاشق زندگي مي كنه نبود» یک‌دفعه دلم می‌گیرد. گلویم می‌سوزد. سرم را پایین می‌اندازم. پلک نمی‌زنم که یک‌وقت گریه‌ام نگیرد. «حال و روز خانم من چیه آقای دکتر؟» سرم را بالا می‌گیرم:«شما یه جور حرف می‌زنین انگار من زنم‌و به این روز انداختم. شما فک می‌کنی من تو این زندگی خیلی خوشم؟ خیلی راضیم؟ والا نه به خدا! دل منم خیلی پره ولی همه‌ش به خودم می‌گم بی‌خیال دنیا! پری به اندازه کافی سختی کشیده.. به رو خودت نیار» خونسرد می‌گوید:«خب این بزرگترین اشتباهت بوده خوش تیپ! چرا ظرف دلت‌و برا زنت خالی نکردی» به میز نگاه می‌کنم:«نمی‌دونم والا..نمی‌دونم» دوباره خودش را جلو می‌کشد و با لحن دلسوزانه‌ای می‌گوید: «پسرم من اينجام تا كمك كنم دوباره برگردين به همون روزای اول! تو از مشکلاتت بهم بگو. منم به امید خدا کاری می‌کنم دوباره لبخند رضايت رو لباتون بیاد.» ازش رو می‌گیرم. یک‌جوری حرف می‌زند انگار درست شدن اوضاع برایش عین آب خوردن است. خدا کند همین‌طور که می‌گوید باشد. ولی اینها مسأله‌ی اصلی من نیست. می‌خواهم بدانم تو این یک ساعت پری درباره‌ی من چه حرف‌هایی به او گفته! نمی‌توانم بپذیرم که این یارو بیشتر از من در مورد زنم بداند. بی‌حوصله می‌پرسم: «خانمم چی در مورد من بهتون گفته؟این حق منه که بدونم! شاید دفاعی از خودم داشته باشم!» با اخم ریش‌های جوگندمی‌اش را توی مشت می‌گیرد:«پسرجون مگه من قاضي‌ام كه اينجا بشيني از خودت دفاع كني» دست‌هایش را به هم می‌کوبد و شكلاتي از ظرف روي ميز برمی‌دارد. ناغافل پرت می‌کند طرفم:«بگير بخور كامت شيرين شه که يهو تلخيت زد بالا!» ناخودآگاه شکلات را بین زمین و هوا می‌گیرم و نگاه می‌کنم. می‌خندد:«خيلي‌ خب پسر خوش‌تيپ، از تو گاردت بيا بيرون تا روشنت كنم. توي همه روابط زن و شوهري مشكلات و مسائلي وجود داره كه هر دو طرف توش نقش دارن. حالا سهم يكي كمتر يكي بيشتر. مهم اينه كه زن و شوهر قبل از اينكه حفره‌های رفتاري طرف مقابل رو كشف كنن و هي انگشت كنن توش، گنده ترش كنن اول حفره های خودشون‌و پر کنن. حالا يا خودشون مي تونن يا از طرف مقابل كمك مي‌گيرن يا اگه هيچ‌كدوم بلد نبودن از يه بلده مي خوان تا براشون این‌کارو كنه. کار روانشناس اینه كه يادتون بده چطوري خودتون اين‌كارو انجام بدين. گرفتي چي مي‌گم؟» سرم را به معنی فهمیدن تکان می‌دهم. «خانمت با حرفای نصفه نيمه‌ای كه زد تا حدودی اون حفره‌ها رو نشونم داد حالا لازمه تو هم حرف بزني تا من درز و دوزهای تو هم ببينم. به خانومت گفتم ده روز دیگه بیاد. اگه موافقی شمام همراش باش تا با هم یه گپ و گفتی داشته باشیم»
محکم به پایش می‌کوبد و سرش را سوالی تکان می‌دهد. صدای اذان از روی میزش بلند می‌شود. نگاه می‌کنم به صفحه‌ی روشن گوشی رو میز. نفسم را بیرون می‌دهم:«نمی‌دونم.‌ تا خدا چی بخواد» لبخند می‌زند:« رضایت خدا هم در خوشبختی تو و زنته.» گوشی را برمی‌دارد:« بفرما صدای خدا هم در آوردی» می‌خندم و بلند می‌شوم. شانه‌ام را می‌گیرد و آهسته می‌گوید:« تو این ده روز حواست به خودت باشه. اصلاً هم از زنت نمی‌پرسی که چی تو جلسه گذشته! خیلی عادی می‌ری بیرون. فقط به حفره‌ها فکر کن و برای من لیست کن بیار باشه؟» دستش را می‌گیرم و چشم می‌گویم. با هم از اتاق می‌رویم بیرون. ادامه دارد.. پست‌گذاری: شنبه سه‌شنبه پنج‌شنبه 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_25 #ف_مقیمی «خواهش می‌کنم یکم دیگه آب بخورید» آب نیم‌خورده ر
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 پشت ترافیک مانده‌ام. همیشه این راسته قفل می‌شود! خراب شود این محل که هیچ چیزش سروسامان ندارد! تلفنم زنگ می‌خورد: «چیه صولت؟!» «سلام نکبت! کجا بودی؟ هرچی زنگ زدم می‌گفت مشترک مورد نظر مُرده.» «خاموش بود. چی‌کار داری!؟ سریع‌تر بگو پشت فرمونم!» «توأم که همش وِلی! کجا می‌ری؟» اتوبوسی که کنارم ایستاده بغل گوشم پیس می‌کند و دودش یک راست می‌رود توی حلقم:«دارم می‌رم بنگاه!» شیشه را بالا می‌کشم. صولت می‌گوید:«می‌گم.. بعدش یه تُک پا میای بوتیک؟» بالاخره می‌افتم توی چهارراه و می‌اندازم توی خیابان اصلی:« اون‌جا بیام چی‌کار؟» « می‌خوام عقدت کنم! خو لابد کارت دارم دیگه» حوصله ندارم بروم پیشش:«چی‌کار داری؟» «بیا حالا می‌فهمی! الانم جلدی برو بنگاه مشتری فرستادم براتون!» می‌خواهم بپرسم کی که قطع می‌کند. به بنگاه که می‌رسم حاجی از روی دفتر بزرگش چند مورد به یک زن و مرد معرفی می‌کند. جلو می‌روم و سلام می‌کنم‌.‌ سرسری جواب می‌دهد و اشاره می‌کند به میزم:«ایشون می‌خوان خونه‌های شهرک و ببینن» نگاه می‌کنم. زنه نشسته روی مبل کنار میزم و با گوشی‌اش کار می‌کند. موهای زرد لختش تا زیر بازوهایش افتاده و یک شال صورتی وسط سرش است. جلو که می‌روم محو سفیدی و صافی پوستش می‌شوم. لب‌هاش را ماتیک قرمز مالیده و هفت قلم بتونه کرده! همان‌طور که پشت میزم می‌ایستم سلام می‌کنم. سرش را بالا می‌آورد و با انگشت‌های کشیده و مانی چی‌چی شده موهای دم ابرو را کنار می‌زند. «آقا محسن شما هستین؟!» لاکردار عجب صدایی دارد. ادای چشم و دل سیرها را در می‌آورم و نگاه می‌دزدم:«در خدمتم» منتها دوباره زود ویار می‌کنم. لب‌های قلوه‌ای‌اش کش می‌آید:«خوشوقتم! خیلی وقته منتظرتونم. بریم؟» دسته کلید را از کشوی میز بیرون می‌آورم و با احترام در ورودی را نشان می‌دهم:« بفرمایید خواهش می‌کنم» از در که بیرون می‌زنیم کریم برایم دست تکان می‌دهد. دستم را بالا می‌برم که مثلاً بگویم من هم ارادت دارم! از روی جوب رد می‌شوم و کنار ماشین می‌ایستم. کریم جلو پام سبز می‌شود. نگاهی به زن می‌کند و بغل گوشم می‌گوید:«دیشب خوابت‌و دیدم» بلند می‌گویم:«خیره! باشه برا بعد. الان کار دارم» دوباره زنه را دید می‌زند که آن طرف ماشین ایستاده:« آقا خدا بیامرز ما بهمون یاد داده هروقت خواب عجیب غریب دیدیم برا آب روون تریف کنیم بذاریم بره.....منم صبحی که اومدم سربساط خوابم‌و برا این جوف آب تعریف کردم رفت» چند بار می‌زنم به شانه‌اش! زیر چشمی به زنه نگاه می‌کنم و بلند می‌گویم:«آفرین! آفرین! تو برا همون جوف آب تعریف کن. اون وقتش زیاده» با خجالت می‌خندد و از آنجا که عادت دارد دهن به دهنم بگذارد طعنه می‌زند:«خواب‌و باید به اهلش گفت. آقام خدا بیامرز حرف حساب زیاد می‌زد. » زیرچشمی اشاره می‌کند به زنه:«مثلاً می‌گف کریم حواست باشه! بعضی وقتا خدا روزی‌و می‌رسونه بعضی وقتا شیطون! هر دوتاش روزیه ولی می‌دونی فرقشون با هم چیه؟» در ماشین را می‌زنم. رو به خانومه می‌گم:«خانوم شما بفرمایین بشینین! ظاهراً ما اینجا بساط داریم» انگار بهش برخورده معطل شده. ولی اول باید دماغ این مردیکه را بسوزانم که دارد با یک لبخند موذیانه نگاهم می‌کند. صورتم را نزدیک صورت پینه بسته‌‌اش می‌کنم:«چیه کریم؟ چشت افتاد به یه زن ترگل برگل هوایی شدی؟من قول می‌دم برات یه زن خوب پیدا کنم برو کمتر خودنمایی کن» دندان‌های زرد یکی در میانش را بیرون می‌اندازد:«د نشد پسر آق ملکی! این لقمه‌ها از گلوی ما پایین نمی‌ره مشتی! آقام می‌گف روزی از دو جا بهت می‌رسه. یکی رو خدا می‌رسونه یکی رو شیطون! هر دوتاش سیرت می‌کنه ولی یکی‌ش برکت داره اون یکی نکبت! من اگه دنبال نکبت بودم روزی تو خیابون فت و فراوونه» دستش را بالا می‌آورد و چند تا می‌زند روی بازوم:« حالا برو به روزیت برس!» لب‌هام را کش می‌دهم پایین:«خودت بی‌سواد. آقاتم بی‌سواد. میوفتادید تنگ هم چرندیاتی می‌گفتیدا» زیر خنده می‌زنم و سوار می‌شوم. ماشین را از پارک در می‌آورم و از آینه به زن می‌گویم:«ببخشیدخانوم! این طفلی یه مقدار کم داره. تنها هم هست! ما رو که می‌بینه نطقش وا می‌شه» با ناراحتی می‌گوید:«اینا با این سن و سالشون باید الان تو خونه‌هاشون استراحت کنند. گناه دارن تو این سرما» یقه‌ی لباسم را مرتب می‌کنم:«آره خوب! این بنده‌ی خدام با این سنش هنوز عزبه!» نمک می‌ریزم:«شما زن براش سراغ ندارید؟» زن خنده‌ی صدادار و زیبایی می‌کند:«ننه بزرگم چطوره؟ بهش میاد؟» نیشم وا می‌شود:«من که ندیدم ایشون‌و»
خواستم بگویم اگر شبیه شما باشد که از سرشم زیاد است ولی ضایع است. زنه از من پرروتر است:«ننه بزرگم خشگله‌ها! بعید می‌دونم این آقا رو پسند کنه» می‌زنیم زیر خنده. وسط خنده می‌گوید:« آره اینقدر پزش بالاس صولتم پسندش نیس چه برسه به این!» آها…تازه دستگیرم می‌شود او کیست! از آینه نگاهش می‌کنم:«فرمودید صولت؟» با نوک ناخن گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کند:« بله! من و صولت‌خان فرستاده» «نمی‌دونسم آشنای صولتین وگرنه جور دیگه‌ای برخورد می‌کردم. شرمنده!» می‌خندد:«اختیار دارین. برخوردتون خیلی هم عالی بود. البته آشنای آشنا هم نیستم. من مشتری پروپا قرص بوتیک‌شم. جنساش خیلی شیکه. اخلاقشم همین‌طور! دیروز حرف افتاد فهمید دنبال خونه‌ام! آدرس بنگاه شما رو داد. گفت شما برام یه خونه‌ی مناسب با اون قیمتی که می‌خوام پیدا می‌کنید.» ای تو روحت صولت! با این زن‌هایی که تو بوتیکت پلاسند بایدم قید سیما رو بزنی! لفظ قلم حرف می‌زنم:«بله.. حتماً! اگه کمکی از دستم بربیاد خوشحال می‌شم.» جلو بلوک مورد نظر نگه می‌دارم. کنجکاوم بفهمم اسمش چیست. موقع پیاده شدن می‌پرسم:«راستی اسم شریف‌تون رو نفرمودید؟» شالش را برمی‌دارد و دوباره روی سرش می‌اندازد:«النازم!» چقدر هم شبیه اسمش هست! از بچگی عاشق این اسم بودم. حتی دلم می‌خواست اگر دختر دار شدم اسمش را بگذارم الناز. دارم نگاهش می‌کنم که پام می‌خورد به یک سنگ مرمر و سکندری می‌خورم. سریع بازوم را با یک هین می‌گیرد. بدجوری ضایع می‌شوم. غر می‌زنم:« آخه ببین اینا سنگ‌و کجا گذاشتن؟» واحد را نشانش می‌دهم. همه چیز خانه بی‌نقص است. نور، فضا، دیزاین! ولی جوری به در و دیوار نگاه می‌کند که انگار چنگی به دلش نزده. دم پذیرایی می‌ایستد:«بدک نیست. ولی برای من یکم بزرگه» می‌پرسم:«چقدر پول دارید؟ چند متری مدنظرتونه؟» دو انگشتش را با لوندی می‌گذارد زیر چانه:«والا پولم سیصد چهارصد تومن می‌شه» با دست‌هاش ادای چلاندن را در می‌آورد:«البته اگه خودم‌و همچین بچلونم» می‌خندم:«والا شما وضعت از ما بهتره که خانوم! یکم دیگه اگه جور کنی همین‌و می‌تونم براتون ردیف کنم!» لبش را کج می‌کند:«دیگه مورد مناسب‌تری ندارید؟ من خیلی سخت پسندم!» بازارگرمی می‌کنم:«من بهترین مورد این راسته رو نشونتون دادم! ولی شما بگو چی مدنظرته براتون پیدا می‌کنم» کوتاه می‌خندد:«شما لطف داری! اگه اینجا اتاق خواب و آشپزخونه‌ش بزرگ‌تر بود حتماً می‌خریدمش» فکر کنم از آن‌هایی است که پول ندارد ولی دک و پزش بالاست! ابرو بالا می‌اندازم:«شما که الان گفتی اینجا بزرگه براتون» دستش را تکان می‌دهد:«آره خب! ببین برا من متراژ خونه مهم نیست! برا من بزرگی آشپزخونه و اتاق خواب مهمه» گوشه‌ی لبم را می‌خارانم:«عجیبه! هر خانمی میاد بنگاه می‌گه دنبال یه جا می‌گردم پذیرایی‌ش قد یک کشتی باشه!» از آن خنده‌های آدم‌کش تحویلم می‌دهد و پاهایش را ضربدری می‌گذارد: «گفتم که! من سلیقه‌م با باقی خانم‌ها فرق داره. به عقیده‌ی من اتاق خواب و آشپزخونه حرف اول‌و تو خونه می‌زنن!» دست به سینه می‌پرسم:«می‌شه بپرسم چرا؟» زیر ابرویش را با عشوه بالا می‌دهد:« من عاشق آشپزی‌ام!دست‌پختمم حرف نداره! دوس دارم دست و بالم موقع آشپزی باز باشه» به حالت تحسین لبم را پایین می‌آورم:«به به! چه عالی! جسارتا بزرگی اتاق خواب چرا براتون ملاکه؟» بلافاصله از سوالم پشیمان می‌شوم. نکند فکر کند منظوری دارم. بلند بلند می‌خندد. گوشم داغ می‌کند. با همان خنده می‌گوید:«دیگه وارد بحثای خطرناک نشین» سقم خشک می‌شود. نگاهش وجودم را می‌سوزاند.
توی اتاق خواب نگار بودم. گیتارش روی پایم بود. داشتم با تارهایش ور می‌رفتم. خودش لم داده بود روی تخت و خیره به سقف سیگار می‌کشید. پرسید: «چرا نمی‌ری با صولت تو آب؟» دوست داشتم پیشش باشم ولی خوشم نمی‌آمد بفهمد. گفتم:«اینجا رو بیشتر دوس دارم» بی‌صدا خندید. همیشه همین‌طوری می‌خندید. انگار هیچ حسی نداشت. مثل وقت‌هایی که وانمود می‌کنی خوشی! گفت:«همه پسرا با اتاق خواب بیشتر حال می‌کنن» ریز خندیدم. برای یک لحظه هوایی شدم ولی یک‌هو یاد چیزی افتادم و حسم پرید. نگاه کردم به ملافه‌ی تختش:«تا حالا چند نفر اومدن رو تختت؟» از خنده به خودش پیچید. نوک سیگار گرفت به ملافه‌اش. داد زدم:«هووو سوخت» بیخود نبود همه‌ جای رختخوابش سوراخ سوراخ بود. گیتار را گذاشتم روی میز تحریر و لب تخت نشستم. هنوز داشت می‌خندید. منتظر شدم جواب بدهد. برایم مهم بود. خنده‌اش که تمام شد زل زد به چشم‌هام. سیگار را از لای انگشت‌هاش بیرون کشیدم:«چند نفر؟» با حالت جدی گفت:«خیلی! یادم نیس» مخم سوت کشید! پرسیدم:« عاشق هیچ کدوم‌شون نشدی؟» غلتی زد. دستش را تکیه ‌گاه سر کرد:«عشق کیلو چنده؟ ریدم تو دهن هر کی که ادعای عاشقی می‌کنه» دروغ می‌گفت عین سگ. خبر داشتم از یک پسره خوشش می‌آمد. ولی طرف ولش کرد رفت با یکی دیگر! از آن به بعد اینطوری خودش را خالی کرد.‌ با اینکه اعتقاد داشت به خور و خواب و شهوت و مستی ولی بالای ده بار خودکشی کرده بود! آخرین سری مرد! جسدش را بعد سه روز توی وان حمام پیدا کردند. الناز هنوز دارد می‌خندد. دوست ندارم بیشتر از این اینجا بایستم. به سمت در می‌روم و بی‌آنکه ببینمش چراغ‌ها را خاموش می‌کنم. «باشه من براتون پیدا می‌کنم!» ادامه دارد.. پست‌گذاری: شنبه سه‌شنبه پنج‌شنبه 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 از وقتی پریسا فهمیده پناه دارد ترک می‌کند نرم‌تر شده «من که بی‌عاطفه نیستم آبجی ولی بهم حق بده.‌ وقتی اسمش میاد یاد روزی میفتم که بابا تو بغل مامان سکته کرد. یاد گریه‌های یواشکی مامان. یادته شب آخر محسن رو با پناه اشتباه گرفت بغلش کرد؟» هر دو اشکمان در می‌آید. گذشته با همه‌ی تلخی‌هاش جلوی چشمم ظاهر می‌شود. من که حاضر نیستم حتی برای یک لحظه برگردم به آن روزها. پریسا را نمی‌دانم! می‌گویم:«اینا قبول! ولی نبایدم یه طرفه به قاضی رفت! پناه فک می‌کرده اگه بره دیگه کسی غصه‌شو نمی‌خوره. کسی از دیدنش خجالت نمی‌کشه! چه می‌دونسته می‌خواد این بشه» غیظ می‌کند:«پناه مگه چی کم داشت؟ غیر از این بود که بابا مامان همیشه هواش‌و داشتن؟ از بس لی‌لی به لالاش گذاشتن معتاد شد! وقتی‌ام که بابا فهمید جای ترک، رفت! حتی نکرد یه سر بزنه ببینه ما مردیم یا زنده! بالا بری پایین بیای من می‌گم اون بابا مامان‌و دق داد» هق‌هقش بلند می‌شود. نمی‌دانم چه بگویم. پناه کاری کرده که هیچ دفاعی نمی‌شود کرد. پریسا توی دستمال فین می‌کند: «من مثل تو نمی‌تونم به این راحتیا ببخشمش!‌ شاید یه روز فراموش کنم ولی الان نه.. فک کردی من یادم می‌ره تو و شوهرت با چه سختی‌ای برام جهاز جور کردید؟ ما حق‌مون نبود تو اون سن یتیم و سرشکسته شیم» دستش را می‌گیرم:«آخه پریسا! مرگ مامان بابا چه ربطی به پناه داره؟ عمر دست خداس. پناه خودش داغونه. حالا که طفلی می‌خواد جبران کنه روا نیس ولش کنیم. بخدا مامان بابا هم راضی به کار تو نیستن» دستش را از زیر دستم می‌کشد و می‌رود آشپزخانه:«آره! باش تا ترک کنه! خواهر ساده‌ی من!» خم می‌شود روی سینک و آخ و اوخش در می‌آید. دوباره معده‌اش به هم ریخته. می‌روم کنارش:«تو برو یکم بغل پویا بخواب. من قبل اومدن محسن شامت‌و می‌پزم» زیر دنده‌اش را می‌مالد:«وا؟ یعنی می‌خوای بری؟!» «آره» با دلخوری می‌گوید:« پس من چی؟ من که مامان ندارم مراقبم باشه تو هم می‌خوای ولم کنی تو این شرایط؟» می‌گویم:«خب تو بیا» ولی قبول نمی‌کند.با اخم و تخم می‌گوید:«ولش کن اصلاً! خودم از پس خودم برمیام!» از آشپزخانه که بیرون می‌رود زنگ می‌زنم به محسن! می‌خواهم بدانم کی می‌آید. می‌گوید دیر می‌رسم شما شامتان را بخورید مرغ‌های روی سینک را می‌اندازم توی قابلمه و با آب‌ و پیاز می‌گذارم بجوشد. هود را می‌زنم. نمی‌دانم چه کار کنم؟ دوست ندارم شب اینجا باشم! با سینی چای می‌روم توی اتاق. پریسا روی تخت دارد با پویا قلقلک بازی می‌کند. سینی را روی پاتختی می‌گذارم:«آقا محسن دیر میاد! شام پیشت می‌مونم غرغرو» یک‌هو با خنده می‌نشیند:«آخ‌جون پس بیشتر پیشمی! اصلا خودم زنگ می‌زنم به آقامحسن می‌گم نیاد دنبالت» بعد هم شروع می‌کند به برنامه‌ریزی برای زندگی من:«نگرانی نداره که! ناهارش‌و بره خونه مامانش! شامش میاد اینجا» همیشه همین‌طوری است. وقتی چیزی می‌خواهد باید بهش برسد! 🤝🎭🤝 «خب نظرت چی بود؟» صولت همین‌طور که سیگارش را روشن می‌کند این سوال را می‌پرسد. خم می‌شوم روی پیشخوان:«درمورد چی؟» با کم‌طاقتی مردمک چشم‌هایش را حرکت می‌دهد:«چی نه کی!» با اینکه منظورش را فهمیده‌ام ولی خودم را زده‌ام به آن راه! با دستی که سیگار دارد می‌زند به شانه‌ام:« النازو می‌گم خره! نظرت چی بود در موردش؟» شانه بالا می‌اندازم:«منو سننه؟! چطو؟ مگه خبر مبریه بینتون؟» دودش را فوت می‌کند توی صورتم:«نه بابا! چه خبری؟ طرف شوهر داره!» چیزی نمی‌گویم! با اینکه خیلی سوال‌ها توی سرم است. صولت چشم‌هاش را ریز می‌کند:«چیه؟ توام داری به همونی که من فکر می‌کنم فکر می‌کنی؟» معلوم نیست توی کله‌ی خرابش چه می‌گذرد که دنبال همراهی من است. می‌گوید:«پدرسگ خیلییی خوشگله! یعنی روزی‌صدبار تو دلم به شوهرش می‌گم کوفتت بشه» یاد خنده‌ها و عشو‌ه‌هایش می‌افتم. لبم را کج می‌کنم:«خاک برسر بی غیرتش» اخم می‌کند:«شوهرشو می‌گی؟» «پ کیو می‌گم؟ مگه می‌شه مرد باشی و اجازه بدی زنت این مدلی تو خیابون بگرده؟» با این که از حرفهام جا خورده ولی خودش را نمی‌بازد:«آره خب..ولی جون محسن عجب هیکلی داره بی‌شرف. یعنی هر وقت میاد بوتیکم لباسای آسم‌و می‌دم بهش تن‌خورش‌و ببینم. اصن دلیل اینکه مشتری‌مه خوش‌سلیقگی‌مه» نگاهی می‌اندازم به لباس‌های لختی روی رگال‌ها، با تعجب می‌پرسم:« واقعاً اونم برات می‌پوشه و نظر می‌خواد؟» سیگارش را با خونسردی توی جاسیگاری خاموش می‌کند:«خووو آره! اکثر زنایی که اینجا میان همین کار و می‌کنن!»
با کف دست می‌زنم به پیشانی:«یعنی خاااک! پیش چه عوضی چشم چرونی هم اینکارو می‌کنن» «ببند دهنتو باووو...من چشم چرونم تو چی هستی پ؟اتفاقا اونا به سرم قسم می‌خورن الاغ! همین الناز فک می‌کنی چطور باهام قاتی شد؟ اولا با یکی از این دوستای اسگولش میومد می‌رفت تو اتاق پرو .اونم هرچی این تن می‌زد می‌گفت عالیه عالی. یه روز بهش گفتم بنظرم این بهت نمیاد. حالا فک کن من اصلاً اون لباس‌و تو تنش ندیده بودما ولی خودت که منو می‌شناسی صورت طرف‌و ببینم حساب کار دستم میاد! پرسید شما از کجا می‌دونی؟ گفتم من کارم همینه. با یک نگاه به مشتری می‌فهمم چه تیپ لباس و چه رنگ بهش میاد. گف:«واقعا؟ خوب بگو الان به من چی میاد؟ محسن مرگ تو نباشه مرگ خودش دست گذاشتم رو یکی از آس ترین جنسام دادم دستش گفتم بپوش! این مناسبته! گفت: نه!نه! حرفشم نزنید! این مدلی اصلا به من نمیاد. آقا ما رفتیم رو مخش گفتیم برو بپوش اگه بهت نیومد یه جنس مجانی بهت می‌دم! اونم دید تنور داغه. سریع نون‌و چسبوند رفت تو اتاق پرو دوباره از اون دوستش نظر خواست طرف گفت عالی! دیدم اینطوریه گفتم اجازه هست منم ببینم نظر بدم؟ گف باشه. بقرآن محسن نمی‌دونی چه باقلوایی شده‌بود! همین‌طور پشت سر هم خاطرات چشم‌چرانی‌هایش را تعریف می‌کند. یک‌ حال عجیبی شده‌ام! از یک طرف دوست دارم بشنوم از طرف دیگر اذیت می‌شوم! درست مثل موقع‌هایی که بعد از دیدن فیلم چشم تو چشم پری می‌شوم. کمی این پا آن پا می‌کنم:«من باید برم! می‌ترسم یه وقت پری زنگ بزنه بنگاه ببینه اونجا نیستم سه شه!» صولت از روی قفسه‌ها یک پیراهن بیرون می‌آورد و تایش را باز می‌کند. با حرکت چشم و ابرو نشانم می‌دهد. نگاهی به لباس می‌اندازم. رنگش بادمجانی سیر است. یقه‌اش شل و روی سینه اش نگین ‌دوزی شده:« خب؟» سرش را عقب می‌دهد و چانه‌اش را با غرور بالا می‌برد:«ترکه! پارچه‌ش حرف نداره.» آلبوم کنار دستش را برمی‌دارد و تند تند ورق می‌زند. عکس مدلینگی که این لباس را تن کرده نشانم می‌دهد:«می‌بینی چقدر تن خورش شیکه؟» بی‌حوصله می‌پرسم:«خوب؟ که چی؟» می‌زند روی پیشانی‌ام:«چقدر خری تو بابا! دارم ازت می‌پرسم خشگله؟» سربه‌سرش می‌گذارم:«لباسه یا مانکنه؟» پوفی می‌کند. بوی گند سیگارش می‌زند زیر دماغم. می‌گویم:«آره قشنگه! حالا که چی؟ واسه الناز جونت می‌خوای؟» سگرمه‌هاش تو هم می‌رود:«جنبه داشته باش یابو! می‌گم طرف شوهر داره!» سریع لباس را تا می‌کند و توی کاغذ کادو می‌پیچد. سر می‌دهد طرفم. با تعجب نگاهش می‌کنم. چشمک می‌زند:«این‌‌و ببر برا زنت یکم حال و هواش عوض شه طفلی. ناراحت نشیا ولی خدایی اصلا بهش نمی‌رسی! آخه آدم شوهرش بنگاه‌دار باشه اون‌طوری لباس بپوشه؟ خدایی من هر بدی‌ای داشته باشم تو خرج کردن برا زنم چیزی کم نمی‌ذارم» اخم‌هام تو هم می‌رود. باز آدم حسابش کردم برا من تریپ نصیحت برداشته. عنتر فکر کرده زن منم شبیه زن‌های توی بوتیک‌شند. بسته را سر می‌دهم طرف خودش: «آره داداش! من ترجیح می‌دم برا زنم تو خرج کردن کم بذارم ولی از خونه نندازمش بیرون.» لب و لوچه‌اش را با ناراحتی جمع می‌کند. سینه سپر می‌گوید:«اونش به خودم مربوطه!» لباس را از توی بسته در می‌آورد:« گمشو! لیاقت نداری که! یکی نیس به من بگه آخه این گه آدمه که تو براش دل می‌سوزونی!» نمی‌دانم چرا تا حرف زنش را وسط می‌کشم رم می‌کند. انگار سیما شده نقطه ضعفش! صورتش عین لبو قرمز است. خنده‌ام می‌گیرد. دوست ندارم دلش را بشکنم. چون می‌دانم هر گهی باشد به زن من چشم ندارد. لباس را از زیر دستش می‌کشم و با خنده می‌گویم:«خیلخب بابا ترش نکن! ولی قبلش یه چیزی رو برای من روشن کن» روی صندلی چرخ‌دار پشت پیشخوان می‌نشیند و با اخم نگاه می‌کند. می‌پرسم:«می‌شه دقیق بگی منظورت از این جمله که الناز شوهر داره چیه؟» با بی‌تفاوتی جواب می‌دهد:«خیلی خری! از این واضح‌تر؟ ینی اول و آخرش مال یکی دیگه‌س» از منطق کشکی‌اش خنده‌ام می‌گیرد: «بعد اون‌ وقتایی که باش لاس می‌زنی و تو اتاق پرو دیدش می‌زنی مال شوهرش نیس؟» دارد کم کم آمپرش بالا می‌رود:«گیر دادی به این النازا! غلط نکردم آدرس بنگاه‌تو دادم بهش که!» گول این کولی‌بازی‌هایش را نمی‌خورم:«زر نزن! جواب بده» آرنجش را با قلدری می‌گذارد رو میز و گردن دراز می‌کند:« تو نمی‌خواد برا من ادا امام‌زاده‌ها رو در بیاری شوهرش عین خیالش نیس تو شاخ شدی؟» پوزخند می‌زنم:«پ در و تخته با هم جورند!» سرش را جوری تکان می‌دهد که مثلا بگوید برای من متأسف است:«تو فک کردی همه عین توان که تو این خطا باشن؟نصف بیشتر مشتریای من اصلاً تو این قید و بندا نیستن. البته اینم بگما.. پای درددلشون بشینی خیلی آدمای بدبختی‌ان»
با تمسخر نگاهش می‌کنم‌ ولی خودش را به آن راه می‌زند و شروع می‌کند به تعریف:«همین الناز و ببین! چند روز پیش کیک دستپختش‌و آورد مغازه. عین پنبه تو دهن آب می‌شد. کلی ازش تعریف کردم! نمی‌دونی چه ذوقی کرد! گفت شوهرم تا الان یبارم از دستپختم تعریف نکرده» پوزخند می‌زنم:«کاش اینقدر که حرص زنای مردم و می‌خوری هوای سیما رو داشتی» بلند می‌شود و بازویم را محکم می‌گیرد:«هوووی! چه مرگته تو؟ هی سیما سیما می‌کنی؟ مگه سیما اومده پیشت درددل کرده که سنگش‌و به سینه می‌زنی؟» دستش را پایین می‌اندازم:«نه..فقط برام زور داره یکی عین تو بهم درس زن‌داری بده» لبش را به طرف پایین کش می‌دهد و سرش را تکان می‌دهد:«یعنی خااااک! عقده‌ای! یبار گفتم بازم می‌گم. من هر چی باشم زن‌داریم از تو خیلی بهتره وگرنه سیما اینقدر دیوونم نبود! برای روشن کردنت هم بذار عرض کنم سیما یکی دوروزه که برگشته» مطمئنم که لاف می‌زند. می‌گویم:«عمرا» گوشی‌اش را از روی پیش‌خوان برمی‌دارد و شماره می‌گیرد و می‌گذارد روی اسپیکر:«سیما؟» صدای سیما شاد و شنگول می‌آید:«سلام عشقم خوبی؟ کجایی؟» چشم تو چشم من جواب می‌دهد:«بوتیکم. شام چی درست کردی؟» «لوبیا پلو دیگه» «آها یادم رفته بود.خیلی خب! سالاد شیرازی هم بزن تنگش الان میام.» گوشی را قطع می‌کند و با لبخند ضایع کننده‌اش نگاهم می‌کند. بهم برخورده که زودتر نگفته:«تو که گفتی اون شب برگشته خونه و بعد رفته» از پشت پیش‌خوان بیرون می‌آید و از ته مغازه تی را می‌کند توی سطل آب:«هه! تو اصلاً هستی؟ یا خاموشی یا دنبال کارهای اون برادرزن عملی‌ت» حوصله‌ی‌ کل کل ندارم. کاپشنم را تن می‌کنم:«خب بسلامتی! امیدوارم این سری عین آدم رفتار کنی باهاش» به تی تکیه می‌دهد و می‌خندد:«اینی که گفتی چی هس حالا!؟خخخخ» به طرف در می‌روم:«کاری نداری خیلی دیره.» بسته‌ی روی پیشخوان را نشانم می‌دهد. برمی‌گردم و بسته را برمی‌دارم:«قیمتش رو برام اسمس کن بریزم به حسابت!» چشم‌هاش را ریز می‌کند:«برو خجالت بکش! من با داداشم حساب کتاب ندارم!» از این دست خوش‌مرامی‌ها زیاد کرده. می‌گویم:«دستت درد نکنه.تا همین جاشم ما کلی بهت بدهکاریم.» لب‌هاش را غنچه می‌کند:«می‌خوامت عسیسم.» می‌روم طرف خانه‌ی پریسا. ادامه دارد.. پست‌گذاری: شنبه سه‌شنبه پنج‌شنبه 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 بوی مرغ زعفرانی و برنج و سالاد شیرازی خانه را برداشته. اما اشتهایم تحریک نمی‌شود. فکر الناز و حرف‌های صولت از سرم بیرون نمی‌رود! حالم خراب است. دوست دارم زودتر با پروانه به خانه برگردم. سفره که پهن می‌شود دلم ضعف می‌رود برای نشستن و خوردن! پویا با یک مشت سیب زمینی می‌پرد توی بغلم و یکی از خلال‌ها را با دست چرب و چیلی می‌اندازد توی دهنم. «بابایی همه لو تموم کَلدم.» ماچش می‌کنم و قربان صدقه‌اش می‌روم. پریسا می‌گوید:«بفرمایید که شام امشب دستپخت خانوم خودتونه» شام را می‌خوریم و با مهرداد جلوی تلویزیون می‌نشینم به تخمه شکستن. پریسا و پروانه با هم از آشپزخانه بیرون می‌آیند. پروانه سینی چای را روی میز می‌گذارد. صورتش خسته است. لپ‌هاش از گرمای خانه گل انداخته. یک لیوان چای برمی‌دارم و می‌گویم:« پروانه خانم بخور که دیره» پریسا می‌نشیند کنار شوهرش:«کجا؟ مگه قراره پروانه بره؟» با تعجب نگاهشان می‌کنم:«پ قراره چی‌کار کنه؟ بریم دیگه» پریسا خودش را لوس می‌کند:«نه تو رو خدا داداش! من که مادر ندارم! تو این اوضاع احوالم روا نیس خواهرم‌و ببری» به زور لبخند می‌زنم:«پروانه یک کم برا مادر تو بودن جوون نیست؟» با خنده التماس می‌کند:« تو رو خدا بهش بگید بمونه» شوهر خرش هم به جای اینکه لوس ‌بازی های زنش را جمع کند می‌گوید:« آره محسن جان! اگه راه داره و زحمتی نیست اینجا بمونید. پریسا روزا خیلی اذیت می‌شه منم که تا دیروقت سرکارم» توی شرکت مواد شوینده کار می‌کند! منظورش از دیروقت هفت شب است! بعد لابد من که تا نه و نیم ده شب توی بنگاه با صدجور آدم سر و کله می‌زنم کارم پاره وقت است! پریسا بازوی پروانه را گرفته و التماس می‌کند. یکی نیست به این دختره بگوید چطور تو این یک‌ ماه که داداشت خانه‌ی ما بود عین خیالت نبود مادر نداری؟! حالا یک امشب که ما هوس زن‌مان را کردیم مادر می‌خواهی؟! نگاهی به پری می‌کنم بلکه او چیزی بگوید. اما از مدل نگاه کردنش پیداست که همچین بدش نمی‌آید غلام حلقه‌به گوش اینها باشد. چای نیم‌خورده‌ام را تا ته سر می‌کشم. هر چه سعی می‌کنم لبخندم نمی‌آید:«باشه من حرفی ندارم. پس من با اجازه می‌رم.» لیوان را می‌گذارم روی میز و سریع بلند می‌شوم. وسط اصرارها و تعارف‌های کشکی پریسا و مهرداد پروانه نزدیکم می‌آید و کنار گوشم می‌گوید:«آخه لباساتم نشستم!» سرسنگین می‌گویم:«همین‌و می‌پوشم» دوباره با ابروهای پایین افتاده می‌گوید:«کاش حداقل لباس چهارخونه‌تو اتو می‌زدم» یکی نیست بهش بگوید تو اگر نگران این چیزهایی اینجا ماندنت چیست؟ ساخت و پاخت‌هاش را با خواهرش کرده حالا نگران رخت و لباس‌های من است! البته حق هم دارد فقط نگران رخت چرک‌هام باشد! از بس که روحم را ازش قایم کرده‌ام یادش رفته من هم نجسم! چرکم! کاش آنها را هم برایم می‌شست! من شستشو بلد نیستم. پریسا عین قاشق نشسته می‌پرد وسط:«اووووو حالا تو‌أم! مگه بچه‌ست بنده‌ی خدا اتو بلد نباشه؟ من که از اول عروسیم آقا مهرداد لباسام‌و اتو می‌کنه» کاش می‌شد این دختره‌ی نچسب پرتوقع را خفه کنم. پروانه اینقدر لوسش کرده که فکر می‌کند باید برای همه تعیین تکلیف کند. رو به پری می‌گویم:«فعلا کاری نداری؟» 🤝🎭🤝 هر کدام از لباس‌ها را پرت کردم یک گوشه. لش کرده‌ام روی کاناپه. چت صولت را باز می‌کنم. مثل همیشه آنلاین است. اما حوصله ندارم پیام بفرستم. بیرون می‌آیم و می‌نشینم به نوشتن چاله‌چوله‌های زندگی‌ام. * خواهرش خیلی روش نفوذ دارد. برایش تصمیم می گیرد. این موضوع خیلی اذیتم می‌کند. صدای ویبره‌ی گوشی‌ام بلند می‌شود. لابد صولت است. صفحه را روشن می‌کنم. یک‌هو قلبم از جا کنده می‌شود. یکی از دخترهایی که چند ماه پیش بهش پا دادم دوباره آمده پی‌وی :««سلام! نبودی این چندوقت؟» انگشت‌هام موقع تایپ می‌لرزد:« سرم شلوغ بود.» «چی‌کار می‌کردی؟» «داشتم می‌خوابیدم!» «بدون من؟» ضربان قلبم تند می‌شود. تازه درد خماری یادم رفته بود حالا این لامصب آمده مستم کند. شکلک خنده‌ی شرمندگی می‌گذارم. می‌نویسد:«امشب دلم می‌خواد با تو باشم. پایه‌ای؟» هیچ‌وقت بلد نبودم به درخواست کسی نه بگویم. با اینکه وجدان درد پدرم را در می‌آورد. همه‌ی وجودم، سلول‌های تنم سراسر نیاز شده. «آره...» جوری با صدا و کلمات تسخیرم کرد که خانه پر شد از صدای نفس‌هام. اما حالا که سست و بی‌حال افتاده‌ام روی کاناپه فقط دلم می‌خواهد عر بزنم. حالم از خودم به هم می‌خورد. چه فایده‌ دارد؟ همیشه همین بساط است. اول پر از شوقم و هزار تا توجیه می‌آورم اما وقتی که کار از کار گذشت حالم از همه چیز به هم می‌خورد.
وسط گریه خوابم می‌برد. هنوز چرتم کامل نشده که با میل شدید بیدار می‌شوم. گوشی‌ام را روشن می‌کنم و یکی از فیلم‌ها را می‌آورم. بازیگر اصلی الناز است. پریسا و مژگان هم توی صحنه می‌آیند. ولی نمی‌دانم چرا غیرتی نمی‌شوم. نمی‌دانم توی خانه‌ی همسایه پایینی چه خبر است. مدتی است که یکی دارد پشت سر هم جیغ می‌کشد. صدای جیغ قوی‌تر می‌شود! کجاست پروانه ببیند خواهرش امشب با من به خانه آمده! بدنم می‌لرزد. لوستر بالا سرم با شدت به این‌طرف و آن طرف تکان می‌خورد. یک‌هو صدای غرش وحشتناکی بلند می‌شود و لوستر با سقف خانه خراب می‌شود روی تنم. دادم می‌رود هوا. از سنگینی آوار نمی‌توانم جم بخورم. دنده‌هایم درد گرفته. نفسم بالا نمی‌آید. تا می‌آیم بگویم کمک یادم می‌افتد لباس تنم نیست. می‌ترسم کسی بیاید و من را در این حالت ببیند. زجه می‌زنم:«خدایا غلط کردم.. خدایا این بار آبروم رو بخر» سر می‌چرخانم. زن‌ها هنوز دارند گوشه‌ی هال می‌رقصند. مانده‌ام چرا آنها طوری‌شان نشد! اصلاً انگار حواسشان به من نیست. خداکند خواب باشم. خدا کند همه‌ی این‌ها توهم باشد و نمیرم. یک‌هو صولت می‌آید بالا سرم. انگار دنیا را بهم می‌دهند. با صدای ضعیف التماسش می‌کنم:«صولت به دادم برس» خاک‌ها را از رویم کنار می‌زند. او همیشه به موقع به دادم می‌رسد. حداقلش این است که کمک می‌کند لباسم را تن کنم. باقی‌ش مهم نیست. حتی اگر بمیرم! قفسه‌ی سینه‌ام سبک‌ می‌شود. گوشی را از روی سینه‌ام برمی‌دارد و نشانم می‌دهد. هنوز فیلم دارد پخش می‌شود. با خنده‌ی موذیانه سرش را تکان می‌دهد:«چقدر خوش شانسی نکبت! هنو سالمه» بعد شروع می‌کند به ور رفتن با گوشی:«نترس دارم همه‌‌ی فیلماتو پاک می‌کنم! تا داش صولتت‌و داری نگران نباش!» گوشی را می‌گذارد روی سینه‌ام:«اینم تحویل شما! حالا راحت بخواب!» این را می‌گوید و می‌رود. تمام زورم را می‌زنم صدایش کنم. نمی‌توانم. گوشی‌ام زنگ می‌خورد.می‌خواهم بر دارم ولی نمی‌شود. بی‌صدا و بی‌اشک گریه می‌کنم. سایه‌ی سیاه مرگ را بالای سرم می بینم. هر چه خدا را التماس می‌کنم محل نمی‌دهد. خدایا فقط یک‌بار دیگر به من فرصت بده. به خودت قسم برای همیشه آدم می‌شوم. بخدا دور همه‌ی این کارها را قلم می‌گیرم. نگذار با بی‌آبرویی بمیرم. صدای زنگ گوشی قطع نمی‌شود. تقلا می‌کنم خودم را نجات بدهم که یک‌دفعه زیرم خالی می‌شود و با سرعت زیاد سقوط می‌کنم پایین! محکم می‌افتم زمین. نفسم می‌برد. چشم که باز می‌کنم خودم را توی هال و روی کاناپه می‌بینم. تمام تنم از ترس می لرزد. هنوز صدای زنگ گوشی می‌اید. برش می‌دارم و صدا صاف می‌کنم:«بله؟» «سلام آقای ملکی ببخشید می‌دونم دیر وقته» می‌نشینم تا راحت تر نفس بکشم! بدنم خرد و خمیر است:«سلام شما؟» «پرستار آقای پناه مقصودی هستم. می‌تونین یک تک پا تشریف بیارین کمپ؟» تازه داشت نفس‌هام سروسامان می‌گرفت که با آمدن اسم پناه نامرتب شد.«چی‌شده؟ اتفاقی براش افتاده؟» «نگران نباشید. تشریف بیارید خدمتتون عرض می‌کنم» حوصله‌ی کل کل ندارم. گوشی را قطع می‌کنم و شلوارم را با ترس و لرز و عذاب وجدان بالا می‌کشم! ادامه دارد... پست‌گذاری: شنبه سه‌شنبه پنج‌شنبه 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_28 #ف_مقیمی #محسن بوی مرغ زعفرانی و برنج و سالاد شیرازی خان
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 روز اولی که پناه را بردم کمپ مشاور گفت اوضاع روحی‌ش خوب نیست. ببرش کلینیک روانشناسی اعتیاد. این را به پری نگفتم تا به هم نریزد. بی سرو صدا بردمش کلینیک و بستری‌اش کردم. نصفه شبی شلنگ می‌اندازم تا آنجا. غلط نکنم بلایی سر خودش آورده. شاید هم نتوانسته دوام بیاورد. تا می‌رسم‌ یکی از پرستارها می‌بردم اتاق روانپزشک. حال پناه را می‌پرسم. یارو با اینکه سعی دارد خودش را عادی نشان بدهد ولی معلوم است اتفاق بدی افتاده: «به‌نظر می‌رسید پناه روحیه ی قوی‌ای داشته باشه ولی یک دفعه از ساعت ده شب به این‌ور دردش زیاد شد و بنای ناسازگاری گذاشت! بهش آرام بخش تزریق کردیم ولی باز با نعره و خودزنی بیدار شد. می‌خواست خودکشی کنه» دستپاچه می‌پرسم:«الان چطوره؟» همان‌طور که خودکارش را باز و بسته می‌کند می‌گوید:« تا همین پیش پای شما اینجا رو گذاشته بود رو سرش. ولی الان دیگه آرومه» لبه‌ی چوبی صندلی را می‌گیرم و خودم را جلو می‌کشم:«می‌شه ببینمش؟» خودکار را می‌گذارد روی سررسید بسته:« آره آره. مشکلی نیس فقط قبلش باید یه چیزی رو ازتون بپرسم» تکیه می‌دهم. کمی فکر می‌کند و می‌پرسد:«این لیلا کیه!؟ چه نسبتی با پناه داره؟» سرم را عقب می‌دهم:«لیلا؟!» «بله! مدام این اسم رو تو حمله‌هاش تکرار می‌کنه. شاید اگر لیلاخانوم خودشون میومدند بهتر بود!» سرم را با نوک انگشت می‌خارانم. می‌گردم دنبال اسامی فک و فامیلشان. «راستش من زیاد از بستگانشون اطلاع ندارم. پناه هم ده دوازده ساله دور از خونواده‌ش بوده. هیشکی هیچی ازش نمی‌دونه» «به خانمتونم چیزی نگفته؟» سر تکان می‌دهم:«بعید می‌دونم! پناه خیلی تو داره.» دکتر عینکش را بالا می‌دهد:«به هرحال من احتمال می‌دم تو این چند سالی که شما ازش بی‌خبر بودین یه حادثه تلخ و دردناک براش اتفاق افتاده باشه. چون توی جلسه مشاوره‌ای هم که داشتیم گفته بود قبلاً ترک کرده اما بعد از یه اتفاق ناگوار دوباره شروع کرده» از پشت میزش بیرون می‌آید:«همراه من تشریف بیارید» کنارش راه می‌افتم. می‌رویم به یک راهروی عریض و طویل که پر از اتاق است. پشت در یکی از اتاق‌ها می‌ایستد. دستگیره‌ی در را می‌گیرد:«چیزی که می‌بینید شاید کمی آزاردهنده باشه ولی ما مجبوریم بخاطر امنیتش این کار رو کنیم!» در را باز می‌کند و می‌رویم توی اتاق. پناه روی تختی با میله های بلند خوابیده. دست‌هایش را بسته‌اند به میله‌ها. حیف که یارو از قبل گفته بود وگرنه می‌شستمش پهنش می‌کردم لب پنجره! چقدر هم تعریف اینجا را می‌کردند! اگر بنا بود به این مدل رفتارها که خودمان هم بلد بودیم ببندیمش به تخت! می‌روم بالا سرش.‌ سر و صورتش زخم و زیلی شده. لب‌هاش ترک ترک شده. چشم‌ و دهنش نیمه‌باز است . آدم نمی‌فهمد خواب است یا بیدار. دکتره دستی به سر و گوشش می‌کشد:«آقا پناه! ببین کی اومده دیدنت! دیدی سر قولم موندم؟» از حال رقت انگیزش ناخودآگاه بغضم می‌گیرد. چند شب پیش که با هم تو ماشین حرف زدیم چقدر سالم و آرام به نظر می‌رسید! اصلاً فکرش هم نمی‌کردم همچین بلایی سر خودش بیاورد. دستم را می‌گذارم روی سرش:«سلام رفیق! شنیدم از دوری من بیمارستان‌و گذاشتی رو سرت؟ حتما باید یه چیزی بگم بت بربخوره؟» چشم‌هاش را به زور باز می‌کند. تا من را می‌بیند بی‌حال گریه می‌کند:«محسن! تو رو جون پروانه منو ببر. من نمی‌تونم. من هیشوقت نمی‌تونم مثل آدم زندگی کنم ..من نفرین شدم! » عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کنم. خدا کند گریه‌ام نگیرد:«به همین زودی کم آوردی؟ پ اون همه وعده وعید کشک بود؟ جواب پری و پویا رو چی می‌دی؟ زود خوب شو پویا همه‌ش بهونتو می‌گیره» یک‌هو سرش را به بالش می‌کوبد و های های گریه می‌کند. دکتره و پرستاره شانه هایش را محکم می‌گیرند و سعی می‌کنند آرامش کنند. دکتر به پرستاره می‌گه بهش یه b2 بده» بعد به من نگاه می‌کند:«شمام بفرمایید بیرون» دلم نمی‌خواهد بروم. فکر می‌کنم اگر این کار را کنم در حق پناه جفا کرده‌ام! پناه بلند التماس می‌کند:« نه.. من کارش دارم نامرد! مگه قول نداده بودی به من؟» دکتره با لحن جدی می‌گوید:«من سر قولم هستم ولی اگه بخوای به این کارت ادامه بدی کلامون می‌ره تو هم» پناه از زور گریه و تقلا نفس نفس می‌زند:«باشه باشه بخدا دیگه نمی‌زنم.. نمی‌زنم» دکتر من را با خودش می‌کشد طرفی و دم‌ گوشم می‌گوید:«ممکنه ازت درخواست مواد کنه و یا با جریحه دار کردن احساساتت بخواد از اینجا ببریش. اون نصف راه‌و رفته. حمایتش کن ولی تحریکش نکن» و بعد با پرستارها از اتاق رفت.
از رو لاکر کنار تخت یک دستمال برمی‌دارم و عرق سر و صورتش را پاک می‌کنم:«چی‌کار می‌کنی با خودت پناه؟ بابا یکم آروم تر!» ناله می‌زند:«آخ محسن دعا کن من بمیرم همه خلاص شن» همانطور که شانه‌اش را ماساژ می‌دهم می‌زنم به در شوخی:«غلط کردی! اگه می‌خواستی بمیری نباید پیدا می‌شدی. اینا همه از درد خماریه. یه ذره دیگه تحمل کن بخدا می‌گذره » سرش رو می‌کوبد روی تخت:« کاش دردم خماری بود.. خدایا من‌و بکش» شانه‌هایش را محکم می‌گیرم:«خل بازی در نیار دیگه. خب بگو دردت چیه؟ شاید بتونم برات کاری کنم» « از هیشکی هیچ کاری بر نمیاد. اون از من بيزاره. می‌دونم تفم تو صورتم نمي‌ندازه!» لابد دارد در مورد همان لیلا صحبت می‌کند. اصلاً به قیافه‌اش نمی‌خورد اهل عشق و عاشقی باشد. «این لیلا کیه که از سر شب صداش می‌زنی پناه؟ خب حرف بزن شاید بتونیم پیداش کنیم» یک‌هو رنگ به رنگ می‌شود. برای لحظه‌ای خیره به من نگاه می‌کند ول باز می‌زند زیر گریه. جوری زنجموره می‌کند کأنه مادرش مرده. جگرم برایش کباب می‌شود. آرام که شد می‌گوید:« لیلا همه چیزم بود. محرم دلم بود. اما از اون‌ژا که من همیشه گند می‌زنم از دست دادمش» بخدا می‌دانستم زن دارد. از صحبت‌های تو ماشینش تابلو بود. سرش را هی تکان تکان می‌دهد و روضه می‌خواند:«محسن من می‌دونم زنده نمی‌مونم.. باید قبل مرگم ببینمش. می‌خوام بش بگم من مقصر نبودم. من نمی‌خواسم اون‌ژور بشه» گیج شده‌ام ولی مجبورم زبان به دهن بگیرم تا خودش حرف بزند. می‌گوید:«بخدا این چند سال فقط به عشق اون زنده موندم» سرش را بالا می‌آورد و تند تند پلک می‌زند:« تو رو خدا برام پیداش کن! تا اون منو نبخشه نفس راحت نمی‌کشم. بخدا من نفرین شدم! از بس که به همه بد کردم» موهایش را عقب می‌زنم. تمام سر و گردنش خیس است:«چرا حرف مفت می‌زنی آخه؟ نفرین چیه؟ ایشالا خوب می‌شی از دل همه در میاری» وسط گریه می‌گوید:« از کی؟ همه رو از دست دادم.. کاش بمیرم.. کاش بمیرم» می‌خواهم چیزی بگویم که تکرار می‌کند:« دیگه بابام نیست. مامانم نیست.. علی نیست.. وای از دل لیلا وای» هی می‌گوید و هی زار می‌زند. از اینکه نمی‌توانم آرامش کنم عصبانی‌ام. این میله‌های لعنتی هم که نمی‌گذارد بغلش کنم. «غصه نخور داداش. درست می‌شه» ذهنم مشغول لیلاست. یعنی او هم مرده؟ نمی‌دانم چطور بپرسم که کولی‌بازی در نیاورد:«آدرس لیلا رو بده من برات پیداش می‌کنم» هق‌هقش قطع می‌شود. زل می‌زند تو چشمم:«آدرسش؟» لحنم را عادی می‌کنم:«آره! بخدا لب تر کنی می‌رم سر وقتش» اول چشم‌هاش برق می‌زند ولی بعد صورتش را برمی‌گرداند و هر کار می‌کنم حرف نمی‌زند. وسط التماس کردن‌هام دکتر تو می‌آید. دست از پا دراز تر برمی‌گردم خانه. نمی‌دانم چرا این خواهر و برادر، اینقدر دهن قرص و اعصاب‌خردکنند! فکری شده‌ام که این لیلا چه جور آدمی است و برای چه پناه را نمی‌بخشد؟ احتمالاً حدس قبلی‌ام درست باشد. لابد یکی از همین عملی مملی‌هاست که زنش شده. حالا چه بلایی سرش آورده الله اعلم! برای خودم یک لیوان آب می‌ریزم و می‌نشینم روی مبل. چشمم می‌افتد به گوله‌های دستمال کاغذی روی زمین.. یاد کابوسم می‌افتم. دستمال را می‌اندازم توی سطل و می‌روم حمام. صدای دختره و صحنه‌‌های توی خوابم تو گوشم می‌آید. لعنت به من که تو خواب با همه هستم الّا زنم. حالم از خدا هم به هم می‌خورد. او اگر خدا بود که اد همین امشب آن هرزه را نمی‌انداخت وسط زندگی‌ام.. اگر خیلی با گناه کردن من مشکل داشت پای محارم را به خوابم نمی‌کشید. از همه چیز خسته‌ام! کاش می‌شد قید همه چیز را زد و گذاشت رفت. مرده‌شور این زندگی را ببرند! با همان حوله تن‌پوش می‌خوابم. صبح با صدای تلفن از خواب می‌پرم. دوباره از کلینیک است. دکتر آدرس لیلا را می‌دهد تا بروم سر وقتش! ادامه دارد.. پست‌گذاری: شنبه سه‌شنبه پنج‌شنبه 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_29 #ف_مقیمی #محسن روز اولی که پناه را بردم کمپ مشاور گفت او
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 پرسان پرسان آدرس را پیدا می‌کنم. تابلو را نگاه می‌کنم. کوچه ارغوان همین است. از این کوچه‌های ماشین نرو است. ماشین را پارک می‌کنم سر کوچه و می‌گردم دنبال پلاک هفده. خانه وسط‌های کوچه است. زنگ را می‌زنم به امید اینکه لیلا در را باز کند.‌ دوست دارم بفهمم زن پناه چه ریختی است! پسر بچه‌ی دوسه ساله‌ای در را باز می‌کند. نمی‌شود توی حیاط را دید. با پرده‌ی ضخیم پوشانده‌اند. «سلام عمو جون! مامانت هست؟» شستش را می‌گذارد توی دهان و بر و بر نگاه می‌کند. سرپا می‌نشینم و آهسته انگشتش را از تو دهانش در می‌آورم. «به مامانت می‌گی بیاد؟» یک‌هو می‌زند زیر گریه و از گوشه‌ی پرده می‌دود تو. صدای زن مسنی می‌آید:«محمد؟ چی‌شده مادر؟» سریع می‌ایستم و بلند می‌گویم:«می‌شه چند دیقه تشریف بیارید دم در» پیرزن قد بلندی چادر به سر پرده را کنار می‌زند:« با کی کار دارید؟!» همچین مشکوک نگاه می‌کند آدم می‌ترسد. می‌گویم:«سلام حاج خانوم! لیلا خانوم اینجا زندگی می‌کنند؟» با اخم چادرش را جلو می‌کشد:«لیلا؟ کدوم لیلا؟ از طرف کی آمدی؟» نمی‌دانم چرا این دکتره فامیلی‌اش را نگفت. من من می‌کنم:«والا نمی‌دونم.. فقط می‌دونم اسمشون لیلاس» آدرس را از جیب کاپشنم در می‌آورم و نشانش می‌دهم:«ببینید این آدرس درسته؟» کاغذ را می‌گیرد و با اخم جلو عقب می‌کند:«من که نه سوات درست و حسابی دارم نه چشام می‌بینه. همین‌طوری بگو کجا رو بهت آدرس دادن؟» «کوچه ارغوان پلاک ۱۷» با سر تایید می‌کند:«آره درسته ولی ما لیلا نداریم!» و بعد پای چپش را به سختی عقب می‌برد و تا در را ببندد. در را می‌گیرم :««ببخشید شما چندساله اینجا زندگی می‌کنید؟» «خیلی ساله! از زمان شاه خدا نیامرزیده! ولی لیلا نداریم!» پیرزنه مشکوک می‌زند. اصلاً تا اسم لیلا آمد رنگ به رنگ شد. لابد فکر کرده مامورم آمدم دخترش را ببرم. «خب پس حتما لیلا خانوم‌و می‌شناسید چون ایشون تا همین چندسال پیش اینجا ساکن بوده» با کج خلقی می‌گوید:«گفتم که آقا! لیلا نداریم.» در را می‌بندد. چند قدم عقب می‌روم و روی نوک پا خانه را دید می‌زنم. خانه ویلایی است. نگاهی به آدرس می‌کنم و توی مشتم فشار می‌دهم. در خانه‌ی همسایه بغلی را می‌زنم. بالاخره یکی باید نشانی از این لیلا داشته باشد. من که مطمئنم این پیرزنه لیلا را می‌شناخت حالا چرا لو نداد خدا می‌داند! کسی باز نمی‌کند.‌ با نوک کفش می‌زنم به تکه آجر جلو پام و دوباره در خانه پیرزنه را می‌زنم. خبر ندارد من پرروتر از این حرف‌ها هستم. نگفتم ریگی تو کفشش است؟ دیگر باز نمی‌کند. محکم‌تر می‌زنم. این دفعه یک زن جوان با چادر گل‌دار در را باز می‌کند. توی صورتش دنبال ردی از لیلا می‌گردم. بعید می‌دانم خودش باشد! طرف از شکل رو گرفتنش پیداست از این زن‌های با کلاس و تحصیل‌کرده‌است. با حالتی مغرور می‌پرسد:«از طرف کی اومدید؟» جا می‌خورم:«شما لیلا خانوم‌و می‌شناسید؟» یک ابرو را بالا می‌برد:«بله، من یه لیلا می‌شناسم ولی اول بفرمایید چه کارش دارِد؟» لامصب با اینکه لهجه‌ دارد اینقدر محکم حرف می‌زند آدم لالمونی می‌گیرد. با تته‌پته می‌گویم: «من باید خودشون رو ببینم خانوم!» بچه ننره از لای پرده بیرون می‌آید و شست به دهن چادر زن را می‌گیرد. دوباره به صورتش نگاه می‌کنم. چانه بالا می‌دهد: «الان دارید خودشون‌و می‌بینید!» زبانم بند می‌آید. با اینکه از ذهنم گذشته بود ممکن است خودش باشد ولی اصلاً باورم نمی‌شود « اخه حاج خانوم گفتن که..» زن با کلافگی مردمک چشم‌هایش را می‌چرخاند: «ایشون خوششون نمیاد به غریبا آمار منو بدن! حالا می‌فرمایید چه کارم دارید یا همسرم‌و بفرستم خدمتتون ازتون بپرسند؟!» پس لیلا نیست! گفتم! پناه را چه به این زن؟ «من یکم گیج شدم! نمی‌دونم درست اومدم یا نه» اعصاب ندارد بنده خدا. بچه را هل می‌دهد طرف پرده. می‌خواهد در را ببندد که از دهانم می‌پرد:«من از طرف پناه اومدم. پناه مقصودی» همان‌جا خشکش می‌زند. انگار ریخت پایین و فقط یک چادر با گل‌های عنابی آویزان ماند! برگشت طرفم:« پناه؟» این حتماً لیلاست! دستش از گلوی چادر شل می‌شود و می‌افتد پایین. صورتش عین آینه است. چشم‌های درشت و سیاهش شبیه مینیاتورهای این یارو نقاشه کی بود؟ مثل تابلوهای فرشچیان است. از لای لب‌های بازش دندان‌های یک دستش بیرون می‌افتد:«شما از پناه خبر دارید؟ اون الان کجاست؟» به خودم که می‌آیم می‌بینم اینقدر محوش شدم که نفهمیدم چه گفت! دوباره رو می‌گیرد:«شما پناه‌ و مِشناسِد؟» نگاهم را پایین می‌اندازم:«بله.. برادر خانوممه»
صداش می‌لرزد:«کدوم خواهرش؟» نگاهش می‌کنم. توی چشم‌هاش اشک دو دو می‌زند:«پروانه» با لبخند تکرار می‌کند :«پروانه» انگار که دارد یک گوشه از خاطراتش را مرور می‌کند! از کنار در عقب می‌رود و تعارفم می‌کند داخل. می‌رویم تو. وسط حیاط یک باغچه ‌ی بزرگ و یک حوض گرد خالی است. توی حوض از برگ‌های زرد و نارنجی پر شده. بچه می‌دود طرف ایوان توی بغل پیرزنه. بنده‌ی خدا چادر به سر ایستاده همان‌جا و نگاهمان می‌کند. هنوز گیجم. به زن می‌گویم:«پناه دوست داره لیلا رو ببینه» نمی‌دانم چرا به زبانم نمی‌چرخد بگویم تو! می‌ایستد:«چرا خودش نیومد؟ اصلاً اینهمه وقت کجا بود؟» سرم را با ناراحتی تکان می‌دهم. با بغض می‌گوید:«حتما هر روزم تا خرخره می‌کشه؟ نه؟» ناخن‌های شستم را می‌کشم روی آدرس توی دستم:«چی بگم والا» خاک تو سرت پناه! آخر آدم یک همچین زنی داشته باشد و معتاد باشد؟! حالا اگر بفهمد طرف ازدواج هم کرده که حسابی داغان می‌شود. می‌پرسد:«الان کجاست؟!» آهسته می‌گویم:«مرکز ترک اعتیاد!» پوزخند می‌زند و با گریه می‌رود طرف ایوان. می‌نشیند زیر پای پیرزن. پیرزن می‌پرسد:«چیه لیلا؟ مُرده؟!» با همان گریه می‌گوید:«خدا نکنه خاله! حالا دیدی چقد خاطرم براش عزیز بود؟ بازم رفت سراغ اون کوفتی..» پیرزن آه می‌کشد:«هعییی!! غصه نخور مادر اینم بخت توئه دیگه! اون‌وقتام از صدقه سر تو پاک بود» سر در نمی‌آورم! اگر این دختره ازدواج مجدد کرده پس چرا اینقدر سنگ پناه را به سینه می‌زند؟ مگر پناه نمی‌گفت که او حتی تف نمی‌اندازد تو صورتش؟ خاله و خواهرزاده با هم زبان می‌گیرند و نک و ناله راه می‌اندازند. انگار نه انگار که من اینجا ایستادم. دنبال فرصتی‌ام پیغامم را بدهم و بروم که پیرزنه می‌پرسد:«شما چی‌کاره شی آقا؟ رفیقشی؟» جلو می‌روم تا صدایم را بهتر بشنود:«به خانوم عرض کردم! شوهرخواهرشم.» مثل کارآگاه‌ها نگاه می‌کند:«آها! بعد اونوخ چی‌طور شد که اومد سراغ شما؟» لیلا بلند می‌شود و چادرش را مرتب می‌کند:«خاله اول تعارفشون کنیم بیان داخل خونه.. زشته سر پا واستادن» خدا را شکر بالاخره ما را هم آدم حساب کردند! با هم تو می‌رویم. می‌نشینم روی مبل‌های تمیز و روشن ته پذیرایی. با اینکه خانه قدیمی است ولی همه‌ی وسایلش نو و تر و تمیز است. بوی برنج دم کرده و بادمجان سرخ کرده می‌آید. خاله‌ی لیلا می‌نشیند روی تک مبل روبه‌رو. لیلا هم می‌رود توی یک اتاق دیگر. وقتی صدای ظرف و ظروف بلند می‌شود می‌فهمم آنجا آشپزخانه است. کمی بعد با یک سینی نقره‌ای چای برمی‌گردد و بعد از تعارف می‌نشیند پهلوی خاله‌اش:«خیلی دنبالش گشتم! هرجا که فکرش‌و بکنید. پس برگشته پیش خانواده ش هان؟» کمی از چایم را سر می‌کشم. می‌خواهم جواب بدهم که می‌گوید:«بازم الهی شکر که اگه از من دل کند، سراغ خونواده‌ش رفت.» فنجان را پایین می‌آورم:«نه نه قضیه اون‌طوری که شما فکر می‌کنین نیست! ما یکی دو ماه پیش خیلی اتفاقی پیداش کردیم. اونم با یه وضع بد.. خواهرش شناختش و به زور آوردش خونه. حالا همین به زور خونه آوردنش هم جریان داره که ایشالا بعد خودتون می‌فهمید.» لیلا بچه را که می‌خواهد بیاید سمت ظرف شکلات می‌گیرد و روی پایش می‌نشاند. همان‌طور که موهای روشنش را نوازش می‌کند می‌گوید:«حالا چطو شد که یاد من افتاد؟» چایم را سر می‌کشم و فنجان را می‌گذارم روی میز:«والا جریانش مفصله» ماجرای دیشب را تعریف می‌کنم. ریز ریز اشک می‌ریزد. می‌پرسد:«خودش خواست ترک کنه؟» «بله. باعثش پسرم شد.» با حالت سوالی نگاهم می‌کند. می‌گویم:«من یه پسر بچه دارم که خیلی پناه دوسش داره. گف نمی‌خواد یه بچه ی دیگه بخاطرش اذیت شه. یا یه همچین چیزی اگه اشتباه نکنم..» تا این را می‌گویم صدای گریه‌ی خاله بلند می‌شود. لیلا چادرش را می‌کشد روی سرش و شانه‌هاش می لرزد. گیج و منگ نگاهشان می‌کنم. هی می‌پرسم چی‌شد؟ چیز بدی گفتم ناراحت شدید؟ خاله با لبه‌ی چادر دماغش را پاک می‌کند:«وای ننه ننه ننه.رولم علی..عمرم علی.» همان ‌طور می‌گوید و می‌کوبد به پاهاش. لیلا بلند می‌شود و برایش آب می‌آورد. «خاله اینجور نکن دیگه! دلت میخواد دوباره مریض شم؟» خاله جای آب بازویش را می‌گیرد:«بمیرم برا صبرت خاله.. بمیرم برا بختت خاله» دست‌هام یخ کرده. قلبم تالاپ تولوپ می‌کند. علی لابد بچه‌ی پناه و لیلا بوده! یعنی طفلکی مرده که اینها اینجوری گریه می‌کنند؟ لابد دیگر! پناه هم آن شب تا حرفش شد گریبان چاک داد. صبر می‌کنم زنجموره‌هاشان تمام شود. لیلا نزدیکم می‌نشیند:« هنوز بعد از سه سال داغش تازه‌ست.» با بدبختی می‌پرسم:«بچه‌تون بود؟»
سرش را می‌اندازد پایین:«بچم نبود! مردم بود! همه کِسُم بود. از چهارسالگی برام شد پدر، مادر، بِرادر، وقتی که رفت تازه فهمیدم پسرم بود.. عزیزم بود.. دردونه م بود» اینقدر این‌ها را با سوز می‌گوید که بغضم می‌گیرد. خاله بلند می‌شود و با اشک و ناله می‌رود به آن‌طرف اتاق و از روی یک میز گرد قاب عکسی را بغل می‌کند می‌آید طرفم. قاب را می‌دهد دستم. موهای تنم سیخ می‌شود. مثل سیبی است که از وسط نصف شده! نگاه نافذش عین لیلاست. فکر نکنم بیشتر از شش هفت سالش باشد. هر کار می‌کنم اشکم نریزد از روی پلکم سر می‌خورد و می‌افتد تو شیشه‌ی شفافش. یعنی پناه چه کارکرده که این بچه تلف شده؟ «چرا فوت کرد؟» خاله دوباره شلوغ می‌کند. اعصاب من که هیچ، این بچه هم از رفتارهایش ترسیده و هی تو بغل مادرش گریه می‌کند.. لیلا می‌گوید:«خاله تو رو خدا اینطوری نکن. محمد و ببین چطور ترسیده!» رو‌می‌کند به من:«آقا شرمنده، می‌شه یه وقت دیگه صحبت کنیم؟» بلند می‌شوم:« ببخشید اذیتتون کردم. اگه اجازه بدید رفع زحمت کنم.» از توی شکلات خوری یک شکلات برمی‌دارم و طرف بچه می‌گیرم:«بیا عمو جون..گریه نکن» آب از لب و دماغش آویزان است. سرش را می‌گذارد روی شانه‌ی مادرش و بلندتر گریه می‌کند. خداحافظی می‌کنم و می‌روم طرف حیاط. دارم کفش ‌هام را می‌پوشم که لیلا از بالای ایوان با صدایی که سعی می‌کند بالا نرود می‌گوید:« می‌شه ازتون یه شماره داشته باشم؟» می‌گردم از توی جیب کارت بنگاه را پیدا می‌کنم و می‌دهم دستش.«این موبایل منه.» با تشکر به کارت نگاه می‌کند و از پله پایین می‌آید. طاقت نمی‌آورم:«من نمی‌دونم پناه چی‌کار کرده و چی‌شده که اون بچه...» جرأت ندارم فکرم را کامل کنم. ادامه می‌دهم:«من پناه‌و زیاد نمی‌شناسم ولی تو این یکی دوماهه مردتر و با مرام‌تر ازش ندیدم. به جرأت می‌گم تنها مشکلش فقط اعتیاده. نمی‌دونم چی گذشته بینتون! دوست دارم بدونما ولی ظاهراً صلاح نیس. فقط ازتون می‌خوام اگه ازش دلخورید بیخشیدش و بهش یه فرصت دیگه بدین. اون الان خیلی بهتون نیاز داره. دیشب نزدیک بوده تو بیمارستان خودکشی کنه.. می‌گف می‌خواد حلالش کنید. می‌گف این چند سال روی برگشت نداشته» دانه‌های درشت اشک از چشم‌های لیلا پایین می‌ریزد. «من از پناه ظلمی ندیدم که بخوام حلالش کنم. اونی که باید حلالش کنه این طفل معصومه که امروز دیدینش! از وقتی چشم باز کرد سایه ی بابا بالا سرش نبود. من از پناه فقط یه دلخوری دارم. اونم اینه که چرا تو بدترین شرایط روحی رهام کرد؟! چرا دوباره رفت سراغ مواد؟ اگه دیدینش فقط یک کلام بهش بگید..» لب‌هایش را محکم به هم فشار می‌دهد. قطره اشکی دیگر پایین می‌افتد:«بگید دل لیلا باهات مثل همون روزای اول صافه، ولی علی رو نمی‌دونم! چون تو بهش قول داده بودی پاک باشی!» کم پیش می‌آید زنی بتواند من را منقلب کند ولی این لاکردار امروز بدجوری فاتحه‌‌ام را خوانده! موهایم را عقب می‌زنم و عین حاجی می‌گویم:«لا اله الاالله» بچه دوباره می‌آید و چادر مادرش را می‌گیرد. اگر پری بفهمد که عمه است چه حالی می‌شود؟ می‌گویم:«من می‌ترسم اینا رو بهش بگم پناه داغون‌تر شه..کاش..کاش خودتون بیاین ببینینش!» آه می‌کشد:«بهش بگین تا پاک نشه نمیام دیدنش. فقط تو رو خدا هی تند تند بش سر بزنید. پناه خیلی حساسه. نکنه ولش کنید» باورم نمی‌شود زنی تا این حد عاشق باشد! نمی‌دانم اگر من هم زن و بچه‌ام را ول می‌کردم پروانه عاشقم می‌ماند؟! البته اگر عشقی آن وسط ها باشد! عمرا! قبل از اینکه بروم طرف در می‌گویم:«خوشحالم که چند نفر دیگه به خونوادمون اضافه شده! مطمئنم پروانه و پریسا هم از دیدنتون خوشحال می‌شن» منتظرم چیزی بگوید ولی فقط نگاهش را می‌اندازد پایین و می‌گوید:«خیر پیش» ادامه دارد.. پست‌گذاری: شنبه سه‌شنبه پنج‌شنبه 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_30 #ف_مقیمی #محسن پرسان پرسان آدرس را پیدا می‌کنم. تابلو را
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 دیگر به بنگاه نمی‌رسم. بر می‌گردم خانه. از چند روز قبل کمی عدس پلو مانده. همان را گرم می‌کنم و می‌خورم. ذهنم درگیر است. تو این یکی دو روز به اندازه کل عمرم اتفاق‌های عجیب و غریب افتاده. هی صورت لیلا و بچه‌اش توی ذهنم می‌آید و هی می‌گویم عجب! لم می‌دهم روی کاناپه و همان‌طور که با خلال لای دندان‌هایم را پاک می‌کنم شماره‌ی پری را می‌گیرم. اشغال است. تا قطع می‌کنم خودش زنگ می‌زند. می‌خندم:«چه حلال زاده! داشتم می‌گرفتمت» نگران و مضطرب می‌گوید:«پس چرا نهار نیومدی؟ غذا خوردی؟» با خلال لثه‌ام را فشار می‌دهم. عاشق دردش هستم:«آره.همون عدس پلو رو داغ کردم خوردم» بعد از کمی مکث می‌گوید:«زنگ زدم بنگاه بهت بگم ناهار بیای اینجا بابات گفت امروز اصلاً نرفتی سرکار» لابد فکر کرده دیشب با صولت بودم و دوتایی تا صبح خوردیم و‌ کشیدیم و لش کردیم تا لنگ ظهر. ذوقم برا حرف زدن کور شد:«جایی کار داشتم نرسیدم برم.» «چه کار داشتی که از کارت مهم‌تر بود؟» دارم کم کم از کوره در می‌روم. بی‌حوصله می‌گویم:«کی میای خونه؟» دوباره مکث می‌کند:«حال پریسا زیاد خوب نیس. می‌گه چند روزی پیشش بمونم» خلال را لای دندانم نگه می‌دارم:«والا دیشب که از تو خیلی سرحال تر بود! بعدشم! مگه مادرشوهر نداره؟ بگه مادرشوهرش بیاد پیشش بمونه که هم محرم پسرشه هم با تجربه‌تره! ناسلامتی ما هم آدمی‌ما! یه عالمه رخت چرک وسط آشپزخونه ریخته. شام و نهارم که نداریم» این‌بار سکوتش طولانی‌تر می‌شود. کمی بعد با صدای آرام‌تری می‌گوید:«یعنی چی محسن؟ به نظرت درسته من به عنوان خواهر محلش ندم؟ می‌خوای خانواده‌ی شوهرش بگن این دختر بی‌کس و کاره؟» منتظر همین حرفش بودم. خلال را در می‌آورم. عصبی و شمرده می‌گویم:« پس لطف کن با من این مدلی حرف نزن!اگه خیلی نگران شوهرت هستی که مبادا سرو گوشش بجنبه بشین سرخونه زندگی‌ت حرفم نباشه! شیرفهم شد؟» از شکل نفس کشیدنش پیداست چقدر ناراحت شده:«دستت درد نکنه» پاهایم را روی میز وسط می‌گذارم. دندان‌هام را به هم فشار می‌دهم. حقش است! تا او باشد اینقدر من را سین‌جیم نکند. می‌توپم بهش:«تو فکر می‌کنی من از لحن و طرز سوال پرسیدنت نمی‌فهمم چی تو کله‌ت می‌گذره؟! » بغض می‌کند:«من فقط نگرانت بودم! همین!» پوزخند می‌زنم:«من بچه‌ نیستم که نگرانم باشی! بازم تکرار می‌کنم! اگه خیلی نگرانی مثل زن صولت بشین سر خونه زندگیت تا گربه شوهرت‌و شاخ نزنه» این یکی را عمداً گفتم تا خیالش راحت شود پیش صولت نبودم. انگار یک‌جورایی موفق می‌شوم. دلخور می‌گوید:« حق با توئه. من زن نیستم! الان یه آژانس می‌گیرم میام خونه » لحنم را عوض می‌کنم:«لازم نکرده! بقول خودت بمون پیش خواهرت تا شوهرش بفهمه کس و کار داره! از این به بعد دیگه خانوم خانوما سرش شلوغ می‌شه! مام باید به کم دیدنتون عادت کنیم. هرچی باشه خانوم می‌خواد خاله شه عمه شه» نفسش را محکم می‌فرستد بیرون:« بذار بچه به‌دنیا بیاد بعد شروع کن به طعنه زدن» بدبخت دیگر دارد کفری می‌شود. بلند می‌خندم:«آخه دیوونه من کی به تو طعنه زدم؟! بخدا دارم جدی می‌گم! چرا به حرفم دقت نمی‌کنی قربون اون آیکیوت برم» اینقدر نفسش را فوت کرده تو گوشی که گوشم درد می‌گیرد. فرصت را مغتنم می‌شمارم:«می‌گم! بنظرت عمه شدن بیشتر حال می‌ده یا خاله شدن؟» پشت خطی داریم. شاید مامان باشد. منتظرم ببینم اول پروانه چه می‌گوید بعد قطع کنم. اما خانم می‌زند به در قهر:«کاری نداری؟» «اِاِاِ قط نکنیا! یه خبر آس دارم برات که فقط به شرط مژدگونی می‌گم» کنجکاوی‌اش را تحریک کرده‌ام:«چه خبری؟ راجب پناهه؟» کوسن را می‌گذارم پشت کله‌ام:«بی‌مایه فطیره» حدس می‌زند:«پناه گفته می‌خواد زن بگیره؟!» بلند‌تر می‌خندم:«کجای کاری بابا؟ رد کن مشتولوق رو تا بت بگم» «مسخره بازی در نیار محسن! بگو دیگه!» عاشق این بال‌بال زدنشم! حیف است که این خبر را تلفنی بدهم! باید سر سین‌جیم کردن تنبیه شود. «قطع کن ببینم پشت خط کیه. تو هم تو این مدت مایه‌ی ما رو‌ کنار بذار. فعلاً » وسط صحبتش قطع می‌کنم. کاش برنمی‌داشتم! مامان است. می‌خواهد با پری حرف بزند. حالا یک داستان هم با او دارم! 💔🦋💔 توی کیفم یک تراول صد تومنی بود. همان را گذاشتم کف دست محسن:« وای به‌حالت اگر خبرت الکی و به درد نخور باشه!» تراول را می‌بوسد و می‌گذارد توی جیبش:«اگه می‌دونستم اوضاع و احوال کیفت روبراس کمتر از یه میلیون نمی‌گرفتم!» روی مبل کنار پریسا می‌نشینم و منتظر خبرش می‌شوم. از قبل آمدنش هزارجور فکر به سرمان زده. کلی قصه بافتیم. شروع می‌کند به تعریف ماجرا. من و پریسا مات و مبهوت به هم نگاه می‌کنیم. پریسا می‌گوید:«سرکاریه دیگه؟ مگه می‌شه پناه ازدواج کرده باشه؟ اونم بدون اینکه به مامان بابا بگه؟» ولی من بیشتر از اینکه شوک شده باشم دلخورم.
چرا توی این مدت پناه چیزی به من نگفت. این‌همه با هم حرف زدیم، درد دل کردیم بعد نباید یک اشاره‌ی کوچک می‌کرد به زندگی‌اش؟ محسن کنارم می‌نشیند:«چیه؟ خوشحال نیستی عمه شدی؟» با غصه نگاهش می‌کنم:«معلوم نیس چه اتفاقی افتاده که داداشم برا دومین بار خودش‌و دربه‌در خیابونا کرده. چجوری خوشحال باشم وقتی می‌بینم طفلی خیر ندیده از زندگیش؟» پریسا پشت چشم نازک می‌کند:«هه! داداشت عادت داره از مشکلات فرار کنه! حالم از ضعیف بودنش بهم می‌خوره! کاش یکم از غیرت بابا توش بود!» با اینکه ته دلم با صحبت‌هایش موافقم خوشم نمی‌آید جلوی محسن اینجوری در مورد پناه حرف بزند.‌ با اخم می‌گویم:«پریسا حق نداری پناه‌و قضاوت کنی! من و تو که تو زندگیش نبودیم» با عصبانیت سیب توی بشقابش را برمی‌دارد و‌ نزدیک دهن می‌برد:«اینقدر دفاعش‌و نکن پروانه! چه قضاوتی؟ ده سال پیش که رفت مگه چی‌شده بود؟ مطمئن باش این‌بار هم سر هیچی رفته! من یکی که عارم می‌شه بگم اون برادرمه» شاید اگر مثل من آن روی دیگر پناه را می‌دید اینقدر با بی‌انصافی درموردش حرف نمی‌زد! ولی چه کنم که حتی نمی‌خواهد تلاشی برای دیدنش کند. متأسفانه بحث کردن با او بی‌فایده‌است. نگاه می‌کنم به محسن. برای اینکه وانمود کند دخالتی تو حرف‌های خانوادگی‌مان ندارد دست‌هایش را مشت کرده جلوی پویا گرفته :«کدوم؟» می‌پرسم:«زنش چه شکلی بود؟ به داداشم میومد؟» محسن مشت خالی‌اش را نشان پویا می‌دهد:«من که باورم نمی‌شد این خانوم زنش باشه» بعد هسته‌ی توی دستش را می‌اندازد توی پیش‌دستی و با هیجان تعریف می‌کند:«با اینکه خونشون یه خونه‌ی کلنگی بود ولی خیلی شیک و تر و تمیز بود. یه ایوون بزرگ دارن که دو تا فرش دوازده‌متری قرمز روش پهنه. بعد پر گلدون و دار و درخت. خودش هم خیلی با کلاسه. فک کنم تحصیل کرده‌س. خیلی هم داداشت‌و می‌خواد!» پریسا با حرص سیبش را گاز می‌زند:«هه! چه خریه دیگه اون!» بشقاب میوه‌اش را برمی‌دارد و می‌رود توی آشپزخانه. محسن با نگاه، رفتنش را دنبال می‌کند و لبش را کش می‌دهد پایین:« چشه این؟ چرا اینقدر از پناه کینه به دل داره؟» با آه سرم را تکان می‌دهم:«ولش کن.. می‌گه پناه باعث و بانی مرگ مامان باباس» سرش را تکان می‌دهد:«نه به تو نه به این!» پویا هسته را گذاشته توی مشت‌های کوچکش و طرف پدرش گرفته:«کدومه؟ کدومه؟» محسن نگاه می‌کند به دست‌هاش:«فردا صبح می‌رم دیدن پناه! تو هم ساعت سه آماده باش وقت مشاوره داریم.» پویا مشتش را باز نمی‌کند. با خنده می‌گوید:« نه یه بال دیگه» دست بعدی هم محسن درست حدس می‌زند و صدای خنده و دعواشان خانه را برمی‌دارد. پریسا از آشپزخانه داد می‌زند:« کی ژله می‌خواس؟» پویا می‌دود توی آشپزخانه. محسن نگاهم می‌کند:«امشبم اینجایی دیگه؟» خدا می‌داند که دوست ندارم اینجا باشم ولی چه کنم که دستم کوتاه است. با اینهمه دلم نمی‌خواهد او ناراضی باشد. سرم را پایین می‌اندازم تا خودش تصمیم بگیرد. «چی‌شد؟ می‌گم می‌مونی؟» نگاهی به آشپزخانه می‌اندازم:«نمی‌دونم بخدا. می‌ترسم ناراحت شه» خیلی عادی می‌گوید:«خب امشبم بمون پیشش.» برای اینکه خیالم راحت شود می‌پرسم:«بعد تو چی؟» تو کاریت به من نباشه! خودم از پس خودم برمیام» از اینکه درکم می‌کند خوشحالم. لبخند می‌زنم:«بهش می‌گم فردا بعد از کلینیک میام خونه.» صدای آیفون بلند می‌شود. نگاه می‌کنم به ساعت. مهرداد است. بلند می‌شوم بروم اتاق تا روسری سر کنم. ادامه دارد.. پست‌گذاری: شنبه سه‌شنبه پنج‌شنبه 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_31 #ف_مقیمی #محسن دیگر به بنگاه نمی‌رسم. بر می‌گردم خانه. از
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 ۳۲ دیشب نتوانستم خوب بخوابم. فکر و ذکرم پیش پناه و زن و‌ بچه‌اش بود. انگار تا از زبان خودش نشنوم باورم نمی‌شود. برای پریسا چند مدل غذای باب میلش را می‌پزم و خانه را تر و تمیز می‌کنم. محسن که می‌آید تکلیفم را که نوشته‌ام می‌اندازم توی کیف. با اینکه جلسه‌ی دوم است ولی هنوز از مواجه شدن با دکتر می‌ترسم. می‌رسیم مطب. منشی خشک و مغرورش اسممان را توی سیستم وارد می‌کند و می‌گوید آقای ترابی که آمد بیرون شما بروید داخل. کمی معطل می‌شویم. محسن از وقتی آمدیم دائم سرش توی گوشی‌ است.‌ دارد صفحات اینستا را چک می‌کند. دکتر گفته بود بسپارش به من. یعنی می‌شود بعد از این جلسات گوشی را کنار بگذارد؟! چشم‌هایم را می‌بندم و تمرکز می‌کنم. بهتر است به جای این چیزها، فکر کنم که تو اتاق چطوری حرف بزنم. نمی‌دانم چرا تا می‌خواهم دو‌ کلام حرف درست و حسابی بزنم به لکنت و تته پته می‌افتم. صدای باز شدن در اتاق می‌آید. با هول سرم را از پشتی صندلی بر‌می‌دارم و صاف می‌نشینم. بیمار قبلی با کلی تعظیم و تکریم از دکتر پروانه خداحافظی می‌کند و می‌رود سراغ منشی تا لابد وقت بعدی را بگیرد. دکتر تا چشمش به ما می‌افتد لبخند دوستانه‌ای می‌زند و می‌آید طرفمان. به محسن که سرش تو گوشی است سقلمه می‌زنم و می‌ایستم: «سلام خوبید آقای دکتر؟» خیلی گرم احوال‌پرسی می‌کند. محسن هنزفری‌هایش را در می‌آورد و همان‌طور که می‌ایستد سلام می‌کند. دکتر مثل چند روز پیش یک دستش را تو دست محسن می‌گذارد و دست دیگرش را روی شانه‌اش. با چاق سلامتی می‌بردمان توی اتاق. جا می‌خورم! پس چرا این‌دفعه این‌طوری کرد؟ من کلی حرف آماده کرده بودم تا برایش بگویم! جلوی محسن که نمی‌شود! اصلاً ذهنم خالی خالی شد. پهلوی هم می‌نشینیم. خیلی معذبم. دکتر می‌نشیند روی مبل روبرویمان. بعد از حرف‌های معمولی می‌رود سراغ اصل مطلب:« خب تو این چند روز اوضاع و احوال‌تون چطور بوده بچه‌ها؟» محسن نگاهی به من می‌کند. هر دو می‌مانیم چه بگوییم! او پیش‌دستی می‌کند:« والا چی بگم؟ فک کنم برا پروانه‌خانوم خوب بود چون مجبور نبود قیافه‌ی ما رو تحمل کنه» با ناراحتی نگاهش می‌کنم:«این چه حرفیه؟» نیش‌خند می‌زند و سرخ می‌شود. دکتر می‌پرسد:« يعني از هم دور بودين اين چند روز؟» محسن با خنده می‌گوید:« تقریباً! البته یک جدایی اجباری بود. چون خواهر کوچیک‌شون بخاطر بارداریش ایشون‌و گروگان گرفته بود.» گونه‌هایم داغ می‌شود. سعی می‌کنم به زورِ لبخند مهارش کنم. سرم را می‌اندازم پایین. دکتر هم می‌خندد:« الان ما این صحبت شما رو اعتراض فرض کنیم؟» برای دیدن محسن سرم را بالا می‌گیرم. با همان لبخند می‌گوید:«من غلط بکنم!» بعد از مکثی می‌گوید:«خب پروانه زیاد جایی نمی‌ره! جز خواهرشم کسی رو نداره. من خودم بدم نمیاد یکم به خودش استراحت بده ولی مشکل اینجاست که ایشون اونجا هم بیکار نمی‌شینه» تمام دردش این است که چرا من برای پریسا کار می‌کنم. نمی‌دانم چرا اینقدر از خواهرم بدش می‌آید. با من من رو به دکتر می‌گویم:«من کمک کردن به بقیه رو دوست دارم. اصلاً اینجوری خوشحال‌ترم.» وقتی جمله‌ام تمام می‌شود متوجه می‌شوم دارم می‌لرزم. شاید از بی‌اعتماد به نفسی، شاید هم از خشم. می‌شنوم که محسن زیر لب می‌گوید:«نه که خیلی هم شادی!» تا نگاهش می‌کنم دستي لاي موهايش می‌کشد و كمي جا به جا می‌شود. دکتر ازش می‌پرسد:« می‌شه در مورد این برداشتت بیشتر توضیح بدی؟» محسن دوباره با صورت قرمز می‌خندد:« هیچی دیگه! می‌گم با این فداکاری‌های خانوم شادی داره از سرو کول زندگیمون بالا می‌ره» ضربان قلبم بالا می‌رود. هر وقت با گوشه و کنایه حرف می‌زند همین‌طوری به هم می‌ریزم. دکتر می‌پرسد:«فکر می‌کنی این نبود شادی تو زندگی‌تون فداکاری‌های زیاد پروانه خانمه یا مسایل دیگه هم دخیله؟» نفسم به سختی بالا می‌آید. چشم از صورت محسن برنمی‌دارم. دستپاچه نگاهی به من می‌کند و رو به دکتر می‌گوید: «چي بگم والا» ولی یک‌هو اخم‌هاش می‌رود توی هم و صدایش را می‌اندازد توی گلو:«اما ببین جناب! حرف اين يكي دو روز نيست که آخه! كلا ايشون برا ديگران زندگي مي‌كنه. خودش‌و فراموش كرده.» نگاه از صورتش می‌گیرم و به دکتر خیره می‌شوم. دكتر به من می‌گوید:«محسن نکته‌ی درستی رو گفت دخترم.‌ فکر می‌کنم نگرانی ایشون در مورد شما کاملا به جاست. نظر خودت چيه؟ شما هم فكر مي‌کني خودت‌و فراموش كردي؟» کاش شیشه‌ی ترک خورده‌ی‌ بغضم نشکند. یک عالمه حرف برای زدن دارم که پیش محسن نمی‌شود. اگر چیزی بگویم آقا قهر می‌کند و قید آمدن به دکتر را می‌زند. وگرنه می‌گفتم اگر من تو این زندگی شاد نیستم علتش تویی.
دکتر با لحنی مهربان می‌گوید:«اگر فکر می‌کنی نگرانی محسن بی‌مورده بگو» نگرانی؟ او نگران من نیست. نگران خودش است. اگر به جای پریسا می‌رفتم پرستاری مادر خواهرش خیلی هم استقبال می‌کرد. عین خیالش هم نبود من باید کمی برای خودم باشم! بغضم را مثل تنگ ماهی کف دستم نگه داشته‌ام تا نیفتد. محسن دوباره روی صندلی جابه‌جا می‌شود:«چیزی برا گفتن نداره. خودش می‌دونه حق با منه» تا این را می‌گوید تنگ از دستم می‌افتد و با صدای بلند می‌شکند. می‌شنوم که می‌گوید:«دیدید؟ این کار همیشگی‌شه دکتر» کار همیشگی تو چی است؟ اینکه بشینی و اشک‌های من را مسخره کنی؟ اصلا تو جز تحقیر من کار دیگری بلدی؟ «پسرم شما بيرون باش تا صدات كنم» از اینکه دکتر بیرونش کرد خوشحالم ولی کاش از اول دعوتش نمی‌کرد به اتاق. محسن نفسش را بلند بیرون می‌دهد و می‌ایستد:«از همون اولش اینجا اومدن من اشتباه بود. من برا این خانوم نقش پیاز رو دارم» از اتاق می‌رود بیرون. نمی‌دانم در را خودش محکم بست یا... اشک‌هایم بند نمی‌آید. سایه‌ی دکتر را می بینم که خم شده روی زانو و به میز نگاه می‌کند. دارد همین‌طوری وقت خودم و او هدر می‌رود. با اینکه کنترلی روی خودم ندارم می‌گویم:«ببخشیــــــــد!» نگاهش بالا می‌آید. نفس عمیقی می‌کشد:« لازم نیست برای برون‌ریزی احساساتت عذرخواهی کنی» از جعبه‌ی روی میز چند دستمال برمی‌دارم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم. دست‌هایش را قلاب می‌کند:«می‌دونی من محسن‌و تو این یه جلسه چطوری شناختم؟ حرفاش حرف حسابه ولی زبون حرف زدنش ناحسابیه. تو که داری این‌همه سال باهاش زندگی می‌کنی باید با دایرت‌المعارف اون آشنا باشی!» نفس می‌گیرم و تو دماغی می‌گویم:«من خیلی وقته که دیگه اون‌و نمی‌شناسم» «به نظرم مهم‌تر از اون اینه که بدونی خودت رو چقدر مي‌شناسي؟» با حالت سوالی سر تکان می‌دهد. جوابی ندارم. گنگ و منگ نگاهش می‌کنم. با یک نفس عمیق حالت صورتش برمی‌گردد به شکل قبل. «قرار بود هر چي دلت مي‌خواد در مورد خودت بنويسي. نوشتي؟» بدون تعلل دست می‌کنم توی کیف و لب می‌زنم:«نوشتم!» کاغذها را دستش می‌دهم. آنها را می‌گیرد و خیره بهشان بلند می‌شود، می‌رود طرف میز خودش:« به به.. چه خوش‌خط و طولانی! آفرین! معلومه که خودت‌و خوب می‌شناسی» انگار سبک‌تر شده‌ام. صاف می‌نشینم و با دقت نگاهش می‌کنم. پشت میزش می‌نشیند و عینکش را می‌زند. هنوز دارد به برگه‌ها نگاه می‌کند:«خب اينا خيلي زياده! من حتماً بعداً با دقت می‌خونم و مي‌ذارمش تو پروندت» دست‌هایش را روی هم می‌گذارد:«ولی الان مي‌خوام يه مختصر از چيزايي رو كه نوشتي با هم بخونیم. فقط قبلش دوس دارم بدونم موقع نوشتن اینا چه حسی داشتی؟» انگشت‌های عرق ‌کرده‌ام را به هم گره می‌زنم:« خب راستش.. اول نمي‌دونستم از كجا شروع كنم ولي وقتي جمله‌ی اول رو نوشتم باقیش همین‌طوری اومد. بعضی چیزها هم بعد یادم اومد که اضافه کردم» با تکان سر نشان می‌دهد کاملاً حواسش به من است. وقتی سکوت می‌کنم دوباره نگاهی به برگه‌ها می‌اندازد و یک‌هو لبخند روی لبش می‌نشیند:«اينجا نوشتي به گل‌ها علاقه داري؟ باغچه يا گلدوني داري؟» آه می‌کشم:«نه خیلی وقته ندارم. اون موقع‌ها که خونه‌ی پدریم حیاطی بود خیلی گل می‌کاشتم ولی از وقتی که با محسن ازدواج کردم دیگه نشد» « منم به گل خيلي علاقه دارم! روزایی که حالمم خوب نیس سرم‌و با اين گلدونا گرم می‌کنم. البته تو خونم هم کلی گل و گیاه دارم ولی زحمت رسیدگیش با خانوممه» با علاقه به گلدان‌هاي پيتوس و شفلرا و درخت اژدها نگاه می‌کند. بابا خدا بیامرز اسم بیشتر گل‌ها را بلد بود. وقتی کنار دستش کار می‌کردم به من هم یاد می‌داد. ناخواسته روی لب‌هایم لبخند می‌نشیند ولی سریع یاد وقتم می‌افتم و قلبم هری می‌ریزد. مگر یک ساعت چقدر است که نصفش به گریه و زاری و نصف دیگرش به باغبانی هدر شود؟ دکتر کاغذها را ورق می‌زند:«نوشتی برات سخته به کسی نه بگی. این اعترافت همون اشاره‌ی محسن به فداکاری‌هات نیس؟» نمی‌دانم چه بگویم! بر و بر نگاهش می‌کنم. می‌پرسد:«بخاطر همین پیش خواهرت موندی؟» سرم را پایین می‌اندازم:«بله..من.. واقعاً اون‌جا معذب بودم. از طرفی همه‌ی فکر و ذکرم پیش محسن بود. دلم می‌خواست پریسا بیاد پیشم» «به خواهرتم این پیشنهادو دادی؟» با غصه می‌گویم:«بله ولی گف اونجا راحت نیس» «پس خواهرت برخلاف شما اهل رودربایستی نیس» «همین‌طوره» دوباره آه می‌کشم:«من نمی‌تونم راحت احساساتم رو بیان کنم» کاغذها را رها می‌کند و تکیه می‌زند به صندلی. دست‌هاي قلاب کرده‌اش را می‌گذارد روی شکم:«اينكه با من یا بقیه راحت نباشي یه فصل مجزاست، بحث اصلی اینه که آیا با محسنم همين‌طوري هستي يا نه؟»
دست‌های خیسم را به هم می‌مالم:«متاسفانه با ایشونم همین‌طوریَم.. من.. تو به زبون آوردن حرفای دلم خیلی احساس ضعف می‌کنم. خیلی برام سخته» «پیش آقایون حرف زدن برات سخت‌تر می‌شه یا با هم جنس‌های خودتم مشکل داری؟» با لبه‌ی روسری‌ام ور می‌روم«با همه! ولی بیشتر با جنس مخالف» دست می‌کشد به ریشش:«و این آزارت می‌ده» «خیلــــــــــــی» بعد از مکثی کوتاه دست می‌گذارد زیر چانه:«برام یکم از بچگی‌هات می‌گی؟ اون‌موقع‌‌ها چطوری بودی؟» هر وقت حرف گذشته می‌شود تصویر خودمان را می‌بینم که دور حیاط بالا بلندی بازی می‌کردیم. رفتم بالای دبه‌ی خیارشور ولی پریسا پیراهنم را از پشت کشید و نقش زمین شدم. همین را برای دکتر تعریف می‌کنم. با نگرانی می‌پرسد:«بعد چی‌شد؟» «هیچی! چون با سینه افتاده بودم زمین نفسم رفت. طفلی مامانم و پناه اومدن بلندم کردن. مامان بهم آب طلا داد.» می‌خندد:«سرنوشت پریسای جرزن چی‌شد؟» با خنده می‌گویم:«از ترس رفت یه گوشه قایم شد» ناخودآگاه آه می‌کشم:«پریسا برعکس من دختر قوی‌ایه. اون همیشه برای برنده شدن تلاش می‌کنه. همیشه برای رسیدن به خواسته‌هاش می‌جنگه.. گاهی وقتا بهش حسودیم می‌شه» حرف‌هایم را کامل می‌کند:«و در مقابل تو همه‌ی تلاشت‌و می‌کنی تا دیگرون به خواسته هاشون برسند.. تو از اینکه می‌بینی آدم‌هایی که دوستشون داری موفقند احساس رضایت می‌کنی و همین حس رو برای خودت نقطه ی اوج علایقت کردی..درسته؟» باورم نمی‌شود اینقدر خوب من را شناخت. چشم‌هایم خیس می‌شود:«شما اینا رو از کجا می‌دونید؟» می‌خندد:«من نه تردستم نه پیشگو! فقط از نشانه‌ها و رفتارهای تو به یه سری حقایق پی می‌برم.» می‌روم توی فکر. می‌گوید:« با محسن هم همین‌طوری؟ برای راحتی‌ اون از خواسته‌های طبیعی‌ت چشم پوشی می‌کنی؟» با بغض می‌خندم:«من این‌طوری بزرگ شدم.. از بچگی همین‌طوری بار اومدم‌ ولی این اواخر دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. خسته شدم.» با مهربانی نگاهم می‌کند:«اين یعنی داری علایق و احساسات خودت‌و پیدا می‌کنی. از دید من خیلی نشونه‌ی خوبیه! ببین دخترم! تحمل كردن روش درستي براي زندگي نيست. تو بايد ياد بگيري خواسته‌هات رو بدون خجالت و عصبانیت بيان كني» مردشور این چشم‌ها را ببرد که عین شلنگ توی باغچه هرز می‌رود:«باور کنید گفتن بعضی از اونا خیلی سخته. گفتن بعضی‌هاشونم اصلاً فایده‌ای نداره. چون برای محسن مهم نیست» اشک‌هام را کنار می‌زنم. کاش صدایم کم‌تر بلرزد:« می‌دونید محسن چجوریه؟ اون ظاهراً می‌گه چشم ولی کار خودشو می‌کنه» «یعني حرف و عملش يكي نيست؟» «نه نمی‌گم دروغ می‌گه ولی برای اینکه بحث‌و خاتمه بده الکی دل‌خوشم می‌کنه!» «مي‌توني برام مثال بزني؟» به در و دیوار نگاه می‌کنم. لبه‌ی مانتویم را می‌گیرم و به هم می‌سابم:« مثلاً دوستش که از نوجوونی باهاشه اصلاً آدم درستی نیست. نه که من بگما همه می‌گن. من بهش چندبار گفتم رابطه‌ت‌و باهاش قطع کن می‌گه باشه ولی باز می‌دونم باهاش در ارتباطه» گونه‌اش را آرام روی کف دستش حرکت می‌دهد:«چرا فكر مي‌كني دوست خوبي نيس؟ بخاطر رفتار خودش يا تأثيري كه رو رفتار محسن داره؟» می‌ترسم صدایم برود بیرون شر شود. آهسته می‌گویم:«عرض کردم که.. خونوادشم ناراضی‌ان از این ارتباط. صولت یه مرد لااُبالی و بی‌قید و بنده» چینی به ابرو می‌اندازد:«پس این بی‌اخلاقی تا حدیه که دیگرون هم متوجه شدند. درسته؟» «بله» با حالتی متفکرانه می‌پرسد:«فکر می‌کنی چرا محسن با وجود اینکه می‌دونه دوستش مورد اخلاقی داره باز اصرار داره باهاش دوست باشه؟ تا حالا ازش این سوال‌و پرسیدی؟» به فکر می‌روم:«می‌گه صولت خیلی به گردن من حق داره.» «راست می‌گه؟» از سوالش تعجب می‌کنم. ولی انگار منتظر جوابم است. من‌من می‌کنم:«والا چندبار از نظر مالی محسن بد آورد و روش نشد به باباش بگه ولی صولت بلندش کرد. راستش دروغ چرا؟! چیزایی هم که در مورد دخترباز بودنش می‌گن من خودم ندیدم. چون همیشه وقتی با من روبه‌رو می‌شه سرش پایینه. اما واقعیت اینه که قبل از ازدواجمون هم کل محل پشت سرش حرف می‌زدن» این اولین بار است که در مورد صولت مستقل فکر می‌کنم! اما از نتیجه‌گیری‌ام راضی نیستم. «می‌دونید دکتر..من خیلی می‌ترسم» «از چی؟» نفس‌هایم نامنظم می‌شود:«می‌ترسم محسنم مث دوستش باشه.» وقتی سکوتش را می‌بینم می‌گویم:«حس می‌کنم محسن داره بهم خیانت می‌کنه. جدیداً وقتی دیر میاد دلم هزار راه می‌ره. مثلاً همین یکی دو روزه که پیشش نبودم» سرش را تکان می‌دهد. نمی‌دانم دارد تأیید می‌کند یا تأسف می‌خورد:«یعنی فکر می‌کنی محسن زیر سرش بلند شده؟»
حتی فکرش هم وحشتناک است. پیشانی‌ام را محکم فشار می‌دهم:« نمی‌دونم..ولی محسن به من هیچ احساسی نداره.. روز به روز داره ازم دورتر می‌شه. من هیچ کششی براش ندارم.» اخم می‌کند:« دقيقاً از کدوم رفتارش اين برداشت رو داري؟» با اینکه کلی تمرین کرده بودم بتوانم این موضوع را بگویم ولی باز تمام بدنم یخ می‌کند. بعد از مکثی طولانی دهان باز می‌کنم:«خب... قبلاً گفته بودم که.. ما بیشتر شبیه خواهر و برادریم تا زن وشوهر! وقتایی‌ام که می‌خواد شوهرم باشه معلومه که فقط می‌خواد من ازش نرنجم» وای جان کندم تا اینها را گفتم! سرش را پايين انداخته به دست‌های خودش نگاه می‌کند:«می‌دونم حرف زدن در این رابطه چقدر اذیتت می‌کنه. هیچ‌کی دوست نداره حریمش رو جلو کسی باز کنه. منتها ما اینجا هدف بالاتری داریم. می‌خوای برا اینکه راحت‌تر باشی من سوال کنم شما جواب بدی؟» سرم را با شرمندگی تکان می‌دهم. نگاهی می‌کند و دوباره سربه‌زیر می‌پرسد:« از اول، رابطتون همين‌طور بوده؟» از اینکه نگاهم نمی‌کند حس خیلی بهتری دارم:«نه..اوایل خیلی بهتر بود. بعد از به دنیا اومدن پویا خیلی تغییر کرد.» «خب؟ می‌شه بیشتر توضیح بدی؟ محسن تغيير كرد يا شما هم تغيير كردي؟» دست‌های سردم را فشار می‌دهم:«منظورتون رو نمی‌فهمم؟» ابروهایش را مرتب می‌کند:« معمولاً خانوم‌ها بعد از بچه‌دار شدن خیلی درگیر تر و خشک کردن بچه می‌شن. ممکنه از شدت خستگی از خودشون و همسرشون غافل شن. البته تا حدود زیادی حق هم دارن. حالا می‌خوام بدونم شما هم شامل حال این مثال می‌شی یا نه؟» تا جایی که یادم می‌آید من همیشه همین‌طوری بودم! هیچ‌وقت اجازه ندادم بوی عرقم را محسن بفهمد. لباس‌هایم هم مرتب است. آن اوایل یکی دوبار آرایش کردم که خودش گفت خوشش نمی‌آید و همین‌طوری ساده دوست دارد! بلافاصله جواب می‌دهم:«من سعی کردم همیشه مرتب باشم آره کارم با بچه زیادتر شده اما محسن رو فراموش نکردم. من سعی می‌کنم هواش‌و داشته باشم. یعنی حداقل تا چند ماه پیش که همین‌طور بود.» سرش را تکان می‌دهد:«خیلی خوبه که مواظب ظاهرت هستی اما می‌دونستی که ما آقایون زیاد برامون ظاهر ملاک نیس؟» با اخم نگاهش می‌کنم. ادامه می‌دهد:« من بیشتر تمایل دارم بدونم شما مثل روزهای اول بهش توجه مي‌كردي؟ آیا محبت کلامی بینتون حاکم بود؟ از احساسات خوب و بدت باهاش راحت حرف می‌زدی؟» چقدر دلم می‌خواهد بگویم که از محسن چه چیزی دیدم که دلسردم کرده. یعنی باید بگویم! عمده‌ی مشکل ما سر همان کارش است. حالا که نگاهم نمی‌کند باید حرف بزنم. خدایا کمکم کن. «من همیشه همین‌طوری بودم! مثل باقی زنا اهل حرف زدن و درددل کردن نیستم. این‌و خود محسنم می‌دونه. از قبل ازدواج می‌دونس، ولی.. اون یه خطای بزرگ کرده که نمی‌تونم ببخشمش. راستش.. محسن.. چجوری بگم؟ خیلی ببخشید ولی محسن» آخر چطوری بگویم محسن چه غلطی کرده؟ من حتی از به زبان آوردنش هم خجالت می‌کشم! کلافه سرم را بین دست‌هایم می‌گیرم. با سکوتش فرصت می‌دهد بتوانم حرف بزنم. زانوهایم ضعف می‌رود. صدایم می‌لرزد:«ببخشید من روم نمی‌شه بگم» کلافه و درمانده نگاهش می‌کنم. با اخم نجیبانه‌ای نگاهم می‌کند و بعد سر به زیر می‌گوید:« عذر می‌خوام.. خودارضایی می‌کنه؟» برای لحظه‌ای یخ می‌زنم ولی بعد حس سبکی می‌کنم. انگار با حدسش یک بار سنگین از دوشم برداشت. شانه‌های منقبضم را رها می‌کنم و سرم را در تأییدش تکان می‌دهم. عینکش را با انگشت اشاره بالاتر می‌دهد:« در موردش باهاش حرف زدی؟» از خجالت انگشتم را می‌برم زیر روسري تا مثلا موهایم را تو بدهم:«آره.. قبلنا سی‌دی‌های فیلم‌اش‌و پیدا کردم خیلی اعصابم خورد شد. همه رو شکست گفت مال مجردیش بوده. بعد یکی دوبار از تو گوشی‌ش مچش‌و گرفتم. اونم قول داد دیگه سمتش نمی‌ره. یه مدتم نرفت. تا اینکه گوشی جدیدا اومد. بعدِ چند وقت متوجه شدم كه دوباره اون فيلم‌ا رو مي‌بينه ولی.. ولی اصلاً فکر نمی‌کردم باهاشون..» نمی‌گذارد از کامل کردن جمله‌ام بیشتر از این زجر بکشم. حرفم را قطع می‌کند:«متوجه‌ام.. به روش آوردی؟» بغضم را قورت می‌دهم:«نه.. چون دیگه نا امید شدم. گفتنش فقط باعث می‌شه حرمتمون بشکنه» دست‌هایش را دوباره روی هم می‌گذارد:« کار خوبی کردی!» با دو انگشت گوشه‌های لبش را فشار می‌دهد و بعد از مکثی کوتاه می‌گوید:«خب حدس اینکه بعد از دیدن اون فیلم‌ها فرد بیننده اقدام به چه کاری می‌کنه سخت نیس! معمولاً کسایی که اعتیاد به این‌طور فیلم‌ها دارن دچار یک سری مشکلات می‌شن! که یکی‌ش همین خودارضاییه! دلیل اینی هم که قبلاً با درخواست‌های نامعقولش توی رابطه، باعث اذیتتون می‌شد همین بوده.»