مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_28 #ف_مقیمی #محسن بوی مرغ زعفرانی و برنج و سالاد شیرازی خان
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_29
#ف_مقیمی
#محسن
روز اولی که پناه را بردم کمپ مشاور گفت اوضاع روحیش خوب نیست. ببرش کلینیک روانشناسی اعتیاد. این را به پری نگفتم تا به هم نریزد. بی سرو صدا بردمش کلینیک و بستریاش کردم.
نصفه شبی شلنگ میاندازم تا آنجا. غلط نکنم بلایی سر خودش آورده. شاید هم نتوانسته دوام بیاورد. تا میرسم یکی از پرستارها میبردم اتاق روانپزشک. حال پناه را میپرسم. یارو با اینکه سعی دارد خودش را عادی نشان بدهد ولی معلوم است اتفاق بدی افتاده:
«بهنظر میرسید پناه روحیه ی قویای داشته باشه ولی یک دفعه از ساعت ده شب به اینور دردش زیاد شد و بنای ناسازگاری گذاشت! بهش آرام بخش تزریق کردیم ولی باز با نعره و خودزنی بیدار شد. میخواست خودکشی کنه»
دستپاچه میپرسم:«الان چطوره؟»
همانطور که خودکارش را باز و بسته میکند میگوید:« تا همین پیش پای شما اینجا رو گذاشته بود رو سرش. ولی الان دیگه آرومه»
لبهی چوبی صندلی را میگیرم و خودم را جلو میکشم:«میشه ببینمش؟»
خودکار را میگذارد روی سررسید بسته:« آره آره. مشکلی نیس فقط قبلش باید یه چیزی رو ازتون بپرسم»
تکیه میدهم.
کمی فکر میکند و میپرسد:«این لیلا کیه!؟ چه نسبتی با پناه داره؟»
سرم را عقب میدهم:«لیلا؟!»
«بله! مدام این اسم رو تو حملههاش تکرار میکنه. شاید اگر لیلاخانوم خودشون میومدند بهتر بود!»
سرم را با نوک انگشت میخارانم. میگردم دنبال اسامی فک و فامیلشان.
«راستش من زیاد از بستگانشون اطلاع ندارم. پناه هم ده دوازده ساله دور از خونوادهش بوده. هیشکی هیچی ازش نمیدونه»
«به خانمتونم چیزی نگفته؟»
سر تکان میدهم:«بعید میدونم! پناه خیلی تو داره.»
دکتر عینکش را بالا میدهد:«به هرحال من احتمال میدم تو این چند سالی که شما ازش بیخبر بودین یه حادثه تلخ و دردناک براش اتفاق افتاده باشه. چون توی جلسه مشاورهای هم که داشتیم گفته بود قبلاً ترک کرده اما بعد از یه اتفاق ناگوار دوباره شروع کرده»
از پشت میزش بیرون میآید:«همراه من تشریف بیارید» کنارش راه میافتم. میرویم به یک راهروی عریض و طویل که پر از اتاق است. پشت در یکی از اتاقها میایستد.
دستگیرهی در را میگیرد:«چیزی که میبینید شاید کمی آزاردهنده باشه ولی ما مجبوریم بخاطر امنیتش این کار رو کنیم!»
در را باز میکند و میرویم توی اتاق. پناه روی تختی با میله های بلند خوابیده. دستهایش را بستهاند به میلهها. حیف که یارو از قبل گفته بود وگرنه میشستمش پهنش میکردم لب پنجره! چقدر هم تعریف اینجا را میکردند! اگر بنا بود به این مدل رفتارها که خودمان هم بلد بودیم ببندیمش به تخت!
میروم بالا سرش. سر و صورتش زخم و زیلی شده. لبهاش ترک ترک شده. چشم و دهنش نیمهباز است . آدم نمیفهمد خواب است یا بیدار. دکتره دستی به سر و گوشش میکشد:«آقا پناه! ببین کی اومده دیدنت! دیدی سر قولم موندم؟»
از حال رقت انگیزش ناخودآگاه بغضم میگیرد. چند شب پیش که با هم تو ماشین حرف زدیم چقدر سالم و آرام به نظر میرسید! اصلاً فکرش هم نمیکردم همچین بلایی سر خودش بیاورد.
دستم را میگذارم روی سرش:«سلام رفیق! شنیدم از دوری من بیمارستانو گذاشتی رو سرت؟ حتما باید یه چیزی بگم بت بربخوره؟»
چشمهاش را به زور باز میکند. تا من را میبیند بیحال گریه میکند:«محسن! تو رو جون پروانه منو ببر. من نمیتونم. من هیشوقت نمیتونم مثل آدم زندگی کنم ..من نفرین شدم! »
عرق روی پیشانیاش را پاک میکنم. خدا کند گریهام نگیرد:«به همین زودی کم آوردی؟ پ اون همه وعده وعید کشک بود؟ جواب پری و پویا رو چی میدی؟ زود خوب شو پویا همهش بهونتو میگیره»
یکهو سرش را به بالش میکوبد و های های گریه میکند.
دکتره و پرستاره شانه هایش را محکم میگیرند و سعی میکنند آرامش کنند.
دکتر به پرستاره میگه بهش یه b2 بده»
بعد به من نگاه میکند:«شمام بفرمایید بیرون»
دلم نمیخواهد بروم. فکر میکنم اگر این کار را کنم در حق پناه جفا کردهام!
پناه بلند التماس میکند:« نه.. من کارش دارم نامرد! مگه قول نداده بودی به من؟»
دکتره با لحن جدی میگوید:«من سر قولم هستم ولی اگه بخوای به این کارت ادامه بدی کلامون میره تو هم»
پناه از زور گریه و تقلا نفس نفس میزند:«باشه باشه بخدا دیگه نمیزنم.. نمیزنم»
دکتر من را با خودش میکشد طرفی و دم گوشم میگوید:«ممکنه ازت درخواست مواد کنه و یا با جریحه دار کردن احساساتت بخواد از اینجا ببریش. اون نصف راهو رفته. حمایتش کن ولی تحریکش نکن»
و بعد با پرستارها از اتاق رفت.
از رو لاکر کنار تخت یک دستمال برمیدارم و عرق سر و صورتش را پاک میکنم:«چیکار میکنی با خودت پناه؟ بابا یکم آروم تر!»
ناله میزند:«آخ محسن دعا کن من بمیرم همه خلاص شن»
همانطور که شانهاش را ماساژ میدهم میزنم به در شوخی:«غلط کردی! اگه میخواستی بمیری نباید پیدا میشدی. اینا همه از درد خماریه. یه ذره دیگه تحمل کن بخدا میگذره »
سرش رو میکوبد روی تخت:« کاش دردم خماری بود.. خدایا منو بکش»
شانههایش را محکم میگیرم:«خل بازی در نیار دیگه. خب بگو دردت چیه؟ شاید بتونم برات کاری کنم»
« از هیشکی هیچ کاری بر نمیاد. اون از من بيزاره. میدونم تفم تو صورتم نميندازه!»
لابد دارد در مورد همان لیلا صحبت میکند. اصلاً به قیافهاش نمیخورد اهل عشق و عاشقی باشد.
«این لیلا کیه که از سر شب صداش میزنی پناه؟ خب حرف بزن شاید بتونیم پیداش کنیم»
یکهو رنگ به رنگ میشود. برای لحظهای خیره به من نگاه میکند ول باز میزند زیر گریه. جوری زنجموره میکند کأنه مادرش مرده. جگرم برایش کباب میشود.
آرام که شد میگوید:« لیلا همه چیزم بود. محرم دلم بود.
اما از اونژا که من همیشه گند میزنم از دست دادمش»
بخدا میدانستم زن دارد. از صحبتهای تو ماشینش تابلو بود.
سرش را هی تکان تکان میدهد و روضه میخواند:«محسن من میدونم زنده نمیمونم.. باید قبل مرگم ببینمش. میخوام بش بگم من مقصر نبودم. من نمیخواسم اونژور بشه»
گیج شدهام ولی مجبورم زبان به دهن بگیرم تا خودش حرف بزند.
میگوید:«بخدا این چند سال فقط به عشق اون زنده موندم»
سرش را بالا میآورد و تند تند پلک میزند:« تو رو خدا برام پیداش کن! تا اون منو نبخشه نفس راحت نمیکشم. بخدا من نفرین شدم! از بس که به همه بد کردم»
موهایش را عقب میزنم. تمام سر و گردنش خیس است:«چرا حرف مفت میزنی آخه؟ نفرین چیه؟ ایشالا خوب میشی از دل همه در میاری»
وسط گریه میگوید:« از کی؟ همه رو از دست دادم.. کاش بمیرم.. کاش بمیرم»
میخواهم چیزی بگویم که تکرار میکند:« دیگه بابام نیست. مامانم نیست.. علی نیست.. وای از دل لیلا وای»
هی میگوید و هی زار میزند. از اینکه نمیتوانم آرامش کنم عصبانیام. این میلههای لعنتی هم که نمیگذارد بغلش کنم.
«غصه نخور داداش. درست میشه»
ذهنم مشغول لیلاست. یعنی او هم مرده؟ نمیدانم چطور بپرسم که کولیبازی در نیاورد:«آدرس لیلا رو بده من برات پیداش میکنم»
هقهقش قطع میشود. زل میزند تو چشمم:«آدرسش؟»
لحنم را عادی میکنم:«آره! بخدا لب تر کنی میرم سر وقتش»
اول چشمهاش برق میزند ولی بعد صورتش را برمیگرداند و هر کار میکنم حرف نمیزند. وسط التماس کردنهام دکتر تو میآید.
دست از پا دراز تر برمیگردم خانه. نمیدانم چرا این خواهر و برادر، اینقدر دهن قرص و اعصابخردکنند! فکری شدهام که این لیلا چه جور آدمی است و برای چه پناه را نمیبخشد؟
احتمالاً حدس قبلیام درست باشد. لابد یکی از همین عملی مملیهاست که زنش شده. حالا چه بلایی سرش آورده الله اعلم!
برای خودم یک لیوان آب میریزم و مینشینم روی مبل. چشمم میافتد به گولههای دستمال کاغذی روی زمین.. یاد کابوسم میافتم. دستمال را میاندازم توی سطل و میروم حمام. صدای دختره و صحنههای توی خوابم تو گوشم میآید. لعنت به من که تو خواب با همه هستم الّا زنم. حالم از خدا هم به هم میخورد. او اگر خدا بود که اد همین امشب آن هرزه را نمیانداخت وسط زندگیام.. اگر خیلی با گناه کردن من مشکل داشت پای محارم را به خوابم نمیکشید. از همه چیز خستهام! کاش میشد قید همه چیز را زد و گذاشت رفت. مردهشور این زندگی را ببرند!
با همان حوله تنپوش میخوابم. صبح با صدای تلفن از خواب میپرم. دوباره از کلینیک است. دکتر آدرس لیلا را میدهد تا بروم سر وقتش!
ادامه دارد..
پستگذاری: شنبه سهشنبه پنجشنبه
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_29 #ف_مقیمی #محسن روز اولی که پناه را بردم کمپ مشاور گفت او
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_30
#ف_مقیمی
#محسن
پرسان پرسان آدرس را پیدا میکنم. تابلو را نگاه میکنم. کوچه ارغوان همین است. از این کوچههای ماشین نرو است. ماشین را پارک میکنم سر کوچه و میگردم دنبال پلاک هفده. خانه وسطهای کوچه است. زنگ را میزنم به امید اینکه لیلا در را باز کند. دوست دارم بفهمم زن پناه چه ریختی است! پسر بچهی دوسه سالهای در را باز میکند.
نمیشود توی حیاط را دید. با پردهی ضخیم پوشاندهاند.
«سلام عمو جون! مامانت هست؟»
شستش را میگذارد توی دهان و بر و بر نگاه میکند.
سرپا مینشینم و آهسته انگشتش را از تو دهانش در میآورم.
«به مامانت میگی بیاد؟»
یکهو میزند زیر گریه و از گوشهی پرده میدود تو.
صدای زن مسنی میآید:«محمد؟ چیشده مادر؟»
سریع میایستم و بلند میگویم:«میشه چند دیقه تشریف بیارید دم در»
پیرزن قد بلندی چادر به سر پرده را کنار میزند:« با کی کار دارید؟!»
همچین مشکوک نگاه میکند آدم میترسد. میگویم:«سلام حاج خانوم! لیلا خانوم اینجا زندگی میکنند؟»
با اخم چادرش را جلو میکشد:«لیلا؟ کدوم لیلا؟ از طرف کی آمدی؟»
نمیدانم چرا این دکتره فامیلیاش را نگفت. من من میکنم:«والا نمیدونم.. فقط میدونم اسمشون لیلاس»
آدرس را از جیب کاپشنم در میآورم و نشانش میدهم:«ببینید این آدرس درسته؟»
کاغذ را میگیرد و با اخم جلو عقب میکند:«من که نه سوات درست و حسابی دارم نه چشام میبینه. همینطوری بگو کجا رو بهت آدرس دادن؟»
«کوچه ارغوان پلاک ۱۷»
با سر تایید میکند:«آره درسته ولی ما لیلا نداریم!»
و بعد پای چپش را به سختی عقب میبرد و تا در را ببندد.
در را میگیرم :««ببخشید شما چندساله اینجا زندگی میکنید؟»
«خیلی ساله! از زمان شاه خدا نیامرزیده! ولی لیلا نداریم!»
پیرزنه مشکوک میزند. اصلاً تا اسم لیلا آمد رنگ به رنگ شد. لابد فکر کرده مامورم آمدم دخترش را ببرم.
«خب پس حتما لیلا خانومو میشناسید چون ایشون تا همین چندسال پیش اینجا ساکن بوده»
با کج خلقی میگوید:«گفتم که آقا! لیلا نداریم.»
در را میبندد.
چند قدم عقب میروم و روی نوک پا خانه را دید میزنم. خانه ویلایی است. نگاهی به آدرس میکنم و توی مشتم فشار میدهم.
در خانهی همسایه بغلی را میزنم. بالاخره یکی باید نشانی از این لیلا داشته باشد. من که مطمئنم این پیرزنه لیلا را میشناخت حالا چرا لو نداد خدا میداند!
کسی باز نمیکند.
با نوک کفش میزنم به تکه آجر جلو پام و دوباره در خانه پیرزنه را میزنم. خبر ندارد من پرروتر از این حرفها هستم.
نگفتم ریگی تو کفشش است؟ دیگر باز نمیکند. محکمتر میزنم.
این دفعه یک زن جوان با چادر گلدار در را باز میکند. توی صورتش دنبال ردی از لیلا میگردم. بعید میدانم خودش باشد! طرف از شکل رو گرفتنش پیداست از این زنهای با کلاس و تحصیلکردهاست.
با حالتی مغرور میپرسد:«از طرف کی اومدید؟»
جا میخورم:«شما لیلا خانومو میشناسید؟»
یک ابرو را بالا میبرد:«بله، من یه لیلا میشناسم ولی اول بفرمایید چه کارش دارِد؟»
لامصب با اینکه لهجه دارد اینقدر محکم حرف میزند آدم لالمونی میگیرد. با تتهپته میگویم: «من باید خودشون رو ببینم خانوم!»
بچه ننره از لای پرده بیرون میآید و شست به دهن چادر زن را میگیرد.
دوباره به صورتش نگاه میکنم. چانه بالا میدهد: «الان دارید خودشونو میبینید!»
زبانم بند میآید. با اینکه از ذهنم گذشته بود ممکن است خودش باشد ولی اصلاً باورم نمیشود
« اخه حاج خانوم گفتن که..»
زن با کلافگی مردمک چشمهایش را میچرخاند: «ایشون خوششون نمیاد به غریبا آمار منو بدن! حالا میفرمایید چه کارم دارید یا همسرمو بفرستم خدمتتون ازتون بپرسند؟!»
پس لیلا نیست! گفتم! پناه را چه به این زن؟
«من یکم گیج شدم! نمیدونم درست اومدم یا نه»
اعصاب ندارد بنده خدا. بچه را هل میدهد طرف پرده. میخواهد در را ببندد که از دهانم میپرد:«من از طرف پناه اومدم. پناه مقصودی»
همانجا خشکش میزند. انگار ریخت پایین و فقط یک چادر با گلهای عنابی آویزان ماند!
برگشت طرفم:« پناه؟»
این حتماً لیلاست!
دستش از گلوی چادر شل میشود و میافتد پایین. صورتش عین آینه است. چشمهای درشت و سیاهش شبیه مینیاتورهای این یارو نقاشه کی بود؟ مثل تابلوهای فرشچیان است. از لای لبهای بازش دندانهای یک دستش بیرون میافتد:«شما از پناه خبر دارید؟ اون الان کجاست؟»
به خودم که میآیم میبینم اینقدر محوش شدم که نفهمیدم چه گفت!
دوباره رو میگیرد:«شما پناه و مِشناسِد؟»
نگاهم را پایین میاندازم:«بله.. برادر خانوممه»
صداش میلرزد:«کدوم خواهرش؟»
نگاهش میکنم. توی چشمهاش اشک دو دو میزند:«پروانه»
با لبخند تکرار میکند :«پروانه»
انگار که دارد یک گوشه از خاطراتش را مرور میکند!
از کنار در عقب میرود و تعارفم میکند داخل.
میرویم تو. وسط حیاط یک باغچه ی بزرگ و یک حوض گرد خالی است. توی حوض از برگهای زرد و نارنجی پر شده.
بچه میدود طرف ایوان توی بغل پیرزنه. بندهی خدا چادر به سر ایستاده همانجا و نگاهمان میکند.
هنوز گیجم. به زن میگویم:«پناه دوست داره لیلا رو ببینه»
نمیدانم چرا به زبانم نمیچرخد بگویم تو!
میایستد:«چرا خودش نیومد؟ اصلاً اینهمه وقت کجا بود؟»
سرم را با ناراحتی تکان میدهم.
با بغض میگوید:«حتما هر روزم تا خرخره میکشه؟ نه؟»
ناخنهای شستم را میکشم روی آدرس توی دستم:«چی بگم والا»
خاک تو سرت پناه! آخر آدم یک همچین زنی داشته باشد و معتاد باشد؟! حالا اگر بفهمد طرف ازدواج هم کرده که حسابی داغان میشود.
میپرسد:«الان کجاست؟!»
آهسته میگویم:«مرکز ترک اعتیاد!»
پوزخند میزند و با گریه میرود طرف ایوان. مینشیند زیر پای پیرزن. پیرزن میپرسد:«چیه لیلا؟ مُرده؟!»
با همان گریه میگوید:«خدا نکنه خاله! حالا دیدی چقد خاطرم براش عزیز بود؟ بازم رفت سراغ اون کوفتی..»
پیرزن آه میکشد:«هعییی!! غصه نخور مادر اینم بخت توئه دیگه! اونوقتام از صدقه سر تو پاک بود»
سر در نمیآورم! اگر این دختره ازدواج مجدد کرده پس چرا اینقدر سنگ پناه را به سینه میزند؟ مگر پناه نمیگفت که او حتی تف نمیاندازد تو صورتش؟
خاله و خواهرزاده با هم زبان میگیرند و نک و ناله راه میاندازند. انگار نه انگار که من اینجا ایستادم. دنبال فرصتیام پیغامم را بدهم و بروم که پیرزنه میپرسد:«شما چیکاره شی آقا؟ رفیقشی؟»
جلو میروم تا صدایم را بهتر بشنود:«به خانوم عرض کردم! شوهرخواهرشم.»
مثل کارآگاهها نگاه میکند:«آها! بعد اونوخ چیطور شد که اومد سراغ شما؟»
لیلا بلند میشود و چادرش را مرتب میکند:«خاله اول تعارفشون کنیم بیان داخل خونه.. زشته سر پا واستادن»
خدا را شکر بالاخره ما را هم آدم حساب کردند! با هم تو میرویم. مینشینم روی مبلهای تمیز و روشن ته پذیرایی. با اینکه خانه قدیمی است ولی همهی وسایلش نو و تر و تمیز است. بوی برنج دم کرده و بادمجان سرخ کرده میآید.
خالهی لیلا مینشیند روی تک مبل روبهرو. لیلا هم میرود توی یک اتاق دیگر. وقتی صدای ظرف و ظروف بلند میشود میفهمم آنجا آشپزخانه است.
کمی بعد با یک سینی نقرهای چای برمیگردد و بعد از تعارف مینشیند پهلوی خالهاش:«خیلی دنبالش گشتم! هرجا که فکرشو بکنید. پس برگشته پیش خانواده ش هان؟»
کمی از چایم را سر میکشم. میخواهم جواب بدهم که میگوید:«بازم الهی شکر که اگه از من دل کند، سراغ خونوادهش رفت.»
فنجان را پایین میآورم:«نه نه قضیه اونطوری که شما فکر میکنین نیست! ما یکی دو ماه پیش خیلی اتفاقی پیداش کردیم. اونم با یه وضع بد.. خواهرش شناختش و به زور آوردش خونه. حالا همین به زور خونه آوردنش هم جریان داره که ایشالا بعد خودتون میفهمید.»
لیلا بچه را که میخواهد بیاید سمت ظرف شکلات میگیرد و روی پایش مینشاند.
همانطور که موهای روشنش را نوازش میکند میگوید:«حالا چطو شد که یاد من افتاد؟»
چایم را سر میکشم و فنجان را میگذارم روی میز:«والا جریانش مفصله»
ماجرای دیشب را تعریف میکنم. ریز ریز اشک میریزد. میپرسد:«خودش خواست ترک کنه؟»
«بله. باعثش پسرم شد.»
با حالت سوالی نگاهم میکند.
میگویم:«من یه پسر بچه دارم که خیلی پناه دوسش داره. گف نمیخواد یه بچه ی دیگه بخاطرش اذیت شه. یا یه همچین چیزی اگه اشتباه نکنم..»
تا این را میگویم صدای گریهی خاله بلند میشود. لیلا چادرش را میکشد روی سرش و شانههاش می لرزد. گیج و منگ نگاهشان میکنم. هی میپرسم چیشد؟ چیز بدی گفتم ناراحت شدید؟
خاله با لبهی چادر دماغش را پاک میکند:«وای ننه ننه ننه.رولم علی..عمرم علی.»
همان طور میگوید و میکوبد به پاهاش. لیلا بلند میشود و برایش آب میآورد.
«خاله اینجور نکن دیگه! دلت میخواد دوباره مریض شم؟»
خاله جای آب بازویش را میگیرد:«بمیرم برا صبرت خاله.. بمیرم برا بختت خاله»
دستهام یخ کرده. قلبم تالاپ تولوپ میکند.
علی لابد بچهی پناه و لیلا بوده! یعنی طفلکی مرده که اینها اینجوری گریه میکنند؟ لابد دیگر! پناه هم آن شب تا حرفش شد گریبان چاک داد.
صبر میکنم زنجمورههاشان تمام شود. لیلا نزدیکم مینشیند:« هنوز بعد از سه سال داغش تازهست.»
با بدبختی میپرسم:«بچهتون بود؟»
سرش را میاندازد پایین:«بچم نبود! مردم بود! همه کِسُم بود. از چهارسالگی برام شد پدر، مادر، بِرادر، وقتی که رفت تازه فهمیدم پسرم بود.. عزیزم بود.. دردونه م بود»
اینقدر اینها را با سوز میگوید که بغضم میگیرد.
خاله بلند میشود و با اشک و ناله میرود به آنطرف اتاق و از روی یک میز گرد قاب عکسی را بغل میکند میآید طرفم.
قاب را میدهد دستم.
موهای تنم سیخ میشود. مثل سیبی است که از وسط نصف شده! نگاه نافذش عین لیلاست. فکر نکنم بیشتر از شش هفت سالش باشد.
هر کار میکنم اشکم نریزد از روی پلکم سر میخورد و میافتد تو شیشهی شفافش. یعنی پناه چه کارکرده که این بچه تلف شده؟
«چرا فوت کرد؟»
خاله دوباره شلوغ میکند. اعصاب من که هیچ، این بچه هم از رفتارهایش ترسیده و هی تو بغل مادرش گریه میکند..
لیلا میگوید:«خاله تو رو خدا اینطوری نکن. محمد و ببین چطور ترسیده!»
رومیکند به من:«آقا شرمنده، میشه یه وقت دیگه صحبت کنیم؟»
بلند میشوم:« ببخشید اذیتتون کردم. اگه اجازه بدید رفع زحمت کنم.»
از توی شکلات خوری یک شکلات برمیدارم و طرف بچه میگیرم:«بیا عمو جون..گریه نکن»
آب از لب و دماغش آویزان است. سرش را میگذارد روی شانهی مادرش و بلندتر گریه میکند.
خداحافظی میکنم و میروم طرف حیاط. دارم کفش هام را میپوشم که لیلا از بالای ایوان با صدایی که سعی میکند بالا نرود میگوید:« میشه ازتون یه شماره داشته باشم؟»
میگردم از توی جیب کارت بنگاه را پیدا میکنم و میدهم دستش.«این موبایل منه.»
با تشکر به کارت نگاه میکند و از پله پایین میآید.
طاقت نمیآورم:«من نمیدونم پناه چیکار کرده و چیشده که اون بچه...»
جرأت ندارم فکرم را کامل کنم. ادامه میدهم:«من پناهو زیاد نمیشناسم ولی تو این یکی دوماهه مردتر و با مرامتر ازش ندیدم. به جرأت میگم تنها مشکلش فقط اعتیاده. نمیدونم چی گذشته بینتون! دوست دارم بدونما ولی ظاهراً صلاح نیس. فقط ازتون میخوام اگه ازش دلخورید بیخشیدش و بهش یه فرصت دیگه بدین. اون الان خیلی بهتون نیاز داره. دیشب نزدیک بوده تو بیمارستان خودکشی کنه.. میگف میخواد حلالش کنید. میگف این چند سال روی برگشت نداشته»
دانههای درشت اشک از چشمهای لیلا پایین میریزد.
«من از پناه ظلمی ندیدم که بخوام حلالش کنم. اونی که باید حلالش کنه این طفل معصومه که امروز دیدینش! از وقتی چشم باز کرد سایه ی بابا بالا سرش نبود. من از پناه فقط یه دلخوری دارم. اونم اینه که چرا تو بدترین شرایط روحی رهام کرد؟! چرا دوباره رفت سراغ مواد؟ اگه دیدینش فقط یک کلام بهش بگید..»
لبهایش را محکم به هم فشار میدهد. قطره اشکی دیگر پایین میافتد:«بگید دل لیلا باهات مثل همون روزای اول صافه، ولی علی رو نمیدونم! چون تو بهش قول داده بودی پاک باشی!»
کم پیش میآید زنی بتواند من را منقلب کند ولی این لاکردار امروز بدجوری فاتحهام را خوانده! موهایم را عقب میزنم و عین حاجی میگویم:«لا اله الاالله»
بچه دوباره میآید و چادر مادرش را میگیرد. اگر پری بفهمد که عمه است چه حالی میشود؟
میگویم:«من میترسم اینا رو بهش بگم پناه داغونتر شه..کاش..کاش خودتون بیاین ببینینش!»
آه میکشد:«بهش بگین تا پاک نشه نمیام دیدنش. فقط تو رو خدا هی تند تند بش سر بزنید. پناه خیلی حساسه. نکنه ولش کنید»
باورم نمیشود زنی تا این حد عاشق باشد! نمیدانم اگر من هم زن و بچهام را ول میکردم پروانه عاشقم میماند؟!
البته اگر عشقی آن وسط ها باشد! عمرا!
قبل از اینکه بروم طرف در میگویم:«خوشحالم که چند نفر دیگه به خونوادمون اضافه شده! مطمئنم پروانه و پریسا هم از دیدنتون خوشحال میشن»
منتظرم چیزی بگوید ولی فقط نگاهش را میاندازد پایین و میگوید:«خیر پیش»
ادامه دارد..
پستگذاری: شنبه سهشنبه پنجشنبه
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_30 #ف_مقیمی #محسن پرسان پرسان آدرس را پیدا میکنم. تابلو را
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_31
#ف_مقیمی
#محسن
دیگر به بنگاه نمیرسم. بر میگردم خانه. از چند روز قبل کمی عدس پلو مانده. همان را گرم میکنم و میخورم. ذهنم درگیر است. تو این یکی دو روز به اندازه کل عمرم اتفاقهای عجیب و غریب افتاده.
هی صورت لیلا و بچهاش توی ذهنم میآید و هی میگویم عجب!
لم میدهم روی کاناپه و همانطور که با خلال لای دندانهایم را پاک میکنم شمارهی پری را میگیرم. اشغال است. تا قطع میکنم خودش زنگ میزند.
میخندم:«چه حلال زاده! داشتم میگرفتمت»
نگران و مضطرب میگوید:«پس چرا نهار نیومدی؟ غذا خوردی؟»
با خلال لثهام را فشار میدهم. عاشق دردش هستم:«آره.همون عدس پلو رو داغ کردم خوردم»
بعد از کمی مکث میگوید:«زنگ زدم بنگاه بهت بگم ناهار بیای اینجا بابات گفت امروز اصلاً نرفتی سرکار»
لابد فکر کرده دیشب با صولت بودم و دوتایی تا صبح خوردیم و کشیدیم و لش کردیم تا لنگ ظهر. ذوقم برا حرف زدن کور شد:«جایی کار داشتم نرسیدم برم.»
«چه کار داشتی که از کارت مهمتر بود؟»
دارم کم کم از کوره در میروم. بیحوصله میگویم:«کی میای خونه؟»
دوباره مکث میکند:«حال پریسا زیاد خوب نیس. میگه چند روزی پیشش بمونم»
خلال را لای دندانم نگه میدارم:«والا دیشب که از تو خیلی سرحال تر بود! بعدشم! مگه مادرشوهر نداره؟ بگه مادرشوهرش بیاد پیشش بمونه که هم محرم پسرشه هم با تجربهتره! ناسلامتی ما هم آدمیما! یه عالمه رخت چرک وسط آشپزخونه ریخته. شام و نهارم که نداریم»
اینبار سکوتش طولانیتر میشود. کمی بعد با صدای آرامتری میگوید:«یعنی چی محسن؟ به نظرت درسته من به عنوان خواهر محلش ندم؟ میخوای خانوادهی شوهرش بگن این دختر بیکس و کاره؟»
منتظر همین حرفش بودم. خلال را در میآورم. عصبی و شمرده میگویم:« پس لطف کن با من این مدلی حرف نزن!اگه خیلی نگران شوهرت هستی که مبادا سرو گوشش بجنبه بشین سرخونه زندگیت حرفم نباشه! شیرفهم شد؟»
از شکل نفس کشیدنش پیداست چقدر ناراحت شده:«دستت درد نکنه»
پاهایم را روی میز وسط میگذارم. دندانهام را به هم فشار میدهم. حقش است! تا او باشد اینقدر من را سینجیم نکند.
میتوپم بهش:«تو فکر میکنی من از لحن و طرز سوال پرسیدنت نمیفهمم چی تو کلهت میگذره؟! »
بغض میکند:«من فقط نگرانت بودم! همین!»
پوزخند میزنم:«من بچه نیستم که نگرانم باشی! بازم تکرار میکنم! اگه خیلی نگرانی مثل زن صولت بشین سر خونه زندگیت تا گربه شوهرتو شاخ نزنه»
این یکی را عمداً گفتم تا خیالش راحت شود پیش صولت نبودم.
انگار یکجورایی موفق میشوم. دلخور میگوید:« حق با توئه. من زن نیستم! الان یه آژانس میگیرم میام خونه »
لحنم را عوض میکنم:«لازم نکرده! بقول خودت بمون پیش خواهرت تا شوهرش بفهمه کس و کار داره! از این به بعد دیگه خانوم خانوما سرش شلوغ میشه! مام باید به کم دیدنتون عادت کنیم. هرچی باشه خانوم میخواد خاله شه عمه شه»
نفسش را محکم میفرستد بیرون:« بذار بچه بهدنیا بیاد بعد شروع کن به طعنه زدن»
بدبخت دیگر دارد کفری میشود. بلند میخندم:«آخه دیوونه من کی به تو طعنه زدم؟! بخدا دارم جدی میگم! چرا به حرفم دقت نمیکنی قربون اون آیکیوت برم»
اینقدر نفسش را فوت کرده تو گوشی که گوشم درد میگیرد.
فرصت را مغتنم میشمارم:«میگم! بنظرت عمه شدن بیشتر حال میده یا خاله شدن؟»
پشت خطی داریم. شاید مامان باشد. منتظرم ببینم اول پروانه چه میگوید بعد قطع کنم. اما خانم میزند به در قهر:«کاری نداری؟»
«اِاِاِ قط نکنیا! یه خبر آس دارم برات که فقط به شرط مژدگونی میگم»
کنجکاویاش را تحریک کردهام:«چه خبری؟ راجب پناهه؟»
کوسن را میگذارم پشت کلهام:«بیمایه فطیره»
حدس میزند:«پناه گفته میخواد زن بگیره؟!»
بلندتر میخندم:«کجای کاری بابا؟ رد کن مشتولوق رو تا بت بگم»
«مسخره بازی در نیار محسن! بگو دیگه!»
عاشق این بالبال زدنشم! حیف است که این خبر را تلفنی بدهم! باید سر سینجیم کردن تنبیه شود.
«قطع کن ببینم پشت خط کیه. تو هم تو این مدت مایهی ما رو کنار بذار. فعلاً »
وسط صحبتش قطع میکنم. کاش برنمیداشتم! مامان است. میخواهد با پری حرف بزند. حالا یک داستان هم با او دارم!
💔🦋💔
#پروانه
توی کیفم یک تراول صد تومنی بود. همان را
گذاشتم کف دست محسن:« وای بهحالت اگر خبرت الکی و به درد نخور باشه!»
تراول را میبوسد و میگذارد توی جیبش:«اگه میدونستم اوضاع و احوال کیفت روبراس کمتر از یه میلیون نمیگرفتم!»
روی مبل کنار پریسا مینشینم و منتظر خبرش میشوم. از قبل آمدنش هزارجور فکر به سرمان زده. کلی قصه بافتیم. شروع میکند به تعریف ماجرا. من و پریسا مات و مبهوت به هم نگاه میکنیم.
پریسا میگوید:«سرکاریه دیگه؟ مگه میشه پناه ازدواج کرده باشه؟ اونم بدون اینکه به مامان بابا بگه؟»
ولی من بیشتر از اینکه شوک شده باشم دلخورم.
چرا توی این مدت پناه چیزی به من نگفت. اینهمه با هم حرف زدیم، درد دل کردیم بعد نباید یک اشارهی کوچک میکرد به زندگیاش؟
محسن کنارم مینشیند:«چیه؟ خوشحال نیستی عمه شدی؟»
با غصه نگاهش میکنم:«معلوم نیس چه اتفاقی افتاده که داداشم برا دومین بار خودشو دربهدر خیابونا کرده. چجوری خوشحال باشم وقتی میبینم طفلی خیر ندیده از زندگیش؟»
پریسا پشت چشم نازک میکند:«هه! داداشت عادت داره از مشکلات فرار کنه! حالم از ضعیف بودنش بهم میخوره! کاش یکم از غیرت بابا توش بود!»
با اینکه ته دلم با صحبتهایش موافقم خوشم نمیآید جلوی محسن اینجوری در مورد پناه حرف بزند.
با اخم میگویم:«پریسا حق نداری پناهو قضاوت کنی! من و تو که تو زندگیش نبودیم»
با عصبانیت سیب توی بشقابش را برمیدارد و نزدیک دهن میبرد:«اینقدر دفاعشو نکن پروانه! چه قضاوتی؟ ده سال پیش که رفت مگه چیشده بود؟ مطمئن باش اینبار هم سر هیچی رفته! من یکی که عارم میشه بگم اون برادرمه»
شاید اگر مثل من آن روی دیگر پناه را میدید اینقدر با بیانصافی درموردش حرف نمیزد! ولی چه کنم که حتی نمیخواهد تلاشی برای دیدنش کند. متأسفانه بحث کردن با او بیفایدهاست.
نگاه میکنم به محسن. برای اینکه وانمود کند دخالتی تو حرفهای خانوادگیمان ندارد دستهایش را مشت کرده جلوی پویا گرفته :«کدوم؟»
میپرسم:«زنش چه شکلی بود؟ به داداشم میومد؟»
محسن مشت خالیاش را نشان پویا میدهد:«من که باورم نمیشد این خانوم زنش باشه»
بعد هستهی توی دستش را میاندازد توی پیشدستی و با هیجان تعریف میکند:«با اینکه خونشون یه خونهی کلنگی بود ولی خیلی شیک و تر و تمیز بود. یه ایوون بزرگ دارن که دو تا فرش دوازدهمتری قرمز روش پهنه. بعد پر گلدون و دار و درخت. خودش هم خیلی با کلاسه. فک کنم تحصیل کردهس. خیلی هم داداشتو میخواد!»
پریسا با حرص سیبش را گاز میزند:«هه! چه خریه دیگه اون!»
بشقاب میوهاش را برمیدارد و میرود توی آشپزخانه.
محسن با نگاه، رفتنش را دنبال میکند و لبش را کش میدهد پایین:« چشه این؟ چرا اینقدر از پناه کینه به دل داره؟»
با آه سرم را تکان میدهم:«ولش کن.. میگه پناه باعث و بانی مرگ مامان باباس»
سرش را تکان میدهد:«نه به تو نه به این!»
پویا هسته را گذاشته توی مشتهای کوچکش و طرف پدرش گرفته:«کدومه؟ کدومه؟»
محسن نگاه میکند به دستهاش:«فردا صبح میرم دیدن پناه! تو هم ساعت سه آماده باش وقت مشاوره داریم.»
پویا مشتش را باز نمیکند. با خنده میگوید:« نه یه بال دیگه»
دست بعدی هم محسن درست حدس میزند و صدای خنده و دعواشان خانه را برمیدارد. پریسا از آشپزخانه داد میزند:« کی ژله میخواس؟» پویا میدود توی آشپزخانه. محسن نگاهم میکند:«امشبم اینجایی دیگه؟»
خدا میداند که دوست ندارم اینجا باشم ولی چه کنم که دستم کوتاه است. با اینهمه دلم نمیخواهد او ناراضی باشد. سرم را پایین میاندازم تا خودش تصمیم بگیرد.
«چیشد؟ میگم میمونی؟»
نگاهی به آشپزخانه میاندازم:«نمیدونم بخدا. میترسم ناراحت شه»
خیلی عادی میگوید:«خب امشبم بمون پیشش.»
برای اینکه خیالم راحت شود میپرسم:«بعد تو چی؟»
تو کاریت به من نباشه! خودم از پس خودم برمیام»
از اینکه درکم میکند خوشحالم. لبخند میزنم:«بهش میگم فردا بعد از کلینیک میام خونه.»
صدای آیفون بلند میشود. نگاه میکنم به ساعت. مهرداد است. بلند میشوم بروم اتاق تا روسری سر کنم.
ادامه دارد..
پستگذاری: شنبه سهشنبه پنجشنبه
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_31 #ف_مقیمی #محسن دیگر به بنگاه نمیرسم. بر میگردم خانه. از
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_۳۲
#ف_مقیمی
#پروانه
دیشب نتوانستم خوب بخوابم. فکر و ذکرم پیش پناه و زن و بچهاش بود. انگار تا از زبان خودش نشنوم باورم نمیشود. برای پریسا چند مدل غذای باب میلش را میپزم و خانه را تر و تمیز میکنم. محسن که میآید تکلیفم را که نوشتهام میاندازم توی کیف. با اینکه جلسهی دوم است ولی هنوز از مواجه شدن با دکتر میترسم.
میرسیم مطب. منشی خشک و مغرورش اسممان را توی سیستم وارد میکند و میگوید آقای ترابی که آمد بیرون شما بروید داخل.
کمی معطل میشویم. محسن از وقتی آمدیم دائم سرش توی گوشی است. دارد صفحات اینستا را چک میکند.
دکتر گفته بود بسپارش به من. یعنی میشود بعد از این جلسات گوشی را کنار بگذارد؟!
چشمهایم را میبندم و تمرکز میکنم. بهتر است به جای این چیزها، فکر کنم که تو اتاق چطوری حرف بزنم. نمیدانم چرا تا میخواهم دو کلام حرف درست و حسابی بزنم به لکنت و تته پته میافتم.
صدای باز شدن در اتاق میآید. با هول سرم را از پشتی صندلی برمیدارم و صاف مینشینم. بیمار قبلی با کلی تعظیم و تکریم از دکتر پروانه خداحافظی میکند و میرود سراغ منشی تا لابد وقت بعدی را بگیرد.
دکتر تا چشمش به ما میافتد لبخند دوستانهای میزند و میآید طرفمان. به محسن که سرش تو گوشی است سقلمه میزنم و میایستم: «سلام خوبید آقای دکتر؟»
خیلی گرم احوالپرسی میکند. محسن هنزفریهایش را در میآورد و همانطور که میایستد سلام میکند. دکتر مثل چند روز پیش یک دستش را تو دست محسن میگذارد و دست دیگرش را روی شانهاش. با چاق سلامتی میبردمان توی اتاق. جا میخورم! پس چرا ایندفعه اینطوری کرد؟ من کلی حرف آماده کرده بودم تا برایش بگویم! جلوی محسن که نمیشود! اصلاً ذهنم خالی خالی شد.
پهلوی هم مینشینیم. خیلی معذبم. دکتر مینشیند روی مبل روبرویمان.
بعد از حرفهای معمولی میرود سراغ اصل مطلب:« خب تو این چند روز اوضاع و احوالتون چطور بوده بچهها؟»
محسن نگاهی به من میکند. هر دو میمانیم چه بگوییم! او پیشدستی میکند:« والا چی بگم؟ فک کنم برا پروانهخانوم خوب بود چون مجبور نبود قیافهی ما رو تحمل کنه»
با ناراحتی نگاهش میکنم:«این چه حرفیه؟»
نیشخند میزند و سرخ میشود. دکتر میپرسد:« يعني از هم دور بودين اين چند روز؟»
محسن با خنده میگوید:« تقریباً! البته یک جدایی اجباری بود. چون خواهر کوچیکشون بخاطر بارداریش ایشونو گروگان گرفته بود.»
گونههایم داغ میشود. سعی میکنم به زورِ لبخند مهارش کنم. سرم را میاندازم پایین.
دکتر هم میخندد:« الان ما این صحبت شما رو اعتراض فرض کنیم؟»
برای دیدن محسن سرم را بالا میگیرم. با همان لبخند میگوید:«من غلط بکنم!»
بعد از مکثی میگوید:«خب پروانه زیاد جایی نمیره! جز خواهرشم کسی رو نداره. من خودم بدم نمیاد یکم به خودش استراحت بده ولی مشکل اینجاست که ایشون اونجا هم بیکار نمیشینه»
تمام دردش این است که چرا من برای پریسا کار میکنم. نمیدانم چرا اینقدر از خواهرم بدش میآید.
با من من رو به دکتر میگویم:«من کمک کردن به بقیه رو دوست دارم. اصلاً اینجوری خوشحالترم.»
وقتی جملهام تمام میشود متوجه میشوم دارم میلرزم. شاید از بیاعتماد به نفسی، شاید هم از خشم.
میشنوم که محسن زیر لب میگوید:«نه که خیلی هم شادی!»
تا نگاهش میکنم دستي لاي موهايش میکشد و كمي جا به جا میشود.
دکتر ازش میپرسد:« میشه در مورد این برداشتت بیشتر توضیح بدی؟»
محسن دوباره با صورت قرمز میخندد:« هیچی دیگه! میگم با این فداکاریهای خانوم شادی داره از سرو کول زندگیمون بالا میره»
ضربان قلبم بالا میرود. هر وقت با گوشه و کنایه حرف میزند همینطوری به هم میریزم.
دکتر میپرسد:«فکر میکنی این نبود شادی تو زندگیتون فداکاریهای زیاد پروانه خانمه یا مسایل دیگه هم دخیله؟»
نفسم به سختی بالا میآید. چشم از صورت محسن برنمیدارم. دستپاچه نگاهی به من میکند و رو به دکتر میگوید: «چي بگم والا»
ولی یکهو اخمهاش میرود توی هم و صدایش را میاندازد توی گلو:«اما ببین جناب! حرف اين يكي دو روز نيست که آخه! كلا ايشون برا ديگران زندگي ميكنه. خودشو فراموش كرده.»
نگاه از صورتش میگیرم و به دکتر خیره میشوم. دكتر به من میگوید:«محسن نکتهی درستی رو گفت دخترم. فکر میکنم نگرانی ایشون در مورد شما کاملا به جاست. نظر خودت چيه؟ شما هم فكر ميکني خودتو فراموش كردي؟»
کاش شیشهی ترک خوردهی بغضم نشکند. یک عالمه حرف برای زدن دارم که پیش محسن نمیشود. اگر چیزی بگویم آقا قهر میکند و قید آمدن به دکتر را میزند. وگرنه میگفتم اگر من تو این زندگی شاد نیستم علتش تویی.
دکتر با لحنی مهربان میگوید:«اگر فکر میکنی نگرانی محسن بیمورده بگو»
نگرانی؟ او نگران من نیست. نگران خودش است. اگر به جای پریسا میرفتم پرستاری مادر خواهرش خیلی هم استقبال میکرد. عین خیالش هم نبود من باید کمی برای خودم باشم! بغضم را مثل تنگ ماهی کف دستم نگه داشتهام تا نیفتد.
محسن دوباره روی صندلی جابهجا میشود:«چیزی برا گفتن نداره. خودش میدونه حق با منه»
تا این را میگوید تنگ از دستم میافتد و با صدای بلند میشکند.
میشنوم که میگوید:«دیدید؟ این کار همیشگیشه دکتر»
کار همیشگی تو چی است؟ اینکه بشینی و اشکهای من را مسخره کنی؟ اصلا تو جز تحقیر من کار دیگری بلدی؟
«پسرم شما بيرون باش تا صدات كنم»
از اینکه دکتر بیرونش کرد خوشحالم ولی کاش از اول دعوتش نمیکرد به اتاق.
محسن نفسش را بلند بیرون میدهد و میایستد:«از همون اولش اینجا اومدن من اشتباه بود. من برا این خانوم نقش پیاز رو دارم»
از اتاق میرود بیرون. نمیدانم در را خودش محکم بست یا...
اشکهایم بند نمیآید. سایهی دکتر را می بینم که خم شده روی زانو و به میز نگاه میکند.
دارد همینطوری وقت خودم و او هدر میرود. با اینکه کنترلی روی خودم ندارم میگویم:«ببخشیــــــــد!»
نگاهش بالا میآید. نفس عمیقی میکشد:« لازم نیست برای برونریزی احساساتت عذرخواهی کنی»
از جعبهی روی میز چند دستمال برمیدارم و اشکهایم را پاک میکنم.
دستهایش را قلاب میکند:«میدونی من محسنو تو این یه جلسه چطوری شناختم؟ حرفاش حرف حسابه ولی زبون حرف زدنش ناحسابیه. تو که داری اینهمه سال باهاش زندگی میکنی باید با دایرتالمعارف اون آشنا باشی!»
نفس میگیرم و تو دماغی میگویم:«من خیلی وقته که دیگه اونو نمیشناسم»
«به نظرم مهمتر از اون اینه که بدونی خودت رو چقدر ميشناسي؟»
با حالت سوالی سر تکان میدهد. جوابی ندارم. گنگ و منگ نگاهش میکنم.
با یک نفس عمیق حالت صورتش برمیگردد به شکل قبل.
«قرار بود هر چي دلت ميخواد در مورد خودت بنويسي. نوشتي؟»
بدون تعلل دست میکنم توی کیف و لب میزنم:«نوشتم!»
کاغذها را دستش میدهم. آنها را میگیرد و خیره بهشان بلند میشود، میرود طرف میز خودش:« به به.. چه خوشخط و طولانی! آفرین! معلومه که خودتو خوب میشناسی»
انگار سبکتر شدهام. صاف مینشینم و با دقت نگاهش میکنم.
پشت میزش مینشیند و عینکش را میزند. هنوز دارد به برگهها نگاه میکند:«خب اينا خيلي زياده! من حتماً بعداً با دقت میخونم و ميذارمش تو پروندت»
دستهایش را روی هم میگذارد:«ولی الان ميخوام يه مختصر از چيزايي رو كه نوشتي با هم بخونیم. فقط قبلش دوس دارم بدونم موقع نوشتن اینا چه حسی داشتی؟»
انگشتهای عرق کردهام را به هم گره میزنم:« خب راستش.. اول نميدونستم از كجا شروع كنم ولي وقتي جملهی اول رو نوشتم باقیش همینطوری اومد. بعضی چیزها هم بعد یادم اومد که اضافه کردم»
با تکان سر نشان میدهد کاملاً حواسش به من است. وقتی سکوت میکنم دوباره نگاهی به برگهها میاندازد و یکهو لبخند روی لبش مینشیند:«اينجا نوشتي به گلها علاقه داري؟ باغچه يا گلدوني داري؟»
آه میکشم:«نه خیلی وقته ندارم. اون موقعها که خونهی پدریم حیاطی بود خیلی گل میکاشتم ولی از وقتی که با محسن ازدواج کردم دیگه نشد»
« منم به گل خيلي علاقه دارم! روزایی که حالمم خوب نیس سرمو با اين گلدونا گرم میکنم. البته تو خونم هم کلی گل و گیاه دارم ولی زحمت رسیدگیش با خانوممه»
با علاقه به گلدانهاي پيتوس و شفلرا و درخت اژدها نگاه میکند. بابا خدا بیامرز اسم بیشتر گلها را بلد بود. وقتی کنار دستش کار میکردم به من هم یاد میداد.
ناخواسته روی لبهایم لبخند مینشیند ولی سریع یاد وقتم میافتم و قلبم هری میریزد. مگر یک ساعت چقدر است که نصفش به گریه و زاری و نصف دیگرش به باغبانی هدر شود؟
دکتر کاغذها را ورق میزند:«نوشتی برات سخته به کسی نه بگی. این اعترافت همون اشارهی محسن به فداکاریهات نیس؟»
نمیدانم چه بگویم! بر و بر نگاهش میکنم.
میپرسد:«بخاطر همین پیش خواهرت موندی؟»
سرم را پایین میاندازم:«بله..من.. واقعاً اونجا معذب بودم. از طرفی همهی فکر و ذکرم پیش محسن بود. دلم میخواست پریسا بیاد پیشم»
«به خواهرتم این پیشنهادو دادی؟»
با غصه میگویم:«بله ولی گف اونجا راحت نیس»
«پس خواهرت برخلاف شما اهل رودربایستی نیس»
«همینطوره»
دوباره آه میکشم:«من نمیتونم راحت احساساتم رو بیان کنم»
کاغذها را رها میکند و تکیه میزند به صندلی. دستهاي قلاب کردهاش را میگذارد روی شکم:«اينكه با من یا بقیه راحت نباشي یه فصل مجزاست، بحث اصلی اینه که آیا با محسنم همينطوري هستي يا نه؟»
دستهای خیسم را به هم میمالم:«متاسفانه با ایشونم همینطوریَم.. من.. تو به زبون آوردن حرفای دلم خیلی احساس ضعف میکنم. خیلی برام سخته»
«پیش آقایون حرف زدن برات سختتر میشه یا با هم جنسهای خودتم مشکل داری؟»
با لبهی روسریام ور میروم«با همه! ولی بیشتر با جنس مخالف»
دست میکشد به ریشش:«و این آزارت میده»
«خیلــــــــــــی»
بعد از مکثی کوتاه دست میگذارد زیر چانه:«برام یکم از بچگیهات میگی؟ اونموقعها چطوری بودی؟»
هر وقت حرف گذشته میشود تصویر خودمان را میبینم که دور حیاط بالا بلندی بازی میکردیم.
رفتم بالای دبهی خیارشور ولی پریسا پیراهنم را از پشت کشید و نقش زمین شدم.
همین را برای دکتر تعریف میکنم.
با نگرانی میپرسد:«بعد چیشد؟»
«هیچی! چون با سینه افتاده بودم زمین نفسم رفت. طفلی مامانم و پناه اومدن بلندم کردن. مامان بهم آب طلا داد.»
میخندد:«سرنوشت پریسای جرزن چیشد؟»
با خنده میگویم:«از ترس رفت یه گوشه قایم شد»
ناخودآگاه آه میکشم:«پریسا برعکس من دختر قویایه. اون همیشه برای برنده شدن تلاش میکنه. همیشه برای رسیدن به خواستههاش میجنگه.. گاهی وقتا بهش حسودیم میشه»
حرفهایم را کامل میکند:«و در مقابل تو همهی تلاشتو میکنی تا دیگرون به خواسته هاشون برسند.. تو از اینکه میبینی آدمهایی که دوستشون داری موفقند احساس رضایت میکنی و همین حس رو برای خودت نقطه ی اوج علایقت کردی..درسته؟»
باورم نمیشود اینقدر خوب من را شناخت. چشمهایم خیس میشود:«شما اینا رو از کجا میدونید؟»
میخندد:«من نه تردستم نه پیشگو! فقط از نشانهها و رفتارهای تو به یه سری حقایق پی میبرم.»
میروم توی فکر. میگوید:« با محسن هم همینطوری؟ برای راحتی اون از خواستههای طبیعیت چشم پوشی میکنی؟»
با بغض میخندم:«من اینطوری بزرگ شدم.. از بچگی همینطوری بار اومدم ولی این اواخر دیگه نمیتونم تحمل کنم. خسته شدم.»
با مهربانی نگاهم میکند:«اين یعنی داری علایق و احساسات خودتو پیدا میکنی. از دید من خیلی نشونهی خوبیه! ببین دخترم! تحمل كردن روش درستي براي زندگي نيست. تو بايد ياد بگيري خواستههات رو بدون خجالت و عصبانیت بيان كني»
مردشور این چشمها را ببرد که عین شلنگ توی باغچه هرز میرود:«باور کنید گفتن بعضی از اونا خیلی سخته. گفتن بعضیهاشونم اصلاً فایدهای نداره. چون برای محسن مهم نیست»
اشکهام را کنار میزنم. کاش صدایم کمتر بلرزد:« میدونید محسن چجوریه؟ اون ظاهراً میگه چشم ولی کار خودشو میکنه»
«یعني حرف و عملش يكي نيست؟»
«نه نمیگم دروغ میگه ولی برای اینکه بحثو خاتمه بده الکی دلخوشم میکنه!»
«ميتوني برام مثال بزني؟»
به در و دیوار نگاه میکنم. لبهی مانتویم را میگیرم و به هم میسابم:« مثلاً دوستش که از نوجوونی باهاشه اصلاً آدم درستی نیست. نه که من بگما همه میگن. من بهش چندبار گفتم رابطهتو باهاش قطع کن میگه باشه ولی باز میدونم باهاش در ارتباطه»
گونهاش را آرام روی کف دستش حرکت میدهد:«چرا فكر ميكني دوست خوبي نيس؟ بخاطر رفتار خودش يا تأثيري كه رو رفتار محسن داره؟»
میترسم صدایم برود بیرون شر شود. آهسته میگویم:«عرض کردم که.. خونوادشم ناراضیان از این ارتباط. صولت یه مرد لااُبالی و بیقید و بنده»
چینی به ابرو میاندازد:«پس این بیاخلاقی تا حدیه که دیگرون هم متوجه شدند. درسته؟»
«بله»
با حالتی متفکرانه میپرسد:«فکر میکنی چرا محسن با وجود اینکه میدونه دوستش مورد اخلاقی داره باز اصرار داره باهاش دوست باشه؟ تا حالا ازش این سوالو پرسیدی؟»
به فکر میروم:«میگه صولت خیلی به گردن من حق داره.»
«راست میگه؟»
از سوالش تعجب میکنم. ولی انگار منتظر جوابم است.
منمن میکنم:«والا چندبار از نظر مالی محسن بد آورد و روش نشد به باباش بگه ولی صولت بلندش کرد. راستش دروغ چرا؟! چیزایی هم که در مورد دخترباز بودنش میگن من خودم ندیدم. چون همیشه وقتی با من روبهرو میشه سرش پایینه. اما واقعیت اینه که قبل از ازدواجمون هم کل محل پشت سرش حرف میزدن»
این اولین بار است که در مورد صولت مستقل فکر میکنم! اما از نتیجهگیریام راضی نیستم.
«میدونید دکتر..من خیلی میترسم»
«از چی؟»
نفسهایم نامنظم میشود:«میترسم محسنم مث دوستش باشه.»
وقتی سکوتش را میبینم میگویم:«حس میکنم محسن داره بهم خیانت میکنه. جدیداً وقتی دیر میاد دلم هزار راه میره. مثلاً همین یکی دو روزه که پیشش نبودم»
سرش را تکان میدهد. نمیدانم دارد تأیید میکند یا تأسف میخورد:«یعنی فکر میکنی محسن زیر سرش بلند شده؟»
حتی فکرش هم وحشتناک است. پیشانیام را محکم فشار میدهم:« نمیدونم..ولی محسن به من هیچ احساسی نداره.. روز به روز داره ازم دورتر میشه. من هیچ کششی براش ندارم.»
اخم میکند:« دقيقاً از کدوم رفتارش اين برداشت رو داري؟»
با اینکه کلی تمرین کرده بودم بتوانم این موضوع را بگویم ولی باز تمام بدنم یخ میکند. بعد از مکثی طولانی دهان باز میکنم:«خب... قبلاً گفته بودم که.. ما بیشتر شبیه خواهر و برادریم تا زن وشوهر! وقتاییام که میخواد شوهرم باشه معلومه که فقط میخواد من ازش نرنجم»
وای جان کندم تا اینها را گفتم!
سرش را پايين انداخته به دستهای خودش نگاه میکند:«میدونم حرف زدن در این رابطه چقدر اذیتت میکنه. هیچکی دوست نداره حریمش رو جلو کسی باز کنه. منتها ما اینجا هدف بالاتری داریم. میخوای برا اینکه راحتتر باشی من سوال کنم شما جواب بدی؟»
سرم را با شرمندگی تکان میدهم.
نگاهی میکند و دوباره سربهزیر میپرسد:« از اول، رابطتون همينطور بوده؟»
از اینکه نگاهم نمیکند حس خیلی بهتری دارم:«نه..اوایل خیلی بهتر بود. بعد از به دنیا اومدن پویا خیلی تغییر کرد.»
«خب؟ میشه بیشتر توضیح بدی؟ محسن تغيير كرد يا شما هم تغيير كردي؟»
دستهای سردم را فشار میدهم:«منظورتون رو نمیفهمم؟»
ابروهایش را مرتب میکند:« معمولاً خانومها بعد از بچهدار شدن خیلی درگیر تر و خشک کردن بچه میشن. ممکنه از شدت خستگی از خودشون و همسرشون غافل شن. البته تا حدود زیادی حق هم دارن. حالا میخوام بدونم شما هم شامل حال این مثال میشی یا نه؟»
تا جایی که یادم میآید من همیشه همینطوری بودم! هیچوقت اجازه ندادم بوی عرقم را محسن بفهمد. لباسهایم هم مرتب است. آن اوایل یکی دوبار آرایش کردم که خودش گفت خوشش نمیآید و همینطوری ساده دوست دارد!
بلافاصله جواب میدهم:«من سعی کردم همیشه مرتب باشم آره کارم با بچه زیادتر شده اما محسن رو فراموش نکردم. من سعی میکنم هواشو داشته باشم. یعنی حداقل تا چند ماه پیش که همینطور بود.»
سرش را تکان میدهد:«خیلی خوبه که مواظب ظاهرت هستی اما میدونستی که ما آقایون زیاد برامون ظاهر ملاک نیس؟»
با اخم نگاهش میکنم. ادامه میدهد:« من بیشتر تمایل دارم بدونم شما مثل روزهای اول بهش توجه ميكردي؟ آیا محبت کلامی بینتون حاکم بود؟ از احساسات خوب و بدت باهاش راحت حرف میزدی؟»
چقدر دلم میخواهد بگویم که از محسن چه چیزی دیدم که دلسردم کرده. یعنی باید بگویم! عمدهی مشکل ما سر همان کارش است. حالا که نگاهم نمیکند باید حرف بزنم. خدایا کمکم کن.
«من همیشه همینطوری بودم! مثل باقی زنا اهل حرف زدن و درددل کردن نیستم. اینو خود محسنم میدونه. از قبل ازدواج میدونس، ولی.. اون یه خطای بزرگ کرده که نمیتونم ببخشمش. راستش.. محسن.. چجوری بگم؟ خیلی ببخشید ولی محسن»
آخر چطوری بگویم محسن چه غلطی کرده؟ من حتی از به زبان آوردنش هم خجالت میکشم! کلافه سرم را بین دستهایم میگیرم.
با سکوتش فرصت میدهد بتوانم حرف بزنم.
زانوهایم ضعف میرود. صدایم میلرزد:«ببخشید من روم نمیشه بگم»
کلافه و درمانده نگاهش میکنم. با اخم نجیبانهای نگاهم میکند و بعد سر به زیر میگوید:« عذر میخوام.. خودارضایی میکنه؟»
برای لحظهای یخ میزنم ولی بعد حس سبکی میکنم. انگار با حدسش یک بار سنگین از دوشم برداشت.
شانههای منقبضم را رها میکنم و سرم را در تأییدش تکان میدهم.
عینکش را با انگشت اشاره بالاتر میدهد:« در موردش باهاش حرف زدی؟»
از خجالت انگشتم را میبرم زیر روسري تا مثلا موهایم را تو بدهم:«آره.. قبلنا سیدیهای فیلماشو پیدا کردم خیلی اعصابم خورد شد. همه رو شکست گفت مال مجردیش بوده. بعد یکی دوبار از تو گوشیش مچشو گرفتم. اونم قول داد دیگه سمتش نمیره. یه مدتم نرفت. تا اینکه گوشی جدیدا اومد. بعدِ چند وقت متوجه شدم كه دوباره اون فيلما رو ميبينه ولی.. ولی اصلاً فکر نمیکردم باهاشون..»
نمیگذارد از کامل کردن جملهام بیشتر از این زجر بکشم. حرفم را قطع میکند:«متوجهام.. به روش آوردی؟»
بغضم را قورت میدهم:«نه.. چون دیگه نا امید شدم. گفتنش فقط باعث میشه حرمتمون بشکنه»
دستهایش را دوباره روی هم میگذارد:« کار خوبی کردی!»
با دو انگشت گوشههای لبش را فشار میدهد و بعد از مکثی کوتاه میگوید:«خب حدس اینکه بعد از دیدن اون فیلمها فرد بیننده اقدام به چه کاری میکنه سخت نیس! معمولاً کسایی که اعتیاد به اینطور فیلمها دارن دچار یک سری مشکلات میشن! که یکیش همین خودارضاییه! دلیل اینی هم که قبلاً با درخواستهای نامعقولش توی رابطه، باعث اذیتتون میشد همین بوده.»
نفس عمیقی میکشد:« و اصلا هدف سازندگان این تیپ فیلمها همینه! اونا میخوان با همین اغراقها و رفتارات زننده و دور از شأن انسان، ذائقهی بیننده رو تغییر بدن»
خودکارش را برمیدارد و بین دستهایش میگیرد:«بگذریم! نمیخوام وارد بحثهای پشت پردهای این صنعت بشم، کوتاه میکنم دخترم.. قطعاً دیدن این فیلمها علاوه بر مشکلات اخلاقی، جسم و روح رو هم بیمار میکنه. یعنی الان احتمالاً شما تأیید میکنی که آقا محسن پرخاشگر و عصبیه، خواب خوبی نداره، پارتنر جنسی خوبی برای شما نیست و نسبت بهتون سرده. درسته؟»
انگشتهایم را به هم فشار میدهم و زیر لب میگویم:«بله»
لبخند دلگرمکنندهای میزند:« ببين دخترم ما برای پروسهی درمان به چندتا گزینه احتیاج داریم. اول اينكه ایشون خودش بايد بپذيره كه مشكل داره و لازمه اقدام کنه به درمان. دوم اينكه يه بخش از درمانِ كار مربوطه به منه و يه بخش ديگش مربوط به متخصص سکسولوژی اما همهی اینها بدون همراهي و حمايت تو امکان نداره! متوجهای؟»
سرم را تکان میدهم:«بله! من هر كاري از دستم بر بياد انجام ميدم آقاي دكتر. چون دلم نمیخواد گناه کنه. اين موضوع باعث شده ما هر روز از هم دور شيم.»
« قطعاً همينطوره. وقتي ما از روابط زناشويي حرف میزنیم فقط منظور رابطه جنسي نيست. رابطه روحي هم هست. اينا دقيقا بهم ارتباط مستقيم دارن هر كدوم كه لنگ بزنه كيفيت اون يكي مياد پايين»
روی محاسنش دست میکشد:«خب براي امروز كافيه. امروز خيلي عالي بودي! برو آقامحسن رو صدا بزن بیاد داخل»
قبل از اینکه بیرون بروم صدایم میکند و از توی ظرف روی میز یک شکلات دستم میدهد. با لبخند چشمهایش را باز و بسته میکند و آهسته و پر احساس میگوید:«نگران نباش! درستش میکنیم»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
#جان_۲۹
تو این قسمت غیر از اینکه فهمیدیم پناه به زنی به نام لیلا علاقه داره و حرفی از پسری به نام علی شد ، یه نکته مهم درباره محسن داشت و اونم این بود که خودش چقدر از خودش ناراضیه .. اینکه تو خواب با همه هست جز زنش .. یا اینکه پای محارم هم به خوابش باز شده ... پس امید میره که بتونه با دکتر همکاری کنه و درستش کنه این حال خرابو ...
#جان_۳۰
ولی اینجا باز آدم ناامید میشه از این محسن چشم سفید ... هیچی نشده با چشماش داشت لیلای پناه رو قورت میداد بس تعریف کرد از چشم و ابرو و دندون و با کلاس بودن و کدبانو و آشپز بودن .. کلا بقیه بیشتر از پروانه به چشمش میان 😕
(ماجرای علی موند تو آمپاس و البته لهجه مشهدی لیلا )
#جان_۳۱
این قسمت خیلی حرف داشت خیلی خصوصیات شخصیتی پروانه رو رو کرد اینکه رضایت بقیه چقدر براش مهمه اینکه قدرت نه گفتن نداره .. نه به پریسا نه به محسن نه به هیچکی .. از این طرف میخواد پریسا جلوی خانواده شوهرش کم نیاره و نگن که بی کس و کاره از یه طرف باید حواسش به محسن و رخت چرکای تو خونه و غذا چی خوردنش و سرگرم صولت نبودنش باشه از اونورم به پناه .. ولی هیچکدومم نمیتونه درست مدیریت کنه متاسفانه
محسنم کم نمیاره همه رو میزنه تو سرش 😕 ولی حداقل انقدر شعور داره که پروانه رو جلوی مادرش خراب نکنه و یه داستان از نبودنش سرهم کنه 👌 کلا محسن یکی میزنه به نعل یکی به میخ از اینور پروانه رو له میکنه که سر خونه زندگیت نیستی سیم جیم هم میکنی از اونور میگه بمون پیش خواهرت خودم از پس خودم برمیام🤪
پریسا این وسط برعکس اون دیدی که پروانه بهش داره به نظرم خیلی آدم خودخواهیه .. همه چیو برای خودش میخواد . چه پروانه رو چه پناه رو چه بقیه رو .. هرچی بقیه خواهر برادرش اهل فداکاری برای خانواده ان این طلبکاره از همه 😐
#جان_۳۲
این پارت رو با صحبتهای دکتر پروانه خیلی دوست داشتم . مکالمات کاملا بر مبنای اصول مشاوره ای بود. انعکاس محتواها، انعکاس احساسات، روبرو کردن زوجین با مشکلات ارتباطی خودشون حتی در کمترین محاورات، همه چی عالی بود...
محسن اینجا با اینکه با کنایه حرف زد ولی کاملا به دکتر فهموند که دیدش نسبت به پروانه چه جوریه اینکه زیاد کار میکنه همش به فکر بقیه است شاد نیست و خودشو فراموش کرده و اشکش دم مشکشه 😢 ( فقط اونجا که گفت من براش نقش پیاز رو دارم 😂😂😂)
و اما اونایی که پروانه نوشته رو کاغذ همون تکنیک درمانی شناختی که حتی حس پروانه رو هم موقع نوشتن پرسید .. اول هم از علائقش به گل و گیاه شروع کرد تا یخش باز بشه بعد رفت سراغ مشکلات و نه نگفتنش به بقیه .. گریزی به گذشته و کودکی هم میزنه البته( تکنیک فرویدی ) چرا که خیلی از وسواسها و ترسها و کلیشه های ذهنی ما ریشه در دوران کودکی مون داره...
حتی یه تحلیل محتوا از پریسا ارائه میده به عنوان پریسای جرزن در مقابل پریسای قوی و بدون رودربایستی که پروانه عنوان میکنه 👌👌👌
اونجا که پروانه میگه اولین باره درمورد صولت مستقل فکر میکنم و از نتیجه گیری ام راضی نیستم! خیلی بحث داره به نظرم .. یه جور قضاوت های دسته جمعی درباره ظاهر یه سری آدما رو هممون داریم که براشون میبریم و میدوزیم ولی وقتی مستقل فکر میکنیم میگیم حالا بدبخت خوبیایی هم داشته ما نمیدیدیم تا حالا .. نه که بخوایم صولت رو تطهیر کنیم اینجا نه ! ولی سیاه و سفید دیدن مطلق آدما اونم بر اساس ظاهر یا صرف حرف مردم قطعا درست نیست
یه نکته دکتر گفت تو روابط زناشویی که ما آقایون زیاد برامون ظاهر ملاک نیست !! اینم خیلی قابل تامل بود به نظرم .. مخصوصا تو خیانتها .. اکثر ما سریع حس اعتماد بنفس خودمونو از دست میدیم که نکنه طرف از ما زیباتر و جذاب تر بوده دز حالیکه اکثرا اینطور نیست!! اون محبت کلامی اون توجه به احساسات و رفتارها اون بیان و ابراز احساسات خیلی مهمتره !
مشکلات خود ارضایی هم که تا حدودی گفته شد ولی باید قطعا بیشتر باز بشه تو مکالمات با محسن
اون پروسه درمانم مهم بود 😁
هم خود محسن باید بپذیره مشکل داره و بخواد درمان کنه
هم مشاور کمک کنه
هم متخصص سکسولوژی با کمک دوتاشون بیاد وسط
چقدرحرف زدم 🙊🙈
#صفورا_ترقی
#از_علمای_تالار_تلگرام😁
May 11
13.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شروین این آهنگو برای حمایت از معترضان و ضد جمهوری اسلامی خوند، یکی از انقلابی های خوش سلیقه همون آهنگو با عکسهای دیگه تدوین کرد که قشنگ با آهنگ میخونه
#حسین_دارابی
@hosein_darabi
مجله قلمــداران
شروین این آهنگو برای حمایت از معترضان و ضد جمهوری اسلامی خوند، یکی از انقلابی های خوش سلیقه همون آهن
#مقیمی_نوشت
#جرعهای_تفکر
به این میگن استفاده از فرصتها
چند نفر از ما میتونیم در مقابل هجمههایی که به اعتقاداتمون وارد میشه اینطوری مصادره به مطلوب کنیم؟
اگر در طول این سالها به جای اینکه چنین محتواهایی رو بایکوت و فیلتر کنیم در جهت تبلیغ عقاید خودمون استفاده میکردیم چی میشد؟!
اما متاسفانه ما بلد نیستیم از حمله در جهت ضد حمله استفاده کنیم.
ما فقط بلدیم دفاع کنیم
متاسفانه حتی در دفاع کردن هم خوب عمل نمیکنیم و گاهی اونقدر دستپاچه میشیم که گل به خودی میزنیم.
من نمیدونم این جوونی که چنین حرکتی با این ترانه کرده کیه ولی دمش گرم!
توی این نظام جای چنین انقلابیهای سیاس و خلاقی خالیه
به نظرت چند نفر ما میتونیم از این به بعد از هجمههای چپ و راست، ایجاد فرصت کنیم؟
#مقیمی_نوشت
#به_جان_او
#مهم
همراهان خوب کانال لازم میدونم قبل از اینکه #جان امشب رو تقدیم کنم توضیحاتی بدم.
همونطور که میدونید اعتیاد جنسی معمولاً از سنین نوجوانی و جوانی آغاز میشه و گاهی پدرها و مادرها به دلیل تلخی این حقیقت، بجای اینکه در صدد آگاهی دادن به نوجوونشون بربیان از در کتمان و انکار وارد میشن.
اون چیزی که لازمه هر پدر و مادری بدونه اینه که این معضل اگر انکار شه فقط صورت مسأله نادیده گرفته میشه. چه بسیار نوجوونهایی که اگر در ابتدا با برخورد صحیح و اگاهانه والدین مواجه میشدند و پدر و مادر باهاشون همراهی و کنترل میکرد به این مشکل بر نمیخوردند.
این قسمت اگر چه تلخه اما باید به همون انداره برای تک تک ما تلنگری باشه تا بیشتر از اینها حواسمون به نوجوونمون باشه
پ ن: خدا میدونه چقدر سر این پست میترسم از شما..
از شمایی که از اونور بوم میفتی و اینقدر بابت ترسهات به نوجوون سخت میگیری که یه معضل دیگه ایجاد شه.
یادمون باشه کنترل به معنی سختگیری و تجسس نیست.
کنترل یعنی زمینهی گناه و تنهایی رو برا جوون و نوجوونت فراهم نکنی
در آخر بابت بارگزاری این پست از همتون عذرخواهی میکنم.
#ف_مقیمی
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_۳۲ #ف_مقیمی #پروانه دیشب نتوانستم خوب بخوابم. فکر و ذکرم پیش
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_33
#ف_مقیمی
#محسن
یک ساعت و خردهای میشود که پری توی اتاق است. کلافه شدهام! اصلاً وقتی بناست تنها مشاوره شود چرا من باید از کار و زندگی بیفتم؟
لابد الان نشسته به آبغوره گرفتن و بدگویی کردن از من!
کاش لااقل الکی از کوره در نمیرفتم که دکتره حرفهایش را باور کند.
بالاخره در باز میشود!
با صورت خندان از اتاق بیرون میآید. انگار نه انگار که تا همین یک ساعت پیش گریه میکرد.
تا چشمش به من میافتد نیشش را میبندد! اصلا من را میبیند یاد بدهکاریهایش می افتد! با چشمهاش اشاره میکند به اتاق:«دکتر کارت داره»
اعتراض میکنم:« لاالهالا لله! تازه نوبت منه؟! »
با چشم و ابرو منشی را نشان میدهد و گوشهی لبش را گاز میگیرد.
زیرچشمی نگاه میکنم به منشی. عینهو برج زهرمار است. بلندتر میگویم:« بالاخره خرج این بنده خداها هم باید یک جور در بیاد دیگه!»
میروم اتاق. دکتر نشسته روی مبل و دو فنجان را پر از چای میکند. تا من را میبیند فلاسک را میگذارد روی میز و بلند میشود.
«به! چطوری خوش تیپ؟»
مینشینم روبهرویش!
فنجانی چای برایم میگذارد:«بخور خستگیت در بره.»
با لبخندی کج اشاره میکنم به ساعت دیواری:«بعدِ اینهمه وقت بالاخره بهتون گفت چشه؟»
چشمش را ریز میکند« تقریباً!»
دلشوره میگیرم. نکند دربارهی من حرفی زده باشد؟!
«به من نمیگید چی گفت؟»
از پشت فنجان نگاهم میکند:«به وقتش هر دوتاتون رو میشونم کنار هم تا با هم حرف بزنید. کاری که تو این چند سال باید انجام میدادید»
با پوزخند فنجانم را برمیدارم:«گمون نکنم هیچ وقت این اتفاق بیفته! سهم من از حرفای ایشون یا گریهست یا سکوت!»
فنجان را بین دستهاش نگه میدارد و با همدردی نگاهم میکند:« چه نتیجهگیری دردناکی!»
نمیتوانم چیزی از چایم بخورم. به سیاهی توی فنجان نگاه میکنم و تصویر نصفه نیمهی خودم را میبینم.
«سهم اون از حرف زدن با تو چیه؟»
با سوالش سر بالا میگیرم. نمیدانم باید چه بگویم.
فنجانش را میگذارد روی میز:«خیلی حرص میخوری وقتی حرف دلشو بهت نمیزنه و گریه میکنه؟»
آهم در میآید:«خدایی حرص خوردن نداره؟»
سرش را تکان میدهد:«میفهمم! حق داری!»
چایم را با درد قورت میدهم.
«محسن؟»
نگاهش میکنم.
شستش را میکشد به گوشهی لب:«تو همیشه زود از کوره در میری؟»
نگفتم؟! اگر یک ساعت پیش جنی نمی شدم الان اینطوری قضاوتم نمیکرد. فنجان را فشار میدهم:«اگه منظورتون اعتراضیه که به پروانه کردم باید بگم واقعاً نمیدونم چم شد یهو.. بعدشم پشیمون شدم..»
میپرد توی حرفم:« نه نگران نباش! اینجا اکثراً از این تنشها به وجود میاد. من به خانمت هم گفتم. حرفت حرف حساب بود ولی لحن و کلمههات مناسب نبود!»
خب پس او هم قبول دارد حرفم حق بود:« آره خودمم قبول دارم.. ولی دست خودم نیست دکتر. من کلاً رو گریهی زن جماعت حساسم. وقتی میبینم پری الکی خودخوری میکنه اعصابم بهم میریزه»
لبش را جمع میکند:« پس معلومه خیلی دوستش داری»
دوباره خیره میشوم به چای:«خب بالاخره زنمه»
«جواب سوالمو ندادی؟ زود عصبی میشی؟»
مکث کوتاهی میکنم:«آره.. البته زودم پشیمون میشما»
سرش را تکان میدهد:«چی بیشتر اذیتت میکنه محسن؟ معمولاً چه وقتایی عصبی میشی؟»
به فکر میروم. لب و لوچهام را پایین میکشم:«راستش موضوعیت خاصی نداره. کلا یه مدته اعصابم ضعیف شده»
«آها یعنی قبلترها آرومتر بودی؟»
با قاطعیت میگویم:«آره! اصلاً قابل مقایسه با الانم نبودم»
لبهاش را جمع میکند:« احساس میکنی از کِی عصبیتر شدی؟»
نفسم را محکم بیرون میدهم:«بعد از ازدواج»
«عصبانیتت همراه با پرخاشگریه؟»
فنجانم را میگذارم روی میز:«میگن وقت عصبانیت خیلی زبونم تلخه»
«میگن؟ یعنی خودت متوجه نمیشی؟ »
جابهجا میشوم:«آره بعضی وقتا واقعاً نمیفهمم چی میگم.. بعد وقتی بهم میگن فلان حرفو زدی تعجب میکنم!»
میگوید:«و این خیلی ناراحت کنندهست. میفهممت!»
دارم دستی دستی خر میشوم و با ترفندهای این بابا، سفرهی دلم را باز میکنم:« آره! گاهی وقتا از این رفتارام بدم میاد. خیلی حرص میخورم از دست خودم!»
«خب این خشم ميتونه هم منشاء جسمي داشته باشه هم روحي. چيزي هست كه تو رو از درون رنج بده؟ چيزي كه نتوني به هيچكس بگي حتي به پروانه؟!»
توقع نداشتم چنین برداشتی کند. بیخود نیست که به اینها میگویند روانشناس!
دوباره خودم را جابجا میکنم و توی فکر میروم. انگار منتظر است ولی من نمیدانم چه بگویم!
کمی بعد میگویم:«خب! یه چیزایی هست که آدم نمیتونه به کسی بگه. هرچی باشه هر کی یه حریمی داره.. منم مشکلات خودمو دارم»
« حريم خصوصي تا زماني خصوصيه كه ضرري براي ديگران نداشته باشه. اگر مشکلات باعث شه خلق و خوت تغییر کنه، بعد از خودت اولين كسانی كه آسيب ميبينن، زن و بچتن!»
خودش را جلو میکشد:«مطمئن باش هيچ حرفي از اينجا به بیرون درز پيدا نميكنه.»
میدانم راست میگوید! وقتی راز پروانه را فاش نمیکند لابد با من هم همین است دیگر! هرچند با اتفاقهایی که افتاده دیگر رازی بین من و پری نمانده! او تقریباً همه چیز را دربارهام میداند. مشکل اصلی اینجاست که روی گفتن مشکلاتم را به این بابا ندارم.
نفس عمیقی میکشم:«من نمیدونم باید چی بگم؟»
صاف مینشیند:« اشكالي نداره! معمولاً اينجا همه اولش هميناند بعد كم كم راه ميفتن. موافقي من چندتا سوال بپرسم؟ شايد تونستيم مشكلت رو از اون بين بكشيم بيرون. هوووم؟»
چاره چیست؟ اینطور که بویش میآید امروز یک حق مشاوره دیگر هم افتادیم!
« هرطور خودتون صلاح میدونید»
«خيلخب. به من بگو روابط زناشوییتون چطوره؟!»
نمیدانم این دکترها چی توی خودشان دارند که آدم جلویشان بیرگ میشود. فکر کن یکی بکشدت کنار بپرسد توی رختخوابت خوش میگذرد یا نه؟ نباید فک یارو را پایین آورد؟
«چی بگم؟! زیاد تعریفی نداره!»
بعد فکر کن جای غیرتی شدن راستش را هم بگویی! خداکند حداقل صورتم قرمز شده باشد!
دستی به ریشش میکشد:« ممنونم ازت! درك ميكنم چقدر برات سخته در این خصوص حرف بزنی ولي حتماً میدونی هدف من چیه! پس راحت باش و سعی کن صادقانه جوابمو بدي»
سرم را تکان میدهم:«باشه»
نفسش را بیرون میدهد و به گوشهی میز نگاه میکند:«هفتهای چندبار با هم هستید؟»
چشمهام چارتا میشود:«هفته!؟»
وقتی نگاهش را میبینم از خجالت سرم را پایین میاندازم:«واقعیت .. ما .. ماهی یکی دوبار نهایت با هم هستیم!»
خیس عرق شدهام. از روی میز دستمالی برمیدارم و میکشم رو پیشانیام.
«عجب! یه مقدار زود پیر نکردید روح زندگیتونو؟»
چیزی نمیگویم. سکوتش را که میبینم سر بالا میآورم.
پلک میزند:«فکر کنم حالا متوجه شدی چرا این سوال رو پرسیدم. درسته؟»
سرم را تکان میدهم.
نفس عمیقی میکشد:«سالی بیشتر از صد تا زوج به من مراجعه میکنند و عمدهی مشکلشون روابط خصوصیشونه.
جالبه بدونی سه چهارم بیشتر اختلافات زناشویی سر همین مسألهست چون هیچکی حاضر نیست بخاطرش از یک کارشناس سوال کنه. يه عده که اصلاً نميدونن مشکل دارن بعضیا هم میدونن ولی از رو حجب و حيا، گاهي هم غرور كاذب نه با كسي مطرح ميكنن نه دنبال درمان ميرن. یه عده هم که میرن سراغ نسخههای خاله خانباجیها»
تو این گزینهبندیهاش دنبال خودم و پری میگردم. شاید بشود گفت ما شامل همهاش هستیم.
امروز فقط روز خیره شدن به فنجان چای است. کاش همینطوری سوالپیچم کند تا مشکلم را بگویم.
«اين عدم تمايل به رابطه از جانب توئه يا خانومت؟»
با صدایی ضعیف میگویم:«فکر کنم من!»
«بيميلي يا كمميلي؟ منظورم اینه که این یکی دوباری هم که تو ماه با هم هستین اجباریه یا خودتم ميخواي؟»
آب دهانم را قورت میدهم. دارد با سوالاتش به هدف میزند. سوالاتی که خودم هم تابهحال از خودم نپرسیدهام.
شاید بخاطر همین اینقدر با تأخیر جواب میدهم:«راستش دکتر..من آدم سردمزاجی نیستم. بیشتر وقتا نیازم خیلی زیاده ولی نمیدونم چرا وقتی میخوام یه رابطه رو شروع کنم یهو همه چی خراب میشه.. اصن حسم میپره»
« به نکته خوبی اشاره کردی. پس شما با اینکه سرد مزاج نيستي و خیلی احساس نیاز میکنی فقط يكي دوبار در ماه ميري سراغ همسرت. حالا برا مواقع ديگه كه احساس نياز داري چكار ميكني؟!»
از خجالت میخندم. کار سخت شد.
به دروغ میگویم:«هیچی! گفتم که تا میرم سمت خانومم همه چی خراب میشه»
بدون اینکه نگاهم کند صورتش درهم میشود:«پس من اینطوری برداشت میکنم که دلیل این سردی خانومته. ایشون از نظر بهداشتي مشكل داره؟»
خودم را جابهجا میکنم و سریع جواب میدهم:«نه..نه..پروانه خیلی زن تمیز و نمونه ایه.. انصافاً ازش راضی ام.. مشکل، خودمم.. چجوری بگم ذهنمه»
الکی میخندم. به لکنت افتادهام:«ببینید .. چجوری بگم؟ نمیشه همه چی رو گفت که.. فقط همینو بگم که از نظر بهداشتی با پروانه مشکلی ندارم ولی از نظرای دیگه»
حرفم را نیمهتمام میگذارم تا خودش حدس بزند.
لبهایش را جلو هل میدهد. از آن ژستهای متفکرانه که خاص همین دکتر مُکترها هست.
« میخواي بگي خانومت شريك مناسبی برات نيست؟ يعني توقعاتت رو برآورده نمیكنه؟»
دلم نمیآید راجع به زنم اینجوری بگویم ولی اگر به این یارو نگویم به کی بگویم؟ خدا را چه دیدی؟ شاید مشکلمان حل شد.
سربهزیر جواب میدهم:«راستش بله.. خانوم من خیلی ناوارد و خجالتیه»
«سعی کردی تو این مدت بهش بگی ازش چی میخوای؟ برا ریختن خجالتش کمکش کردی؟»
حالا که بحث ناموسی شده ترجیح میدهم زیاد چشم تو چشم نشویم:«اون اوایل چندبار بهش گفتم ولی ناراحت شد. یا قیافشو یه شکلی کرد که تابلو بود چندشش میشه. دیگه منم بهش چیزی نگفتم»
« مطمئني كه خواسته هات معقول بوده؟»
نگاهش میکنم:« فک نمیکنم خواستههام با باقی مردا فرقی داشته باشه»
« ببین! بقول شما بعضی خواستهها کاملاً طبیعیه و معقول. مثل نوازش، مدل رابطه، ولي يه سري خواستهها هم هست كه از نظر عرفی و اخلاقی نامعقوله. میشه گفت به نوعی برای زن شكنجه محسوب ميشه! ميتوني بهم بگي خواستهي تو از كدوم نوعه؟ فقط صادقانه بگو! چون من اينجا ننشستم تو رو قضاوت كنم.»
لپم را باد میاندازم. یاد صحنههای روزهای اولمان میافتم. نمیشود که همه چیز را به این بابا گفت. میگردم دنبال سانسوریترین جملهها:«چی بگم؟ ولی من دنبال شکنجه دادن ایشون نبودم. چطور بگم؟ ایشون اصلاً تو اون لحظات با من حرف نمیزنه. نیگام نمیکنه.. حتی چراغا باید کامل خاموش باشه.. اگه اینا شکنجهست دیگه من نمیدونم باید چی بگم!»
خودش را جلو میکشد و دستها را قلاب میکند:«حق باتوئه! اينايي كه میگي معقوله. منشأ این رفتارها از ناآگاهیه. انشاءالله با مشاوره میشه تعدیلش کرد. شما نگران نباش!»
آهستهتر میگوید:« ولي فكر نمیكني اينا دليل موجهي براي خراب شدن رابطه نباشه؟!»
دیگر یخم باز شده. من هم خودم را جلو میکشم:«راستش یه مشکل دیگه هم این وسط هست که نمیدونم باید به شما بگم یا یه پزشک دیگه!؟»
میخندد:« تا نگي كه نميفهمیم!»
من هم خندهام میگیرد. گونههام عین دختربچهها داغ شده.
«ببینید من مشکل انزال دارم. یعنی هیچوقت نتونستم اونجور که باید و شاید موثر باشم. این مسأله خیلی معذبم میکنه جلو خانومم. شما مردید. خوب میفهمید چقدر سخته این شرایط.. دلم نمیخواد پیش زنم خورد شم»
با ناراحتی میپرسد:«از اول ازدواجتون همينطور بودي؟!»
گلویم میسوزد:« کمتر بود. انگار هرچی سنم میره بالاتر بدتر میشه. شایدم علامت پیریه!»
چند دقیقهای ساکت میشود. یکدفعه چشمها را ریز میکند و بیهوا میپرسد:« اهل خود ارضايي بودي؟»
بر و بر نگاهش میکنم. از کجا به این نتیجه رسید؟
به تته پته میافتم:«چطو مگه؟!»
تکیه میدهد:«چون متأسفانه يكي از عوارض خود ارضايي زودانزاليه»
ضربه فنی شدم! سرم را از بیچارگی پایین میاندازم. دستهام یخ کرده.
« از كي به اين كار اعتياد داري؟»
وقتی از فعل حال استفاده میکند یعنی میداند که الان هم این کار را میکنم. پس دیگر دلیلی ندارد فیلم بازی کنم.
عرق پیشانیام را میگیرم:«خیلی وقته.. شاید از دوران دبیرستان!»
نفسش را محکم بیرون میفرستد:« پس تعجبي نداره كه عوارضش گريبانگیر شده باشه. اينطور كه معلومه شرم و حيات باعث شده كه تا حالا به فكر درمان نیفتاده باشی! سرتو بگیر بالا پسر. میدونم چقدر از اين اعتياد در عذابي. میدونم بارها خودتو سرزنش كردي و دلت ميخواد درمان بشي درسته؟»
دندانهایم را روی هم فشار میدهم تا بغضم نشکند. بغضی که پانزده سال تمام توی خودم خفه کردم را او با همین چند دقیقه در هم میشکند.
هر چه بیشتر فکم را فشار میدهم شانههایم بیشتر میلرزد.
دیگر تحمل نمیکنم. فکم پایین میافتد و پشت دستهام خودم را قایم میکنم. میزنم زیر گریه. میفهمم از جایش بلند شده و دارد سمتم میآید. کنارم مینشیند و شانههایم را محکم فشار میدهد. دستهایش هقهقم را بیشتر میکند. خودم را میاندازم توی بغلش. به یاد ندارم تاحالا بابا اینطوری بغلم کرده باشد. تنش بوی ادکلن جوپ میدهد. خوب که خالی شدم سرم را برمیدارم:«بخدا خیلی عذاب میکشم. بعدِ پونزده سال شما اولین کسی هستی که داری از رازم باخبر میشی. حالم از خودم بهم میخوره. اوایل فقط از رو کنجکاوی بود. میدیدم تو مدرسه رفیق رفقام از این حرفا میزنن منم برام سوال شد. بخدا من اصلا نمیدونستم احتلام محتلام چیه؟ وقتی رفیقام میپرسیدن تو فلان حالت برات پیش اومده یا نه تعجب میکردم. خیر سرم مسجدی بودم هیئت میرفتم»
دستش را از روی سرم برنمیدارد:« کی بلوغ شدی؟»
دماغم را بالا میکشم:«دیر. فک کنم پونزده شونزده سالم بود»
«اولین باری که این کارو کردیو یادته؟»
بدون اینکه به ذهنم فشار بیاورم میگویم:«آره. تو مدرسه چند تا از رفیقای صمیمیم که خیلی زودتر از من به بلوغ رسیده بودند با هم فیلم رد وبدل میکردن و به منم چندباری پیشنهاد دادن. بخدا با اینکه داشتم از کنجکاوی میمردم بفهمم تو اون فیلما چه خبره ولی اینقدر خدا دوسم داش شرایطش جور نمیشد. تا اینکه بالاخره یه روز که یکی از رفیقام یه حلقه فیلم داده بود دستم بهم زنگ زد گفت اگه فیلمو دیدی عصری بیار دم خونمون. رفتم دم خونشون گفت بیا بالا هیشکی نیست. اونجا ازم پرسید فیلمو دیدی یا نه؟منم چون خیلی مغرور و خجالتی بودم الکی گفتم دلم نمیخواد ببینم. اونم جواب داد خوب خری دیگه..باید بفهمی تو بدنت چه خبره؟ این فیلما آموزشیه. بعد رفت فیلمو گذاشت.. باور کنید بار اول حالم خیلی بد شد. از هرچی زن و مرده بدم اومد. خدا شاهده تا چند وقت از خواهر مادرم متنفر شدم ولی نمیدونم چرا بعد از یه مدت دلم میخواست دوباره ببینم»
صورت درهم دکتر را که می بینم دستهایم مشت میشود و روی زانوهایم مینشیند.
ليواني آب میریزد و دستم میدهد. آب را یک نفس میخورم.
دستم را محکم میگیرد:« از اون موقع به بعد چطور فیلمها رو میدیدی؟ میرفتی خونهی همون دوستت؟!»
آه میکشم:«آره! بیشتر اوقات برنامه همین بود. اون مامان و باباش شاغل بودن، موقعیتش بهتر از من بود. یادمه اون زمان که این چیزا قفل بود اهل رابطه بود با دخترا»
«ببخشید میپرسم ولی وقتایی که باهاش فیلم میدیدی چجوری خودتو خالی میکردی؟»
عرق شره میکند زیر کمرم.
(«دولا شو محسن! بین خودمون میمونه»
«گنا داره خره.. بیخیال شو»
« گمشو بابا!»
بعد خودش دولا شد و التماسم کرد.)
شقیقهام را محکم میگیرم و بلند گریه میکنم. سرم را میچسباند به سینهاش. انگار روز محشر است.من بعد چجوری تو روی این بابا نگاه کنم؟
خودم را عقب میکشم و با پشت دست چشم و دماغم را پاک میکنم.
«رفاقتم باهاش سرجمع یه سالم نشد! محرم همون سال زیر علم امام حسین نیت کردم دیگه سراغ اونو فیلمها نرم»
پوزخند میزنم:«کاری که زیاد تو این سالا کردم توبهس! ولی انگار راسته که توبهی گرگ مرگه!»
بلند میشود و میرود طرف درختچهی سمت پنجره. این بدبخت را هم با حرفهایم افسرده کردم. بدجوری تو لب است. با برگ گل بازی میکند:«توبهی خالی نه به درد این دنیا میخوره نه اون دنیا! توبه باید پشتش یک تفکر و باوری باشه! پشت اون باور هم باید یه ارادهی راسخ داشته باشی. پشت اون ارادهی راسخ هم باید یه چیز دیگه باشه که خیلی مهمه. میدونی اون چیه؟ »
تتمهی دماغم را با پشت شست پاک میکنم:« اگه میدونستم که این حال و روزم نبود»
نگاهم میکند:« اون چیزی که باید یه توبه کار واقعی بعد اون دو گزینه داشته باشه، راه مبارزه با نفسشه. اگه راهش رو بلد نباشی باز میری سر خونهی اول»
صدای اذان گوشیاش در میآید.
میگویم:«من نمیدونم باید چیکار کنم تا دیگه سراغش نرم.»
طرفم میآید:«میگم بهت! اولیش نزديك شدن به خداست كه مهمترين و بهترين راهش همین نمازه!»
اشاره میکند به گوشیاش.
«احتمال خیلی زیاد دیگه نمازم نمیخونی نه؟!»
سرم را پایین میاندازم.
بالای سرم میایستد: « میدونم.. یه مدت که از این اعتیادت میگذره دیگه روت نمیشه به احترام خدا قامت ببندی. بعد چند وقت اگه هم دلت بخواد، یادت میفته نجسی و یه عالمه غسل قضا به گردنته که هیچ دلیلی برای بجا آوردنش در خودت نمیبینی. چون اصل کارت بر مبنای فعل حرامه!»
واقعاً نمیدانم باید چه بگویم؟ اصلاً نمیفهمم چرا هنوز زندهام؟ انگار او در درونم زندگی میکند.
دستش را طرفم دراز میکند. میگیرم و میایستم.
انگار باید بروم. کاش امروز تمام نمیشد. کاش حالاحالاها حرف میزدیم:«هیچ فک نمیکردم اینقدر از اومدن به اینجا احساس خوبی داشته باشم. ممنون»
شانهام را محکم میگیرد:«من هنوز برات کاری نکردم که ازم تشکر میکنی. به حرفهای آخرم فک کن. و پیشنهادم اینه که تا جلسهی بعدی ادای غسلهای قضا شده رو بجا بیاری نماز بخونی»
از شرم میخندم:«چشم!»
چانهام را بالا میآورد:« الکی نگی چشم! از خانمت میپرسما»
میخندم. یاد موعظههای بابا تو بچگی افتادم!
پشت میزش میرود و روی کارت چیزی مینویسد:«این شماره ی همراه منه. هرجا حس کردی میخوای زیرآبی بری یا کارت گیره بهم زنگ بزن. »
کارت را میگیرم و سبکبال از اتاق میروم بیرون.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_33 #ف_مقیمی #محسن یک ساعت و خردهای میشود که پری توی اتاق
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_34
#ف_مقیمی
#محسن
«دکتره بد نیس ولی خدایی منشیش خیلی نچسبه»
پری کمربندش را میبندد و با تعجب نگاهم میکند:«تو چی کار داری به منشیش؟»
ماشین را از پارک در میآورم:« کاری ندارم! میگم زشته یه منشی بلد نباشه روابط عمومی رو! اونم تو یه کلینیک روانشناسی »
میپرسد:«میدونی کیه؟»
نگاهش میکنم:«کیه؟»
«خواهر زادهی دکتره. خودش هم دانشجوی روانشناسیه!»
ابروهام بالا میپرد:«نه بابا! آخه دکتر به این باحالی سر پارتی باید یکی رو بیاره وردست خودش که هیچی از روابط عمومی سرش نمیشه؟ »
«نه اینجوری قضاوت نکن. امروز باهاش سر کتابا حرف زدم دیدم چقدر خوب و خاکیه. چقدرم پره ماشالله»
سربهسرش میگذارم:«تو اگه آدم شناس بودی که این حال و روز زندگیت نبود!»
سنگینی نگاهش را حس میکنم. قبل از اینکه دعوا شود نگاهش میکنم:«والا! با این شوهر انتخاب کردنت!»
با خنده سرش را به طرف پنجره میچرخاند.
میپرسم:«پایهای شام با پریسا اینا بریم صفا سیتی؟»
چشمهاش عین بچهای که بستنی تعارفش کنی برق میزند:«اتفاقاً پویا خیلی هوس پیتزا کرده»
نیشم باز میشود. همانطور که ضبط ماشین را روشن میکنم میگویم:«نوکر آقا پویا و مامان خشگلشم هستیم»
☕☕
چسب آخر هم به بستهی کادو میزنم و گوشههایش را صاف و صوف میکنم. خوشحالم که قرار است این لباس را تو چنین شبی پیشکش کنم. امشب جوری خنداندمش که هر کی خبر نداشت فکر میکرد چیزخور شده! به قول خودش پیش خواهر و شوهرخواهر سربلندش کردم! حال خیلی خوبی دارم. بعد میگویند به زور نمیشود رفت بهشت! ببین چطوری یک مشاوره اجباری از این رو به آن رویم کرد؟ دم دکتره گرم! خدایا قسم میخورم از همین امشب یک محسن دیگر بشوم تو هم در عوض قول بده هوای زندگیام را داشته باشی. صدای فین فین پری از تو حمام میآید. هر وقت شستشویش تمام میشود میرود سراغ تمیز کردن دماغ. زودی دور و بر اتاق پویا را مرتب میکنم. خردههای کاغذ را میریزم توی سطل. بعد بسته را میبرم توی اتاق خودمان و زیر روتختی قایم میکنم. برمیگردم به آشپزخانه. لیوانهای توی سینی را پر از چای میکنم و میگذارم روی میز پذیرایی. پروانه از حمام بیرون میآید. بند حوله تن پوش را دور کمرش سفت میکند. چشمش میافتد به من و سینی چای. مینشیند کنارم و موقع خشک کردن موهاش میگوید:«آخیشششش! کپک زدم این چندروز اونجا!»
با اینکه میدانم به جز خانهی خودمان هیچ جا نمیرود حمام ولی با این حال میگویم:«خب چرا همونجا نرفتی حموم؟خیلی سخت میگیری پری به قرآن!»
کلاه حوله را از سرش برمیدارد. دم موهای خیسش میچسبد زیر گودی گلو. قطرههای درشت آب روی بلور تنش برق میزند. گردن میکشم تا از بالا سرش پویا را توی اتاقش ببینم. مچ پایش از زیر پتو زده بیرون.
چشمهام دوباره برمیگردد روی گردن پری.
« چیکار کنم؟ بخدا دست خودم نیست. تازه لباس زیر هم نبرده بودم»
بدون اینکه چشم ازش بردارم فنجان را میدهم دستش:«خب میگفتی من بیارم برات»
دیگر چیزی نمیگوید. دوست دارم کمی با موهایش ور بروم و بکشمش روی تخت. ولی میدانم تا پایم برسد آنجا حسم پریده!
چایم را داغ داغ هورت میکشم و میروم طرف حمام:« منم برم یه دوش بگیرم بیام»
واقعیت این است که میخواهم غسل کنم. ولی اصلاً نمیدانم چند تا به گردنم مانده! شاید پری بداند در اینجور مواقع باید چه کار کرد. میترسم بپرسم داستان شود.. دل را میزنم به دریا و برمیگردم طرفش.
«پری؟ میگم من چندبار یادم رفته غسل کنم الان باید چیکار کنم؟»
فنجانش را پایین میآورد و میچرخد طرفم:«خاک به سرم! یعنی اینهمه مدت بدون غسل تو خونه میچرخیدی؟»
نگفتم داستان میشود؟ مثل کف دست میشناسمش.
«بابا گفتم که... یادم رفته بود. نه اینکه عمداً انجام نداده باشم!»
ارواح عمهام! خدا این قبیل دروغها را از مرد نگیرد! وگرنه کلاهش پس معرکه است.
کلافه نگاهم میکند:«من چمیدونم.. فک کنم باید همه رو بجا بیاری!»
چشمهام را درشت میکنم:«حالا اومدیم من هفتاد تا غسل به گردنم باشه باید عین هفتاد تا رو بجا بیارم؟!»
کمی مکث میکند:« آره دیگه! مثل نماز و روزه باید باشه.»
نخیر! از او هم آبی گرم نمیشود! این خودش هم سر از این چیزها در نمیآورد. من نمیدانم پس تو این روضه موضهها چی یادش میدهند.
گوشیام را از روی کانتر برمیدارم و میگردم دنبال آرم گوگل.
بالای صفحه چند پیام خوانده نشده دارم. اول آنها را باز میکنم. بیشترش مال صولت است. اما یکی از شمارهها را نمیشناسم. پیام را باز میکنم:«سلام خوش تیپ! پروانه هستم! شمارهت همینه دیگه؟»
دلم هری میریزد. سرم را بالا میگیرم و به پری که از روی مبل زل زده به من، نگاه میکنم. یعنی چی که همچین پیامی به من داده؟ یکهو یاد کلمهی خوشتیپ میافتم و نیشم تا بناگوش باز میشود. اصلاً فکر نمیکردم دکتر پیام بدهد.
سریع تایپ میکنم:« سلام عرض شد. بله درسته! بابت امروز ممنون! خیلی جلسه ی خوبی بود.»
پیام را ارسال میکنم و میروم توی صفحهی مرورگر:«احکام غسل»
کلی صفحه باز میشود. روی یکی میزنم و دنبال سوالم میگردم. فقط نوشته چه وقتهایی غسل واجب میشود.
پیام دکتر میآید:«خب بحمدالله! انشاءالله شب خوبی در کنار همسر نازنین و محترم داشتهباشید»
به سرم میزند از خودش بپرسم. اینطوری هم جواب سوالم را میگیرم هم او کیفور میشود از سربهراه شدن من!
مینویسم: «انشالله با دعای خیر شما. جسارتاً دکتر یه سوال شرعی داشتم ولی میترسم بهم بخندید.»
پیام میآید:«زنگ بزن بهم»
شماره را میگیرم و میروم طرف اتاق پویا. پری
میپرسد:«به کی زنگ میزنی اینوقت شب؟»
سرم را برمیگردانم طرفش:« دکتر پروانه»
همان موقع گوشی را برمیدارد:«سلام علیکم و رحمةالله.. در خدمتم»
در اتاق را آهسته میبندم:«باید ببخشید بخاطر مزاحمتم. راستش میخواستم به قولی که به شما دادم عمل کنم و ایشالا نمازامو بخونم.»
میپرد وسط حرفم:« اشتباه نکن! اونی که باید بهش قول بدی خودتی نه من! اگه بخاطر من و فلانی و بیساری بخوای پا روی هوای نفست بذاری باز به محض اینکه دلتو زدیم دوباره برمیگردی به حالت اول!»
از خجالت میخندم:«بله چشم»
دهندره میگوید:«جانم؟ سوالت چیه؟»
میروم بالا سر پویا و پتو را روی پایش میاندازم. با من من میپرسم: «دکتر راجع به اون غسلایی که گفتید ....من نمیدونم الان باید چیکار کنم؟»
«یعنی چی نمیدونی؟ واضح بگو»
صدایم را خیلی پایین میآورم:«یعنی من نمیدونم چندتا به گردنمه»
خیلی خونسرد میگوید:«خوب ندونی! میری حموم یه غسل میکنی به همون نیت و تمام! دیگه قرار نیست صدتا غسل کنی که خوشتیپ»
پری میآید تو. چشم تو چشمش میپرسم:«یعنی همون یه دونه کافیه؟»
خیالم را که خوب راحت کرد، تلفن را قطع میکنم و با پری میروم توی هال.
میپرسد:«مگه تو شماره دکترو داشتی؟»
گوشی را میاندازم روی مبل و با غرور نگاهش میکنم:«نخیر خانوم! ایشون به من اسمس داد.»
پشت سرم میایستد:«اذیت نکن دیگه! چرا بهش زنگ زدی؟»
برایش تعریف میکنم دکتر پیام داده. چشمهایش برق میزند:«مگه میشه یک دکتر خودش به بیماراش پیام بده؟»
چانهام را بالا میدهم:«عزیزم! داش محسنتو هرکی ببینه عاشقش میشه.»
هر دو میخندیم. همانطور که میروم توی حمام با خنده میگویم:«مژده بده که آقا محسنت قراره از فردا نمازخون بشه»
جلو میآید. چشمهاش هنوز هم میدرخشد: «واقعاً؟!»
«بلهههههه!!»
مگر من کمتر از پناهم؟! اگر اون میتواند من هم میتوانم! میخواهم از این به بعد آدم شوم. در را میبندم و میروم زیر قطرات تند و تیز دوش. خودم را به خدایی میسپارم که قول داده بعد از توبه عین این آب ولرم، گناهان بندگانش را میشورد و میبرد. اگر اینبار کمکم کند هیچ رقمه ولش نمیکنم.
از حمام بیرون میآیم و میروم توی اتاق خواب. پری با لباس خواب روی تخت نشسته و پیراهنی که صولت داده را گذاشته روی پایش. توی چارچوب در میایستم و به چشمهای خوشگلش میخندم:«مبارکت باشه خانوم خانوما»
سرش را با خنده تکان میدهد. چشمهایش خیس است:«به چه مناسبتی آخه؟»
میروم کنارش. کاغذ کادو را از روی تخت برمیدارم و مینشینم پهلوش:«به مناسبت اینکه خیلی دوستت دارم»
سرش را پایین میاندازد. میدانم میخواهد اشکش را نبینم. محکم بغلش میکنم و میزنم تو خط فیلم هالیوودی! فقط خدا کند وسط این ماچ و بوسهبازیها فیلش یاد بالیودد نکند...
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
May 11
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
میانبر پستهای داستان
#به_جان_او
#ف_مقیمی
#جان_اول
https://eitaa.com/ghalamdaaran/24512
#جان_پنجم
https://eitaa.com/ghalamdaaran/24559
#جان_دهم
https://eitaa.com/ghalamdaaran/24615
#جان_پانزدهم
https://eitaa.com/ghalamdaaran/24752
#جان_بیستم
https://eitaa.com/ghalamdaaran/24942
#جان_بیست_و_پنجم
https://eitaa.com/ghalamdaaran/25074
#جان_سیام
https://eitaa.com/ghalamdaaran/25211
#جان_سی_و_سوم
https://eitaa.com/ghalamdaaran/25280
#جان_چهل
https://eitaa.com/ghalamdaraan/25530
#جان_پنجاه
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26198
#جان_57
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26725
#جان_58
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27506
#جان_60
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27525
#جان_65
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27710
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
May 11
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_34 #ف_مقیمی #محسن «دکتره بد نیس ولی خدایی منشیش خیلی نچسبه»
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_35
#ف_مقیمی
فصل_سوم
علی دمر چمبره زده روی دفترش. لیلا سوزن را فرو میکند توی پارچهی لباس عروس:«بنویس مهتاااب... نوشتی؟ بنویس بااارااان»
علی پاهایش را تکان میدهد و با تکرار کلمات مینویسد.
لیلا قیچی را برمی دارد:«مصیبت»
علی چتریهای سیاه و پرپشتش را با پشت دست، کنار میزند:« مامانی مصیبت با کدوم س میشه؟»
لیلا دست از دوختن میکشد. ابروهایش گره میخورد:« قبلاً بهت صد بار گفتم! مصیبت با سین و صاد نمیشه! مصیبت از بیفکریه..از بیتوجهیه»
مثل همیشه با التماس نگاهش میکنم. اینقدر توی این برزخ بودم که خط به خطش را حفظم.
لیلا با حرص سوزن را میکند توی پارچه:«حاااادثه»
علی دفترش را برمیدارد و میدود سمتم. هم میترسم هم دلم برایش میتپد.
«بابا.. حادثه این شکلیه؟»
چقدر به من نزدیک است. مدتهاست که از این فاصله ندیده بودمش.
لیلا تشر میزند:«از من بپرس! حادثه شکل بدهیه! حادثه شکل میلگرده!! حادثه شبیه ...شبیه...
یکهو ساکت میشود. با ترس و لرز سرم را میچرخانم طرفش. با چشمهای وحشتزده سر علی را نشان میدهد:«حادثه شبیهِ سرش..سرش..»
میترسم علی را نگاه کنم. نگاه به خون نشسته لیلا امنتر است!
ولی انگار دو دست تنومند و قوی سرم را به طرف او میچرخاند!
علی با ترس خیره شده به لیلا. نگاهش میآید روی من:«سرم چی؟ سرم چیشده بابا؟»
از زیر موهای لخت و زیبایش خون لیز می خورد و آرام تا کنار ابرویش پایین میآید.
میدانم اگر خون را ببیند کابوس برای بار هزارم تکرار میشود.
حواسش را پرت می کنم:«هیچی! حادثه رو ننویس..بنویس بنویس..»
دارم فکر میکنم با حرف ث چه کلمهای میشود گفت ولی اینقدر ترسیدهام که اسم خودم را هم یادم رفته! دست و پاهایم میلرزد. تند تند نفس میکشم.. علی زل زده به من. منتظر است جوابش را بدهم.
لیلا یک قدم به طرفمان میآید: «پیشونیت...علی...پیشونیت...»
علی، با رنگ و روی پریده نگاهم میکند! لبهایش باز مانده.
آهان یادم میآید!
چانهام میلرزد:«بنویس مثنوی..»
علی ابرو بالا میبرد و با لحنی معصوم میگوید :«سرم میخاره..چی رو سرمه؟»
رد خون غلیظتر و سیاهتر شده. اشکم میریزد:«هیچی بابایی! هیچی نیست.. بنویس مثنوی»
دستش را آرام بالا میبرد و روی پیشانی خونیاش میگذارد. چشمهای زلال و کودکانهاش درشت میشود. انگشتش را نگاه میکند!
لیلا جیغ میزند!
لال شدهام! فقط منتظر تکرار نفرتانگیز این حادثهام!
علی دستش را به طرفم میگیرد. چشمهای مشکیاش مثل آب حوض صاف و درخشان است.
با صدایی که هی ضعیفتر می شود میگوید: «حادثه چه شکلیه؟!»
دلم نمی خواهد حرفی از حادثه بزنم. روی دو پا مینشینم. با دست نگهش میدارم .با هقهق داد میزنم:«بهت گفتم بنویس مثنوی!»
خون شره میکند از پیشانیاش و میافتد روی دستم. داغ است! خیلی داغ! آنقدر که تا مغز استخوانم را سوزاند...
زیبا و معصوم میخندد!
چشمهایش به سفیدی کاغذ دفترش میرسد و میافتد زمین!
حادثه دوباره تکرار میشود..
صدای جیغ لیلا که بلندتر شد نعره میکشم..
با وحشت به دو حوضچه خالی از ماهی علی زل میزنم...
🚬☕🚬
نمیدانم از کی بیدارم! زل زدهام به سقف. به لک زردی که کنار لامپ افتاده. تمام تنم درد میکند. همیشه همینطور میشود. علی میمیرد و من خودم را میزنم.
اشک از گوشهی چشمم میریزد. داغ است.. مثل خون علی. از روی زخم گیجگاهم رد میشود و میسوزاند.
دکتر البرزی جلوی لکه زرد میایستد..
«بهتر شدی؟»
سرم را کج میکنم طرف پنجره. میلههای آهنیاش درختهای توی حیاط را خط کشی کرده:«چرا یه قرصی بهم نمیدید دیگه کابوس نبینم!؟»
نفس عمیق میکشد:«ما داریم هر روز به کمک آرامبخش حال تو رو کنترل میکنیم! متأسفم که هنوز کابوس میبینی!»
نگاهش میکنم:«یه سوالی ازت بپرسم راستشو میگی؟»
«آره! حتما!»
گفتنش هم درد دارد:« من ول معطلم.. درسته؟ الان ده یازده روزه این ژام ولی حالم مث اوله!»
آب دهان گلویم را میتراشد و میرود پایین:«این حرفهایی هم که تو گوش من و امثال من میخونی راجب لبخند زندگی و فصل جدید انسانیت کشکه! نه؟»
مینشیند لبهی تخت:«نه این حرفا کشک نیست! همه چی بستگی داره به ارادهی خودت! خودت گفتی تا حالا بیشتر از بیست مرتبه اقدام به ترک کردی ولی هیچ وقت مثل این سری نبوده که حتی بیخیال سیگار شی. من این اراده رو تحسین میکنم. الان بدن تو سمزدایی شده. فعلاً جسمت نیازی به مواد نداره. چیزی که تو درگیرشی اوضاع روحیته. وابستگی روحی به مواده که موجب میشه ترک سخت بشه! ما اینجا داریم تمام تلاشمون رو میکنیم تا بفهمیم در درون تو چه خبره و حالت رو بهتر کنیم ولی تو اصلاً نمیخوای با ما همکاری کنی!»
دوباره لک زرد را نگاه میکنم:«درد من با گفتن حل نمیشه! چارهی من فقط مرگه..»
خم میشود و با نگاهی عاقل اندر سفیه میپرسد:«اگه فک میکنی تنها راه حل مرگه پس چرا دیگه اومدی اینجا برای ترک؟ یه تیغ میکشیدی رو رگت یا یکی دو نخود بیشتر میزدی و خلاص!»
با پوزخند سرم را تکان میدهم.
دستهایش را میگذارد روی پاهاش:«نه آقا پناه! بنظرم یه جای کار میلنگه. کسی که امیدش از همه جا بریده باشه دنبال تغییر سرنوشتش نیست. من هر روز با صدتا معتاد سرو کله میزنم. خوب میدونم کی هدفش واقعاً ترکه کی داره خودشو گول میزنه»
ابرو بالا میاندازم. زیر پلکم میسوزد :«من جزو کدومشونم؟»
« نمیدونم ولی بنظرم تو توی زندگیت یه چیزی با ارزشتر از خودت داری که حاضری بخاطرش پا روی خودت بذاری و اینهمه آزار ببینی تا پاک بشی!»
جوابش را نمیدهم.
میپرسد:«چرا کابوسی که دیدیو برام، تعریف نمیکنی؟»
آرنج را میگذارم روی چشمهایم. انگار باز هولم داد وسط دره بدبختی. بعضی چیزها برای دیگران فقط یک قصه است.. دو روز دیگر هم اصلاً یادشان نمیآید چه گفتی! حالا حساب روانشناسها که کاملاً سواست. روزی صدتا حرف تلخ میشنوند و با هزارتا آدم دیوانه و معتاد سرو کله میزنند که به اصطلاح، مواد برایشان خداست و خماری پیغمبر! ولی واقعیت این است که این چیزها برای یکی عین من تومور سرطانیست! درمان هم ندارد. چطور به کسی حرف دلم را بزنم که حتی یک روز هم نتوانسته جای من باشد؟!
دستم را از روی چشم برمیدارم.
میپرسم:«تا حالا شده از کسایی که دوسشون داری حمایت کنی ولی بعد ببینی خودت باعث نا امنیشونی؟»
فقط نگاه میکند.
دوباره بغض عین تیغ ماهی گلویم را زخم میکند و پایین میرود:«من ده دوازده ساله از خودم و بقیه فراریم! تو چی میفهمی دو سال خواب خون دیدن یعنی چی؟! توچی میفهمی میلگرد یعنی چی؟»
بالشم را بالا میدهم و با بدبختی مینشینم:« تو بچه داری؟»
با سر جواب میدهد بله.
«تا حالا سر بچهت شکسته؟»
«نه..»
احساس خفگی میکنم:«پس حال منو نمیفهمی!»
دو دستم را میگذارم روی کاسهی چشمهام.. گریهام میگیرد.
لحنش غمگین میشود:«آره شاید من هیچوقت دردت رو نفهمم ولی بهعنوان یک مرد میفهمم شرمندگی یعنی چی! نمیدونم از چی شرمندهای ولی میدونم شرمندگی هرچی باشه، مردو میشکنه! بنظر من با اومدنت به اینجا راه خوبی برای درمانش پیدا کردی. پس گذشته رو فراموش کن و فقط به فکر آینده باش. دیدی چقدر چشمهای خواهرت با دیدن صورتت میخندید؟! خیلی از بچه های اینجا هیچ کسی منتظرشون نیست. هیچکس آدم حسابشون نمیکنه ولی تو اینقدر خوش شانسی که همه از جون و دل میخوانت. خانومت منتظره تا تو رو پاک ببینه!»
قلبم عین بچه ها خودش را میکوبد به سینه. نه اینکه با شر و ورهای دکتره گوشم مخملی شده باشدها.. حرف لیلا از این رو به آن رویم کرد.
میدانم میخواهد به دیدنم بیاید. دلم انگار میوفتد توی سراشیبی.
دوسال است که ندیدمش. دلم برای صدایش تنگ شده. برای اینکه یکبار دیگر صدا بزند پناه من!
بوی خاطرات خوش میپیچد توی دماغم.
دراز می کشم و خیره به لک زرد تجسمش میکنم.
دکتر میگوید:«سعی کن به رویاهایی که پیش روته فکر کنی نه کابوسهایی که تموم شده!»
از اتاق بیرون میرود و میگذارد بروم توی رویا.. رویای من نجابت و غرور لیلا بود.. خندههای علی با آن ترازویی که جلوی پاهای کوچکش میگذاشت.
میروم به گوشه خیابان، کنار بساطم. لیف و جوراب را پهن کرده بودم و داد می زدم سه جفت جوراب سه تومن!
میخواستم با سودش روسری بیاورم. آنروزها هم رویا داشتم هم انگیزه. قرار بود مغازه اجاره کنم و شاگرد داشته باشم.
داشتم با یک خانم سر قیمت سه جفت جوراب چانه میزدم که صدایم کرد:«سلام عمو. چطوری؟ میبینم که سرت شلوغه!»
خانمه با تعجب نگاهش کرد و خندید! از بس این بچه خوش سر و زبان بود.
کش پولها را را باز کردم و بقیه پول را دادم دست مشتری:«آره! شکر خدا.. چرا بساطتو ول کردی؟!»
خانمه اصرار داشت که باید تخفیف بدهم. وقتی دید کوتاه نمیآیم پول را گرفت و با غرغر رفت.
پوفی کشیدم:«والا بخدا آدم میمونه به این مردم چی بگه علی! همین جورابو از مغازه دوبرابر اینجا میخرن تخفیف نمیگیرن بعد زورشون به من و تو میرسه که کل سرمایهی زندگیمونو حراج کردیم میدیم دستشون!»
چشمهایش را بخاطر نور آفتاب ریز کرد و لبخند کجی زد :«عمو اینا هم مثل ما ندارند دیگه! وگرنه میرفتن از همون مغازهها میخریدن»
با اینکه چند روز بیشتر از آشناییمان نمیگذشت، فهمیده بودم فیلسوفی است برای خودش. یک فیلسوف فقیر پر از عزت نفس.