eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
306 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_۳۲ #ف_مقیمی #پروانه دیشب نتوانستم خوب بخوابم. فکر و ذکرم پیش
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 یک ساعت و خرده‌ای می‌شود که پری توی اتاق است. کلافه شده‌ام! اصلاً وقتی بناست تنها مشاوره شود چرا من باید از کار و زندگی بیفتم؟ لابد الان نشسته به آبغوره گرفتن و بدگویی کردن از من! کاش لااقل الکی از کوره در نمی‌رفتم که دکتره حرف‌هایش را باور کند. بالاخره در باز می‌شود! با صورت خندان از اتاق بیرون می‌آید. انگار نه انگار که تا همین یک ساعت پیش گریه می‌کرد. تا چشمش به من می‌افتد نیشش را می‌بندد! اصلا من را می‌بیند یاد بدهکاری‌هایش می افتد! با چشم‌هاش اشاره می‌کند به اتاق:«دکتر کارت داره» اعتراض می‌کنم:« لااله‌الا لله! تازه نوبت منه؟! » با چشم و ابرو منشی را نشان می‌دهد و گوشه‌ی لبش را گاز می‌گیرد. زیرچشمی نگاه می‌کنم به منشی. عینهو برج زهرمار است. بلندتر می‌گویم:« بالاخره خرج این بنده خداها هم باید یک جور در بیاد دیگه!» می‌روم اتاق. دکتر نشسته روی مبل و دو فنجان را پر از چای می‌کند. تا من را می‌‌بیند فلاسک را می‌گذارد روی میز و بلند می‌شود. «به! چطوری خوش تیپ؟» می‌نشینم روبه‌رویش! فنجانی چای برایم می‌گذارد:«بخور خستگیت در بره.» با لبخندی کج اشاره می‌کنم به ساعت دیواری:«بعدِ اینهمه وقت بالاخره بهتون گفت چشه؟» چشمش را ریز می‌کند« تقریباً!» دلشوره می‌گیرم. نکند درباره‌ی من حرفی زده باشد؟! «به من نمی‌گید چی گفت؟» از پشت فنجان نگاهم می‌کند:«به وقتش هر دوتاتون رو می‌شونم کنار هم تا با هم حرف بزنید. کاری که تو این چند سال باید انجام می‌دادید» با پوزخند فنجانم را برمی‌دارم:«گمون نکنم هیچ وقت این اتفاق بیفته! سهم من از حرفای ایشون یا گریه‌ست یا سکوت!» فنجان را بین دست‌هاش نگه می‌دارد و با همدردی نگاهم می‌کند:« چه نتیجه‌گیری دردناکی!» نمی‌توانم چیزی از چایم بخورم. به سیاهی توی فنجان نگاه می‌کنم و تصویر نصفه نیمه‌ی خودم را می‌بینم. «سهم اون از حرف زدن با تو چیه؟» با سوالش سر بالا می‌گیرم. نمی‌دانم باید چه بگویم. فنجانش را می‌گذارد روی میز:«خیلی حرص می‌خوری وقتی حرف دلش‌و بهت نمی‌زنه و گریه می‌کنه؟» آهم در می‌آید:«خدایی حرص خوردن نداره؟» سرش را تکان می‌دهد:«می‌فهمم! حق داری!» چایم را با درد قورت می‌دهم. «محسن؟» نگاهش می‌کنم. شستش را می‌کشد به گوشه‌ی لب:«تو همیشه زود از کوره در می‌ری؟» نگفتم؟! اگر یک ساعت پیش جنی نمی شدم الان این‌طوری قضاوتم نمی‌کرد. فنجان را فشار می‌دهم:«اگه منظورتون اعتراضیه که به پروانه کردم باید بگم واقعاً نمی‌دونم چم شد یهو.. بعدشم پشیمون شدم..» می‌پرد توی حرفم:« نه نگران نباش! اینجا اکثراً از این تنش‌ها به وجود میاد. من به خانمت هم گفتم. حرفت حرف حساب بود ولی لحن و کلمه‌هات مناسب نبود!» خب پس او هم قبول دارد حرفم حق بود:« آره خودمم قبول دارم.. ولی دست خودم نیست دکتر. من کلاً رو گریه‌ی زن جماعت حساسم. وقتی می‌بینم پری الکی خودخوری می‌کنه اعصابم بهم می‌ریزه» لبش را جمع می‌کند:« پس معلومه خیلی دوستش داری» دوباره خیره می‌شوم به چای:«خب بالاخره زنمه» «جواب سوالم‌و ندادی؟ زود عصبی می‌شی؟» مکث کوتاهی می‌کنم:«آره.. البته زودم پشیمون می‌شما» سرش را تکان می‌دهد:«چی بیشتر اذیتت می‌کنه محسن؟ معمولاً چه وقتایی عصبی می‌شی؟» به فکر می‌روم. لب و لوچه‌ام را پایین می‌کشم:«راستش موضوعیت خاصی نداره. کلا یه مدته اعصابم ضعیف شده» «آها یعنی قبل‌ترها آروم‌تر بودی؟» با قاطعیت می‌گویم:«آره! اصلاً قابل مقایسه با الانم نبودم» لب‌هاش را جمع می‌کند:« احساس می‌کنی از کِی عصبی‌تر شدی؟» نفسم را محکم بیرون می‌دهم:«بعد از ازدواج» «عصبانیتت همراه با پرخاشگریه؟» فنجانم را می‌گذارم روی میز:«می‌گن وقت عصبانیت خیلی زبونم تلخه» «می‌گن؟ یعنی خودت متوجه نمی‌شی؟ » جابه‌جا می‌شوم:«آره بعضی وقتا واقعاً نمی‌فهمم چی می‌گم.. بعد وقتی بهم می‌گن فلان حرف‌و زدی تعجب می‌کنم!» می‌گوید:«و این خیلی ناراحت کننده‌ست. می‌فهممت!» دارم دستی دستی خر می‌شوم و با ترفندهای این بابا، سفره‌ی دلم را باز می‌کنم:« آره! گاهی وقتا از این رفتارام بدم میاد. خیلی حرص می‌خورم از دست خودم!» «خب این خشم مي‌تونه هم منشاء جسمي داشته باشه هم روحي. چيزي هست كه تو رو از درون رنج بده؟ چيزي كه نتوني به هيچكس بگي حتي به پروانه؟!» توقع نداشتم چنین برداشتی کند. بیخود نیست که به اینها می‌گویند روانشناس! دوباره خودم را جابجا می‌کنم و توی فکر می‌روم. انگار منتظر است ولی من نمی‌دانم چه بگویم! کمی بعد می‌گویم:«خب! یه چیزایی هست که آدم نمی‌تونه به کسی بگه. هرچی باشه هر کی یه حریمی داره.. منم مشکلات خودمو دارم» « حريم خصوصي تا زماني خصوصيه كه ضرري براي ديگران نداشته باشه. اگر مشکلات باعث شه خلق و خوت تغییر کنه، بعد از خودت اولين كسانی كه آسيب مي‌بينن، زن و بچتن!»
خودش را جلو می‌کشد:«مطمئن باش هيچ حرفي از اينجا به بیرون درز پيدا نمي‌كنه.» می‌دانم راست می‌گوید! وقتی راز پروانه را فاش نمی‌کند لابد با من هم همین است دیگر! هرچند با اتفاق‌هایی که افتاده دیگر رازی بین من و پری نمانده! او تقریباً همه چیز را درباره‌ام می‌داند. مشکل اصلی اینجاست که روی گفتن مشکلاتم را به این بابا ندارم. نفس عمیقی می‌کشم:«من نمی‌دونم باید چی بگم؟» صاف می‌نشیند:« اشكالي نداره! معمولاً اينجا همه اولش همين‌اند بعد كم كم راه ميفتن. موافقي من چندتا سوال بپرسم؟ شايد تونستيم مشكلت رو از اون بين بكشيم بيرون. هوووم؟» چاره چیست؟ این‌طور که بویش می‌آید امروز یک حق مشاوره دیگر هم افتادیم! « هرطور خودتون صلاح می‌دونید» «خيلخب. به من بگو روابط زناشویی‌تون چطوره؟!» نمی‌دانم این دکترها چی توی خودشان دارند که آدم جلوی‌شان بی‌رگ می‌شود. فکر کن یکی بکشدت کنار بپرسد توی رختخوابت خوش می‌گذرد یا نه؟ نباید فک یارو را پایین آورد؟ «چی بگم؟! زیاد تعریفی نداره!» بعد فکر کن جای غیرتی شدن راستش را هم بگویی! خداکند حداقل صورتم قرمز شده باشد! دستی به ریشش می‌کشد:« ممنونم ازت! درك مي‌كنم چقدر برات سخته در این خصوص حرف بزنی ولي حتماً می‌دونی هدف من چیه! پس راحت باش و سعی کن صادقانه جوابم‌و بدي» سرم را تکان می‌دهم:«باشه» نفسش را بیرون می‌دهد و به گوشه‌ی میز نگاه می‌کند:«هفته‌ای چندبار با هم هستید؟‌» چشم‌هام چارتا می‌شود:«هفته!؟» وقتی نگاهش را می‌بینم از خجالت سرم را پایین می‌اندازم:«واقعیت .. ما .. ماهی یکی دوبار نهایت با هم هستیم!» خیس عرق شده‌ام. از روی میز دستمالی برمی‌دارم و می‌کشم رو پیشانی‌ام. «عجب! یه مقدار زود پیر نکردید روح زندگی‌تونو؟» چیزی نمی‌گویم. سکوتش را که می‌بینم سر بالا می‌آورم. پلک می‌زند:«فکر کنم حالا متوجه شدی چرا این سوال رو پرسیدم. درسته؟» سرم را تکان می‌دهم. نفس عمیقی می‌کشد:«سالی بیشتر از صد تا زوج به من مراجعه می‌کنند و عمده‌ی مشکلشون روابط خصوصی‌شونه. جالبه بدونی سه چهارم بیشتر اختلافات زناشویی سر همین مسأله‌ست چون هیچ‌کی حاضر نیست بخاطرش از یک کارشناس سوال کنه. يه عده که اصلاً نمي‌دونن مشکل دارن بعضیا هم می‌دونن ولی از رو حجب و حيا، گاهي هم غرور كاذب نه با كسي مطرح مي‌كنن نه دنبال درمان مي‌رن. یه عده هم که می‌رن سراغ نسخه‌های خاله خان‌باجی‌ها» تو این گزینه‌بندی‌هاش دنبال خودم و پری می‌گردم. شاید بشود گفت ما شامل همه‌اش هستیم. امروز فقط روز خیره شدن به فنجان چای است. کاش همین‌طوری سوال‌پیچم کند تا مشکلم را بگویم. «اين عدم تمايل به رابطه از جانب توئه يا خانومت؟» با صدایی ضعیف می‌گویم:«فکر کنم من!» «بي‌ميلي يا كم‌ميلي؟ منظورم اینه که این یکی دوباری هم که تو ماه با هم هستین اجباریه یا خودتم مي‌خواي؟» آب دهانم را قورت می‌دهم. دارد با سوالاتش به هدف می‌زند. سوالاتی که خودم هم تابه‌حال از خودم نپرسیده‌ام. شاید بخاطر همین اینقدر با تأخیر جواب می‌دهم:«راستش دکتر..من آدم سردمزاجی نیستم. بیشتر وقتا نیازم خیلی زیاده ولی نمی‌دونم چرا وقتی می‌خوام یه رابطه رو شروع کنم یهو همه چی خراب می‌شه.. اصن حسم می‌پره» « به نکته خوبی اشاره کردی. پس شما با اینکه سرد مزاج نيستي و خیلی احساس نیاز می‌کنی فقط يكي دوبار در ماه مي‌ري سراغ همسرت. حالا برا مواقع ديگه كه احساس نياز داري چكار مي‌كني؟!» از خجالت می‌خندم. کار سخت شد. به دروغ می‌گویم:«هیچی! گفتم که تا می‌رم سمت خانومم همه چی خراب می‌شه» بدون اینکه نگاهم کند صورتش درهم می‌شود:«پس من اینطوری برداشت می‌کنم که دلیل این سردی خانومته. ایشون از نظر بهداشتي مشكل داره؟» خودم را جابه‌جا می‌کنم و سریع جواب می‌دهم:«نه..نه..پروانه خیلی زن تمیز و نمونه ایه.. انصافاً ازش راضی ام.. مشکل، خودمم.. چجوری بگم ذهنمه» الکی می‌خندم. به لکنت افتاده‌ام:«ببینید .. چجوری بگم؟ نمی‌شه همه چی رو گفت که.. فقط همین‌و بگم که از نظر بهداشتی با پروانه مشکلی ندارم ولی از نظرای دیگه» حرفم را نیمه‌تمام می‌گذارم تا خودش حدس بزند. لب‌هایش را جلو هل می‌دهد. از آن ژست‌های متفکرانه که خاص همین دکتر مُکترها هست. « می‌خواي بگي خانومت شريك مناسبی برات نيست؟ يعني توقعاتت رو برآورده نمی‌كنه؟» دلم نمی‌آید راجع به زنم اینجوری بگویم ولی اگر به این یارو نگویم به کی بگویم؟ خدا را چه دیدی؟ شاید مشکلمان حل شد. سربه‌زیر جواب می‌دهم:«راستش بله.. خانوم من خیلی ناوارد و خجالتیه» «سعی کردی تو این مدت بهش بگی ازش چی می‌خوای؟ برا ریختن خجالتش کمکش کردی؟» حالا که بحث ناموسی شده ترجیح می‌دهم زیاد چشم تو چشم نشویم:«اون اوایل چندبار بهش گفتم ولی ناراحت شد. یا قیافش‌و یه شکلی کرد که تابلو بود چندشش می‌شه. دیگه منم بهش چیزی نگفتم»
« مطمئني كه خواسته هات معقول بوده‌؟» نگاهش می‌کنم:« فک نمی‌کنم خواسته‌هام با باقی مردا فرقی داشته باشه» « ببین! بقول شما بعضی خواسته‌ها کاملاً طبیعیه و معقول. مثل نوازش، مدل رابطه، ولي يه سري خواسته‌ها هم هست كه از نظر عرفی و اخلاقی نامعقوله. می‌شه گفت به نوعی برای زن شكنجه محسوب مي‌شه! مي‌توني بهم بگي خواسته‌ي تو از كدوم نوعه؟ فقط صادقانه بگو! چون من اينجا ننشستم تو رو قضاوت كنم.» لپم را باد می‌اندازم. یاد صحنه‌های روزهای اولمان می‌افتم. نمی‌شود که همه چیز را به این بابا گفت. می‌گردم دنبال سانسوری‌ترین جمله‌ها:«چی بگم؟ ولی من دنبال شکنجه دادن ایشون نبودم. چطور بگم؟‌ ایشون اصلاً تو اون لحظات با من حرف نمی‌زنه. نیگام نمی‌کنه.. حتی چراغا باید کامل خاموش باشه.. اگه اینا شکنجه‌ست دیگه من نمی‌دونم باید چی بگم!» خودش را جلو می‌کشد و دست‌ها را قلاب می‌کند:«حق باتوئه! اينايي كه می‌گي معقوله. منشأ این رفتارها از نا‌آگاهیه. ان‌شاءالله با مشاوره می‌شه تعدیلش کرد. شما نگران نباش!» آهسته‌تر می‌گوید:« ولي فكر نمی‌كني اينا دليل موجهي براي خراب شدن رابطه نباشه؟!» دیگر یخم باز شده. من هم خودم را جلو‌ می‌کشم:«راستش یه مشکل دیگه هم این وسط هست که نمی‌دونم باید به شما بگم یا یه پزشک دیگه!؟» می‌خندد:« تا نگي كه نمي‌فهمیم!» من هم خنده‌ام می‌گیرد. گونه‌هام عین دختربچه‌ها داغ شده. «ببینید من مشکل انزال دارم. یعنی هیچ‌وقت نتونستم اون‌جور که باید و شاید موثر باشم. این مسأله خیلی معذبم می‌کنه جلو خانومم. شما مردید. خوب می‌فهمید چقدر سخته این شرایط.. دلم نمی‌خواد پیش زنم خورد شم» با ناراحتی می‌پرسد:«از اول ازدواجتون همين‌طور بودي؟!» گلویم می‌سوزد:« کمتر بود. انگار هرچی سنم می‌ره بالاتر بدتر می‌شه. شایدم علامت پیریه!» چند دقیقه‌ای ساکت می‌شود. یک‌دفعه چشم‌ها را ریز می‌کند و بی‌هوا می‌پرسد:« اهل خود ارضايي بودي؟» بر و بر نگاهش می‌کنم. از کجا به این نتیجه رسید؟ به تته پته می‌افتم:«چطو مگه؟!» تکیه می‌دهد:«چون متأسفانه يكي از عوارض خود ارضايي زودانزاليه» ضربه فنی شدم! سرم را از بیچارگی پایین می‌اندازم. دست‌هام یخ کرده. « از كي به اين كار اعتياد داري؟» وقتی از فعل حال استفاده می‌کند یعنی می‌داند که الان هم این کار را می‌کنم. پس دیگر دلیلی ندارد فیلم بازی کنم. عرق پیشانی‌ام را می‌گیرم:«خیلی وقته.. شاید از دوران دبیرستان!» نفسش را محکم بیرون می‌فرستد:« پس تعجبي نداره كه عوارضش گريبان‌گیر شده باشه. اين‌طور كه معلومه شرم و حيات باعث شده كه تا حالا به فكر درمان نیفتاده باشی! سرت‌و بگیر بالا پسر. می‌دونم چقدر از اين اعتياد در عذابي. می‌دونم بارها خودت‌و سرزنش كردي و دلت مي‌خواد درمان بشي درسته؟» دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم تا بغضم نشکند. بغضی که پانزده سال تمام توی خودم خفه کردم را او با همین چند دقیقه در هم می‌شکند. هر چه بیشتر فکم را فشار می‌دهم شانه‌هایم بیشتر می‌لرزد. دیگر تحمل نمی‌کنم. فکم پایین می‌افتد و پشت دست‌هام خودم را قایم می‌کنم. می‌زنم زیر گریه. می‌فهمم از جایش بلند شده و دارد سمتم می‌آید. کنارم می‌نشیند و شانه‌هایم را محکم فشار می‌دهد. دست‌هایش هق‌هقم را بیشتر می‌کند. خودم را می‌اندازم توی بغلش. به یاد ندارم تاحالا بابا اینطوری بغلم کرده باشد. تنش بوی ادکلن جوپ می‌دهد. خوب که خالی شدم سرم را برمی‌دارم:«بخدا خیلی عذاب می‌کشم. بعدِ پونزده سال شما اولین کسی هستی که داری از رازم باخبر می‌شی. حالم از خودم بهم می‌خوره. اوایل فقط از رو‌ کنجکاوی بود. می‌دیدم تو مدرسه رفیق رفقام از این حرفا می‌زنن منم برام سوال شد. بخدا من اصلا نمی‌دونستم احتلام محتلام چیه؟ وقتی رفیقام می‌پرسیدن تو فلان حالت برات پیش اومده یا نه تعجب می‌کردم. خیر سرم مسجدی بودم هیئت می‌رفتم» دستش را از روی سرم برنمی‌دارد:« کی بلوغ شدی؟» دماغم را بالا می‌کشم:«دیر. فک کنم پونزده شونزده سالم بود» «اولین باری که این کارو کردی‌‌و یادته؟»
بدون اینکه به ذهنم فشار بیاورم می‌گویم:«آره. تو مدرسه چند تا از رفیقای صمیمیم که خیلی زودتر از من به بلوغ رسیده بودند با هم فیلم رد وبدل می‌کردن و به منم چندباری پیشنهاد دادن. بخدا با اینکه داشتم از کنجکاوی می‌مردم بفهمم تو اون فیلما چه خبره ولی اینقدر خدا دوسم داش شرایطش جور نمی‌شد. تا اینکه بالاخره یه روز که یکی از رفیقام یه حلقه فیلم داده بود دستم بهم زنگ زد گفت اگه فیلم‌و دیدی عصری بیار دم خونمون. رفتم دم خونشون گفت بیا بالا هیشکی نیست. اونجا ازم پرسید فیلم‌و دیدی یا نه؟منم چون خیلی مغرور و خجالتی بودم الکی گفتم دلم نمی‌خواد ببینم. اونم جواب داد خوب خری دیگه..باید بفهمی تو بدنت چه خبره؟ این فیلما آموزشیه. بعد رفت فیلم‌و گذاشت.. باور کنید بار اول حالم خیلی بد شد. از هرچی زن و مرده بدم اومد. خدا شاهده تا چند وقت از خواهر مادرم متنفر شدم ولی نمی‌دونم چرا بعد از یه مدت دلم می‌خواست دوباره ببینم» صورت درهم دکتر را که می بینم دست‌هایم مشت می‌شود و روی زانوهایم می‌نشیند. ليواني آب می‌ریزد و دستم می‌دهد. آب را یک نفس می‌خورم. دستم را محکم می‌گیرد:« از اون موقع به بعد چطور فیلم‌ها رو می‌دیدی؟ می‌رفتی خونه‌ی همون دوستت؟!» آه می‌کشم:«آره! بیشتر اوقات برنامه همین بود. اون مامان و باباش شاغل بودن، موقعیتش بهتر از من بود. یادمه اون زمان که این چیزا قفل بود اهل رابطه بود با دخترا» «ببخشید می‌پرسم ولی وقتایی که باهاش فیلم می‌دیدی چجوری خودت‌و خالی می‌کردی؟» عرق شره می‌کند زیر کمرم. («دولا شو محسن! بین خودمون می‌مونه» «گنا داره خره.. بی‌خیال شو» « گمشو بابا!» بعد خودش دولا شد و التماسم کرد.) شقیقه‌ام را محکم می‌گیرم و بلند گریه می‌کنم. سرم را می‌چسباند به سینه‌اش. انگار روز محشر است.من بعد چجوری تو روی این بابا نگاه کنم؟ خودم را عقب می‌کشم و با پشت دست چشم و دماغم را پاک می‌کنم. «رفاقتم باهاش سرجمع یه سالم نشد! محرم همون سال زیر علم امام حسین نیت کردم دیگه سراغ اون‌و فیلم‌ها نرم» پوزخند می‌زنم:«کاری که زیاد تو این سالا کردم توبه‌س! ولی انگار راسته که توبه‌ی گرگ مرگه!» بلند می‌شود و می‌رود طرف درختچه‌ی سمت پنجره. این بدبخت را هم با حرف‌هایم افسرده کردم. بدجوری تو لب است. با برگ گل بازی می‌کند:«توبه‌ی خالی نه به درد این دنیا می‌خوره نه اون دنیا! توبه باید پشتش یک تفکر و باوری باشه! پشت اون باور هم باید یه اراده‌ی راسخ داشته باشی. پشت اون اراده‌ی راسخ هم باید یه چیز دیگه باشه که خیلی مهمه. می‌دونی اون چیه؟ » تتمه‌ی دماغم را با پشت شست پاک می‌کنم:« اگه می‌دونستم که این حال و روزم نبود» نگاهم می‌کند:« اون چیزی که باید یه توبه کار واقعی بعد اون دو گزینه داشته باشه، راه مبارزه با نفسشه. اگه راهش رو بلد نباشی باز می‌ری سر خونه‌ی اول» صدای اذان گوشی‌اش در می‌آید. می‌گویم:«من نمی‌دونم باید چیکار کنم تا دیگه سراغش نرم.» طرفم می‌آید:«می‌گم بهت! اولی‌ش نزديك شدن به خداست كه مهمترين و بهترين راهش همین نمازه!» اشاره می‌کند به گوشی‌اش. «احتمال خیلی زیاد دیگه نمازم نمی‌خونی نه؟!» سرم را پایین می‌اندازم. بالای سرم می‌ایستد: « می‌دونم.. یه مدت که از این اعتیادت می‌گذره دیگه روت نمی‌شه به احترام خدا قامت ببندی. بعد چند وقت اگه هم دلت بخواد، یادت میفته نجسی و یه عالمه غسل قضا به گردنته که هیچ دلیلی برای بجا آوردنش در خودت نمی‌بینی. چون اصل کارت بر مبنای فعل حرامه!» واقعاً نمی‌دانم باید چه بگویم؟ اصلاً نمی‌فهمم چرا هنوز زنده‌ام؟ انگار او در درونم زندگی می‌کند. دستش را طرفم دراز می‌کند. می‌گیرم و می‌ایستم. انگار باید بروم. کاش امروز تمام نمی‌شد. کاش حالاحالاها حرف می‌زدیم:«هیچ فک نمی‌کردم اینقدر از اومدن به اینجا احساس خوبی داشته باشم. ممنون» شانه‌ام را محکم می‌گیرد:«من هنوز برات کاری نکردم که ازم تشکر می‌کنی. به حرف‌های آخرم فک کن. و پیشنهادم اینه که تا جلسه‌ی بعدی ادای غسل‌های قضا شده رو بجا بیاری نماز بخونی» از شرم می‌خندم:«چشم!» چانه‌ام را بالا می‌آورد:« الکی نگی چشم! از خانمت می‌پرسما» می‌خندم. یاد موعظه‌های بابا تو بچگی افتادم! پشت میزش می‌رود و روی کارت چیزی می‌نویسد:«این شماره ی همراه منه. هرجا حس کردی می‌خوای زیرآبی بری یا کارت گیره بهم زنگ بزن. » کارت را می‌گیرم و سبک‌بال از اتاق می‌روم بیرون. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_33 #ف_مقیمی #محسن یک ساعت و خرده‌ای می‌شود که پری توی اتاق
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 «دکتره بد نیس ولی خدایی منشیش خیلی نچسبه» پری کمربندش را می‌بندد و با تعجب نگاهم می‌کند:«تو‌ چی کار داری به منشیش؟» ماشین را از پارک در می‌آورم:« کاری ندارم! می‌گم زشته یه منشی بلد نباشه روابط عمومی رو! اونم تو یه کلینیک روانشناسی » می‌پرسد:«می‌دونی کیه؟» نگاهش می‌کنم:«کیه؟» «خواهر زاده‌ی دکتره. خودش هم دانشجوی روانشناسیه!» ابروهام بالا می‌پرد:«نه بابا! آخه دکتر به این باحالی سر پارتی باید یکی رو بیاره وردست خودش که هیچی از روابط عمومی سرش نمی‌شه؟ » «نه اینجوری قضاوت نکن. امروز باهاش سر کتابا حرف زدم دیدم چقدر خوب و خاکیه. چقدرم پره ماشالله» سربه‌سرش می‌گذارم:«تو اگه آدم شناس بودی که این حال و روز زندگیت نبود!» سنگینی نگاهش را حس می‌کنم. قبل از اینکه دعوا شود نگاهش می‌کنم:«والا! با این شوهر انتخاب کردنت!» با خنده سرش را به طرف پنجره می‌چرخاند. می‌پرسم:«پایه‌ای شام با پریسا اینا بریم صفا سیتی؟» چشم‌هاش عین بچه‌ای که بستنی تعارفش کنی برق می‌زند:«اتفاقاً پویا خیلی هوس پیتزا کرده» نیشم باز می‌شود. همان‌طور که ضبط ماشین را روشن می‌کنم می‌گویم:«نوکر آقا پویا و مامان خشگلشم هستیم» ☕☕ چسب آخر هم به بسته‌ی کادو می‌زنم و گوشه‌هایش را صاف و صوف می‌کنم. خوشحالم که قرار است این لباس را تو چنین شبی پیشکش کنم. امشب جوری خنداندمش که هر کی خبر نداشت فکر می‌کرد چیزخور شده! به قول خودش پیش خواهر و شوهرخواهر سربلندش کردم! حال خیلی خوبی دارم. بعد می‌گویند به زور نمی‌شود رفت بهشت! ببین چطوری یک مشاوره اجباری از این رو به آن رویم کرد؟ دم دکتره گرم! خدایا قسم می‌خورم از همین امشب یک محسن دیگر بشوم تو هم در عوض قول بده هوای زندگی‌ام را داشته باشی. صدای فین فین پری از تو حمام می‌آید. هر وقت شستشویش تمام می‌شود می‌رود سراغ تمیز کردن دماغ. زودی دور و بر اتاق پویا را مرتب می‌کنم. خرده‌های کاغذ را می‌ریزم توی سطل. بعد بسته را می‌برم توی اتاق خودمان و زیر روتختی قایم می‌کنم. برمی‌گردم به آشپزخانه. لیوان‌‌های توی سینی را پر از چای می‌کنم و می‌گذارم روی میز پذیرایی. پروانه از حمام بیرون می‌آید. بند حوله تن پوش را دور کمرش سفت می‌کند. چشمش می‌افتد به من و سینی چای. می‌نشیند کنارم و موقع خشک کردن موهاش می‌گوید:«آخیشششش! کپک زدم این چندروز اونجا!» با اینکه می‌دانم به جز خانه‌ی خودمان هیچ جا نمی‌رود حمام ولی با این حال می‌گویم:«خب چرا همون‌جا نرفتی حموم؟خیلی سخت می‌گیری پری به قرآن!» کلاه حوله را از سرش برمی‌دارد. دم موهای خیسش می‌چسبد زیر گودی گلو. قطره‌های درشت آب روی بلور تنش برق می‌زند. گردن می‌کشم تا از بالا سرش پویا را توی اتاقش ببینم. مچ پایش از زیر پتو زده بیرون. چشم‌هام دوباره برمی‌گردد روی گردن پری. « چی‌کار کنم؟ بخدا دست خودم نیست. تازه لباس زیر هم نبرده بودم» بدون اینکه چشم ازش بردارم فنجان را می‌دهم دستش:«خب می‌گفتی من بیارم برات» دیگر چیزی نمی‌گوید. دوست دارم کمی با موهایش ور بروم و بکشمش روی تخت. ولی می‌دانم تا پایم برسد آنجا حسم پریده! چایم را داغ داغ هورت می‌کشم و می‌روم طرف حمام:« منم برم یه دوش بگیرم بیام» واقعیت این است که می‌خواهم غسل کنم. ولی اصلاً نمی‌دانم چند تا به گردنم مانده! شاید پری بداند در اینجور مواقع باید چه کار کرد. می‌ترسم بپرسم داستان شود.. دل را می‌زنم به دریا و برمی‌گردم طرفش. «پری؟ می‌گم من چندبار یادم رفته غسل کنم الان باید چی‌کار کنم؟» فنجانش را پایین می‌آورد و می‌چرخد طرفم:«خاک به سرم! یعنی اینهمه مدت بدون غسل تو خونه می‌چرخیدی؟» نگفتم داستان می‌شود؟ مثل کف دست می‌شناسمش. «بابا گفتم که... یادم رفته بود. نه اینکه عمداً انجام نداده باشم!» ارواح عمه‌ام! خدا این قبیل دروغ‌ها را از مرد نگیرد! وگرنه کلاهش پس معرکه است. کلافه نگاهم می‌کند:«من چمی‌دونم.. فک کنم باید همه رو بجا بیاری!» چشم‌هام را درشت می‌کنم:«حالا اومدیم من هفتاد تا غسل به گردنم باشه باید عین هفتاد تا رو بجا بیارم؟!» کمی مکث می‌کند:« آره دیگه! مثل نماز و روزه باید باشه.» نخیر! از او هم آبی گرم نمی‌شود! این خودش هم سر از این چیزها در نمی‌آورد. من نمی‌دانم پس تو این روضه موضه‌ها چی یادش می‌دهند.
گوشی‌ام را از روی کانتر برمی‌دارم و می‌گردم دنبال آرم گوگل. بالای صفحه چند پیام خوانده نشده دارم. اول آنها را باز می‌کنم. بیشترش مال صولت است. اما یکی از شماره‌ها را نمی‌شناسم. پیام را باز می‌کنم:«سلام خوش تیپ! پروانه هستم! شماره‌ت همینه دیگه؟» دلم هری می‌ریزد. سرم را بالا می‌گیرم و به پری که از روی مبل زل زده به من، نگاه می‌کنم. یعنی چی که همچین پیامی به من داده؟ یک‌هو یاد کلمه‌ی خوش‌تیپ می‌افتم و نیشم تا بناگوش باز می‌شود. اصلاً فکر نمی‌کردم دکتر پیام بدهد. سریع تایپ می‌کنم:« سلام عرض شد. بله درسته! بابت امروز ممنون! خیلی جلسه ی خوبی بود.» پیام را ارسال می‌کنم و می‌روم توی صفحه‌ی مرورگر:«احکام غسل» کلی صفحه باز می‌شود. روی یکی می‌زنم و دنبال سوالم می‌گردم. ‌فقط نوشته چه وقت‌هایی غسل واجب می‌شود. پیام دکتر می‌آید:«خب بحمدالله! ان‌شاءالله شب خوبی در کنار همسر نازنین و محترم داشته‌باشید» به سرم می‌زند از خودش بپرسم. این‌طوری هم جواب سوالم را می‌گیرم هم او کیفور می‌شود از سربه‌راه شدن من! می‌نویسم: «ان‌شالله با دعای خیر شما. جسارتاً دکتر یه سوال شرعی داشتم ولی می‌ترسم بهم بخندید.» پیام می‌آید:«زنگ بزن بهم» شماره را می‌گیرم و می‌روم طرف اتاق پویا. پری می‌پرسد:«به کی زنگ می‌زنی این‌وقت شب؟» سرم را برمی‌گردانم طرفش:« دکتر پروانه» همان موقع گوشی را برمی‌دارد:«سلام علیکم و رحمةالله.. در خدمتم» در اتاق را آهسته می‌بندم:«باید ببخشید بخاطر مزاحمتم. راستش می‌خواستم به قولی که به شما دادم عمل کنم و ایشالا نمازامو بخونم.» می‌پرد وسط حرفم:« اشتباه نکن! اونی که باید بهش قول بدی خودتی نه من! اگه بخاطر من و فلانی و بیساری بخوای پا روی هوای نفست بذاری باز به محض اینکه دلت‌و زدیم دوباره برمی‌گردی به حالت اول!» از خجالت می‌خندم:«بله چشم» دهن‌دره می‌گوید:«جانم؟ سوالت چیه؟» می‌روم بالا سر پویا و پتو را روی پایش می‌اندازم. با من من می‌پرسم: «دکتر راجع به اون غسلایی که گفتید ....من نمی‌دونم الان باید چی‌کار کنم؟» «یعنی چی نمی‌دونی؟ واضح بگو» صدایم را خیلی پایین می‌آورم:«یعنی من نمی‌دونم چندتا به گردنمه» خیلی خونسرد می‌گوید:«خوب ندونی! می‌ری حموم یه غسل می‌کنی به همون نیت و تمام! دیگه قرار نیست صدتا غسل کنی که خوش‌تیپ» پری می‌آید تو. چشم تو چشمش می‌پرسم:«یعنی همون یه دونه کافیه؟» خیالم را که خوب راحت کرد، تلفن را قطع می‌کنم و با پری می‌روم توی هال. می‌پرسد:«مگه تو شماره دکترو داشتی؟» گوشی را می‌اندازم روی مبل و با غرور نگاهش می‌کنم:«نخیر خانوم! ایشون به من اسمس داد.» پشت سرم می‌ایستد:«اذیت نکن دیگه! چرا بهش زنگ زدی؟» برایش تعریف می‌کنم دکتر پیام داده. چشم‌هایش برق می‌زند:«مگه می‌شه یک دکتر خودش به بیماراش پیام بده؟» چانه‌ام را بالا می‌دهم:«عزیزم! داش محسنت‌و هرکی ببینه عاشقش می‌شه.» هر دو می‌خندیم. همان‌طور که می‌روم توی حمام با خنده می‌گویم:«مژده بده که آقا محسنت قراره از فردا نمازخون بشه» جلو می‌آید. چشم‌هاش هنوز هم می‌درخشد: «واقعاً؟!» «بلهههههه!!» مگر من کمتر از پناهم؟! اگر اون می‌تواند من هم می‌توانم! می‌خواهم از این به بعد آدم شوم. در را می‌بندم و می‌روم زیر قطرات تند و تیز دوش. خودم را به خدایی می‌سپارم که قول داده بعد از توبه عین این آب ولرم، گناهان بندگانش را می‌شورد و می‌برد. اگر این‌بار کمکم کند هیچ رقمه ولش نمی‌کنم. از حمام بیرون می‌آیم و می‌روم توی اتاق خواب. پری با لباس خواب روی تخت نشسته و پیراهنی که صولت داده را گذاشته روی پایش. توی چارچوب در می‌ایستم و به چشم‌های خوشگلش می‌خندم:«مبارکت باشه خانوم خانوما» سرش را با خنده تکان می‌دهد. چشم‌هایش خیس است:«به چه مناسبتی آخه؟» می‌روم کنارش. کاغذ کادو را از روی تخت برمی‌دارم و می‌نشینم پهلوش:«به مناسبت اینکه خیلی دوستت دارم» سرش را پایین می‌اندازد. می‌دانم می‌خواهد اشکش را نبینم. محکم بغلش می‌کنم و می‌زنم تو خط فیلم هالیوودی! فقط خدا کند وسط این ماچ و بوسه‌بازی‌ها فیلش یاد بالیودد نکند... ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_34 #ف_مقیمی #محسن «دکتره بد نیس ولی خدایی منشیش خیلی نچسبه»
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 فصل_سوم علی دمر چمبره زده روی دفترش. لیلا سوزن را فرو می‌کند توی پارچه‌ی لباس عروس:«بنویس مهتاااب... نوشتی؟ بنویس بااارااان» علی پاهایش را تکان می‌دهد و با تکرار کلمات می‌نویسد. لیلا قیچی را برمی دارد:«مصیبت» علی چتری‌های سیاه و پرپشتش را با پشت دست، کنار می‌زند:« مامانی مصیبت با کدوم س می‌شه؟» لیلا دست از دوختن می‌کشد. ابروهایش گره می‌خورد:« قبلاً بهت صد بار گفتم! مصیبت با سین و صاد نمی‌شه! مصیبت از بی‌فکریه..از بی‌توجهیه» مثل همیشه با التماس نگاهش می‌کنم. اینقدر توی این برزخ بودم که خط به خطش را حفظم. لیلا با حرص سوزن را می‌کند توی پارچه:«حاااادثه» علی دفترش را برمی‌دارد و می‌دود سمتم. هم می‌ترسم هم دلم برایش می‌تپد. «بابا.. حادثه این شکلیه؟» چقدر به من نزدیک است. مدت‌هاست که از این فاصله ندیده بودمش. لیلا تشر می‌زند:«از من بپرس! حادثه شکل بدهیه! حادثه شکل میل‌گرده!! حادثه شبیه ...شبیه... یک‌هو ساکت می‌شود. با ترس و لرز سرم را می‌چرخانم طرفش. با چشم‌های وحشت‌زده سر علی را نشان می‌دهد:«حادثه شبیهِ سرش..سرش..» می‌ترسم علی را نگاه کنم. نگاه به خون نشسته لیلا امن‌تر است! ولی انگار دو دست تنومند و قوی سرم را به طرف او می‌چرخاند! علی با ترس خیره شده به لیلا. نگاهش می‌آید روی من:«سرم چی؟ سرم چی‌شده بابا؟» از زیر موهای لخت و زیبایش خون لیز می خورد و آرام تا کنار ابرویش پایین می‌آید. می‌دانم اگر خون را ببیند کابوس برای بار هزارم تکرار می‌شود. حواسش را پرت می کنم:«هیچی! حادثه رو ننویس..بنویس بنویس..» دارم فکر می‌کنم با حرف ث چه کلمه‌ای می‌شود گفت ولی اینقدر ترسیده‌ام که اسم خودم را هم یادم رفته! دست و پاهایم می‌لرزد. تند تند نفس می‌کشم.. علی زل زده به من. منتظر است جوابش را بدهم. لیلا یک قدم به طرف‌مان می‌آید: «پیشونی‌ت...علی...پیشونی‌ت...» علی، با رنگ و روی پریده نگاهم می‌کند! لب‌هایش باز مانده. آهان یادم می‌آید! چانه‌ام می‌لرزد:«بنویس مثنوی..» علی ابرو بالا می‌برد و با لحنی معصوم می‌گوید :«سرم می‌خاره..چی رو سرمه؟» رد خون غلیظ‌تر و سیاه‌تر شده. اشکم می‌ریزد:«هیچی بابایی! هیچی نیست.. بنویس مثنوی» دستش را آرام بالا می‌برد و روی پیشانی خونی‌اش می‌گذارد. چشم‌های زلال و کودکانه‌اش درشت می‌شود. انگشتش را نگاه می‌کند! لیلا جیغ می‌زند! لال شده‌ام! فقط منتظر تکرار نفرت‌انگیز این حادثه‌ام! علی دستش را به طرفم می‌گیرد. چشم‌های مشکی‌اش مثل آب حوض صاف و درخشان است. با صدایی که هی ضعیف‌تر می شود می‌گوید: «حادثه چه شکلیه؟!» دلم نمی خواهد حرفی از حادثه بزنم. روی دو پا می‌نشینم. با دست نگهش می‌دارم .با هق‌هق داد می‌زنم:«بهت گفتم بنویس مثنوی!» خون شره می‌کند از پیشانی‌اش و می‌افتد روی دستم. داغ است! خیلی داغ! آنقدر که تا مغز استخوانم را سوزاند... زیبا و معصوم می‌خندد! چشم‌هایش به سفیدی کاغذ دفترش می‌رسد و می‌افتد زمین! حادثه دوباره تکرار می‌شود.. صدای جیغ لیلا که بلند‌تر شد نعره می‌کشم.. با وحشت به دو حوضچه خالی از ماهی‌ علی زل می‌زنم... 🚬☕🚬 نمی‌دانم از کی بیدارم! زل زده‌ام به سقف. به لک زردی که کنار لامپ افتاده. تمام تنم درد می‌کند. همیشه همین‌طور می‌شود. علی می‌میرد و من خودم را می‌زنم. اشک از گوشه‌ی چشمم می‌ریزد. داغ است.. مثل خون علی. از روی زخم گیج‌گاهم رد می‌شود و می‌سوزاند. دکتر البرزی جلوی لکه زرد می‌ایستد.. «بهتر شدی؟» سرم را کج می‌کنم طرف پنجره. میله‌های آهنی‌اش درخت‌های توی حیاط را خط کشی‌ کرده:«چرا یه قرصی بهم نمی‌دید دیگه کابوس نبینم!؟» نفس عمیق می‌کشد:«ما داریم هر روز به کمک آرام‌بخش حال تو رو کنترل می‌کنیم! متأسفم که هنوز کابوس می‌بینی!» نگاهش می‌کنم:«یه سوالی ازت بپرسم راستش‌و می‌گی؟» «آره! حتما!» گفتنش هم درد دارد:« من ول معطلم.. درسته؟ الان ده یازده روزه این ژام ولی حالم مث اوله!» آب دهان گلویم را می‌تراشد و می‌رود پایین:«این حرف‌هایی هم که تو گوش من و امثال من می‌خونی راجب لبخند زندگی و فصل جدید انسانیت کشکه! نه؟» می‌نشیند لبه‌ی تخت:«نه این حرفا کشک نیست! همه چی بستگی داره به اراده‌ی خودت! خودت گفتی تا حالا بیشتر از بیست مرتبه اقدام به ترک کردی ولی هیچ وقت مثل این سری نبوده که حتی بی‌خیال سیگار شی. من این اراده رو تحسین می‌کنم. الان بدن تو سم‌زدایی شده. فعلاً جسمت نیازی به مواد نداره. چیزی که تو درگیرشی اوضاع روحیته. وابستگی روحی به مواده که موجب می‌شه ترک سخت بشه! ما اینجا داریم تمام تلاشمون رو می‌کنیم تا بفهمیم در درون تو چه خبره و حالت رو بهتر کنیم ولی تو اصلاً نمی‌خوای با ما همکاری کنی!»
دوباره لک زرد را نگاه میکنم:«درد من با گفتن حل نمی‌شه! چاره‌ی من فقط مرگه..» خم می‌شود و با نگاهی عاقل اندر سفیه می‌پرسد:«اگه فک می‌کنی تنها راه حل مرگه پس چرا دیگه اومدی اینجا برای ترک؟ یه تیغ می‌کشیدی رو رگت‌ یا یکی دو نخود بیشتر می‌زدی و خلاص!» با پوزخند سرم را تکان می‌دهم. دست‌هایش را می‌گذارد روی پاهاش:«نه آقا پناه! بنظرم یه جای کار می‌لنگه. کسی که امیدش از همه جا بریده باشه دنبال تغییر سرنوشتش نیست. من هر روز با صدتا معتاد سرو کله می‌زنم. خوب می‌دونم کی هدفش واقعاً ترکه کی داره خودش‌و گول می‌زنه» ابرو بالا می‌اندازم. زیر پلکم می‌سوزد :«من جزو کدوم‌شونم؟» « نمی‌دونم ولی بنظرم تو توی زندگیت یه چیزی با ارزش‌تر از خودت داری که حاضری بخاطرش پا روی خودت بذاری و اینهمه آزار ببینی تا پاک بشی!» جوابش را نمی‌دهم. می‌پرسد:«چرا کابوسی که دیدی‌و برام، تعریف نمی‌کنی؟» آرنج را می‌گذارم روی چشم‌هایم. انگار باز هولم داد وسط دره بدبختی. بعضی چیزها برای دیگران فقط یک قصه است.. دو روز دیگر هم اصلاً یادشان نمی‌آید چه گفتی! حالا حساب روان‌شناس‌ها که کاملاً سواست. روزی صدتا حرف تلخ می‌شنوند و با هزارتا آدم دیوانه و معتاد سرو کله می‌زنند که به اصطلاح، مواد برایشان خداست و خماری پیغمبر! ولی واقعیت این است که این چیزها برای یکی عین من تومور سرطانی‌ست! درمان هم ندارد. چطور به کسی حرف دلم را بزنم که حتی یک روز هم نتوانسته جای من باشد؟! دستم را از روی چشم برمی‌دارم. می‌پرسم:«تا حالا شده از کسایی که دوسشون داری حمایت کنی ولی بعد ببینی خودت باعث نا امنی‌شونی؟» فقط نگاه می‌کند. دوباره بغض عین تیغ ماهی گلویم را زخم می‌کند و پایین می‌رود:«من ده دوازده ساله از خودم و بقیه فراریم! تو چی می‌فهمی دو سال خواب خون دیدن یعنی چی؟! توچی می‌فهمی میل‌گرد یعنی چی؟» بالشم را بالا می‌دهم و با بدبختی می‌نشینم:« تو بچه داری؟» با سر جواب می‌دهد بله. «تا حالا سر بچه‌ت شکسته؟» «نه..» احساس خفگی می‌کنم:«پس حال منو نمی‌فهمی!» دو دستم را می‌گذارم روی کاسه‌ی چشم‌هام.. گریه‌ام می‌گیرد. لحنش غمگین می‌شود:«آره شاید من هیچ‌وقت دردت رو نفهمم ولی به‌عنوان یک مرد می‌فهمم شرمندگی یعنی چی! نمی‌دونم از چی شرمنده‌ای ولی می‌دونم شرمندگی هرچی باشه، مردو می‌شکنه! بنظر من با اومدنت به اینجا راه خوبی برای درمانش پیدا کردی. پس گذشته رو فراموش کن و فقط به فکر آینده باش. دیدی چقدر چشم‌های خواهرت با دیدن صورتت می‌خندید؟! خیلی از بچه های اینجا هیچ کسی منتظرشون نیست. هیچکس آدم حسابشون نمی‌کنه ولی تو اینقدر خوش شانسی که همه از جون و دل می‌خوانت. خانومت منتظره تا تو رو پاک ببینه!» قلبم عین بچه ها خودش را می‌کوبد به سینه. نه اینکه با شر و ورهای دکتره گوشم مخملی شده باشدها.. حرف لیلا از این رو به آن رویم کرد. می‌دانم می‌خواهد به دیدنم بیاید. دلم انگار میوفتد توی سراشیبی. دوسال است که ندیدمش. دلم برای صدایش تنگ شده. برای اینکه یک‌بار دیگر صدا بزند پناه من! بوی خاطرات خوش می‌پیچد توی دماغم. دراز می کشم و خیره به لک زرد تجسمش می‌کنم. دکتر می‌گوید:«سعی کن به رویاهایی که پیش روته فکر کنی نه کابوس‌هایی که تموم شده!» از اتاق بیرون می‌رود و می‌گذارد بروم توی رویا.. رویای من نجابت و غرور لیلا بود.. خنده‌های علی با آن ترازویی که جلوی پاهای کوچکش می‌گذاشت. می‌روم به گوشه خیابان، کنار بساطم. لیف و جوراب را پهن کرده بودم و داد می زدم سه جفت جوراب سه تومن! می‌خواستم با سودش روسری بیاورم. آن‌روزها هم رویا داشتم هم انگیزه. قرار بود مغازه اجاره کنم و شاگرد داشته باشم. داشتم با یک خانم سر قیمت سه جفت جوراب چانه می‌زدم که صدایم کرد:«سلام عمو. چطوری؟ می‌بینم که سرت شلوغه!» خانمه با تعجب نگاهش کرد و خندید! از بس این بچه خوش سر و زبان بود. کش پول‌ها را را باز کردم و بقیه پول را دادم دست مشتری:«آره! شکر خدا.. چرا بساطت‌و ول کردی؟!» خانمه اصرار داشت که باید تخفیف بدهم. وقتی دید کوتاه نمی‌آیم پول را گرفت و با غرغر رفت. پوفی کشیدم:«والا بخدا آدم می‌مونه به این مردم چی بگه علی! همین جوراب‌و از مغازه دوبرابر اینجا می‌خرن تخفیف نمی‌گیرن بعد زورشون به من و تو می‌رسه که کل سرمایه‌ی زندگیمونو حراج کردیم می‌دیم دستشون!» چشم‌هایش را بخاطر نور آفتاب ریز کرد و لبخند کجی زد :«عمو اینا هم مثل ما ندارند دیگه! وگرنه می‌رفتن از همون مغازه‌ها می‌خریدن» با اینکه چند روز بیشتر از آشنایی‌مان نمی‌گذشت، فهمیده بودم فیلسوفی است برای خودش. یک فیلسوف فقیر پر از عزت نفس.
دست کشیدم روی سرش:«خیلی گنده‌تر از سنت حرف می‌زنیا عمو!» به بساطش اشاره کردم: «پ چرا بساطت رو ول کردی اومدی اینجا؟ یه وقت ترازوتو می‌برنا!» دستش را توی کیسه‌ای که همراهش بود کرد و یک ساندویچ بیرون کشید:«هیشکی احتیاج به ترازوی من نداره! خیالت راحت! نمی‌دزدنش.» ابرو بالا انداختم:«چی چیو احتیاج نداره؟! تو از کجا می‌دونی؟ » ساندویج را داد دستم:«می‌دونم دیگه! هیش‌کی ترازو به کارش نمیاد چون من از صبح تا غروب اون گوشه می‌شینم حتی یک نفرم نمیاد خودش‌و وزن کنه!» راست می‌گفت. هیچ کس حاضر نبود بخاطر دل او هم شده خودش را وزن کند. او با همین معادلات کودکانه جوابی برای این بی‌مهری پیدا کرده بود! و من چیزی بلد نبودم بگویم برای آرام کردنش.. سرم را انداختم پایین و زل زدم به ساندویچ. دوستش داشتم. تنها رفیق پاکم او بود. اولین بار که رفتم طرفش توی آن راسته‌ی خیابان نشسته بود. کنار یک مغازه کفش فروشی. پاتوقش همیشه همان‌جا بود منتها من تا قبل آن روز نرفته بودم سراغش. چند ساعت قبلش یکی آمد و تمام جوراب‌هایم را یک‌جا خرید. اینقدر ذوق کردم که دلم خواست با یک ساندویچ به خودم حال بدهم! یک برگر با قارچ و پنیر خریدم و از کنار او رد شدم. داشت چرت می‌زد. دلم براش سوخت. رفتم یکی هم برای او خریدم. نشستم کنارش و بشکن زدم. چرتش پرید. گفت:«صدتومن می‌شه» گفتم:«من که خودم‌و وزن نکردم هنوز» سرش را خاراند:«خوب وزن کن» تازه ترک کرده بودم. خندیدم:«چهارتا استخون‌و یه روکش که وزن کردن نمی‌خواد! » دست کردم توی جیبم و یک دویست تومانی تعارفش کردم:«ولی این برای تو..» با اخم دستم را پس زد:«من گدا نیستم. خودت و وزن کن..» ایستادم رو وزنه. پرسیدم:« چندم؟» گفت:« من که سواد ندارم خودت ببین.» دویستی را دادم دستش و نشستم کنارش. یک صدی برگرداند. گفتم:« تو که می‌گفتی سواد نداری؟» با غرور جواب داد:«گفتم سواد ندارم. نگفتم که کورم. می‌دونم که قیافه‌ی صدتومنی چه شکلیه.» تکیه دادم به دیوار و ساندویچش را دادم. با شک و تردید نگاهی به من و ساندویچ کرد. به زور گذاشتم توی دستش:« فک کنم خیلی خوشمزست. همبرگره» و بعد خودم یک گاز بزرگ از ساندویچم گرفتم. بعد از کمی ناز و نوز او هم خورد. فهمیدم شش سالش است و باباش رفته سفر. پرسیدم کی برمی‌گرده؟ خبر نداشت. گفت:« ما چند وقت دیگه می‌ریم پیشش!» «آهان پس بابات رفته خارج؟!» شانه بالا انداخت! گفتم:«ولی وظیفه‌ی اونه که از اونجا براتون پول بفرسته.» یک گاز دیگر زد:«می‌فرسته!! اون هفته واسه تولدم برام یک ماشین خشگل فرستاد.» ته نان را خرد کردم و ریختم برا یاکریم‌ها. اسمم را که شنید گفت:« پناه که اسم دختره!» گفتم:« لابد مادرم دلش می‌خواسته دختر شم..» دویست تومنی را گذاشت روی زانوم. « منم علیم. بیا مهمون من» خراب لوتی‌بازی‌اش شدم. اصلاً زبانم قفل شد. همان موقع سر و کله‌ی لیلا پیدا شد. تشر زد که چرا پول‌هات را خرج کردی؟ گفتم من خریدم! پرسید:« شما کی باشی؟» گفتم:« رفیقشم.. اون‌ور خیابون دستفروشی می‌کنم.» نکرد دو قدم آن‌طرف تر برود. اد همان جا گفت صد بار گفتم با غریبه‌ها حرف نزن. جمع کن بریم خونه..الان هوا تاریک می‌شه.» بهم بر خورد. دویست تومنی را گذاشتم روی ترازو و بلند شدم. بدون اینکه به علی نگاه کنم گفتم:«مادرت راست می‌گه! ما غریبه‌ایم.. هیچکسی غریبه‌ها رو مهمون نمی‌کنه» . . «عمو بخور از دهن میفته! اومده بودم این‌ور این‌و بهت بدم!» نگاه کردم به لقمه‌ی توی دستم. «بابا ما حالا یبار عشقمون کشید بهت ساندویچ دادیم قرار نیست که هرسری مامانت ما رو شرمنده کنه . .» «این‌دفعه مهمون خودمی. چون یادمه یبار گفتی عاشق الویه ای به مامانم گفتم برات درست کنه» ساندویچم را گاز زدم:«چقدرم خوشمزه شده!» مشغول خوردن شدیم. «از این به بعد ترازوت رو بیار پیش من. اینطوری همیشه کنار هم هستیم.» «نمی‌دونم باید از مامانم اجازه بگیرم.» «مگه مامانت مأمور شهرداریه!؟» با خنده مشغول خوردن شدیم... ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
Ehsan Khajeamiri - Bigharar (320).mp3
9.45M
نشستم تو سال‌های دلواپسی شده قبل مردن، ولی می‌رسی...
4_5915846227903123014.mp3
8.38M
تو مثلِ ستاره ها شبو از شب زده ها دور میکنی !!
هدایت شده از گاهی...قلم...
تجربه ای که گذشت با چاشنی اغراق! افتاده بودم روی تخت. ‌مثل همهٔ روزهای قبل. حالم خوب نبود. البته که فقط خودم می فهمیدم خوب نیستم. وگرنه همه چیز درست به نظر می رسید. صبحانه محمدامین را داده بودم. دستشویی هم رفته بود. صدای شبکه پویا هم می آمد. خودم را بیشتر مچاله کردم زیر پتو. نه خوابم می آمد، نه حال بلند شدن داشتم. صبح زنگ زده بودم مشاوره. احتمالا تنها مراجعی بودم که انقدر سریش طور سر کله صبح وقت دکتر را می گرفتم. زیر پتو تاریک نبود. رنگ روشن روتختی با گل‌های سرخش نور قرمزی انداخته بود روی دستم. مچم را گرفتم زیر نور. رد سرخی افتاد روی پوستم. دلم خواست خون باشد. زیاد به بریدن رگ دستم فکر می کردم. فاطمه سادات می گفت یک راه بهتر برای خودکشی پیدا کن! رگ زدن نجس کاری دارد! البته به او حق می دادم. معده درد نکشیده که پیشنهاد می کرد قرص بخورم. ولی رگ زدن یک چیز دیگر است. اصلا من عاشق خون هستم. احتمالا اگر یهودی بودم باید می گفتم در زندگی قبلی ام خون آشام بوده‌ام. اما من مسلمانم. ایمانم قوی است و معتقدم خدا من را آفریده. آن هم درست در پایان ساعت اداری. وگرنه این همه خرابی و اشتباه در خلقت آدم بعید است. بدنم را که مطمئنم دست دوم استفاده کرده! به جنس خدا که نمی توان ایراد گرفت. حتما مسئول خرید تو زرد از آب درآمده. از صبح که بیدار می شوم از مچ پا آتل می بندم تا کمر. اگر یک روز یادم برود تا ظهر شبیه پنگوئن راه می روم و ظهر به بعد شبیه شترمرغ! احتمالا خدا دم رفتن دکمه را هم اشتباه فشار داده و من انسان متولد شدم. وگرنه من باید خون آشام می شدم. از آن خوش تیپ هایش که توی فیلم های هالیوودی می بینیم. محمدامین صدا زد: _مامان گشنمه. گوشه پتو را کمی بالا زدم: _برات ساندویچ درست کردم روی اپن ، بردار. این ترفند را تازه یاد گرفته بودم. صبح زود تمام بساط عیش و نوشش را آماده می کردم که مجبور نباشم هردفعه یامان نثارش کنم. دستم را زیر نور قرمز تکان دادم. خوشم آمد. فاطمه سادات شب قبل گفته بود عرضه خودکشی نداری. تیغ را گذاشته بودم روی دستم. دیدم عرضه دارم، اما گفتم که من آدم معتقدی هستم. احتمالا اگر فرو می کردم توی پوست ، می رفتم اون دنیا و همان مسئول خرید نامرد می گفت من بدن آکبند تحویل دادم و این هم رسیدش. بعد خدا همان رسید را فرو می کرد توی قیر داغ و... بماند! خلاصه که خسارت یک بدن نو و آکبند را از پدر جد ما صاف می کردند! موبایلم را برداشتم دوباره پیام ها را چک کردم. چتم با دکتر را خواندم. فهمیده بود دلم خودکشی می خواهد. برای همین وقت اورژانسی داد. او هم می دانست من آدم معتقدی هستم. برای همین گفت: _خودکشی راه حل درستی نیست. ولی می توانی از خدا طلب مرگ کنی! خندیدم و گفتم: _ما که مستجاب الدعوه نیستیم. گلویی صاف کرد و گفت: _ان‌شاالله که این بار مستجاب‌الدعوه... مکثی کرد و ادامه حرفش را خورد. تمام گلبول های سفیدم درجا استعفا دادند و رگ دستم پوکر فیس به افق خیره شد. بعد هم حرف را عوض کرد و دلداری داد که همه نویسنده ها افسردگی را تجربه می کنند! و صادق هدایت را مثال زد! شاید می خواست انتقام زنگ زدن سر صبحم را بگیرد! تلفن خانه زنگ خورد. بی میل از زیر پتو بیرون آمدم. دکمه را زدم. فاطمه سادات بود. مثل همیشه پرانرژی. انگار نه انگار خانی آمده و خانی رفته. خوشم می آید انقدر زندگی را به کتفش می گیرد. محمدامین غر زد. دستم را گرفتم جلوی دهنی گوشی و برایش خط و نشان کشیدم. رفت نشست روی مبل. _مائده بیا یکم طنز بنویس. کانال لازم داره. دلم می خواست برایش تعریف کنم داستان طنزم را که استاد جزینی پسندیده بود چاپ شده توی مجله ادبی گام. اما حوصله نداشتم. گذاشتم او حرف بزند. کمی از خلاقیتم برای تدریس سر کلاس نوجوان ها گفت و بالاخره گوش‌هایم مخملی شد. قول دادم داستان بعدی کانال را من بنویسم. آن هم طنز. آن هم وسط این ردی که مانده روی مچ دستم. گوشی را قطع کردم و ایستادم جلوی آینه. لب و لوچه ام را کش آوردم که مثلا دارم لبخند می زنم. به خودم گفتم: _مطمئنم می ترکونی مائده. محمدامین صدا زد: _مامان بیا منو بشور! پ.ن : می گذرد... اما هر بیست و چهار ساعت دویست و چهل ساعت... م. رمضان خانی @gahi_ghalam
هدایت شده از گاهی...قلم...
راستش اصلا دلم نمی خواست شرایطی که نوشتم و تجربه کردم رو کسی درک کنه. دوست نداشتم کسی بیاد بگه منم همینطورم و... آنقدر سخت بود که برای دشمن خودم هم نمی خوام. ولی دوتا نکته بگم برای دو گروهی که نظر دادن. اول اونایی که میگن ماهم همین مشکل داریم و همدردیم. صفر تا صد، خودت به خودت می تونی کمک کنی. حتما مشاور داشته باش اما راستشو بخوای مشاور فقط چراغ رو برات نگه می داره. اول و آخر خودتی که باید قدم برداری و این مسیر تاریک رو رد کنی. میگم خودتی یعنی منتظر هیچکس نباش. هیچکس. نگو شوهرم نمیاد کمک، مادرم براش مهم نیست، پدرم .... اینا همه حرفه. وقتی به این مرحله می رسی خودخواه باش. خودتو دریاب. اگه دوست خوبی داری که شنونده فعالیه دو دستی نگهش دار. ازش خواهش کن چند وقتی به حرف هات گوش بده. با حس خودکشی نجنگ. کلا جنگیدن مغز رو در حالت دفاعی قرار میده. تا می تونی دوپامین تو افزایش بده. ورزش کن. بخند حتی شده الکی. دلخوشی های کوچیک درست کن. مثل یه کتاب رنگ آمیزی، یه دفتر نقاشی، یه میل بافتنی، یه گلدون. شادی های چند ثانیه ای برای افزایش دوپامین فوق العاده س. شاید بعضی اعتقاد نداشته باشند. اما بچسب به ریسمان اهل بیت. وصل شو به یکی از شهدا. محاله بذارن بری پایین. خلاصه که می گذره. نه راحت، نه زود. اما تو هم میای تو جایی که به عقب نگاه می کنی ، یه نفس عمیق می کشی و میگی آخیییییش😌 @gahi_ghalam
هدایت شده از گاهی...قلم...
بریم سراغ گروه دوم که میگن بهش فکر نکن! شما هم از این به بعد سرما نخورید😁 واقعا قیاسش همینه. کسی که وارد این مرحله میشه کاملا به صورت غیر ارادی دچار این حس میشه. ناامید مطلق! نه از خدا. مطمئن باش کسی از خدا ناامید نیست. ولی ناامید نسبت به خودش به عزیزانش. وقتی تو اون مرحله قرار میگیری مغزت تمام ابعادشو از دست میده و متمرکز میشه روی یک موضوع. یادمه رو بهبود بودم که یه سخنرانی گوش دادم یه آقایی برگشت گفت فقط کسی افسردگی می گیره که اهل جهنم باشه. خیلی حالم بد شد و شش ماه درمانم سوخت شد. در حالی که افسردگی یک واکنش خاص هستش. یه اتفاقی که تو مغز میوفته. درصد پرولاکتین بالا می‌ره و دوپامین به پایین ترین حدش می رسه. و این یعنی بخشی از مغز قدرت تفکر نداره. تورو خدا اگر درک نمی کنیم شرایط بیماری که افسردگی داره( که حق دارید) لااقل با گفتن این کلمات اذیت شون نکنید به خداوندی خدا اونی که افسردگی داره نامسلمون نیست. @gahi_ghalam
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_35 #ف_مقیمی فصل_سوم علی دمر چمبره زده روی دفترش. لیلا سوزن
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 فصل_سوم دلم هوس اولویه‌های لیلا را کرده.‌ غذاهایش طعم بهشت می‌داد. ولی لقمه‌هایی که درست می‌کرد و برای ناهارمان می‌فرستاد یک چیز دیگر بود. پرستار می‌آید توی اتاق و به دستم سرم می‌زند. یک روسری گل‌دار حریر سرش است. نمونه‌اش را می‌فروختم. از بازار می‌خریدم جینی صد هزار. چقدر هم مشتری داشت! همه‌ی اینها از پا قدم علی بود. اصلاً از وقتی آمد کنار دستم، کسب و کارم گرفت. پرستاره گودی دستم را فشار می‌دهد تا یک رگ سالم پیدا کند. تو این چند وقت حسابی آش و لاشم کردند. این کاره نیستند که! سوزن را که فرو‌ می‌کند رگم گز گز می‌کند. از آرنج تا نوک انگشت‌هام ضعف می‌رود. با چشم‌های نیمه باز، نگاه می‌کنم به گل‌های درشت روسریش. «بدو بیا دیگه آخرشه می‌خوام جمع کنم بساطم‌و!» زن پول روسری را داد و رفت. دسته‌ی اسکناس‌ها را بوسیدم و گذاشتم توی جیب. نگاه کردم به علی. چهار زانو کز کرده بود پشت ترازو. کنارش چندک زدم:«کجایی؟!» حرف نزد. زدم به پهلویش:«الو؟» لب‌هایش آویزان شد:«خوش به‌حالت عمو! هر شب با دست پر می‌ری خونه ولی من ...» دست کرد تو جیبش و چند تا دویستی چرک و پاره انداخت رو ترازو: « من از صبح تاحالا فقط همین‌و دشت کردم! مامانم دیشب می‌گفت لازم نکرده دیگه بری کار کنی!» صدایش شکست. اینقدر تخس و مغرور بود که به این راحتی‌ها چشم تر نمی‌کرد ولی این سری چشم‌هاش خیس شد. چانه‌اش را بالا گرفتم:«داری گریه می‌کنی؟ بابا خجالت بکش مرد گنده!» سریع با پشت آستین اشکش را پاک کرد و لبخند زد. جگرم کباب شد. سرش را بغل کردم و بوسیدم! بوی آهن و دود عرق می‌داد. می‌مردم براش! اصلاً روزها به عشق او می‌آمدم کنار بساط.. گفتم:«من می‌دونم تو چرا تو کارت موفق نیستی!» با کنجکاوی نگاهم کرد:«چرا؟» زانوی راستم درد گرفت. وزنم را انداختم رو آن یکی:«برا اینکه خجالتی هستی. بایس عین من با صدای بلند ملت‌و تشویق کنی خودشون‌و وزن کنن.» با لحن غمگین گفت:« مامانمم می‌گه ولی آخه من روم نمی‌شه!» از پهلو بغلش کردم:«پ حرفشو گوش بده و بشین خونه تا مامانت خودش خرج زندگی رو در بیاره. بنظر منم تو به درد کار خیابونی نمی‌خوری. به تو می‌خوره دکتری مهندسی چیزی بشی نه مثل من، دست فروش!» یک زمانی معلم فیزیک هم به من همین را گفت. دستم را گرفت و رو به بچه‌ها نشانم داد. گفت ببینید کی گفتم! چند سال دیگر اسم مقصودی را جزو چند نخبه‌ی برتر کشور می‌بینید! خدا را شکر تا حالا از این راسته رد نشده بود! نمی‌دانم! شاید هم رد شده و نشناخته باشد! «نظرت چیه از فردا با هم کار کنیم؟» از کنجکاوی اخم کرد:« واقعاً؟!» از جیبم چند تا اسکانس درآوردم و گذاشتم کف دستش:«آره! اینم حقوق اولت » پول را برگرداند:«الان چرا؟ بذار از فردا.» زرنگی کردم:« پروفسور! اگه امشب با دست خالی برگردی خونه، که دیگه مامانت اجازه نمی‌ده بیای» چشم‌هاش زیر نور چراغ برق درخشید و پول را گذاشت تو جیب. کرکره‌ی مغازه‌ها یکی یکی پایین آمدند ولی لیلا نیامد.. بساطم را جمع کردم. روسری‌ها را ریختم توی کیسه‌ی سیاه. علی با تفنگ آب‌پاشی که برایش خریده بودم پیاده رو را خیس می‌کرد. کیسه را گره زدم:«علی خونتون‌و بلدی؟!» تفنگ را پایین آورد:«بله! چندتا محل پایین‌تره.» کیسه را انداختم رو کولم:«فک کنم مامانت امشب نمی‌خواد بیاد دنبالت. بیا ببرمت خونتون..» هول کرد:«نه عمو! بعد مامانم میاد می‌بینه نیستم نگران می‌شه» « ساعت نهه! سابقه نداشته مامانت اینقدر دیر کنه.» کاش نمی‌گفتم! انگار تو دلش را خالی کردم. یکهو رنگش پرید و بغض کرد:«مامانم هیچ وقت دیر نمی‌کرد» کیسه را گذاشتم زمین و جلوی پایش نشستم! دست‌هاش را گرفتم: «مامانت موبایل نداره؟» با اضطراب این‌ور آن‌ور را نگاه کرد:«چرا داره ولی من شمارش‌و بلد نیستم.» «شاید براش کاری پیش اومده. بیا بریم دم خونه اگه نبود باز برمی‌گردیم اینجا» با ترس و لرز دنبالم راه افتاد. می‌ترسید تو این فاصله مامانش بیاید دنبالش.. دروغ چرا؟ من هم خوف همین را داشتم. رسیدیم دم خانه‌شان. دستم را گذاشتم روی زنگ. چند دقیقه‌ی بعد صدای زن پیری آمد. نگاه کردم به علی. علی داد زد:«منم خاله اختر» رو به من گفت:«خاله‌ی بابامه! خیلی مهربونه» چند دقیقه‌ی بعد در باز شد. خاله اختر یک نگاه به من کرد و یک نگاه به علی. جواب سلاممان شد:«علی هیچ معلومه کجایید تا این وقت شب؟! سکته کردم پسر!! مادرت کو؟!» دلم شور افتاد. علی با اضطراب پرسید:«مامانم مگه خونه نیست؟!» خاله اختر صدایش بلند و لرزان شد:«پیش تو نبوده؟! خاک به‌سرم.. گوشیشم که جواب نمی‌ده.»
کیسه را گذاشتم کنار پاهام و دوباره سلام کردم. انگار خاله اختر تازه متوجه‌ام شد. جوابم را با نگرانی داد. علی گفت:«خاله این عمو پناهه. همونی که به مامان گفتم براش ساندویچ درست کنه» لحن خاله دوستانه‌تر شد:«آها! خوبی شما؟!» با سر تشکر کردم و رفتم سراغ اصل مطلب:«حاج خانوم مادر علی آقا کی از خونه بیرون زده!؟» خاله دست روی سینه اش گذاشت:«از صبح که رفته خیاط‌خونه ازش خبر ندارم. من گفتم لابد پیش شماست!» دل‌نگران‌تر شدم:« اصلاً امروز باهاشون تلفنی هم حرف نزدید؟!» چادر گلدارش را جلو‌ کشید:«معمولا من بهش زنگ نمی‌زنم. خودشم که هیچ وقت شارژ نداره» «آدرس محل کارش رو دارید؟!» لبه‌ی چادر را به دندان گرفت:«نه والا.. فقط می‌دونم سمت شوشه!» تا گفت شوش به دلم بد افتاد! فکرش هم نمی‌کردم زن بیچاره آنجا کار کند. کیسه را برداشتم:« بی‌زحمت این‌و بذارید تو حیاطتون من می‌رم دنبالش» رفت عقب:«خدا خیرت بده ولی آخه شما که آدرسش‌و نداری.» علی پرید وسط حرفمان:«عمو من اونجا رو بلدم. باهات میام » خاله چانه‌ی علی را بالا داد:«علی واقعا بلتی!؟ یوقت الکی نگی بلتم که فقط دنبال این آقا راه بیفتی!» بچه دلخور شد:«می‌گم بلدم دیگه خاله...بذار برم... یک‌دفعه صدای خسته‌ و نالانش را از پشت سر شنیدم:«سلام» سرم را برگرداندم. چادرش را تا کنار ابرو پایین کشیده و زیر چانه جمع کرده بود. چشم‌های بی‌حال و سرخش را که دیدم دلم لرزید. بعدها برایش شعر گفتم:« رندانه آدم می‌کشد آن جام‌های سرخ ... یارب اگر رخصت دهی مستی حلالم می‌شود!» خاله با گریه غر زد:«کجا بودی؟ نزدیک بود سکتمون بدی» علی پرید تو بغلش. من یک قدم عقب رفتم:« خوب خدا روشکر حالتون خوبه..» بی آن که نگاهم کند گفت:«دستتون درد نکنه بابت آوردن علی. وقتی دیدم نیست مطمئن بودم شما برش گردوندید خونه..» نیم نگاهی کردم به صورتش. احساس کردم هر آن احتمال دارد سقوط کند! صدام بی‌خود و بی‌جهت لرزید: « علی رفیقمه» تکیه داد به علی و رفت طرف در:«برادری کردید..با اجازتون» رفتند تو و در را پشت سرشان بستند. کیسه را انداختم روی دوشم و رفتم تو دل سیاهی.. زیر نور تیر برق سر کوچه ایستادم. سیگاری روشن کردم و چشم دوختم به درخت جلوی خانه‌شان. طبع شعرم بعد از سال‌ها گل کرد.. همان‌جا برایش یک غزل سرودم و تف کردم به غیرتم.. فکری زنی شده بودم که فکر می‌کردم شوهر دارد! چشم‌هام به سختی قطره‌های توی سرم را می‌بیند. زیر لب زمزمه می‌کنم: «لیلی بنشین گوش بده حرف مرا.. از جام بلا آکنده بکن ظرف مرا..» ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
😍مژده به دوست داران نمایشنامه نویسی، فعالین فرهنگی در مدارس، دانش آموزانی که دنبال اجرای تئاترهای خاص و حرفه‌ای ان😍 ✌️ثبت نام کارگاه نمایشنامه نویسی با یکی از بهترین های این عرصه آغاز شد✌️ مدرس 🖌مریم دوست محمدیان جهت اطلاعات بیشتر و ثبت نام به آیدی زیر پیام بدید👇 @yamosabeb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑برخورد مهربانانه پلیس فرانسه با مردم معترض 🔻در حالی که ویدیو نشان دهنده ضربه پلیس با باتوم است اما بررسی ها نشان می دهد باتوم ها پنبه ای است و درد ندارد و حتی ماساژ هم میدهد. 🔻در ثانیه ۲۸ ویدیو می توان دید که پلیس خودش را بین مردم پرت می کند تا حرف آنها را گوش کند و آنهارا در آغوش بگیرد. 😂 @ghalamdaaran
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_35 #ف_مقیمی فصل_سوم دلم هوس اولویه‌های لیلا را کرده.‌ غذاها
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 فصل_سوم دیروز، از مشاوره برگشتنی لیلا را دیدم. باورم نمی‌شد همچین زنی باشد. زیبا، قوی، جذاب! و با همه‌ی این‌ها چقدر مهربان و خویشتن‌دار! برایم سوال شده که با وجود چنین زنی چطور پناه کارتن خواب شده؟ اصلاً این دو نفر چطور با هم آشنا شده‌اند؟ این‌ها را از خودش هم پرسیدم. گفت این قصه سر دراز دارد. کاش همین روزها بیاید خانه‌مان و درباره‌ی همه‌ی این چیزها حرف بزند. توی ماشین محسن نشسته‌ام و برای خودم خیال‌بافی می‌کنم. داریم می‌رویم دنبال لیلا. قرار است امروز پناه را ببیند. دل توی دلم نیست. حتماً خودشان هم همین حس را دارند. دم خانه‌شان پیاده می‌شویم. محسن زنگ را می‌زند. به ثانیه نکشیده لیلا چادر به سر و بچه بغل بیرون می‌آید. محمد را با ذوق از بغلش می‌گیرم و بوسه‌باران می‌کنم. نمی‌دانم چون عمه هستم دلم برایش ضعف می‌رود یا این بچه زیادی شیرین است؟! لیلا شروع می‌کند به عذرخواهی! انگار هنوز ما را جزو خانواده نمی‌داند وگرنه می‌فهمید که این وظیفه‌ی ماست. یک روسری زمینه سرمه‌ای زیبا با غنچه‌های قرمز و آبی سر کرده و مدل‌دار بسته! عین این مجری‌های تلویزیونی شده. هزار الله‌اکبر خوشگلی و نجابت از سر و رویش می‌بارد. خوش به حال پناه که همچین زنی دارد. با هم می‌نشینیم عقب ماشین. محمد یک سرهمی شیک جین تنش کرده. سرش بوی گل همیشه بهار و نارگیل می‌دهد. محسن آهنگ می‌گذارد و من دست‌های بچه را به حالت رقص تکان می‌دهم. نگاه می‌کنم به لیلا که لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و چشم‌هایش سرخ شده. می‌گویم:«امروز وقتی از ملاقات پناه برگشتیم باید بیای خونمون. دوست دارم پویا پسر داییش‌و ببینه». تعارف می‌کند:«ایشالا یه وقت دیگه. فعلاً مزاحمتون نمی‌شم». عاشق لهجه‌ی یزدی‌اش هستم. با اینکه سعی می‌کند زیاد نشان ندهد ولی ته‌جمله‌هایش را یک‌جور خاصی ادا میکند. با محسن دست به یکی می‌شویم و اصرار بیشتری می‌کنیم. بهانه‌ی خاله را می‌آورد. محسن می‌گوید:«دکی! ما که اصلاً بدون خاله شما رو تو خونمون راه نمی‌دیم» با خنده بهش چشم‌غره می‌روم. می‌ترسم لیلا شوخی‌های او را بد برداشت کند. بازویش را می‌گیرم:« شما و خاله رو سر ما جا دارید. خواهش می‌کنم دیگه تعارف نکن!» محسن از توی آینه نگاهش می‌کند:« تعارف چیه اصلاً! یک‌کلام‌ ختم کلام. پناه شما رو به من سپرده. تا وقتی که حالش خوب شه هر چی من بگم همونه» لیلا بدون این‌که دندان‌هایش معلوم شود می‌خندد و بعد از مکثی می‌گوید:«خدا از برادری کمتون نکنه. حالا اجازه بفرمایِد امروز از خودشون میپرسم، زَمَتتون میدم.» محسن این را که می‌شنود از تو آینه برای من چشم و ابرو می‌آید و به‌به چه‌چهش بلند می‌شود. خب مگر من بدون اجازه او جایی می‌روم؟ به مرکز می‌رسیم. محمد توی بغلم خوابیده. محسن پیاده می‌شود و در را برایم باز می‌کند. بچه را می‌گیرد تا من و لیلا پایین بیاییم «آقا من یک فکری دارم.» سوالی نگاهش می‌کنیم. می‌گوید:«نظرتون چیه پناه‌و ضربه فنی کنیم؟!» می‌پرسم:«چطوری؟!» موذیانه نگاه می‌کند به دفتر نگهبانی: «آقابخشی تو این مدت حسابی باهام رفیق شده. حالا که این بچه خوابه بذاریمش پیش این بنده خدا. وقتی پناه لیلا خانوم‌و دید اون وقت از محمد‌خان رونمایی می‌کنیم باباش بگرخه!» می‌خندم:«دلت میاد داداشم‌و اذیت کنی؟» لیلا چادرش را زیر چانه می‌گیرد:«حالا اول ببینید نگهبانی قبول می‌کنه؟» محسن همان‌طور که سمت دفتر نگهبانی می‌رود می‌گوید:«آره بابا! تازه اونجا تختم داره. محمد راحت‌تره. شما برید من الان میام» راه می‌افتیم طرف ساختمان. سردی هوا رفته و بوی بهار می‌آید. بعد از سال‌ها این اولین باری است که ذوق آمدن عید را دارم. نگاه می‌کنم به لیلا که با صلوات‌شمار ذکر می‌گوید. می‌پرسم:«از این‌که قراره بعد چند سال پناه‌و ببینی چه احساسی داری؟!» خیره به موزاییک‌های طوسی صورتی می‌گوید: «برای خودم هیچی! نگران واکنش اونم. نذر کردم یه‌وقت با دیدنم غرورش نشکنه» این دیگر چه جور زنی است؟ اگر اسم حسی که من به محسن دارم عشق است پس حس او چیست؟ مگر می‌شود یکی ولت کند به امان خدا و بعد تو هنوز نگران غرورش باشی؟ چشم‌هایم خیس می‌شود:«لیلا..تو چقدر خوبی!! پناه چطور تونست ولت کنه؟» می‌ایستد و نگاهم می‌کند. چشم‌هایش پر می‌شود. نوک بینی‌ سفیدش به سرخی می‌زند:«پناه من‌و ول نکرد.. خودش‌و ول کرد!» این را می‌گوید و سریع نگاهش را می‌چرخاند به یک طرف دیگر امّا یک‌دفعه رنگش می‌پرد:« ای وای» رد نگاهش را دنبال می‌کنم. پناه دست به سینه نشسته روی یک نیمکت آبی. سرش را بالا گرفته به شاخه‌های درخت زبان‌گنجشک نگاه می‌کند.
صدای لیلا می‌لرزد:«چقدر سیاه و لاغر شده!» صبر نمی‌کند جوابم را بشنود. عین مسخ‌شده‌‌ها با قدم‌‌های آهسته می‌رود طرفش.‌ گوشی‌ام را در می‌آورم و فیلم می‌گیرم. باید این خاطره ثبت شود تا هیچ‌وقت پناه یادش نرود زنش چقدر دوستش دارد. اشکم بند نمی‌آید. محسن سر می‌رسد:« ایول! داری فیلم می‌گیری دیرین دیرین.. لحظه‌ی وصال لیلی و مجنون!» اشکم را پاک می‌کنم. با اعتراض می‌چرخم سمتش: «تو رو خدا محسن...» گوشی را به زور از دستم می‌گیرد: «بدش به من بابا! گریه می‌کنی فیلم می‌لرزه!» لیلا نزدیک نیمکت می‌شود. هنوز پناه چشمش به آسمان است. ناخواسته سرم را بالا می‌گیرم. دسته‌ی کبوترها توی آسمان پرواز می‌کنند. دوباره بهشان نگاه می‌کنم. لیلا ایستاده جلوی نیمکت و پناه زل زده بهش. شانه‌های لیلا تکان می‌خورد و قامتش خم می‌شود. پناه روی زمین زانو می‌زند. صدای گریه‌اش حیاط را پر می‌کند. لیلا هم می‌نشیند. چتر چادرش را باز می‌کند و تن مچاله‌شده‌ی پناه را در پناه خودش می‌گیرد. صدای ناله‌های داداشم بلند می‌شود:«روم سیاهه لیلا خانوم..» وقتی می‌بینم محسن هم گریه‌اش گرفته هق‌هقم بلند می‌شود. پشت سرشان می‌ایستیم. حواسشان به ما نیست. لیلا وسط گریه می‌گوید: «اِقَّه ختم برداشتم، که وقتی من و دیدی، سِرِت پایین نِیُفته!» پناه فقط دارد همان یک جمله را تکرار می‌کند.. «روی نیگا کردنت‌و ندارم لیلی» «نِگام‌ کن پناه من.. شکر خدا که بازم دیدمت.. چِقَّه لاغر شدی.. لیلا بِرا اون تارای سیفیدت بیمیره. نِگفتی من با بی‌پنایی چه کنم؟ چطور دلت اومد قاطی اون نامردا ولُم کنی بیری؟! نِگفتی بعد علی تنها مرد زندگیم تویی؟!» چقدر لیلا زیبا حرف می‌زند! چقدر خوب دلبری می‌کند. خوش به حالش که این‌قدر عاشق است! نگاهی به محسن می‌اندازم. حتی او هم صورتش خیس اشک است. لابد عین من مجذوب شوهرداری لیلا شده! شاید هم بعدها من را با او مقایسه کند! تو این پنج شش جلسه، دکتر و منشی‌اش کلی کار یادم دادند. یکی از آن‌ها این بود که جلوی آینه احساساتم را بروز بدهم. ولی هنوز با محسن رودربایستی دارم. متوجه نگاهم می‌شود. اشکش را پاک می‌کند و گوشی را طرفم می‌گیرد. اشاره می‌کند برویم. بی‌سرو صدا راهمان را کج می‌کنیم و کمی دورتر از آنها روی یک نیمکت خالی می‌نشینیم. چند متر آن‌طرف‌تر یک زمین والیبال است و عده‌ای بازی می‌کنند. محسن حواسش را داده به آنها. دوست دارم تکنیک صندلی خالی را رویش پیاده کنم و حرف دلم را بزنم! تکنیک این‌جوری است که یک صندلی خالی می‌گذاری جلوی خودت و حرف‌های دلت را بهش می‌گویی. من خیلی این کار را کرده‌ام. شاید حالا وقتش شده باشد خروجی‌اش را ببینم. جسارت لیلا برایم سوغات شجاعت آورد. یک نفس عمیق می‌کشم و تندی می‌گویم: «خیلی خوشحالم که تو شوهرمی!» محسن که تا الآن داشت والیبال تماشا می‌کرد برمی‌گردد طرفم. نیشش تا بناگوش باز می‌شود و با کلمات کشدار می‌گوید: «نوووکرتم پری خانوووم! منم خیییلی مفتخرم از داشتن زن زیباا و کدبانویی مثل شما» با این‌که حدس می‌زنم تعریفش، یک واکنش اجباری است ولی دلم قنج می‌رود! خب زنم دیگر! دلم خوش است به همین حرف‌ها! حتی اگر دروغکی باشد. ولی کاش از ته دل گفته‌ باشد! جان بیشتری می‌گیرم: «بخاطر همه‌ی محبتات ممنونم! از زمانی که شناختمت همیشه حامی و ناجی من بودی.. امروزم ناجی برادرم و خونواده‌ش شدی.. هیچ‌وقت هیشکی اندازه تو درکم نکرده» چشم‌هاش عین لب‌هاش می‌خندد. دست‌های عرق‌کرده‌ام را محکم می‌گیرد:«امروز چی خوردی پری؟! سرت جایی نخورده؟» انتظار این برخورد را داشتم. شاید دلیل ابراز علاقه نکردنم همین باشد. با دلخوری به والیبالیست‌ها نگاه می‌کنم. کنار گوشم می‌گوید:«تو رو خدا هرچی خوردی همیشه از همون بخور!» وقتی می‌بیند چیزی نمی‌گویم از پهلو بغلم می‌کند:«نمی‌دونی چه حالی می‌کنم وقتی از این حرفا می‌زنی پری!» نگاهش می‌کنم. لبخند غمگین و عاشقانه‌ای می‌زند:«چیه؟ می‌خوای بگی مگه کمبود محبت داری؟ آره! هیچ‌وقت هیشکی من‌و آدم حساب نکرده! حاجی روزی صدبار بِم می‌گه تو هیچ کاری‌و درست انجام نمی‌دی! راستم می‌گه! من واقعاً تو این شغل خوب نیستم!» به توپ معلق در هوا نگاه می‌کند. تا به‌حال از این حرف‌ها نزده‌بود! انگشت‌هایم را فشار می‌دهد. بی‌هوا می‌گوید:«کمکم کن!» آب دهانم را قورت می‌دهم: «چی؟» لب‌های درشتش تکان می‌خورد ولی باقی حرفش را می‌خورد. مثل اکثر روزهای دیگر. دستم را می‌گذارم روی شانه‌اش:«چرا هیچ‌وقت بهم نمی‌گی چی تو سرت می‌گذره محسن!؟ با بابات حرفت شده؟ شما که دیشب تو مهمونی با هم خوب بودید؟!»
می‌خندد:«نه! حرف دیروز و امروز نیست. یعنی اصلاً نقل پدرم نیست!» «پس چی شوهرم‌و ناراحت کرده؟» یک‌هو دست‌های بزرگش را با خنده‌ای عصبی می‌کشد رو صورتش:«بابا جمع کن این هندی بازیا رو.. پناه و زنش و دیدیم جوگیر شدیما» با یک حرکت از نیمکت بلند می‌شود و دستم را می‌گیرد:«بیا بریم بچه را ببریم پیش پناه، کفِش ببره» انصافاً اگر پناه یک‌بار این‌طوری می‌زد تو ذوق لیلا، باز از او محبت می‌دید؟ ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
صدای لیلا می‌لرزد:«چقدر سیاه و لاغر شده!» صبر نمی‌کند جوابم را بشنود. عین مسخ‌شده‌‌ها با قدم‌‌های آه
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 ۳۷ فصل_سوم بعضی وقت‌ها نمی‌فهمی چقدر تو ناز و نعمتی! حتماً باید یکی بیچاره‌تر از خودت ببینی تا قدر عافیت را بدانی. از توی صفحه‌ی گوشی نگاهشان می‌کنم. نگاه پناه، سرگردان می‌چرخد بین لیلا و محمد! روی صورت زنش مکث می‌کند! لیلا با خنده سرش را پایین می‌اندازد. چشم های گود افتاده پناه عین شیشه‌ی باران خورده می‌ماند. محمد شستش را کرده تو دهان و خیره شده به او! پناه می‌خواهد بغلش کند که بچه می‌زند زیر گریه و می‌چسبد به مادرش. اشک پناه بند نمی‌آید! خدا به داد لیلا برسد. هی تکرار می‌کند یعنی این بچه‌ی منه؟ می‌ترسم زنش ناراحت شود وگرنه می‌گفتم نه راستش را بخواهی مال عباس برق‌کار است. ازش یک چند ساعتی قرض گرفتیم برق از سرت بپرد برگردیم! می‌گویم:«آره داداش! اینم جایزه‌ی پاک شدنت. تو این دو سال لیلا خانوم تک و تنها مراقبش بود. از حالا به بعد نوبت توئه که براش پدری کنی..» دست‌هایش را می‌گذارد روی صورت و شانه‌هایش محکم می‌لرزد. من هم اگر وسط دو تا زن نازکش بودم همین کار را می‌کردم. لیلا به بچه می‌گوید:«نترس قشنگم.. باباییه» پناه تکرار می‌کند:«بابا.. بابا.. مگه من بعد علی لیاقت دارم بابا بشم؟» دروغ چرا؟ بغضم گرفته...ولی به ما این سانتی مانتال بازی‌ها نیامده! تلفنم زنگ می‌خورد. شماره نا آشناست. جواب می‌دهم. صدای زنانه‌ی طرف به گوشم شناس نیست. لحنش عصبی و طعنه‌آمیز است. می‌پرسم:« شما؟» وقتی لب باز می‌کند به هم می‌ریزم:«دست شما درد نکنه آقا محسن.. حتماً باید با یه شماره‌ی ناشناس بهتون زنگ می‌زدم تا گوشی‌و جواب بدید؟! اینه رسمش؟! نزدیک یه هفته‌س نه شما جواب می‌دی نه پروانه خانم!» این دیگر از کجا پیدایش شد؟ اگر می‌دانستم او پشت خط است محال بود بردارم! در جواب نگاه سوالی پری سر تکان می‌دهم و لب می‌زنم:«سیماست!» چند قدمی از بقیه دور می‌شوم. کنار یک درخت لخت و عور می‌ایستم و به زور تحویلش می‌گیرم:«خوبی سیما خانوم؟ سوءتفاهم شده. مطمئنید که با من تماس گرفتید؟» «بعله! با شماره‌ی خودم. ولی شما اصلاً جواب ندادید!» نفسم را بی سرو صدا از سوراخ بینی بیرون می‌دهم. وقتی پری پیش خواهرش بود زنگ زد خانه! اول سراغ او را گرفت و بعد که گفتم کجاست درآمد که پس شام و ناهارت را چه کار می‌کنی؟ می‌خواهی برایت غذا بفرستم؟ گفتم همه چیز هست. نشست به درددل کردن! که آی صولت فلان است.. آی صولت بیسار است. شک کرده بود بهش! می‌گفت مطمئنم سر و گوشش می‌جنبد! کمی آرامش کردم و چهارتا صفت خوب به صولت دادم تا بی‌خیال شود. وا نداد! پیله کرد که من فقط تو رفیق رفقای او به تو اعتماد دارم! پس برادری کن و حواست بهش باشد! زنیکه‌ی اوسگول رسماً من را دعوت می‌کرد به جاسوسی! نمی‌دانم این زن‌ها اصلاً عقل توی کله‌شان هست یا نه؟ که اگر عقلی در کار بود باید می‌فهمیدند تو رفاقت مردها آدم‌فروشی نیست! آن هم وقتی همه از یک قماش باشند! الکی دست به سرش کردم و قطع کرد. یکی دو روز بعد جریان را برای صولت تعریف کردم. می‌خواستم بفهمم چه غلطی کرده که زنش به او شک دارد. گفت زده به سرش! بعد هم قسمم داد دیگر جوابش را ندهم! از در انکار وارد می‌شوم:«عجیبه.. اصلاً متوجه نشدم» و از آنجا که می‌دانم چقدر بد پیله‌است سریع حرف را عوض می‌کنم:«خب حالا بفرمایید. جریان چیه؟!» عین بادکنکی که سوزن خورده صدای ترکیدنش بلند می‌شود:«من که می‌دونم صولت بهتون گفته جوابم‌و ندین! دستتون درد نکنه! این بود رسم برادری؟» همچین می‌گوید برادری هر که نداند فکر می‌کند از یک‌ ننه پس افتادیم! خودش می‌برد و می‌دوزد:«من خر‌و بگو که فکر می‌کردم از بین رفیقای اون شما از همه مرد ترید! اشتباه کردم.» با بی‌حوصلگی می‌گویم:«مگه من چی‌کار کردم؟» من که می‌دانم همه‌ی این آتش‌‌ها از گور صولت دهن لق بلند می‌شود! من باشم دیگر با طناب پوسیده‌ی او توی چاه بروم! «چرا رفتید به صولت گفتید من بهتون زنگ زدم؟! مگه قرار نبود بهش نگید؟» نگاهم به پری می‌افتد که تمام حواسش اینجاست. با سوییچ ماشین روی تن درخت خط می‌اندازم و دلخور و عصبی جواب می‌دهم:«گوش بده سیما خانوم! شما گفتین صولت داره خیانت می‌کنه. خوب طبیعی بود منم برم تو گوشش بزنم!»
پوزخند می‌زند:« الهیییی! جای سیلی‌تون تا یک هفته رو صورتش بود!» سوییچ را بیشتر روی پوست درخت فشار می‌دهم. دوباره زبان می‌گیرد:«به پروانه هم بگین خیلی بی‌معرفته! اصلاً از کجا ملوم دست همتون تو یه کاسه نباشه؟ من ساده و احمق رو بگو که فکر می‌کردم از همه جا بی‌خبرید!» از کوره در می‌روم. پشت می‌کنم به پری و خانواده‌اش و می‌غرم:«من اگه به صولت چیزی گفتم به‌خاطر خودتون بود. اصلاً شما با اون مشکل داری به ما چه مربوطه؟» سیما با حرص جواب می‌دهد:« حتماً مربوطه که بهتون زنگ زدم.» نکند توی مستی صولت گوشی را چک کرده و چت‌هایمان را خوانده ؟ وای اگر بو برده باشد که من هم با او تو سگ‌دونی بودم چه؟ خدایا خودت رحم کن! روا‌ نیست حالا که توبه‌کار شدم بی‌آبرویم کنی! یک‌هو حرفی می‌زند که برق از سه فازم می‌پرد:«اونی که زندگی من‌و خراب کرده آشنای خودته آقا محسن! » بی‌اختیار می‌چرخم طرف پروانه اینها:«آشنای منه؟!» از کدام آشنا حرف می‌زند؟ پری با قدم‌های بلند می‌آید طرفم. رنگ پریده کنارم می‌ایستد. اصلاً شاید سیما منظورش به او باشد! «بععله آقا!» پروانه ناخن به دهان می‌گیرد و با ایما و اشاره می‌خواهد قطع کنم. پشت می‌کنم بهش و در حال دور شدن می‌گویم:« حواست باشه چی داری می‌گی سیماخانوم؟! ما چی‌کار داریم به زندگی شما؟» می‌افتد به زنجموره:«شما کاری نداری ولی من قبلا به پروانه گفتم به خود اون طرفم گفتم که پاش‌و از زندگیم بکشه بیرون.. ولی انقدر پرروئه که باز رفته پیش صولت» گریه می‌کند. صدایش را می‌اندازد تو سرش:«بخدا منم می‌دونم چی‌کارش کنم. بسه هر چی بخاطر شما سکوت کردم! از این به بعد تو محل براش آبرو نمی‌ذارم» پری بازویم را می‌گیرد. با عصبانیت دستش را پس می‌زنم و دوباره فاصله می‌گیرم:«اینقدر صغری کبری نچین سیماخانوم! اون طرف کیه؟» بی‌هوا در می‌آید:«خواهرت!! همون که می‌خواد انتقام بی‌شوهری‌شو از زندگی من بگیره..خدا الهی ازش نگذره..» داغ می‌کنم! دهانم نیم‌بند می‌ماند. زل می‌زنم به صورت پری! ابروهایش در هم شده و لب می‌گزد. این زنیکه چطور به خودش اجازه داده به خواهر من تهمت بزند؟! از پشت دندان‌هام می‌گویم:«حرف دهنت رو بفهم خانوم!!» سلیطه‌بازی در می‌آورد:«صداتو برا من نیار بالا! برو غیرتت‌و حواله ی اون خواهر عوضی‌ت کن که چترش‌و رو سر زندگی این و اون پهن نکنه..» دیگر دارد کفرم بالا می‌آید. پری دستش را آورده جلو تا گوشی را بگیرد. هلش می‌دهم آن‌طرف. نزدیک بود بیفتد!صدبار گفتم وقتی من داغ می‌کنم طرفم نیا ولی مگر می‌فهمد.. حرصم را می‌ریزم توی مشتم و خالی می‌کنم رو درخت. «وای به حالت سیما اگه نتونی ثابت کنی!» «پس زود برو دم بوتیک رفیق شفیقت! خواهرجونت اونجاس! برو با غیرت!» خنده‌ام می‌گیرد:«نه واقعاً دارم کم کم به عقلت شک می‌کنم! مگه هر کی بره تو بوتیکِ یکی، با اون طرف رو هم ریخته؟ خجالت بکش از خودت..» با عصبانیت ادای خنده در‌می‌آورد:«هه..خبر نداری پس!! می‌دونی چندوقته از رابطشون خبر دارم؟! به خیالت من که نبودم کی رفیقت‌و تر و خشک می‌کرد؟» داد می‌زنم:« د خفه شو! اگه راست می‌گی نگهش دار تا برسم. به ولای علی بیام ببینم خودت‌و و خواهر من اونجا نیستید فاتحه‌تو می‌خونم» گوشی را که قطع می‌کنم می‌فهمم لیلا و پناه هم پشت سرم ایستاده‌اند. مرده‌شور این بخت سیاه را ببرند! تا می‌آیی احساس کنی زنده‌ای یک کره‌خر پیدا می‌شود و لگد می‌زند به کیف و حال و آبرویت! عدل باید جلوی زن پناه این عنتر به من زنگ می‌زد؟ پروانه می‌گوید:«محسن تو رو خدا آروم باش..می‌خوای چی‌کار کنی؟» این هم از زن! به جای اینکه عقل کند اینها را ببرد گوشه‌ای حواسشان را پرت کند پا شده آمده اینجا هی سوال پیچ می‌کند.. حالا اگر من این کار را می‌کردم کولی‌بازی در می‌آورد که تو برای عزت من احترام قائل نیستی! « من یه سر می‌رم جایی برمی‌گردم..اگه دیر کردم آژانس بگیرید برید خونه» پناه بچه را توی بغل جابه‌جا می‌کند:«بد نباشه آقا محسن!؟کی بود این‌جوری بهمت ریخت؟» به جای جواب رو به پری می‌گویم :«شما اول برو دنبال خاله اختر بعد هم با لیلا خانوم برید خونه. من می‌رم بنگاه کار پیش اومده» لبم را کش می‌دهم. خداحافظی می‌کنم. من که می‌دانم سیما راجع به مژگان زر زده ولی بدجوری کفری شده‌ام! پشت فرمان می‌نشینم و استارت می‌زنم. « ببین؟ همه‌ی زنا اون کاره‌اند مگر اینکه عکسش ثابت شه» «هوووو» «خب حالا! بلانسبت خواهر مادر و زنت» دندان‌هایم را به هم فشار می‌دهم و دنده را عقب جلو می‌کنم.
تلفنم زنگ می‌خورد. می‌گذارم رو بلوتوث:«چیه پری؟!» آهسته و لرزان می‌گوید:«محسن تو رو خدا نرو.. این سیما خل و چله. من با مژگان حرف زدم. بخدا اون اصلا با اون صولت در به در کاری نداره» کارد بزنی خونم در نمی‌آید. داد می‌زنم:«پس تو خبر داشتی به من هیچی نگفتی هان!؟ به چه حقی تو این همه مدت سکوت کردی تا این زنیکه هرچی دلش خواست بگه؟!» «بخدا مژگان دوست نداشت بهت بگم. می‌ترسید خون بپا شه! محسن تو رو خدا نرو بوتیک. من می‌ترسم» برای پرایدی که راه نمی‌دهد دستم را می‌گذارم روی بوق:«کاری به کار من نداشته باش پری. جلو لیلا هم حرفی نزن نمی‌خوام بویی از قضیه ببرن.» «حواسم هست.» با دندان قروچه می‌گویم:«آره دیدم» تماس را قطع می‌کنم. برزخی برزخی‌ام.. عین سگ می‌ترسم بروم آنجا و مژگان را ببینم... کاش سیما دروغ گفته باشد! ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔