May 11
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_34 #ف_مقیمی #محسن «دکتره بد نیس ولی خدایی منشیش خیلی نچسبه»
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_35
#ف_مقیمی
فصل_سوم
علی دمر چمبره زده روی دفترش. لیلا سوزن را فرو میکند توی پارچهی لباس عروس:«بنویس مهتاااب... نوشتی؟ بنویس بااارااان»
علی پاهایش را تکان میدهد و با تکرار کلمات مینویسد.
لیلا قیچی را برمی دارد:«مصیبت»
علی چتریهای سیاه و پرپشتش را با پشت دست، کنار میزند:« مامانی مصیبت با کدوم س میشه؟»
لیلا دست از دوختن میکشد. ابروهایش گره میخورد:« قبلاً بهت صد بار گفتم! مصیبت با سین و صاد نمیشه! مصیبت از بیفکریه..از بیتوجهیه»
مثل همیشه با التماس نگاهش میکنم. اینقدر توی این برزخ بودم که خط به خطش را حفظم.
لیلا با حرص سوزن را میکند توی پارچه:«حاااادثه»
علی دفترش را برمیدارد و میدود سمتم. هم میترسم هم دلم برایش میتپد.
«بابا.. حادثه این شکلیه؟»
چقدر به من نزدیک است. مدتهاست که از این فاصله ندیده بودمش.
لیلا تشر میزند:«از من بپرس! حادثه شکل بدهیه! حادثه شکل میلگرده!! حادثه شبیه ...شبیه...
یکهو ساکت میشود. با ترس و لرز سرم را میچرخانم طرفش. با چشمهای وحشتزده سر علی را نشان میدهد:«حادثه شبیهِ سرش..سرش..»
میترسم علی را نگاه کنم. نگاه به خون نشسته لیلا امنتر است!
ولی انگار دو دست تنومند و قوی سرم را به طرف او میچرخاند!
علی با ترس خیره شده به لیلا. نگاهش میآید روی من:«سرم چی؟ سرم چیشده بابا؟»
از زیر موهای لخت و زیبایش خون لیز می خورد و آرام تا کنار ابرویش پایین میآید.
میدانم اگر خون را ببیند کابوس برای بار هزارم تکرار میشود.
حواسش را پرت می کنم:«هیچی! حادثه رو ننویس..بنویس بنویس..»
دارم فکر میکنم با حرف ث چه کلمهای میشود گفت ولی اینقدر ترسیدهام که اسم خودم را هم یادم رفته! دست و پاهایم میلرزد. تند تند نفس میکشم.. علی زل زده به من. منتظر است جوابش را بدهم.
لیلا یک قدم به طرفمان میآید: «پیشونیت...علی...پیشونیت...»
علی، با رنگ و روی پریده نگاهم میکند! لبهایش باز مانده.
آهان یادم میآید!
چانهام میلرزد:«بنویس مثنوی..»
علی ابرو بالا میبرد و با لحنی معصوم میگوید :«سرم میخاره..چی رو سرمه؟»
رد خون غلیظتر و سیاهتر شده. اشکم میریزد:«هیچی بابایی! هیچی نیست.. بنویس مثنوی»
دستش را آرام بالا میبرد و روی پیشانی خونیاش میگذارد. چشمهای زلال و کودکانهاش درشت میشود. انگشتش را نگاه میکند!
لیلا جیغ میزند!
لال شدهام! فقط منتظر تکرار نفرتانگیز این حادثهام!
علی دستش را به طرفم میگیرد. چشمهای مشکیاش مثل آب حوض صاف و درخشان است.
با صدایی که هی ضعیفتر می شود میگوید: «حادثه چه شکلیه؟!»
دلم نمی خواهد حرفی از حادثه بزنم. روی دو پا مینشینم. با دست نگهش میدارم .با هقهق داد میزنم:«بهت گفتم بنویس مثنوی!»
خون شره میکند از پیشانیاش و میافتد روی دستم. داغ است! خیلی داغ! آنقدر که تا مغز استخوانم را سوزاند...
زیبا و معصوم میخندد!
چشمهایش به سفیدی کاغذ دفترش میرسد و میافتد زمین!
حادثه دوباره تکرار میشود..
صدای جیغ لیلا که بلندتر شد نعره میکشم..
با وحشت به دو حوضچه خالی از ماهی علی زل میزنم...
🚬☕🚬
نمیدانم از کی بیدارم! زل زدهام به سقف. به لک زردی که کنار لامپ افتاده. تمام تنم درد میکند. همیشه همینطور میشود. علی میمیرد و من خودم را میزنم.
اشک از گوشهی چشمم میریزد. داغ است.. مثل خون علی. از روی زخم گیجگاهم رد میشود و میسوزاند.
دکتر البرزی جلوی لکه زرد میایستد..
«بهتر شدی؟»
سرم را کج میکنم طرف پنجره. میلههای آهنیاش درختهای توی حیاط را خط کشی کرده:«چرا یه قرصی بهم نمیدید دیگه کابوس نبینم!؟»
نفس عمیق میکشد:«ما داریم هر روز به کمک آرامبخش حال تو رو کنترل میکنیم! متأسفم که هنوز کابوس میبینی!»
نگاهش میکنم:«یه سوالی ازت بپرسم راستشو میگی؟»
«آره! حتما!»
گفتنش هم درد دارد:« من ول معطلم.. درسته؟ الان ده یازده روزه این ژام ولی حالم مث اوله!»
آب دهان گلویم را میتراشد و میرود پایین:«این حرفهایی هم که تو گوش من و امثال من میخونی راجب لبخند زندگی و فصل جدید انسانیت کشکه! نه؟»
مینشیند لبهی تخت:«نه این حرفا کشک نیست! همه چی بستگی داره به ارادهی خودت! خودت گفتی تا حالا بیشتر از بیست مرتبه اقدام به ترک کردی ولی هیچ وقت مثل این سری نبوده که حتی بیخیال سیگار شی. من این اراده رو تحسین میکنم. الان بدن تو سمزدایی شده. فعلاً جسمت نیازی به مواد نداره. چیزی که تو درگیرشی اوضاع روحیته. وابستگی روحی به مواده که موجب میشه ترک سخت بشه! ما اینجا داریم تمام تلاشمون رو میکنیم تا بفهمیم در درون تو چه خبره و حالت رو بهتر کنیم ولی تو اصلاً نمیخوای با ما همکاری کنی!»
دوباره لک زرد را نگاه میکنم:«درد من با گفتن حل نمیشه! چارهی من فقط مرگه..»
خم میشود و با نگاهی عاقل اندر سفیه میپرسد:«اگه فک میکنی تنها راه حل مرگه پس چرا دیگه اومدی اینجا برای ترک؟ یه تیغ میکشیدی رو رگت یا یکی دو نخود بیشتر میزدی و خلاص!»
با پوزخند سرم را تکان میدهم.
دستهایش را میگذارد روی پاهاش:«نه آقا پناه! بنظرم یه جای کار میلنگه. کسی که امیدش از همه جا بریده باشه دنبال تغییر سرنوشتش نیست. من هر روز با صدتا معتاد سرو کله میزنم. خوب میدونم کی هدفش واقعاً ترکه کی داره خودشو گول میزنه»
ابرو بالا میاندازم. زیر پلکم میسوزد :«من جزو کدومشونم؟»
« نمیدونم ولی بنظرم تو توی زندگیت یه چیزی با ارزشتر از خودت داری که حاضری بخاطرش پا روی خودت بذاری و اینهمه آزار ببینی تا پاک بشی!»
جوابش را نمیدهم.
میپرسد:«چرا کابوسی که دیدیو برام، تعریف نمیکنی؟»
آرنج را میگذارم روی چشمهایم. انگار باز هولم داد وسط دره بدبختی. بعضی چیزها برای دیگران فقط یک قصه است.. دو روز دیگر هم اصلاً یادشان نمیآید چه گفتی! حالا حساب روانشناسها که کاملاً سواست. روزی صدتا حرف تلخ میشنوند و با هزارتا آدم دیوانه و معتاد سرو کله میزنند که به اصطلاح، مواد برایشان خداست و خماری پیغمبر! ولی واقعیت این است که این چیزها برای یکی عین من تومور سرطانیست! درمان هم ندارد. چطور به کسی حرف دلم را بزنم که حتی یک روز هم نتوانسته جای من باشد؟!
دستم را از روی چشم برمیدارم.
میپرسم:«تا حالا شده از کسایی که دوسشون داری حمایت کنی ولی بعد ببینی خودت باعث نا امنیشونی؟»
فقط نگاه میکند.
دوباره بغض عین تیغ ماهی گلویم را زخم میکند و پایین میرود:«من ده دوازده ساله از خودم و بقیه فراریم! تو چی میفهمی دو سال خواب خون دیدن یعنی چی؟! توچی میفهمی میلگرد یعنی چی؟»
بالشم را بالا میدهم و با بدبختی مینشینم:« تو بچه داری؟»
با سر جواب میدهد بله.
«تا حالا سر بچهت شکسته؟»
«نه..»
احساس خفگی میکنم:«پس حال منو نمیفهمی!»
دو دستم را میگذارم روی کاسهی چشمهام.. گریهام میگیرد.
لحنش غمگین میشود:«آره شاید من هیچوقت دردت رو نفهمم ولی بهعنوان یک مرد میفهمم شرمندگی یعنی چی! نمیدونم از چی شرمندهای ولی میدونم شرمندگی هرچی باشه، مردو میشکنه! بنظر من با اومدنت به اینجا راه خوبی برای درمانش پیدا کردی. پس گذشته رو فراموش کن و فقط به فکر آینده باش. دیدی چقدر چشمهای خواهرت با دیدن صورتت میخندید؟! خیلی از بچه های اینجا هیچ کسی منتظرشون نیست. هیچکس آدم حسابشون نمیکنه ولی تو اینقدر خوش شانسی که همه از جون و دل میخوانت. خانومت منتظره تا تو رو پاک ببینه!»
قلبم عین بچه ها خودش را میکوبد به سینه. نه اینکه با شر و ورهای دکتره گوشم مخملی شده باشدها.. حرف لیلا از این رو به آن رویم کرد.
میدانم میخواهد به دیدنم بیاید. دلم انگار میوفتد توی سراشیبی.
دوسال است که ندیدمش. دلم برای صدایش تنگ شده. برای اینکه یکبار دیگر صدا بزند پناه من!
بوی خاطرات خوش میپیچد توی دماغم.
دراز می کشم و خیره به لک زرد تجسمش میکنم.
دکتر میگوید:«سعی کن به رویاهایی که پیش روته فکر کنی نه کابوسهایی که تموم شده!»
از اتاق بیرون میرود و میگذارد بروم توی رویا.. رویای من نجابت و غرور لیلا بود.. خندههای علی با آن ترازویی که جلوی پاهای کوچکش میگذاشت.
میروم به گوشه خیابان، کنار بساطم. لیف و جوراب را پهن کرده بودم و داد می زدم سه جفت جوراب سه تومن!
میخواستم با سودش روسری بیاورم. آنروزها هم رویا داشتم هم انگیزه. قرار بود مغازه اجاره کنم و شاگرد داشته باشم.
داشتم با یک خانم سر قیمت سه جفت جوراب چانه میزدم که صدایم کرد:«سلام عمو. چطوری؟ میبینم که سرت شلوغه!»
خانمه با تعجب نگاهش کرد و خندید! از بس این بچه خوش سر و زبان بود.
کش پولها را را باز کردم و بقیه پول را دادم دست مشتری:«آره! شکر خدا.. چرا بساطتو ول کردی؟!»
خانمه اصرار داشت که باید تخفیف بدهم. وقتی دید کوتاه نمیآیم پول را گرفت و با غرغر رفت.
پوفی کشیدم:«والا بخدا آدم میمونه به این مردم چی بگه علی! همین جورابو از مغازه دوبرابر اینجا میخرن تخفیف نمیگیرن بعد زورشون به من و تو میرسه که کل سرمایهی زندگیمونو حراج کردیم میدیم دستشون!»
چشمهایش را بخاطر نور آفتاب ریز کرد و لبخند کجی زد :«عمو اینا هم مثل ما ندارند دیگه! وگرنه میرفتن از همون مغازهها میخریدن»
با اینکه چند روز بیشتر از آشناییمان نمیگذشت، فهمیده بودم فیلسوفی است برای خودش. یک فیلسوف فقیر پر از عزت نفس.
دست کشیدم روی سرش:«خیلی گندهتر از سنت حرف میزنیا عمو!»
به بساطش اشاره کردم: «پ چرا بساطت رو ول کردی اومدی اینجا؟ یه وقت ترازوتو میبرنا!»
دستش را توی کیسهای که همراهش بود کرد و یک ساندویچ بیرون کشید:«هیشکی احتیاج به ترازوی من نداره! خیالت راحت! نمیدزدنش.»
ابرو بالا انداختم:«چی چیو احتیاج نداره؟! تو از
کجا میدونی؟ »
ساندویج را داد دستم:«میدونم دیگه! هیشکی ترازو به کارش نمیاد چون من از صبح تا غروب اون گوشه میشینم حتی یک نفرم نمیاد خودشو وزن کنه!»
راست میگفت. هیچ کس حاضر نبود بخاطر دل او هم شده خودش را وزن کند. او با همین معادلات کودکانه جوابی برای این بیمهری پیدا کرده بود!
و من چیزی بلد نبودم بگویم برای آرام کردنش..
سرم را انداختم پایین و زل زدم به ساندویچ. دوستش داشتم. تنها رفیق پاکم او بود. اولین بار که رفتم طرفش توی آن راستهی خیابان نشسته بود. کنار یک مغازه کفش فروشی. پاتوقش همیشه همانجا بود منتها من تا قبل آن روز نرفته بودم سراغش. چند ساعت قبلش یکی آمد و تمام جورابهایم را یکجا خرید. اینقدر ذوق کردم که دلم خواست با یک ساندویچ به خودم حال بدهم! یک برگر با قارچ و پنیر خریدم و از کنار او رد شدم. داشت چرت میزد.
دلم براش سوخت. رفتم یکی هم برای او خریدم.
نشستم کنارش و بشکن زدم. چرتش پرید.
گفت:«صدتومن میشه»
گفتم:«من که خودمو وزن نکردم هنوز»
سرش را خاراند:«خوب وزن کن»
تازه ترک کرده بودم. خندیدم:«چهارتا استخونو یه روکش که وزن کردن نمیخواد! »
دست کردم توی جیبم و یک دویست تومانی تعارفش کردم:«ولی این برای تو..»
با اخم دستم را پس زد:«من گدا نیستم. خودت و وزن کن..»
ایستادم رو وزنه. پرسیدم:« چندم؟» گفت:« من که سواد ندارم خودت ببین.»
دویستی را دادم دستش و نشستم کنارش. یک صدی برگرداند. گفتم:« تو که میگفتی سواد نداری؟» با غرور جواب داد:«گفتم سواد ندارم. نگفتم که کورم. میدونم که قیافهی صدتومنی چه شکلیه.»
تکیه دادم به دیوار و ساندویچش را دادم.
با شک و تردید نگاهی به من و ساندویچ کرد.
به زور گذاشتم توی دستش:« فک کنم خیلی خوشمزست. همبرگره»
و بعد خودم یک گاز بزرگ از ساندویچم گرفتم.
بعد از کمی ناز و نوز او هم خورد. فهمیدم شش سالش است و باباش رفته سفر.
پرسیدم کی برمیگرده؟ خبر نداشت. گفت:« ما چند وقت دیگه میریم پیشش!»
«آهان پس بابات رفته خارج؟!»
شانه بالا انداخت!
گفتم:«ولی وظیفهی اونه که از اونجا براتون پول بفرسته.»
یک گاز دیگر زد:«میفرسته!! اون هفته واسه تولدم برام یک ماشین خشگل فرستاد.»
ته نان را خرد کردم و ریختم برا یاکریمها.
اسمم را که شنید گفت:« پناه که اسم دختره!»
گفتم:« لابد مادرم دلش میخواسته دختر شم..»
دویست تومنی را گذاشت روی زانوم.
« منم علیم. بیا مهمون من»
خراب لوتیبازیاش شدم. اصلاً زبانم قفل شد. همان موقع سر و کلهی لیلا پیدا شد. تشر زد که چرا پولهات را خرج کردی؟ گفتم من خریدم! پرسید:« شما کی باشی؟» گفتم:« رفیقشم.. اونور خیابون دستفروشی میکنم.»
نکرد دو قدم آنطرف تر برود. اد همان جا گفت صد بار گفتم با غریبهها حرف نزن. جمع کن بریم خونه..الان هوا تاریک میشه.»
بهم بر خورد. دویست تومنی را گذاشتم روی ترازو و بلند شدم.
بدون اینکه به علی نگاه کنم گفتم:«مادرت راست میگه! ما غریبهایم.. هیچکسی غریبهها رو مهمون نمیکنه»
.
.
«عمو بخور از دهن میفته! اومده بودم اینور اینو بهت بدم!»
نگاه کردم به لقمهی توی دستم.
«بابا ما حالا یبار عشقمون کشید بهت ساندویچ دادیم قرار نیست که هرسری مامانت ما رو شرمنده کنه . .»
«ایندفعه مهمون خودمی. چون یادمه یبار گفتی عاشق الویه ای به مامانم گفتم برات درست کنه»
ساندویچم را گاز زدم:«چقدرم خوشمزه شده!»
مشغول خوردن شدیم.
«از این به بعد ترازوت رو بیار پیش من. اینطوری همیشه کنار هم هستیم.»
«نمیدونم باید از مامانم اجازه بگیرم.»
«مگه مامانت مأمور شهرداریه!؟»
با خنده مشغول خوردن شدیم...
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
Ehsan Khajeamiri - Bigharar (320).mp3
9.45M
نشستم تو سالهای دلواپسی
شده قبل مردن، ولی میرسی...
#به_جان_او
#پناه
4_5915846227903123014.mp3
8.38M
تو مثلِ ستاره ها
شبو از شب زده ها دور میکنی !!
هدایت شده از گاهی...قلم...
تجربه ای که گذشت با چاشنی اغراق!
افتاده بودم روی تخت. مثل همهٔ روزهای قبل.
حالم خوب نبود. البته که فقط خودم می فهمیدم خوب نیستم. وگرنه همه چیز درست به نظر می رسید. صبحانه محمدامین را داده بودم. دستشویی هم رفته بود. صدای شبکه پویا هم می آمد.
خودم را بیشتر مچاله کردم زیر پتو. نه خوابم می آمد، نه حال بلند شدن داشتم.
صبح زنگ زده بودم مشاوره. احتمالا تنها مراجعی بودم که انقدر سریش طور سر کله صبح وقت دکتر را می گرفتم.
زیر پتو تاریک نبود. رنگ روشن روتختی با گلهای سرخش نور قرمزی انداخته بود روی دستم.
مچم را گرفتم زیر نور. رد سرخی افتاد روی پوستم. دلم خواست خون باشد.
زیاد به بریدن رگ دستم فکر می کردم.
فاطمه سادات می گفت یک راه بهتر برای خودکشی پیدا کن! رگ زدن نجس کاری دارد!
البته به او حق می دادم. معده درد نکشیده که پیشنهاد می کرد قرص بخورم.
ولی رگ زدن یک چیز دیگر است. اصلا من عاشق خون هستم. احتمالا اگر یهودی بودم باید می گفتم در زندگی قبلی ام خون آشام بودهام.
اما من مسلمانم. ایمانم قوی است و معتقدم خدا من را آفریده.
آن هم درست در پایان ساعت اداری. وگرنه این همه خرابی و اشتباه در خلقت آدم بعید است. بدنم را که مطمئنم دست دوم استفاده کرده!
به جنس خدا که نمی توان ایراد گرفت. حتما مسئول خرید تو زرد از آب درآمده.
از صبح که بیدار می شوم از مچ پا آتل می بندم تا کمر. اگر یک روز یادم برود تا ظهر شبیه پنگوئن راه می روم و ظهر به بعد شبیه شترمرغ!
احتمالا خدا دم رفتن دکمه را هم اشتباه فشار داده و من انسان متولد شدم. وگرنه من باید خون آشام می شدم.
از آن خوش تیپ هایش که توی فیلم های هالیوودی می بینیم.
محمدامین صدا زد:
_مامان گشنمه.
گوشه پتو را کمی بالا زدم:
_برات ساندویچ درست کردم روی اپن ، بردار.
این ترفند را تازه یاد گرفته بودم. صبح زود تمام بساط عیش و نوشش را آماده می کردم که مجبور نباشم هردفعه یامان نثارش کنم.
دستم را زیر نور قرمز تکان دادم.
خوشم آمد.
فاطمه سادات شب قبل گفته بود عرضه خودکشی نداری. تیغ را گذاشته بودم روی دستم. دیدم عرضه دارم، اما گفتم که من آدم معتقدی هستم.
احتمالا اگر فرو می کردم توی پوست ، می رفتم اون دنیا و همان مسئول خرید نامرد می گفت من بدن آکبند تحویل دادم و این هم رسیدش. بعد خدا همان رسید را فرو می کرد توی قیر داغ و...
بماند!
خلاصه که خسارت یک بدن نو و آکبند را از پدر جد ما صاف می کردند!
موبایلم را برداشتم دوباره پیام ها را چک کردم. چتم با دکتر را خواندم. فهمیده بود دلم خودکشی می خواهد.
برای همین وقت اورژانسی داد.
او هم می دانست من آدم معتقدی هستم. برای همین گفت: _خودکشی راه حل درستی نیست. ولی می توانی از خدا طلب مرگ کنی!
خندیدم و گفتم:
_ما که مستجاب الدعوه نیستیم.
گلویی صاف کرد و گفت:
_انشاالله که این بار مستجابالدعوه...
مکثی کرد و ادامه حرفش را خورد.
تمام گلبول های سفیدم درجا استعفا دادند و رگ دستم پوکر فیس به افق خیره شد.
بعد هم حرف را عوض کرد و دلداری داد که همه نویسنده ها افسردگی را تجربه می کنند!
و صادق هدایت را مثال زد!
شاید می خواست انتقام زنگ زدن سر صبحم را بگیرد!
تلفن خانه زنگ خورد.
بی میل از زیر پتو بیرون آمدم.
دکمه را زدم. فاطمه سادات بود. مثل همیشه پرانرژی. انگار نه انگار خانی آمده و خانی رفته.
خوشم می آید انقدر زندگی را به کتفش می گیرد.
محمدامین غر زد. دستم را گرفتم جلوی دهنی گوشی و برایش خط و نشان کشیدم. رفت نشست روی مبل.
_مائده بیا یکم طنز بنویس. کانال لازم داره.
دلم می خواست برایش تعریف کنم داستان طنزم را که استاد جزینی پسندیده بود چاپ شده توی مجله ادبی گام.
اما حوصله نداشتم. گذاشتم او حرف بزند. کمی از خلاقیتم برای تدریس سر کلاس نوجوان ها گفت و بالاخره گوشهایم مخملی شد.
قول دادم داستان بعدی کانال را من بنویسم.
آن هم طنز.
آن هم وسط این ردی که مانده روی مچ دستم.
گوشی را قطع کردم و ایستادم جلوی آینه. لب و لوچه ام را کش آوردم که مثلا دارم لبخند می زنم. به خودم گفتم:
_مطمئنم می ترکونی مائده.
محمدامین صدا زد:
_مامان بیا منو بشور!
پ.ن : می گذرد... اما هر بیست و چهار ساعت دویست و چهل ساعت...
م. رمضان خانی
@gahi_ghalam
هدایت شده از گاهی...قلم...
راستش اصلا دلم نمی خواست شرایطی که نوشتم و تجربه کردم رو کسی درک کنه.
دوست نداشتم کسی بیاد بگه منم همینطورم و...
آنقدر سخت بود که برای دشمن خودم هم نمی خوام.
ولی دوتا نکته بگم برای دو گروهی که نظر دادن.
اول اونایی که میگن ماهم همین مشکل داریم و همدردیم. صفر تا صد، خودت به خودت می تونی کمک کنی. حتما مشاور داشته باش اما راستشو بخوای مشاور فقط چراغ رو برات نگه می داره. اول و آخر خودتی که باید قدم برداری و این مسیر تاریک رو رد کنی.
میگم خودتی یعنی منتظر هیچکس نباش. هیچکس.
نگو شوهرم نمیاد کمک، مادرم براش مهم نیست، پدرم ....
اینا همه حرفه. وقتی به این مرحله می رسی خودخواه باش. خودتو دریاب.
اگه دوست خوبی داری که شنونده فعالیه دو دستی نگهش دار. ازش خواهش کن چند وقتی به حرف هات گوش بده. با حس خودکشی نجنگ. کلا جنگیدن مغز رو در حالت دفاعی قرار میده.
تا می تونی دوپامین تو افزایش بده.
ورزش کن. بخند حتی شده الکی. دلخوشی های کوچیک درست کن. مثل یه کتاب رنگ آمیزی، یه دفتر نقاشی، یه میل بافتنی، یه گلدون.
شادی های چند ثانیه ای برای افزایش دوپامین فوق العاده س.
شاید بعضی اعتقاد نداشته باشند. اما بچسب به ریسمان اهل بیت. وصل شو به یکی از شهدا. محاله بذارن بری پایین.
خلاصه که می گذره. نه راحت، نه زود. اما تو هم میای تو جایی که به عقب نگاه می کنی ، یه نفس عمیق می کشی و میگی آخیییییش😌
@gahi_ghalam
هدایت شده از گاهی...قلم...
بریم سراغ گروه دوم که میگن بهش فکر نکن! شما هم از این به بعد سرما نخورید😁
واقعا قیاسش همینه.
کسی که وارد این مرحله میشه کاملا به صورت غیر ارادی دچار این حس میشه. ناامید مطلق!
نه از خدا. مطمئن باش کسی از خدا ناامید نیست. ولی ناامید نسبت به خودش به عزیزانش.
وقتی تو اون مرحله قرار میگیری مغزت تمام ابعادشو از دست میده و متمرکز میشه روی یک موضوع.
یادمه رو بهبود بودم که یه سخنرانی گوش دادم یه آقایی برگشت گفت فقط کسی افسردگی می گیره که اهل جهنم باشه.
خیلی حالم بد شد و شش ماه درمانم سوخت شد.
در حالی که افسردگی یک واکنش خاص هستش.
یه اتفاقی که تو مغز میوفته. درصد پرولاکتین بالا میره و دوپامین به پایین ترین حدش می رسه.
و این یعنی بخشی از مغز قدرت تفکر نداره.
تورو خدا اگر درک نمی کنیم شرایط بیماری که افسردگی داره( که حق دارید)
لااقل با گفتن این کلمات اذیت شون نکنید
به خداوندی خدا اونی که افسردگی داره نامسلمون نیست.
@gahi_ghalam
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_35 #ف_مقیمی فصل_سوم علی دمر چمبره زده روی دفترش. لیلا سوزن
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_35
#ف_مقیمی
فصل_سوم
دلم هوس اولویههای لیلا را کرده. غذاهایش طعم بهشت میداد. ولی لقمههایی که درست میکرد و برای ناهارمان میفرستاد یک چیز دیگر بود.
پرستار میآید توی اتاق و به دستم سرم میزند. یک روسری گلدار حریر سرش است. نمونهاش را میفروختم. از بازار میخریدم جینی صد هزار. چقدر هم مشتری داشت! همهی اینها از پا قدم علی بود. اصلاً از وقتی آمد کنار دستم، کسب و کارم گرفت. پرستاره گودی دستم را فشار میدهد تا یک رگ سالم پیدا کند. تو این چند وقت حسابی آش و لاشم کردند. این کاره نیستند که!
سوزن را که فرو میکند رگم گز گز میکند. از آرنج تا نوک انگشتهام ضعف میرود. با چشمهای نیمه باز، نگاه میکنم به گلهای درشت روسریش.
«بدو بیا دیگه آخرشه میخوام جمع کنم بساطمو!»
زن پول روسری را داد و رفت. دستهی اسکناسها را بوسیدم و گذاشتم توی جیب. نگاه کردم به علی. چهار زانو کز کرده بود پشت ترازو. کنارش چندک زدم:«کجایی؟!»
حرف نزد.
زدم به پهلویش:«الو؟»
لبهایش آویزان شد:«خوش بهحالت عمو! هر شب با دست پر میری خونه ولی من ...»
دست کرد تو جیبش و چند تا دویستی چرک و پاره انداخت رو ترازو: « من از صبح تاحالا فقط همینو دشت کردم! مامانم دیشب میگفت لازم نکرده دیگه بری کار کنی!»
صدایش شکست. اینقدر تخس و مغرور بود که به این راحتیها چشم تر نمیکرد ولی این سری چشمهاش خیس شد.
چانهاش را بالا گرفتم:«داری گریه میکنی؟ بابا خجالت بکش مرد گنده!»
سریع با پشت آستین اشکش را پاک کرد و لبخند زد.
جگرم کباب شد. سرش را بغل کردم و بوسیدم! بوی آهن و دود عرق میداد. میمردم براش! اصلاً روزها به عشق او میآمدم کنار بساط..
گفتم:«من میدونم تو چرا تو کارت موفق نیستی!»
با کنجکاوی نگاهم کرد:«چرا؟»
زانوی راستم درد گرفت. وزنم را انداختم رو آن یکی:«برا اینکه خجالتی هستی. بایس عین من با صدای بلند ملتو تشویق کنی خودشونو وزن کنن.»
با لحن غمگین گفت:« مامانمم میگه ولی آخه من روم نمیشه!»
از پهلو بغلش کردم:«پ حرفشو گوش بده و بشین خونه تا مامانت خودش خرج زندگی رو در بیاره. بنظر منم تو به درد کار خیابونی نمیخوری. به تو میخوره دکتری مهندسی چیزی بشی نه مثل من، دست فروش!»
یک زمانی معلم فیزیک هم به من همین را گفت. دستم را گرفت و رو به بچهها نشانم داد. گفت ببینید کی گفتم! چند سال دیگر اسم مقصودی را جزو چند نخبهی برتر کشور میبینید! خدا را شکر تا حالا از این راسته رد نشده بود! نمیدانم! شاید هم رد شده و نشناخته باشد!
«نظرت چیه از فردا با هم کار کنیم؟»
از کنجکاوی اخم کرد:« واقعاً؟!»
از جیبم چند تا اسکانس درآوردم و گذاشتم کف دستش:«آره! اینم حقوق اولت »
پول را برگرداند:«الان چرا؟ بذار از فردا.»
زرنگی کردم:« پروفسور! اگه امشب با دست خالی برگردی خونه، که دیگه مامانت اجازه نمیده بیای»
چشمهاش زیر نور چراغ برق درخشید و پول را گذاشت تو جیب.
کرکرهی مغازهها یکی یکی پایین آمدند ولی لیلا نیامد..
بساطم را جمع کردم. روسریها را ریختم توی کیسهی سیاه. علی با تفنگ آبپاشی که برایش خریده بودم پیاده رو را خیس میکرد.
کیسه را گره زدم:«علی خونتونو بلدی؟!»
تفنگ را پایین آورد:«بله! چندتا محل پایینتره.»
کیسه را انداختم رو کولم:«فک کنم مامانت امشب نمیخواد بیاد دنبالت. بیا ببرمت خونتون..»
هول کرد:«نه عمو! بعد مامانم میاد میبینه نیستم نگران میشه»
« ساعت نهه! سابقه نداشته مامانت اینقدر دیر کنه.»
کاش نمیگفتم! انگار تو دلش را خالی کردم. یکهو رنگش پرید و بغض کرد:«مامانم هیچ وقت دیر نمیکرد»
کیسه را گذاشتم زمین و جلوی پایش نشستم!
دستهاش را گرفتم: «مامانت موبایل نداره؟»
با اضطراب اینور آنور را نگاه کرد:«چرا داره ولی من شمارشو بلد نیستم.»
«شاید براش کاری پیش اومده. بیا بریم دم خونه اگه نبود باز برمیگردیم اینجا»
با ترس و لرز دنبالم راه افتاد. میترسید تو این فاصله مامانش بیاید دنبالش.. دروغ چرا؟ من هم خوف همین را داشتم.
رسیدیم دم خانهشان. دستم را گذاشتم روی زنگ. چند دقیقهی بعد صدای زن پیری آمد. نگاه کردم به علی.
علی داد زد:«منم خاله اختر»
رو به من گفت:«خالهی بابامه! خیلی مهربونه»
چند دقیقهی بعد در باز شد. خاله اختر یک نگاه به من کرد و یک نگاه به علی. جواب سلاممان شد:«علی هیچ معلومه کجایید تا این وقت شب؟! سکته کردم پسر!! مادرت کو؟!»
دلم شور افتاد. علی با اضطراب پرسید:«مامانم مگه خونه نیست؟!»
خاله اختر صدایش بلند و لرزان شد:«پیش تو نبوده؟! خاک بهسرم.. گوشیشم که جواب نمیده.»
کیسه را گذاشتم کنار پاهام و دوباره سلام کردم.
انگار خاله اختر تازه متوجهام شد.
جوابم را با نگرانی داد.
علی گفت:«خاله این عمو پناهه. همونی که به مامان گفتم براش ساندویچ درست کنه»
لحن خاله دوستانهتر شد:«آها! خوبی شما؟!»
با سر تشکر کردم و رفتم سراغ اصل مطلب:«حاج خانوم مادر علی آقا کی از خونه بیرون زده!؟»
خاله دست روی سینه اش گذاشت:«از صبح که رفته خیاطخونه ازش خبر ندارم. من گفتم لابد پیش شماست!»
دلنگرانتر شدم:« اصلاً امروز باهاشون تلفنی هم حرف نزدید؟!»
چادر گلدارش را جلو کشید:«معمولا من بهش زنگ نمیزنم. خودشم که هیچ وقت شارژ نداره»
«آدرس محل کارش رو دارید؟!»
لبهی چادر را به دندان گرفت:«نه والا.. فقط میدونم سمت شوشه!»
تا گفت شوش به دلم بد افتاد! فکرش هم نمیکردم زن بیچاره آنجا کار کند.
کیسه را برداشتم:« بیزحمت اینو بذارید تو حیاطتون من میرم دنبالش»
رفت عقب:«خدا خیرت بده ولی آخه شما که آدرسشو نداری.»
علی پرید وسط حرفمان:«عمو من اونجا رو بلدم. باهات میام »
خاله چانهی علی را بالا داد:«علی واقعا بلتی!؟ یوقت الکی نگی بلتم که فقط دنبال این آقا راه بیفتی!»
بچه دلخور شد:«میگم بلدم دیگه خاله...بذار برم...
یکدفعه صدای خسته و نالانش را از پشت سر شنیدم:«سلام»
سرم را برگرداندم. چادرش را تا کنار ابرو پایین کشیده و زیر چانه جمع کرده بود. چشمهای بیحال و سرخش را که دیدم دلم لرزید. بعدها برایش شعر گفتم:« رندانه آدم میکشد آن جامهای سرخ ... یارب اگر رخصت دهی مستی حلالم میشود!»
خاله با گریه غر زد:«کجا بودی؟ نزدیک بود سکتمون بدی»
علی پرید تو بغلش.
من یک قدم عقب رفتم:« خوب خدا روشکر حالتون خوبه..»
بی آن که نگاهم کند گفت:«دستتون درد نکنه بابت آوردن علی. وقتی دیدم نیست مطمئن بودم شما برش گردوندید خونه..»
نیم نگاهی کردم به صورتش. احساس کردم هر آن احتمال دارد سقوط کند!
صدام بیخود و بیجهت لرزید: « علی رفیقمه»
تکیه داد به علی و رفت طرف در:«برادری کردید..با اجازتون»
رفتند تو و در را پشت سرشان بستند. کیسه را انداختم روی دوشم و رفتم تو دل سیاهی.. زیر نور تیر برق سر کوچه ایستادم. سیگاری روشن کردم و چشم دوختم به درخت جلوی خانهشان.
طبع شعرم بعد از سالها گل کرد.. همانجا برایش یک غزل سرودم و تف کردم به غیرتم.. فکری زنی شده بودم که فکر میکردم شوهر دارد!
چشمهام به سختی قطرههای توی سرم را میبیند.
زیر لب زمزمه میکنم:
«لیلی بنشین گوش بده حرف مرا.. از جام بلا آکنده بکن ظرف مرا..»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
😍مژده به دوست داران نمایشنامه نویسی، فعالین فرهنگی در مدارس، دانش آموزانی که دنبال اجرای تئاترهای خاص و حرفهای ان😍
✌️ثبت نام کارگاه نمایشنامه نویسی با یکی از بهترین های این عرصه آغاز شد✌️
مدرس
🖌مریم دوست محمدیان
جهت اطلاعات بیشتر و ثبت نام به آیدی زیر پیام بدید👇
@yamosabeb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑برخورد مهربانانه پلیس فرانسه با مردم معترض
🔻در حالی که ویدیو نشان دهنده ضربه پلیس با باتوم است اما بررسی ها نشان می دهد باتوم ها پنبه ای است و درد ندارد و حتی ماساژ هم میدهد.
🔻در ثانیه ۲۸ ویدیو می توان دید که پلیس خودش را بین مردم پرت می کند تا حرف آنها را گوش کند و آنهارا در آغوش بگیرد.
#زن_زندگی_آزادی
#فغانسه_انگلیس_اسرائیل
#شوش_مولوی_راهآهن😂
@ghalamdaaran
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_35 #ف_مقیمی فصل_سوم دلم هوس اولویههای لیلا را کرده. غذاها
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_36
#ف_مقیمی
فصل_سوم
#پروانه
دیروز، از مشاوره برگشتنی لیلا را دیدم. باورم نمیشد همچین زنی باشد. زیبا، قوی، جذاب! و با همهی اینها چقدر مهربان و خویشتندار! برایم سوال شده که با وجود چنین زنی چطور پناه کارتن خواب شده؟ اصلاً این دو نفر چطور با هم آشنا شدهاند؟ اینها را از خودش هم پرسیدم. گفت این قصه سر دراز دارد. کاش همین روزها بیاید خانهمان و دربارهی همهی این چیزها حرف بزند.
توی ماشین محسن نشستهام و برای خودم خیالبافی میکنم. داریم میرویم دنبال لیلا. قرار است امروز پناه را ببیند. دل توی دلم نیست. حتماً خودشان هم همین حس را دارند.
دم خانهشان پیاده میشویم. محسن زنگ را میزند. به ثانیه نکشیده لیلا چادر به سر و بچه بغل بیرون میآید. محمد را با ذوق از بغلش میگیرم و بوسهباران میکنم. نمیدانم چون عمه هستم دلم برایش ضعف میرود یا این بچه زیادی شیرین است؟!
لیلا شروع میکند به عذرخواهی! انگار هنوز ما را جزو خانواده نمیداند وگرنه میفهمید که این وظیفهی ماست.
یک روسری زمینه سرمهای زیبا با غنچههای قرمز و آبی سر کرده و مدلدار بسته! عین این مجریهای تلویزیونی شده. هزار اللهاکبر خوشگلی و نجابت از سر و رویش میبارد. خوش به حال پناه که همچین زنی دارد. با هم مینشینیم عقب ماشین. محمد یک سرهمی شیک جین تنش کرده. سرش بوی گل همیشه بهار و نارگیل میدهد. محسن آهنگ میگذارد و من دستهای بچه را به حالت رقص تکان میدهم. نگاه میکنم به لیلا که لبهایش آهسته تکان میخورد و چشمهایش سرخ شده.
میگویم:«امروز وقتی از ملاقات پناه برگشتیم باید بیای خونمون. دوست دارم پویا پسر داییشو ببینه».
تعارف میکند:«ایشالا یه وقت دیگه. فعلاً مزاحمتون نمیشم».
عاشق لهجهی یزدیاش هستم. با اینکه سعی میکند زیاد نشان ندهد ولی تهجملههایش را یکجور خاصی ادا میکند.
با محسن دست به یکی میشویم و اصرار بیشتری میکنیم. بهانهی خاله را میآورد. محسن میگوید:«دکی! ما که اصلاً بدون خاله شما رو تو خونمون راه نمیدیم»
با خنده بهش چشمغره میروم. میترسم لیلا شوخیهای او را بد برداشت کند. بازویش را میگیرم:« شما و خاله رو سر ما جا دارید. خواهش میکنم دیگه تعارف نکن!»
محسن از توی آینه نگاهش میکند:« تعارف چیه اصلاً! یککلام ختم کلام. پناه شما رو به من سپرده. تا وقتی که حالش خوب شه هر چی من بگم همونه»
لیلا بدون اینکه دندانهایش معلوم شود میخندد و بعد از مکثی میگوید:«خدا از برادری کمتون نکنه. حالا اجازه بفرمایِد امروز از خودشون میپرسم، زَمَتتون میدم.»
محسن این را که میشنود از تو آینه برای من چشم و ابرو میآید و بهبه چهچهش بلند میشود. خب مگر من بدون اجازه او جایی میروم؟
به مرکز میرسیم. محمد توی بغلم خوابیده. محسن پیاده میشود و در را برایم باز میکند. بچه را میگیرد تا من و لیلا پایین بیاییم
«آقا من یک فکری دارم.»
سوالی نگاهش میکنیم.
میگوید:«نظرتون چیه پناهو ضربه فنی کنیم؟!»
میپرسم:«چطوری؟!»
موذیانه نگاه میکند به دفتر نگهبانی: «آقابخشی تو این مدت حسابی باهام رفیق شده. حالا که این بچه خوابه بذاریمش پیش این بنده خدا. وقتی پناه لیلا خانومو دید اون وقت از محمدخان رونمایی میکنیم باباش بگرخه!»
میخندم:«دلت میاد داداشمو اذیت کنی؟»
لیلا چادرش را زیر چانه میگیرد:«حالا اول ببینید نگهبانی قبول میکنه؟»
محسن همانطور که سمت دفتر نگهبانی میرود میگوید:«آره بابا! تازه اونجا تختم داره. محمد راحتتره. شما برید من الان میام»
راه میافتیم طرف ساختمان. سردی هوا رفته و بوی بهار میآید. بعد از سالها این اولین باری است که ذوق آمدن عید را دارم. نگاه میکنم به لیلا که با صلواتشمار ذکر میگوید. میپرسم:«از اینکه قراره بعد چند سال پناهو ببینی چه احساسی داری؟!»
خیره به موزاییکهای طوسی صورتی میگوید: «برای خودم هیچی! نگران واکنش اونم. نذر کردم یهوقت با دیدنم غرورش نشکنه»
این دیگر چه جور زنی است؟ اگر اسم حسی که من به محسن دارم عشق است پس حس او چیست؟ مگر میشود یکی ولت کند به امان خدا و بعد تو هنوز نگران غرورش باشی؟
چشمهایم خیس میشود:«لیلا..تو چقدر خوبی!! پناه چطور تونست ولت کنه؟»
میایستد و نگاهم میکند. چشمهایش پر میشود. نوک بینی سفیدش به سرخی میزند:«پناه منو ول نکرد.. خودشو ول کرد!»
این را میگوید و سریع نگاهش را میچرخاند به یک طرف دیگر امّا یکدفعه رنگش میپرد:« ای وای»
رد نگاهش را دنبال میکنم. پناه دست به سینه نشسته روی یک نیمکت آبی. سرش را بالا گرفته به شاخههای درخت زبانگنجشک نگاه میکند.
صدای لیلا میلرزد:«چقدر سیاه و لاغر شده!»
صبر نمیکند جوابم را بشنود. عین مسخشدهها با قدمهای آهسته میرود طرفش. گوشیام را در میآورم و فیلم میگیرم. باید این خاطره ثبت شود تا هیچوقت پناه یادش نرود زنش چقدر دوستش دارد. اشکم بند نمیآید.
محسن سر میرسد:« ایول! داری فیلم میگیری
دیرین دیرین.. لحظهی وصال لیلی و مجنون!»
اشکم را پاک میکنم. با اعتراض میچرخم سمتش: «تو رو خدا محسن...»
گوشی را به زور از دستم میگیرد: «بدش به من بابا! گریه میکنی فیلم میلرزه!»
لیلا نزدیک نیمکت میشود. هنوز پناه چشمش به آسمان است. ناخواسته سرم را بالا میگیرم. دستهی کبوترها توی آسمان پرواز میکنند.
دوباره بهشان نگاه میکنم. لیلا ایستاده جلوی نیمکت و پناه زل زده بهش. شانههای لیلا تکان میخورد و قامتش خم میشود. پناه روی زمین زانو میزند. صدای گریهاش حیاط را پر میکند. لیلا هم مینشیند. چتر چادرش را باز میکند و تن مچالهشدهی پناه را در پناه خودش میگیرد.
صدای نالههای داداشم بلند میشود:«روم سیاهه لیلا خانوم..»
وقتی میبینم محسن هم گریهاش گرفته هقهقم بلند میشود. پشت سرشان میایستیم. حواسشان به ما نیست.
لیلا وسط گریه میگوید: «اِقَّه ختم برداشتم، که وقتی من و دیدی، سِرِت پایین نِیُفته!»
پناه فقط دارد همان یک جمله را تکرار میکند..
«روی نیگا کردنتو ندارم لیلی»
«نِگام کن پناه من.. شکر خدا که بازم دیدمت.. چِقَّه لاغر شدی.. لیلا بِرا اون تارای سیفیدت بیمیره. نِگفتی من با بیپنایی چه کنم؟ چطور دلت اومد قاطی اون نامردا ولُم کنی بیری؟! نِگفتی بعد علی تنها مرد زندگیم تویی؟!»
چقدر لیلا زیبا حرف میزند! چقدر خوب دلبری میکند. خوش به حالش که اینقدر عاشق است!
نگاهی به محسن میاندازم. حتی او هم صورتش خیس اشک است.
لابد عین من مجذوب شوهرداری لیلا شده! شاید هم بعدها من را با او مقایسه کند!
تو این پنج شش جلسه، دکتر و منشیاش کلی کار یادم دادند. یکی از آنها این بود که جلوی آینه احساساتم را بروز بدهم. ولی هنوز با محسن رودربایستی دارم.
متوجه نگاهم میشود. اشکش را پاک میکند و گوشی را طرفم میگیرد. اشاره میکند برویم. بیسرو صدا راهمان را کج میکنیم و کمی دورتر از آنها روی یک نیمکت خالی مینشینیم.
چند متر آنطرفتر یک زمین والیبال است و عدهای بازی میکنند. محسن حواسش را داده به آنها. دوست دارم تکنیک صندلی خالی را رویش پیاده کنم و حرف دلم را بزنم!
تکنیک اینجوری است که یک صندلی خالی میگذاری جلوی خودت و حرفهای دلت را بهش میگویی. من خیلی این کار را کردهام. شاید حالا وقتش شده باشد خروجیاش را ببینم. جسارت لیلا برایم سوغات شجاعت آورد.
یک نفس عمیق میکشم و تندی میگویم: «خیلی خوشحالم که تو شوهرمی!»
محسن که تا الآن داشت والیبال تماشا میکرد برمیگردد طرفم. نیشش تا بناگوش باز میشود و با کلمات کشدار میگوید: «نوووکرتم پری خانوووم! منم خیییلی مفتخرم از داشتن زن زیباا و کدبانویی مثل شما»
با اینکه حدس میزنم تعریفش، یک واکنش اجباری است ولی دلم قنج میرود!
خب زنم دیگر! دلم خوش است به همین حرفها! حتی اگر دروغکی باشد. ولی کاش از ته دل گفته باشد!
جان بیشتری میگیرم: «بخاطر همهی محبتات ممنونم! از زمانی که شناختمت همیشه حامی و ناجی من بودی.. امروزم ناجی برادرم و خونوادهش شدی.. هیچوقت هیشکی اندازه تو درکم نکرده»
چشمهاش عین لبهاش میخندد. دستهای عرقکردهام را محکم میگیرد:«امروز چی خوردی پری؟! سرت جایی نخورده؟»
انتظار این برخورد را داشتم. شاید دلیل ابراز علاقه نکردنم همین باشد.
با دلخوری به والیبالیستها نگاه میکنم.
کنار گوشم میگوید:«تو رو خدا هرچی خوردی همیشه از همون بخور!»
وقتی میبیند چیزی نمیگویم از پهلو بغلم میکند:«نمیدونی چه حالی میکنم وقتی از این حرفا میزنی پری!»
نگاهش میکنم.
لبخند غمگین و عاشقانهای میزند:«چیه؟ میخوای بگی مگه کمبود محبت داری؟ آره! هیچوقت هیشکی منو آدم حساب نکرده! حاجی روزی صدبار بِم میگه تو هیچ کاریو درست انجام نمیدی! راستم میگه! من واقعاً تو این شغل خوب نیستم!»
به توپ معلق در هوا نگاه میکند.
تا بهحال از این حرفها نزدهبود!
انگشتهایم را فشار میدهد. بیهوا میگوید:«کمکم کن!»
آب دهانم را قورت میدهم:
«چی؟»
لبهای درشتش تکان میخورد ولی باقی حرفش را میخورد. مثل اکثر روزهای دیگر.
دستم را میگذارم روی شانهاش:«چرا هیچوقت بهم نمیگی چی تو سرت میگذره محسن!؟ با بابات حرفت شده؟ شما که دیشب تو مهمونی با هم خوب بودید؟!»
میخندد:«نه! حرف دیروز و امروز نیست. یعنی اصلاً نقل پدرم نیست!»
«پس چی شوهرمو ناراحت کرده؟»
یکهو دستهای بزرگش را با خندهای عصبی میکشد رو صورتش:«بابا جمع کن این هندی بازیا رو.. پناه و زنش و دیدیم جوگیر شدیما»
با یک حرکت از نیمکت بلند میشود و دستم را میگیرد:«بیا بریم بچه را ببریم پیش پناه، کفِش ببره»
انصافاً اگر پناه یکبار اینطوری میزد تو ذوق لیلا، باز از او محبت میدید؟
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
صدای لیلا میلرزد:«چقدر سیاه و لاغر شده!» صبر نمیکند جوابم را بشنود. عین مسخشدهها با قدمهای آه
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_۳۷
#ف_مقیمی
فصل_سوم
#محسن
بعضی وقتها نمیفهمی چقدر تو ناز و نعمتی! حتماً باید یکی بیچارهتر از خودت ببینی تا قدر عافیت را بدانی.
از توی صفحهی گوشی نگاهشان میکنم.
نگاه پناه، سرگردان میچرخد بین لیلا و محمد! روی صورت زنش مکث میکند! لیلا با خنده سرش را پایین میاندازد. چشم های گود افتاده پناه عین شیشهی باران خورده میماند. محمد شستش را کرده تو دهان و خیره شده به او! پناه میخواهد بغلش کند که بچه میزند زیر گریه و میچسبد به مادرش.
اشک پناه بند نمیآید! خدا به داد لیلا برسد. هی تکرار میکند یعنی این بچهی منه؟ میترسم زنش ناراحت شود وگرنه میگفتم نه راستش را بخواهی مال عباس برقکار است. ازش یک چند ساعتی قرض گرفتیم برق از سرت بپرد برگردیم!
میگویم:«آره داداش! اینم جایزهی پاک شدنت. تو این دو سال لیلا خانوم تک و تنها مراقبش بود. از حالا به بعد نوبت توئه که براش پدری کنی..»
دستهایش را میگذارد روی صورت و شانههایش محکم میلرزد. من هم اگر وسط دو تا زن نازکش بودم همین کار را میکردم.
لیلا به بچه میگوید:«نترس قشنگم.. باباییه»
پناه تکرار میکند:«بابا.. بابا.. مگه من بعد علی لیاقت دارم بابا بشم؟»
دروغ چرا؟ بغضم گرفته...ولی به ما این سانتی مانتال بازیها نیامده!
تلفنم زنگ میخورد. شماره نا آشناست. جواب میدهم.
صدای زنانهی طرف به گوشم شناس نیست. لحنش عصبی و طعنهآمیز است. میپرسم:« شما؟»
وقتی لب باز میکند به هم میریزم:«دست شما درد نکنه آقا محسن.. حتماً باید با یه شمارهی ناشناس بهتون زنگ میزدم تا گوشیو جواب بدید؟! اینه رسمش؟! نزدیک یه هفتهس نه شما جواب میدی نه پروانه خانم!»
این دیگر از کجا پیدایش شد؟ اگر میدانستم او پشت خط است محال بود بردارم! در جواب نگاه سوالی پری سر تکان میدهم و لب میزنم:«سیماست!»
چند قدمی از بقیه دور میشوم. کنار یک درخت لخت و عور میایستم و به زور تحویلش میگیرم:«خوبی سیما خانوم؟ سوءتفاهم شده. مطمئنید که با من تماس گرفتید؟»
«بعله! با شمارهی خودم. ولی شما اصلاً جواب ندادید!»
نفسم را بی سرو صدا از سوراخ بینی بیرون میدهم. وقتی پری پیش خواهرش بود زنگ زد خانه! اول سراغ او را
گرفت و بعد که گفتم کجاست درآمد که پس شام و ناهارت را چه کار میکنی؟ میخواهی برایت غذا بفرستم؟ گفتم همه چیز هست. نشست به درددل کردن! که آی صولت فلان است.. آی صولت بیسار است. شک کرده بود بهش! میگفت مطمئنم سر و گوشش میجنبد! کمی آرامش کردم و چهارتا صفت خوب به صولت دادم تا بیخیال شود. وا نداد! پیله کرد که من فقط تو رفیق رفقای او به تو اعتماد دارم! پس برادری کن و حواست بهش باشد! زنیکهی اوسگول رسماً من را دعوت میکرد به جاسوسی! نمیدانم این زنها اصلاً عقل توی کلهشان هست یا نه؟ که اگر عقلی در کار بود باید میفهمیدند تو رفاقت مردها آدمفروشی نیست! آن هم وقتی همه از یک قماش باشند! الکی دست به سرش کردم و قطع کرد. یکی دو روز بعد جریان را برای صولت تعریف کردم. میخواستم بفهمم چه غلطی کرده که زنش به او شک دارد. گفت زده به سرش! بعد هم قسمم داد دیگر جوابش را ندهم!
از در انکار وارد میشوم:«عجیبه.. اصلاً متوجه نشدم»
و از آنجا که میدانم چقدر بد پیلهاست سریع حرف را عوض میکنم:«خب حالا بفرمایید. جریان چیه؟!»
عین بادکنکی که سوزن خورده صدای ترکیدنش بلند میشود:«من که میدونم صولت بهتون گفته جوابمو ندین! دستتون درد نکنه! این بود رسم برادری؟»
همچین میگوید برادری هر که نداند فکر میکند از یک ننه پس افتادیم! خودش میبرد و میدوزد:«من خرو بگو که فکر میکردم از بین رفیقای اون شما از همه مرد ترید! اشتباه کردم.»
با بیحوصلگی میگویم:«مگه من چیکار کردم؟»
من که میدانم همهی این آتشها از گور صولت دهن لق بلند میشود! من باشم دیگر با طناب پوسیدهی او توی چاه بروم! «چرا رفتید به صولت گفتید من بهتون زنگ زدم؟! مگه قرار نبود بهش نگید؟»
نگاهم به پری میافتد که تمام حواسش اینجاست. با سوییچ ماشین روی تن درخت خط میاندازم و دلخور و عصبی جواب میدهم:«گوش بده سیما خانوم! شما گفتین صولت داره خیانت میکنه. خوب طبیعی بود منم برم تو گوشش بزنم!»
پوزخند میزند:« الهیییی! جای سیلیتون تا یک هفته رو صورتش بود!»
سوییچ را بیشتر روی پوست درخت فشار میدهم. دوباره زبان میگیرد:«به پروانه هم بگین خیلی بیمعرفته! اصلاً از کجا ملوم دست همتون تو یه کاسه نباشه؟ من ساده و احمق رو بگو که فکر میکردم از همه جا بیخبرید!»
از کوره در میروم. پشت میکنم به پری و خانوادهاش و میغرم:«من اگه به صولت چیزی گفتم بهخاطر خودتون بود. اصلاً شما با اون مشکل داری به ما چه مربوطه؟»
سیما با حرص جواب میدهد:« حتماً مربوطه که بهتون زنگ زدم.»
نکند توی مستی صولت گوشی را چک کرده و چتهایمان را خوانده ؟ وای اگر بو برده باشد که من هم با او تو سگدونی بودم چه؟ خدایا خودت رحم کن! روا نیست حالا که توبهکار شدم بیآبرویم کنی!
یکهو حرفی میزند که برق از سه فازم میپرد:«اونی که زندگی منو خراب کرده آشنای خودته آقا محسن! »
بیاختیار میچرخم طرف پروانه اینها:«آشنای منه؟!»
از کدام آشنا حرف میزند؟
پری با قدمهای بلند میآید طرفم. رنگ پریده کنارم میایستد. اصلاً شاید سیما منظورش به او باشد!
«بععله آقا!»
پروانه ناخن به دهان میگیرد و با ایما و اشاره میخواهد قطع کنم.
پشت میکنم بهش و در حال دور شدن میگویم:« حواست باشه چی داری میگی سیماخانوم؟! ما چیکار داریم به زندگی شما؟»
میافتد به زنجموره:«شما کاری نداری ولی من قبلا به پروانه گفتم به خود اون طرفم گفتم که پاشو از زندگیم بکشه بیرون.. ولی انقدر پرروئه که باز رفته پیش صولت»
گریه میکند. صدایش را میاندازد تو سرش:«بخدا منم میدونم چیکارش کنم. بسه هر چی بخاطر شما سکوت کردم! از این به بعد تو محل براش آبرو نمیذارم»
پری بازویم را میگیرد. با عصبانیت دستش را پس میزنم و دوباره فاصله میگیرم:«اینقدر صغری کبری نچین سیماخانوم! اون طرف کیه؟»
بیهوا در میآید:«خواهرت!! همون که میخواد انتقام بیشوهریشو از زندگی من بگیره..خدا الهی ازش نگذره..»
داغ میکنم! دهانم نیمبند میماند.
زل میزنم به صورت پری! ابروهایش در هم شده و لب میگزد.
این زنیکه چطور به خودش اجازه داده به خواهر من تهمت بزند؟!
از پشت دندانهام میگویم:«حرف دهنت رو بفهم خانوم!!»
سلیطهبازی در میآورد:«صداتو برا من نیار بالا! برو غیرتتو حواله ی اون خواهر عوضیت کن که چترشو رو سر زندگی این و اون پهن نکنه..»
دیگر دارد کفرم بالا میآید. پری دستش را آورده جلو تا گوشی را بگیرد. هلش میدهم آنطرف. نزدیک بود بیفتد!صدبار گفتم وقتی من داغ میکنم طرفم نیا ولی مگر میفهمد.. حرصم را میریزم توی مشتم و خالی میکنم رو درخت.
«وای به حالت سیما اگه نتونی ثابت کنی!»
«پس زود برو دم بوتیک رفیق شفیقت! خواهرجونت اونجاس! برو با غیرت!»
خندهام میگیرد:«نه واقعاً دارم کم کم به عقلت شک میکنم! مگه هر کی بره تو بوتیکِ یکی، با اون طرف رو هم ریخته؟ خجالت بکش از خودت..»
با عصبانیت ادای خنده درمیآورد:«هه..خبر نداری پس!! میدونی چندوقته از رابطشون خبر دارم؟! به خیالت من که نبودم کی رفیقتو تر و خشک میکرد؟»
داد میزنم:« د خفه شو! اگه راست میگی نگهش دار تا برسم. به ولای علی بیام ببینم خودتو و خواهر من اونجا نیستید فاتحهتو میخونم»
گوشی را که قطع میکنم میفهمم لیلا و پناه هم پشت سرم ایستادهاند.
مردهشور این بخت سیاه را ببرند! تا میآیی احساس کنی زندهای یک کرهخر پیدا میشود و لگد میزند به کیف و حال و آبرویت! عدل باید جلوی زن پناه این عنتر به من زنگ میزد؟
پروانه میگوید:«محسن تو رو خدا آروم باش..میخوای چیکار کنی؟»
این هم از زن! به جای اینکه عقل کند اینها را ببرد گوشهای حواسشان را پرت کند پا شده آمده اینجا هی سوال پیچ میکند.. حالا اگر من این کار را میکردم کولیبازی در میآورد که تو برای عزت من احترام قائل نیستی!
« من یه سر میرم جایی برمیگردم..اگه دیر کردم آژانس بگیرید برید خونه»
پناه بچه را توی بغل جابهجا میکند:«بد نباشه آقا محسن!؟کی بود اینجوری بهمت ریخت؟»
به جای جواب رو به پری میگویم :«شما اول برو دنبال خاله اختر بعد هم با لیلا خانوم برید خونه. من میرم بنگاه کار پیش اومده»
لبم را کش میدهم. خداحافظی میکنم.
من که میدانم سیما راجع به مژگان زر زده ولی بدجوری کفری شدهام!
پشت فرمان مینشینم و استارت میزنم.
« ببین؟ همهی زنا اون کارهاند مگر اینکه عکسش ثابت شه»
«هوووو»
«خب حالا! بلانسبت خواهر مادر و زنت»
دندانهایم را به هم فشار میدهم و دنده را عقب جلو میکنم.
تلفنم زنگ میخورد. میگذارم رو بلوتوث:«چیه پری؟!»
آهسته و لرزان میگوید:«محسن تو رو خدا نرو.. این سیما خل و چله. من با مژگان حرف زدم. بخدا اون اصلا با اون صولت در به در کاری نداره»
کارد بزنی خونم در نمیآید. داد میزنم:«پس تو خبر داشتی به من هیچی نگفتی هان!؟ به چه حقی تو این همه مدت سکوت کردی تا این زنیکه هرچی دلش خواست بگه؟!»
«بخدا مژگان دوست نداشت بهت بگم. میترسید خون بپا شه! محسن تو رو خدا نرو بوتیک. من میترسم»
برای پرایدی که راه نمیدهد دستم را میگذارم روی بوق:«کاری به کار من نداشته باش پری. جلو لیلا هم حرفی نزن نمیخوام بویی از قضیه ببرن.»
«حواسم هست.»
با دندان قروچه میگویم:«آره دیدم»
تماس را قطع میکنم. برزخی برزخیام.. عین سگ میترسم بروم آنجا و مژگان را ببینم... کاش سیما دروغ گفته باشد!
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
✍️ م. رمضان خانی:
حتما نشسته بود روبروی ضریح!
کودکش را نشانده بود روی پا. شاید دستی روی سرش کشید و برای عاقبت بخیریاش دعایی خواند.
صدای جیغ آمد و شلیک.
دعایش مستجاب شد!
#شیراز
#شیرازتسلیت
#زن_زندگی_شهادت
#شاهچراغ
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است!
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_۳۷ #ف_مقیمی فصل_سوم #محسن بعضی وقتها نمیفهمی چقدر تو ناز
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_۳۸
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#محسن
در شیشهای را هل میدهم و وارد بوتیک میشوم. توی سینهام چنان تالاپ تولوپی راه افتاده که نفسم بالا نمیآید.
شاگرد جدید صولت پشت پیشخوان ایستاده و در حال حساب کتاب با مشتری است. تا چشمش به من میخورد سلام و احوالپرسی میکند. آرنجم را میگذارم روی پیشخوان:«صولت کجاس؟»
از لحنم جا میخورد. سرسری از مشتری خداحافظی میکند و نگاهی به اطراف میاندازد :« فعلاً دستشون بنده. بفرمایید. من در خدمتم»
اتاق ته بوتیک را نشانم میدهد:« مهمون دارن.. گفتن کسی مزاحم نشه»
نبض شقیقههام را میشنوم. بلند قدم برمیدارم به سمت اتاق. کاش وسط راه فلج بشوم. کاش نرسم!
« صبر کنین آقا محسن»
برمیگردم سمتش. هوا با فشار زیاد از پرههای بینیام به بیرون پرت میشود. انگشت اشارهام را طرفش میگیرم:«مغازه رو خالی کن! خودتم برو بیرون»
هاج و واج نگاهم میکند:«چیزی شده؟»
چشمغره میروم. پس این سیمای گوربهگورشده کجاست؟
شمارهاش را میگیرم.
ناله میزند:«من رو به روی بوتیکم آقا محسن. ازم نخواین بیام تو..»
تا میخواهم دهان باز کنم با این پسره چشم تو چشم میشوم. گوشی را قطع میکنم و میگذارم توی جیب.
اصلاً همان بهتر که سیما اینجا نباشد.آمدیم و حرفش درست بود!
میپیچم توی راهروی یک در یک.. در انبار نیمهباز است. صدای پچپچ صولت را میشنوم.
در را هل میدهم. دستم میلرزد. اتاق را مه گرفته! صولت گوشهی انبار، کنار کیسههای سیاه ایستاده و سیگار میکشد. مژگان گوشهی دیگر، روی یک چهارپایه نشسته و کیف سیاهش را گذاشته روی پاش، دارد کف اتاق را نگاه میکند. کاش خوابی که آن شب دیدم الان تعبیر میشد. کاش سقف مغازه میریخت رو سرم تا فرصت واکنش پیدا نکنم!
صولت تا من را میبیند چشمهاش گرد میشود. دستپاچه سیگارش را روی زمین میاندازد و با نوک کفش له میکند.
مژگان جوری بلند میشود که داد چارپایه درمیآید.
شدهام مثل اژدها. هر آن ممکن است از سوراخهای دماغم آتش بیرون بزند.
انگار که کل راه را دویده باشم نفسنفس میزنم. رو میکنم به مژگان:« اینجا چیکار میکنی؟ »
با منمن دستهاش را توی هوا میچرخاند.
صولت جلو میآید:«داداش چه بیخبر اومدی!»
بوی نمناک توتون از دهنش بیرون میریزد.
با اینکه لبخند زده پیداست عین سگ ترسیده! وگرنه اینطوری صداش نمیلرزید!
دستش را میگذارد روی شانهام:«بیا بیا بشین میگم بهت»
محکم میزنم به سینهاش. بالا تنهاش غش میکند عقب:«میگم اینجا با خواهر من چه غلطی میکردی؟ »
مژگان صدام میزند:«محسن! هیچ میفهمی داری چی میگی؟»
نگاهش میکنم. چشمهاش دودو میزند. فکش میلرزد.
قیافهاش دارد به جنونم میکشد. صندلی کنار پایم را گوشهای پرت میکنم. صدام یک پرده بالاتر میرود:«اونی که باید جواب بده تویی! یک کلام بگو اینجا تو این اتاق چیکار میکنی؟ هان؟!»
صولت شانههایم را بغل میکند:«محسن؟! آقا محسن؟! این رفتارا چیه؟ من رفیقتم داداش! ایشونم خواهرته! درست نیست اینطوری حرف بزنی»
دوباره به عقب هلش میدهم. یابو فکر کرده بچه گیر آورده. داد میزنم:«خفه شو صولت! وگرنه روزگارتو سیاه میکنم!تو فک کردی خواهر منم عین مشتریهاتن که آوردیش تو این اتاق؟!»
لب میگزد:«چی میگی تو؟ مگه خوابنما شدی دیوونه؟»
مژگان دست گذاشته روی دهان، بیصدا گریه میکند.
تحمل این کارها را ندارم. کافی است یک کلمه مقر بیاید تا این غائله ختم به خیر شود.
خیز برمیدارم طرفش. شانههایش را محکم میگیرم. انگشتم را فرو میکنم توی بازوهای گوشتیاش :«بت میگم اینجا چیکار میکنی؟ برا من آبغوره نگیر مژگان»
مثل بید میلرزد. به لکنت افتاده:«برات .. میگم..»
داد میزنم:«الان بگو»
صولت از پشت سر شر و ور به هم میبافد:«بابا داشتیم راجب لباسا حرف میزدیم»
مژگان را ول میکنم و میروم طرف او. یقهاش را میگیرم و میچسبانمش به سینهی دیوار. گردن درازش را با آرنج قفل میکنم:«مرتیکهی عوضی تو منو چی فرض کردی؟ خواهر منو آوردی تو انبار راجب لباس حرف بزنی؟»
عین گوسفندی که چاقو زیر گلوش است خرخر میکند:«بابا لامصب منم صولت! یه کاری نکن که بعد نتونی تو چشمم نگاه کنی»
زل میزنم به چشمهای از حدقه در آمدهاش. اینقدر عصبانیام که قابلیت کشتنش را دارم. مژگان از پشت میگیردم:«محسن تو رو خدا نکن!»
مشتم را بلند میکنم بکوبانم توی دماغ صولت ولی دستم به عمد خطا میرود و کنار گوشش روی دیوار میخوابد.
از زور درد، دادم هوا میرود و یک دور میچرخم. استخوانهام گز گز میکند. لگدم را پرت میکنم طرف صولت:«بیشرف بیناموس»
مژگان دوباره میگیردم :«بسه بهت میگم محسن! آبرومونو بردی»
هلش میدهم. میافتد روی زمین:« تو اگه آبرو حالیته اینجا چه گهی میخوری؟»
با گریه از روی زمین بلند میشود:«اینجا نمیگم»
صولت میگوید:«آخه چیزی نشده که..»
دوباره خیز برمیدارم طرفش. اگر من امشب این را نکشتم! «تو خفه شو..»
یکهو دو دستی میکوبد به سینهام. چند قدم پرت میشوم آنور تر. داد میزند:«خودت خفه شو! هر چی من هیچی نمیگم هی شلوغش کرده! یه کاره بلند شدی اومدی اینجا که چی؟ اصن من بد! به خواهر خودتم شک داری؟»
کاش روی سگش را زودتر از اینها نشان میداد. چون میدانم وقتهایی که برایم هار بازی درمیآورد کفهی ترازوش پر است.
منتظرم تا با دو سه تا فحش و لیچار مطمئنم کند زنش دروغ گفته و این دختره همزاد مژگان است.
گردن میکشد:«پسرهی اوسگول! فک کردی اگه واقعاً ریگی تو کفش من بود ناموستو میاوردم اینجا الاغ»
مژگان میپرد بهش:«بهتره حرف دهنت رو بفهمی!»
اشکهایش را کنار میزند و توی صورتم براق میشود:«برای خودم متأسفم که داداشم در موردم اینطوری فکر میکرد!دستت درد نکنه»
دوباره رو میکند به صولت:«میبینی چه شری از دامن تو و اون زن روانیت بلند شده؟»
میخواهم بگویم تو که این را میدانستی پس چرا بلند شدی آمدی اینجا که صدای سیما از پشت سر میآید:«من روانیام هان؟!»
برمیگردم. کفشهای پاشنه میخیاش را محکم میکوبد و روبروی مژگان میایستد. موهای زردش را بالا جمع کرده و یک شال قهوهای انداخته روی سرش. چشمهای آرایشکردهاش عین وزغ افتاده بیرون:« صبح بت هشدار دادم پاتو از زندگیم بکش بیرون گوش نکردی. چرا به داداشت نمیگی چندبار دیگه هم با شوهرم قرار گذاشتی؟ چرا نمیگی اونروز با هم تو کافیشاپ بودید؟»
صولت پاکت سیگار را پرت میکند طرفش:«خفه شو سیما! بخدا میکشمت»
این زنه چه میگوید؟ اینجا چه خبر است؟ عین مترسکیام که گیر سه تا کلاغ دروغگو افتاده!
سیما میگوید:«تو یکی حرف نزن! حالا که این ایکبیری رو به من ترجیح دادی برام هیچی مهم نیست»
دست میکند توی کیف و گوشیاش را بیرون میآورد. رمز را میزند و سمتم میگیرد:«بیا.. بیا خوشغیرت! من بیسند حرفی نمیزنم!»
خون به مغزم نمیرسد. فقط میخواهم زودتر این قائله تمام شود.
میرود سراغ عکسهای گالری. مژگان و صولت با همدیگر توی جایی شبیه کافیشاپ بودند.
نگاه میکنم به صولت که خم شده روی گوشی تا مدرک جرمها را ببیند.
دلم میخواهد حرفی بزنم ولی مغزم فقط میگوید یک چیز نوک تیز بردار و فرو کن توی سینهی هر سهتاشان!
صولت گوشی را با پشت دست پرت میکند و زنش را میخواباند زمین. انگار یک کیسه بوکس گیر آورده باشد تا میخورد میزند. صدای جیغ و نالهی سیما کل اتاق را برداشته.
من فقط نگاه میکنم به مژگان و سرم را با ناباوری تکان میدهم. آخر چرا میان اینهمه مرد صولت؟
صولت از روی زنش بلند میشود و خودش ولو میشود یک گوشهی دیگر.
مژگان با گریه دستهام را میگیرد:«به جون بابا.. به روح آقاجون من با این مرتیکه هیچ صنمی ندارم محسن»
کیف خاکیاش را از زمین برمیدارد و با هقهق میرود بیرون.
با نگاه تعقیبش میکنم. یک طرف مغرم فرمان میدهد بروم دنبالش و دخلش را بیاورم اما طرف دیگر، زانوهایم را قفل کرده!
سر میچرخانم سمت صولت. سرش را گرفته و سیما را فحش میدهد و تهدید میکند.
دوست دارم خرخرهاش را بجوم.
سیما با سر برهنه و صورت قرمز نشسته به لنترانی! ریملش شره کرده زیر چشم. یقهی مانتواش پاره شده و لباس زیر قرمزش افتاده بیرون.
چتی که قبلاً با صولت داشتم جلوی چشمم رژه میرود:«من قلق زن جماعت رو خوب بلدم.. هر زنی یه کلیدی داره»
یکدفعه تمام خشمم تبدیل میشود به بغض! اگر کسی اینجا نبود عر میزدم.
هیچ فکر نمیکردم یک روز کلیدهاش را روی ناموس من امتحان کند! هیچ وقت فکر نمیکردم مژگان دختری باشد که جای قفلش را برا مرد و نامرد رو کند!
عین دیوانهای هستم که هیچ راهی ندارم جز کوباندن سرم به در و دیوار..
من حتی عرضه ندارم این نارفیق بیشرف را بکشم!
پاهام را میکشم روی زمین و مثل بیغیرت ترین مرد دنیا میروم طرف در تا برای همیشه قید او و خواهرم را بزنم.
صولت با صدای دو رگه و خشدار میگوید:«صبر کن! مگه نمیخواسی بفهمی آبجیت اینجا چیکار میکرد؟ میخوام جلو همین سلیطه برات تعریف کنم»
نگاهش میکنم. صدام به سختی درمیآید:«خفه شو»
صدایش را بالا میبرد:« گمشو برو بیرون كرکرهی مغازه هم بکش پایین.»
با من است؟ نگاهش را که تعقیب میکنم میبینم به در نگاه میکند. شاگرد دیلاق و مردنیاش با ترس و وحشت زل زده به او و زنش!
«چشم آقاصولت! فقط نگران شما بودم.»
سریع از جلوی در کنار میرود و گم و گور میشود. صولت مینشیند روی همان چهارپایهای که مژگان نشسته بود. موهای کم پشتش را چنگ میزند:« خدا لعنتت کنه سیما..خدا لعنت کنه.. حالا که کار و به اینجا کشوندی راحتت نمیذارم! خاک تو سر من که اینهمه مدت هواتو داشتم.»
حوصله شنیدن جر و بحثشان را ندارم.
دستهای مشت کردهام را بالا میبرم. میخواهم داد بزنم ولی صدام از زور بغض میلرزد: «خفه میشی یا نه؟!»
سینهاش را جلو میدهد و داد میزند:«نهههه..خفه نمیشم.. بسه هر چی خفهخون گرفتم!»
پشت میکنم که بروم ولی با صدای پرتاب چیزی برمیگردم. بلند شده و چارپایه را انداخته آنور:«ها؟چیه؟ مگه نیومدهبودی مچ رفیقتو بگیری؟ صبر کن تا خودم بت همه چی رو بگم»
با اینکه دوست دارم بشنوم و از این حال سگی فرار کنم ولی پوزخند میزنم:« من دیگه با تو رفاقتی ندارم»
جلو میآید:«خب به درک! ولی باید از رو نعش من رد شی اگه نخوای حرفامو بشنوی!
بدم میآید نگاهش کنم:«بنااال»
خم میشود و از روی زمین پاکت سیگارش را برمیدارد.
نخی بیرون میکشد و با فندک آتش میزند. بالا سر زنش میایستد و دودش را میفرستد بیرون:« بخاطر کاری که با مژگان کردی روزگارتو سیاه میکنم. حالا بشین گوش کن تا بسوزی »
غیرتی میشوم:«اسم خواهر منو به زبون نیار کثافت»
سرش را میچرخاند طرفم:« مگه الان سر همون باهام دست به یخه نشدی؟ مگه این از خدا بیخبر بخاطر خواهرت این شر و درست نکرد؟ مگه تا به همین الان دردت این نبود که از ماجرا سر دربیاری؟! پس چند دیفه غیرتی نشو! تا حرفمم تموم نشده حرف نزن! »
زانوهام ضعف میرود. سرم سنگین است. همهاش از این میترسم که حرفهاش دیوانهترم کند.
میرود گوشهای و تکیه میدهد به دیوار. زل میزند به حلقهی دود:« آره من یه زمانی خاطرخواش بودم»
همزمان با گریهی سیما جلو میروم تا لت و پارش کنم ولی دستش را بالا میآورد:«بذا حرفام تموم شه بعد نامردم اگه نذارم منو بزنی»
لگدی به کیسهی لباسها میزنم و به خودم فحش میدهم!
« آره داداش..من، از همون نوزده بیست سالگی خواهرتو دیدم و خاطرخواش شدم. ولی اینقدر خانوم و با حیا بود که بهم روی خوش نشون نمیداد..
یه روز براش نامه نوشتم دادم دست هانيهمون تا به دستش برسونه. برگشته بود گفته بود که من اهل این رابطهها نیستم!
یادته اونوقتا بت میگفتم یکی هست که اگه خدا منو بهش برسونه هر سال نذر میکنم کفشای دم مسجدو واکس بزنم و مرتب کنم؟
پوزخند میزنم:« آره ولی تا جاییکه من یادم میاد اسم دختره یه چیز دیگه بود..»
چشمهاش را ریز میکند:« دروغ گفتم بت! چون دلم نمیخواس فک کنی به خواهرت چشم دارم. شایدم اشتباهم همین جا بود! چون یه سری به شوخی بهت گفتم کاش با هم فامیل بودیم ولی تو در جا زدی تو پرم که من و تو فقط به درد رفاقت میخوریم! یکی دو سال بعد یه روز خیلی اتفاقی دیدمش. رفتم جلو با هزار و یک شرمندگی احساسمو بش گفتم. فحشم داد و رفت. دیگه داشتم مطمئن میشدم ازم متنفره. گذشت و گذشت تا اونوقتی که از رو نردبوم افتادم پایین و پام شکست. همونموقع هانيه نامهشو برام آورد. هنوزم دارمش. نوشته بود من از داداشم در مورد تو پرسیدم گفته پسر خوبی هستی. ولی من از آدم سیگاری بدم میاد! اگه قول میدی سیگارتو بذاری کنار با خونوادت بیا جلو.
اگه یادت باشه سیگارو گذاشتم کنار ولی باز روم نشد به خودت چیزی بگم. بازم خدا رو شکر که تو در حد رفیق قبولمون داشتی، بابات که اصلاً ما رو داخل آدم حساب نمیکرد. یه روز ننهم رفت با مادرت حرف زد. مامانت شوتش کرد سمت بابات، اونم حسابی از خجالتش در اومد و گفت پسرت لاته.. سیگاریه.. دختربازه! خلاصه کلی بست بهمون..
ننهمم افتاد سر لج دیگه نرفت با مادرت صحبت کنه!
بعدشم که نسخهی این کثافتو برام پیچید.»
با دست اشاره میکند به سیما. سیما مثل مادرمردهها زل زده به نقطهای! انگار اصلاً تو باغ نیست!
«هرچی نه آوردم قبول نکرد. گفت یا با همین ازدواج کن یا مغازه رو ازت میگیرم! میگفت اون خونواده به ما زن بده نیستند»
تو حرفش میآیم:«داری زر میزنی! مگه میشه بابا مامانم به من چیزی نگفته باشن!؟»
سیگارش را میاندازد زیر پاش. با تمسخر نگاهم میکند:« مگه اولین باره اونا ازت چیزی رو قایم کردن؟ هییی!! آقا محسن! اصلاً من و تو داخل آدم بودیم؟ خونوادهی تو یه جور، مال من یه جور.. حالا باز تو یه جو جنم داشتی وایسی جلو بابات بگی من همین دخترو میخوام. من گاو چی که عقلمو دادم دست ننهم»
کم کم دارد گوشی دستم میآید. حالا فهمیدم چرا حاجی از یک زمان به بعد خوشش نمیآمد با صولت حشر و نشر داشته باشم!
نکند اشکهای یواشکی مژگان توی اون سالها بابت همین بود؟
یعنی اینهمه مدت سرکار بودم؟ رفیق گرمابه و گلستان من، دلبستهی خواهرم بوده و همه میدانستند جز خودم! دلم میخواهد با سر بروم توی دیوار! دوباره یادم افتاده که من هیچ چیز نیستم!
یک قدم جلو میروم:« خاک بر سر من که الان داری بم میگی! حیف اون رفاقت»
نمیگذارم چیزی بگوید. انگشتم را تکان میدهم:«هیچی نگو! فقط میخوام بدونم الان با مژگان رابطه داری یا نه؟!»
محکم میزند به پیشانیاش:«به پیر به پیغمبر باش هیچ رابطهای نه داشتم نه دارم! بیچاره اومده بود اینجا تهدید کنه که اگه این زنیکهی نمک به حرومو جمع نکنم همه چیو بت بگه.»
سیما داد میزند:«دروغ میگی کثافت! دروغ میگی! پس اون روز تو کافیشاپ چیکارش داشتی؟»
صولت نفس کم آورده. عین خروسی که دمش را کشیده باشند رو به من فریاد میزند:«اونروزم به خون حسين اومده بود شکایت! اومد منو نصیحت کنه که قدر این چشم سفیدو بدونم! که چرا رفتی به زنت گفتی خاطر منو میخوای؟ مگه ما با هم صنمی داریم؟ گفتم بابا من مست بودم! حالیم نبوده چه زری زدم.. از کجا میدونسم این هند جیگر خوار چی تو سرشه پیکمو پر میکنه؟»
دستهای مشتکردهام را بالا میبرم. پاهام راه نمیرود. خودم را به جای او میزنم.
با گریه داد میزند:«خیالت تخت داداش! غیرتی نشو! خواهرت اونروز بم گفت حاضر نیست حتی بم فک کنه. خوشحال بود زنم نشده! امروزم اگه دوباره اومد اینجا بخاطر این بود که این تنلش دوباره صبح رفته دم محل کارش آبروریزی راه انداخته.»
میخوابانم زیر گوش خودم:« برا دعوا اومد تو انباری؟ این مدت چی در گوش هم پچپچ میکردین؟ حرومزاده چرا منو خر فرض میکنی؟»
عربده میکشد:« به ارواح خاک ننم اومده بود دعوا. برو از کیا بپرس! بپرس با چه حالی اومد تو مغازه»
سرم را میگیرم. دور خودم میچرخم.
چند دقیقه میگذرد. صدای گریهی سیما و نفسنفس من و صولت انبار را پر کرده. صولت جلو میآید. عین زن پا به ماه گشاد گشاد راه میرود. تن باریک و ورزیدهاش چپ و راست میشود.
شانهام را میگیرد:« به رفاقتمون قسم راس میگم! چون مشتری داشتم کشوندمش اینجا. اونم سر آبرو قبول کرد. مگه خواهرت عین این، بیخانوادهس که هوچیبازی در بیاره. کاش لال میشدم سر درددلو باش وا نمیکردم که تو اینطور سر برسی و بالا پایینمونو یکی کنی! بخدا حتی نیگام نمیکرد. فقط میگفت بشین زندگیتو کن. اسم منم تو زبونت نچرخون!»
حرفهایش را باور میکنم! نه صرفاً بخاطر اینکه دوست دارم اینطور باشد بلکه واقعاً میدانم مژگان همچین آدمی هست! ولی دلم شکسته! هم از مژگان هم از حاجی و مامان! برا اینکه گریهام نگیرد فکم را منقبض میکنم:«اینهمه سال منو هالو فرض کردی. چقدر دیر فهمیدم کی هستی! اینو مدیون زنتم.. حالا که حرف شد بذار بگم اگه خواهرم تا آخر عمرشم عزب بمونه جنازهشم نمیدادم دستت! این لقمه واسه دهن تو زیادی بزرگه! لیاقت تو همین زنه!»
سیما وسط هقهق کیفش را پرت میکند طرفم:«خفه شو مرتیکه.. زندگیمو خراب کردید پر روام هستین؟ خدا لعنت کنه همتونو»
با پوزخند به صولت نگاه میکنم:«ببین چقدر بدبختی که اینم بش برخورد گفتم لیاقتت اینه»
پشت میکنم بهشان و با قدمهای تند بیرون میروم! میخواهم سر به تن هیچکدامشان نباشد! صولت برایم مرد!
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
May 11
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_۳۸ #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن در شیشهای را هل میدهم و وارد بو
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_39
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#محسن
من خودم را خوب میشناسم. وقتهایی که نمیتوانم گریه کنم و داد بکشم، فحشهای کشدار بدهم یا هر چه را دم دستم هست بشکنم یعنی وضعیت قرمز! چند سال پیش همینطوری شدم. همه میگفتند چه پسر خوبی! چه پسر آرامی! پویا تازه به دنیا آمدهبود. پری گذاشته بودش روی پا و براش لالایی میخواند. من به پشت خوابیدهبودم وسط هال! کریستالهای لوستر با باد کولر تکان میخوردند. حزن صدای پری تمام عصبهایم را تحریک کردهبود. بغض تا بیخ گلوم رسید ولی بیرون نریخت. گفتم:«تمومش کن»
نشنید. تکرار کردم. پرسید:«با منی؟»
سرم را از سرشانه کش دادم بالا :« نه پ با عنم؟»
خودم هم از لحن خودم تعجب کردم. تا حالا فحشش نداده بودم چه برسد به اینکه همچین چیزی بگویم!
پاهاش دیگر تکان نخورد. چشمهاش از حدقه زد بیرون:«چ..چی؟»
مغزم میگفت عذرخواهی کن ولی دست و بال و زبانم فرمان نمیبرد. عین جنزدهها بلند شدم. پارچ آب دم دستم بود. پرت کردم طرفش. محکم خورد به دیوار بالای سرش. تکههای کریستال و ذرات آب پخش شد روی زمین! نمیدانم پری کی فرصت کرد خم شود روی پویا. صدای جیغ او و گریهی بچه خانه را برداشت. نگاه کردم به دور و بر. خردههای شیشه، مثل حصار دورشان را گرفته بود.
الان هم همینطوریام. از دیروز به طرز عجیبی آرامم. با هیچ کس دربارهاش حرف نزدهام. اجازه میدهم پویا بشیند روی پشتم و خر بازی کند. مثل خرس غذا میخورم. تا حالا چندبار پری حرف انداخته تا بفهمد توی بوتیک چه شد. هر بار موضوع را عوض کردهام. فکر کردن به آنروز مثل لالایی خواندن چند سال پیش پری میماند. اعصابم را به هم میریزد. سجاده را جمع میکنم و میگذارم روی مبل. بوی قورمهسبزی و سالاد شیرازی هوش از سرم بردهاست. پویا شمشیرش را توی هوا میچرخاند و سر و صدا میکند.
صدای به هم خوردن کاسه و بشقاب از توی آشپزخانه میآید.
«محسن جان! بیا شام»
از وقتی رفتیم مشاوره زیاد جان جان میبندد به خیکم. پویا شمشیرش را بیهوا میزند به شانهام. دردم میگیرد. همانطور که جایش را میمالم داد میزنم:«کرهبز»
بلند میخندد و دوباره کارش را تکرار میکند. دارم از کوره در میروم که پری شمشیر را از دستش میگیرد و با همان آرام میزند به پشتش:«چند بار گفتم از این کارای خطرناک نکن؟!»
راه میافتد توی اتاق و شمشیر را میگذارد بالای کمد. پویا دنبالش میدود و گریه میکند. محلش نمیدهد. بچه را میگذارد زیر بغل و میبرد دستشویی. صدای التماسهای پویا و خط و نشان کشیدن او از توی توالت میآید.
پویا را با سر و صورت خیس میگذارد پایین و در را میبندد:« بدو بیا به مامان کمک کن سفره رو بچینیم شاید ستارههات بیشتر شد بخشیدمت»
پویا هنوز نق نق میکند. سرم را گرفتهام توی دست. نگاهشان میکنم. پری کنارم میایستد:« پاشو دیگه آقا»
با ناراحتی سر تکان میدهم. مینشیند روی مبل کنارم. خم میشود و دستم را میگیرد:« اشکال نداره که منو غریبه میدونی ولی لااقل اینقدر تو خودت نریز.. از دیروز تا حالا داری دقم میدی»
زل میزنم به دستهای سفیدش. خیلی دوست دارم با یکی حرف بزنم ولی آخر این درد را به چه کسی میشود گفت؟ به زنم بگویم حق با تو بود؟ صولت تو زرد از آب در آمد و خانوادهام جفت پوچ شد؟ اگر بفهمد از این به بعد برایم تره خرد نمیکند! هر چند! بعید نیست او هم اهل مخفیکاری باشد!
« تو تا حالا چیزی ازم پنهون کردی؟»
موهایبغل سرش را میدهد پشت گوش. تند تند پلک میزند:«چیشده مگه؟!»
«چیزی نشده. میخوام بدونم»
دست پویا را که دارد یقهاش را میکشد، کنار میزند و اخم میکند:«کسی بهت چیزی گفته؟!»
حتی با آیکیوی زیر صد هم میشود میشود فهمید این کار را کرده است. وگرنه یک نه گفتن ساده که خرجی ندارد! دلم میگیرد. من خر را بگو که خیال میکردم میان اینهمه زیر و رو کش او فرق دارد!
دستم را میگذارم روی زانوهام و بلند میشوم:«هیچی.. ولش کن!»
شام را میخوریم. خودم را مشغول پویا میکنم تا زیاد با هم چشم تو چشم نشویم. به بهانهی خواباندنش میروم توی اتاق. پویا میخوابد. میروم سراغ گوشی. دلم میخواهد سفرهی دلم را پیش دکتر پهن کنم. ولی خوشم نمیآید راهبهراه موی دماغش شوم. غلط که نکرده مشاور شده! خودش هزار و یک بدبختی دارد. چند روز پیش فهمیدم جانباز است. با پای مصنوعی راه میرود. اینقدر تمیز که تا دقت نکنی نمیفهمی!
"سلام آقای دکتر! امشب بدجور فکریام. حس میکنم هیچی نیستم! از خودم بدم میاد. بهم بگین چطوری با این احساس کنار بیام؟ با پروانه مشکلی ندارما.."
تا به خودم بیایم گزینهی ارسال را زدهام! من اینطوریام دیگر.. بعضی وقتها عقلم به کاری حکم میکند که دلم حساب نمیبرد.
بعید میدانم جواب بدهد. گفته بود خیلی بیدار بماند یازده شب است. گوشی را میگذارم کنار و دست به سینه به لوستر خاموش زل میزنم.
پروانه در اتاق را باز میکند. نور هال سرازیر میشود داخل. جلو میآید و پتو را میکشد روی پویا. آهسته میگوید:«چایی دم کردم.»
تا ماجرای بوتیک را نفهمد ول کن نیست.
من هم بدم نمیآید با او درد دل کنم ولی میترسم همین یک ارزن اعتبار هم از بین برود. پشت میز آشپزخانه مینشینیم. همهی چراغها خاموش است جز نور زرد هالوژن بالای سرمان. پری سینی چای و ظرف خرما را میگذارد روی میز. تا مینشیند تعریف میکند:« نمیدونم لیلا اینا رو کی دعوت کنیم. دیروز که هر چی اصرار کردم نیومد.»
تازه یادم میافتد که بنا بود مهمانمان باشند!
انگشتهایم را روی لبهی داغ لیوان میگذارم. عرق دیوارهها را با نوک ناخن میگیرم.
میپرسد:« نمیخوای بگی دیروز چیشد؟»
خیره میشوم به تفالههای روی فنجان. بیاختیار آه میکشم.
دستش را میگذارد پشت دستم. با مهربانی میگوید:«دوست داری عذاب بکشم؟»
پوزخند میزنم. انگشتهایم را که نوازش میکند سیر تا پیاز ماجرا را تعریف میکنم.
ابروهایش پایین میافتند. با لحن غمگین میگوید:«الهی بمیرم برا مژگان.. کاش نمیرفتی محسن!»
آمپرم بالا میرود:«من یا مژگان؟ آخه شما زنا چرا اینقدر خنگ و خرفتید؟ چطور میتونید با پای خودتون برید تو دهن گرگ؟»
میگوید:« مژگان نه خنگه نه خرفت! لابد دلیلی داشته برا خودش»
فنجان خالی را میدهم دستش تا پر کند. بلند میشود برود پای کتری. چشمهام تعقیبش میکند:«اگه خنگ نبود نمیرفت. شایدم واقعاً ریگی تو کفشش باشه. مگه میشه بدونی زن یکی بهت شک داره باز بری دمپر یارو که مثلاً بگی زنتو جمع کن؟!»
فنجان پر را میگذارد کنار دستم:« استغفرالله.. یه چیزی بگو که به مژگان بیاد»
لحنش زیاد محکم نیست. غلط نکنم او هم نظر من را دارد. همهی آدمها که شبیه تصورات ما نیستند. مژگان هم به خیالش من را خیلی آدم چشمپاکی میبیند. به قول صولت همه پشت صورتهای علیه السلام دستشان به خیلی کارها آلوده است! آنهایی هم که پاک ماندهاند آب دم دستشان نبوده وگرنه شناگر ماهریاند!
پروانه دوباره مینشیند:«با خودش حرف زدی تو این مدت؟»
اخمهام تو هم میرود. اگر به من بود که دم بنگاه هم نمیرفتم. حالم از همهشان به هم میخورد. خصوصاً حاجی! از دیشب تو این فکرم که اگر بمیرد چهار قطره اشک برایش میریزم؟ دلم خوش بود به مژگان که او هم اینطوری کرد. ولی به هوای راست و دروغ در آوردن حرف صولت مجبورم!
«فردا میرم خونهمون. امیدوارم بتونه قانعم کنه»
یک خرما میگذارم گوشهی دهنم و چای داغ را کم کم قورت میدهم.
«محسن! من..»
«هوم؟»
حرفش را نصفه نیمه قورت میدهد. نگاهش میکنم. سرش را میاندازد پایین:«قبل شام یه سوال پرسیدی.. الان میخوام جواب بدم»
انگشتهایش را به هم گره میزند. از سرو صورتش اضطراب و خجالت می بارد:« من.. من فقط یه چیزی رو ازت پنهون کردم تو زندگی.. اونم..اونم..احساس واقعیمه. راستش.. برای من ابراز احساسات خیلی مشکله..ولی..»
وقتی اینطوری با خودش کلنجار میرود یاد اوایل ازدواجمان میافتم. دلم غنج میرود برای این خجالت و استرسش:« بابا تو که به من خیلی گفتی دوستم داری!»
دستهاش را در هوا میچرخاند:«نه..نه.. منظورم این نیست! چطوری بگم؟! یه چیزای دیگه هم هست که گفتنش برام خیلی سخته»
من که میدانم از کدام چیزها حرف میزند! ولی آرزو دارم برای یک بار هم شده اسمش را کامل بیاورد. فکر کن پری بگوید من عاشق آن کارهام! حتی تصورش هم غریزهام را بیدار میکند. دستم را میگذارم زیر چانه و با لذت نگاهش میکنم. خط خنده افتاده روی گونههای سرخش.
نفس عمیقی میکشد و دستم را میگیرد. پوستش سرد و عرق کردهاست.
«میدونم منظورمو فهمیدی! از مدل نگاه کردنت میفهمم.»
میزنم زیر خنده.
موهایش را با حالت عصبی عقب میفرستد و میخندد: «خیلی مسخرهست که نمیتونم راحت باهات حرف بزنم ولی بهم فرصت بده.»
خدا لعنتم کند که اینقدر اذیتش میکنم. دستهاش را میچسبانم روی صورتم و میبوسم:«خجالتی من! بهت فرصت نمیدم. باید همین الان جملهت رو تموم کنی!»
با خنده از زیر دستم در میرود و سینی را میگذارد توی سینک. از پشت نگاه میکنم به قوس زیبای کمرش و برجستگی پاهاش. او از پشت سر هم زیبا و دوستداشتنی است.
بلند میشوم و از پشت بغلش میکنم. گونهام را میچپانم زیر گلویش. بوی تنش آرامم میکند:«امشب فقط یه پروانهی زیبا میتونه حالمو خوب کنه!»
با اینکه میدانم ممکن است این سری هم شروع نکرده دردمان شود ولی میدانم این زن با زبان بیزبانی داشت میگفت من به تو نیاز دارم. از آنطرف یک تکهی بزرگ از قلبم به او نیاز دارد.
.
.