eitaa logo
مجله قلمــداران
5.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_43 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه آخرین بشقاب را می‌گذارم توی جاظ
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 «بعد از محرمیت اذیت و آزارام شروع شد. حسابی حسین‌آقا رو اذیت مِکردم. یه بار که اصلاً حلقه‌ی ازدواج‌و پرت کردم تو صورتش! گفتم یا از زندگیم برو کنار یا خودم‌و مکشم. حیوونی مونده بود چی بگه؟! فقط ازم مِپرسید چرا؟! مگه من چه‌ کارت کردم؟! با چی‌چی من مشکل داری؟» «چندسالش بود؟» «ده سال با هم اختلاف سنی داشتیم. بیست و هف سالش بود. یه مرد لاغر اندام سر به‌ زیر که اصلاً هیچ شباهتی به من که اگه ولم می‌کردن دنیا رو رو سرم می‌ذاشتم و می‌چرخیدم نداشت. بنده‌ی خدا خجالتی بود. یادمه یه بار وقتی خیلی اذیتش کردم بم گفت لیلا خانم، بخدا با اینکه خیلی خاطرتون و مخوام به مادرم گفتم نمی‌خوامتون که راضی شه این وصلت سر نگیره. ولی مادرم گفته دیگه حرفش‌ام نزن. از این خونواده بهتر کجا می‌تونِم پیدا کنِم؟ خلاصه ما با چشم گریون و جهاز آن‌چنانی زن اوشون شدیم. ولی من وقتی خواستم از در خونه بیرون برم، زل زدم تو‌ چشمای گریون مامانم و گفتم: این آخرین باریه که من‌و می‌بینِد! مامانم فکر کرد فقط منظورم خودکشیه. در حالی‌که من کلا قیدشون‌و زدم. شب زفاف با آقاحسین شرط کردم حق نداره بم دست بزنه. طفل بی‌نوا! خدا من‌و ببخشه بخاطر همه‌ی ظلمایی که از روی جهالت در حقش کِردم. یک سال از زندگی‌مون گذشت. تو این مدت بخاطر صبوری‌ش از خیلی چیزا کوتاه اومدم، ولی هنوز گنده‌دماغ و لجباز بودم. دائم تو گوشش مخوندم ازت بدم میاد! طلاقم بده.. بابا و مامانم اون اولا وقتی می‌دیدن نمی‌رم دیدنشون، میومدن بهم سر می‌زدن ولی اینقدر ازم کم‌ محلی و سردی دیدن که رفت و آمدشون کم شد. یه اتفاق دیگه هم این وسطا افتاد که خونواده‌م بیشتر کفری شدند. اونم این بود که تو گوش حسین‌آقا خوندم می‌خوام هر جور شده برم دانشگاه. بیچاره اون بنده‌ خدا گردنش از مو باریک‌تر بود. هرچی براش بیشتر بهونه می‌تراشیدم و ناز می‌کردم بیشتر شیفته‌م مِشد. من‌ و تو کلاسای کنکور ثبت‌نام کرد. انصافاً پشتم بود. دروغ چرا؟ محبتش لوسم کرد. غرور برم داشت. دیگه شرطی شده بودم. هر وقت کاری داشتم باش و چیزی ازش مُخواستم خودم‌و براش لوس می‌کردم. اونم وقتی می‌دید براش اطوار میام، حسابی دورم می‌چرخید و برام همه‌ کار می‌کرد. وقتی جواب کنکور اومد و فهمیدم دانشگاه تهران قبول شدم سر از پا نمِشناختم. همه گفتن تهران نمی‌شه بری. دوباره کنکور بده همین‌جا قبول شی. ولی من پام‌و کردم تو یه کفش که الا و بلا باید من‌و ببری تهران! بهش می‌گفتم دلم نمی‌خواد چشمم تو چشم خونواده‌م بیوفته.» انگار دارد قصه‌ی یک آدم دیگر را تعریف می‌کند! هنوز گیجم:«یعنی هنوز از خونواده‌ت کینه به دل داشتی؟! حتی بعد از عوض شدن احساست به حسین آقا؟ » «آره..تا مدت‌ها نتونستم بخاطر این ازدواج تحمیلی ببخشمشون. خصوصاً پدرم» از دهانم می‌پرد:« اصلاً بهت نمیاد کینه‌ای باشی! چطور ممکنه یکی به خوبی و مثبتی تو از پدر و مادرش کینه به دل بگیره؟!» سکوت می‌کند. چند لحظه‌ی بعد می‌گوید:«من بابت رفتارام چوب خدا رو کم نخوردم! الانم پشیمونم.. من خودم مادرم. مِفهمم که چقدر برای یه مادر سخته بچه‌ش بش بگه می‌رم تا از شرتون راحت شم و نبینمتون. مامانم دلش خیلی شکست. گفت برو ولی بدون خیر نَمی‌بینی!» اشک از گونه‌اش سر می‌خورد و می‌افتد توی لیوان. چای می‌لرزد. نمی‌توانم راحت نفس بکشم. کاش این‌ها را نمی‌گفت و ذهنیتم خراب نمی‌شد. آب دهانم را قورت می‌دهم:« اصلاً بهت نمیاد!» خودش را با صندلی عقب می‌کشد و می‌ایستد:«معذرت می‌خوام! نباید اینا رو می‌گفتم! می‌رم بخوابم» فکر کنم ناراحت شد. کاش جلوی دهانم را می‌گرفتم. من حق نداشتم او را قضاوت کنم! چقدر دکتر درباره‌ی همین اخلاقم تذکر داده بود ولی انگار عادتم‌ شده! دست‌هایش را محکم می‌گیرم و می‌ایستم! به لکنت می‌افتم: «تو رو خدا ببخشید.. بخدا نمی‌خواستم قضاوتت کنم» از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کند: «ولی کردی! البته حق هم داری! شاید اگه منم جات بودم همین کارو می‌کردم. ولی پناه این کارو نکرد» کم مانده از خجالت آب بشوم. دوباره عذرخواهی می‌کنم. گریه‌اش می‌گیرد. شانه‌هایش را می‌گیرم و می‌نشانمش روی صندلی.‌ اشک‌هایش را پاک می‌کند:« شاید چون من و پناه خودمون دستی دستی پشت کردیم به خونواده‌هامون» اشکم در می‌آید:«منو ببخش!» لبخند تلخی می‌زند: «نه! من واقعاً مقصرم. حق داری عزیزم. پناه هم چون خودش شرایط من‌و داشت درکم کرد. ایشالا خدا برا کافر نخواد»
چای‌ها را عوض می‌کنم و میوه می‌آورم. دنبال رشته‌ای حرفی چیزی هستم که از این حال و هوا بیرون بیاییم و او تعریف کند. چای را که خورد می‌پرسم سرنوشتت با حسین‌آقا به کجا رسید؟ تعریف می‌کند که شوهرش در یزد خیاطی داشت ولی بعد از آمدنشان به تهران نتوانست مغازه‌ اجاره کند. مجبور می‌شود مسافرکشی کند تا خرج دانشگاه و اجاره‌ خانه را در بیاورد. «اون‌ روز ظهر نِیومد. پیش خودم گفتم شاید بهش مسافر بیرون‌ شهر خورده! ولی همش دلم یجوری بود. گوشی هم که نداشت. یعنی داشت ولی همش دست من بود. خب اون موقع زیاد گوشی باب نبود. بنده‌خدا یه گوشی نوکیا داشت که اونم داده بود دست من. از غروب به این‌ طرف دلشوره‌م بیشتر شد. علی‌مم بی‌تابی مِکرد. انگار اونم بش الهام شده بود که باباش یه چیزی‌ش شده.» پس علی بچه‌ی پناه نبوده! چقدر خجالت‌آور است که هیچ‌ چیز درمورد زندگی برادرم نمی‌دانستم و حالا زنش دارد تعریف می‌کند. «ساعت نه شد نیومد. ده شد نیومد. مثل مرغ پر کنده این‌ور اونور مِرفتم! تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم. این همون سورپرایز اول بود. باورم نَمِشد عاشق باشم! مثل دیوونه‌ها به همه زنگ زدم. حتی به پدر و مادرش. اونا هم دلواپس شدن. طفلکیا نصفه‌ شبی خودشون‌و رسوندن تهران. دلشون خیلی ازم پر بود. حق داشتند‌! من با بچه‌ بازیام آینده‌ی پسرشون رو خراب کرده بودم. دیگه دم صبح از بیمارستان زنگ زدن که حسین‌آقا تصادف کرده خوابیده. صبح رفتیم اونجا دیدیم دست و پاش شکسته و سرش بخیه خورده. خدا رو شکر خطر رفع شد، ولی من دیگه اون آدم سابق نشدم. می‌مردم براش. پدر مادرش اصرار کردند برگردیم یزد. قبول نکردیم. سر همین دوباره کینه برداشتند» فکر می‌کردم قراره بشنوم شوهرش را توی تصادف از دست داده! با تعجب می‌پرسم: «پس چه اتفاقی برای همسرت افتاد؟» آه می‌کشد: «علی چهار سالش بود که فهمیدیم حسین‌آقا سرطان داره. دیر فهمیدیم.‌ تومور کل جونش‌و گرفته بود. زنگ زدم به خونواده‌ش گفتم. باباش پاش‌و کِرد تو یه کفش که برا درمان ببریمش آلمان. عموش از همون‌جا کاراش‌‌و کرد.» گوشه‌ی چشم‌هایش را فشار می‌دهد و آب دماغش را بالا می‌کشد: «قبل رفتن بم گفت لیلا من برم دیگه برنَمِگردم» قلبم تیر می‌کشد. « شرط گذاشت که اگه رفت و برنگشت به علی نِگم چی شده.. گفت بچه‌س گناه داره. اگه بی من برگشتی بش بگو بابات بیمارستانه.. با ظهور امام زمان مرخص می‌شه!» سرش را می‌گذارد روی میز و شانه‌هایش می‌لرزد. از گریه‌ی بی‌صدایش بغضم می‌شکند. شانه‌هاش را ماساژ می‌دهم. نمی‌دانم برای شوهرش گریه کنم یا علی.. چه سرنوشت تلخی دارد این طفلک! سرم را می‌گذارم پشت کتفش.. با هم آهسته هق می‌زنیم. ما زن‌ها بی‌صدا گریه کردن را خوب بلدیم. خوب‌تر از بلند خندیدن! ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_44 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه «بعد از محرمیت اذیت و آزارام ش
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 گریه‌های مشترک سر درد دلش را باز می‌کند. نه من دلم می‌خواهد قصه نیمه‌تمام بماند، نه او از حرف زدن خسته به نظر می‌رسد. «مادر و پدرت اومدن مراسم؟» سرش را تکان می‌دهد:«آره.. بابام که سر سنگین بود، ولی مامانم گفت برگرد خونه. دیگه لزومی نداره تهرون باشی!» «برگشتی؟» لبه‌ی چادرش را بین دو دست می‌گیرد و روی هم می‌مالد:«اولش خواستم برم، ولی تا مادرشوهرم شنید جلو جمع گفت: بله دیگه! بچه من‌و آوردی اینجا آواره کِردی کشتیش، حالا برگرد شهر خودون یکی دیه رو آواره کن. از اون‌طرفم تحمل نگاه‌های سرد بابام‌و نداشتم. برا همین موندم» تعجب می‌کنم: «تو دیگه چه دل‌گنده بودی!» «این اخلاقم‌و از بابام ارث بردم. حاضرم هر سختی‌ای رو تحمل کنم ولی کسی نفهمه بریدم یا چمی‌دونم بی‌دست و پام. موندم تو خونه و به فکر کار افتادم. صبح‌ها علی رو دست صابخونه مِسپردم و مرفتم دنبال کار.. ولی کدوم کار؟! کار جن شده بود و من بسم‌الله! همه‌جا لیسانس می‌خواستن. غافل از اینکه من دیگه بخاطر مشکلات مالی‌مون نتونسته بودم لیسانسمم بگیرم. دیگه کم‌کم صابخونه هم بخاطر اجاره‌های عقب‌مونده صداش در اومد. گیر داده بود برو شهر خودت صلاح نیس یه زن تنها تو تهرون باشه. ولی من کله‌شق‌تر از این حرفا بودم.» « یعنی مامان‌ بابای حسین‌آقا هم براشون مهم نبود شما چه اوضاع و احوالی دارید؟ مثلاً علی نوه‌شون بود!» لبخند زهرداری می‌زند:« هیچ‌کس محلم نداد.. خودم می‌دونستم دلیل کاراشون اینه که بم فشار بیاد و برگردم. حتی بعداً فهمیدم مامانم به صابخونه‌م زنگ زده بود که بذارتم تو منگنه تا برگردم.» هر جور حساب می‌کنم می‌بینم من و او چقدر با هم فرق داریم. من با اینکه مسئولیت زندگی روی دوشم بود ولی ترسو بودم. قدرت ریسک نداشتم. می‌پرسم:«بعد چی‌کار کردی؟» «یه جا کار پیدا کردم ولی یک ماه بیشتر نموندم، آخه عقاید مدیرعاملش با من متفاوت بود. بعدم که دیدم کار نیست، تصمیم گرفتم دست‌فروشی کنم. اولش خجالت مِکشیدم، ولی شکم گشنه که خجالت حالی‌ش نمشه» تلخی لبخندش دلم را ریش می‌کند. تعریف می‌کند که چطور چند ماه بعد صاحبخونه جوابش می‌کند و حکم تخلیه می‌گیرد. «زنگ زدم به مادرشوهرم گفتم شرایطم اینه. تو رو خدا یه پولی بهم قرض بدین بتونم یه جایی رو اجاره کنم بهتون برمی‌گردونم. اما هر چی از دهنش در اومد گفت. گفت ما رو حساب‌ اینکه شما یه خونواده‌ی با آبرو هستین اومدیم جلو. کاش می‌دونستم اینقدر خیره‌سری! شاکی بود که چرا جای اینکه برم دست‌بوس پدرمادرم، با لجبازی موندم تو شهر غریب. منم دیگه قاتی کردم. دلم‌و سبک کردم و آخرش گفتم حسین‌آقا، جونش من بودم و علی. اون دنیا شکایت‌تون رو بهش می‌کنم!» مو به تنم سیخ می‌شود. صورت خودش موقع گفتن این حرف‌ها جمع شده. با هر جمله چندبار لبش را فشار می‌دهد و به چادری که لای انگشت‌هاش گرفته نگاه می‌کند:« دیگه داشتم کم‌کم خودم‌و راضی می‌کردم برگردم یزد که تلفن‌مون زنگ‌ خورد. گوشی‌و برداشتم و سلام احوالپرسی کردم. دیدم یکی داره با گریه تسلیت می‌گه. گفت من خاله اخترم. اون موقع بنده‌ی‌خدا رو خوب نمِشناختم فقط تو عروسی دیده بودمش. گفت شماره‌مو از خواهرش که مادرشوهرم باشه گرفته و توضیح داد که چطوری بخاطر بیماری و بستری شدنش تو بیمارستان نتونسته مراسم ترحیم حسین‌آقا بیاد. بعد بهم گله کرد که چرا تو این سالا که شما تهران بودید یه سر نیومدید دیدن من. در حالی که من اصلاً خبر نداشتم که خاله‌ی حسین آقا تهرانه. البته در موردش یه چیزایی می‌دونستم. مثلاً یکیش اینکه خاله تنی‌شون نبود و رابطشون با خواهر برادرای تنی زیاد خوب نبود. خلاصه دعوتم کرد برم پیشش. منم قبول کردم. اونجا فهمیدم دو تا پسر داره که هر دو کانادا زندگی می‌کنن و براش چند وقت یه بار پول مِفرستن. به اصرارش شب موندم. نمی‌دونم چی‌شد که همه چی رو براش تعریف کردم. تا صبح با هم گفتیم و گریه کردیم. صدای اذان که بلند شد گفت پاشو نماز بخون صبح اول وقت برو وسایل‌تو جمع کن بیا اینجا» حالا که فهمیدم ماجرای خاله اختر از چه قرار است بیشتر از قبل دوستش دارم. ناخواسته چشمم می‌رود سمت اتاق ته راهرو. جایی که او خوابیده. «تو این مدت علی سراغ باباش‌و نمی‌گرفت؟» سرش را با ناراحتی تکان می‌دهد:« اصلاً روزی نبود که منتظرش نباشه! اون آخریا انگار خودش فهمیده بود یه جای کار می‌لنگه! یه شب بی‌هوا پرسید امام زمان کی ظهور می‌کنه؟ گفتم نمی‌دونم! چطور؟ گفت من نمی‌تونم صبر کنم تا امام زمان بابامو از آلمان بیاره. چطور بابایی برام از آلمان ماشین و اسباب‌بازی می‌فرسته ولی خودش نمی‌تونه بیاد؟» اخم می‌کنم:«اسباب‌بازی؟» آه می‌کشد:«آره. هر چند وقت یبار از طرف باباش براش یه اسباب‌بازی می‌خریدم می‌ذاشتم کنار بالشش. می‌گفتم پست آورده.»
قلبم فشرده می‌شود:«الهییی.. کاش راستش‌و به بچه می‌گفتی.. گناه داشت » سرش را می‌اندازد پایین:«خامی کردم.. چمی‌دونستم هر چی بیشتر بگذره سخت‌تر می‌شه.. ولی آخه می‌دونی چی بود؟ من دلم نمی‌خواس بقیه بفهمن شوهر ندارم. می‌ترسیدم اگه علی بفهمه یه‌جا از دهنش در بره» نمی‌توانم در این مورد خاص درکش کنم. به فرض بقیه می‌فهمیدند بیوه است! مگر چه می‌شد؟ «بعد چه جوابی می‌دادی بهش؟!» «هیچی.. دور از جون شما یه خریتی کردم گفتم از آلمان تا اینجا خیلی راهه. بابات باید یه عالمه پول در بیاره تا بتونه بیاد پیشمون. مگه دیگه ول می‌کرد؟ هی سوال پشت سوال. مگه بابا خودش کار نمی‌کنه؟ گفتم نه مریضه. _ بخاطر همین شما هی کار می‌کنی؟ _ آره» دستم را می‌گذارم زیر چانه و با غصه نگاهش می‌کنم. تعریف می‌کند که یک شب علی پیله می‌کند برود سرکار و خاله به جای اینکه پشت لیلا را بگیرد، از علی دفاع می‌کند. «گفت من بچه‌هام تو این سن بودن بامیه تخم مرغی درست می‌کردم می‌دادم دستشون تا کار کردن‌و یاد بگیرن. یه کار ساده بهش بده دو روز بعد خودش خسته می‌شه میاد خونه» «اون موقع هنوز دست‌فروشی می‌کردی؟» «آره ولی خاله نمی‌دونست. فکر می‌کرد می‌رم کارگاه» «چی می‌فروختی؟» «گل‌سر و کلیپس و تل و دستبند. خودم درست می‌کردم» با شک می‌پرسم:«علی رو‌ چی‌کار کردی؟ » سرش را با خجالت پایین می‌آورد:« اول یه چند روز آوردمش پهلوم بشینه بلکه خسته شه.. شرط هم کردم که به خاله نگه من دست‌فروشم! یه مدت بعد با یه پسره دوست شد که ترازو داشت. پیله کرد که منم می‌خوام. می‌گفت دوست دارم خودم پول در بیارم.» اشکش پایین می‌ریزد:« تحمل اشکاش‌و نداشتم. براش گرفتم ولی طفلی روش نمِشد مشتری جمع کنه. یه وقتایی یواشکی نگاش می‌کردم بغضم می‌گرفت. پسرم اینقدر مرد بود که به خیال خودش کار می‌کرد تا پدرش برگرده..حیف که نتونستم قد کشیدنش رو ببینم..حیف که نتونستم مرد شدنش رو ببینم..» چقدر امشب غم دارد. اشک بیخ چشممان را گرفته و ول نمی‌کند. مدام صورت پویا جلوی چشمم می‌آید. خدا به داد دل لیلا برسد. «هر وقت خوابش‌و می‌بینم کنار باباشه. راضیم به رضای خدا ولی حیف که نتونستم براش خوب مادری کنم» با دستمال گوله شده‌ی توی دستم اشک‌هام را پاک می‌کنم:«اگه تو با این همه خوبی این‌و بگی من باید چی بگم؟!» دستم را محکم فشار می‌دهد:«بخدا پروانه هیچ چیزی تو دنیا به اندازه شوهر و بچه‌هات ارزش جنگیدن نداره. قدرشون‌و بدون. من دیر فهمیدم. تو راه من‌و نِرو» هشدارش ترس به دلم می‌اندازد. من نمی‌خواهم با سیلی خدا از خواب بیدار بشوم. تمام دارایی من تو این دنیا محسن و پویا هستند. دوست ندارم از دست بدمشان. وقتی باقی حرف‌هایش را تعریف می‌کند دلم از غصه مچاله می‌شود. من واقعاً نصف او‌ هم بدبختی نکشیدم! کجا دست‌فروشی کردم؟ کی با شهرداری دعوام شده؟ او برای درآوردن خرج خودش و بچه‌اش خیلی سختی کشیده‌است. تعریف می‌کند که بعد از مدتی از طریق یکی از مغازه‌دارهای خیابان حرم عبدالعظیم برایش کار پیدا می‌شود. «طرف مانتوفروشی داشت و برای تولیدی چرخ‌کار می‌خواست. تازه داشت یکم اوضام درست مِشد که خاله فشارش افتاد و از روی ایوون سر خورد افتاد پایین. بنده خدا جفت زانوهاش آسیب دید. دکتر گفت باید حتماً عمل شه. حالا هزینه چقدر؟ پنج شیش ملیون..» «خب مگه پسر نداش؟» «قربونت برم مگه شماره‌ای از پسراش داشتیم؟! نمی‌تونستم صبر کنم تا اونا زنگ بزنن. باید خودم دست به کار می‌شدم» صورتش برای لحظه‌ای به هم می‌ریزد. دست می‌کشد روی یکی از ابروهاش:« مجبور شدم رو بزنم به صابکارم. ازم دو برابر مبلغ سفته خواست. خیلی ترسیدم. گفتم ندارم اینهمه سفته. گفت منم نمی‌تونم همین‌طوری بت اعتماد کنم که. بعدم افتاد به زبون‌بازی که توام مثل ناموس خودمی. این سفته امونت می‌مونه پیشم تا پولت‌و برگردونی و از این حرفا. با یکی از همکارام مشورت کردم اونم گفت عرفش همینه. خلاصه با ترس و لرز سفته گرفتم‌و قرار شد بیست ماهه بش برگردونم. رفتم دنبال دوا و درمون خاله...هزینه‌های بیمارستان خیلی بیشتر از اون مبلغی بود که داشتیم. یه مقداری هم خود خاله پس‌انداز داشت.. هرچی داشتیم و نداشتیم رفت.. تازه پای خاله هم دیگه عین اولش نشد! خیلی اوضاعمون بد شد. همش دعا مِکردم خبری از پسرای خاله اختر بشه. اتفاقاً خبر هم شد. ولی اینقدر پشت تلفن نالیدند که خاله روش نشد چیزی از عملش بگه..
بیچاره فقط دعام می‌کرد. تنها سرمایه‌ای که داشت همین بود. غافل از اینکه دعا برای کسی مثل من که عاق مادر و پدر شده ثمری نداشت. اون‌موقع این‌و نمی‌فهمیدما..الان مِفهمم اونهمه مصیبت از کجا سرم میومد. روزا زود می‌رفتم. شب دیر می‌اومدم. جای دونفر تو خیاط‌خونه کار می‌کردم! روزای تعطیل هم مرفتم دست‌فروشی تا قرض اسدی رو بدم.» «اسدی همون صاحب کارگاهتون بود!؟» «آره اسم خود خیر ندیده ش بود. این آقا عامل بیشتر بدبختی‌های ماست.» ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
چرخ و فلک _مهران به مامان می‌گی بهم پول بده، چرخ و فلکی اومده! کتاب زیست را بستم و به کلهٔ تازه تراشیده مسعود نگاه کردم. گردن کج کرده و عین ننه مرده‌ها زل بود به من. سربالا انداختم: _خودت برو بگیر. کش شلوار کردی را تا سینه بالا کشید: _نمیده! میگه پول توجیبی تو آلاسکا خوردی. اخم کردم: _خب مجبوری انقدر کوفت کنی؟ با همان لحن خواهر خر کنش گفت: _آجییییی... زهرماری گفتم. یک سکه از زیر بالش درآوردم و پرت کردم طرفش. مسعود عین عقاب پرید و از روی زمین برداشتش. بدون تشکر دوید توی حیاط. دوباره کتاب زیست را باز کردم و به عکس علیرضا نیکبخت خیره شدم! نیشم تا بناگوش باز شد. اصلا عکس او وسط هر کتابی بود به همان درس علاقه‌مند می‌شدم. هرچه باشد برای آن پوستر کوچک خیلی زحمت کشیده بودم. از ترس اینکه توی محل چو نیوفتد مهران پوستر خریده، دو خیابان را دویدم تا از دکهٔ سر خیابان قلعه حسن خان بگیرمش. ارزشش را داشت. لب‌هایم را گاز گرفتم که قرمز شود. دست زیر چانه گذاشتم. گردن کج کردم و لبخند زدم! مامان داد زد: _مهرااااااان... زیر لب اَهی گفتم! _ببین مرغ تخم کرده انقدر صدا می‌کنه! عصبی کتاب را بستم و با غرغر رفتم حیاط. _مرغ تخم کرده به من چه؟ دمپایی های پلاستیکی را پوشیدم. با حرص پا کشیدم روی موزاییک‌ها. صدای خرخرش پیچید توی حیاط. یک راست رفتم طرف تانکر. تخم‌مرغ را برداشتم و روی تاپ پلاستیکی سبز نشستم. سرم را تکیه دادم به طناب. زیر لب پر پرواز شادمهر عقیلی را زمزمه کردم! چشم‌ها را بستم. او آمد، دستم را گرفت و توی دشت بزرگی قدم زدیم. من برایش می‌خواندم و او می‌خندید. نیکبخت از دور نگاهم کرد. دلخور بود. من هم. اما شادمهر را نمی‌توانستم ول کنم. دستم را کشید تا باهم بدویم، اما صدای تقی آمد! به تخم مرغ شکستهٔ جلوی پای مامان نگاه کردم. _ای خدا بگم چیکارت کنه که همیشه تو هپروتی! مرغ دوید و شروع کرد به خوردن تخم. مامان با دمپایی کیشش کرد: _نخور، ورپریده تخمت خراب میشه. خروس حنایی قُدی زد و دوید طرف مامان. مامان با دمپایی دور حیاط می دوید و خروس دنبالش. مرغ هنوز داشت تخم را می‌خورد. بلند خندیدم. یهو دمپایی صاف خورد توی صورتم. مامان از همان دور با رمز پدرسگ دمپایی را به طرفم انداخته بود. لب و لوچه‌ام خیس شد. با پشت دست پاکش کردم. تکه‌های گل ریخت روی زمین. کفری از تاپ پیاده شدم: _اصلابه من چه؟ صدبار گفتم این بوگندو هارو بکشید... **** با حاضر جوابی بعدازظهر فکر می‌کردم طبق معمول سر شام با توطئه‌ای ته دیگ به من نرسد! اما او یک برش چرب و چیل گذاشت وسط بشقابم! مسعود گفت: _اِ مامان من پسرما! مامان لبخند زد: _آبجی مهرانت بزرگ تره!! نگاهم بین صورت مامان و ته دیگ چرخید. بابا اشاره کرد: _بخور بابا جون... بخور دخترم! حق داشتم دخترم گفتنش را باور نکنم، وقتی به عشق پسر، اسم دختر اولش را مهران گذاشته بود! به هرحال ته دیگ ماکارونی ارزش فدا شدن داشت! _میگم مهران مامان... امروز رحمت خان باباتو دیده. یک گاز از ته دیگ زدم. _ازش اجازه گرفته بیاد برا پسرش مجید. چشم ریز کردم. مجید! همان پسر خوشگله که... نه نه، او اسمش مجید نبود! بی‌هوا پرسیدم: _کدوم رحمت؟ بابا گلو صاف کرد و مامان چشم و ابرو آمد. فکر کنم باید خجالت می‌کشیدم! سر پایین انداختم و دوباره دنبال مجید گشتم. لابد همان بود که کت می‌پوشید. نه... او اسم پدرش رحمت نبود! مامان یک مشت سبزی از جلویم برداشت: _رحمت بقال دیگه. چندتا رحمت داریم مگه؟ پسرش بچه خوبیه. وردست باباش وایمیسته مغازه! یادم افتاد! همان پسرک قاقاله که موهایش را به پهلو شانه می‌زد. چروکی به بینی انداختم. _اَه... بابا تند نگاهم کرد. سرم را خاراندم: _چیزه... من که می‌خوام برم دانشگاه. بابا دوغ را سر کشید. لیوان خالی را گذاشت توی سفره. آروغی زد و گفت: _دختر اول آخرش باید شوهر کنه! دانشگاه واسه چیته؟ چشم‌هایم را خمار کردم و زاویه‌ای چهل و پنج درجه به گردن دادم: _یعنی دلت نمی‌خواد بشی پدر خانم دکتر مهران بافقی؟ گوشه لبش بالا پرید و تکانی به سیبیل داد. نقطه ضعفش را می‌دانستم! از دوسال پیش که دختر همسایه‌مان پزشکی قبول شد، مدام توی گوشم می‌خواند دکتر شوم. خودش می‌گفت برای عاقبت به خیری من است، اما می‌دانستم بخاطر احترامی است که به پدر خانم دکتر می‌گذارند! مامان مشتی سبزی چپاند توی دهانش. تند تند جوید. ساقه گشنیز از لای لب‌ها بیرون مانده بود: _دکترم بشی باید کهنه بشوری. بابا گفت: _ولش کن زن. بذار سرش به درسش باشه! ****
جمعه بود. روی زمین ولو شده بودم و مثلاً درس می‌خواندم. خیلی امیدی نبود اما باید توی کنکور قبول می‌شدم. مگر من چه فرقی با مونا داشتم؟ به جز اینکه او اسم بهتری داشت. و البته قد بلند و چشم‌های روشن. کمی هم موهایش لخت و براق بود. بالش گرد را پرت کردم کنار پشتی و بلند شدم. جلوی آینه ایستادم. موهایم را باز کردم، اما پایین نیوفتاد! شانه را برداشتم و به زور لابلای فرها فرو بردم. بیشتر وز شد. عصبی موها را لای مشتم دار زدم و کش را محکم تر از قبل دورش پیچیدم. _مهران، ریاضی به من درس میدی؟ نگاهش کردم. _بگو بابا یاد بده. گردن جلو کشید. دستش را گذاشت کنار دهانش. آرام گفت: _بابا بداخلاق یاد میده! دستپاچه به چهارچوب نگاهی انداخت و دوباره آرام‌تر ادامه داد: _اون دفعه خودکار گذاشت لای انگشتم! خنده‌ام گرفت. اما فکر کردم در عوض درس دادن، او هم می‌تواند کمکم کند. دستش را گرفتم و نشاندم کنار خودم. _به یه شرط.... چشم توی چشم همدیگر را نگاه کردیم. او سوالی و من مردد! دل به دریا زدم: _من می خوام برم یه جایی. شاید دیر بیام. می خوام بگم میرم خونه مریم اینا. تورو می فرستن مطمئن بشن، باید بگی من اونجا بودم. خب؟ مثل بز نگاه می‌کرد. با تشر گفتم: _خب؟ _دروغ بگم که بشم دشمن خدا؟ باوجدان شدن بی‌موقع را از این کله پنج زاری کم داشتم! _به جاش دوبار پول میدم بری چرخ و فلکی. چشم‌هایش برقی زد و وجدان را قربانی کرد. _قول دادیا... گوشش را گرفتم و بین آخ آخ گفتنش گفتم: _ولی اگه کسی بفهمه میگم به بابا گفتی بداخلاق. _باشه باشه، قول میدم. گوشش را ول کردم و کتاب ریاضی را برداشتم. تقریبا می‌دویدم! مسعود سر کوچه ایستاده بود و کلافه به اطراف نگاه می‌کرد. من را که دید، دوید طرفم: _کجایی مهران؟ مامان دوبار منو فرستاد خونهٔ مریم! با هِن و هِن گفتم: _نفهمیدن که؟ _نه. دستی به مقنعه‌ام کشیدم و با بسم الله در را هُل دادم. صدای قیژ قیژ در ،لابلای شلیک غرغرهای مامان گم شد! _ورپریده، خجالت نمی‌کشی تا الان خونهٔ مردم بودی؟ نمیگی غروبه باباش میاد خونه؟ فکر آبروی ما نیستی؟ الان مردم میگن مادر پدر نداره این بچه... با دلهره به پادری جلوی اتاق نگاه کردم. جای خالی کفش بابا خیالم را راحت کرد! _اَه مامان. خب مگه جای بدی بودم؟ رفتم خونهٔ مریم دیگه. هیچ‌کار که واسه درس خوندن آدم نمی‌کنید، لااقل گیر ندید. با چشم‌های درشت نگاهم کرد. خواست بدود دنبالم که در باز شد. هیبت بابا توی چهارچوب را که دیدم، از ترس قبض روح شدم. هروقت از او می‌ترسیدم نگاهم روی سبیل‌های پرپشتش گیر می‌کرد. نگاهی به سرتاپایم انداخت. مسعود هول سلامی گفت و از کنارم دوید تو. می‌ترسید بابا بفهمد درگیر بازی من شده. آنوقت تمام عمرش را باید کچل می‌ماند. _سلام آقا جواد. خسته نباشی. بابا چشم توی چشم من جواب مامان را داد. نفسش را عمیق بیرون فرستاد. من در نور کم جان غروب، یک تار از سیبیلش را دیدم که بالا پرید! یکدفعه لبخند زدم! خون دوید توی سفیدی چشمش. _کجا می‌رفتی؟ لبخندم را جمع کردم: _جایی نمی‌رفتم! تازه اومدم. پلک چپش پرید! دوباره همان تار رفت روی هوا! این‌بار در انعکاسش، تیغ خلاص خودم را دیدم. مامان ایستاد کنار بابا: _رفته بود خونهٔ مریم، مسعود هم بود باهاش. _تا این وقت غروب؟ _دیر رفت... زبانم باز شد و به جای تایید اشتباهی سلام کردم! پلک چپش دوباره پرید! تند گفتم: _زیست خیلی سنگینه. بعدم باهم ساعت گذاشتیم و تست زدیم. سکوت.... چشم‌ها... تار سبیل... پلک چپ... تمام نمی شد این تکرار خوف انگیز! گلو صاف کردم: _فقط به خاطر شما این‌همه زحمت می‌کشم. وگرنه خودم به پرستاری هم راضیم. دلم نمی‌خواد پیش آقا فکوری کم بیارید! سبیل نشست سرجایش! سرخی چشم‌ها رفت و پلک آرام گرفت! تازه داشتم نفس می‌کشیدم که مسعود سرش را از پنجره بیرون کرد: _بابا غلط کردم. به خدا آبجی گفت اگه دروغ بگی من خونه مریمم بهت پول چرخ و فلکی میدم. روح از تنم جدا شد. احساس کردم سرم سبک شد. صدای نحس کله پنج‌زاری هنوز هم می‌آمد: _بابا کچلم نکن، غلط کردم! بابا دوقدم به طرفم آمد. مامان کوبید توی صورتش. بسم‌اللهی گفتم. عین بز جستی زدم و از پلهٔ اول پریدم توی اتاق. اتاقی که کلید نداشت! و منی که سپری جز فحش به مسعود همراهم نبود.
نشستم سر سفرهٔ عقد. مسعود آمد جلو: _آجی چیزی لازم نداری؟ دستش را گرفتم و کشیدم به طرف خودم: _گمشو فقط تا تیکه تیکه‌ت نکردم. دستش را کشید و رفت. شوکت خانم قرآن را گذاشت روی پایم: _سپید بخت بشی عروسم. کبودی روی مچم هنوز درد می‌کرد. زیر مشت و لگد نفهمیدم بابا دستش سنگین‌تر بود یا کمربندش. قرآن را باز کردم. مامان تور را کشید روی صورتم. مجید نشست کنارم. تور بلند بود و نمی‌گذاشت خوب صورتش را ببینم. قبلا چندباری که از مدرسه برمی‌گشتم دیده بودمش. قد متوسطی داشت. موهایش را به پهلو شانه می‌زد. بیشتر وقت‌ها داشت جعبه‌های نوشابه را جابجا می‌کرد. موهای صورتش را نمی‌زد! احتمالا تنها پسری بود که از من بیشتر سیبیل داشت! حتی توی ابرو هم رکوردم را شکسته بود. فکر کردم حتماً بچهٔ ما گلوله‌ای از پشم باشد با دو دست و پا. وقتی تصور می‌کردم همان گلولهٔ پشمالو صدای ظریف مجید را برده باشد، چندشم می‌شد. حتما عاقبت من هم کم از او نداشت. خودم را دیدم که با شکم برآمده پشت دخل ایستاده‌ام و با مردی، به خاطر اینکه یک شیر اضافه می‌خواست بحث می‌کردم! روسری‌ام را پشت سرم گره زده بودم! آستین پیراهن گل گلی‌ام پوسیده و زیربغلم بوی پای مسعود را می‌داد! مرد گفت دوتومن بدم درسته؟ باحرص گفتم: _بله. ناگهان صدای دست و هلهله آمد! چشمم پر از اشک شد. از لابلای سوراخ‌های تور مسعود را دیدم. دست‌ها را زده پشتش و به دیوار تکیه داده بود. چند نفری صورتم را تف مال کردند و من با خودم فکر می‌کردم یک پوستر جدید چطور گره خورد لابلای شیشه‌های نوشابه! ❌ انتشار به هر نحوی حرام است. ✍م. رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
مقدمه: آلبرت الیس!!! حتما شما هم آلیس خواندید. ولی حقیقت این است که شما دچار خطا شدید! ایشان آقای آلبرت اِلیس هستند. معرف خطای شناختی! حالا خطای شناختی چیست؟ همان که این بابا کشفش کرده و به واسطه همین، همهٔ ما را قاطی مشکلات روانشناختی دسته بندی کرده. با نظریه‌ای که این آدم دارد، فقط خدا و دو سه نفر دیگر سالم هستند! ادامه دارد.... م.رمضانخانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله قلمــداران
مقدمه: آلبرت الیس!!! حتما شما هم آلیس خواندید. ولی حقیقت این است که شما دچار خطا شدید! ایشان آقای
خطای اول همه و هیچ: همان کمال گرایی خودمان است ولی دستی به سروگوشش کشیده‌اند! یعنی تفکر سفید و سیاه ممنوع. مثلا تو اگر رژیم داری و یک قاشق بستنی خوردی نگو رژیمم خراب شد، پس تا آخر بستنی را می‌خورم! یکی نیست بگوید جناب، اینجا ایران است. وقتی بیست هزار تومن پولِ دوتا قاشق بستنی دادی، اصلا بی‌خود می‌کنی فقط یک قاشقش را بخوری! ضمناً هیچ ایرانی اصیلی به یک قاشق بستنی قانع نیست. مگر اینکه دچار مشکل روحی باشد! ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
مجله قلمــداران
خطای اول همه و هیچ: همان کمال گرایی خودمان است ولی دستی به سروگوشش کشیده‌اند! یعنی تفکر سفید و س
خطای دوم تعمیم مبالغه آمیز: اِلیس میگه اگر اتفاق بدی برات افتاد فکر نکن به پایان دنیا رسیدی. مثلاً اگر تصادف کردی، ماجرا رو برای خودت بزرگ نکن. تصادف آخر دنیا نیست. بنده خدا تو ایران زندگی نمی‌کرده که از گرونی ماشین و دوندگی برای بیمه و سروکله زدن با افسر چیزی بدونه. بزرگوار لازمه اشاره کنم، وقتی ۱۵۰ میلیون پول پرایدت باشه، تصادف دقیقاً پایان زندگیه. شما دیدگاهت رو تغییر بده! ادامه دارد.... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای سوم فیلترذهنی: وقتی کلی آدم ازت تعریف می‌کنند و یک نفر نقد غیرمنصفانه‌ بهت می کنه نباید جدی بگیری. گیر نکن رو حرف اون یه نفر. فکر کرده ماهم قراره مثل خودشون الکی خوش باشیم. معلومه که باید حرف اون یه نفر رو جدی بگیریم. اصلا باید بنویسیم بچسبونیم جلوی آینه، بلکه روح مونو بیشتر خراش بده یکم خستگی مون در بره. ادامه دارد.... م. رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای چهارم بی‌توجهی به امر مثبت: یعنی وقتی کار خوبی برای کسی انجام می‌دهی، مدام نگو بابا کاری نکردم که. ارزش کار خودت را پایین نیاور. من هم موافق این حرف آقای اِلیس هستم. باید همان کار خوب را بکنی توی چشمش تا بفهمد زندگی‌اش را مدیون چه کسی است. الحمدالله در این مورد همه ید طولانی داریم. ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای پنجم نتیجه گیری شتاب زده: همان قضاوت خودمان که اگر نباشد یک پای غیبت همه‌‌مان لنگ می‌زند. جسارتا این یک خوشی را دیگر از ما دریغ نکنید! اصلا مگر می‌شود نیت غیبت کنی، قبلش قضاوت نکرده باشی؟ درضمن فراموش نکنید، طرف خودش را تکه تکه هم کرد نباید قبول کنید منظوری از حرف و رفتارش نداشته. ادامه دارد..... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای ششم درشت نمایی: حتما اتفاق افتاده همسرت می‌آید منزل و مثل همیشه سلام و احوالپرسی نمی‌کند. اِلیس می‌گوید نگذار پای اینکه خودت کمبودی چیزی داری. هی نگو من بدبختم و من بیچاره‌ام که شوهرم امروز سلامم را علیک نگفت. شاید بنده خدا روز بدی را گذرانده. این مسئله را انقدر بزرگ نکن. اما به نظر من یک زن عاقل به مسائل مهمتری فکر می‌کند. مثلاً شاید مادرش پُرش کرده باشد. شاید هم زیرسرش بلند شده! خلاصه که ساده نگذرید! ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای هفتم استدلال احساسی: فکر نکن احساسی که داری حتما درست است و در زندگی واقعی هم اتفاق میوفتد. مثلا اگر احساس ناامیدی می‌کنی، معنی‌اش این نیست زندگی ناامید کننده‌ای داری. دقیقاً درست است. من بارها احساس پولداری کردم ولی حقیقت این بود، پولدار نبودم! ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
پرده اول: از حرم شاهچراغ آمدیم بیرون؛ دختری از روبه‌رو با یک بغل نرگس آمد. رنگ موها و ناخنش هم‌رنگ گلبرگ‌های توی دستش بود. به ما که رسید دسته گل را گرفت سمتمان. گفت: ممنون که هستید. بعد به همسرم گفت:« به لباس شما معتقدم » از من خواست برایش دعا کنم... پرده دوم: برای ساعت ۲۱:۴۵ دقیقه بلیط هواپیما داشتیم. نه و بیست دقیقه رفتیم کارت پروازمان را بگیریم. پشت سرمان چند نفر بی‌روسری ایستاده بودند. متصدی کارتمان را نداد. گفت زمان تمام شده! اصرار کردیم. کوتاه نیامد. گفت دیگر به کسی بلیط نمی‌فروشیم. صدای عقبی‌ها هم در آمد. دیدم که از پشت سر بهش اشاراتی شد. ذهن گزیدم و لب برچیدم تا مبادا قضاوتی کرده باشم. گوشه‌ای رفتیم و نا امیدانه به گیت چشم دوختیم. زن‌هایی که پشت سرمان بودند رفتند به طرف سالن پرواز..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا