May 11
چرخ و فلک
#داستان_کوتاه
#م_رمضانخانی
_مهران به مامان میگی بهم پول بده، چرخ و فلکی اومده!
کتاب زیست را بستم و به کلهٔ تازه تراشیده مسعود نگاه کردم. گردن کج کرده و عین ننه مردهها زل بود به من. سربالا انداختم:
_خودت برو بگیر.
کش شلوار کردی را تا سینه بالا کشید:
_نمیده! میگه پول توجیبی تو آلاسکا خوردی.
اخم کردم:
_خب مجبوری انقدر کوفت کنی؟
با همان لحن خواهر خر کنش گفت:
_آجییییی...
زهرماری گفتم. یک سکه از زیر بالش درآوردم و پرت کردم طرفش.
مسعود عین عقاب پرید و از روی زمین برداشتش. بدون تشکر دوید توی حیاط.
دوباره کتاب زیست را باز کردم و به عکس علیرضا نیکبخت خیره شدم!
نیشم تا بناگوش باز شد. اصلا عکس او وسط هر کتابی بود به همان درس علاقهمند میشدم.
هرچه باشد برای آن پوستر کوچک خیلی زحمت کشیده بودم.
از ترس اینکه توی محل چو نیوفتد مهران پوستر خریده، دو خیابان را دویدم تا از دکهٔ سر خیابان قلعه حسن خان بگیرمش.
ارزشش را داشت.
لبهایم را گاز گرفتم که قرمز شود. دست زیر چانه گذاشتم. گردن کج کردم و لبخند زدم!
مامان داد زد:
_مهرااااااان...
زیر لب اَهی گفتم!
_ببین مرغ تخم کرده انقدر صدا میکنه!
عصبی کتاب را بستم و با غرغر رفتم حیاط.
_مرغ تخم کرده به من چه؟
دمپایی های پلاستیکی را پوشیدم. با حرص پا کشیدم روی موزاییکها. صدای خرخرش پیچید توی حیاط.
یک راست رفتم طرف تانکر.
تخممرغ را برداشتم و روی تاپ پلاستیکی سبز نشستم. سرم را تکیه دادم به طناب.
زیر لب پر پرواز شادمهر عقیلی را زمزمه کردم!
چشمها را بستم. او آمد، دستم را گرفت و توی دشت بزرگی قدم زدیم. من برایش میخواندم و او میخندید. نیکبخت از دور نگاهم کرد. دلخور بود. من هم. اما شادمهر را نمیتوانستم ول کنم. دستم را کشید تا باهم بدویم، اما صدای تقی آمد!
به تخم مرغ شکستهٔ جلوی پای مامان نگاه کردم.
_ای خدا بگم چیکارت کنه که همیشه تو هپروتی!
مرغ دوید و شروع کرد به خوردن تخم.
مامان با دمپایی کیشش کرد:
_نخور، ورپریده تخمت خراب میشه.
خروس حنایی قُدی زد و دوید طرف مامان.
مامان با دمپایی دور حیاط می دوید و خروس دنبالش. مرغ هنوز داشت تخم را میخورد. بلند خندیدم.
یهو دمپایی صاف خورد توی صورتم. مامان از همان دور با رمز پدرسگ دمپایی را به طرفم انداخته بود. لب و لوچهام خیس شد. با پشت دست پاکش کردم. تکههای گل ریخت روی زمین.
کفری از تاپ پیاده شدم:
_اصلابه من چه؟ صدبار گفتم این بوگندو هارو بکشید...
****
با حاضر جوابی بعدازظهر فکر میکردم طبق معمول سر شام با توطئهای ته دیگ به من نرسد!
اما او یک برش چرب و چیل گذاشت وسط بشقابم!
مسعود گفت:
_اِ مامان من پسرما!
مامان لبخند زد:
_آبجی مهرانت بزرگ تره!!
نگاهم بین صورت مامان و ته دیگ چرخید.
بابا اشاره کرد:
_بخور بابا جون... بخور دخترم!
حق داشتم دخترم گفتنش را باور نکنم، وقتی به عشق پسر، اسم دختر اولش را مهران گذاشته بود!
به هرحال ته دیگ ماکارونی ارزش فدا شدن داشت!
_میگم مهران مامان... امروز رحمت خان باباتو دیده.
یک گاز از ته دیگ زدم.
_ازش اجازه گرفته بیاد برا پسرش مجید.
چشم ریز کردم. مجید! همان پسر خوشگله که... نه نه، او اسمش مجید نبود!
بیهوا پرسیدم:
_کدوم رحمت؟
بابا گلو صاف کرد و مامان چشم و ابرو آمد. فکر کنم باید خجالت میکشیدم! سر پایین انداختم و دوباره دنبال مجید گشتم. لابد همان بود که کت میپوشید. نه... او اسم پدرش رحمت نبود!
مامان یک مشت سبزی از جلویم برداشت:
_رحمت بقال دیگه. چندتا رحمت داریم مگه؟ پسرش بچه خوبیه. وردست باباش وایمیسته مغازه!
یادم افتاد! همان پسرک قاقاله که موهایش را به پهلو شانه میزد. چروکی به بینی انداختم.
_اَه...
بابا تند نگاهم کرد. سرم را خاراندم:
_چیزه... من که میخوام برم دانشگاه.
بابا دوغ را سر کشید. لیوان خالی را گذاشت توی سفره. آروغی زد و گفت:
_دختر اول آخرش باید شوهر کنه! دانشگاه واسه چیته؟
چشمهایم را خمار کردم و زاویهای چهل و پنج درجه به گردن دادم:
_یعنی دلت نمیخواد بشی پدر خانم دکتر مهران بافقی؟
گوشه لبش بالا پرید و تکانی به سیبیل داد. نقطه ضعفش را میدانستم! از دوسال پیش که دختر همسایهمان پزشکی قبول شد، مدام توی گوشم میخواند دکتر شوم.
خودش میگفت برای عاقبت به خیری من است، اما میدانستم بخاطر احترامی است که به پدر خانم دکتر میگذارند!
مامان مشتی سبزی چپاند توی دهانش. تند تند جوید. ساقه گشنیز از لای لبها بیرون مانده بود:
_دکترم بشی باید کهنه بشوری.
بابا گفت:
_ولش کن زن. بذار سرش به درسش باشه!
****
جمعه بود. روی زمین ولو شده بودم و مثلاً درس میخواندم. خیلی امیدی نبود اما باید توی کنکور قبول میشدم. مگر من چه فرقی با مونا داشتم؟
به جز اینکه او اسم بهتری داشت.
و البته قد بلند و چشمهای روشن.
کمی هم موهایش لخت و براق بود.
بالش گرد را پرت کردم کنار پشتی و بلند شدم. جلوی آینه ایستادم. موهایم را باز کردم، اما پایین نیوفتاد!
شانه را برداشتم و به زور لابلای فرها فرو بردم.
بیشتر وز شد. عصبی موها را
لای مشتم دار زدم و کش را محکم تر از قبل دورش پیچیدم.
_مهران، ریاضی به من درس میدی؟
نگاهش کردم.
_بگو بابا یاد بده.
گردن جلو کشید. دستش را گذاشت کنار دهانش.
آرام گفت:
_بابا بداخلاق یاد میده!
دستپاچه به چهارچوب نگاهی انداخت و دوباره آرامتر ادامه داد:
_اون دفعه خودکار گذاشت لای انگشتم!
خندهام گرفت. اما فکر کردم در عوض درس دادن، او هم میتواند کمکم کند.
دستش را گرفتم و نشاندم کنار خودم.
_به یه شرط....
چشم توی چشم همدیگر را نگاه کردیم. او سوالی و من مردد!
دل به دریا زدم:
_من می خوام برم یه جایی. شاید دیر بیام. می خوام بگم میرم خونه مریم اینا. تورو می فرستن مطمئن بشن، باید بگی من اونجا بودم. خب؟
مثل بز نگاه میکرد. با تشر گفتم:
_خب؟
_دروغ بگم که بشم دشمن خدا؟
باوجدان شدن بیموقع را از این کله پنج زاری کم داشتم!
_به جاش دوبار پول میدم بری چرخ و فلکی.
چشمهایش برقی زد و وجدان را قربانی کرد.
_قول دادیا...
گوشش را گرفتم و بین آخ آخ گفتنش گفتم:
_ولی اگه کسی بفهمه میگم به بابا گفتی بداخلاق.
_باشه باشه، قول میدم.
گوشش را ول کردم و کتاب ریاضی را برداشتم.
تقریبا میدویدم! مسعود سر کوچه ایستاده بود و کلافه به اطراف نگاه میکرد. من را که دید، دوید طرفم:
_کجایی مهران؟ مامان دوبار منو فرستاد خونهٔ مریم!
با هِن و هِن گفتم:
_نفهمیدن که؟
_نه.
دستی به مقنعهام کشیدم و با بسم الله در را هُل دادم. صدای قیژ قیژ در ،لابلای شلیک غرغرهای مامان گم شد!
_ورپریده، خجالت نمیکشی تا الان خونهٔ مردم بودی؟ نمیگی غروبه باباش میاد خونه؟ فکر آبروی ما نیستی؟ الان مردم میگن مادر پدر نداره این بچه...
با دلهره به پادری جلوی اتاق نگاه کردم. جای خالی کفش بابا خیالم را راحت کرد!
_اَه مامان. خب مگه جای بدی بودم؟ رفتم خونهٔ مریم دیگه. هیچکار که واسه درس خوندن آدم نمیکنید، لااقل گیر ندید.
با چشمهای درشت نگاهم کرد. خواست بدود دنبالم که در باز شد.
هیبت بابا توی چهارچوب را که دیدم، از ترس قبض روح شدم.
هروقت از او میترسیدم نگاهم روی سبیلهای پرپشتش گیر میکرد.
نگاهی به سرتاپایم انداخت.
مسعود هول سلامی گفت و از کنارم دوید تو. میترسید بابا بفهمد درگیر بازی من شده. آنوقت تمام عمرش را باید کچل میماند.
_سلام آقا جواد. خسته نباشی.
بابا چشم توی چشم من جواب مامان را داد.
نفسش را عمیق بیرون فرستاد. من در نور کم جان غروب، یک تار از سیبیلش را دیدم که بالا پرید!
یکدفعه لبخند زدم! خون دوید توی سفیدی چشمش.
_کجا میرفتی؟
لبخندم را جمع کردم:
_جایی نمیرفتم! تازه اومدم.
پلک چپش پرید! دوباره همان تار رفت روی هوا! اینبار در انعکاسش، تیغ خلاص خودم را دیدم.
مامان ایستاد کنار بابا:
_رفته بود خونهٔ مریم، مسعود هم بود باهاش.
_تا این وقت غروب؟
_دیر رفت...
زبانم باز شد و به جای تایید اشتباهی سلام کردم! پلک چپش دوباره پرید!
تند گفتم:
_زیست خیلی سنگینه. بعدم باهم ساعت گذاشتیم و تست زدیم.
سکوت.... چشمها... تار سبیل... پلک چپ... تمام نمی شد این تکرار خوف انگیز!
گلو صاف کردم:
_فقط به خاطر شما اینهمه زحمت میکشم. وگرنه خودم به پرستاری هم راضیم. دلم نمیخواد پیش آقا فکوری کم بیارید!
سبیل نشست سرجایش! سرخی چشمها رفت و پلک آرام گرفت!
تازه داشتم نفس میکشیدم که مسعود سرش را از پنجره بیرون کرد:
_بابا غلط کردم. به خدا آبجی گفت اگه دروغ بگی من خونه مریمم بهت پول چرخ و فلکی میدم.
روح از تنم جدا شد. احساس کردم سرم سبک شد. صدای نحس کله پنجزاری هنوز هم میآمد:
_بابا کچلم نکن، غلط کردم!
بابا دوقدم به طرفم آمد. مامان کوبید توی صورتش. بسماللهی گفتم. عین بز جستی زدم و از پلهٔ اول پریدم توی اتاق.
اتاقی که کلید نداشت! و منی که سپری جز فحش به مسعود همراهم نبود.
نشستم سر سفرهٔ عقد. مسعود آمد جلو:
_آجی چیزی لازم نداری؟
دستش را گرفتم و کشیدم به طرف خودم:
_گمشو فقط تا تیکه تیکهت نکردم.
دستش را کشید و رفت. شوکت خانم قرآن را گذاشت روی پایم:
_سپید بخت بشی عروسم.
کبودی روی مچم هنوز درد میکرد. زیر مشت و لگد نفهمیدم بابا دستش سنگینتر بود یا کمربندش. قرآن را باز کردم.
مامان تور را کشید روی صورتم.
مجید نشست کنارم. تور بلند بود و نمیگذاشت خوب صورتش را ببینم.
قبلا چندباری که از مدرسه برمیگشتم دیده بودمش.
قد متوسطی داشت. موهایش را به پهلو شانه میزد.
بیشتر وقتها داشت جعبههای نوشابه را جابجا میکرد.
موهای صورتش را نمیزد! احتمالا تنها پسری بود که از من بیشتر سیبیل داشت! حتی توی ابرو هم رکوردم را شکسته بود.
فکر کردم حتماً بچهٔ ما گلولهای از پشم باشد با دو دست و پا.
وقتی تصور میکردم همان گلولهٔ پشمالو صدای ظریف مجید را برده باشد، چندشم میشد. حتما عاقبت من هم کم از او نداشت.
خودم را دیدم که با شکم برآمده پشت دخل ایستادهام و با مردی، به خاطر اینکه یک شیر اضافه میخواست بحث میکردم!
روسریام را پشت سرم گره زده بودم! آستین پیراهن گل گلیام پوسیده و زیربغلم بوی پای مسعود را میداد!
مرد گفت دوتومن بدم درسته؟
باحرص گفتم:
_بله.
ناگهان صدای دست و هلهله آمد! چشمم پر از اشک شد. از لابلای سوراخهای تور مسعود را دیدم. دستها را زده پشتش و به دیوار تکیه داده بود.
چند نفری صورتم را تف مال کردند و من با خودم فکر میکردم یک پوستر جدید چطور گره خورد لابلای شیشههای نوشابه!
❌ انتشار به هر نحوی حرام است.
✍م. رمضانخانی
May 11
Untitled 3_540p_3.m4a
690.2K
تقدیم به سردار سلیمانی
#دلنوشته
#حلما_سبحانی
#نشر_آزاد
https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac
هدایت شده از گاهی...قلم...
مقدمه:
آلبرت الیس!!!
حتما شما هم آلیس خواندید. ولی حقیقت این است که شما دچار خطا شدید! ایشان آقای آلبرت اِلیس هستند. معرف خطای شناختی!
حالا خطای شناختی چیست؟ همان که این بابا کشفش کرده و به واسطه همین، همهٔ ما را قاطی مشکلات روانشناختی دسته بندی کرده.
با نظریهای که این آدم دارد، فقط خدا و دو سه نفر دیگر سالم هستند!
ادامه دارد....
م.رمضانخانی
مجله قلمــداران
مقدمه: آلبرت الیس!!! حتما شما هم آلیس خواندید. ولی حقیقت این است که شما دچار خطا شدید! ایشان آقای
خطای اول همه و هیچ:
همان کمال گرایی خودمان است ولی دستی به سروگوشش کشیدهاند!
یعنی تفکر سفید و سیاه ممنوع.
مثلا تو اگر رژیم داری و یک قاشق بستنی خوردی نگو رژیمم خراب شد، پس تا آخر بستنی را میخورم!
یکی نیست بگوید جناب، اینجا ایران است. وقتی بیست هزار تومن پولِ دوتا قاشق بستنی دادی، اصلا بیخود میکنی فقط یک قاشقش را بخوری! ضمناً هیچ ایرانی اصیلی به یک قاشق بستنی قانع نیست. مگر اینکه دچار مشکل روحی باشد!
ادامه دارد...
م.رمضانخانی
مجله قلمــداران
خطای اول همه و هیچ: همان کمال گرایی خودمان است ولی دستی به سروگوشش کشیدهاند! یعنی تفکر سفید و س
خطای دوم تعمیم مبالغه آمیز:
اِلیس میگه اگر اتفاق بدی برات افتاد فکر نکن به پایان دنیا رسیدی. مثلاً اگر تصادف کردی، ماجرا رو برای خودت بزرگ نکن. تصادف آخر دنیا نیست.
بنده خدا تو ایران زندگی نمیکرده که از گرونی ماشین و دوندگی برای بیمه و سروکله زدن با افسر چیزی بدونه. بزرگوار لازمه اشاره کنم، وقتی ۱۵۰ میلیون پول پرایدت باشه، تصادف دقیقاً پایان زندگیه. شما دیدگاهت رو تغییر بده!
ادامه دارد....
م.رمضانخانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای سوم فیلترذهنی:
وقتی کلی آدم ازت تعریف میکنند و یک نفر نقد غیرمنصفانه بهت می کنه نباید جدی بگیری. گیر نکن رو حرف اون یه نفر.
فکر کرده ماهم قراره مثل خودشون الکی خوش باشیم. معلومه که باید حرف اون یه نفر رو جدی بگیریم. اصلا باید بنویسیم بچسبونیم جلوی آینه، بلکه روح مونو بیشتر خراش بده یکم خستگی مون در بره.
ادامه دارد....
م. رمضانخانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای چهارم بیتوجهی به امر مثبت:
یعنی وقتی کار خوبی برای کسی انجام میدهی، مدام نگو بابا کاری نکردم که. ارزش کار خودت را پایین نیاور. من هم موافق این حرف آقای اِلیس هستم. باید همان کار خوب را بکنی توی چشمش تا بفهمد زندگیاش را مدیون چه کسی است. الحمدالله در این مورد همه ید طولانی داریم.
ادامه دارد...
م.رمضانخانی
May 11
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای پنجم نتیجه گیری شتاب زده:
همان قضاوت خودمان که اگر نباشد یک پای غیبت همهمان لنگ میزند. جسارتا این یک خوشی را دیگر از ما دریغ نکنید! اصلا مگر میشود نیت غیبت کنی، قبلش قضاوت نکرده باشی؟ درضمن فراموش نکنید، طرف خودش را تکه تکه هم کرد نباید قبول کنید منظوری از حرف و رفتارش نداشته.
ادامه دارد.....
م.رمضانخانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای ششم درشت نمایی:
حتما اتفاق افتاده همسرت میآید منزل و مثل همیشه سلام و احوالپرسی نمیکند. اِلیس میگوید نگذار پای اینکه خودت کمبودی چیزی داری. هی نگو من بدبختم و من بیچارهام که شوهرم امروز سلامم را علیک نگفت. شاید بنده خدا روز بدی را گذرانده. این مسئله را انقدر بزرگ نکن.
اما به نظر من یک زن عاقل به مسائل مهمتری فکر میکند. مثلاً شاید مادرش پُرش کرده باشد. شاید هم زیرسرش بلند شده! خلاصه که ساده نگذرید!
ادامه دارد...
م.رمضانخانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای هفتم استدلال احساسی:
فکر نکن احساسی که داری حتما درست است و در زندگی واقعی هم اتفاق میوفتد. مثلا اگر احساس ناامیدی میکنی، معنیاش این نیست زندگی ناامید کنندهای داری.
دقیقاً درست است. من بارها احساس پولداری کردم ولی حقیقت این بود، پولدار نبودم!
ادامه دارد...
م.رمضانخانی
پرده اول:
از حرم شاهچراغ آمدیم بیرون؛
دختری از روبهرو با یک بغل نرگس آمد.
رنگ موها و ناخنش همرنگ گلبرگهای توی دستش بود.
به ما که رسید دسته گل را گرفت سمتمان.
گفت: ممنون که هستید.
بعد به همسرم گفت:« به لباس شما معتقدم »
از من خواست برایش دعا کنم...
پرده دوم:
برای ساعت ۲۱:۴۵ دقیقه بلیط هواپیما داشتیم.
نه و بیست دقیقه رفتیم کارت پروازمان را بگیریم.
پشت سرمان چند نفر بیروسری ایستاده بودند.
متصدی کارتمان را نداد. گفت زمان تمام شده!
اصرار کردیم. کوتاه نیامد. گفت دیگر به کسی بلیط نمیفروشیم. صدای عقبیها هم در آمد.
دیدم که از پشت سر بهش اشاراتی شد.
ذهن گزیدم و لب برچیدم تا مبادا قضاوتی کرده باشم.
گوشهای رفتیم و نا امیدانه به گیت چشم دوختیم.
زنهایی که پشت سرمان بودند رفتند به طرف سالن پرواز..
#مریم_دوستمحمدیان
#همین_چند_روز_پیش
#مرگ_بر_دیکتاتور
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای هشتم بایدها:
فکر نکن باید همیشه خوب باشی. باید همیشه درجه یک باشی. بالاخره لازم است گاهی وقتها اطرافیان آن روی بیاعصابمان را ببینند تا وقتی خوبیم قدرمان را بیشتر بدانند. معنی ندارد همیشه دستپختت عالی باشد. یک بار که غذارا سوزاندی تازه میفهمند تا حالا دنیا دست کی بوده!
ادامه دارد....
م.رمضانخانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای نهم برچسب زدن:
اگر یک اشتباهی کردی به خودت برچسب نزن. نگو من بازندهم. نگو همیشه خراب میکنم.
مثلاً اگر با ماشین چپ کردی، بازنده نیستی، فقط کمی چپ کردی! نهایت چندماهی باید اضافه کار بایستی. یکم هم زیر بار قرض میروی. شاید دوسه هفتهای لتوپار روی تخت بیمارستان بیوفتی. و اصلا معلوم نیست مثل سابق شوی.
همین. بزرگش نکن لطفاً!
ادامه دارد....
م.رمضانخانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای دهم سرزنش:
اِلیس میگوید خودت را برای کاری که مسئولش نیستی سرزنش نکن. جناب اِلیس این مورد را توی ایرانیها پیدا نمیکنید! کلا ما هیچ وقت مقصر چیزی نیستیم. مثلا اگر لیوان را روی زمین گذاشتیم، یک نفر پایش خورد و لیوان افتاد، ما مقصر نیستیم! آن شخص کور است.
حالا اگر همان لیوان بخورد به پای خودمان، آن شخص بیشعور است که این لیوان را گذاشته جلوی پای ما!
ادامه دارد...
م. رمضانخانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
نتیجهگیری:
وجود هرکدام از این خطاها در فرد، زندگی شخصی و اجتماعیاش را به فنا میدهد پس حتما جدی بگیرید و با تمرین اصلاحش کنید.
البته ما ایرانیها استثنا هستیم. ما در هر شرایطی چای میریزیم و درحالی که شبکه تلویزیون را عوض میکنیم، سربالا میاندازیم:
_ایشالا هیچی نمیشه!
کلا بخشِ پذیرش ما شدیداً اتصالی دارد. مثلا خود من دیروز مشاوره داشتم.
دکتر گفت دچار خطای شناختی هستی.
خیره شده بودم به دلستر هی دی روی میز. رنگ لیمویی، روی زمینهٔ طوسی خوب نشسته بود. مثل روسری جدیدی که خریدم!
بی حواس گفتم:
_نه. برداشتی که من از حرف ایشون کردم خطای شناختی نبود!
نه اینکه دکتر قند خونش از این اعتمادبهنفس بالای من افتاده باشدها، نه! قطعا نگاه من قدرت داشت که دست دراز کرد و کمی دلستر ریخت توی لیوان پلاستیکی. کف سفید تا نیمههای لیوان بالا رفت.
_همین که نمیپذیرید قضاوت نادرست داشتید خودش خطای شناختیه.
کف پایین رفت و مایع روشن، ماند ته لیوان.
نمیدانم دقیقاً از کجا لیموترش برداشت و چلاند توی دلستر.
گفتم:
_نه جداً خطای شناختی نیست! من طبق حرفی که طرف مقابلم زده دارم صحبت میکنم پس قطعا درست میگم.
لیوان را توی دست گرفت و گرد چرخاند:
_پس... پس... پس... همین نتیجهگیریها یعنی خطای شناختی.
خیره به دستش فکر کردم حتماً آقای دکتر دچار خطای شناختی نوع اول نیستند که فقط یک ته لیوان، از دلستر را میخورند. یا شاید هم زیادی پولدار هستند و باقی دلستر برایشان مهم نیست. شک ندارم پراید هم سوار نمیشوند. البته که من اهل قضاوت و برچسب زدن نیستم!
پایان
م.رمضانخانی
4_5960672213160954634_1.m4a
854.7K
😭😭😭😭
دکلمه:
#حلما_سبحانی
نه که چون دخترمهها
ولی نمیدونم چرا هر وقت صداشو گوش میدم ناله ام هوا میره..
میرم تو حال و هوای مدینه..
میرم تو اون کوچه
تو اون خونه
بین بهترین آدمهای دنیا
که همه گوشهای کز کردند و دارند با ناباوری به تن بیجون یک #زن_برگزیده نگاه میکنند.
#بانوی_برگزیده
#فاطمیه
#زبانحال
#روضهخون_کوچک