#روز_نوشت
#ح_مثل_حضور_مادر
در محل کار هستم که تماس تصویری میگیرد، قطع میکنم
دوباره و چندباره
مهلت نمیدهد تماس صوتی برقرار کنم
اینترنت را قطع میکنم
چند لحظه بعد تماس میگیرم
دختر خندان طوری گریه میکند که
نفسش بالا نمیآید
میگوید که میخواهد تصویری صحبت کند توضیح میدهم که در اتاق کار هستم و ممکن نیست
ظاهرا با دوستانش دعوایش شده
اما این هق هق شدید نمیتواند کار قهروآشتی کودکانه باشد
میگوید دوستانش بدجنس هستند و...
کمی حرف میزنیم نمیخواهد قطع کند
قول میدهم بعد از کار تماس بگیرم
عصر تماس تصویری میگیرم
زار زار گریه میکند!
تلی که روز قبل برایش گرفته بودم
به سرش زده و مرتب است
سر شوخی را باز میکنم که
برای تماس تصویری خوشگل کردی
وسط گریه میخندد و باز گریه...
باز میگویم چه تل قشنگی داری
هرکی خریده خیلی باسلیقه بوده،
این بار با صدای بلند میخندد،
اما باز
بهانهگیریهای مختلف میکند
و باز گریه و گریه...
روز بعد دوباره در محل کار زنگ میزند
و باز بغض دارد
میگویم قرار بود بهتر باشی
میگوید همین الان بیایید پیش من،
میگویم اداره ام
اصرار میکند
میگویم عصر شاید بتوانم...
ساعت 3 تازه رسیده ام که زنگ میزند
جواب نمیدهم
پشت هم میزند تلفن را قطع میکنم
باید یاد بگیرد که بیموقع تماس نگیرد،
با این بایسته تربیتی سعی میکنم
حواس خودم را پرت کنم
اما نمیشود،
دم دمای غروب است که تلفنش را جواب میدهم
باز گریه میکند!!
میگویم از دیروز گریه هایت تمام نشدند؟
دنیا را آب برد... میخندد
و میگوید شب شد چرا نیامدید
میگویم بعد از نماز...
غرولندی میکند و میگوید قبول،
میروم درب منزلشان
اصرار میکند بیایید بالا
قبول نمیکنم
میگوید تنها هستم و کسی نیست
میگویم این یک قانون است که وقتی بابا و مامان نیستند نباید کسی را داخل خانه ببری،
قبول میکند
میگویم خب حالا چه کاری داشتی
میگوید حرف بزنیم!
حرف میزنیم
قصد برگشتن میکنم با دستپاچگی میگوید
کار دارم هنوز،
میرود کاردستی هایش را میآورد و نشانم میدهد،
باز میخواهم برگردم گوشی اش را میآورد و چیزهایی نشانم میدهد،
نمیگذارد برگردم بیقرار است،
سرانجام راضی میشود و تنهایش میگذارم
در حالیکه دوباره بغض کرده است
پ.ن: این بچه نه دلباخته من است نه دعوای کودکانه اذیتش کرده است،
فقط هر روز از صبح تا ساعت 7 شب تنهاست،
پدر و مادرش هردو تا شب سرکار هستند.
تک فرزند است
و مادرش دوست دارد بقول خودش
برای سرگرمی و استقلال کار کند!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم را ببینید!
دم آنهایی که به قوانین
احترام میگذارند..گرم!
دستشان درست!
آنهایی که این روزهای پر از
محدودیت را مدیریت میکنند
و به خود سختی رعایت قوانین و ترک فرایند عادی زندگی را میدهند👏
اما آنهایی که همچنان بیتوجهی میکنند
سفر میروند
مهمانی میگیرند
تجمع میکنند،
و زندگی را طبق روال قبل ادامه میدهند،
یادشان باشد
شریک خون مردمند
و شریک تنهاییها و دلنگرانیهای این بچهها...
و یادشان باشد اگر آمار پایینتر آمده،
اینها هیچ سهمی ندارند
و به خود هیچ شادباشی نگویند،
و وجدانشان را هرگز آسوده نکنند!
و یادشان باشد
که فرزندان یک خانواده "قانونگریز"
هرگز "اطاعتپذیری" را در هیچ موردی نخواهند آموخت،
پس هیچ توقعی نداشته باشند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#حمایت_کنیم
همراهان نیکوکار
عروسکهای بافتنی تولیدشده توسط یک فرد آبرومند روی دستش مانده و نمیتواند بفروشد
سرمایهی از دست رفته
معیشتش را
به خطر انداخته و نیازمند حمایت است.
عروسکها در سه سایز ۲۰ و ۴۰ و ۵۰ سانت هستند
و از ۲۰ تا ۴۰ هزارتومان قیمت میخورند.
قیمت عروسکهای خارجی در بازار
را حتما میدانید و باز میدانید که با این قیمتها نمیشود برای بچهها هیچ هدیهای خرید.
دست به دست هم بدهیم
برای نجات معیشت یک خانواده،
همت کنیم و هر تعداد که میتوانیم بخریم
میتوانیم هدیه کنیم به بچههای فامیل
به کودکان نیازمند و به دیگران...
شما چند عروسک را از گوشه کارگاه نجات میدهید؟
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
قلمزن
#حمایت_کنیم همراهان نیکوکار عروسکهای بافتنی تولیدشده توسط یک فرد آبرومند روی دستش مانده و نمیتوا
دوستان همراه
یک میلیون تومان عروسک ایشان امشب با همت شما فروخته شد
ان شاالله موارد جدید را خواهم گذاشت.
@ghalamzann
قلمزن
#حمایت_کنیم همراهان نیکوکار عروسکهای بافتنی تولیدشده توسط یک فرد آبرومند روی دستش مانده و نمیتوا
عروسک ها تمام شدند
همه را خریدید
2.200.000 تومان سرمایهی در انبارمانده
به تولیدکننده برگشت.
و بیش از نیمی از عروسکها با حمایت شما
به دست کودکان نیازمند رسیدند.
خانه های دلتان نورانی و آباد 🌸
@ghalamzann
آمدنش بدون آنکه پدری داشته باشد
معجزه بود
تکلمش در ابتدای تولد معجزه بود
زنده کردن مردگان معجزه بود
و زیستنش
و سیره اش و سلوکش
و عروجش به آسمان...
و آن روز که باز میگردد
با مهدی موعود که سلام خدا بر او باد
و پشت سر او نماز میگزارد.
میلادت مبارک
پیامبر مهربانی و اعجاز
مسیح بزرگ ما🌸
@ghalamzann
#میلاد_مسیح
#کریسمس
گروه دخترها را که باز میکنم
تبریکات کریسمس را میبینم
که خیلی عادی و طبیعی برای هم فرستادهاند
یکی هم شاید برای اینکه
دلی از من بهدست بیاورد
نوشته "بچهها کریسمس برای ما نیست!"
پیامها را نادیده میگیرم
روز میلاد پیامبر بزرگ خدارا تبریک میگویم
و از روزی میگویم که ایشان برمیگردد
و پشت سر امام زمانمان نماز میخواند
و او را یاری میکند برای رسیدن
به روزهای قشنگ دنیا
و برایشان میگویم که امامان برمیگردند
و تاکید میکنم که
" بچه ها فکککر کنید! امام حسین علیه السلام برمیگردن
و چه روزایی بشه اون روزا
و شما به لطف خداوند هستین و طعم شیرین
اون دنیای زیبارو میچشین..."
حال و هوای گروه تغییر جهت میدهد
و بچه ها حواسشان به این مولود عزیز
و روزگار منجی جلب میشود...
اگر بچهها این روزها را با خیال کریسمس میگذرانند
تقصیر ماست، مایی که حتی حاضر نیستیم
از میلاد مسیح علیه السلام بگوییم!
حضرت عیسی علیه السلام حضرت روح الله است
حضرت عبدالله است
نامش بیش از 40 بار در قرآن کریم آمده است
و مادرش مریم عَذراء علیهاالسلام
نمونه قداست و پاکی و طهارت است
که یکی از سخت ترین امتحانات الهی
ازین وجود مقدس و مطهر گرفته شده است.
دیروز یعنی 25 دسامبر یا 5 دی
روز میلاد این پیامبر بزرگ الهی بود
و متاسفم که بگویم در تمام کانالها و گروههایی که هستم
حتی یک مورد تبریک و تهنیت این روز بزرگ را ندیدم و حتی وقتی تبریک گذاشتم در پاسخ برایم تسلیت ایام فاطمیه سلام الله علیها را فرستادند!
ما مردمانِ تعصبهای نابجاییم
مردمانِ سوزاندن فرصتها
مردمانِ دامن زدن به تهدیدها
و حواسمان نیست که عیسای مسیح که درود و رحمت خداوند بر او باد
یاریگر همان منجی مصلحیست که جهان به انتظار اوست
ما مردمانِ ترس هستیم
و ترسهایمان دارد نسلمان را به سمتی میکشاند که میتوانست جهت دیگری داشته باشد،
لطفا نگویید که از مسیحی شدن بچهها
واهمه دارید که امروز درد ما مسیحی شدن و مسلمان بودن نیست
درد ما بیهویتی نسل است
که بیثباتی ما ایجادش کرده است،
نابلدیهایمان دارند کار دستمان میدهند
حواسمان هست؟!...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
امیرِ عالم که آرامِ جان همه است
دلآرامش میشوی
با دلهای ناآرام ما چه میکنی!
مادر...
@ghalamzann
#روزنوشت
#داداش_مجازی
جلسه مسجد حوالی اذان مغرب تمام میشود،
زمان ندارم
شتابان از پلهها پایین میروم
تا از مسجد بیرون بزنم و نماز را به منزل برسم!
از جلوی شبستان بانوان که عبور میکنم
دخترک گویی مرا میبیند و شتابان خودش را میرساند
متل همیشه با هیجان و محبت زیاد صدایم میکند
متوقف میشوم
دستهایش را باز میکند
و ادای در آغوش کشیدن را درمیآورد
(و کرونایی که هنوز بین ما فاصله گذاری کرده است!)
"خانوم لطفا نرین بمونین"..."عجله دارم دخترم"
"باشه خب...اشکالی نداره.."
میروم...به سرکوچه که میرسم
طاقت نمیآورم و برمیگردم
دوباره شادی میکند، جانماز گلگلی را
که هدیه یک دوست است، درمیاورم
با همان لحن همیشه پرهیجانش میگوید "چقدرررر نازه خانوم"
به سمتش دراز میکنم نمیگیرد،
میدانم که نماز نمیخواند، بلندش میکنم و
میگویم کنار تو میخوانم
مادرش نگاه میکند و لبخند تلخی میزند
دخترک کنارم میایستد و باز فقط به قدر
سه رکعت طاقت میاورد
سلامش را گفته و نگفته جست میزند
و مقابلم پشت به قبله مینشیند،
گوشی را درمیاورد و میپرسد
"چرا اینقدر کم استوری میذارین"
میپرسم "چطور"
میگوید "من همهی وقتمو برای استوری میذارم
و اینکه کیا دیدند برام مهمه"
و لیست را نشانم میدهد
دستش را روی یک اسم گذاشته تا مثلا نبینم
کنجکاوی نمیکنم و میگویم "باشه نمیبینم"
با هیجان میگوید "داداش مجازیمه خانوم"
(قبلا هم در موردش و در موردشان بارها
صحبت کرده)
"باشه به سلامتی"
" خانووووم فقط همین؟!"
"دوست داری چی بگم"
"خانووم خب ببینین وقتی قهر کردم
برام چی گذاشته"
(و پیامهای پسرک را نشانم میدهد)
بعد عکسی که پسرک برایش فرستاده
باز میکند، حال بدی پیدا میکنم
دستی که چندبار تیغ خورده
و تیغ روی یکی از برشها قرار دارد
"وااای این دست کیه"
"دست داداش مجازیمه"
"این پسر عقل نداره از من میشنوی باهاش نپر"
"خانوووم نگین اینطوری"
"هر کسی که رفتارش عاقلانه نیست
باهاش کات کن
اگه منم رفتارم و حرفام عاقلانه نبود
باهام کات کن"
"نه خانوووم من میتونم کمکش کنم
شما بگین چیکار کنم"
"تو نمیتونی باید خانوادهاش بهش کمک کنند"
"خانوم منم خانواده شم، داداشمه"
"داداش باید خونی باشه نه مجازی"...
"خانوووم نخیرم داداشمه"
(تعارف را کنار میگذارم)
"اسمش داداش نیست دوست پسره!"
دستش را با اطوار خاصی جلوی دهانش میگیرد
"وااای خانوم این چه حرفیه میزنین
اگه پیاماشو بخونین اینطوری نمیگین"
"فرقی نداره چیزی به نام داداش مجازی نداریم"
"ولی خانوم اون خیلی رعایت میکنه تابحال
یهبارم بهم نگفته عشقم فقط میگه عزیز دلم!"
(متحیر نگاهش میکنم،
یکریز حرف میزند و اصرار میکند...)
"خانوم تروخدا بگین چطوری کمکش کنم"
"باید بره پیش یه آدم درست و حسابی"
"خب شما درست و حسابی هستین
به من بگین کمکش کنم"
"تو بهترین کاری که میتونی بکنی
اینه که باهاش کات کنی"
"نه خاااانوووم..."
گوشیاش زنگ میخورد برمیدارد و میرود که صحبت کند
شاید با داداش مجازیاش...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
بانوی عزیز اهل همدان
بندهی خوب خدا
که شما را نمیشناسیم
امروز گوشی اهدایی شما توسط پست
رسید،
خانه دلتان تا ابد نورانی🌸
@ghalamzann
#کرمان_نوشت
#سردار
دوستی عزیز و اهل دل که دوستیاش یادگار دوران دانشگاه است و خودش اینک در کرمان زندگی میکند،
شروع به نوشتن خاطرات عجیب دی ماه 98 کرده است،
از ایشان اجازه گرفتم تا با افتخار
آن روزهای تبدار کرمان را منتشر کنم،
پیشنهاد میکنم حتما همراه شوید👇
@ghalamzann
#کرمان_نوشت
#سردار
#قسمت_اول
ساعت ۱:۲۰، سیزدهم دیماه هزار و سیصد و نود و هشت
قسمت اول
ساعت از ۱۲ گذشته که بالاخره بچه ام میخوابه و منم خواب میرم
خواب میبینم،
بیابان است و تا چشم کار میکند آدم ها نشسته اند، همه مشکی پوشیده اند و با فاصله منظم ارتشی وار تا چشم کار میکنه آدم هست که خاک رو سرشون میریزن،
با هول و هراس بیدار میشم،
خدا رو شکر خواب بود.
شب از نیمه گذشته، دلم آشوبه
بچه ام بی قراره و مرتب ناله میکنه، دستشو میگیرم،
وااای خدای من! چقدر داغه
بچه داره تو تب میسوزه
بلند میشم و برق رو روشن میکنم، ساعت دقیقا ۱:۳۰ بامداد هست و انگار او با روح لطیفش زودتر از ماها از واقعه ای شوم خبردار شده،
حالا همراه گریه های او من و پدرش هم بی تابیم!
اصلا سابقه نداشته این بی قراری ها
یعنی چه؟
مرتب پاشویه اش میکنم
تبش کمی پایین میاد، اما به محض اینکه پاشویه قطع میشه دوباره حرارت بدنش بالا میره،
طبابت های ما همچنان ادامه دارد
او را بغل میکنم و داخل خانه میگردانم تا شاید کمی بهتر شود و مشکلی پیش نیاد
دمای بدنش کم کم دارد بالا میرود که پدرش او را در بغل گرفته و من هم در همان حال پاشویه اش میکنم و قصه میگم که آرام شود، آخه هیچ مشکلی نداشت وقتی خوابید و الانم جز تب و بیقراری هیج علامتی نداره،
تب سنج می گذارم، ۳۹ نشان میدهد، بیشتر نگران میشوم، بیرون هم هوا سرد است و نمیشود بیرون رفت،
باید تا صبح تلاش کنیم بدتر نشود،
اینبار شربت استامینوفن رو بهش میدم و بغلش میکنم و تو خونه می چرخیم تا شاید بخوابه،
همزمان با هم حرف میزنیم،
قصه میگم
آسمون پر ستاره ورو نشونش میدم و ....
که دارو اثر میکنه،
تبش پایین میاد و خواب میره، می ذارم خوابش عمیق بشه بعد بذارمش زمین،
بالاخره گذاشتمش زمین و خوابید،
دمای بدنش معمولیه،
خدایا شکر!
موندم این بچه چش بود اینجوری تو تب میسوخت،
خب
الحمد لله گذشت،
حالا ساعت از ۵ صبح هم گذشته، بلند میشوم، نماز میخوانم، برق را خاموش میکنم تا کمی کنار بچه استراحت کنم که تلفن زنگ میخوره،
همزمان با زنگ گوشی ام، کابوس شبم میاد جلو چشمم و میگم:
وااای یا ابالفضل!
همسرم میگه حالا برو جواب بده؟!!
میگم: خواب بد دیدم
و با نگاهش میگه جواب بده
بخاطر بچه ام که بیدار نشه، سریع میرم سمت گوشی، حالا همسرم هم کنارم وایستاده،
نگاه میکنم، خواهرمه از خوزستان
خیلی میترسم چون خواهرم از کرمان رفته خوزستان برای زایمان پرخطر اون یکی خواهرم،
حالا به محض دیدن اسمش دلهره میاد سراغم
بالاخره دکمه اتصال تماسو میزنم،
سلام
- سلام علیکم( صداش گرفته)
چی شده؟ خیره؟ این وقت صبح
-- حاج قاسم شهید شده
وااااااااااااای؟؟؟ برو ببینم؟؟؟؟؟
-- ( با گریه شدید میگه) آخه این چیزیه که شوخی اش بگیرم؟؟ زیرنویس تلویزیون و ببین!!
یا خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کجااااااااااااااا؟
-- عراق
اصلا نمیدانم آن تلفن کی و توسط کداممان قطع شد
همسرم هاج و واج می پرسه چی شده، و من با بدترین حال و صدا مینشینم و میگم حاج قاسم شهید شد😭😭😭
حاج قاسم رفت😭😭😭
او تلویزیون را روشن میکند و من بهت زده با چشمانی پر از کاسه اشک و دهانی باز فقط میخواهم دروغ بودن خبر را ببینم
ولی متاسفانه هر چه کانالها را زیر و رو میکنم که یکی بگوید دروغ است، نمیشود
همه جا صحبت از رفتن است
از پرواز
از کوچ
از اوج
از عروج نفس مطمئنه ای میگویند که ستون اطمینانمان بود،
از رفتن روح بلند و ملکوتی ایی میگویند که حالا آرام گرفته
و من باور نمیکنم
اصلا اگر باور ندارم چرا اینقدر نا آرامم؟!
(در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود)
چرا نمیتوانم نفس بکشم؟!
آری!
اینجا هوا کم است
انگار همه دنیا با تمام توان در حال بلعیدن من است
داغ دیده ام، پدر از دست داده ام، اما اصلا حالم این گونه نبود، با این سوز و درد نبود😭😭😭😭
خانم ز-ش
@ghalamzann