السلام علی #عبدالله_بن_حسن
#یا_کریم_بن_کریم
وقتی که از حال عمویش با خبر شد
غیرت وجودش را گرفت و شعله ور شد
از دستهای عمه دست خود کشید و
فریاد زد: عمه دگر وقت سفر شد
آمد میان گودی گودال و با دست
جان عموی نیمه جانش را سپر شد
تیزی تیغ حرمله بر او اثر کرد
دستش برید و طفلکی بیبال و پر شد
با دست آویزان شده بر پوست میگفت:
حالا زمان دیدن روی پدر شد
#محمدحسن_بیات_لو
تلنگر عاشورایی
ننگ است گرفتار تفاخر باشیم
در جلوه گری پُراز تظاهر باشیم
ای کاش که در دقایق آخر عمر
مسلم نشدیم ،لااقل حُر باشیم
#حسین_کیوانی
#کربلا میدان بصیرت وتبیین
نزدیک غروب هیجان آور کوچه
من باز به شوق تو نشستم سر کوچه
گل های سر روسری ات مثل همیشه
زنبور عسل ریخته سرتاسر کوچه
از دوختن چشم قشنگت به زمین است
نقشی که چنین حک شده در باور کوچه
اینگونه نگین در همه ی عمر ندیدم
اینقدر برازنده بر انگشتر کوچه
«گل در برو می در کف و معشوق ...» خدایا
من مست غزلخوانی سکرآور کوچه
لب تر کن تا ور بکشد پاشنه اش را
بی واهمه یکبار دگر قیصر کوچه
من کشته ی این عشقم و باید بگذارند
فردای جهان نام مرا بر سر کوچه
#رضا_نیکوکار
"شعر_عاشورایی/۲"
در تاریخ شعر عاشورایی فارسی، کسایی مروزی را نخستین مرثیهسرا به شمار میآورند. این لقب بر اساس معدود ابیات باقیمانده از سدهی چهارم، به او نسبت داده شده و یادآور قصیدهای است که او در پیوند با عاشورا سروده است.
کسایی شاعر شاخص ادبیات دینی و همچنین شاعر وصف و طبیعت، بر اساس اسناد موجود در سال ۳۴۱ متولد و پس از ۳۹۱ درگذشته است. از او تنها حدود سیصد بیت شعر بر جای مانده، اما جایگاهش در ادب فارسی به حدی درخشان بوده که تا قرنها، شاعران از او به نیکی یاد میکردهاند.
هرچند نظر صاحب کتاب النقض را که همهی دیوان او را مناقب حضرت رسول(َص) و آل ایشان دانسته، نمیتوان پذیرفت، این اندازه مشخص است که او شاعری مذهبی بوده، چنانکه عوفی نیز در لبابالالباب آشکار به این نکته اشاره کرده است.
مرثیهی عاشورایی کسایی، قصیدهای پنجاهبیتی است که به طور کامل، در جنگ تتمهی خلاصهالاشعار تقی کاشانی (نسخهی بانکی پور پتنه) ضبط شده؛ البته ابیات ابتدایی آن در مجمعالفصحا و بیتهایی از آن نیز در لغت فرس و ترجمانالبلاغه نقل شده است.
در بیست و پنج بیت آغازین این قصیده، کسایی به وصف زیباییهای طبیعت و بهار پرداخته و سپس از بیت بیست و ششم از تغزل و وصف برائت جسته و به مقتل گریز زده است:
بیزارم از پیاله، وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله، کنجی گرفته ماوا
دست از جهان بشویم، عز و شرف نجویم
مدح و غزل نگویم، مقتل کنم تقاضا
میراث مصطفی را فرزند مرتضی را
مقتول کربلا را تازه کنم تولا
دیوان کسایی
در ادامه، این شعر کاملا به شیوهی مقاتل موجود نزدیک میشود، به گونهای که تاثیرپذیری کسایی از این دست آثار، بهوضوح در توصیفات و تعابیر دیده میشود:
آن میر سر بریده، در خاک خوابنیده
از آب ناچشیده، گشته اسیر غوغا
تنها و دلشکسته، بر خویشتن گرسته
از خانومان گسسته، وز اهل بیت آبا
دیوان کسایی
در این قصیده کسایی بر شمر و سنان لعنت میفرستد و یزید را نکوهش میکند:
بیشرم شمر کافر، ملعون سنان ابتر
لشکر زده بر او بر، چون حاجیان بطحا
...صفین و بدر و خندق، حجت گرفته با حق
خیل یزید احمق، یکیک به خون کوشا
همان
در این مقتل منظوم، نخستبار در ادب فارسی از علی اصغر، حضرت زینب و شهربانو علیهمالسلام نیز یاد شده است:
آن پنجماهه کودک، باری چه کرد ویحک
کز پای تا به تارک، مجروح شد مفاجا
آن زینب غریوان، اندر میان دیوان
آل زیاد و مروان نظاره گشته عمدا...
در مجموع، این شعر به عنوان نخستین مقتل فارسی که حدود ۱۱۰۰ سال پیش سروده شده، جایگاهی ویژه در تاریخ ادب عاشورایی دارد.
پ.ن: دیوان کسایی، تصحیح محمدامین ریاحی.
#شعر_شیعی
#ادب_عاشورایی
#شعر_آیینی
https://eitaa.com/mmparvizan
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگتر از نقطهی موهومی بود
این دایرهی کبود اگر عشق نبود
از آینهها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینهی هر سنگ، دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گِرهی کور چه بود؟
دل چشم نمیگشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود...؟
#قیصر_امینپور
بیدل! به هر کجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسن گریه میکند
#بیدل_دهلوی
دل شعلهٔ عشق آتشین شعر است
شاعر همه عمر در کمین شعر است
باید که غزل شوی و سر بگذاری
بر سینهٔ من که سرزمین شعر است
#رباعی
#رضا_نیکوکار
۲۲ تیر زادروز محمدرضا بامدادیان "بامداد جویباری"
(زاده ۲۲ تیر ۱۳۲۴ جویبار) شاعر و روزنامهنگار
او در سال ۱۳۴۶ وارد دانشگاه تهران شد و در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغالتحصیل شد. از نخستین ترانههای او، ترانه «نفرین» و «دست تقدیر» است که با صدای «روانبخش» و «ایرج» اجرا شدهاند. وی از پدیدآورندگان پیشتاز ترانههای مردمی است که همواره موسیقی مردمی را پشتیبانی کردهاست. همچنین به جهت فعالیتهایی که در پژوهشهای ادبی انجام داده بود در سال ۱۳۹۴ نشان درجه یک هنری (معادل دکتری) دریافت کرد.
سوابق اجرایی:
از سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۳ مسئول دفتر اداره آثار صوتی و تصویری مرکز موسیقی (تالار وحدت).
از سال ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۷ کارشناسی اداره انتشارات و تبلیغات وزارت ارشاد.
از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۱ کارشناس کتاب.
از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۸ عضو هیئت مدیره تعاونی مطبوعات کشور.
از سال ۱۳۸۸ تا ۱۳۹۱ مدیرعامل تعاونی مسکن مطبوعات کشور.
از سال ۱۳۸۰ مدیر مسئول و صاحب امتیاز نشریه هنر و رایانه.
از سال ۱۳۹۰ مدیر مسئول و صاحب امتیاز نشریه نوعروس.
از سال ۱۳۹۰ عضو کلینیک رسانه وابسته به فرهنگسرای رسانه.
از سال ۱۳۹۳ مدیر مسئول و صاحب امتیاز نشریه بعد از بازی.
از سال ۱۳۹۴ عضو هیئت مدیریه انجمن صنفی مدیران رسانه.
آثار و تالیفات:
چاپ کتاب سپاه محمد شامل شعر و عکس به سفارش ستاد جنگ وزارت ارشاد.
مجموعه شعر جویبار عمر.
گزیده اشعار.
تصحیح و تعلیقات دیوان شمس (۲ جلد) انتشارات گلشایی.
تصحیح و تعلیق کتاب شاهنامه فردوسی انتشارات زرین.
تصحیح و تعلیقات و گردآوری دیوان شعر امبر پازواری انتشارات کاوشگر.
تصحیح و تعلیقات تاریخ تبریز تألیف شاهزاده نادر میرزا (نسخه منحصر بفرد).
تصحیح و تعلیقات دیوان اشعار بهار شروانی.
مجموعه سرودها و ترانههای بامداد جویباری.
در ۲۹ مرداد ۱۳۹۴ «به پاس نیم قرن تلاش در عرصه فرهنگ و ادب فارسی» با حضور جمعی از مسئولان ادارات شهرستان جویبار و استان مازندران، هنرمندان، شعرا و اصحاب فرهنگ و رسانه در محل سالن آمفی تئاتر اداره فرهنگ و ارشاد جویبار، از محمدرضا بامدادیان در آستانه هفتاد سالگی تجلیل شد.
شاعر سُخنش به جایِ حَسّاس رسید
وقتی که به مَشک و دَستِ عباس رسید
تا عَلقَمه بُرد بیتِ پایانی را
اَشک آمد و او به اوجِ احساس رسید
✍️محمد بابایی بارچانی
#
أین المنتقم
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
بازآ و با نسیم نگاه بهاریات
جانی دوباره بخش به ما ناامیدها
ما جمعه را به شوق تو، تعطیل کردهایم
ای روز بازگشت تو آغاز عیدها
بازآ که خلق را نکشاند به سوی خویش
بازار پر فریب مراد و مریدها
برگرد تا زمین و زمان را رها کنند
چپها و راستها، و سیاه و سفیدها
بسیار دستهگل که برای تو چیدهایم
این خاک، غرقه است به خون شهیدها
خون حسین میچکد از نیزهها هنوز
برگرد و انتقام بگیر از یزیدها
✍🏻 #افشین_علا
🏷 #شعر_انتظار | #شعر_عاشورایی
سقای تمام تشنگانی عباس
در هییت ما ورد زبانی عباس
هم اهل زمین به غیرتت می نازند
هم مایه ی فخر آسمانی عباس
محمد علی ساکی
سر ظهر است به دردانه ارباب سلام
به عطش های لب اصغر بی آب سلام
به سر نیزه به آیات پر از نور حسین
به دل تنگ رباب و دل بی تاب سلام
به ابالفضل و به دستان قلم، مشک عطش
به علی شبه پیمبر یل اعراب سلام
به سکینه به رقیه، به حبیب و به زهیر
به دل سوختهٔ عمهٔ اصحاب سلام
به علی بن حسین و به تن تبدارش
به گل باغ حسن قاسم شاداب سلام
به دو گنبد که شده زینت بین الحرمین
به صفای حرم ساقی نایاب سلام
به حسینیهٔ دلهای عزادار حسین
به ضریح و حرم دلبر جذاب سلام
ک_قالینی_نژاد_افروز
وَ ما رَأیتُ اِلاّ جَمیلا
گره بستند بر پرواز، مکتوب فراوان را
نشان دادند در اِقبال، آشوب فراوان را ،
که حاکم، چین به اَبرو برد مغضوب فراوان را
شباشب گَزمه ها راندند، مرعوب فراوان را
زچوبِ هول، خَرّاطان، صلیبِ خون تراشیدند
تو گویی شهر را یکبار خاکِ مرده پاشیدند
*
سفیر ، آن مردِ مَردستان که دف در کف پذیرا شد
برای خطبه بر غوغا ، به بامِ شهر بالا شد
خبر در شام هول انداخت، میرِ بصره سرپا شد
ز غوغاقیل سَر در کف ، نمازِ شام تنها شد
نَهیبی نَم به دامن زد ، زهی مردانِ شورستان!
کبودِ وهمناکِ شب ، سکوتِ هولِ گورستان
*
چراغِ کُشته بر روزَن ، عبور ِگَزمِه در بَرزن
کُلوُنِ در، جهازِ نو ، مبادا هاریِ دشمن!
وفا شد پنبه ی بستر که بر مَلمَل بِلولَد تن
دریغا نیم مَردی نه، دریغا نیم زن بی ظن
فقط شب ماند و دیوار و پریشانی و دیگر هیچ
به پای عُروةُ الوُثقی فقط هانیّ و دیگر هیچ
*
تمنا شد سرِ مهمان که بی اَجرِ تمیزی نیست
تو را از فقر، جز این راه، خود راهِ گُریزی نیست
عیالِ خُردِ نان خور را، به خرما خَر، پَشیزی نیست
سَر ِقاصد، زَر ِحاکم، بِگَرد! این شهر چیزی نیست
چنین شد تا به بوی نان، کُنام ِشیر افشا شد
سَرِ آن سر که یک تن بود، بینِ گزمه دعوا شد
*
خبر امّا به مولا رفت، در جوفِ عصا، پنهان
عصای دستگیران است، این شهرِ بلا گردان
لبِ لبیک هاشان تر ، دلِ دلدادگی جوشان
جَهازِ اُشتران بَر نِه، حُدوُیِ ساربان بَر خوان
نهیبِ خویش زد مُسلم، که اینک گرم شبگردی است،
چرا از یاد بردی تو که رسم کوفه نامردی است ؟
*
از آن سو شهسوار امّا گِرِه بر تنگِ مَرکَب بست
به «بِسم ِاللّهِ مَجراها وُ مُرسا» حِرزِ مُوکَب بست
در آن کوکوی شبکوران، رِحال خویش در شب بست
دلش را قرص تر از ماه در انجام مَطلَب بست
عیال و آل و زاد و برگ و تیغ و خوُدِ خُود برداشت
خدا را شُکر عباس و خدا را شکر اکبر داشت
*
سفر آغاز شد، هِی هِی : ببین نجمِ یمانی را،
مَسیر ِمَکّه در پیش است، می بینی نشانی را ؟
خدا از ما نگیرد این نگاهِ آسمانی را
ولی انگار چیزی هست میر ِکاروانی را
که خاموش است و لب جنبان، سخن پس با کِه می گوید ؟
چه کاری فَرض تر از حج، که ترکِ مَکّه می گوید ؟
*
به حالِ سرخوشانِ وَجد ، شوری دستچین دارد
نفَس آهن گداز، اما نگاهی دلنشین دارد
یقیناََ او نشانی ها ز اصحابِ یقین دارد
تمامِ آنچه درباید امیرالمؤمنین، دارد
مَرو! ای آن که می بینم طوافِ کعبه بر گِردَت
طنین افکنده در عالم، زبانِ بسته ی وِردت
*
که هستی؟ ای که می بینم عبایِ وَحی بر دوشت
زمین مَحوَت، فَلک حتی به نُه اِشکوب، مدهوشت
چه می شد تا بگیرم من به یک ساعت در آغوشت؟
مگر قصد سفر گردد بدین حیلت فراموشت!
مَرو ! مُروا نمی بینم، دلم بدجور در شور است
کجا با این جلال و جاه؟ چشمِ کوفیان شور است
*
بِمان در مَهبَطِ قرآن، کم آخر سهمِ یک روزه است
که نانِ گرم در خورجین، که آبِ سرد در کوزه است
مَران در خار زار شب، که گرگِ هار در زُوزَه است
نه گرگِ قصه ی کنعان، که خونین چَنگُل و پوزه است
تو ای زیبا تر از یوسف، تو ای یحیایِ بعد از این
مَرو ! مُروا نمی بینم مگر پیراهنی خونین!
*
چنان خواندم که آن هجرت، چه غوغا در جهان انداخت
که آن پیراهنِ خونین چه طرحِ داستان انداخت
مُحرّم، عیدِ اَضحی گشت، شوری در زمان انداخت
سرَت بر نیزه ها، آری کلاه از آسمان انداخت
به شأن کیست این فرمان که «یَومَ یُبعَثُ حَیّا» ؟
تو ماندی تا ابد باقی، نَه یوسف ماند و نَه یَحیی
*
چنان خواندم که یارانت به تیغاتیغ سردادند
در آن آشوبِ خون افشان، رَجَز بر مرگ سَر دادند
زِرِه بی پشت پوشیدند و دنیا پُشتِ سردادند
به اَبرو آستین ، یعنی که جانی مختصر دادند
ز بَردابَردِ آن میدان، پیام مرگ آوردند
برایت از علی اکبر، گلِ صد برگ آوردند
*
شنیدم داغ، پی در پی، شنیدم زخم، سَر تا سَر
شنیدم دستِ سقایت ، شنیدم حَنجرِ اصغر
شنیدم قامتِ قاسم ، شنیدم باغِ گل پر پر
شنیدم خیمه در آتش ، شنیدم مرگ، هول آور
ولی اِنگار می دیدم به اعجازی تماشایی
کسی می گفت زیر لب :
ندیدم غیر زیبایی !
***
غلامرضا کافی
« کوکب هدایت »
مهرت به جان نشسته است ، ای عشق بی نهایت
از دل برون نشاید ، تا جان شود فدایت
آن کشتی نجاتی ، هایل به موج و گرداب
گم گشتگان راهیم ، ای کوکب هدایت
آنگه که بر سر نِی زلفت خضاب کردی
گشتم اسیر آن زلف ، نتوان کنم رهایت
باران اشک بارد بر پای کاروانت
شرمنده قلب آب است از شرح این حکایت
ای آفتاب خوبان بر نیزه رُخ نمایان
آید نوای قرآن ، زآن لحن آشنایت
تو چشمه سار نوری ، ای مقصد الهی
آن مدعی ظالم ، دل بست بر جنایت
باشد به عزم رفتن ، چون تشنگی بیافزود
جامی دهد به کامم ، سقای نینوایت
در کوی تو روان است ، افراز چون گدایان
بنما به غمزه چشم ، درویش را عنایت
رندانه گفته ای تو ، هر روز این نبرد است
هر گوشه ای زِ عالم چون خاک کربلایت
افراز۱۴۰۱٫۰۵٫۱۱