eitaa logo
📚📖 مطالعه
103 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
173 فایل
﷽ 📖 بهانه ای برای مطالعه و شنیدن . . . 📚 توفیق باشه هر روز صفحاتی از کتاب های استاد شهید مطهری را مطالعه خواهیم کرد... @athar_shahid و برخی کتاب های دیگر ... https://eitaa.com/ghararemotalee/3627 در صورت تمایل عضو کانال اصلی شوید. @Mabaheeth
مشاهده در ایتا
دانلود
در حدیث از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) مى خوانیم: «إذا زَنَى الرَّجُلُ فارَقَهُ رُوحُ الإیمانِ; هنگامى که کسى زنا کند روح ایمان از او جدا مى شود (مگر اینکه توبه کند و جبران نماید)».(۶) در بعضى از روایات روح القدس مرتبه بالاترى از روح ایمان شمرده شده و تعبیر به ارواح پنج گانه در آن آمده است.(۷) سخن در روح انسانى است که گاه به اندازه اى قوى مى شود که همه وجود انسان را روشن مى سازد و گاه به قدرى ضعیف مى گردد که به آن مرده مى گویند. امام حسن مجتبى(علیه السلام) مى فرماید: «التَّفَکُّرُ حَیَاةُ قَلْبِ الْبَصِیرِ; تفکر موجب زنده شدن قلب بیناست».(۸) در حدیث دیگرى از آن حضرت مى خوانیم: «عَلَیْکُمْ بِالْفِکْرِ فَإِنَّهُ حَیَاةُ قَلْبِ الْبَصِیرِ وَمَفَاتِیحُ أَبْوَابِ الحِکْمَةِ; بر شما باد به اندیشیدن که موجب حیاة قلبِ بینا مى شود و کلید درهاى دانش است».(۹) در مقابل آن از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده است: «أَرْبَعٌ یُمِتْنَ الْقَلْبَ: الذَّنْبُ عَلَى الذَّنْبِ وَکَثْرَةُ مُنَاقَشَةِ النِّسَاءِ یَعْنِی مُحَادَثَتَهُنَّ وَمُمَارَاةُ الاَْحْمَقِ... وَمُجَالَسَةُ الْمَوْتَى فَقِیلَ لَهُ یَا رَسُولَ اللهِ وَمَا الْمَوْتَى قَالَ کُلُّ غَنِیّ مُتْرَف; چهار چیز است که قلب را مى میراند: تکرار گناه و گفتگوى زیاد با زنان (بى بند و بار) و جدال و جر و بحث با افراد احمق و همنشینى با مردگان. کسى سؤال کرد اى رسول خدا منظور از مردگان در اینجا چیست؟ فرمود: ثروتمندان خوش گذران و مست ثروت».(۱۰) نیز در روایات از امیر  مؤمنان على(علیه السلام) نقل شده که فرمود: «لِقاءُ أهْلِ الْمَعْرِفَةِ عِمارَةُ الْقُلُوبِ وَمُسْتَفادُ الْحِکْمَةِ; ملاقات با اهل معرفت سبب آبادى دل ها و به دست آوردن دانش است»(۱۱) و در تعبیر دیگر فرمود: «عِمارَةُ الْقُلُوبِ فى مُعاشَرَةَ ذَوِى الْعُقُولِ; آبادى دل ها در معاشرت با خردمندان است».(۱۲) البتّه همان گونه که در روایات بالا آمده، قلب انسان گاه به صورت ویرانه یا بیمار در مى آید و گاه به کلى از دست مى رود و شایسته نام مرده مى شود. امام(علیه السلام)در وصیّت نامه بالا هم سفارش به احیاى قلب کرده است و هم عمران و آبادى آن. ذکر خدا سبب آبادى قلب و موعظه وسیله احیاى آن است.  ۲. واعظان و اندرزگویان بى شمار هنگامى که سخن از واعظ به میان مى آید، ذهن همه متوجه انسان فرهیخته و استادى روشن بین و مردى با تقوا مى شود که با استفاده از آیات قرآن مجید و روایات معصومین و تجارب و مطالعاتى که داشته به دیگران اندرز مى دهد. در حالى که در روایات، از واعظان دیگرى غیر از آن نیز نام برده شده است; از جمله حوادث تلخ و ناگوار دنیا و دگرگونى جهان که امام(علیه السلام) در ادامه گفتار «أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَةِ» به آن اشاره فرموده اند. پندهاى دیگر، تاریخ پیشینیان، قصرهاى ویران شده، قبرهاى خاموش و دیار متروک آنهاست که با زبان بى زبانى هزار گونه اندرز دارند و امام(علیه السلام) در ادامه همین سخن به آن اشاره فرموده است. واعظ دیگرى که در سخن دیگرى از امام(علیه السلام) (خطبه ۱۸۸) آمده، جسم بى جان مردگان است مى فرماید: «فَکَفَى وَاعِظاً بِمَوْتَى عَایَنْتُمُوهُمْ حُمِلُوا إِلَى قُبُورِهِمْ غَیْرَ رَاکِبین; مردگانى که به سوى قبرهایشان بدون اختیار مى برند براى پند و اندرز شما کافى هستند».(۱۳) اندرزگوى دیگرى که در کلمات قصار امام(علیه السلام) آمده واعظ درونى; یعنى همان وجدان بیدار آدمى است مى فرماید: «وَمَنْ کَانَ لَهُ مِنْ نَفْسِهِ وَاعِظٌ کَانَ عَلَیْهِ مِنَ اللهِ حَافِظٌ; کسى که از درون وجود خود واعظى داشته باشد خداوند حافظ و نگهبانى براى او قرار مى دهد»(۱۴) این واعظ نفسانى همان است که قرآن در سوره شمس به آن اشاره کرده مى فرماید: «(وَنَفْس وَما سَوّاها * فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَتَقْواها); و قسم به روح آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) موزون ساخته سپس فجور و تقوا (شر و خیرش) را به او الهام کرده است».(۱۵) واعظ دیگر همان است که امام کاظم(علیه السلام) در برابر هارون الرشید بیان کرد آن گاه که هارون از امام(علیه السلام) تقاضاى موعظه کرد آن حضرت در بیانى کوتاه و پر معنا فرمود: «ما مِنْ شَیْء تَراهُ عَیْنَیْکِ إلاّ وَفیهِ مَوْعِظَةٌ; هیچ چیزى را چشمت نمى بیند جز آنکه در آن موعظه اى است».(۱۶) یعنى ستارگانِ فروزان آسمان، خورشید و ماه درخشان، قامت خمیده پیران، موى سپید سالخوردگان، برگ هاى خشکیده درختان در فصل خزان، قبرهاى خاموش مردگان و قصرهاى ویران شده شاهان هر یک با زبان بى زبانى درسى از عبرت مى آموزند.
اگر هارون تنها به حوادث تکان دهنده اى که در تاریخ بنى امیّه و بنى عباس روى داد نگاه مى کرد بهترین اندرزها را به او مى آموخت. بنابراین فرمایش امام(علیه السلام) در این وصیّت نامه: «أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَةِ; قلب خود را با موعظه زنده کن» مفهوم وسیعى دارد که تمام واعظان را شامل مى شود. ابوالفرج اصفهانى در کتاب اغانى مى نویسد: «خرقاء دختر نعمان (یکى از سران عرب) هنگامى که مى خواست به عبادتگاه خود برود جاده را از پارچه هاى حریر و دیبا و خز مفروش مى ساختند و کنیزان به استقبال او مى شتافتند و او را همراهى مى کردند تا به عبادتگاه برود و به منزل خویش بازگردد. هنگامى که سعد بن ابى وقاص به قادسیه آمد و لشکر ساسانیان شکست خوردند و رستم فرمانده لشکر کشته شد، خرقاء نزد سعد آمد با کنیزان خود (به صورت اسیران) که لباس هاى بسیار مندرس در تن داشتند (و آثار نکبت دنیا از سر و صورت خرقاء نمایان بود) سعد گفت: کدام یک از شما خرقاء هستید؟ خرقاء خود را معرفى کرد سپس افزود: دنیا دار زوال است و به یک حال نمى ماند، ما پادشاهان این سرزمین بودیم خراج آن را براى ما مى آوردند و همه سر بر فرمان ما بودند هنگامى که دنیا به ما پشت کرد همه چیز ما را درهم کوبید (اشاره به اینکه تو هم چنین روزى در پیش دارى».(۱۷) نیز از محمد بن عبدالرحمان هاشمى نقل شده که مى گوید: یک روز عید قربان وارد بر مادرم شدم زنى را با لباس هاى مندرس نزد او دیدم. مادرم رو به من کرد و گفت: آیا این زن را مى شناسى؟ گفتم: نه. گفت: این مادر جعفر برمکى (وزیر معروف هارون) است. من به او سلام کردم گفتم: کمى از ماجراى زندگى خود براى من تعریف کن. گفت: جمله اى مى گویم که درس عبرتى است براى هر کس که آماده گرفتن عبرت است; فراموش نمى کنم (در عصر قدرت فرزندم جعفر) در یکى از همین روزهاى عید قربان چهارصد کنیز داشتم با این حال فکر مى کردم فرزندم جعفر حق مرا ادا نکرده; ولى امروز نزد شما آمده ام تقاضاى پوست دو گوسفند قربانى دارم که یکى را زیرانداز و دیگرى را روى انداز خود کنم.(۱۸) به گفته شیخ بهایى: چشم عبرت بین چرا در قصر شاهان ننگرد * تا چه سان از حادثات دور گردون شد خراب پرده دارى مى کند بر طاق کسرى عنکبوت * جغد نوبت مى زند بر قلعه افراسیاب پاورقی : ۱ . «قرّر» از ريشه «تقرير» در دو معنا به کار رفته: نخست تثبيت و قرار دادن چيزى در محلش و ديگر به اقرار واداشتن کسى نسبت به چيزى. در جمله بالا معناى دوم اراده شده است يعنى قلب خود را درباره فناى دنيا به اقرار وادار. ۲ . «فحش» به هر کارى گفته مى شود که از حد اعتدال خارج شود و صورت زشتى به خود بگيرد به همين دليل به تمام منکرات و قبايح آشکار، فحش و فحشا گفته مى شود، هرچند در عرف امروز ما، فحشا در مورد انحرافات جنسى به کار مى رود. (فحش گاهى معناى مصدرى دارد و گاه معناى اسم مصدرى) . ۳ . «حَلُّوا» از ريشه «حلّ» گاه به معناى گشودن گره و حل مشکل آمده و گاه به معناى وارد شدن در مکانى است و در جمله بالا معناى دوم اراده شده است. ۴ . روم، آيه ۴۲. ۵ . حج، آيه ۴۶. ۶ . کافى، ج ۲، ص ۲۸۰، باب الکبائر، ح ۱۱. ۷ . همان مدرک، ص ۲۸۲، باب الکبائر، ح ۱۶. ۸ . ميزان الحکمه، ح ۱۷۰۳۰. ۹ . همان مدرک، ح ۱۷۰۳۱. ۱۰ . خصال، ص ۲۲۸. ۱۱ . غررالحکم، ص ۴۳۰، ح ۹۷۹۵. ۱۲ . همان مدرک، ص ۴۲۹، ح ۹۷۷۴. ۱۳ . نهج البلاغه، خطبه ۱۸۸. ۱۴ . نهج البلاغه، کلمات قصار ۸۹ . ۱۵ . شمس، آيه ۷ و ۸ . ۱۶ . بحارالانوار، ج ۶۸، ص ۳۲۴ . ۱۷ . شرح نهج البلاغه علاّمه تسترى، ج ۸، ص ۳۳۲. ۱۸ . شرح نهج البلاغه علاّمه تسترى، ج ۸، ص ۳۳۳ و مرحوم محدث قمى نيز در تتمة المنتهى، ص ۲۴۸ اين داستان را نقل کرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 داستان راستان ۱۰۶- مصونیتی که لغو شد ۱۰۷- اولین شعار ۱۰۸- در بارگاه رستم ۱۰۹- فرار از بستر ۱۱۰- برنامه کار ╭═══════๛- - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth │ 📚 @ghararemotalee ╰๛- - - - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ۱۰۶ ❒ مصونیتی که لغو شد ╔═ೋ✿࿐ مسلمانانی که در اثر شکنجه و آزار قریش از مکه به حبشه مهاجرت کرده بودند، همه روزه انتظار خبر تازه‏ای از جانب مکه و مکیان داشتند. هر چند آنها و هم مسلکانشان- که پرچمدار توحید و عدالت بودند- نسبت به انبوه مخالفین، یعنی طرفداران بت پرستی🗿 و ادامه نظام اجتماعی موجود، بسیار در اقلیت بودند؛ اما مطمئن بودند که روزبه روز بر طرفداران آنها افزوده و از مخالفین آنها کاسته می‌شود؛ و حتی ناامید نبودند که تمام قریش به زودی پرده غفلت را بدرند و راه رشد و صلاح خویش را بازیابند و مانند آنان آیین بت پرستی را رها کرده راه مسلمانی پیش گیرند. از قضا شایعه‏ای در آن نقطه از حبشه که آنها بودند به وجود آمد مبنی بر اینکه همه قریش تغییر عقیده و رویه داده و اسلام اختیار کرده‌اند. هرچند این خبر رسما تأیید نشده بود؛ اما ایمان و اعتقاد و امیدواری فراوانی که مسلمانان به گسترش و پیروزی آئین اسلام داشتند، سبب شد تا گروهی از آنان بدون آنکه منتظر تأیید خبر از طرف مقامات رسمی بشوند راه مکه را پیش گیرند. یکی از آنان عثمان بن مظعون، صحابی معروف بود که فوق العاده مورد علاقه رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله و احترام همه مسلمانان بود. عثمان بن مظعون همینکه به نزدیکیهای مکه رسید، فهمید قضیه دروغ بوده و قریش بالعکس بر شکنجه و آزار مسلمانان افزوده‏اند. نه راه رفتن داشت و نه راه برگشتن؛ زیرا حبشه راه نزدیکی نبود که به آسانی بتوان برگشت. از آن طرف وارد مکه شدن همان و تحت شکنجه قرار گرفتن همان. بالاخره یک چیز به نظرش رسید و آن اینکه از عادت جاری و معمول عرب استفاده کند و خود را در «جوار» یکی از متنفذین قریش قرار دهد. طبق عادت عرب اگر کسی از دیگری «جوار» می‌خواست، یعنی از او تقاضا می‌کرد که او را پناه دهد و از او حمایت کند، آن دیگری جوار می‌داد و تا پای جان هم از او حمایت می‌کرد. برای عرب ننگ بود که کسی جوار بخواهد- ولو دشمن- و او جوار ندهد، یا پس از جوار دادن از او حمایت نکند. عثمان نیمه شب وارد مکه شد و یکسره به طرف خانه ولید بن مغیره مخزومی که از شخصیتهای برجسته و ثروتمند و متنفذ قریش بود رفت و از او جوار خواست، ولید هم جوار او را پذیرفت. روز بعد ولید بن مغیره هنگامی که اکابر قریش در مسجد الحرام جمع بودند به مسجد الحرام آمد و عثمان بن مظعون را با خود آورد و رسماً اعلام کرد که عثمان در جوار من است و از این ساعت اگر کسی متعرض او شود متعرض من شده است. قریش که جوار ولید بن مغیره را محترم می‏شمردند، دیگر متعرض عثمان نشدند و او از آن ساعت «مصونیت» پیدا کرد، آزادانه می‌رفت و می‌آمد و مانند یکی از قریش در مجالس و محافل آنها شرکت می‌کرد. اما در همان حال، قریش لحظه‌ای از آزار و شکنجه سایر مسلمانان فروگذار نمی‌کردند.😔 این جریان بر عثمان -که هرگز راحت خود و رنج یاران را نمی‌توانست ببیند- سخت گران می‌آمد. 🤔 روزی با خود اندیشید این مروّت نیست من در پناه یک نفر مشکوک آسوده باشم و برادران همفکر و هم عقیده‌ام در زیر شکنجه و آزار باشند. از این رو نزد ولید بن مغیره آمد و گفت: «من از تو متشکرم، تو به من پناه دادی و از من حمایت کردی، ولی از امروز می‌خواهم از جوار تو خارج شوم و به یاران خود ملحق شوم. بگذار هرچه بر سر آنها می‌آید بر سر من نیز بیاید.» برادرزاده جان! شاید به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ نگاه دارد. چرا، من از این جهت ناراضی نیستم، من می‌خواهم بعد از این جز در «پناه خدا» زندگی نکنم. حالا که اینچنین تصمیم گرفته‌ای، پس همان‏طور که روز اول من تو را به مسجد الحرام بردم و در مجمع عمومی قریش پناهندگی تو را اعلام کردم، به مسجد الحرام بیا و رسما در مجمع قریش خروج خود را از پناهندگی من اعلام کن. بسیار خوب، مانعی ندارد. ولید و عثمان با هم به مسجد الحرام آمدند. هنگامی که سران قریش گرد آمدند، ولید اظهار کرد: «همه بدانند که عثمان آمده است تا خروج خود را از جوار من اعلام کند.» راست می‌گوید، برای همین منظور آمده‌ام و اضافه می‌کنم که در مدتی که در جوار ولید بودم از من خوب حمایت کرد و از این جهت هیچ گونه نارضایی ندارم. علت خروج من از جوار او فقط این است که دوست ندارم غیر از خدا احدی را پناهگاه خودم محسوب دارم. به این ترتیب مدت جوار عثمان به پایان رسید و مصونیتی که تا آن ساعت داشت لغو شد؛ اما عثمان مانند اینکه تازه‏ای در زندگی‌اش رخ نداده، مثل روزهای پیش در محفل قریش شرکت کرد.
↑↑↑↑ از قضا در آن روز لبیدبن ربیعه، شاعر معروف عرب، به مکه آمده بود، به قصد اینکه قصیده معروف خود را که یکی از شاهکارهای قصائد عرب جاهلیت است- و تازه به نظم آورده بود- در محفل قریش بخواند. قصیده لبید با این مصراع آغاز می‌گردد: «الا کل شئ ما خلا الله باطل». ←یعنی هر چیزی جز خداوند باطل است، حق مطلق ذات اقدس احدیت است. رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله درباره این مصراع فرموده است: «راست‏ترین شعری است که عرب سروده است.». لبید به مجمع قریش آمد و قرار شد قصیده خویش را قرائت کند. حضار مجلس سراپا گوش شدند که شاهکار تازه لبید را بشنوند. لبید با غرور افتخارآمیزی خواندن قصیده را آغاز کرد، و تا گفت: «الا کل شی‏ء ما خلا الله باطل». ←عثمان بن مظعون که در کناری نشسته بود، مهلت نداد مصراع دوم را بخواند، به علامت تصدیق گفت: «احسنت، راست گفتی، حقیقت همین است، همه چیز جز خدا باطل و بی حقیقت است.». لبید مصراع دوم را خواند: «و کل نعیم لا محالة زائل». ←یعنی هر نعمتی جبراً فناپذیر و معدوم شدنی است. 😲 فریاد عثمان بلند شد: «اما این یکی را دروغ گفتی. همه نعمتها فناشدنی نیست. این فقط درباره نعمتهای این جهان صادق است. نعمتهای آن جهانی همه پایدار و باقی است.». تمام جمعیت به طرف عثمان بن مظعون، این مرد جسور، خیره شدند. هیچ کَس انتظار نداشت در محفلی که از اکابر و اشراف قریش تشکیل شده و شاعری باشخصیت مانند لبید بن ربیعه از راه دور آمده تا شاهکار خود را بر قریش عرضه دارد، مردی مانند عثمان بن مظعون که تا ساعتی پیش در پناه دیگری بود و اکنون نه تأمین مالی دارد و نه تأمین جانی و همه همفکران و هم مسلکانش در زیر شکنجه به سر می‌برند، این گونه جسارت بورزد و اظهار عقیده کند. جمعیت به لبید گفتند: «شعر خویش را تکرار کن.» باز تا لبید گفت: «الا کل شی‏ء ما خلا الله باطل». عثمان گفت: «راست است، درست است.». و چون لبید گفت: «و کل نعیم لا محالة زائل». عثمان گفت: «دروغ است، این‏طور نیست، نعمتهای آن جهانی فناپذیر نیست.». 😤 این دفعه خود لبید بیش از همه ناراحت شد. فریاد برآورد: «ای مردم قریش! به خدا قسم سابقا مجالس شما این‏طور نبود. در میان شما این گونه افراد جسور و بی ادب نبودند. چه شده که این‏جور اشخاص در میان شما پیدا شده‌اند؟». یکی از حضار مجلس برای اینکه از لبید دلجویی کرده باشد و او به قرائت قصیده‏اش ادامه دهد، گفت: «از حرف این مرد ناراحت نباش، مرد سفیهی است، تنها هم نیست، یک عده سفیه دیگر هم در این شهر پیدا شده‌اند و با این مرد هم عقیده‌اند. اینها از دین ما خارج شده‌اند و دین دیگری برای خود انتخاب کرده‌اند.» عثمان جواب تندی به گوینده این سخن داد. 😠 او هم دیگر طاقت نیاورد، از جا حرکت کرد و سیلی محکمی به چهره عثمان نواخت که یک چشمش کبود شد. یکی از حضار مجلس گفت: «عثمان! قدر ندانستی. در جوار خوب آدمی بودی. اگر در جوار ولید بن مغیره باقی مانده بودی اکنون چشمت این‏طور نبود.». عثمان گفت: پناه خدا مطمئنتر و محترمتر است از پناه غیر خدا، هر که باشد. اما چشمم: بدان که چشم دیگرم نیز آرزومند است به افتخاری نائل شود که این چشمم نائل شده است. خود ولید بن مغیره آمد جلو و گفت: عثمان! من حاضرم جوار خودم را تجدید کنم. اما من تصمیم گرفته‌ام جز جوار خدا جوار احدی را نپذیرم‏[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . اسد الغابه، ج 3/ ص 385 و 386؛ ← و سیره ابن هشام، ج 1/ ص 364- 370 🔗 https://eitaa.com/feqh_ahkam/9138 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ۱۰۷ ❒ اولین شعار ╔═ೋ✿࿐ زمزمه‏هایی که گاه به گاه از مکه در میان قبیله بنی غفار به گوش می‌رسید، طبیعت کنجکاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه کرده بود. او خیلی میل داشت از ماهیت قضایایی که در مکه می‌گذرد آگاه شود؛ اما از گزارشهای پراکنده و نامنظمی که احیانا به وسیله افراد و اشخاص دریافت می‌کرد، چیز درستی نمی‌فهمید. آنچه برایش مسلم شده بود فقط این مقدار بود که در مکه سخن نوی به وجود آمده و مکیان سخت برای خاموش کردن آن فعالیت می‌کنند؛ اما آن سخن چیست و مکیان چرا مخالفت می‌کنند، هیچ معلوم نیست. برادرش عازم مکه بود، به او گفت:«می‌گویند شخصی در مکه ظهور کرده و سخنان تازه‏ای آورده است و مدعی است که آن سخنان از طرف خدا به او وحی می‌شود، اکنون که تو به مکه می‌روی، از نزدیک تحقیق کن و خبر درست را برای من بیاور.». روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت کرد. هنگام مراجعت از او پرسید: «هان! چه خبر بود و قضیه از چه قرار است؟». تا آنجا که من توانستم تحقیق کنم، او مردی است که مردم را به اخلاق خوب دعوت می‌کند، کلامی هم آورده که شعر نیست. منظور من تحقیق بیشتر بود، این مقدار کافی نیست. خودم شخصاً باید بروم و از حقیقت این کار سر دربیاورم. ابوذر مقداری آذوقه در کوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و یکسره به مکه آمد. تصمیم گرفت هر طور هست با خودِ آن مردی که سخن نو آورده ملاقات کند و سخن او را از زبان خودش بشنود؛ اما نه او را می‏شناخت و نه جرئت می‌کرد از کسی سراغ او را بگیرد. محیط مکه محیط ارعاب و وحشت بود. ابوذر بدون آنکه به کسی اظهار کند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش می‌داد، شاید نشانه‏ای از مطلوب بیابد. مرکز اخبار و وقایع مسجد الحرام بود. ابوذر نیز با کوله بار خود به مسجد الحرام آمد. روز را شب کرد و نشانه‏ای به دست نیاورد. پس از آنکه پاسی از شب گذشت، چون خسته بود همان جا دراز کشید. طولی نکشید جوانی از نزدیک او عبور کرد. آن جوان نگاهی متجسسانه به سراپای ابوذر کرد و رد شد. نگاه جوان از نظر ابوذر خیلی معنی‏دار بود. به قلبش خطور کرد شاید این جوان شایستگی داشته باشد که راز خودم را با او در میان بگذارم. حرکت کرد و پشت سر جوان راه افتاد؛ اما جرئت نکرد چیزی اظهار کند، به سر جای خود برگشت. روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد. آن روز نیز اثری از مطلوب نیافت. 🌃 شب فرا رسید و در همان جا دراز کشید. درست در همان وقت شب پیش، همان جوان پیدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت: «آیا وقت آن نرسیده است که تو به منزل خودت بیایی و شب را در آنجا به سر ببری؟» این را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد. ابوذر شب را آن جوان بود، ولی باز هم از اینکه راز خود را با جوان به میان بگذارد خودداری کرد. جوان نیز از او چیزی نپرسید. صبح زود ابوذر خداحافظی کرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد. آن روز نیز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراکنده مردم چیزی بفهمد. همینکه پاسی از شب گذشت، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما این نوبت جوان سکوت را شکست. آیا ممکن است به من بگویی برای چه کاری به این شهر آمده‌ای؟ اگر با من شرط کنی که مرا کمک کنی، به تو می‌گویم. عهد می‌کنم که کمک خود را از تو دریغ نکنم. حقیقت این است، مدتهاست در میان قبیله خودمان می‏شنویم که مردی در مکه‏ ظهور کرده است و سخنانی آورده و مدعی است آن سخنان از جانب خدا به او وحی می‌شود. من آمده‌ام خود او را ببینم و درباره کار او تحقیق کنم. اولا عقیده تو درباره این مرد چیست؟ و ثانیا آیا می‌توانی مرا به او راهنمایی کنی؟ مطمئن باش که او بر حق است و آنچه می‌گوید از جانب خداست. صبح من تو را پیش او خواهم برد. اما همان‏طور که خودت می‏دانی، اگر مردم این شهر بفهمند من تو را پیش او می‌برم، جان هر دو نفر ما در خطر است. فردا صبح من جلو می‏افتم و تو پشت سر من با مقداری فاصله بیا و ببین من کجا می‌روم. من مراقب اطراف هستم، اگر حس کردم خطری در کار است می‌ایستم و خم می‌شوم مانند کسی که مثلا ظرفی را خالی می‌کند. تو به این علامت متوجه خطر باش و دور شو؛ اما اگر خطری پیش نیامد هر جا که من رفتم تو هم بیا.
⟩ فردا صبح جوان که کسی جز علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) نبود، از خانه بیرون آمد و راه افتاد، و ابوذر نیز از پشت سرش. خوشبختانه با خطری مواجه نشدند. علی ابوذر را به خانه پیغمبر رساند. سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پیغمبر شد و مرتب آیات قرآن را گوش می‌کرد. به جلسه دوم نکشید که با میل و اشتیاق، اختیار کرد و با رسول خدا صلی‌الله علیه وآله پیمان بست تا زنده است در راه خدا از هیچ ملامتی پروا نداشته باشد و سخن حق را ولو در ذائقه‏ها تلخ آید بگوید. رسول خدا (صلی‌الله علیه وآله وسلم) به او فرمود: «اکنون به میان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت کن، تا دستور ثانوی من به تو برسد.». ابوذر گفت: «بسیار خوب؛ اما به خدا قسم پیش از اینکه از این شهر بیرون بروم، در میان این مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد. هرچه بادا باد.» ابوذر بیرون آمد و خود را به قلب مکه یعنی مسجد الحرام 🕋 رساند و در مجمع قریش فریاد برآورد: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً عبده و رسوله.». مکیان با شنیدن این شعار، بدون آنکه مهلت سؤال و جوابی بدهند، به سر این مرد که او را اصلا نمی‏شناختند ریختند. اگر عباس بن عبد المطلب خود را به روی ابوذر نینداخته بود، چیزی از ابوذر باقی نمی‌ماند. عباس به مکیان گفت: «این مرد از قبیله بنی غفار است. راه کاروان تجارتی قریش از مکه به شام و از شام به مکه در سرزمین‏ این قبیله است. شما هیچ فکر نمی‌کنید که اگر مردی از آنها را بُکشید، دیگر نخواهید توانست به سلامت از میان آنها عبور کنید؟!». ابوذر از دست قریش نجات یافت، اما هنوز کاملا دلش آرام نگرفته بود. با خود گفت یک بار دیگر این عمل را تکرار می‌کنم، بگذار این مردم این چیزی را که دوست ندارند به گوششان بخورد بشنوند تا کم کم به آن عادت کنند. روز بعد آمد و همان شعار روز پیش را تکرار کرد. باز قریش به سرش ریختند و با وساطت عباس بن عبد المطلب نجات یافت. ابوذر پس از این جریان طبق دستور رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله وسلم به میان قوم خویش رفت و به تعلیم و و ارشاد آنان پرداخت. همینکه رسول اکرم (صلی‌الله علیه وآله وسلم) از مکه به مدینه مهاجرت کرد، ابوذر نیز به مدینه آمد و تا نزدیکی های آخر عمر خود در مدینه به سر برد. ابوذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ کرد. به همین جهت در زمان خلافت عثمان ابتدا به شام و سپس به نقطه‌ای در خارج مدینه به نام «ربذه» تبعید شد و در همان جا در تنهایی درگذشت. پیغمبر اکرم (صلی‌الله علیه وآله وسلم) درباره‌اش فرموده بود: «خدا رحمت کند ابوذر را، تنها زندگی می‌کند، تنها می‏میرد، تنها محشور می‌شود.»[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . اسد الغابة، ج 1/ ص 301 و ج 5/ ص 186؛ ←و الغدیر، ج 8/ ص 314، چاپ بیروت ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا