↑↑↑↑
از قضا در آن روز لبیدبن ربیعه، شاعر معروف عرب، به مکه آمده بود، به قصد اینکه قصیده معروف خود را که یکی از شاهکارهای قصائد عرب جاهلیت است- و تازه به نظم آورده بود- در محفل قریش بخواند.
قصیده لبید با این مصراع آغاز میگردد:
«الا کل شئ ما خلا الله باطل».
←یعنی هر چیزی جز خداوند باطل است، حق مطلق ذات اقدس احدیت است.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله درباره این مصراع فرموده است: «راستترین شعری است که عرب سروده است.».
لبید به مجمع قریش آمد و قرار شد قصیده خویش را قرائت کند. حضار مجلس سراپا گوش شدند که شاهکار تازه لبید را بشنوند.
لبید با غرور افتخارآمیزی خواندن قصیده را آغاز کرد، و تا گفت:
«الا کل شیء ما خلا الله باطل».
←عثمان بن مظعون که در کناری نشسته بود، مهلت نداد مصراع دوم را بخواند، به علامت تصدیق گفت:
«احسنت، راست گفتی، حقیقت همین است، همه چیز جز خدا باطل و بی حقیقت است.».
لبید مصراع دوم را خواند:
«و کل نعیم لا محالة زائل».
←یعنی هر نعمتی جبراً فناپذیر و معدوم شدنی است.
😲 فریاد عثمان بلند شد:
«اما این یکی را دروغ گفتی. همه نعمتها فناشدنی نیست. این فقط درباره نعمتهای این جهان صادق است. نعمتهای آن جهانی همه پایدار و باقی است.».
تمام جمعیت به طرف عثمان بن مظعون، این مرد جسور، خیره شدند.
هیچ کَس انتظار نداشت در محفلی که از اکابر و اشراف قریش تشکیل شده و شاعری باشخصیت مانند لبید بن ربیعه از راه دور آمده تا شاهکار خود را بر قریش عرضه دارد، مردی مانند عثمان بن مظعون که تا ساعتی پیش در پناه دیگری بود و اکنون نه تأمین مالی دارد و نه تأمین جانی و همه همفکران و هم مسلکانش در زیر شکنجه به سر میبرند، این گونه جسارت بورزد و اظهار عقیده کند.
جمعیت به لبید گفتند: «شعر خویش را تکرار کن.»
باز تا لبید گفت:
«الا کل شیء ما خلا الله باطل».
عثمان گفت: «راست است، درست است.».
و چون لبید گفت:
«و کل نعیم لا محالة زائل».
عثمان گفت: «دروغ است، اینطور نیست، نعمتهای آن جهانی فناپذیر نیست.».
😤 این دفعه خود لبید بیش از همه ناراحت شد.
فریاد برآورد: «ای مردم قریش! به خدا قسم سابقا مجالس شما اینطور نبود. در میان شما این گونه افراد جسور و بی ادب نبودند. چه شده که اینجور اشخاص در میان شما پیدا شدهاند؟».
یکی از حضار مجلس برای اینکه از لبید دلجویی کرده باشد و او به قرائت قصیدهاش ادامه دهد، گفت: «از حرف این مرد ناراحت نباش، مرد سفیهی است، تنها هم نیست، یک عده سفیه دیگر هم در این شهر پیدا شدهاند و با این مرد هم عقیدهاند.
اینها از دین ما خارج شدهاند و دین دیگری برای خود انتخاب کردهاند.»
عثمان جواب تندی به گوینده این سخن داد.
😠 او هم دیگر طاقت نیاورد، از جا حرکت کرد و سیلی محکمی به چهره عثمان نواخت که یک چشمش کبود شد.
یکی از حضار مجلس گفت:
«عثمان! قدر ندانستی. در جوار خوب آدمی بودی. اگر در جوار ولید بن مغیره باقی مانده بودی اکنون چشمت اینطور نبود.».
عثمان گفت:
پناه خدا مطمئنتر و محترمتر است از پناه غیر خدا، هر که باشد.
اما چشمم:
بدان که چشم دیگرم نیز آرزومند است به افتخاری نائل شود که این چشمم نائل شده است.
خود ولید بن مغیره آمد جلو و گفت:
عثمان! من حاضرم جوار خودم را تجدید کنم.
اما من تصمیم گرفتهام جز جوار خدا جوار احدی را نپذیرم[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . اسد الغابه، ج 3/ ص 385 و 386؛
← و سیره ابن هشام، ج 1/ ص 364- 370
🔗 https://eitaa.com/feqh_ahkam/9138
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۷
❒ اولین شعار
╔═ೋ✿࿐
زمزمههایی که گاه به گاه از مکه در میان قبیله بنی غفار به گوش میرسید، طبیعت کنجکاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه کرده بود. او خیلی میل داشت از ماهیت قضایایی که در مکه میگذرد آگاه شود؛ اما از گزارشهای پراکنده و نامنظمی که احیانا به وسیله افراد و اشخاص دریافت میکرد، چیز درستی نمیفهمید. آنچه برایش مسلم شده بود فقط این مقدار بود که در مکه سخن نوی به وجود آمده و مکیان سخت برای خاموش کردن آن فعالیت میکنند؛ اما آن سخن چیست و مکیان چرا مخالفت میکنند، هیچ معلوم نیست.
برادرش عازم مکه بود، به او گفت:«میگویند شخصی در مکه ظهور کرده و سخنان تازهای آورده است و مدعی است که آن سخنان از طرف خدا به او وحی میشود، اکنون که تو به مکه میروی، از نزدیک تحقیق کن و خبر درست را برای من بیاور.».
روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت کرد. هنگام مراجعت از او پرسید: «هان! چه خبر بود و قضیه از چه قرار است؟».
تا آنجا که من توانستم تحقیق کنم، او مردی است که مردم را به اخلاق خوب دعوت میکند، کلامی هم آورده که شعر نیست.
منظور من تحقیق بیشتر بود، این مقدار کافی نیست. خودم شخصاً باید بروم و از حقیقت این کار سر دربیاورم.
ابوذر مقداری آذوقه در کوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و یکسره به مکه آمد. تصمیم گرفت هر طور هست با خودِ آن مردی که سخن نو آورده ملاقات کند و سخن او را از زبان خودش بشنود؛ اما نه او را میشناخت و نه جرئت میکرد از کسی سراغ او را بگیرد. محیط مکه محیط ارعاب و وحشت بود.
ابوذر بدون آنکه به کسی اظهار کند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش میداد، شاید نشانهای از مطلوب بیابد.
مرکز اخبار و وقایع مسجد الحرام بود. ابوذر نیز با کوله بار خود به مسجد الحرام آمد. روز را شب کرد و نشانهای به دست نیاورد. پس از آنکه پاسی از شب گذشت، چون خسته بود همان جا دراز کشید. طولی نکشید جوانی از نزدیک او عبور کرد. آن جوان نگاهی متجسسانه به سراپای ابوذر کرد و رد شد.
نگاه جوان از نظر ابوذر خیلی معنیدار بود.
به قلبش خطور کرد شاید این جوان شایستگی داشته باشد که راز خودم را با او در میان بگذارم. حرکت کرد و پشت سر جوان راه افتاد؛ اما جرئت نکرد چیزی اظهار کند، به سر جای خود برگشت.
روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد. آن روز نیز اثری از مطلوب نیافت.
🌃 شب فرا رسید و در همان جا دراز کشید. درست در همان وقت شب پیش، همان جوان پیدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت:
«آیا وقت آن نرسیده است که تو به منزل خودت بیایی و شب را در آنجا به سر ببری؟»
این را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد.
ابوذر شب را #مهمان آن جوان بود، ولی باز هم از اینکه راز خود را با جوان به میان بگذارد خودداری کرد.
جوان نیز از او چیزی نپرسید.
صبح زود ابوذر خداحافظی کرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد.
آن روز نیز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراکنده مردم چیزی بفهمد. همینکه پاسی از شب گذشت، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما این نوبت جوان سکوت را شکست.
آیا ممکن است به من بگویی برای چه کاری به این شهر آمدهای؟
اگر با من شرط کنی که مرا کمک کنی، به تو میگویم.
عهد میکنم که کمک خود را از تو دریغ نکنم.
حقیقت این است، مدتهاست در میان قبیله خودمان میشنویم که مردی در مکه ظهور کرده است و سخنانی آورده و مدعی است آن سخنان از جانب خدا به او وحی میشود. من آمدهام خود او را ببینم و درباره کار او تحقیق کنم. اولا عقیده تو درباره این مرد چیست؟
و ثانیا آیا میتوانی مرا به او راهنمایی کنی؟
مطمئن باش که او بر حق است و آنچه میگوید از جانب خداست. صبح من تو را پیش او خواهم برد. اما همانطور که خودت میدانی، اگر مردم این شهر بفهمند من تو را پیش او میبرم، جان هر دو نفر ما در خطر است. فردا صبح من جلو میافتم و تو پشت سر من با مقداری فاصله بیا و ببین من کجا میروم. من مراقب اطراف هستم، اگر حس کردم خطری در کار است میایستم و خم میشوم مانند کسی که مثلا ظرفی را خالی میکند. تو به این علامت متوجه خطر باش و دور شو؛ اما اگر خطری پیش نیامد هر جا که من رفتم تو هم بیا.
⟩ فردا صبح جوان که کسی جز علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) نبود، از خانه بیرون آمد و راه افتاد، و ابوذر نیز از پشت سرش. خوشبختانه با خطری مواجه نشدند. علی ابوذر را به خانه پیغمبر رساند.
#ابوذر سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پیغمبر شد و مرتب آیات قرآن را گوش میکرد.
به جلسه دوم نکشید که با میل و اشتیاق، #اسلام اختیار کرد و با رسول خدا صلیالله علیه وآله پیمان بست تا زنده است در راه خدا از هیچ ملامتی پروا نداشته باشد و سخن حق را ولو در ذائقهها تلخ آید بگوید.
رسول خدا (صلیالله علیه وآله وسلم) به او فرمود: «اکنون به میان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت کن، تا دستور ثانوی من به تو برسد.».
ابوذر گفت: «بسیار خوب؛ اما به خدا قسم پیش از اینکه از این شهر بیرون بروم، در میان این مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد. هرچه بادا باد.»
ابوذر بیرون آمد و خود را به قلب مکه یعنی مسجد الحرام 🕋 رساند و در مجمع قریش فریاد برآورد: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً عبده و رسوله.».
مکیان با شنیدن این شعار، بدون آنکه مهلت سؤال و جوابی بدهند، به سر این مرد که او را اصلا نمیشناختند ریختند.
اگر عباس بن عبد المطلب خود را به روی ابوذر نینداخته بود، چیزی از ابوذر باقی نمیماند.
عباس به مکیان گفت: «این مرد از قبیله بنی غفار است. راه کاروان تجارتی قریش از مکه به شام و از شام به مکه در سرزمین این قبیله است. شما هیچ فکر نمیکنید که اگر مردی از آنها را بُکشید، دیگر نخواهید توانست به سلامت از میان آنها عبور کنید؟!».
ابوذر از دست قریش نجات یافت، اما هنوز کاملا دلش آرام نگرفته بود. با خود گفت یک بار دیگر این عمل را تکرار میکنم، بگذار این مردم این چیزی را که دوست ندارند به گوششان بخورد بشنوند تا کم کم به آن عادت کنند.
روز بعد آمد و همان شعار روز پیش را تکرار کرد.
باز قریش به سرش ریختند و با وساطت عباس بن عبد المطلب نجات یافت.
ابوذر پس از این جریان طبق دستور رسول اکرم صلیالله علیه وآله وسلم به میان قوم خویش رفت و به تعلیم و #تبلیغ و ارشاد آنان پرداخت.
همینکه رسول اکرم (صلیالله علیه وآله وسلم) از مکه به مدینه مهاجرت کرد، ابوذر نیز به مدینه آمد و تا نزدیکی های آخر عمر خود در مدینه به سر برد.
ابوذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ کرد. به همین جهت در زمان خلافت عثمان ابتدا به شام و سپس به نقطهای در خارج مدینه به نام «ربذه» تبعید شد و در همان جا در تنهایی درگذشت.
پیغمبر اکرم (صلیالله علیه وآله وسلم) دربارهاش فرموده بود: «خدا رحمت کند ابوذر را، تنها زندگی میکند، تنها میمیرد، تنها محشور میشود.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . اسد الغابة، ج 1/ ص 301 و ج 5/ ص 186؛
←و الغدیر، ج 8/ ص 314، چاپ بیروت
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۸
❒ در بارگاه رستم
╔═ೋ✿࿐
رستم فرخزاد، با سپاه گران و ساز و برگ کامل، برای سرکوبی مسلمانان که قبلا شکست سختی به ایرانیان داده بودند وارد قادسیه شد.
مسلمانان به سرکردگی سعد وقاص تا نزدیک قادسیه جلو آمده بودند.
سعد عدهای را مأمور کرده بود تا پیشاپیش سپاه به عنوان «مقدمة الجیش» و پیشاهنگ حرکت کنند. ریاست این عده با مردی بود به نام زهرة بن عبد الله.
رستم پس از آنکه شبی را در قادسیه به روز آورد، برای آنکه وضع دشمن را از نزدیک ببیند سوار شد و به راه افتاد و در کنار اردوگاه مسلمانان بر روی تپهای ایستاد و مدتی وضع آنها را تحت نظر گرفت.
بدیهی است نه عدد و نه تجهیزات و ساز و برگ مسلمانان چیزی نبود که اسباب وحشت بشود؛ اما در عین حال مثل اینکه به قلبش الهام شده بود که جنگ با این مردم سرانجام نیکی نخواهد داشت. رستم همان شب با پیغام، زهرة بن عبد الله را نزد خود طلبید و به او پیشنهاد صلح کرد؛ اما به این صورت که پولی بگیرند و برگردند سر جای خود.
رستم با غرور و بلندپروازی- که مخصوص خود او بود- به او گفت: «شما همسایه ما بودید و ما به شما نیکی میکردیم. شما از انعام ما بهرهمند میشدید و گاهی که خطری از ناحیه کسی شما را تهدید میکرد، ما از شما حمایت و شما را حفظ میکردیم. تاریخ گواه این مطلب است.»
سخن رستم که به اینجا رسید، زهرة گفت:
«همه اینها که راجع به گذشته گفتی صحیح است؛ اما تو باید این واقعیت را درک کنی که امروز غیر از دیروز است. ما دیگر آن مردم نیستیم که طالب دنیا و مادیات باشیم. ما از هدفهای دنیایی گذشته هدف های آخرتی داریم.
ما قبلا همانطور بودیم که تو گفتی، تا روزی که خداوند پیغمبر خویش را در میان ما مبعوث فرمود. او ما را به خدای یگانه خواند. ما دین او را پذیرفتیم. خداوند به پیغمبر خویش وحی کرد که اگر پیروان تو بر آنچه به تو وحی شده ثابت بمانند، خداوند آنان را بر همه اقوام و ملل دیگر تسلّط خواهد بخشید. هرکَس به این دین بپیوندد عزیز میگردد و هرکَس تخلف کند خوار و زبون میشود.»
رستم گفت:
«ممکن است در اطراف دین خودتان توضیحی بدهی؟»
اساس و پایه و رکن آن دو چیز است: شهادت به یگانگی خدا و شهادت به رسالت محمد (صلیالله علیه وآله وسلم)، و اینکه آنچه او گفته است از جانب خداست.
این که عیب ندارد، خوب است. دیگر چی؟
آزاد ساختن بندگان خدا از بندگی انسانهایی مانند خود[¹]
این هم خوب است. دیگر چی؟
مردم همه از یک پدر و مادر زاده شدهاند، همه فرزندان آدم و حوا هستند، بنابراین همه برادر و خواهر یکدیگرند.»[²]
این هم بسیار خوب است. خوب اگر ما اینها را بپذیریم و قبول کنیم، آیا شما باز خواهید گشت؟
آری، قسم به خدا دیگر قدم به سرزمینهای شما نخواهیم گذاشت مگر به عنوان تجارت یا برای کار لازم دیگری از این قبیل. ما هیچ مقصودی جز اینکه گفتم نداریم.
راست میگویی؛ اما یک اشکال در کار است. از زمان اردشیر در میان ما مردم ایران سنتی معمول و رایج است که با دین شما جور درنمی آید. از آن زمان رسم بر این است که طبقات پست از قبیل کشاورز و کارگر حق ندارند تغییرشغل دهند و به کار دیگر بپردازند. اگر بنا شود آن طبقات به خود یا فرزندان خود حق بدهند که تغییر شغل و طبقه بدهند و در ردیف اشراف قرار بگیرند، پا از گلیم خود درازتر خواهند کرد و با طبقات عالیه و اعیان و اشراف ستیزه خواهند جُست؛ پس بهتر این است که یک بچه کشاورز بداند که باید کشاورز باشد و بس، یک بچه آهنگر نیز بداند که غیر از آهنگری حق کار دیگر ندارد و همینطور...
اما ما از همه مردم برای مردم بهتریم[³]. ما نمیتوانیم مثل شما باشیم و طبقاتی آنچنان در میان خود قائل شویم. ما عقیده داریم امر خدا را در مورد همان طبقات پست اطاعت کنیم. همانطور که گفتم به عقیده ما همه مردم از یک پدر و مادر آفریده شدهاند و همه برادر و برابرند. ما معتقدیم به وظیفه خودمان درباره دیگران به خوبی رفتار کنیم، و اگر به وظیفه خودمان عمل کنیم، عمل نکردن آنها به ما زیان نمیرساند. عمل به وظیفه، مصونیت ایجاد میکند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . «و اخراج العباد من عبادة العباد الی عبادة الله.»
[۳] . «نحن خیر الناس للناس.»
رستم بزرگان سپاه را جمع کرد و سخنان این فرد مسلمان را برای آنان بازگو کرد.
آنان سخنان آن مسلمان را به چیزی نشمردند.
رستم به سعد وقاص پیام داد که نمایندهای رسمی برای مذاکره پیش ما بفرست.
سعد خواست هیئتی را مأمور این کار کند؛ اما ربعی بن عامر که حاضر مجلس بود صلاح ندید، گفت:
«ایرانیان اخلاق مخصوصی دارند. همینکه یک هیئت به عنوان نمایندگی به طرفشان برود آن را دلیل اهمیت خودشان قرار میدهند و خیال میکنند ما چون به آنها اهمیت میدهیم هیئتی فرستادهایم. فقط یک نفر بفرست، کافی است.».
خود ربعی مأمور این کار شد.
از آن طرف به رستم خبر دادند که نماینده سعد وقاص آمده است.
رستم با مشاورین خود در کیفیت برخورد با نماینده مسلمانان مشورت کرد که به چه صورتی باشد. به اتفاق کلمه رأی دادند که باید به او بیاعتنایی کرد و چنین وانمود کرد که ما به شما
اعتنایی نداریم، شما کوچکتر از این حرفها هستید.
رستم برای آنکه جلال و شکوه ایرانیان را به رخ مسلمانان بکشد، دستور داد تختی زرین نهادند و خودش روی آن نشست، فرشهای عالی گستردند، متکاهای زربفت نهادند.
نماینده مسلمانان در حالی که بر اسبی سوار و شمشیر 🗡 خویش را در یک غلافی کهنه پوشیده و نیزهاش را به یک تار پوست بسته بود، وارد شد.
تا نگاه کرد فهمید که این زینتها و تشریفات برای این است که به رخ او بکشند.
متقابلا برای اینکه بفهماند ما به این جلال و شکوهها اهمیت نمیدهیم و هدف دیگری داریم، همینکه به کنار بساط رستم رسید، معطل نشد، اسب خویش را نهیب زد و با اسب داخل خرگاه رستم شد. مأمورین به او گفتند: «پیاده شو!» قبول نکرد و تا نزدیک تخت رستم با اسب رفت، آنگاه از اسب پیاده شد.
یکی از متکاهای زرین را با نیزه سوراخ کرد و لجام اسب خویش را در آن فرو برد و گره زد. مخصوصا پلاس کهنهای که جل شتر بود، به عنوان روپوش به دوش خویش افکند.
به او گفتند: «اسلحه
خود را تحویل بده، بعد برو نزد رستم.»
گفت: «تحویل نمیدهم. شما از ما نماینده خواستید و من به عنوان نمایندگی آمدهام، اگر نمیخواهید برمیگردم.»
رستم گفت:
«بگذارید هر طور مایل است بیاید.»
ربعی بن عامر، با وقار و طمأنینه خاصی، در حالی که قدمها را کوچک برمیداشت و از نیزه خویش به عنوان عصا استفاده میکرد و عمدا فرشها را پاره میکرد، تا پای تخت رستم آمد. وقتی که خواست بنشیند، فرشها را عقب زد و روی خاک نشست.
گفتند: «چرا روی فرش ننشستی؟» گفت: «ما از نشستن روی این زیورها خوشمان نمیآید.»
مترجم مخصوص رستم از او پرسید:
«شما چرا آمدهاید؟»
خدا ما را فرستاده است. خدا ما را مأمور کرده بندگان او را از سختیها و بدبختیها رهایی بخشیم و مردمی را که دچار فشار و استبداد و ظلم سایر کیشها هستند نجات دهیم و آنها را در ظلّ عدل اسلامی
درآوریم[¹].
ما دین خدا را که بر این اساس است، بر سایر ملل عرضه میداریم؛ اگر قبول کردند در سایه این دین خوش و خرم و سعادتمندانه زندگی کنند، ما با آنها کاری نداریم، اگر قبول نکردند با آنها میجنگیم، آنگاه یا کشته میشویم و به بهشت میرویم، یا بر دشمن پیروز میگردیم.
بسیار خوب، سخن شما را فهمیدیم. حالا ممکن است فعلا تصمیم خود را تأخیر بیندازید تا ما فکری بکنیم و ببینیم چه تصمیم میگیریم؟
چه مانعی دارد. چند روز مهلت میخواهید؟ یک روز یا دو روز؟
یک روز و دو روز کافی نیست، ما باید به رؤسا و بزرگان خود نامه بنویسیم و آنها باید مدتها با هم مشورت کنند تا تصمیمی گرفته شود.
ربعی که مقصود آنها را فهمیده بود و میدانست منظور این است که دفع الوقت شده باشد، گفت:
«آنچه پیغمبر ما سنت کرده و پیشوایان ما رفتار کردهاند این است که در این گونه مواقع بیش از سه روز تأخیر جایز ندانیم. من سه روز مهلت میدهم تا یکی از سه کار را انتخاب کنید:
یا اسلام بیاورید← در این صورت ما از راهی که آمدهایم برمیگردیم؛ سرزمین شما با همه نعمتها، مال خودتان؛ ما طمع به مال و ثروت و سرزمین شما نبستهایم.
یا قبول کنید جزیه بدهید.
یا آماده نبرد باشید.».
معلوم میشود تو خودت فرمانده کل میباشی که با ما قرار میگذاری.
خیر، من یکی از افراد عادی هستم؛ اما مسلمانان مانند اعضای یک پیکرند، همه از همند. اگر کوچکترین آنها به کسی امان بدهد، مانند این است که همه امان دادهاند[²]. همه امان و پیمان یکدیگر را محترم می شمارند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . الله جاء بنا و بعثنا لنخرج من یشاء من عباده، مِن ضیق الدنیا الی سعتها، و من جور الادیان الی عدل الاسلام.
[۲] . عبارت ربعی این است: « و لکن المسلمین کالجسد الواحد بعضهم من بعض یجیر ادناهم علی اعلاهم». این مرد مضمون این جمله را مجموعا از دو حدیث ...
پس از این جریان، رستم که سخت تحت تأثیر قرار گرفته بود، با زعمای سپاه خویش در کار مسلمانان مشورت کرد، به آنها گفت: «چگونه دیدید اینها را؟ آیا در همه عمر سخنی بلندتر و محکمتر و روشنتر از سخنان این مرد شنیدهاید؟ اکنون نظر شما چیست؟»
ممکن نیست ما به دین این سگ درآییم. مگر ندیدی چه لباسهای کهنه و مندرسی پوشیده بود؟!
شما به لباس چکار دارید، فکر و سخن را ببینید، عمل و روش را ملاحظه کنید.
سخن رستم مورد پذیرش آنان قرار نگرفت. آنها آنقدر گرفتار #غرور بودند که حقایق روشن را درک نمیکردند.
رستم دید هم عقیده و همفکری ندارد، پس از یک سلسله مذاکرات دیگر با نمایندگان مسلمانان و مشورت با زعمای سپاه خود، نتوانست راه حلی پیدا کند، آماده کارزار شد؛ و چنان شکست سختی خورد که تاریخ کمتر به یاد دارد. جان خویش را نیز در راه خیره سری دیگران از دست داد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . کامل ابن اثیر، ج 2/ ص 319- 321، وقایع سال 14 هجری
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۹
❒ فرار از بستر
╔═ೋ✿࿐
پیغمبر اکرم (صلیالله علیه وآله وسلم) پنجاه و پنج سال از عمرش میگذشت که با دختری به نام «عایشه» ازدواج کرد.
ازدواج اول پیغمبر با خدیجه (سلام الله علیها) بود که قبل از او دو شوهر کرده بود و بعلاوه پانزده سال از خودش بزرگتر بود.
ازدواج با خدیجه در سن بیست و پنج سالگی پیغمبر و چهل سالگی خدیجه صورت گرفت و خدیجه بیست و پنج سال به عنوان زن منحصر به فرد پیغمبر در خانه پیغمبر بود و فرزندانی آورد و در شصت و پنج سالگی وفات کرد. پس از خدیجه (علیهاالسلام) پیغمبر با یک بیوه دیگر به نام «سوده» ازدواج کرد.
بعد از او با عایشه که دختر خانه بود و قبلا شوهر نکرده بود و مستقیماً از خانه پدر به خانه پیغمبر میآمد ازدواج کرد.
پس از عایشه نیز، با آنکه پیغمبر زنان متعدد گرفت، هیچ کدام دختر خانه نبودند، همه بیوه و غالباً سالخورده و احیاناً صاحب فرزندان برومندی بودند.
عایشه همواره در میان زنان پیغمبر به خود میبالید و میگفت: «من تنها زنی هستم که با غیر پیغمبر آمیزش نکردهام.» او به زیبایی خود نیز میبالید و این دو جهت او را #مغرور کرده بود و احیانا پیغمبر را ناراحت میکرد.
عایشه پیش خود انتظار داشت با بودن او پیغمبر به زن دیگر التفات نکند؛ زیرا طبیعی است برای یک مرد با داشتن زنی جوان و زیبا، به سر بردن با زنانی سالخورده و بی بهره از زیبایی جز تحمل محرومیت و ناکامی چیز دیگر نیست، خصوصا اگر مانند پیغمبر بخواهد رعایت حق و نوبت همه را در کمال دقت و عدالت بنماید.
اما پیغمبر که #ازدواج های متعددش بر مبنای مصالح اجتماعی و سیاسی آن روز اسلام بود نه بر مبانی دیگر، به این جهات التفاتی نمیکرد و از آن تاریخ تا آخر عمر- که مجموعا در حدود ده سال بود- زنان متعددی از میان زنان بیسرپرست که شوهرهاشان کشته شده بودند یا به علت دیگر بیسرپرست شده بودند، به همسری انتخاب کرد.
موضوع دیگری که احیانا سبب ناراحتی عایشه میشد این بود که پیغمبر هیچ وقت تمام شب را در بستر نمیماند، یک سوم شب و گاهی نیمی از شب و گاهی بیشتر از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و تلاوت قرآن و استغفار به سر میبرد[1]
شبی نوبت عایشه بود.
پیغمبر همینکه خواست بخوابد جامه و کفشهای خود را در پایین پای خود نهاد، سپس به بستر رفت. پس از مکثی، به خیال اینکه عایشه خوابیده است، آهسته حرکت کرد و کفشهای خویش را پوشید و در را باز کرد و آهسته بست و بیرون رفت؛ اما عایشه هنوز بیدار بود و خوابش نبرده بود. این جریان برای عایشه خیلی عجیب بود؛ زیرا شبهای دیگر میدید که پیغمبر از بستر برمیخیزد و در گوشهای از اتاق به عبادت میپردازد؛ اما برای او بیسابقه بود که شبی که نوبت اوست پیغمبر از اتاق بیرون رود.
با خود گفت من باید بفهمم پیغمبر کجا میرود، نکند به خانه یکی دیگر از زنها برود!
با خود گفت آیا واقعا پیغمبر چنین کاری خواهد کرد و شبی را که نوبت من است در خانه دیگری به سر خواهد برد؟!
ای کاش سایر زنانش بهرهای از جوانی و زیبایی میداشتند و حرمسرایی از زیبارویان تشکیل داده بود.
او چنین کاری هم که نکرده و مشتی زنان سالخورده و بیوه دور خود جمع کرده است.
به هر حال باید بفهمم او در این وقت شب، به این زودی که هنوز مرا خواب نبرده به کجا میرود.
عایشه فوراً جامههای خویش را پوشید و مانند سایه به دنبال پیغمبر راه افتاد.
دید پیغمبر یکسره از خانه به طرف بقیع- که در کنار مدینه بود و به دستور پیغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند- رفت و در کناری ایستاد.
عایشه نیز آهسته از پشت سر پیغمبر رفت و خود را در گوشهای پنهان کرد.
دید پیغمبر سه بار دستها را به سوی آسمان بلند کرد، بعد راه خود را به طرفی کج کرد. عایشه نیز به همان طرف رفت.
پیغمبر راه رفتن خود را تند کرد. عایشه نیز تند کرد.
پیغمبر به حال دویدن درآمد.
عایشه نیز پشت سرش دوید.
بعد پیغمبر به طرف خانه راه افتاد. عایشه، مثل برق، قبل از پیغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت.
وقتی که پیغمبر وارد شد، نفس تند عایشه را شنید، فرمود: «عایشه! چرا مانند اسبی که تند دویده باشد نفس نفس میزنی؟»
چیزی نیست یا رسول الله!
بگو، اگر نگویی خداوند مرا بیخبر نخواهد گذاشت.
پدر و مادرم قربانت، وقتی که تو بیرون رفتی من هنوز بیدار بودم، خواستم بفهمم تو این وقت شب کجا میروی، دنبال سرت بیرون آمدم. در تمام این مدت از دور ناظر احوالت بودم.
پس آن شبحی که در تاریکی هنگام برگشتن به چشمم خورد تو بودی؟
بلی یا رسول الله!
پیغمبر در حالی که مشت خود را آهسته به پشت عایشه میزد فرمود:
«آیا برای تو این خیال پیدا شد که خدا و پیغمبر خدا به تو ظلم میکنند و حق تو را به دیگری میدهند؟!»
یا رسول الله! آنچه مردم مکتوم میدارند، خدا همه آنها را میداند و تو را آگاه میکند؟
آری، جریان رفتن من امشب به بقیع این بود که فرشته الهی #جبرئیل آمد و مرا بانگ زد و بانگ خویش را از تو مخفی کرد. من به او پاسخ دادم و پاسخ را از تو مکتوم داشتم. چون گمان کردم تو را خواب ربوده، نخواستم تو را بیدار کنم و بگویم برای استماع وحی الهی باید تنها باشم.
بعلاوه ترسیدم تو را وحشت بگیرد. این بود که آهسته از اتاق بیرون رفتم.
فرشته خدا به من دستور داد بروم به بقیع و برای مدفونین بقیع طلب آمرزش کنم.
یا رسول الله! من اگر بخواهم برای مردگان طلب آمرزش کنم چه بگویم؟
بگو: السلام علی اهل الدیار من المؤمنین و المسلمین، و یرحم الله المستقدمین منا المستأخرین، فانّا ان شاء الله اللاحقون[¹].
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . مسند احمد حنبل، ج 6/ ص 221.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────