کانال اختصاصی قاسم کاکایی
«بسم الله الرحمن الرحیم»
🗒#یاد_ایّام
🖋فصل دوم، قسمت هفتم (پیاپی بیست و چهارم)
از نفْسپروری تا نفْسکُشی (۵)
۱- زمانی که خدمت حضرت آیتالله نجابت رضوان الله تعالی علیه رسیدم، از همان روزهای اول، فرمودند: « اگر میخواهی در این حوزه با کسی رفاقت کنی فقط با این سه نفر رفاقت نزدیک داشته باش : آقای حاج محمدتقی نجابت (که حضرت استاد و به تبع ایشان، سایرین، ایشان را آقای حاجی میخواندند), آقای حاج علینقی نجابت و آقای حاج سید محیالدین عندلیب (داماد حضرت استاد)» بر آقای حاج محمد تقی تاکید خاصی داشتند. البته رفاقت با همهٔ طلاب، مطلوب و برگزیده بود ولی شاید این سه نفر برای نفْس بنده چنان مناسب بودند که میتوانستم با آنها مصداق «بین الاحباب تسقط الآداب» را پیدا کنم. بنده هم این امر را غنیمت شمردم و این رفاقت را تا آخر ادامه دادم و انشاءالله خدا توفیق دهد تا باز هم تا آخر ادامه دهم
۲- در سال ۱۳۶۷، حضرت امام رضوان الله تعالی علیه بیاناتی داشتند که تحولی در حوزه و ساختار تشکیلات روحانیت را ایجاب میکرد. از همهٔ حوزههای سراسر کشور خواسته شد تا نظرات و دیدگاههای خود را در باب این موضوع به مدیریت حوزهٔ علمیه قم ارسال کنند و نمایندگان خود را برای شرکت در همایشی با همین موضوع به قم اعزام نمایند. حضرت استاد با قلم خود جواب سوالهایی را که از حوزه شده بود نگاشتند که حاصل آن جزوهٔ «زیّ طلبگی» شد. سپس به مرحوم آیتالله حاج محمدتقی نجابت ماموریت دادند تا حامل این پیام به حوزهٔ علمیهٔ قم باشد. سه نفر را هم با ایشان روانه قم کردند: آقای حاج علینقی نجابت، آقای سید محیالدین عندلیب و حقیر. این امر از یک سو، لطف و عنایت حضرت استاد بود در حق بنده، و از سوی دیگر، یادآوری آن رفاقتِ لازم و کارسازی بود که بایستی با این سه بزرگوار داشته باشم. هر چهار نفر با یک پیکان، عازم قم شدیم. هرچند که جلسات قم دستاورد چندانی نداشت اما این جزوهٔ «زیّ طلبگی» که چندین بار از جانب حوزهٔ علمیهٔ شهید محمدحسین نجابت تجدید چاپ شده است، دستاورد علمی و راهنمای اخلاقی بزرگی برای همهٔ طلاب و مدیران حوزه بوده است و خواهد بود.
۳- نهم بهمن ۱۳۶۸، روز عروج ملکوتی حضرت استاد بود. وصال آن ولیّ خدا با محبوبش هرچند آرزوی دیرینه حضرت استاد بود، لیکن برای امثال ما، فراق ایشان مصیبت و غمی غیر قابل تحمل بود. داستان آن روزِ غمبار را در کتاب حدیث سرو آوردهام. احساسی فراتر از یتیمی به ما دست داده بود؛ احساسی که برای حقیر فوق العاده کمرشکن بود.
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
با تقدیر چه میتوان کرد. ظاهراً همه گلشنی که زیر سایهٔ آن عزیز، آشیانهٔ ما محسوب میشد رو به خشکیدن و پراکندگی میگذاشت. اما روح پرفتوح حضرت استاد بنا را چنان گذاشته بود که جمعیت ما پراکنده نشود و آن گلستان، خرّم و سرسبز تداوم یابد.
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبْوَد بر مقامش از چراغ
چون که شد از پیشِ دیده وصل یار
نایبی باید از اومان یادگار
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بویِ گل را از که یابیم از گلاب
و مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدتقی نجابت رضوان الله تعالی علیه، همان نایبی بود که سی و دو سال آن جمعیتِ حوزهٔ شهید محمدحسین نجابت را حفظ کرد و روز به روز بر بالندگی آن افزود.
۴- راجع به خصوصیات و سجایای مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدتقی نجابت در جای دیگری سخن گفتهام. به مصداق «الولدُ سرّ أبیه»، ایشان مظهر محبت، رفاقت، رحم، دلسوزی، توکل و توحیدِ حضرت استاد بود. خداوند فتوحاتی قلبی و معرفت و محبتی تمام عیار، نصیب ایشان کرده بود. تا حدود زیادی همان نفْسشناسی و حفاظت و تسلطِ بر نفوس را از پدر خویش، حضرت استاد، به ارث برده بودند. خیال افراد را میخواندند. از آینده پیشگوییهای دقیقی داشتند. بر تعبیر خواب و تأویل رؤیا توانایی بالایی داشتند. یاد دارم که زمانی خوابی دیده بودم. برای ایشان نقل کردم و تعبیر آن را از ایشان خواستم. بیدرنگ فرمودند مگر فلانی هم در همان صحنهٔ خواب تو حاضر نبود؟ با تعجب عرض کردم که: بله حاضر بود. سپس ایشان تعبیر آن خواب را برایم بیان کردند. کرامات فراوانی از ایشان مشاهده کردم که بیان آنها از حوصلهٔ این وجیزه خارج است. فقط همینقدر میتوانم بگویم که عنایاتِ غیبی و باطنی ایشان در حدی بود که خودم، خانواده، فرزندانم و حتی اطرافیانِ دیگر و دورترم را از خیلی از همّ و غم و گرفتاریهای معنوی و دنیوی رهانیدند و ما را مدیون خودشان کردند. به خانهٔ ما میآمدند. ساعتها وقت میگذاشتند. حق رفاقت را به کمال و تمام ادا مینمودند و گرهگشایی میکردند:
به دورِ لاله قدح گیر و بیریا میباش
به بویِ گُل نفسی همدمِ صبا میباش
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
چو غنچه گرچه فروبستگیست کارِ جهان
تو همچو بادِ بهاری گره گشا میباش
مریدِ طاعتِ بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشرِ رندانِ پارسا میباش
۵- عنایات حضرت آیتالله حاج محمدتقی نجابت در تداوم عنایات حضرت استاد حاج شیخ حسنعلی نجابت، بنده را وارد عرصههای جدیدی کرد. از جمله، ایشان بنده را به منبر رفتن در محرم و بر پا داشتن عزای امام حسین علیهالسلام، واداشتند؛ چیزی که بنده هیچگاه توانش را در خودم نمیدیدم و از مخیلهام نیز عبور نمیکرد. حکایت این منبری شدن را در کتاب گلبانگ سربلندی آوردهام؛ منبرهایی که موجب شرف و مایه سربلندیِ حقیر محسوب میشود و تا امروز هم ادامه دارد:
بر آستان جانان، گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
این توفیق، هم ابراز عشقِ دیرینه به آن حضرت است هم آنکه این عشق را تعمیق میبخشد. جناب حجتالاسلام حاج شیخ علی محمد نجابت، از قول پدرشان حضرت آیتالله حاج شیخ محمدتقی، نقل میکردند که حضرت آیتالله حاج شیخ حسنعلی نجابت از این عنایت حضرت اباعبدالله علیهالسلام و عشقی که حقیر به ساحت بلند سیدالشهدا داشتم، خبر داده بودند. خبری که باز هم حالت انشایی داشت. یعنی این عشق را شعلهورتر میکرد. ظاهرا مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدتقی بر همین اساس، بنده را بر منبرهای هر ساله در دههٔ محرم ملتزم کرده بودند. حاصل آن منبرها هم نیز با عنایت و اصرار مرحوم حاج شیخ محمدتقی، سه کتابِ گلبانگ سربلندی، شفاعت و جایگاه آن در عاشورا و خصایص امام حسین علیهالسلام از دیدگاه حضرت آیتالله نجابت بود.
۶- مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدتقی بر حفظ آثار مرحوم پدرشان همت کامل گذاشته بودند. بسیاری از افاضات و دروس مضبوطِ حضرت استاد را به صورت کتاب درآوردند حقیر را هم مُقرّرْ مناسبی برای این افاضات تشخیص میدادند. لذا علاوه بر آن کتابِ خصائص امام حسین(ع)، مرا واداشتند که کتاب حدیث سرو را در باب زندگی و احوالات حضرت استاد به رشتهٔ تحریر در بیاورم. تدریس دو درس گلشن راز شبستری و شرح الاسماء الحسنی از حاجی سبزواری را که با رحلت استاد ناتمام مانده بود، به عهدهٔ حقیر گذاشتند. کلمات قصار باباطاهر در زمینهٔ عرفان، علم و معرفت، کتاب بسیار گرانقدری است. حضرت استاد مدتی این کلمات قصار را در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمدحسین نجابت شرح میکردند. مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدتقی، حقیر را واداشتند تا در ایام کرونا این شرح حضرت استاد را به طور مجازی، برای طلاب عزیز حوزه شرح کنم. این شرحِ شرح هنوز هم ادامه دارد.
۷- با عنایت مرحوم حاج شیخ محمدتقی نجابت، دورهٔ کارشناسی ارشد الهیات و معارف اسلامی در دانشگاه قم (مرکز تربیت مدرس) و دورهٔ دکتری حکمت و فلسفهٔ اسلامی را در دانشگاه تربیت مدرس تهران گذراندم؛ چرا که ایشان حضور جدی در صحنهٔ دانشگاه را نیز برای حقیر لازم میدیدند. برای ورود در دورهٔ کارشناسیِ ارشدِ مرکز تربیت مدرس قم، داشتنِ مدرک اتمام کفایتین لازم بود. اما حوزهٔ مرحوم حضرت استاد هیچگاه زیر پوشش حوزهٔ علمیهٔ قم نبود. ناچار برای گرفتن آن مدرک، باید نُه پایه را امتحان کتبی و شفاهی میدادم. همهٔ کتبیها را در عرض یک هفته امتحان دادم و همه را با نمرهٔ ۲۰ قبول شدم! شفاهیها را هم در کمترین مدتِ ممکن تمام کردم و قبول شدم و مدرک اتمام کفایتین گرفتم. مسئولان دایرهٔ امتحانات شورای مدیریت باورشان نمیشد که در شیراز، حوزهای به این قوت وجود داشته باشد. فکر میکردند که شاید از حوزهٔ مشهد و یا حداکثر از حوزهٔ اصفهانم. ممتحنی که امتحان کفایه را به صورت شفاهی میگرفت، وقتی که پاسخهایم را شنید، با توجه به محاسن بنده که تقریباً سفید شده بود، گفت: «معلوم است شما چندین دوره کفایه را تدریس کردهاید». عرض کردم که خیر! آن را یک دوره، خدمت استادی کامل و فقیهی بیمانند درس گرفتهام.
گذراندن این دورهٔ کارشناسی ارشد و دکتری باعث آشنایی با برخی از مسائل علمیِ شاخههایی شد که در حوزه وجود نداشت. نیز موجب آشنایی نزدیک حقیر با استادان بزرگ حکمت و فلسفهٔ کشور در سطح دانشگاهها شد؛ آشناییای که به رفاقت و صمیمیت با آن استادان ارجمند انجامید و تا امروز ادامه دارد.
۸- طنز روزگار آنکه، آنچه را از آن فرار میکردم دوباره داشت به سرم میآمد! به مصداقِ «توبهٔ گرگ مرگ است» و یا حداقل به مصداقِ «ترک عادت موجب مرض است» در هر دو دورهٔ کارشناسی ارشد و دکتری نیز رتبهٔ اول شدم! آن هم در میان فضلای بسیار باسواد و گرانقدر حوزه و دانشگاه. باز هم نمرهٔ ۲۰! این بار، هم برای پایان نامهٔ کارشناسی ارشد، و هم برای رسالهٔ دکتری! آن هم از جانب هیئت داورانی بسیار سختگیر و نکتهسنج. البته علت اصلی این توفیق از آنجا ناشی میشد که هم پایان نامه و هم رساله موضوعشان توحید بود؛ اولی توحید افعالی و دومی توحید ذاتی (وحدت وجود).
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
بنده در خدمت حضرت استاد، رضوان الله تعالی علیه، مبانی توحیدی هر دو موضوع کاملاً برایم حلاجی شده و عشق به هر دو موضوع نیز در وجودم برانگیخته شده بود. این دو اثر، بعداً به صورت کتاب درآمدند؛ یکی تحت عنوان خدامحوری و دیگری تحت عنوان وحدت وجود. هر دو در جشنوارههای مختلف از جمله در جشنوارهٔ جایزهٔ کتاب سال جمهوری اسلامی برگزیده و اول شدند. چاپ و انتشار آنها هم علاوه بر کمک و مساعدت استادانم در دانشگاه، به عنایت و اصرار حضرت آیت الله حاج شیخ محمد تقی نجابت بود.
۹- در سال ۱۳۸۴، بعثهٔ مقام معظم رهبری در حج، برنامهریزی کرده بود که تمرکز زدایی کند و دفاتر بعثه را در سطح استانهای بزرگ تاسیس نماید. برای این کار، از شعبهٔ مشهد، شعبه اصفهان و شعبهٔ شیراز شروع کردند. برای مسئولیتِ شعبه شیراز، که در واقع، استانهای فارس، کهگیلویه و بویراحمد و بوشهر را زیر پوشش داشت، قرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند! علت آن بود که در کار و وظیفهٔ روحانیِ کاروان بودن، حقیر را موفق دیده بودند. اما به مسئولان بعثه گفتم که راجع به پذیرش این مسئولیت باید تأمل و مشورت کنم. موضوع را با مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدتقی نجابت در میان گذاشتم. ایشان بسیار استقبال کردند. چند نفر از دوستان را هم برای همکاری با بنده تعیین کردند. تأسیس و راهاندازی دفتر و یک کار نو، کاری بود که بدون عنایت آن مرحوم، انجام نمیشد. بدین ترتیب یکی از موفقترین مراکز و شعب بعثه در سطح کشور، شعبهٔ شیراز شد. اصولاً عنایتی که مرحوم حضرت استاد به امر حج و روحانی کاروان بودن داشتند، باعث شده است که تعداد روحانیون کاروان از حوزهٔ مقدسهٔ شهید محمدحسین نجابت، بیش از هر حوزهٔ دیگری در کل کشور باشد؛ این عزیزان به لحاظ کیفی نیز بهترینها در سطح کشورند. تاسیس این شعبه در شیراز نیز با پشتوانهٔ این همه فضلا، کمک شایانی به رواج امر حج و معنویت و اعزام بهترین روحانیون کاروان در سطح استانهای جنوب کشور کرد.
۱۰- عنوان این قسمتهای اخیر از یاد ایام، «از نفْسپروری تا نفسْکُشی» بود. بنده به مصداق آیهٔ شریفهٔ قرآن که:
وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي ۚ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي ۚ إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ،
هنوز از این نفٰسِ سرکش و چموش، به خدا پناه میبرم و خود را از وساوس و شیطنتهای نفْس، مصون نمیدانم و در تمامی آنات، در جهاد با این نفْس، رحمت و لطف خدا را میطلبم به قول مولانا:
نفست اژدرهاست او کِی مرده است
از غم و بیآلتی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون او
که به امر او همی رفت آب جو،
آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند
دلم صرفاً به شوخی مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدتقی خوش است که دربارهٔ برخی از رفقا میفرمود: «باید خونش را عوض کنند و خون جدیدی در او بدمند!» امید آن دارم که آن دو طبیب روحانی، پدر و پسر، باعث شده باشند که اندکی خونم عوض شده باشد و یا در آینده عوض شود!
۱۱- سرانجام آن عزیز دیگر، همدم، سَرور، معلّم و رفیق چهل سالهام، مرحوم آیتالله حاج محمدتقی، نیز مانند محبوبهای دیگرم، عروج کرد و تنهایم گذاشت. حالم پس از چهل سال رفاقت و همنشینیِ هر روز و هر لحظه در سفر و در حضر با ایشان، همان بود که سعدی گفت:
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران!
ایشان مانند پدر بزرگوارشان در ماه رجب عروج کرد و رفتنش داغ حضرت استاد را در دلم تازه کرد. در رثای او این غزل بر زبانم جاری شد:
بعد سی سال رجب کرده دگر پر مِحَنََم
از «تقی» زنده شده داغ فراق حَسَنم
گفتم ای جان به کجا میروی بی من به کجا!؟
از فراق گُل رویت چو گِلی مردهتنم
گفت دیریست در این دِیرِ غریب افتادم
خود بیاید ز حبیبان، نغمات از وطنم
«مرغ باغ ملکوتم نیام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم»
گفتمش چشمِ تَرَم بین و دلِ سوختهام
من هم آخر ز همان باغ و همان انجمنم
من هم اینجا به همین دیرِ خرابم حیران
گاه دربند ز دنیا و گهی در رَسَنم
رفت و خوش رفت تقیّ و به هَزاران پیوست
من در این سجن، گرفتار به زاغ و زَغَنم
✅@ghkakaie
شرح_گلشن_راز_جلسه_۱۰۸_حجتالاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
27.81M
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز
اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره)
▶️ جلسه ۱۰۸
🕝مدت زمان صوت:
۲۵ دقیقه و ۴۵ ثانیه
🗓️تاریخ تدریس:
۲۴ اردیبهشت۱۳۹۱
✅تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره)
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره) ▶️ جلسه ۱۰۸ 🕝مدت زمان
درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۰۸:
از او هر لحظه دام و دانهای شد
وز او هر گوشهای میخانهای شد
ز غمزه میدهد هستی به غارت
به بوسه میکند بازش عمارت
ز چشمش خون ما در جوش دائم
ز لعلش جان ما مدهوش دائم
به غمزه چشم او دل میرباید
به عشوه لعل او جان میفزاید
چو از چشم و لبش جویی کناری
مر این گوید که نه آن گوید آری
ز غمزه عالمی را کار سازد
به بوسه هر زمان جان مینوازد
از او یک غمزه و جان دادن از ما
وز او یک بوسه و استادن از ما
ز «لمح بالبصر» شد حشر عالم
ز نفخ روح پیدا گشت آدم
چو از چشم و لبش اندیشه کردند
جهانی میپرستی پیشه کردند
نیاید در دو چشمش جمله هستی
در او چون آید آخر خواب و مستی
وجود ما همه مستی است یا خواب
چه نسبت خاک را با رب ارباب
خرد دارد از این صد گونه اشگفت
که «ولتصنع علی عینی» چرا گفت
✅ @ghkakaie
«بسم الله الرحمن الرحیم»
📖 #معرفی_کتاب «گلبانگ سربلندی»
کتاب پیش رو، حاصل منبرها و روضههای حجتالاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی است که به مدت ۸ سال از سال ۱۳۷۹ تا ۱۳۸۷ در حسینیه مهد شهیدان شیراز در طول دههی محرم ایراد فرمودند. ادامه پیدا نکردن این مراسم و منبر و استقبال و درخواست دوستان باعث شد تمامی این سخنان ارزشمند با همت استاد به صورت نوشتار مدون و بازنویسی و تصحیح شوند. نهایتا در سال ۱۳۹۰ برای اولین بار این کتاب توسط انتشارات هرمس به چاپ رسید و به خاطر استقبال مخاطبین در سال ۱۳۹۵ توسط انتشارات حکمت سینا تجدید چاپ شد.
نام زیبای این کتاب برگرفته از این بیت زیبای حافظ است:
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
✅ @ghkakaie
«بسم الله الرحمن الرحیم»
🗒#یاد_ایّام
🖋فصل دوم، قسمت هشتم (پیاپی بیست و پنجم)
الفوتبال و ما ادریک ما الفوتبال!؟
۱- گفتم که این خاطرات بر اساس روند تاریخی تنظیم نشده است و اصلاً جنبه تاریخ نگاری ندارد. در موارد متعدد، یک موضوع را مطرح و در مقاطع مختلف از آن یاد کردهایم.
۲- تاکنون از شعر، سینما و حتی تئاتر یاد کردم. همهٔ اینها در مقولهٔ هنر جا میگیرند و همه به نحوی، با خیال و عالم خیال سر و کار دارند. اما اکنون از پدیدهای میخواهم یاد کنم که نمیدانم آن را در کدام مقوله جای دهم: ورزش، خیال، هنر، عامل اعتیاد و یا جادو. بله از فوتبال میخواهم سخن بگویم با همهٔ خوب و بدش؛ با همهٔ هیجانات کاذبش و با همهٔ زیباییهایش.
۳- گفتم که تا کلاس چهارم، که در خانهٔ پدربزرگ و کوچهٔ گلشن سکنی داشتیم، بازیهای جمعیمان به چَلَک مُسّه، اَلَک دولَک و هفت سنگ خلاصه میشد؛ اصلاً نمیدانستم فوتبال چیست. از کلاس پنجم ابتدایی که به محلهٔ جدید اصلاح نژاد آمدیم با فوتبال آشنا شدم. چندین ماه طول کشید تا بفهمم در این بازی، چی به چی و کی به کیه! حتی دو سنگی را که بچهها به عنوان دروازه، به فاصلهٔ یک متر از هم قرار میدادند، نمیدانستم که نماد چیست. فقط میدیدم که وقتی توپ از بین آن دو سنگ عبور میکند بچهها شادی میکنند و داد میزنند: گل! تعجب میکردم. چون فکر میکردم که مثل بازی هفت سنگ توپ باید به آن سنگ بخورد تا امتیازی محسوب شود و گل به حساب آید! به هر حال، یواش یواش یاد گرفتم. همسایهٔ دیوار به دیوارمان محمد کارپرور بود. دقیقاً همسن بودیم. فوتبالش خیلی خوب بود. به علت رفاقتی که داشتیم، در بازیهای گل کوچک، همیشه ما دو نفر یک تیم را تشکیل میدادیم. او در نقش فوروارد و من در نقش دفاع. بعداً یواش یواش از صِرف بازی کردن به علاقهمندی و طرفداری از تیمهای بزرگ هم گرایش پیدا کردیم. نمیدانم که چه شد که محمد طرفدار تیم تاج (استقلال فعلی) شد و من طرفدار پرسپولیس! اما این امر مانع رفاقتمان نبود. همواره کنار هم در یک تیم بازی میکردیم. با پیدا شدن سر و کلهٔ تلویزیون، تب فوتبال هم ما بچهها را بیشتر فرا گرفت. بعد از مدتی، تیم گل کوچک محلهٔ ما جنسش جور شد: محمد کارپرور، سید محمد موسوی، منصور(؟)، علی زمانی و حقیر. برای آن که این دو تا محمد با هم اشتباه نشوند آنها را از روی مدل موهایشان نامگذاری میکردیم! کارپرور موهایش را بلند و شلال، مثل هیپیها روی شانهاش میریخت ولی موسوی وسط موهایش را پُرپُشت میگذاشت و اطراف آن را اصلاح و ماشین میکرد به همین علت، به اولی محمد آمریکایی و به دومی محمد آلمانی میگفتیم! خدا رحمت کند محمد آلمانی (موسوی) را؛ در همان ایام نوجوانی از دنیا رفت ولی خاطرهٔ خوشش و خندههای شیرینش را هنوز در ذهن دارم. از آن طرف پسر عمویم، اصغر، که دو سال از من بزرگتر بود، به دبیرستان رفته و او هم با فوتبال آشنا شده بود. در محلهٔ قدیم خانهٔ پدر بزرگ، تیم گل کوچکی تشکیل داده بودند. یک بار ما از تیم آنها دعوت کردیم تا در آخرِ محلهٔ اصلاح نژاد با تیم محلهٔ ما مسابقه دهند. آمدند. شکست سنگینی بود؛ لیکن یادم نیست که ما آن را خوردیم یا آنها!
روزهای جمعه در منزل پدربزرگ مهمان میشدیم. حیاط خانه بالنسبه آنقدر بزرگ بود که امکان یک بازی گل کوچکِ چهار نفره را بدهد. اصغر و پسر عمهام حسین، همواره یک تیم میشدند و من و پسر عموی دیگرم، اکبر، نیز یک تیم. گاهی هم بعد از ظهر جمعه که همهٔ خانواده منزل پدربزرگ جمع بودند، ما پسرها، به محلهٔ پسر عمهام، حسین، میرفتیم؛ در خیابان بیست متری سینما سعدی در یکی از کوچههای نزدیک چهارراه سینما سعدی. در آنجا با بچههای محلهٔ آنها فوتبال بازی میکردیم و مسابقه میدادیم. البته دردسر اتومبیلهایی که رد میشدند و باعث توقف پی در پیِ بازیمان میگشتند، بماند.
۴- در همین زمان بود که با مجلات ورزشی آشنا شدم. بین کیهان ورزشی و دنیای ورزش (مربوط به موسسهٔ اطلاعات)، دومی را برگزیدم. دنیای ورزش مرا با دنیای وسیعتری از فوتبال مواجه ساخت. تیمهای باشگاهی پرسپولیس، تاج، پاس و عقاب چهار تیم مطرح کشور در تهران بودند. جالب است بدانید که دکتر حسین راغفر، اقتصاددان برجستهٔ کشورمان، دروازهبان برجستهٔ آن زمان تیم راهآهن بود! بعدها تیمهای شهرستانی مثل صنعت نفت آبادان و برق شیراز نیز مطرح شدند. تیم ملی نیز جای خود را برایمان باز کرده بود. یواش یواش با فوتبالِ خارجی هم آشنا شدیم. در سطح تیمهای ملی، برزیل در صدر تیمهای محبوب ما قرار داشت. بازیهای خیره کنندهٔ تیم ملی برزیل و قهرمانیاش با پله را اول بار در سال ۱۹۷۰(۱۳۴۹) از تلویزیون دنبال کردم. در سطح باشگاههای بزرگ اروپا نیز، منچستر یونایتد انگلیس و رئال مادرید اسپانیا تیمهای محبوب من بودند.
البته بعدها هم بایرن مونیخ آلمان با بکن بوئر و آژاکس آمستردام با یوهان کرایُف به تیمهای محبوب من پیوستند! جعبهٔ جادو (تلویزیون) نیز به این آتش فوتبال دامن میزد. محبوبترین بازیکن دنیا پله بود. داستان زندگیاش را از پاورقیهای مجلهٔ دنیای ورزش پی میگرفتم. این پاورقیها بعداً به صورت کتابی تحت عنوان اشکهای دونا سلست منتشر شد. دونا سلست مادر پله بود. این کتاب از فقر، نداری، سختیها و چگونگی رشد پله در برزیل سخن میگفت.
روزهای جمعه بعد از ظهر، تلویزیون خلاصهای از بازیهای هفتگی جام باشگاههای انگلستان را پخش میکرد با گزارش بینظیر مرحوم عطاءالله بهمنش. واقعاً معرکه بود.
۵- قبلاً گفتم که با ارشادِ معلم کلاس چهارم ابتداییام آقای نیکفرجام، سینما و هنرپیشههایش را رها کرده بودم. اما فوتبال و قهرمانهایش آن خلأ را پر میکردند. در فوتبال و در ورزش، نوعی پاکی و صفا را میدیدم. وقتی که به کلاس دهم رسیده بودم، خانهمان کمی بزرگتر شده بود. یک اتاق به من اختصاص پیدا کرد که مطالعه، کار و زندگیم در آنجا شکل میگرفت. دیوارهای اتاق را با عکسهای قهرمانان فوتبالِ داخلی و بعضاً خارجی پر کرده بودم. مجلهٔ دنیای ورزش عکسهای رنگیِ دو صفحهای بزرگی از فوتبالیستهای بزرگ در وسط مجله میگذاشت. من هم -لابد مثل خیلی از نوجوانان دیگر- آنهایی را که محبوبم بودند جدا میکردم و به دیوار میچسباندم. البته سهم اصلی را پرسپولیسیها داشتند: همایون بهزادی, حسین کلانی، مهراب شاهرخی، ابراهیم آشتیانی، صَفَر ایرانپاک و...! اما پرویز قلیچخانی جایگاهی بس متفاوت داشت. سیاسی بودنش هم او را خیلی برایم محبوبتر کرده بود. یاد دارم روزی که صَفَر ایرانپاک با مهناز، آن خوانندهٔ تبلیغاتچی عکس جلف تبلیغاتی انداخته بود، در پاکی او شک کردم و هرچه عکس از او بود از در و دیوار اتاقم برداشتم!
۶- در دبیرستان صالح، همچنان فوتبال را دنبال میکردم. با بچههای مدرسه که اهل فوتبال بودند در زمینهای خاکی هم بازی میکردیم. جواد مرادی، حسین مزدوری، باقر برائی و مهدی ظلانوار، برخی از آن بچههای فوتبالی بودند. البته سردار شهید مهدی ظلانوار هرچند فوتبال را دوست داشت ولی عاشق بوکس و به خصوص، محمدعلی کِلِی بود. خداوند او را با حضرت اباعبدالله علیهالسلام محشور بفرماید.
کلاس نهم بودیم که روزی خبر رسید که قرار است تیم فوتبال ارتش ایران با تیم فوتبال ارتش شوروی یک بازی دوستانه برگزار کند؛ آن هم کجا؟ در استادیوم تاجگذاری (ارتش سوم) در شیراز. در تیم ارتش ایران چندین ملیپوش مثل مصطفی عرب، حسن حبیبی و برخی دیگر عضو بودند؛ در عضویت پرویز قلیچخانی در تیم ارتش شک دارم. تا آن زمان، بازی در این سطح در شیراز برگزار نشده بود. بچهها علاقهمند به رفتن به استادیوم و دیدن این بازی بودند. اما بازی در یکی از روزهای وسط هفته، بعد از ظهر برگزار میشد؛ ما درست در آن روز و آن ساعت کلاس داشتیم. برخی بچهها از من سؤال کردند که: تو برای دیدن این بازی به استادیوم میروی؟ جوابم مثبت بود. وقتی که رفتم، پشت در استادیوم ایستاده بودم تا در را باز کنند و داخل برویم. دیدم که اوه! تقریباً همهٔ کلاسِ نهم دبیرستان صالح آنجا ایستادهاند! فهمیدم که حکایتِ عزم بنده به رفتن به استادیوم، گوش به گوش رسیده است. بچهها هم شیر شده و گفتهاند وقتی که عزیز دُردانهٔ کلاس، کاکایی، برای دیدن بازی میرود چرا ما نرویم! از شما چه پنهان که کمی هم احساس اسپارتاکوس بودن به من دست داده بود! توانسته بودم بردههای مدرسه را فراری دهم! تیم ارتش ایران در آن روز، پیروز شد و ما خیلی کیف کردیم. آن ساعت با آقای کازرونی درس داشتیم. ایشان به کلاس رفته و غیر از دو سه نفر هیچکس را در کلاس نیافته بود. جریان را سوال کرده بود. جواسیس خبر را رسانده بودند! فردای آن روز که سر کلاس آقای کازرونی رفتیم، آقای کازرونی با حالت بسیار عصبانی و چوب به دست داخل کلاس شد. به همهٔ ما که شاید نزدیک چهل نفر بودیم، با شدت تمام، هر کدام چهار کف دستی زد! نمیدانم این همه انرژی را از کجا آورده بود! بعد هم، در کمال ناباوری، مدیرمان، آقای لیاقت، سه نفر را به عنوان رهبر این نافرمانیِ مدنی به دفتر احضار کرد. در راس آنان، حقیرِ سراپا تقصیر قرار داشتم! ما سه نفر را از مدرسه اخراج کرد و گفت: بروید و پدرهایتان را بیاورید تا پروندهتان را زیر بغلتان بگذارم و سپس به هر گوری که میخواهید بروید؛ هرچه خواهش و التماس کردیم فایدهای نداشت. نمیدانم بالاخره با چه بدبختی پدرِ بیسوادِ من آمد و چگونه توانست آقای لیاقت را راضی کند تا اخراج نشوم!
۷- در دبیرستان رازی هم جریان فوتبال همچنان ادامه پیدا کرد. اکثر قریب به اتفاق بچههای دبیرستان رازی بچههای درسخوانی بودند. محل دبیرستان در خیابان رودکی قرار داشت؛ نزدیک چندین مشروب فروشی! برخی کابارهها و اکثر سینماهای شیراز نیز دور تا دور مدرسهٔ ما قرار داشتند. سینما پرسیا، درست سر خیابان رودکی قرار داشت. این سینما، مبتذلترین فیلمهایی را نمایش میداد که تماشای آنها برای زیر ۱۸ سال ممنوع بود(البته اعلام این ممنوعیت خودش تبلیغ و بازارگرمی بود!). تابلوهای این سینما با عکسهای تبلیغاتی آنچنانیاش معلوم بود که چه به روز جوانان و نوجوانان میآورد! همیشه وقتی که مدرسه میرفتیم، ملاحظه میکردیم که در صف خریدِ بلیط فیلمهای مبتذل ۱۸+، تعداد زیادی بچهمدرسهای صف کشیدهاند و با کتاب زیر بغل، بهجای مدرسه، به سینما میروند! اما مدرسهٔ ما واقعاً مستثنا بود. بچهها اهل این مسائل نبودند یا خیلی کمتر بودند! ولی بازار فوتبال در بین بچهها داغ بود. تا فرصت پیدا میکردیم، در بین تعطیلی کلاسها، به خیابانهای منشعب از خیابان رودکی میرفتیم و گل کوچک بازی میکردیم. مدیر مدرسهمان، آقای بهآیین، روی این مسئله بسیار حساس بود و دل خوشی از آن نداشت. یادم میآید که یک شورلت آمریکایی داشت. هنگام بازی در خیابان، هر شورلتی با همان رنگ که از سر خیابان پیدا میشد فورا از ترس، فرار میکردیم و در جوی آب یا پشت درختها پنهان میشدیم! ایشان یکی دو بار هم ما را غافلگیر کرد و مچمان و آمارمان را گرفت و عکسالعمل تندی نشان داد.
۸- سر انجام، از ترس آقای بهآیین، زمینی متعلق به شهرداری پیدا کردیم؛ در فاصلهای نه چندان دور از مدرسه. این زمین بیشتر برای بسکتبال بود، اما فوتبال با دروازهٔ نسبتا متوسط هم در آن بازی میکردند. نامش را زمین شهرداری گذاشته بودیم. بعد از تعطیلی مدرسه، آنجا فوتبال بازی میکردیم. بهترین بازیکن کلاس ما(رشتهٔ ریاضی) کوروش راستگوفر بود. دریبل هایش واقعاً خیره کننده بود. گلزنِ بسیار قهاری هم بود. از کلاس موازی ما، رشتهٔ طبیعی(تجربی) هم بهترین بازیکنشان حسن زیانی بود. او متخصص لاییزدن بود. آن زمان، لاییزدن از گل زدن هم هنر بیشتری محسوب میشد! بعدها کوروش، حسن، محمد کارپرور و بعضی دیگر از بچهها به تیم رسمی کارون شیراز راه پیدا کردند. خدا رحمت کند آقابزرگ دوکوهکی نیز سردمدار آنها بود. شهید محمد رفیعی را هم از همین تیم پیکان شناختم. خیلی با معرفت بود و شهادتش بعد از انقلاب، در جبهه، داستان عجیبی دارد.
اما بعدها، بعد از انقلاب، یک شب در عملیات رمضان، پشت خط دراز کشیده بودیم و آماده زدن به صف دشمن بودیم. کمی صدای بیل مکانیکی را میشنیدم. صدای کسی را که آهسته حرف میزد و دستور میداد نیز میشنیدم. صدایش آشنا بود. دقت کردم؛ صدای آقابزرگ دوکوهکی بود. بیاختیار به طرف او رفتم و در آن تاریکی شب آهسته صدایش زدم. خود آقابزرگ بود. جلو آمد و خیلی خوشحال همدیگر را در آغوش کشیدیم. دیگر آقا بزرگ را ندیدم تا حدود هجده سال بعد! پسرم علیمحمد سیزدهساله بود. میخواست به کلاس و مدرسهٔ فوتبال برود. افشین پیروانی مدرسهٔ فوتبالی در شیراز راه انداخته بود. آقابزرگ دوکوهکی همه کارهٔ آن مدرسه بود. علیمحمد را آنجا ثبت نام کردم؛ چرا که هم پرسپولیسی بود و هم به سبب وجود آقابزرگ، از همه جا مطمئنتر بود. ولی آقابزرگ برای ثبت نام یک شرط گذاشت: دههٔ فاطمیه به منزل او بروم و در مجلس عزاداری حضرت فاطمه سلام الله علیها سخنرانی کنم. با وجود آنکه تا آن زمان، در هیچ منزلی سخنرانی نداشتم، ولی به منزل او رفتم. خیلی خوشحال شد؛ و چه خوب که رفتم و خوشحالش کردم؛ درست چند ماه بعد، آقابزرگ به علت تومور مغزیِ سرطان خیلی زود از میان ما رخت بربست.
۹- کلاس یازدهم بودیم، در دبیرستان رازی. یک روز تیم ملی بازی داشت. بازیِ تیم ملی درست در ساعت درس فیزیک آقای فیروزمند (یکی از بهترین دبیرهای فیزیک شیراز) بود. همهٔ بچهها دلشان میخواست که بروند و بازی تیم ملی را از تلویزیون ببینند. اما هیچکس جرأت غیبت کردن از مدرسه را نداشت. قهرمانی بچهٔ شیطانی بود. همیشه ته کلاس مینشست. به معنای واقعی، لُژنشین بود! یک رادیو جیبی را آورده بود و ته کلاس آهسته گزارشِ بهمنش را از بازی تیم ملی گوش میداد و یواشکی آخرین اتفاقات بازی را به سایرین اطلاعرسانی میکرد؛ البته طوری که آقای فیروزمند متوجه نشود. آقای فیروزمند مشغول تدریس بود. ناگهان حالات غیر عادی قهرمانی و بقیهٔ بچهها او را متوجه قضیه کرد. خیلی عصبانی شد. فریاد زد که: «قهرمانی بیار اینجا»! قهرمانی گفت: «آقا چه چیزی را؟». آقای فیروزمند گفت: «آن رادیو را». قهرمانی کمی این دست و آن دست کرد.