کانال اختصاصی قاسم کاکایی
✅@ghkakaie
💻پیام تصویری حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی در خصوص بزرگداشت استاد سید محمد مهدی جعفری در مراسم بزرگداشت هفتادمین سال تاسیس بخش زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز
⏳مدت زمان: ۶ دقیقه و ۴۶ ثانیه
📆زمان برگزاری: پنجشنبه ۱۹ مهر ماه ۱۴۰۳
📋معرفی اجمالی استاد سیدمحمد مهدی جعفری:
تولد : ۵ مهر ۱۳۱۸ ، شهرستان دشتستان
نویسنده، مترجم، پژوهشگر متون دینی، فعال و زندانی سیاسی دوران پهلوی و استاد بازنشستهٔ دانشگاه شیراز.
از دكتر جعفرى مقالات بسيارى در مطبوعات كشور به چاپ رسيده است. همچنين كتاب «تصحيح و ترجمه نهجالبلاغه» ايشان، در سال ۱۳۸۷ ه ش. برنده بيست و ششمين دوره كتاب سال جمهورى اسلامى ايران شده است.
از دیگر آثار ایشان: ترجمه كتاب همكارىهاى اجتماعى اثر شيخ محمد ابوزهره
ترجمه روش تربيتى اسلام به قلم محمد قطب
ترجمه كتاب امام على(ع) از جلد ۲ تا جلد ۸ تألیف عبدالفتاح عبدالمقصود - جلد اول اين كتاب را آیتالله سيد محمود طالقانى ترجمه كرده است.
نهضت بيدارگرى در جهان اسلام
ترجمه برترين هدف در برترين نهاد يا زندگانى امام حسین(ع) تألیف شيخ عبدالله علائلى
پژوهش در اسناد و مدارک نهجالبلاغة
آشنايى با نهجالبلاغة
آموزش نهجالبلاغة
پرتويى از نهجالبلاغة
كتابهاى «تاثير نهجالبلاغة بر شاعران فارسى» و ترجمه «تلخيصالبيان»
✅ @ghkakaie
📝بیانات حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی در وصف آیت الله حاج شیخ حسنعلی نجابت و انس ایشان با حافظ و مولانا به مناسبت سالروز بزرگداشت خواجه حافظ شیرازی
✅ @ghkakaie
طلب واخلاق طلبگی ۵۰.mp3
16.29M
🎙️|فایل صوتی کامل|
💡 #سلسله_نشست_ها_طلب_و_اخلاق_طلبگی
🎤حجت الاسلام و المسلمین دکتر قاسم کاکایی
جلسهٔ ۵۰
🗓️تاریخ برگزاری : ۱۹ مهر ۱۴۰۳
⏳ مدت زمان : ۴۵ دقیقه و ۱۳ ثانیه
✅ @ghkakaie
47.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍💚به قرآنی که اندر سینه داری
🎶 بازنشر حافظ خوانی درسگفتار دمی با حافظ به مناسبت سالروز بزرگداشت خواجه حافظ شیرازی
⏳مدت زمان: ۲ دقیقه ۹ ثانیه
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
«بسم الله الرحمن الرحیم»
🗒 #یاد_ایّام
🖋فصل سوم (جبهه) قسمت هشتم (پیاپی سی و پنجم)
من به هر جمعیتی نالان شدم
(به یاد شهید عبدالرسول مرادی)
قبل از آنکه خاطرات جبهه را ادامه دهم، تذکر نکاتی که ضمن نوشتن خاطرات به ذهنم رسید خالی از فایده نیست.
همانطور که گفتم، به جبهه از دو زاویه میتوان نگریست؛ یکی از چشم فرماندهان ستادی و دیگری از چشم رزمندگان میدانی. اولی نگاهی از بالا و کلاننگر و به اصطلاح مهندسی macroscopic است. در این نگاه، همهٔ رزمندگان با هم مساویاند و از آنها بهعنوان نیرو یاد میشود؛ چیزی مثل توپ، تانک، نفربر و سایر ادوات. اما نگاه دوم نگاهی از درون و به اصطلاح microscopic است. در این نگاه، هر یک از رزمندگان بهعنوان یک انسان و یک ولیّ خدا دیده میشوند؛ چرا که امیرالمومنین علی علیهالسلام فرمود: «انّ الجهاد بابٌ من ابواب الجَنّة فتحه اللهُ لِخاصّةِ اولیائِه» (جهاد دریاست از درهای بهشت که خدا آن را برای بندگان خاص خویش گشوده است). در نگاه اول، که نگاه ستادی است، عملیاتها بهلحاظ وضعیت، استراتژی، اهداف، نقشه و برنامهریزی، کاملاً با هم متفاوتند. در این نگاه و در ثبت تاریخِ جنگ، ذکر دقیق تاریخها مهم است و جغرافیای جبههها هم نیز با هم فرق میکند؛ مثلاً کوههای کردستان با دشتهای خوزستان کامل با هم متفاوتند. اما از نگاه درون جبهه، تاریخ و جغرافیا گم میشود. تو در همهٔ زمانها و مکانهای جبهه، مشغول معامله با خدایی. خدایی که همهجا هست. در این نگاه، جبهه یعنی خاکریز، سنگر، بچههای رزمنده و انتظار شب عملیات. همهٔ سنگرها و خاکریزها، همه، مثل همند اما، رزمندگانی که بوی عطر خدا و شهادت میدهند هر کدام، دنیایی متفاوت دارند. هر کدام، عطر و بوی متفاوتی دارند.
در نگاه دوم، پاوه، مریوان، خرمشهر، ابوغریو، دهلران، طلایه، شلمچه، پاسگاه زید، مجنون، فاو، و کوت عبدالله هیچ فرقی با هم ندارند. حتی از این نظر که در عراق باشند یا در ایران، باز هم تفاوتی با هم ندارند. بنده همهٔ این زمینهایی را که نام بردم تجربه کردهام ولی سرانجام با شیخ بهایی همعقیده و همنوایم:
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
گه معتکف دِیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نِیَم من که روم خانه به خانه
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه
حقیر در تمام زمینها و زمانهای جبهه از رزمندگان کرد و ترک و لر و فارس و بلوچ و عرب، همین غزلخوانی را دیده و شنیدهام.
در همین نگاه دوم، هرچند همهٔ زمانها و مکانها، همه، مثل هم و همه، تکرارِ تکرارند، ولی تجلیات الهی تکرارناپذیر است؛ هر دم نو میشود. دِیر مغان و صومعهٔ رهبان برای رزمندگان، همان جبهه است. خدا در آنجا، در هر لحظه، گوشهٔ چشم و بلکه نظر جدیدی به انسان میکند:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
ظاهر جبهه این است که مثلاً سه ماه را به صورت یکنواخت در سنگر و خاکریز باید طی کنی تا شب عملیات فرا رسد. گاه صبر و انتظار در هر روزِ تکراری از این سه ماه، از مصائب شب عملیات سختتر است! لیکن مراقبه، محاسبه و سلوک در جبهه داستان دیگری دارد. هرکس در آنجا راهنشین حرم دل خویش است و کمتر به برون توجه دارد. ثبت این حالات معنوی مختص اهلش است؛ همانها که ممکن است روزانه این حالات را ثبت کرده باشند. اما بسیاری نیز آنقدر مستغرق در خدا بودند که هیچ کدام از این حالات را ثبت نکردهاند.
با توضیحی که دادم برای حقیر که پس از گذشت بیش از ۴۰ سال برخی از این خاطرات را بر روی کاغذ میآورم، تفاوت نمیکند که این خاطرات مربوط به کدام عملیات و کی و کجا بوده است؛ بهخصوص که حقیر بر خلاف شهید حبیب روزیطلب، بیشتر درگیر خویش و ایام تلف کردن عمر خودم بودم؛ و کمتر به هرکسی دل میدادم. لذا از اشخاص، افراد و رزمندگان و تجربهٔ درونی آنها هم کمتر مینویسم. از همین رو این خاطرات را که مربوط به زمانها و مکانهای مختلف است به صورت کشکولوار میآورم؛ البته سعی میکنم تا آنجا که حافظه یاری میدهد، زمان و مکان را هم در نظر بگیرم.
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
الف- عملیات بیت المقدس
۱-پس از عملیات شکوهمند فتحالمبین، عملیات بزرگ دیگری در پیش بود که بعداً نامش الی بیتالمقدس و یا به صورت خلاصه بیتالمقدس شد. این عملیات از اردیبهشت تا خرداد سال ۱۳۶۱، بیش از یک ماه طول کشید. این عملیات چند مرحله داشت و سرانجام به آزادی خرمشهر منجر شد.
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🗒 #یاد_ایّام 🖋فصل سوم (جبهه) قسمت هشتم (پیاپی سی و پنجم) من به هر جمعیتی
عملیات فتحالمبین دستاوردهای معنوی خاصی برای حقیر داشت، ولی بیش از همه، عشق حبیب روزیطلب بود که در دلم شعلهورتر شده بود! مترصد بودم تا باز هم توفیق شود و با حبیب به جبههٔ جنوب بروم و در عملیات بزرگ پیشِ رو شرکت کنم. ولی نمیدانم که چه شد که حبیب به قول بچهها، قالم گذاشت! نیز چه زمان بود که از دستم جهید و به سمت خدا و جبهه فرار کرد که خداوند فرمود: «فِرّوا الی الله». حبیب با حمید صالحیجوان در یک گردان قرار گرفته بودند؛ برای عملیات بیتالمقدس. از حمید صالحیجوان قبلاً سخن گفتهام؛ هم حبیب و هم حمید بسیار مورد علاقه حضرت آیتالله نجابت بودند. جمع زیادی از بچههای لشکر فجر به حبیب عشق میورزیدند و میخواستند او را در کنار خود داشته باشند
نه منِ خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من، سوخته در خیل تو بسیاری هست
حمید در همین عملیات بیتالمقدس شهید شد. بههرحال، دست ما از دامان حبیب در این عملیات کوتاه ماند. خیلی تلاش کردم تا راهی پیدا کنم و به حبیب ملحق شوم. چراکه کنار او در جبهه بودن، هم فال بود و هم تماشا!
۲- یکی از دوستان خوبم که خیلی بوی حبیب را میدهد، عبدالله گلبنحقیقی است. او و شهید سعید ابوالاحرار از زمان دبیرستان با حبیب همراه بودند و رفاقتی خیلی نزدیک با وی داشتند. آقا عبدالله مدتی بود که کارگردانی خوانده بود و در صدا و سیمای فارس کار و فعالیت میکرد. مرحوم محمد کشاورز، که در خاطرات چزابه از او یاد کردم، در پیوستن جمعی از بچههای هنرمند متعهد، همچون عبدالله گلبنحقیقی، به صدا و سیمای فارس نقش مهمی داشت، چرا که محمد، معاون صدا و سیمای فارس شده بود. آقا عبدالله از خانوادهای اصیل و شیرازی بود. خود و دو برادرش مرحوم آقا محمدعلی و شهید عبدالرسول هر سه، از ارادتمندان قدیمی حضرت آیتالله حاج سیدعلیمحمد دستغیب حفظهالله تعالی بودند. آقا عبدالله طرحها و برنامههای خیلی خوبی برای صدا و سیما داشت که یکی از ماندگارترین آنها، مجموعه مستند حدیث سرو است. برادرش عبدالرسول در عملیات والفجر ۲ شهید شد. آقا عبدالله برای تهیهٔ برنامهای در زمینهٔ جبهه، عازم خوزستان بود، درست مصادف با عملیات بیتالمقدس
۳- دوست دیرینهام محمدجواد مرادی نیز صدا و سیمایی شده بود. قرار بود که با آقا عبدالله در سفر یاد شده همراه باشد. با جواد آقا از دبیرستان صالح آشنا بودم. همکلاس بودیم. روی یک نیمکت مینشستیم. خانهشان به دبیرستان صالح نزدیک بود. به خانهٔ آنها زیاد رفت و آمد میکردم و کلاً با خانوادهشان آشنا بودم. برادر کوچکتری داشت به نام عبدالرسول. وقتی ما در سالهای ۵۱ و ۵۲ به خانهشان میرفتیم، عبدالرسول حدوداً ۱۰ ساله بود. گردش و پیکنیک با جواد و عبدالرسول زیاد رفته بودیم. پسری بود بسیار محجوب، با ادب، آرام و خداجو.
یک روز من و حسین مزدوری، یکی از دیگر دوستان همکلاسیمان، درخانهٔ آنها مهمان بودیم. درب خانه را زدند. عبدالرسول رفت و بعد از مدتی آمد و به حسین گفت: «حسین آقا عزیزیت دم در با تو کار داره»! حسین با تعجب گفت: من که عزیزی ندارم! تازه اگر هم داشته باشم اینجا را بلد نیست! رفت دم در بعد از مدتی برگشت گفت: ای بابا! پسر عمهام بود، عظیم! جواد خواهر بزرگتری داشت که اهالی خانه به او عزیز یا عزیزی میگفتند. گاه نیز آن را به میم متکلم اضافه و از ایشان به «عزیزیم» و یا به طور مخفف، «عزّیم» یاد میکردند. عبدالرسول «عظیم» را با «عزّیم» اشتباه گرفته بود!
با جواد آقا قبلاً در سال ۵۸ یک مستند راجع به نمازجمعه کار کرده بودم. نمازجمعه برای اکثریت مردم تازگی داشت. متن آن مستند را خودم نوشته بودم. همهٔ فیلمها را نیز از شهید آیتالله دستغیب و نمازجمعهٔ ایشان گرفته بودیم. این مستند، مستند خوبی از آب درآمده بود و از صدا و سیمای فارس پخش شد. ظاهراً جواد آقا این بار هم میخواست در ساختن مستندی دربارهٔ جبهه، از حقیر بهعنوان به اصطلاح یک کارشناس استفاده کند. آقا عبدالله و جواد آقا از بنده خواستند تا با آنها قدم به قدم همراه و همفکر باشم؛ چرا که به خیال خودشان، بنده از حال و هوای جبهه معرفتی پیدا کرده بودم! بههرحال، دعوت آن دو بزرگوار را قبول کردم، چرا که بالاخره فرصتی دست میداد که در فضای جبهه نفَسی بکشم.
۴-دو سه سال قبل داشتم از تلویزیون فوتبال لالیگای اسپانیا را نگاه میکردم؛ بازی بارسلونا بود و هنرمندی مسی. گزارشگر ایرانی (مزدک میرزایی) که به کلی شیفتهٔ مسی بود، وسط گزارش ناگهان گفت: «ما خیلی خوشحالیم که در زمانی نفس میکشیم که مسی در آن نفس میکشد».
حالا شما اگر به کسی نگویید و اگر آقا عبدالله و جواد آقا این متن را نخوانند، باید عرض کنم که بنده آن دعوت را تا حدودی به این خاطر پذیرفتم که به خالی از اغراق، اگر داستان اول مثنوی را روی بنده پیاده میکردند و نبضم را میگرفتند، نبضم به صورت جی. پی. اس. حبیب روزی طلب را نشان میداد! و هرچه به او نزدیکتر میشدیم نبضم بیشتر میزد؛ همانطور که در قصه مثنوی آمده است:
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
سوی قصه گفتنش میداشت گوش
سوی نبض و جَستنش میداشت هوش
تا که نبض از نام کی گردد جِهان
او بوَد مقصود جانش در جهان
۵- بالاخره با اتومبیلِ صدا و سیما همراه با راننده، راه افتادیم. عملیات بیتالمقدس شروع شده بود. همهٔ منطقهٔ خرمشهر، اهواز و آبادان محل درگیری بود و زیر آتش سنگین. مناطق مختلف را سر میزدیم. از جمله افتادیم در جادهٔ طلائیه. این جاده از سه طرف تحت محاصرهٔ عراقیها بود! با شروع عملیات، این جاده زیر آتش سنگین عراقیها بود. غیر از توپ و خمپاره، هواپیما هم این جاده را میزد! بعدها که داشتم فیلم لیلی با من است و ماجرای صادق مشکینی را میدیدم، یاد رانندهٔ خودمان در آن مأموریت میافتادم و دلم حسابی برایش میسوخت که بیچاره چگونه مثل آقای مشکینی گرفتار ما شده بود! هرلحظه اطراف و نزدیک اتومبیل، چیزی به زمین میخورد و منفجر میشد. آتش واقعا سنگین بود. ناگهان سنگری را نزدیک جاده دیدیم. اتومبیل را گوشهای زدیم و به آن سنگر پناه بردیم ولی سقف آن سنگر هم از ورقهای فلزی نازکی بود که هر آن احتمال داشت بمبی، خمپارهای و یا گلولهٔ توپی به آن اصابت کند و همگی ما به هوا برویم. اما انصافاً راننده از همه شجاعتر بود! با سرعت رفت و اتومبیل را آورد درست کنار سنگر همگی در آن پریدیم و از زیر آن آتش جهیدیم!
زمانی دیگر در جادهٔ اهواز-خرمشهر افتادیم که تازه آزاد شده بود. کشتههای عراقی فراوانی در دو طرف جاده افتاده بودند. صحنهٔ رقتباری بود. تا کنار کارون و منطقه کوت عبدالله پیش رفتیم که خیلی به خرمشهر و محل درگیریها و البته به حبیب نزدیک بود! این را جی.پی.اسِ قلب و نبضم گواهی میداد. فیلم بوی پیراهن یوسف نیز از این حکایت دور نبود! با دوربینی که جواد داشت و تا حدودی دید در شب بود، اطراف را دید میزدیم! البته نمیدانستیم دنبال چه میگردیم! خود جواد مرادی فیلمبرداری هم میکرد هنوز هم گیجم که آن برنامه به کجا انجامید!
۶- همینطور که در جادهها و خطوط مختلف جبهه وول میخوردیم و سرگردان بودیم، نمیدانم که از کجا خبر رسید که برادر جواد آقا شهید شده است؛ بله عبدالرسول که سرباز ارتش بود شهید شده بود. چهرهٔ معصومش هنوز هم پیش چشمانم است. حالا دیگر هم شهید بود، هم عزیز و هم عظیم. قرار بود تشییع جنازه اش در شیراز برگزار شود. لازم بود که جواد آقا حتماً برگردد. با رفتن جواد آقا، ما هم بدون فیلمبردار میشدیم. پس ناچار ما هم برگشتیم و در تشییع جنازهٔ رسول عزیز شرکت کردیم. یکی دو روز بعد از اینکه در تشییع جنازه شرکت کردیم، آن صدای دلنشین، آن خبر خوش و آن مارش غرورآفرین را از رادیو شنیدیم: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید! شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خونینشهر آزاد شد»
بههرحال، این هم یک نوع تجربهٔ جبهه رفتن بود. بعدا در سال ۶۳، عبدالرسول برادر آقا عبدالله نیز در عملیات والفجر ۲ به شهادت رسید و این خاطره رقم خورد با همراهیِ دو برادرِ شهید که هردو، عبدالرسول را از دست داده بودند. و بلکه درستتر، به دست آورده بودند.
ب- ابوغُرَیو( عملیات والفجر مقدماتی)
۱- کاظم حقیقت یکی از بچههای دوست داشتنی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بود و همسن برادرم، هاشم. از دورهٔ راهنمایی و مدرسهٔ راهنمایی قائم همکلاس برادرم بود. از همان زمان میشناختمش. خانوادهای بسیار متدین داشت. عمویش مرحوم آقای حقیقت، روحانی باسواد و از شاگردان علامه طباطبایی بود. من همراه با سردار وحیدی کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم را نزد ایشان خوانده بودم. برادر بزرگتر کاظم، قاسم نام داشت. او را هم از دبیرستان رازی میشناختم. برادر کوچکترشان یعنی هاشم را که بچهای بسیار شوخ، بازیگوش و شیطان بود، از مسجد آتشیها میشناختم. کاظم در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی رشد خوبی داشت. مسئول مستقیمش خود من بودم. بسیار به او علاقه داشتم. نام مستعارش را موسی گذاشته بودیم. با شروع جنگ تحمیلی، دو پایش را در یک کفش کرده بود که میخواهم حتماً به جبهه بروم. ولی هرچه التماس میکرد، من با این بهانه که وجودش در شهر و پشت جبهه لازمتر است، مانع او میشدم؛ خدایم ببخشاید. ولی بالاخره دو ماه بیشتر دوام نیاورد. زورش بر من چربید. اجازهاش دادم و بهعنوان بسیجی به جبهه رفت.
تقریبا همهٔ ۸ سال دفاع مقدس را در جبهه بود. تا آخر هم بسیجی ماند و سپاهی نشد، اما در اثر رشادتهایش، مسئول اطلاعات و عملیات لشکر المهدی (عج) شده بود. پاسداران زیادی زیر دستش بودند. در یکی از عملیاتها، یک دستش از آرنج تقریباً قطع شده بود. به پوستی بند بود. خوشبختانه توانستند عملش کنند و دستش را برگردانند. هرچند دیگر به طور کامل بهبود نیافت.
۲- گفتم که در اثر برخی از اختلافات سیاسی در سطح شهر شیراز و با بودن برخی تنگ نظریها، دیگر نمیخواستم در لشکر فجر که مربوط به شیراز بود، فعالیت کنم. تصمیم داشتم که به لشکر المهدی بروم که بیشترِ کادرِ آن مربوط به جهرم و فسا بودند و کمتر مرا میشناختند. بالاخره اگر قرار بر شهید شدن بود، فرق نمیکرد که در لشکر فجر باشیم یا در لشکر المهدی! کاظم، به قول بچهها، تخصص بالایی داشت که دوستان و آشنایان را عمودی به جبهه ببرد و افقی و شکلاتپیچ،به شهر برگردانَد! محسن روزیطلب از روزیطلبهای سه شهیدی، که از رفقای کاظم بود، محمود غواصه از دوستان و همکلاسهایش و حتی برادر خودش هاشم را عمودی برده و افقی برگردانده بود. به کاظم متوسل شدم تا مرا در گروه شناسایی لشکر المهدی بپذیرد. شاید فرجی حاصل شود و بتواند من را هم افقی برگرداند! قبول نمیکرد. شاید داشت انتقام همان یکی دو ماهی را میگرفت که مانع حضورش در جبهه شده بودم! خیلی التماس کردم تا دلش به حالم سوخت و قبول کرد! رفتم و جزو گروه شناسایی لشکر المهدی قرار گرفتم. ولی به قول بچهها بادمجان بم آفت ندارد. اینجا هم خدا خریدارم نبود. باز هم عمودی برگشتم.
۳- قبلاً در گردانها به صورت تک تیرانداز اعزام میشدم. مدت زیادی باید پشت خط میخوابیدیم تا شب عملیات فرا برسد. اما گروه شناسایی تجربهٔ جدیدی بود. تقریباً هر هفته و برخی وقتها هفتهای دوبار، آهسته، خرامان و دزدیده تا دل دشمن جلو میرفتیم، اطلاعات میگرفتیم، شناسایی میکردیم و برمیگشتیم. گاهی خودت بودی و خدا و ستارههای بالای سرت، با قطبنمایی در دست و تفنگی بر دوش. هر آن، ممکن بود که به کمین دشمن بخوری و اسیر شوی یا پایت روی مین انفجاری برود و قطع شود یا به مین منوّر بخوری و منطقه روشن شود و دشمن تو را به رگبار ببندد! این تنهایی، این خواطر و این احتمالات، خیلی کمک میکرد که جانت بیشتر متوجه خدا شود و تمرین توکل ات بالاتر رود. و بیش از همهٔ اینها، باعث میشد تا خدا دزدیده و خرامان در دلت راه پیدا کند:
دزدیده چون جان میروی اندر میانِ جانِ من
سروِ خرامانِ منی ای رونقِ بستانِ من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جانِ سرگردانِ من
از لطفِ تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هستِ تو پنهانشده در هستیِ پنهانِ من
۴- شب شناسایی از همهٔ اسباب و وسایل، حتی از دوست و رفیق، منقطع میشدی. این انقطاع ظاهری، زمینهساز انقطاع روحی و باطنی نیز میگشت که «الهی هَب لی کمالَ الانقطاع الیک»
یکی از بچههای شناسایی، محمد، بچه بسیار کم سن و سالی بود .۱۶ یا ۱۷ سال سن داشت. در میان آن بچهها، بنده با ۲۵ سال سن جزو پیرمردها بودم! محمد من را بهعنوان برادر بزرگ یا پیرمردِ صاحب تجربه میدید و گاهی حالاتش را برایم تعریف میکرد میگفت: «یک شب که برای شناسایی جلو میروم و برمیگردم تا یک هفته حالت خاصی را احساس میکنم؛ انگار که تمام اعضای بدنم تبدیل به زبان شده است و یک نوع شیرینی خاصی در همه این اعضا حس میکنم». بنده بیاختیار آن را به حلاوت ایمان تأویل میکردم که در روایات آمده است. یک نوجوان وارسته، به خوبی در درون خویش آن را تجربه میکند؛ این خود نوعی مکاشفه است.
۵- در مقر ما در ابوغریو، چند نفر از مجاهدان حزب الدعوه عراق نیز مستقر بودند و در کارهای مختلف کمککار بودند. در شنود بیسیمهای عراقی نیز کمک شایانی میکردند و اطلاعات بسیار مغتنمی را از دشمن به دست میآوردند و رمزگشایی میکردند. ابوسجاد و عبدالجلیل دو تن از آنها بودند؛ مجاهدانی بسیار نورانی و پرمعنویت. عبدالجلیل با دعای کمیلی که در شبهای جمعه و به لهجه عربی میخواند ما را دقیقاً به کوفه و نجف زیارت امیرالمومنین علی علیهالسلام میبرد و ما کلام امیرالمومنین(ع) را کاملاً زنده از زبان عبدالجلیل میشنیدیم. ابوسجاد را هرگاه نگاه میکردم، اصحاب امیرالمومنین علی علیهالسلام را میدیدم که به عشق او شهید شدند. مثل میثم تمار و یا رشید هجری. سرانجام نیز ابو سجاد در همین جبهه به دست بعثیانی که وارثان امثال ابن زیاد بودند به شهادت رسید.
۶- کاظم در کل جبهه و بین مسئولان جنگ، فردی شناخته شده بود. یکی از فرماندهان ارشد سپاه که اهل دزفول بود، برادر نوجوانش را آورده بود و به دست کاظم سپرده بود. گویا برادر این فرماندهٔ محترم در خانه خیلی عذاب میداده و صدای اهل خانه را در آورده بوده است! لذا بهجای اینکه او را به باشگاه ورزشی، استخر، کلاسهای خط و نقاشی و یا سایر کلاسهای فوقبرنامه بفرستند، آورده بودند و در جبهه به دست کاظم سپرده بودند! نامش را یادم نیست. ولی او را مثلاً حسن مینامیم. بچهٔ بسیار سرزنده، شیطان و پر شر و شور ی بود. آتشی نبود که نَباراند! بین ما و عراقیها ،نهری عریض و طویل، قرار داشت. این بچه میآمد و سنگی را به صورت افقی روی نهر پرتاب میکرد. این سنگ چندین بار به سطح آب میخورد بالا میرفت پایین میآمد و جلو میرفت. بلافاصله عراقیها که نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است نهر را به رگبار میبستند! ما هرچه تمرین میکردیم نمیتوانستیم این چنین استادانه و مثل حسن، سنگ را روی سطح آب پرتاب کنیم. تیرکمانی کشی هم داشت که با آن گنجشک شکار میکرد. گاهی هم با این تیرکمانش سنگ را روی سطح آب پرتاب میکرد که تعداد نشستنها و برخاستنهای سنگ و مقدار جلو رفتن آن خیلی بیشتر میشد و عکسالعمل بیشتری را از جانب عراقیها برمیانگیخت! یک شب اصرار کرده بود که حتماً با یکی از بچهها برای شناسایی جلو برود. کاظم هم به او این اجازه را داده بود. رفیقش تعریف میکرد که وسط راه دیدم که حسن نیست. هرچه گشتم پیدایش نکردم. پشت سنگی کمین کرده بود، همین که در تاریکی جلو رفتم، ناگهان از پشت سنگ بیرون پرید و شکلک عجیبی برایم درآورد که نزدیک بود دل از حلقم بیرون بیاید!
۷- لشکر المهدی، قبل از عملیات والفجر مقدماتی در ابوغریو مستقر بود؛ نزدیک دزفول و دهلران. اما ما مرخصیهایمان را به دزفول میرفتیم. دزفول شهر مقاومی بود که در طول جنگ همواره زیر آتش عراقیها قرار داشت. صدام چندین موشک به این شهر زده بود، ولی مقاومت مردم در هم نشکست. یکی از دوستان همجبههای کاظم به نام آژنگ، اهل دزفول بود. یک روز که از خط برگشته بودیم، در دزفول ما را برای صرف صبحانه به خانهشان دعوت کرد. دزفول و اندیمشک به هم خیلی نزدیک بودند. سرشیرها ی آنجا خیلی معروف و خوشمزه بود. فکر میکنم که از گاومیش تهیه میشد. هلیم شان هم خیلی معروف بود. صبحانه هلیم داشتند که به جای روغن در آن سرشیر کرده بودند. اما همین که هلیم را خوردیم، دیدیم که حسابی شور است! به آن نمک زیادی زده بودند. ما در شیراز هلیم را با شکر میخوریم و آن را شیرینِ شیرین میکنیم، ولی الان در دزفول مجبور بودیم که هلیم شورِ شور بخوریم! شاید قریب نیم ساعت به شوخی و جدی بین ما و آژنگ و خانوادهاش، نزاع و بحثی درگرفته بود که شیرازیها و دزفولیها کدامشان متمدنترند؟ معیار تمدن نیز هلیم شیرین و یا هلیم شور بود!
۸-اما متاسفانه تنگنظریها به این نقطهٔ پاک از جبهه نیز سرایت کرد. گویا آن دوستان سیاسی ما همین حال خوش را هم نمیتوانستند به ما ببینند! داستان نقشههای منطقه و کالکها را قبلاً گفتم که چگونه مخالفان سیاسی بنده ذهن فرماندهان لشکر المهدی را نسبت به حقیر مشکوک کرده بودند، که گویا کالکها و نقشههای شناسایی را کش میروم. جزئیات این تنگنظری را دیگر تکرار نمیکنم؛ چرا که خلاف اخلاق درویشی است:
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامهٔ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
✅@ghkakaie