📢اعلام برنامه
💡 سلسله نشست هایِ
(طلب و اخلاق طلبگی)
🎤حجت الاسلام و المسلمین دکتر قاسم کاکایی
🎥بستر های پخش از فضای مجازی :
۱ http://Dastgheibqoba.info/live
۲ https://www.aparat.com/dastgheib/live
🗓️زمان :
پنجشنبه ها هر دو هفته یک بار
پس از نماز مغرب و عشاء
جلسهٔ پنجاه و دوم ۱۷ آبان ماه ۱۴۰۳
🕌مکان :
شیراز_ مسجد قبا (آتشیها)
✅ @ghkakaie
💛💚دریای عشق💚💛
📝بازنشر گزیدهای از کتاب گلبانگ سربلندی حجتالاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی به مناسبت میلاد فرخنده حضرت زینب سلام الله علیه
✅@ghkakaie
شرحالاسماء_الحسنی_جلسه_۱۱۸_حجتالاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
34.82M
🎙️|فایل صوتی کامل |
▶️#درسگفتار_شرح_الاسماء_الحسنی
جلسه : ۱۱۸
🌍 محل تدریس :
شیراز ، حوزه علمیه شهید محمد حسین نجابت ( ره )
📅 تاریخ : ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۲
🕝مدت زمان صوت :
۳۶ دقیقه و ۱۶ ثانیه
✅ @ghkakaie
درسگفتار شرح الاسماء الحسنی (شرح دعای جوشن کبیر)، جلسه ۱۱۸:
یا دلیل المتحیرین، یا غیاث المستغیثین، یا صریخ المستصرخین، یا جار المستجیرین، یا امان الخائفین، یا عون المؤمنین
يا دليل المتحيرين يا غياث المستغيثين يا صريخ المستصرخين في القاموس الصرخة الصيحة الشديدة وكغراب الصوت أو شديده وتصرخ تكلفه والصارخ المغيث والمستغيث ضد كالصريخ فيهما يا جار المستجيرين في القاموس الجار المجاور والذى اجرته من ان تظلم والمجير يا امان الخائفين الخوف له مراتب ففى مقام خوف الموت قبل التوبة وخوف العقوبة وفى مقام خوف المكر افامنوا مكر الله فلا يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون وفى مقام خوف النقص عن درجة الابرار إلى ان ينتهى إلى بيته القهر عند مبادى تجلى الذات وطمس رسم العبد واعلم انه إذا وصل السالك إلى درجة الرضا يبدل خوفه بالامن اولئك لهم الا من وهم مهتدون الا ان اولياء الله لا خوف عليهم ولا هم يحزنون وفى مقام الفناء المحض لاخوف ولاخشية ولا دهش ولا هيبة لان كلها اسام ورسوم لا بد من طمسها ومحقها فعند هذا هو تعالى امان الخائفين ولا امان في ما دونه إذ ما لم يصلوا إلى مقام الفناء لم يخلوا عن خوف أو خشية أو هيبة يا عون المؤمنين الايمان لغة التصديق وشرعا ايض هو التصديق الا انه اختص بالتصديق بالله تعالى وبالنبى صلى الله عليه وآله وبما علم مجيئه به ضرورة وله مراتب ادناها الاقرار باللسان واعلاها تنور في القلب ينكشف به حقيقة الاشياء على ما هي عليه فيرى ان الكل من الله والى الله واقتدار في الباطن يوصل به إلى مقام كن فيتحظون في المقامات ويعاينون في انفسهم الكرامات فيصدقون على اتم وجه بالنبوات والولايات من دون اثبات المعجزات بالاسانيد والروايات كما قيل اخذتم علمكم ميتا عن ميت واخذنا علمنا عن الحي الذى لا يموت وهؤلاء هم المؤمنون حقا وفيهم ان المؤمن اعز من الكبريت الاحمر وهم ايضا على اصناف فمنهم السابقون المقربون ومنهم من دونهم بحسب تفاوت سيرهم وسلوكهم فان السير في الله لا نهاية له وان كان السير إلى الله متناهيا ويرفع الله الذين امنوا والذين اوتوا العلم درجات وبعد المرتبة الادنى من الايمان المرتبة الدنيا منه وهى التصديق الجازم التقليدي بما ذكر وفائدتها كالاولى حقن الدماء والاموال
✅ @ghkakaie
46.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍🩷پرستار پرستوها🩷🤍
🎙سرودۀ حجتالاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی به مناسبت ولادت پر سعادت حضرت زینب سلام الله علیه
⏳مدت زمان: ۳ دقیقه و ۱۵ ثانیه
✅ @ghkakaie
طلب واخلاق طلبگی ۵۲.mp3
17.3M
🎙️|فایل صوتی کامل|
💡 #سلسله_نشست_ها_طلب_و_اخلاق_طلبگی
🎤حجت الاسلام و المسلمین دکتر قاسم کاکایی
جلسهٔ ۵۲
🗓️تاریخ برگزاری : ۱۷ آبان ۱۴۰۳
⏳ مدت زمان : ۴۸ دقیقه و ۰۲ ثانیه
✅ @ghkakaie
🗒 #یاد_ایّام
🖋 فصل سوم (جبهه) قسمت دوازدهم (پیاپی سی و نهم)
پذیرش قطعنامه ۵۹۸
عمل به تکلیف
جُنگِ جَنگ
کشکول جبهه
ختامه مِسک
۱- جنگ خیلی طولانی شده بود. از جبهه عبور کرده و به شهرها رسیده بود. بعثیها هر روز شهری را با موشک هدف قرارمیدادند. هواپیماهاشان بر سر مردم کوچه و بازار و زن و کودک بمب میریختند. دیگر تمام معاهدات بینالمللی و اخلاق جنگ نیز زیر پا گذاشته شده بود. استفاده از سلاح شیمیایی نه تنها در جبهه که در شهرهایی امثال حلبچه، درنده خویی صدام و دیوانگی و دروغگویی حامیان شرقی و غربی و بیدینش را روز به روز آشکارتر میکرد. پشت پرده تصمیمات ستادی فرماندهان جنگ- نیز هنوز روشن نیست و در پس درگیریها و تسویه حسابهای سیاسی مخفی مانده است. نامههایی که از جانب فرماندهان جنگ به امام نگاشته شد، سمت و سویش معلوم نیست. هرچه بود باعث شد که قطعنامه ۵۹۸ از جانب امام پذیرفته شود و به تعبیر خودشان جام زهر را به تلخی بنوشند. البته تصمیمی حکیمانه و شجاعانه بود؛ همراه با پا گذاشتن بر روی نفس خودشان و پس گرفتن همه شعارهایی که داده بودند و ابطال این سخن که «حرف مرد یکی است»؛ و نشان دادن اینکه «مرد آن است که اگر حکمت اقتضا کند حرفش دو تا شود». حداقلش آنکه تصمیم امام عمل به تکلیف بود. این کار فقط از بزرگمرد ز خود رستهای مانند امام ساخته بود.
۲- پس از پذیرش قطعنامه از سوی حضرت امام در سال ۶۷، هم منافقین به تکاپو افتادند و هم صدام؛ تا به زعم خود تا تنور گرم است نان را بچسبانند و به خیال خود، عقبنشینی امام را تکمیل کنند. حملهٔ منافقین از غرب کشور و تحرکات صدام در جنوب، قطعهای از همین پازل بود. ظاهراً جبههها خالی شده و نوعی سستی در آنها به وجود آمده بود. امام در پیامی از مردم خواست که باز هم مقابل تجاوز دشمن بایستند. مردم نیز در پاسخ به امام به سوی جبههها سرازیر شدند. حقیر از سال ۵۸ در کردستان تا سال ۶۷ در جبههٔ جنوب، همواره هم عمل به تکلیف را در ذهن داشتم و هم آرزوی شهادت را در دل. اما شهادت نصیبم نشده و عزیزان بسیار عزیزی در این مدت طولانی از کنارم پرواز کرده بودند. حفظ دستاوردهای این نُه سال و نیز پاسداری از خون آن عزیزان، علاوه بر پیام امام، باز هم احساس تکلیف را روی دوشم آورد. اما عجیب بود که برخلاف همیشه، حضرت استاد بر وجود خلأ در جبههها تأکید نداشتند. لذا همه را برای جبهه بسیج نکردند و درسها را تعطیل ننمودند. اما وقتی که بنده خدمتشان رسیدم تا اجازهٔ جبهه بگیرم و درسهایم را تعطیل کنم، با خوشرویی اجازهام دادند و برایم دعا کردند.
۳- این بار که به جبهه میرفتم تعلقات پشت جبههام کمّاً و کیفاً بیش از هر بار دیگر بود. غیر از مادرم، همسرم و سه فرزند خردسالم، تعلق بزرگتری هم داشتم: حضرت استاد؛ گوهر گرانبهایی که به سختی به دست آورده بودم و نمیخواستم به آسانی ایشان را از دست بدهم. بهشت من حوزه و حضور در خدمت حضرت استاد بود. خیلی پختهتر از سال ۵۸ یا ۶۰ شده بودم؛ کمتر اسیر احساس میشدم. از سوی دیگر آن سختگیریها و فشارهای تربیتی هم در محضر استاد در کار نبود؛ همه نوازش بود و محبت از حبیب روزیطلب هم در کنارم خبری نبود. کسی دیگر از رفقای حوزه هم نیز با من همراه نشده بود؛ حضرت استاد هم ضرورت حضور را در جبهه برای رفقا اعلام نکرده بودند. عشق مرا به پشت جبهه میخواند و تکلیف حضورم را در جبهه الزام میکرد!! وقتی که در جبهه حضور پیدا کردم دیدم ماشاءالله! با لب جنباندن حضرت امام آنقدر نیرو در جبهه زیاد شده بود که مسئولان ستادی نمیدانستند با این نیروها چه کنند. نیروها را از این پادگان به آن پادگان منتقل میکردند. بنده میتوانستم پارتی بازی کنم و به همت مسئولان، در پادگانها نخوابم و مستقیم به خط مقدم بروم؛ همین هم شد! به خط مقدم رفتم اما آنجا هم آنقدر نیرو زیاد بود که شگفتزده شدم. دانستم که حضرت استاد گویی در عالم معنا جبهه و خاکریزها را ز نزدیک دیده و به همین علت، درسها را تعطیل ننموده و طلاب را اعزام نکرده بودند. اما بنده درسهایم را تعطیل کرده بودم؛ هم درسهایی را که از حضرت استاد میگرفتم و هم درسهایی را که خودم در حوزه تدریس میکردم. لذا یک نوع فشار و کشش دو سویه در خودم احساس میکردم. در این فشار و دوگانگیِ بین عشق و تکلیف و یا بین دو عشق، یاد مجنون و شترش افتادم. در مثنوی، مجنون سوار بر شتر به سوی شهر لیلی میرفت و شتر هم پشت سر خویش در شهر مجنون فرزندی جاگذاشته بود و شدیدا میلش به برگشتن نزد فرزندش بود. لذا مقصود این دو نفر در دو جهت مخالف بود.
همچو مجنونند و چون ناقش یقین
میکشد آن پیش و این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کُرّه دوان
یک دم ار مجنون ز خود غافل بُدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی
گفت: ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد بس همره نالایقیم
سرنگون خود را از اشتر درفکند
گفت سوزیدم ز غم تا چند چند
حال پیدا کنید ناقه و مجنون را در این داستان جبهه!!
بالاخره در آن کشش دوسویه، یک ماه بیشتر دوام نیاوردم. برادرم در آستانهٔ ازدواج بود. مشکلی برایش پیش آمده بود که ظاهرا حضور من در شیراز لازم شده بود. همان را بهانه کردم و بازگشتم! خدمت استاد که رسیدم لبخند معنیداری تحویلم دادند؛ بله؛ حکمت این را که چرا برخلاف مواقع دیگر، این بار برای جبهه همه را بسیج نکردند، فهمیدم. البته اینکه به حقیر اجازه دادند، حکمت دیگری داشت که بماند.
حال که دارم این قسمت را مینویسم بهعنوان حسن ختام برای فصل مربوط به جبهه، خاطرات پراکندۀ تلخ و شیرینی که از حضور در جبهه در زمانها و مکانهای مختلف داشتم به صورت یک جُنگ و یا کشکول مختصر، تقدیم میکنم. البته سعی میکنم تا خاطراتی را که بیشتر جنبه شیرینی داشته باشند، در اولویت قرار دهم. به علت اینکه در جبهه غلّ و غش از سینهٔ بچهها رخت بر بسته بود، حالت شوخطبعی در بسیاری از آنان ظهور و بروز زیادی داشت.
۴- قبلاً گفتم که امکانات ارتش عراق به لحاظ تجهیزات، تدارکات، تغذیه و لجستیک بسیار زیاد بود. از همه جا حمایت میشد. به همین سبب، مهمات را مثل نقل و نبات، بر سر ما میریختند. خمپارههای ۶۰ ،۸۰ و ۱۲۰ خوراک صبح و ظهر و شام ما بود که از جانب بعثیها سِرو میشد! در یکی از جبههها در خط مقدم، آتش دشمن خیلی سنگین بود؛ به نحوی که بارش اقسام خمپاره لحظهای قطع نمیشد! یکی از بچهها میگفت: «گمانم عراقیها چند کارگرِ مهاجرِ عملهٔ بیسواد را به نحو کنتراتی استخدام کرده اند؛ لولههای خمپاره را در اختیار آنها قرار داده و گلولههای خمپاره را نیز کنارشان گذاشتهاند؛ به آنها گفتهاند که این لولهها را با این گلولهها پر کنید و مزد بگیرید! آن بیچارهها هم هرچه گلوله را در لوله میاندازند گیر نمیکند بلکه شلیک میشود! دوباره میاندازند، باز هم شلیک میشود! خلاصه آن لوله پر نمیشود تا شب! آنوقت نوبت شیفت شب میرسد تا لوله را پر کند!».
۵- قبل از عملیات فتحالمبین بود. امکانات ما خیلی کم بود. حتی کلاه ایمنی نظامی که محافظ سر رزمندگان باشد، کم داشتیم. به هر کدام از رزمندگان یک کلاه میدادند. معمولاً رزمندگان با خودکار یا ماژیک، بر روی این کلاه هم شعار مینوشتند و هم نام خودشان را. شعارها بیشترینش این بود: عاشق شهادت و یا مسافر کربلا. پس از این شعارها، نام خودشان را مینوشتند. از فرماندهی دستور آمده بود از نوشتن روی کلاهها پرهیز کنند. چون این کلاهها را بعداً در اختیار رزمندگان جایگزین قرار میدهند و اگر قرار باشد هر کس یادگاری و یا شعاری روی کلاه بنویسد، معلوم است که چه میشود و چه بر سر کلاه میآید! فرماندهٔ گروهان ما که یک شیرازیِ اصیل و از بچههای مسجد آتشیها بود، سر صبحگاه گفت: «این مسخره بازیها چیست که در میآورید؟ هی روی کلاهتان شعار مینویسید! رزمنده همواره باید به فکر کشتن دشمن باشد تا مردن خودش! پس هی روی کلاه ننویسید: عاشق شهادت، دلواپسِ مُردن!». از این اصطلاح دوم یعنی دلواپسِ مردن همه زیر خنده زدند! چرا که کمتر این واژهٔ دلواپس را شنیده بودند! مگر این اواخر در صحنه سیاسی که دلواپسانِ سیاسی را دیدیم!
۶- سنگرهای دسته جمعی، خانه رزمندگان محسوب میشد. مجموعهای از امور باید در این سنگرها رعایت شود: نظافت، بهداشت، تغذیه و امثال آن. این امور را هفتگی و گاهی هم روزانه به یکی از بچههای سنگر واگذار میکردند. نام او در این مدت یک هفته و یا در همان یک روز شهردار بود. شهردار باید سنگر را تمیز میکرد، وسایل را مرتب مینمود، غذا را از ماشینهای پخش غذا میگرفت و به سنگر میآورد، ظرفها را میشست و کارهای دیگری از این دست. بچههای جبهه گهگاه برای خانوادهشان نامه مینوشتند؛ پستچی آنها را میگرفت و به شهر میبرد و ارسال میکرد. جوابها را نیز میگرفت و نامهها را بین سنگرها و بچهها تقسیم میکرد. یکی از بچهها که اهل یکی از شهرستانها بود میگفت: «در نامهای که برای مادرم نوشته بودم آورده بودم که: مادر جان امروز در جبهه شهردار شدم! مادرم هم در جواب نوشته بود که: پسرم خیلی خوشحال شدم که بالاخره به جایی رسیدی اگر ممکن است یک کار هم برای برادرت که بیکار است پیدا کن.
۷- یک بار با نبی رودکی فرمانده تیپ امام سجاد علیهالسلام، با اتومبیل ایشان، نمیدانم که به کجا رفته بودیم و داشتیم به مقر تیپ باز میگشتیم. دم در نگهبانی پیرمردی بسیجی نگهبانی میداد تا غریبهها را راه ندهد. قبل از آنکه به دم در نگهبانی برسیم حاج نبی گفت: این پیرمرد سواد ندارد. من را هم که فرمانده تیپ هستم نمیشناسد.