eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتیم می‌رفتیم سمت هلی‌کوپترها. توی مسیر آقا یک تسبیح گفت. می‌گفت آقای مشکینی فرمودند: ثواب مرگ بر آمریکا کمتر از صلوات نیست... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * چند روز بعد که طبیعت حلول نوروز و بهار را نوید می داد، خبر مفقودالجسد شدن کریم محمودی را آوردند .روزی که اولین فرزند کریم به دنیا آمد، پیکر غرق در خون او در شرق دجله در میان باتلاقها رها شده بود. حجت الله ضرغامی را نیز مزدوران صدام در کردستان مظلومانه شهید کردند .طولی نکشید که پیکر پاره پاره صدرالله محمودی، ابوالفضل شهدای روستایمان با دو دست قطع شده، مهمان گلزار شهدای روستا شد. نظر محمودی هم مدرسه ای همه دانش آموزان روستا که به خاطر حسن خلق و شوخ طبعی اش اهل آبادی او را دوست میداشتند هم مفقودالجسد بعدی بود. از دوازدهم فروردین تا اواخر شهریور در جزیره مجنون روستای ما چهار شهید تقدیم کرد. بهروز همتی فرمانده یکی از گروهانهای گردان امام علی(ع)، دیگری کُردم عرب زاده که مدتها تحت فرماندهی حاج محمود کاوه فرمانده شهید لشکر ویژه شهدا بود و تازه به لشکر نوزده و جزیره مجنون آمده بود ،زاهد تنها پسرش را رها کرد و رفت . فتح الله هوشمندی قد رشیدی داشت و متانتی مثال زدنی او هم شهید شد! بعد فرامرز همتی فرمانده ی یکی از دسته های گردان امام حسن مجتبی (ع) در خلوت خاک آرمید. از فرامرز دخترش رقیه به یادگار ماند. روزها به تلخی میگذشت. هر کس سوز و گداز پیران ایل و طفلان مظلوم به یادگار مانده را میدید میماند و هوای رفتن و جنگیدن نمیکرد؛ از جنس ایل ما نبود. ایل و عشیره یعنی سلحشوری؛ ایثار و اخلاص و هر آن چه یک انسان و یک جامعه برای زندگی با عزت نیازمند آن است و ما همه یک روز بهاری با تعدادی از همکلاسیهایم بنا گذاشتیم که بدون اطلاع به خانواده ها به شهر نورآباد ممسنی برویم و از طریق بسیج به جبهه اعزام شویم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
... 🌸سيزده سال بيشتر نداشت که قصد رفتن به جبهه کرد ولی به خاطر کمی سن قبولش نکردند. 💢دفعه دوم شناسنامه برادر بزرگترش را به سپاه برد و این سری او را پذیرفتند و فقط مانده بود رضایت نامه ما به خانه آمد .کنار من نشست و گفت : برای رفتن به جبهه نام مرا نوشته اند ولی شما این رضایت نامه را امضا کن. ✨گفتم: اجازه نمی دهم بروی برادرت که نیست تو بمان. ناراحت شد گریه کرد و گفت: من با 12 نفر از دوستانمان ثبت نام کردیم حالا اگر بروم جلو آنها خجالت می کشم و سرافکنده می شوم .آنقدر گریه کرد که من امضا کردم🥺 قرار بود آن جمع دوازده نفری ۴۵ روز بعد مرخصی بیایند همه آمدند اما او نیامد🥺 مانده بود تا ٧۵ روز دیگر😢 ١٢٠ روز بعد از اعزامش آسمانی شد و خبر شهادتش آمد.💔 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅ https://eitaa.com/golzarshohadashiraz نشردهید
عکس خاطره شهید حاج منوچهر رنجبر.zip
17.37M
با سلام 19 عکس و خاطره از سردار شهید حاج منوچهر رنجبر تقدیم به دوستان 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برادران و خواهران!! این دنیا، دنیاے آرامش است و همه میدانیم که هیچکدام ما ماندگار نیستیم و همه خواهیم رفت فقط مراقب باشیم پرونده مان سفید باشد. 🌷شهید 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃 تـو فقط بی‌سیم‌ات را جواب بده ما قول می‌دهیم تمام رنج‌ها را به دوش بکشیم تمام غصه ها را فقط! صدایت را از ما دریغ نکن... 💔🥀 🕊 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
. شیرافکن موجود نیست!😊 🔻🔻🔻🔻 به ، مأمور شده بود. زودتر به منطقه رفته بودند. وقتی وارد شدیم هر کس از نیروهای بومی را می دیدیم سراغ را می گرفت. آنقدر برخوردش با اطرافیان خوب و سریع کار ها راه می انداخت که همه او را می شناختند. فردای آن روز برای انجام کاری به ستاد فرماندهی لشکر رفتم. از چیزی که دیدم خنده ام گرفت. بزرگ روی کاغذ نوشته و پشت شیشه زده بودند: توجه، توجه آقای موجود نیست. آنقدر سراغش را گرفته بودند که مسئولین کلافه و این اطلاعیه را نوشته بودند! مسلم شیرافکن 🌹🌱🌷🌱🌹🌱🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * ذاکر نجاتی میگفت: - بچه ها اگه از شهرستان سپیدان بریم بهتر ثبت نام مان میکنن. صادق میگفت: _بریم نورآباد بهتره. بالاخره قرار گذاشتیم که فردا ساعت دوازده حرکت کنیم فردا صبح که همه سر کلاس حاضر بودیم ذاکر به بچه ها میگفت: - عکس و شناسنامه یادتان نرفته باشد؟ همه به اتفاق عکس و شناسنامه همراه داشتیم. ساعت دوازده ظهر به محض تعطیل شدن کلاس کتابها را توی کشوی میز گذاشتیم و بدون آن که ناهاری بخوریم و یا غذایی همراه داشته باشیم پای پیاده راه شهر را در پیش گرفتیم. آن سالها در روستای ما وسایل نقلیه خیلی کم بود دو دستگاه وانت نیسان که صبح میرفتند و غروب بر می گشتند. باید از یک رودخانه پرآب میگذشتیم بعد از چند کوه و تپه رد میشدیم تا به کفه میرسیدیم. تازه وقتی به کفه میرسیدیم احتمال این که ماشین گیرمان نیاید هم وجود داشت. آن قدر با تاخت و سرعت میرفتیم که گویی از قفس پریده بودیم. گاهی هم به پشت سر نگاهی میکردیم تا کسی دنبالمان نیامده باشد. صادق مثل همیشه حرف های بامزه میزد. ذاکر هم با صدای بلند میخندید .رسیدیم به اولین روستای سر راه، ذاکر گفت: _گرسنم شده!همین جا باشید تا برم از روستا نان بگیرم. آشنا دارم. ذاکر رفت و مقداری نان محلی گرفت و با خود آورد. آن قدر گرسنه بودیم که معلوم نبود نانها به دست چه کسی افتاد و چگونه بلعیده شد. راه را از میان بوته زارها و جنگلهای انبوه و دره های عمیق گذشتیم تا به کفه رسیدیم. شانس کمک کرد و یک دستگاه وانت بار در حال رد شدن دیدیم دست تکان دادیم و نگه اش داشتیم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرضا سجادیان⭐️ 🌹 ماه های محرم هم زمان عشق‌ورزی کل خانواده با حضرت اباعبدالله الحسین بود. پدر ده شب اول ماه محرم، بچه‌ها را به هیئت‌های عزاداری اباعبدالله در شیراز می‌برد و سه شب شام غریبان هم همیشه در مراسم شهر سیدان شرکت می‌کردیم. پدر عاشق امام حسین بود. هر وقت نام امام حسین برده می‌شد، چشم‌هایش پر اشک می‌شد. همیشه به ما می‌گفت: شما هیچ‌وقت نباید در خانه امام حسین را رها کنید، هرچه بخواهید همین‌جا هست! پدر و مادر خیلی مراقب ما بودند، حتی در مسیر مدرسه ما را همراهیی می کردند که به خلاف کشیده نشویم، حتی سید رضا که بزرگتر بود و به دبیرستان می رفت. یک روز یکی از همسایه‌ها معترضانه به پدر گفت: سید آقا، پسران شما دیگر بزرگ شده‌اند، نیاز نیست آن‌قدر مراقب آنها باشید. پدر در جوابش محکم گفت: آقای عزیز، این بچه سیدها، امانت خدا هستند، من این بچه‌ها را درب‌خانه امام حسین برده‌ام، باید تمام سعی خودم را بکنم که آنها حسینی بزرگ شوند! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما منطق داریم. منطق ما ضعیف نیست. مبارزه‌ی ما با آمریکا منطق دارد. 🎙 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 شهیــ🕊ــد، بـــاران رحمـــــت الهــی اســـت کـه بـه زمیـن خشـــک جانها، حیــ🌿ـــات دوباره می‌دهد . 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
♻️یادی از شهدای عملیات محرم 💠حسین،علی،بهرام و کوروش هم رزم و جزو تیپ امام سجاد(ع) بودند. تپه ی ۱۷۵ دشت عباس در دست دشمن بود. در عملیات محرم تپه به تصرف ایرانیها در آمد. دشمن، سه بار تپه را آماج توپ و خمپاره قرار دادند.تانک های عراقی از پایین به سمت تپه در حال حرکت بودند. خمپاره ای چند متری کوروش اصابت کرد. ترکش خمپاره، بازویش مجروح شد. حسین او را از زمین بلند کرد و از تیررس دشمن دور کرد. به سرعت رفت بالای سر شهیدی که آن طرف تر افتاده بود. چفیه اش را باز کرد و برگشت به طرف کوروش تا با آن چفیه، بازویش را ببند. 💠بعد از عملیات، کوروش گفت: « حسین چفیه به دست به سمت من می آمد، گلوله ی توپی کنارش به زمین خورد و ترکشی بزرگ به شکم حسین اصابت کرد و در سن ۱۸ سالگی آسمانی شد. ❤️کوروش ،شهادت علی و بهرام را هم با چشم دیده بود.که با ترکش گلوله ی توپ به شهادت رسیدند. 📛 تپه ی ۱۷۵ دوباره سقوط کرد. سال ۱۳۷۳ با نشانی که ١٣سال قبل، بعد از عملیات شهید کوروش قنبری داده بود، پیکرشان را یافتند. علی بذرافکن،بهرام یوسفی،حسین قنبری 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * سوارماشین شده و بقیه ی مسیر را با وانت رفتیم تا به شهر رسیدیم. وارد شهر که شدیم صدای اذان مغرب از مناره ی مسجد جامع به گوش میرسید. یک راست به سراغ بسیج رفتیم و با شور و شوق نماز مغرب و عشاء را به جای آوردیم .شام مختصری هم بین بچه ها تقسیم شد. پتو تحویل گرفتیم و به انتظار سر زدن آفتاب و ثبت نام خوابیدیم . ذاکر یواشکی به بچه ها گفت: - ثبت نام مان میکنند یا نه؟ صادق سر از روی پتویش برداشت و گفت: - يا خدا...! من هم در دلم دعا و التماس میکردم. شب تا صبح خوابهای جور واجور میدیدم. خواب میدیدم که ثبت ناممان نکرده اند و اندوهگین عجز و التماس میکنم .خلاصه شب را با دنیایی از عجز و التماس و اندوه در عالم رؤیا به صبح رساندم .سالن نمازخانه ی بسیج مملو بود از داوطلبهایی که از روستاهای دورافتاده برای اعزام آمده بودند. اما وقتی قد و قواره ی آنها را با خود و دوستانم مقایسه میکردم هیچ کدام هم سن و سال من نبودند. آنها بزرگ و تنومندتر بودند. بالاخره بیدار شدم - بچه ها بلند شید وقت نمازه... بیدار شدم وضو گرفتم نماز صبح را به جای آوردیم. صبحانه نان و پنیر بود که در همان هوای گرگ و میش بین بچه ها پخش میشد. بعد از صرف صبحانه در انتظار آمدن مسئولان بسیج لحظه شماری میکردیم انتظار به سرآمد و با روشن شدن هوا گل روی آقای صداقت، مسئول بسیج هم پیدا شد. دورش حلقه زدیم آقای صداقت جثه ای کوچک و لاغر داشت. اما صدایی قوی و رفتاری مدبرانه از خود بروز میداد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴روی کفن همسرش درحالی‌که نوزاد شهید شدش تو بغلش هست مینویسه؛ قلبم تسنیم، ماهم، عمرم، زندگیم، دوست دارم عزیز دلم ضربان قلب من😭 😭چقدر صحنه های این روزهای غزه سخت هست 😭😭 🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرضا سجادیان⭐️ 🌹 سید عبدالرضا از کودکی پرهیزکار بود، از کودکی حواسش به حلال و حرام خدا بود. از کوچکی مؤمن بود. من هم خیلی او را دوست داشتم. گاهی برایش قسمت بهتر غذا را کنار می‌گذاشتم، نمی‌خورد. می‌گفت: مادر، نگو رضا بزرگ‌تر است، احترامش واجب است غذای بهتر برایش بگذارم، برای من همان غذا بگذار که برای بقیه می‌گذاری! گاهی می‌گفت: می‌خواهم به مسجد جامع و سخنرانی آیت‌الله دستغیب بروم. وقتی می‌رفت، طاقت نمی‌آوردم. بی‌آنکه متوجه شود، چادر سر می‌کردم و پیاده دنبالش می‌رفتم تا در مسیر دست از پا خطا نکند. می‌دیدم تمام مسیر تا مسجد، سرش پائین است و چشم از روی زمین بلند نمی‌کند! چند بار که دنبالش رفتم، دیدم این پسر با حجب‌وحیا تر از آن است که بخواهد نگاهش یا قدمش در راه گناه برود. خیالم از بابت او راحت شد. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🕊 🌹‌شهـــید همت: دنیا چیزی نیست که انسان از آن روی گردان باشد. لکن دل به دنیا بستن را نمی پسندم... شخصیت حقیقی خود را که مقام است به وَرطه فراموشی نمی‌سپارم. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🚨 میهمانی لاله های زهرایی به یاد مردم و شهدای مظلوم غزه🇵🇸 🏴گرامیداشت سالگرد شهادت جانباز شهید حاج علی محمد عباسی 💢 کربلایی اصغر آسیابانی 💢 : کربلایی ماجد قیّم : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ پنجشنبه ۱۸ آبان ماه/ از ساعت ۱۶ 🔺🔺 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌷🕊🍃 یه جوری نگاه میکنه انگار میخواد بگه "بچه مسلمون شهید میده ولی باخت نمیده"✌️ 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠یاد شهدای ♻️دو ماه از شهادت سعید می گذشت که محمد شهید شد. به بنیاد رفتیم برای تهیه قبر. گفتیم کنار محمد, یک قبر هم برای سعید بدهید, که اگر جنازه اش امد پیش برادرش باشد. گفتند باید یک شاهد پیدا کنید که شهادتش را تایید کند, ما هم که کسی را نمی شناختیم. همزمان یک نفر در اتاق بود که حرف های ما را می شنید. گفت چه کاره سعیدی؟ گفتم پسر عمو! گفت اینها چی؟ گفتم پدر و مادرش هستند. گفت این ها را ببر بیرون تا من شهادت سعید را تایید کنم. عمو و زن عمو را بردم بیرون. گفت عملیات محرم بود. گردان ما مأموریتش تمام شده بود که فرمانده گفت می خواهیم تپه ۱۷۵ را دوباره بگیریم, هر کس داوطلب است بسم الله. اولین نفر که بلند شد سعید بود. ان شب تپه را گرفتیم, اما روز بعد عراق پاتک سنگینی انجام داد, دستور عقب نشینی امد. سعید همه را عقب فرستاد درحالی که خودش یک تنه در مقابل پیش روی عراقی ها ایستاده بود و آتش می ریخت تا ما خارج شویم. ناگهان دیدم تیری به سعید خورد و از بالای تپه غلت خورد پایین و ما نتوانستیم, کاری کنیم و او را بیاوریم... این را گفت و رفت و هیچ وقت نفهمیدیم که بود! 🌷 سعید(حسن) بادرام 🌷🌱🌷🌱🌷 : https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * با ما پنج نفر با شوخی گفت: - مگه این جا کودکستانه؟ صادق حرفش را برید و :گفت - هيكل من که از هیکل تو بزرگتره. آقای صداقت با همان حالت آرامش خندید و گفت: _من سن و سالی ازم گذشته در لابلای صحبتها سنگ ناامیدی را به سینه مان زد. خواهش و تمنا کارساز نشد. هر چه تک تک رفتیم و التماس کردیم قبول نکرد. در آخر گفت: - برید دفعه ی بعد! با دنیایی از غصه و اندوه از محوطه ی بسیج بیرون رفتیم و راه برگشت به آبادی را در پیش گرفتیم. برای برگشتن عقب یک وانت نیسان سوار شدیم و نزدیکیهای غروب به محل رسیدیم. از رفتار پدر و مادرم معلوم بود که اصلاً دلواپسم نبوده اند. آنها خاطره ی عبدالرسول را به یاد داشتند و میدانستند که ما مثل چک روز جمعه برگشت داده خواهیم شد. پوتین را در جای امن همیشگی قرار دادم‌. در انتظار بزرگ شدن قد و قواره لعنتى ام لحظه شماری میکردم. بهار و تابستان سال شصت و پنج سپری شد. وارد کلاس سوم راهنمایی شدم .مدام با پایگاه بسیج محل در ارتباط بودم به اتفاق همان دوستان برای نگهبانی در پایگاه محل حاضر میشدیم. شانس نیز کمک کرد و یکی از پاسداران محل، مسئولیت پایگاه را عهده دار شد. با خواهش و التماس از ایشان قول گرفتیم که ما را به جبهه اعزام کند. مهر و آبان هم گذشت و وارد آذرماه شدیم. بالاخره از طریق پایگاه ب بسیج اطلاع یافتیم که قرار است سپاهیان حضرت محمد (ص) به جبهه اعزام شوند. عبدالرسول آن روزها تازه از جبهه برگشته بود و در دانشسرای تربیت معلم آب باریک شیراز به جبران درسهای عقب افتاده اش مشغول بود .تا سال چهارم تحصیلاتش هر سال یک دوره سه ماهه به جبهه میرفت. جالب این که وقتی بر میگشت به درسهایش خوب میرسید و با نمره ی عالی قبول میشد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🔰همسرم گفت ۳ سفارش به تو می کنم ‌که دوست دارم همیشه به آن ها مقید باشی. اول اینکه هیچ وقت غیبت نکن، حتی اگر دیدی فردی بی راهه می رود بازهم پشت سر او حرف نزن. دوم اینکه به مال کسی راضی نباش، اگر کسی با دست خودش چیزی به تو داد، بپذیر و سوم اینکه نکند خدای ناکرده مال حرامی به بچه های من بدهی تا بخورند. همسرم اهل کمک کردن به مردم بود و اگر فقیری در خانه می آمد، هر چه داشتیم به او می داد. ✍قسمتی از وصیت نامه شهید : ای کسانی که‌ مرا دوست دارید، از شما تقاضا دارم هنگامی که خبر شهادت من به شما رسید، ناراحت نشوید و مبادا خدای ناکرده از جمهوری اسلامی انتقاد بگیرید که همه جوانان مردم را به کشتن داده است. همه ما ذلیل بودیم، خدا ما را به واسطه این انقلاب عزیز کرد... فریبرز بهروزی 🌱🌷🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz نشردهید