1_381292939.mp3
13.9M
🌹🌹🌹🌹🌹:
رمان #تنها_میان_داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
قسمت9⃣
👈 گوینده #زهرا_امیری
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
#منبع_کتاب_نبرد_در_هسجان
#نویسنده_محمد_محمودی*
#قسمت_اول*
ذهنم بین صدای گرم و حماسی گوینده رادیو و تصویرهای خواب شبانه گیر افتاده است .آرام و قرار ندارم. این وضعیت برایم تازگی دارد .انگار نه انگار که بیش از ۵ سال وضع همین بوده .علیرضا جبهه بوده و هر از چند مدتی هم عملیات می شده .با این شرایط خو کرده و کنار آمده بودم .پس باید همه چیز برایم راحت و عادی مینمود. اما راحت نیستم.!
_هم اکنون دشمن بعثی در پشت کانال ماهیگیری و منطقه مرسوم به پنج ضلعی وضعیت به هم ریخته ای دارد. در دژ اصلی که دیشب به تصرف لشکر اسلام درآمده است ،صدها تن از مزدوران به هلاکت رسیده دشمن به چشم می خورد.
ذهنم هر لحظه از صدای گوینده رادیو فاصله میگیرد و محو همان رویای شگفت شبانه می شود .رویایی که احساس می کنم با همه رویاهای گذشته فرق دارد .خواب پریشانی که پنداری قدم به قدم به واقعیت نزدیکتر میشود. وقتی به همزمانی خواب و شروع حمله فکر می کنم این حس در وجودم قوی تر می شود.
_خدایا خودت یه کاری بکن!
بی حوصله پیچ رادیو را می بندم .خانه ساکت می شود .فقط صدای به هم خوردن ظرف های نشسته شب را از آشپزخانه میشنوم. بلند میشوم در سالن قدم میزنم و برای چندمین بار سردرگم صحنههای خواب را مرور میکنم.
*«در میانه جمعیت بالای سر تابوت ایستاده بودم زن ها جیغ می کشیدند و مردها بر سر و صورت می زدند خودم داد و فریاد نمی کردم گریه هم نمیکردم ایستاده بودم و به روبر به چهره آرام بچه ام نگاه میکردم گردی صورتش سالم بود و چشمای عسلیش نیمه باز الان لبخند همیشگی روی لبهایش خبری نبود وقتی خوب نگاهش کردم دستها را بالا گرفتم و گفتم الحمدلله رب العالمین»*
توی همین خیالات از پشت شیشه بیرون را نگاه می کنم .نگاهم با زاغی روی دیوار تلقی می شود .صدای مادر علیرضا را از توی آشپزخانه میشنوم:«کجایی تو؟
نمیدانم چه بگویم.
_اول صبحی چیه لالمونی گرفتی؟!
باز هم صدای مادر علیرضا است. تا یاد دارم و صبر و حوصله بیشتری داشته. اما در هر حال او هم مادر است و می دانم که نباید به خاطر یک خواب اعصابش را خراب کنم. به سختی برداعصاب به هم ریخته ام مسلط میشوم و در حالی که لبخندی را هم پشت لب هایم جمع کردم میگویم :«رفتم تو فکر سرمای امسال شیراز که می خواد چیکار بکنه!»
_سرما که حالا اولشه! تازه ۲۰ روز از زمستان رفته ناشتایی چی میخوری؟
به طرف انتهای سالن راه میافتم .نگاهی به آشپزخانه میاندازم. زبانم است که بگویم اشتها ندارم. اما باز هم به ذهنم میرسد که نباید بهانه دستش بدهم. تازه تنها او که نیست .دو پسر و ۴ دختر قد و نیم قدم نباید شریک خیالاتم شوند. مخصوصاً زهرا که در اتاق کناری قرآن میخواند و اگر شنید که من چقدر نگران علیرضا هستم غوغایی به پا میکند.
بالای سر بخاری نفتی خودم را گرم می کنم
_نگفتی صبحونه چی میخوری چی بیارم؟!
مثل همیشه میگویم هرچی داری بیار بخوریم.
پشتی تکیه میدهم. صدای دخترم زهرا که با خواهرش صدیقه حرف میزند به گوشم میرسد. دست به دعا برمی دارم. آرام زمزمه می کنم :خدایا فقط یک بار دیگه علیرضا را بهم بده»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*#نویسنده_محمد_محمودی*
*#منبع_ڪتاب_نبرد_در_هسجان
*#قسمت_دوم*
نمیدانم چه مرزی گرفتم و چرا یک دفعه این شکلی شدم .حتم دارم اگر بیست سال پیش بود باید دعانویس می آوردند تا از بلای جن زدگی نجاتم دهند .بلند می شوم و خودم را به حیاط می رسانم .چند دور توی حیاط قدم میزنم .هوا عجیب سرد است .مادر علیرضا اگر ببیند که اینجا هستم داد و فریاد می کند. که مگر نه یک هفته نیست سرماخوردگی ات خوب شده. اشک از چهارگوشه چشم هایم سرازیر می شود.
گوشه حیاط مشتی آب به صورتم میزنم و چند بار صلوات می فرستم. با آستین تری صورتم را میگیرم .پشت سرم هوای سردی می دود توی خانه.
_کجایی تو ؟ببند در رو!
در جواب مادر علیرضا میگویم :رفتم ببینم گونه زغال خراب نشده باشه.
_خراب نشده بود؟
_نه!
مینشینم پای سفره تخم مرغ آبپز برایم گذاشته.
_قول و قرار امروز من که یادت نرفته؟
_چه قول و قراری؟
_دروازه اصفهان؟
تازه یادم آمد که قرار بود امروز برای خرید ماهی بیرون برویم.
_باشه میریم
_چشمات چرا قرمز شده؟!
_حتما مال این سرماست
_خوب تو این سرما چند بار دست و صورتت رو می شوری؟!
این یکی را جواب درست و حسابی برایش نداشتم .خدا خوب کرده عین یک بچه کوچک هوایم را دارد .چند لحظه مکث میکنم و میگویم:« خاک زغالا زد تو صورتم»
_شنیدی حمله شده؟!
_شنیدم .راستی رادیو چه گفت؟!
_خداروشکر پیروز شدن. خدا پشت و پناهشون باشه .پشت و پناه علیرضا مونم باشه!
امیر نفس میکشم القمه را توی دهان می گذارم مادر علیرضا با شک و تردید نگاه می کند می داند چه دلیل وابستگی به علیرضا دارم.
_به نظرت علیرضا تو حمله بوده؟!
با زهر خندی نگاهش می کنم.
_حرفا میزنی!! علیرضا کشته مرده حمله است!
همان حرف همیشگی را تکرار می کند: «همون خدایی که علی را به ما داده خودشم نگه دار شه»
_کاشکی خدا اندازه نصف تو به من حوصله داده بود.
_بخوربخور که اول صبح نباید به دلت بد بیاری!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
۹ صبح ، سوار پیکان مدل ۵۰ ،کوچه را به طرف دروازه اصفهان ترک میکنیم .نبش کوچه چشمم به محمد نصیری دوست مسجدی و جبهه ای علیرضا میافتد. سرعت را کمتر می کنم. محمد یک دست در جیب به طرف خانه شان می رود. برایش بوق می زنم و دست بلند می کنم. تا چشمش به ما می افتد به طرف مان میآید.
_سلام عباس ..سلام ننه ی علی!
با هم جواب سلام محمد را میدهیم .قبل از آنکه چیزی بپرسیم محمد می گوید:« از علیرضا چه خبر؟»
_سلامتی، والا ،یی هفته پیش زنگ زد سالم بود .دیشو (دیشب)هم که حمله شده و ..
_ها، حمله شده و پدر عراقیها درآمده !اخبار که گوش کردی؟
_بله گوش کردم کجا بودی؟!
_مسجد. دنبال راه اندازی کاروان جمع آوری..
_خدا خیرتون بده با ما کاری نداری؟!
_خدا یارت!
با این خدا یارت ذهنم را آشفته میکند این فقط یک کلام علیرضا است.
_علیرضا تماس گرفت ،سلام ما را برسانید خدمتش.
به نصیری خیره میشوم و میگویم باشه حتماً و دنده را جا میزنم گاز ماشین را میگیرم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سوم*
دروازه اصفهان شلوغی خودش را دارد. مادر علیرضا با حوصله ماهی های مد نظرش را پیدا می کند. این وضع اعصابم را بیشتر به هم میریزد.تصویر تابوت و چهره علیرضا مثل مهر نماز جلوی چشمم بازی میکند.هرچه تلاش می کنم این تصویر را پاک کنم نمی توانم .دستی شانه ام را لمس میکند. یکه میخورم و پشت سرم را نگاه می کنم .چشمم که به برادرم حاج داوود میافتد. اول هول برمیدارد و بعد از شوق نفس میکشم .مادر علیرضا حواسش به ما نیست. میپرسم: تعجب اینجا چه می کنی؟!
نگاهشبه انتهای خیابان کشیده شده و خستگی از چهره می بارد.میگوید: می خوام برم ترمینال!ننه خسرو نذاشت بمونم .باید برم جبهه دنبالش. ننه اش داره دق میکنه به خدا. عباس مطمئنم که خسرو این بار شهید میشه!
_زبونتو گاز بگیر حاجی!
. به ذهنم می رسد:«با حاج داوود به اهواز بروم. هم خسرو را پیدا میکنیم هم علیرضا را..
_خب منم میام!
صدا میزنم: ننه ی علی!
مادر علیرضا چشمش که به حاج داوود می افتد، خنده پخش می شود روی صورتش. می آید طرف ما. احوالپرسی اش تمام نشده میگویم :تا تو ماهی پیدا کنی ما دو تا بلیط بگیریم و برگردیم.
_کجا به امید خدا؟
حاج داوود برایش موضوع را میگوید .مادر علیرضا با خنده میگوید: خوبه برید همه سری به خونه کاکاتون حسین بزنید،
هم بچه هامون را ببینید!
مثل همیشه به حالش غبطه میخورم آرزو می کنم کاش مثل او آرامش داشتم.
بلیت را گرفتیم و در راه برگشت داوود گفت :حالا ببینم تو این وضعیت حمل همیشه بچهها را پیدا کرد یا نه؟
_کار سختیه، اما دیگه راهی نداریم .شاید تا ما برسیم حمله تمام شده باشه!
_زبونت خیر باشه..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دشمن عصبانی تر از همیشه همه جا را میکوبد. غیبپرور دوباره و برای چندمین بار به مقر فرماندهی عراقی ها نگاه می کند. تند تند تانکها و نفربرهای را که از آنجا حفاظت میکنند می شمارد .افرادشان را از دور می بیند که با هم یکی به دنبال میکنند.
۲۴ تانک نفربر را شمرده .می داند که غیر از آن تعدادی است که پشت خاکریز ها آماده هستند. غیر از آنهایی است که توی دود استتاری که خودشان به پا کرده اند دیده نمیشود.
_حاج غلام حسین؟
غیب پرور به مجید نگاه میکند. کاسه چشمان سیاه درشت مجید دریای اضطراب است .دستش را میگذارد روی شانه غیب پرور و میگوید :«حاج غلامحسین .ایجوری فایده نداره!ما که میدونیم از روبه رو نمیشه زد به اون مقر .هم میدون مین هست هم دنیایی از موانع! از دو جناح هم که نمیشه. فقط یک راه مونده..»
_از پشت سر چطوره؟!
_آفرین حاجی!! می بینید که عملیات توی همین مقر، قفل کرده. باید قبل از اونی که عراقیها سازماندهی شون رو تکمیل کنند کار را تمام کنیم!
_فکر خوبیه .فقط باید با دو گردان بزنیم و کار رو یکسره کنیم.
_خوبه! پس شما اینجا کل آتش توپخانه را متمرکز کنید رو سرشون. منم از پشت سر دو گردان رو میزنم به مقر و کار را تمام می کنیم!
علیرضا می گوید :و اگه نتونیم کربلای ۴ تکرار میشه!
غیب پرور با سر حرف علیرضا را تایید میکند. نگاهش را از چهره مجید میگیرد و این بار تیزتر منطقه را زیر نظر می گیرد. تا چشم می بیند موانع است. سیم های خاردار ،هشتپری و خورشیدی ،میدان مین...
_انشاالله که کربلای ۴ تکرار نمیشه!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
در ایتا
@golzarshohadashiraz
ادامه دارد ...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهارم*
این را غیب پرور میگوید و رو به علیرضا ادامه میدهد :«علیرضا تو باید سریع همه مقرهای توپخونه و ادوات لشکر را برام به گوش کنی»
علیرضا که انگار کاسه صبرش لبریز شده باشد میگوید:« باشه فقط باید هرچه داریم رو کنیم که فرصت خیلی کمه» مجید هم میگوید :«خب منم راهی میشم .فقط به بریدگی پشت آن جا که رسیدیم ،شما مقر را بکنید جهنم, که نتونن جمب بخورن!»
مجید راه میافتد. علیرضا با توپخانه صحبت میکند. زود صحبتش را تمام میکند و گوشی را میدهد به غیب پرور. مجید رسیده پای خاکریز که علیرضا صدایش می زند:« حاجمجید وایسا من بیام !»
صدای علیرضا در صدای آن همه تیر و انفجار گم میشود .رو به غیب پرور میگوید:« با اجازه »و راه میافتد.
غیب پرور پشت بادگیر علیرضا را میگیرد
_کجو ؟! کاکو تو باید وایسی کمکم کنی! سریع که وقت نداریما!
علیرضا سر تکان می دهد .خم می شود و با بیسیم «پی آر سی» ور میرود.
_این آماده است.
غیب پرور گوشی را از دستش می گیرد تا با مرکز هدایت آتش توپخانه صحبت کند.
_سریع همه آتیشباراتو بگو آماده باشن. یادت باشه از این لحظه خودم دیده بانم.
و پشت سرش با فرماندهی ادوات لشکر صحبت میکند و او را در جریان قرار میدهد.
_بذار یه بیسیم دیگه هم راه بندازیم که یکدفعه لنگ نشیم.
و به طرف کانال میرود. غیب پرور میگوید :«حواست باشه که سنگرا هنوز پاکسازی نشدن»
علیرضا یک دست را بلند می کند یعنی حواسش جمع است .داد و فریاد اسدالله رشته افکارش را پاره میکند.
_آقوی غیبپرور !!سنگر اینجا پر از عراقیه!!
_چه خبره دنیا را گذاشتی رو سر !؟خوب پاکسازیش کن دیگه!
_خودم پاکسازی کنم؟!
_ها دیگه !! ای که داد و فریاد نمی خواد!
اسدالله سریع نارنجکی را از کمرش باز میکند و پا ترس، پاترس به طرف کانال میرود.غیب پرور دوربین را بر چشم می گذارد و از نو آن مقر را دید میزند. حالا پشت یکی از خاکریزها ستون گردان های خودی را میبیند که به طرف آن مقر می روند. دوباره اضطراب همه وجودش را فرا میگیرد .میداند این آخرین تیری است که در کمان گذاشته .که اگر به هدف نخورد باید یک بار دیگر طعم تلخ ناکامی دیگری را بچشند .
همه جا غرق در آتش و انفجار استون های دود، تل و تپه همه جا را گرفته است.علیرضا از راه میرسد. بی سیم اصل سون غنیمتی را زمین میگذارد.
_حاجی بگو باریکلا, به دست گل زمانی!!
غیب پرور نگاهش میکند .علیرضا ستون عظیم دود را نشان میدهد.
_چیکار کرد این آدم!؟
خنده ای پخش می شود توی صورت علیرضا.
_نارنجک انداخت عراقیها را بکشه ، پتو ها آتش گرفتن!
_نمیشد خاموشش کرد؟
_نه کل دیوارهای سنگرهای عراقی را با پتو پوشاندن ، چه جوری میشه آتش خاموش کرد؟!
_الان همین ستون دود را عراقی ها می کنند شاخص ، و هرچی آتیش دارن میریزن رو سرمون!!
اسدالله از راه میرسد. غیب پرور داد میزند:« این چه گندی بود زدی آخه؟! مرد حسابی اینجوری سنگر پاکسازی می کنن؟!
_چه میدونستم آتیش میگیره!
غیب پرور هم میداند که اسدالله بیگناه است.
_حسین ..حسین ..مجید!
_«حسین ..به گوشم»
_ما اول شهریم. پذیرایی را شروع کنید!
_باشه .باشه ..خدا قوت!
در یک چشم به هم زدن مقر عراقیها میشود خرمنی از آتش! همه آتش متمرکز است در یک مساحت ۲۰۰۰ متری و غیبپرور مرتب از پشت بیسیم میگوید: «باریکلا توپخونه... باریکلا ادوات»
همچنان گوشش به بیسیم و نگاهش به آن مقرر است. آتش به قدری آنجا سنگین است که چیزی به چشم نمیآید. علیرضا خم میشود که آن یکی بی سیم را هم راه بیندازد.
غیب پرور حالا یک چشمش به ستون دود است که چند قدم آن طرفتر مثل یک درخت چنار بالا رفته و یک چشمش هم به مقر عراقی ها ست. می داند که در آنجا چه جدالی در گرفته. انگار دیدهبان عراقی ها هم همین لحظه ، گرا را داده است به مقر ادواتشان ! یک مرتبه وضع از آن چیزی که هست بدتر میشود. توی همین لحظه ها هم مجید سپاسی تماس میگیرد.
_حاجی! سمت راست تالار بیشتر پذیرایی بشه!
غیب پرور میخواهد همین را به توپخانه و ادوات بگوید که با موج انفجار از جا کنده میشود.احساس میکند صاعقه به کمرش خورده و از وسط دو نیمش کرده. علیرضا دستش را میگیرد و از زمین بلندش میکند بیسیم اسلسون را می گذارد مقابلش.
_اون یکی بیسیم داغون شد!
غیب پرور زل میزند تو چشمهای عسلی علیرضا..نگاه بی سیم می کند. ترکشی شکم آن را دریده است. انگار دیدهبان عراقی می دانست که همه شرها زیر سر آن بیسیم «پی ار سی» است.
اما این را خبر نداشت که از حالا با بیسیم خودشان پیغام مخابره می شود.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_پنجم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
غیب پرور با بیسیم صحبت می کند و همزمان هم چشمش به حاج اسکندر اسکندری است که لب اسکله قایق ها ایستاده است .می بیند که چه آتشی روی اسکله ریخته می شود. تا بخواهد صحبت را تمام کند و به حاج اسکندر چیزی بگوید، گلوله توپ فرانسوی یکی دو قدمی حاج اسکندر منفجر می شود. گوشی از دست غیب پرور میافتد. با چشم های خودش میبیند که حاج اسکندر همراه با تکه های پل خیبری می رود به آسمان و تکه تکه توی آب ریخته می شود. علیرضا به طرف محل انفجار میدود تا تکه های گوشت حاج اسکندر را جمع کند.
_بومب ..بومب...
یک سر دژ دود است و انفجارهای پی در پی که روشنایی را از مقابل چشم غیبپرور می تاراند. آن سو هم که اسکله است دو آبگرفتگی . خمپاره ها یکی یکی با کله به آب می زنند و فواره های آب و گل و گوشت و تکه های پل بالا می رود.
پشنگه های خون و آب می پاشد به سر و صورتش. همه جا در نظرش تیره و تار می نماید .طوری که نه علیرضا را میبیند و نه مقر عراقیها را. با هر انفجاری انگار صائقه به ساق پایش می خورد و تا پشت گردنش بالا می رود. به ستون های دود چشم دوخته و پلک می زند. دستها را بالا می گیرد و دعا می کند :«خدا نکنه باز هم این بچه ها ناامید بشن»
گوشی را می گیرد یک طرف صورت و مجید را صدا میزند
_مجید به گوشم!
حاجی یه خبر خوش! همین حالا یکی از بچه های آذربایجان «رشاش» رو به درک فرستاد.
غیب پرور میداند رشاش همان فرمانده عراقی است که بارها از صدام مدال افتخار گرفته .چنان نفسی میکشد که ریه هایش از دود و بوی باروت پر می شود. باورش سخت است که این اتفاقات ۴ ساعت طول کشیده .یک آن که به خود می آید هول دنبال علیرضا میگردد .همه دور و اطراف را دید می زند از او خبری نیست.
🌹🌹🌹🌹🌹
چشم به راه اتوبوسیم. چندین بار همینجا علیرضا را بدرقه کردهام .بار آخر همین دو ماه پیش ،یعنی روزهای آخر آبان بود که با مادر علیرضا چیزی حدود یک ساعت روی همین چمنها انتظار اتوبوس را کشیدیم.تا علیرضا را بدرقه کنیم.
محو جایی هستم که دو ماه پیش علیرضا نشسته بود. انگار او را می بینم که مرتب می گفت:« بابا ..ننه.. شما را به خدا برای پیروزی ما دعا کنید»
_علیرضا عزیزم مگه تو نمیخوای زن بگیری؟
_بابا به نظرت توی این بلبشویِ جنگ بشه زن گرفت؟!
به جای من مادر جواب داد :ها ببم !چرا نمیشه! مگه خودت تا حالا توی عروسی خیلی از همکارات نرفتی و آش عروسیشون رو نخوردی؟ نه به خدا ما هم دل داریم!
_ننه. الهی قربون قلب پاکت برم .به خدا خیلی گرفتارم. آخه تو این وضعیت دختر مردم بیاریم خونه و خودمون بریم جبهه. اونم مثل شما هر روز بمیره و زنده بشه که چی؟! ننه شما دعا کنید تا جنگ زود تموم بشه .دعا کنید تا امسال پیروز باشیم قلب امام ملت و شاد کنیم .چه وقت عروسی کردنه! شما دعا کن که شرمنده شهدا نشیم..
در عمق نگاهش اضطراب عجیبی بود. مثل همین حالای خودم. گویی موضوعی ذهنش را درگیر کرده بود .این وضعیت را از سر دو روز قبلش که به دارالرحمه رفته بودیم هم در کلامش دیده بودم. وقتی که از فاتحهخوانی برمی گشتیم .مادرش دیده بود که علیرضا ایستاده و با حیرت آن طرف جوی آب را نگاه می کند .هرچه رد نگاهش را گرفته بود چیزی ندیده بود.
_چیزی گم کردی؟
برگشته و نگاه مادر کرده بود. خنده ای ناقص روی صورتش بود. چیزی بین اخم و لبخند.
_به نظرت این جا برای یه قبر کافی باشه؟
_قبر؟!؟ پناه بر خدا !!!چیکارش داری؟!
_هیچی خواستم ببینم اگه من از دنیا برم اینجا میشه قبر دست و پا کرد؟!
_حالا منو آوردی اینجا که این حرف ها را بهم بزنی!! علیرضا ننه تورو خدا اذیتم نکن.
علیرضا خندیده بود اما نه از آن خنده های همیشگی. مادر ادامه داده بود:
_امیدم پیش خداست که عروسیتو ببینم و بچه تو بغل کنم.
_حتماً نوه هام رو هم...
_و نوه ها تو !!مگه بابا ننه ها اگه به عشق این چیا نباشند نفس میکشن؟
بحث و جدلشان بود که از راه رسیدم .دستم را گرفتم به شانه علیرضا و گفتم :حرف از چی میزنین؟!
_هیچی یه شوخی با این ننه کردم یهو آتیش گرفت!
_از بس تو گوشش خواندی که پنه حوصله زیاد داره حالا هم اذیتم میکنه!
_چه اذیتی؟!
_حالا دیگه هیچی!
سماجت کردم .خود علیرضا برایم موضوع را گفت و باز بهت زده نگاه به آن طرف جوی کرد .هولش دادم و گفتم: راه بیفت بریم .انگاری ۹۰ سال عمر کرده!
پشت سرشان رفته بودم توی فکر و اشک هایم را پاک می کردم. کاری که عادت همیشگیم بود .زودرنج بودم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_ششم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
_بله آقا جون! چیزی که ما امروز بهش نیاز داریم زن نیست. تمام کردن جنگه.خدا میدونه هر جوانی آرزو داره زن داشته باشه و سر و سامون بگیره ولی شما این وضعیت را ببینید! دنیا پشت سر صدام وایسادن که شکست نخوره .من مطمئنم اگه شما پدر و مادرها دعا کنید خدا کمکمون میکنه.
آنقدر روی همین چمنها گفت تا مادرش هم طرف او را گرفت
_امیدم پیش خداست که جنگ زودتر تموم بشه.
همانجا بود که نگاه کرد توی چشمهای مادرش و گفت: خیلی نگران نباش !چه جنگ تمام بشه و چه نشه دو ماه دیگه صبر کنی ,برای همیشه برمیگردم پیش تو دیگه هیچ جا نمیرم»
لبخند رضایت توی صورت مادرش نشست و دریایی از امیدواری در نگاهش موج زد.
_والا ننه .. اگه ملت هر کدام اندازه نصف تو رفته بودند جبهه ،تا حالا کفن صدام پوسیده بود .دو ماه که تمام شد بیا یه مدت بمون شیراز ببینیم جنگ چی میشه!
_ننه تورو خدا نگو جنگ چه میشه ! بگو شما پیروز میشید و دل مردم امام و شاد می کنید .مگه نشنیدی چقدر از رادیو تلویزیون گفتند که امسال سال پیروزیه!
دست هایم برای دعا بالا رفت.
_خدایا به حق این غروب غمگین قَسمت میدم آرزوی علیرضا و همه این جوان ها را برآورده کن خدایا به حق اهل بیت ناامید شون نکن!
هرسه آمین گفتیم. علیرضا باز هم تاکید کرد که این مدت شب و روز برایش دعا کنیم. می گفت امسال قرار است سرنوشت جنگ تمام شود.تا وقتی که اتوبوس از راه رسید بحث کش پیدا کرد .لحظه اتوبوس بوق میزد و کنار میکشید علیرضا هم از روی چمنها بلند میشد .دسته ساک برزنتی یشمی اش را چنگ زده بود. قبل از اینکه راه بیفتد همدیگر را بوسیدیم بعد نگاهش روی چهره من و مادرش عوض میشد. یک نگاه به من یک نگاه به مادرش. من هم مثل مادرش چنین رفتاری را بد می دانستم از قدیم ندیم شنیده بودیم که مسافر نباید پشت سرش را نگاه کند. اما علیرضا تا پای رکاب هم برگشت و نگاهمان کرد. مادرش فقط نگاهش می کرد و زیر لب وردی را می خواند که به گوش من نمی رسید .اشک صورتش را پوشانده بود.
به قدری محو خاطرات دو ماه پیش و خداحافظی علیرضا هستم که انگار نه انگار قرار است به اهواز برویم .نگاهم میخ می شود به جایی که علیرضا نشسته بود. وقتی به آن جمله اش که «دو ماه دیگر برای همیشه برمیگردم پیشتون» فکر میکنم. دلم آشوب می شود. این جمله را ربط میدهم به دو روز پیش از آن و خاطره توی دارالرحمه و جایی را که برای قبرش نشان میداد.. به اینجا که میرسم دلم آتش میگیرد.
_بازم شروع کردی؟!
برای چندمین بار است که حاج داوود نصیحت می کند که گریه نکنم. اما چه کنم؟ انگار توی دلم رخت می شویند !هیچ وقت نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم.مجموعه ای از اتفاقات پشت سر هم قطار شده و من ناخواسته همه را ربط میدم به خواب شب قبل و نمیتوانم گریه نکنم.
_حالا گیرم منم از فسا سر و کله ام پیدا نمیشد. تو میخواستی بمونی خونه و ایجوری گریه بکنی و اذیت اون بچه های زبان بسته؟!
اذان گوی مسجد امام سجاد به عبارت حی علی الفلاح که می رسد بالاخره سر و کله اتوبوس پیدا میشود .سه بار پشت سر هم بوق میزند. داوود از جا بلند می شود و برایش دست تکان میدهد .میگویم :حالا کجا از نماز بخونیم؟!»
برادرم هول به طرف اتوبوس میرود .من هم را برمیدارم و دنبالش راه میافتم .چند قدمی نرفتم که ناخواسته برمیگردم و به پشت و یک نظر جای خالی علیرضا را نگاه میکنم.
سه ردیف مانده به آخر کنار برادرم می نشینم.اگر نگرانی علیرضا و خسرو نبود ،میشد با هم بگو بخند داشته باشیم. از جلیان فسا و اوضاع و احوال آنها بپرسم و از بدی های زندگی در شهر و دردسرهای کاسبی و نان درآوردن از راه رانندگی بگویم.
_عباس تو باید خیلی قویتر از من باشی. اگه میبینی تا اینجا آمدم به خاطر سخت گیری مادر خسرو بود که گفتم یهو پس نیفته و دردسری چاق بشه .اما تو که خدا یه زن بهت داده عین کوه !!چرا خودتو اذیت می کنی؟!
می گوید و همچنان شانه ام را مالش می دهد ذهنم می رود به ایام جوانی و روزهای آخر سال ۳۹ پیش که ۲۷ سال بیشتر نداشتم. انگار همین دیروز بود که با یک جشن در یک روز عروسی کردیم.
همه اهل جلیان جمع شدن توی حیاط بزرگ خانه ما .نامزد داوود جلیانی بود و لازم نبود راه دوری بروند .اما تا روستای نوبندگان راه کمی نبود. تعداد زیادی باید با اسب و پیاده به آنجا می رفتند برای عروس کشانی.
یک سال بعد دو روزی از زایمان زنم می گذشت. به رنگ پریده و لکه های روی صورتش خیره شدم .خوشحالی اش به خاطر بچه به قدری بود که درد زایمان را فراموش کرده بود .خودم هم از خوشحالی بال بال می زدم .
_خوب برای اسم بچه مون هنوز هم رو حرفت هستی؟
گفتم: علیرضا مگه اسم خوبی نیست؟
جفت دستهای مادرش بالا رفت
_قربان آقا امام رضا برم! خدایا هزار بار شکرت!
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
💌 #وصـــیت_شهیـــد* 💌
*از شمـــا ميخواهـــم كہ جنازه مـــرا #گلبـــاران نكنـــيد. چــون كہ جنـــازه #امـــام_حســـن مجتبے(ع) را تيــرباران ڪردند.* 😭
🎙️در#تشـــييع جنــازه ام آواے #قـــرآن ســـر دهيــــد تا منافقيــــن از صداے آن گوشــشان ڪر و چشمشـــان بــخاطر شـــما ڪور شـــود 🔊
#شهیـــدحسيــن_سلیمانی
#شهدای_فارس
🏴🏴🏴🏴
🦋-┅─🍃-🦋
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_هفتم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من هم چند بار گفتم الحمدالله و بچه را با زور از او گرفتم.
_نکن این کارو!مگه بچه دو روزه را میشه بوسید!به حرفش اعتنایی نکردم. انگشتان کوچکش را هم می بوسیدم .پلکاش هنوز بسته بود.
_تاکی چشاش ایجوریه؟!
_جوری میپرسی انگار ده تا بچه بزرگ کردم !!گمونم تا ۴۸ تموم نشه چشاشو خوب باز نکنه!
_تا اون موقع که دق می کنم!
_چشم به هم بزنی تمام شده!
آرام در گوشش اذان گفتم.از شوق اشک میریختم.مادر علیرضا خنده ای کرد و گفت:« عباس دیگه چرا گریه می کنی؟! پناه بر خدا که..»
و حرفش را نصفه نیمه رها می کرد. اذان که در گوش بچه گفتم مادرش بچه را از من گرفت.
_تو مگه کارو زندگی نداری ؟!خوب پاشو برو سر کارت!
_چه کاری ؟!ننه علی، به خدا دلم نمیاد از در این خونه پا بیرون بزارم .آخه تو مگه نمیدونی چقدر علیرضا رو دوست دارم!
_پاشو پاشو !خودتو لوس نکن! برو سرزمین که داوود عصبانی میشه ها!!
هرچه بزرگتر میشد دوست داشتنی تر می شد. بیدار که بود لحظهای نبود که بغل کسی نباشد .با گونی برایش گهواره درست کرده بودیم. طناب بلندی به آن بسته بودم و هی تکان میدادم. عمو داوودش گوسفند داشت و هرروز برای مادرش شیر می آورد و اصرار میکرد که ننه علیرضا از آن شیر ها بخورد تا بتواند به بچه شیر بدهد.
راه که افتاد ،توی کوچه و محل همه علی شیر صدایش می کردند. عقل و فهم که پیدا کرد ،میرفت از بقال محل آجیل مشکل گشا می گرفت و نذری میداد. آنقدر دوست داشتنی شده بود که دایی اش که از تهران میآمد یکسره میآمد منزل ما .میگفت که فقط به خاطر علیرضا آمده است!
دبستان خیام روبروی روستای جلیان فسا، اولین مدرسه ای بود که بچه ام به آن پا نهاد. همان ابتدای سال بود که معلم و مدیر دبستان به او علاقهمند شدند. چیزی نگذشت که به خانه ما آمدند و از نبوغ علیرضا تعریف و تمجید کردند .از من و مادرش به خاطر خوبی های علیرضا گرم تشکر کردند و رفتند.
در آن سال علیرضا با نمرات عالی قبول شده آماده شد برای کلاس دوم .همان موقع یک لندرور داشتم.یک روز با علیرضا به شهر رفتم. بین راه چند تا از آشنایان را دیدم .اینها را سوار کردم با خودم به فسا آوردم .چون گواهینامه نداشتن ناچار شدم همراهان را اول شهر جایی به نام پست ۱۰۳ پیاده کند. حرکت کردم رفتم پمپ بنزین. آنقدر گیج همین بحث گواهینامه و پلیس بودم که حواسم به علیرضا نبود. سرپمپ تازه متوجه شدم بچه نیست.
حدس زدم که باید همراه همان آشناها پیاده شده باشد.نفهمیدم که خودم را رساندم به ایستگاه ۱۰۳ . موقعی که رسیدم دیدم علیرضا مظلوم منتظرم نشسته است، بیشتر دلم سوخت. گفتم:« بابا تو رو خدا منو ببخش که اذیتت کردم .به خدا هیچ حواسم نبود»
در عمق نگاه یک دنیا مظلومیت بود اما خندید و گفت: میدونستم برمیگردی. این بچه ۶ ساله آنقدر می فهمید که از جایش تکان نخورده بود.
سال ۱۳۴۸ بود که در شهر فسا خانه خریدیم و بنا شد برای همیشه از جلیان برویم.. رفتیم فسا آنجا ساکن شدیم. علیرضا را هم در دبستان ابن سینا ثبت نام کردیم .مدت زیادی نگذشت که در آنجا هم نبوغ خودش را نشان داد و نظر معلم و مدیر مدرسه را جلب کرد. سه سالی که در فسا بودیم به خوبی و خوشی گذشت .خوشحال بودیم که علیرضا هر روز بهتر خودش را نشان میدهد .کلاس چهارم را که تمام کرد آمدیم شیراز.
نزدیک قدمگاه منزلی خریده بودیم و ساکن شدیم .دقیقاً سال ۵۲ بود .علیرضا را این بار در دبستان ریاضی قدمگاه ثبت نام کردیم و به کلاس پنجم رفت. در حالی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ،مرتب برای نماز به قدمگاه می رفت. چیزی نگذشت که آنجا هم نظر خادمین قدمگاه را جلب کرد و از ما اجازه خواستند که علیرضا در آنجا اذان بگوید .من هم اجازه دادم. علیرضا هم مرتب در آنجا اذان میگفت. همین موضوع باعث شد که مردم محل خیلی زود با ما صمیمی شوند و ارتباط برقرار کنند .توی مدرسه هم با خواندن مقاله زیبا سر صف صبحگاهی مرتب جایزه میگرفت.
_عباس.!!
با صدای حاج داوود یکی میخورم
_چرا ساکتی ؟!میخوای جامونو عوض کنیم؟!
جایمان را عوض میکنیم. شیشه را به زور به طرف عقب می کشم.باد زوزه می کشد. تصویر علیرضا لحظهای از نظر محو نمیشود .گاهی طفل شیرخوار .گاهی بچه مدرسه ای با کوله کیسه کولی پر از کتاب و نوک مدادی که از یک گوشه اش زده باشد بیرون ..بزرگترش میکنم با مشتهای گره کرده در کنار فلکه ستاد و فریادهای مرگ بر شاه و تکبیر های کوبنده جماعت دور و اطراف.
می شود شاگرد شوفر .!او را کنار دستم می نشانم .برای چای غلیظ می ریزد و یک حبه قند می گذارد روی داشبورد.
_آقا جون تو درست ماشالله ورزیدهای. اما همین که وزنت بالاست باید کمتر شیرینی بخوری!
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_هشتم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
از همان لحظه ای که عباس و حاج داوود رفتن دلم مثل سیر و سرکه می جوشد.هرچه می خواهم جلوی بچهها به روی خودم نیاورم نمیشود .زهرا صدا میزند: ننه مگه نمیخوای نماز بخونی؟
چقدر این جماعت ساده هستند که همیشه فکر میکنند من کوهی از صبر و حوصله هستم. وقتی که کسی مادر نباشد چه می فهمد این حرف ها را !!اما هیچ وقت تا این حد برای علیرضا دلواپس نشدهام. همش تقصیر عباس بود که از صبح علی الطلوع لالمونی گرفت و مثل یک پرنده مریض کز کرد گوشه هال.
_ننه اذون تمام شدا. !!
این هم صدای مرضیه بود.شیطان را لعنت می کنم و بلند میشوم. یادم می آید امروز باید نذر علیرضا را بدهم. بچه ام از وقتی که هفت ساله شد نذر مشکل گشا داشت الهی بمیرم یک شعری هم افتاده بود سر زبانش مرتب می گفت:« علی شیر خداست، نوکرش مشکل گشا ست»
این شعر را می خواند و آجیل مشکل گشا را می داد دست مردم. بعد که آمدیم شیراز هم این کار را ترک نکرد .هفته به هفته این کار را میکرد .از جبهه هم مرتب نامه می نوشت که نذر مشکل گشا یادتان نرود.
وضو میگیرم یک روز می روم سر صندوقچه کاسه برنزی را میزنم توی کیسه و با آجیل مشکل گشا پر می کنم .می آیم توی سالن به بچه ها آجیل مشکل گشا میدهم.
لیلا می پرسد :مامان به نظرت بابا کی برمیگرده؟
میگویم : به امید خدا و امام زمان که زود میاد»
کاسه را می گذارم روی سنگ پنجره و دنبال سجاد میگردم م که به تصویری میافتد همه وجودم میشود علیرضا. انگار همین دیروز بود که با عباس یکی دو تا از بچه ها رفتیم که گتوند و علیرضا را برداشتیم بردیم زیارت حضرت دانیال. همان جا بود که بچهها این تسبیح را برایم گرفت. الهی خدا پشت و پناهش باشه.
سلام نماز را که می دهم قبول باشدی می گویم و به مرضیه و لیلا می گویم:« به مدیر تون بسپارین که باباتون رفته اهواز تا اگه یهو عباس تلفن زد خبرتون بدن.»
سجاده را جمع می کنم. احمدرضا میپرسد: مامان شام چیه؟ زهرا و لیلا هنوز سر از سجده بلند نکرده اند. می دانم که حالا دارند برای علیرضا دعا میکنند .میروم طرف آشپزخانه. بچم علیرضا علاقه عجیبی به من دارد. چقدر دوست داشت با هم برویم بیرون خرید کنیم .کِی بود که صدایم زد: ننه کِی میای بریم فروشگاه؟!
از آن ماجرا میترسم .درست مثل آن روزی که رفتیم دارالرحمه به آن طرف جوی آب های قبری را به من نشان می داد. آن دفعه هم دست به کمر ایستاده و نگاهم می کرد. پرسیدم :کدام فروشگاه؟! گفت: فروشگاه سپاه !هر چی خواستی برات میگیرم.
با هم رفتیم.هوا گرم بود.رفتیم فلکه ستاد و از آنجا داخل کوچه پروانه شدیم فروشگاه هم خیلی جنس آورده بود گشتیم یک مشت خرت و پرت خریدیم .یک وقت دیدم یک سفره بزرگ توی دستش است و هی زیر پ رو میکند رفتم نزدیک نگاه کردم.
_ننه میخوای یکیش برات بگیرم؟
_خیلی بزرگ نیست؟!
_نمیدونم حالا شاید لازمت شد!
به ذهنم رسید برای جشن عروسی خوب باشد .گفتم :بگیر ایشالا برای عروسیت!
خندید سر تکان داد و گفت : عروسی که خیلی خوبه ولی من که جشنمو مسجد میگیرم.
گفتم:خوب مبارکت باشه !این هم اندازه ۴۰ نفر هست برای همون مسجد خوبه!؟
نفس عمیق کشید و گفت: ای مادر خدا قربون قلب پاکت برم»
نگاه کردم .دیدم اشک توی چشمهاش بازی می کند .دلش نمی خواست اشکاش رو ببینم اما به اختیار خودش نبود .دلم شکست .اولش فکر کردم به خاطر اینکه بتواند همه بچه مسجدی ها را جمع کند و برای خودش مسجد را انتخاب کرده اما اشک هایش را که به دلم بد افتاد.
زیر تابه را روشن می کنم که چشم میافتد به قابلمه.چقدر خوب میشد اگر بچهام حالا بود و مثل همیشه توی این قابلمه غذا می برد جبهه.این بار گفت که دوستانش خیلی از کوکوها خوششان آمده. برایش کوکوی بیشتری پختم و کردم توی قابلمه بزرگتری که بتواند با همه دوستانش بخورد. خانه که باشد همیشه توی این قابلمه غذا میخورد .میگفت :چرا یه بشقاب رو چرب کنم که ننه برای شستنش اذیت بشه!
«خدایا هرچی تو مقدر کنی .ما بنده دست و پا بسته توایم.اما قربون کرم و بزرگیت!خودت که میبینی این بچه هام چقدر بهش وابسته اند.. علیرضا را برامون نگه دار!»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
•○🌱○•
👌👌
#تلنگرانھ🌿
.
دیدینتازگـــیآهمهجوونا
آرزوےشهادتدارن...؟!💞💖
همـــششعار #شهادت✊
همـــشادعآے #شهادت🤲
ولےپسرجون،دخترجون...🧕👨⚕
یهنیگابهخودتمکـــردے؟!
ببینشبیهشـــے؟!❗️❗️⁉️
ببینیهنَمهباهاششباهتدارے؟!🔺
#شهدا رومیگما🙃...!
یه #شهیـــدهیچوقتِهیچوقتدلنمیشکنه
یه #شهیــد هیچوقتِهیچوقت مسیرشوکجنمیکنه
یهشهیـــد رفیقش #حسینه، #مهدےِفاطمهس
میخواےمثه 👌شهدابشے؟!
بسمِالله... :
👇👇
▪️قیافهومد براتمهمنباشه؛
مثه #هادےذوالفقاری
▪️از ﻫﻤﺴﺮ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺕ بگذری؛مثه #ﺷﻬﻴﺪﭘﺮﻫﻴﺰﮔﺎﺭ و #ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺒﺎﻧﻲ
▪️راستےمیتونےاز ﺭﻳﺎﺳﺖ و ﻣﻘﺎﻡ بگذرے؟!مثه #ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ_اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ
▫️بیاوبهخودتقولبده🤝🤝
ازاینبهبعددورترینفاصله رو با #گناهداشتهباشے!👌✋
مثلاکیلومترها؟!فرسنگها؟!
نه!!حتــےبیشترازاینها...((:
قشنگنیست؟!🤔
▫️بیاوبهخودتقولبده چشاتوبدزدی
وقتےچشاتبه یهنامحرممیخوره...😇
همونلحظهبگو :::
#یاخَیرَحَبیباًوَمَحبوب!!
▫️بیاوبهخودتقولبده دهنتو گِلبگیری اونجا
کهمیخوادبه #دروغ بازشه!!
اصلاخلاصه بگمبرات؟!
[❗️بیاوبهخودت قولبده 🤝نشے دلیل ِاشکایِ
#امامزمانت (:💔 ❗️...
ﺑﻴﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﻳﻪ #ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺎﺷﻲ
ﻳﻪ #ﺷﻬﻴﺪﺯﻧﺪﻩ ....
🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_نهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
قهوه خانه نورآباد پیاده میشویم برای شام و نماز.قابلمه پر از کوکوی را که مادر علیرضا برای شام من گذاشته با سفره پارچه ای همراه خودم داخل سالن می برم.قابلمه را میسپارم به مدیر قهوهخانه و برای نماز می روم.
بعد از نماز یک جای خلوت سفره پارچهای را روی میز پهن میکنیم. یک لقمه میگیرم و پای چانه نگه می دارم .به حاج داوود می گویم از کوکو که بدت نمیاد.؟
_نه. تو خونه هر از گاهی میگم که کاش همه مثل ننه علی کوکو آلو میپختن.
این همان حرفی است که علیرضا همیشه میگفت.
پسر بچه ای در بغل مادرش گوشه سالن نشسته. او را که می بینم یاد کودکی های علیرضا میافتم. وقتی که جلیان فسا بودیم.
دلم برای صدیقه چهار ساله ام تنگ میشود .خدایا اگر برای علیرضا مشکلی پیش بیاد صدیقه دق مرگ میشه !طفلک عجیب به برادرش وابسته است. وقتی علیرضا خانه باشد صدیقه دور همه را خط می کشد. توی حیاط، توی اتاق ها دنبالش می دود. انگار می داند که حیاتش را مدیون اوست .چه روزهای بدی پیش آمده بود .آن یکی دو هفته ای که متوجه بارداری مادر علیرضا شدیم. این مشکل مثل یک کوه روی دوش ما سنگینی می کرد .علیرضا بود که مشکل را حل کرد.
راننده اتوبوس صدا میکند. بفرمایید سوار شید که جا نمونید.
قابلمه را برمیدارم .نگاهی به بچه می کنم و به سمت اتوبوس میروم.
چشمم به راننده تریلی و شاگردش می افتد.انگار علی رضا را میبینم که کنار دستم نشسته و کنسرو ماهی باز میکند. میخواهم کمک کنم و مانع می شود.
_بابا جون اذیت نکن دیگه! تو خسته ای یکم استراحت کنی شام حاضره!
زمانی که کمباین داشتن علیرضا ۸ سال بیشتر نداشت. از همین راه می راندم تا خوزستان .درو آنجا که تمام شد می راندیم طرف ایلام و بعد کرمانشاه و سنندج. تقریباً بیشتر تعطیلات تابستان با هم بودیم.رسم هم نبود که کمباین را با کفی این شهر و آن شهر ببرند .همینطور راحت و آسوده می راندیم و بین را استراحت می کردیم.
هیچ وقت فراموش نمیکنم آن شبی را که در یکی از روستاهای سنندج راه را گم کردیم. کمباین خراب بود و ما با هم رفتیم سنندج که قطعه بخریم . دلم نمی آمد تنها بفرستمش شهر یا که بگذارمش روستا و تنها بروم .کرد ها هرچقدر هم که خوب و با مرام بودند اما دلم رضا نمیشد بچهام را تنها بگذارم. با هم رفتیم شهر و برای کمباین قطعه خریدیم. برگشتن مقداری از آن راه باید پیاده می رفتیم. شب تاریکی بود و راه را گم کردیم. مانده بودیم که بین آن همه کوه و جنگل چه کنیم. نمیدانم چطور علیرضا با آن سن و سال کمش راه را زود پیدا کرد.
من مطمئن نبودم اما اصرار داشت که راه را درست میرویم رفتیم به روستا رسیدیم خوردها منتظرمان بودند خیلی حرمت من گذاشتن صبحانه برای من کره محلی آوردن با نان محلی.برای برگشت به شیراز چیزی حدود ۸ روز توی راه بودیم .شبها می خوابیدیم و روزها حرکت میکردیم. یک بار هم معترض نبود. تا کنار میزدم برای شام و ناهار، خودش دست به کار می شد همه چیز را راه می انداخت.
بعد که انقلاب شد و علیرضا گروه مقاومت راه انداخت کمتر فرصت داشت همراهم بیاید.دو سالی که از جنگ گذشت توی شیراز پیچیده بود که دولت به کسانی که بالای ۶ ماه جبهه داشته باشند تریلی نقد و اقساط می دهند و از همین تانکر های سبزرنگ. حدود ۱۰۰ دستگاه سهمیه شیراز شده بود.من هم ۱۸ ماه جبهه داشتم پایه یکم هم که دستم بود ولی آن موقع دستم خالی بود و پول نداشتم. همه دوستانم رفتند ثبت نام کردند و پول پیش واریز کردند .اما من لنگ صدو پنجاه هزار تومان بودم.به هر دری زدم نگرفت .مانده بودم چه کنم. یک روز غروب بود علیرضا آمد منزل .آن روزها تازه از جبهه برگشته بود. تا دید ناراحتم علت را پرسید .موضوع را برایش گفتم. چیزی نگفت فقط رفت تو فکر و از خانه بیرون زد .یکی دو ساعت بعد که برگشت خوشحال بود.گفت: که پول ردیف است و فردا می توانی آن را بگیری و واریز کنی. پرسیدم : ازکجا گیر آوردی؟ گفت: تو کارت نباشه. فردا طرف خودش میاد سراغت!
صبح علیرضا رفت پادگان احمدبن موسی .ساعت ۹ بود که دیدم یکی در میزند. رفتم دم در غریبه ای دیدم . تعارف کردم بیاد تو .گفت :عجله دارد .دوست علیرضاست . فقط آمده پول ثبت نام تریلی را بدهد. لباس پوشیدم با هم رفتیم بانک.بین راه همش از خوبی های علیرضا صحبت کرد و گفت :که در مسجد با هم آشنا شدند و اگر علیرضا جانش را هم بخواهد دریغ نمی کند . از یک میلیون تا ۱۰ میلیون هرچی میخوای تا چک بکشم!!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
روۍ همهۍ صفحات دفترش
نوشته بود:
او میبیند!..
با این ڪار مےخواست هیچوقت
خدا را فراموش نڪند...
#شهیده_زینب_کمایی ✨
🔅🔅🔅🔅
@golzarshohadashiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_دهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
_مرد حسابی تو که کشتی مارو یه چیزی بگو.
نگاه حاج داوود میکنم
_چه عرض کنم حاج داوود!. به خدا دلم هزار راه میره .اصلا هیچ وقت اینطوری نبودم. از دیشو که خواب ناجور دیدم. دلم آشوبه!
_حرف خواب و خیلی روش حساب نکن .آدم همینجوریشم دلش برای بچه اش تنگ میشه .وقتی جنگ و حمله باشه که واویلا.
_به خدا دست خودم نیست. اصلاً حال حرف زدن ندارم. همش جسد بچه ام جلو چشام می بینم .هزارجور خیال اذیتم میکنه همین هفته پیش که زنگ زد صداش یه جور دیگه شده بود. تا گفتم مادرت حمومه و نمیاد پای تلفن ،بغض کرد .روزی هم که داشت میرفت یه جور دیگه شده بود.
_حالا دیگه اعصابمونو خرابترش نکن. به یاری خدا مشکلی نیست.
_حاجی تو رو خدا بگو من چیکار کنم؟ یه مو از سر علیرضام کم بشه میمیرم.
_خوب کاکو توکه ای طوری هستی نزار علیرضا بره جبهه. خودتم که همیشه میگی «بهش بگم بمیر نه نمیگه»
_از خدا میترسم کاکو !!همین سه ماه پیش جبهه بودم .علیرضا رو بردن خرمشهر .با هر سختی که بود پیداش کردم. با هم یک کم قدم زدیم .پای نخل سر پریده نشستیم. بهش گفتم :بابا یه زن برات بگیرم .وایساد به عجز و التماس که فعلاً حرف زن ،نزن!بعد رفت تو فکر گفت :«آقا تو که میدونی اختیار جونم دست خودته..همین الان بگی جبهه رو ول کن میکنم. میام خونه همراهت .
_خوب ورش میداشتی میبردیش خونه!
_ اینو میگفت درست هم میگفت. اما بعدش درآمد گفت:« اما فردای قیامت خودت باید پیش ائمه جوابگو باشی!!دیگه چی باید می گفتم؟ با کف دست کوبید به تنه زغال شده نخل و گفت:« چیشم به این همه جنایت که میافته دلم نمیاد جبهه رو ول کنم .»چی باید می گفتم؟ چیکار میتونستم بکنم؟ بچه که نبود!!
_به هر حال خدا خودش بزرگه! ما دو تا هم خودمان گول زدیم که داریم میریم دنبال بچهها. ما که نمیتونیم نظر خدا را تغییر بدیم.
🌿🌿🌿🌿🌿
هر سه گروهان گردان حضرت فاطمه سلام الله رسیده اند به نقطه رهایی .علیرضا در بریدگی کانال، محمدحسین را میبیند که هول و کلافه ایستاده. با یک دست گوشی را گرفته و با دست دیگر اشاره میکند به خاکریزی که در کنار نهر تا برج بتنی کشیده شده. پشت سر هم می گوید :«با رمز یا زهرا پشت خاکریز به طرف هلالیا آتش!»
نیروها مثل دسته های زنبور از کانال جدا میشوند .چشم محمدحسین که علیرضا میافتاد شانه اش را می گیرد :«وای توی آسمونا دنبالت میگشتم!!»
علیرضا جلدی پیشانی اش را می بوسد می خواهد از چنگش در بیاید و پشت سر افراد بدود .اما او محکم تر می گیرد.
_کجا؟تو باید وایسی کمک خودم! علیرضا یک نگاه به بیسیمهای معاون گردان میکند .تکان میخورد و از دستش رها میشود.
_کاکو دستور آقای غیبپرور ها!
علیرضا محل نمیگذارد. میخواهد خود را به پل دوم برساند که میداند حساستر است. برای همین تند تر از بقیه میدود. به فرمانده گروهان دوم که میرسد ،نفس نفس میزند و شانه اش را میگیرد :«حسین آقو.. خداقوت!»
_علیرضا تویی؟!
حسین باور نمی کند علیرضا باشد .مچ دستش را میگیرد و می پرسد :چطور از دست فولادفر در رفتی؟!
_خوب تو دنیا در رفتن از هر کاری آسون تره!!
_راست میگی به خدا.
به صورت رزمنده که از کار افتاده و تند تند نفس نفس میزند نگاه میکند .حسین می گوید:« نگاه آدم چاق باشه این جوری جا میزنه. پاشو عزیزم»
علیرضا دست می کند زیر سرش و می گوید :«پاشو که جا می مونی ها!»
جوان به قدری دویده که نای حرف زدن ندارد علیرضا جلدی تیر بارش را بر میدارد و کلاش خودش را برای او می گذارد.
_خستگی ات که در رفت ،این اسلحه..
و جیب خشابش را باز میکند و نمیگذارد کنار اسلحه.
_بگیر این هم چهارتا خشاب.
نوار فشنگ ها را از روی شانه او جدا میکند و پشت شانه خودش میاندازد. میخواهد به حسین بگوید« بریم »اما نگاه میکند او رفته است.
هنوز هوا تاریک روشن است که علیرضا می رسد به پل دوم. دور و بری ها شروع کرده اند .لحظات برق آسا می گذرد. زمان معنا و مفهوم اش را از دست داده است.عراقی ها هم شروع می کنند .از هر طرف تیرها باریدن می گیرد. تیربارهای عراقی چند رقم میزنند .سرخ، زرد ،نارنجی و بی رنگ.
بی رنگ برای درو کردن گردان حضرت فاطمه و رنگی است سهم آسمان.
علیرضا هم تیربارش را راه انداخته آتش از دهانش بیرون میریزد.رزمنده سرش داد میزند :«سرتو پایین بگیر که تیربارچی را زود می زنند»
علیرضا بلند میگوید:« یا زهرا» و دوباره خلاصی ماشه را می گیرد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_یازدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
کسی میگوید«« بچه ها بیاین بکشیم جلو.عراقیها دارند اشتباهی آسمون و درو میکنن!»
علیرضا تشر می زند:« نه برادر من! احتیاط کنید !که این تیربار داره کلک مو نمیزنه» و رگباری میگیرد به طرف هلالی ها.
نوار فشنگ ها به آخر میرسد مکث میکند و میگوید: «هیچ که فعلاً جلوتر نره!اون تیربار میخواد وانمود کنه که مکان ما را بلد نیست و بی هدف تیر میزنه. اما اینطور نیست دو تا تیر بار دیگرشان دارند ما را میزنن»
یکی میگوید:« برادر هاشم نژاد درست میگه !صدای وینگ های تیرها را مگه نمی شنوین» و از پشت می افتد .انگار باید همین یک جمله را میگفت و از دنیا می رفت.
دندانهای علیرضا از خشم روی هم ساییده می شود .نوار دیگری را جا میزند و تیربار را از زمین بلند می کند .پشت یک یا زهرا از شعله پوش تیربار آتش فواره میکشد. صدای الله اکبر دور و بری ها بالا می گیرد.
خمپاره است و تیر و ترکش و فواره آب و ناله و الله اکبر و جعلنا..
یکی خمپاره زمانی است و بالای سرشان منفجر می شود .بعدی سوت می کشد و گومب روی خاکریز دولاغ می کند. هنوز دست رزمنده کنار دستی علیرضا دو طرف گوشش است که سومی توی نهر میخورد و فواره های آب عین توی پارک ها بالا می رود .ناله ای به گوش می رسد. از فواره آب خبری نیست. نوبت می رسد به خمپاره زمانی. تا کسی بخواهد منتظرش بماند پشنگه های فواره آب روی تنش ریخته است .عراقی ها بی اندازه اما دقیق می زنند.
دست دو طرف گوش گرفتن و با هر خمپارهای دراز کشیدن بی فایده است. یکی دوتا که نمی زنند. کار هر لحظه سخت تر می شود.کمتر از چند دقیقه گروهان خلوت می شود .ناله مجروح ها بالا گرفته. افراد یکی یکی به زمین میافتند. یا حسین زخمیها مثل صدای الله اکبر ها بلند است .آن طرف علیرضا فرمانده دسته دو را می بیند که دو نیم شده است. داد و فریاد معاون گروهان بعد از آن شروع می شود .مادر مادر میگوید و از درد به خود می پیچد. معاون دسته یک سرش داد می زند. «چرا روحیه بچه ها را خراب میکنی؟!!» هنوز حرفش تمام نشده که خودش پرت می شود توی نهر. فریادش از فریاد معاون گروهان بلندتر است.
_بچه ها و جعلنا بگید. نترسید که خدا با ماست. بچه ها تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته. تو والفجر ۸ ترکش خورد نزدیکه قلبم ولی زنده در رفتم.
علیرضا صاحب این صدا را نمی شناسد و فقط می بیند که در زیر سوسوی منور خوشه ای یکریز می گوید و قبضه خمپاره اندازه ۶۰ را راه میاندازد .علیرضا نتوانست تاب بیاورد تیربار را گذاشت و دو قدم به او نزدیک شد.
دستش که به شانه اش رسید جوان برگشت و تو صورت علیرضا خیره شد. علیرضا می پرسد: اسمت چیه؟
_باقر شاپورجانی! شما برادر هاشم نژاد مگه نیستین؟!
_بله خودم هستم. خدا یارت باشه .بگو! بازم به بچه ها روحیه بده.
_ناسلامتی تو آموزش مربی مخابراتمون بودی ها..
علیرضا پیشانیش را می بوسد و می گوید :بگو بازم بگو به این چندتای باقی مونده روحیه بده! خدا یارت باشه.
و برمی گردد پیش قبضه تیربار. انگشتش به ماشه تیربار نرسیده که قبضه شاهپور جانی هم تاپ شلیک میکند .علیرضا تکبیری می گوید و خلاصی ماشه را میگیرد. باقر میگوید: نترسید نترسید که الان مثل موش فراری شون نمیدیم.
و گلوله بعدی را توی حلق خمپاره انداز رها می کند و شلیک میشود. صدای الله اکبر بالا میگیرد و با داد و فریاد حسین، علیرضا دست از کار می کشد.اسماعیلی یا خدا یا خدا میگوید و طلب آرپیجی میکند .علیرضا میپرد روی آرپیجی که کنار جنازه شهید افتاده بهار یک موشک روی آن سوار می کند.
_کجا رو میخوای بزنی؟
حسین انگار که باورش نشده با درد نگاهش می کند و می گوید: بده خودم برم بزنمش؟
علیرضا داد می زند :«حسین چه وقت تعارفه!! بگو کجاین این تیربار لعنتی؟!
اسماعیلی دو قدم از سینه خاکریز بالا میرود و میگوید: «اوناهاش ولی از این جا نمیشه شلیک کرد»
علیرضا خیز بر میدارد پشت خاکریز و در دود و دولاغ ناپدید می شود. اسماعیلی فریاد می زند:« خدایا خودت کمکش کن.»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_دوازدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
درسم را نخواندم .مشق هم ننوشتم .فردا من میمانم و آن دبیر ریاضی که سر تکان بدهد و بگوید:« حیف نون تو که تمرین حل نکردی نباید میومدی مدرسه»
چطور می توانم جلوی آن همه چشم بگویم برادرم جبهه است و پدرم رفته دنبالش و همه دلواپسش هستیم. اگر هم بگویم چه فرقی به حال دبیرریاضی می کرد.بار که یکی از بچهها از دست مشکلات بهانه آورد خندید و گفت: اگه اینجوره تا من بیام سر کلاس چون کاکام جبهه است و ممکنه عملیات هم باشه.بچه وقتی رئیس جمهور مملکت جبهه باشه تکلیف من و شما روشنه»
از همان غروب که دیدم بابا نیست دلم برای علیرضا تنگ شد. نه من و نه زهرا شام نخوردیم. مرضیه و لیلا و مادر دو لقمه املت خوردند. هر چه مادر اصرار کرد که پس از حداقل درست را بخوان حوصله نداشتم.زعرا متلک انداخت: که احمدرضا دنبال بهانه بود و خدا برایش جور کرد. مثل خودش درس خوان نبودم اما روی قولی که به علیرضا دادم هستم و تا بتوانم زیر ۱۵ نمیگیرم .آخر قرارم با علیرضا این است که آخر خرداد قبول شدم،خودش دستم را بگیرد و جبهه ببرد .فقط باید رضایت شفاهی پدر هم باشد که این هم حل است. اما اگر برای علیرضا اتفاقی بیفتد چی؟
چقدر توی همین اتاق کنار علیرضا خوابیدم و از اینکه با او بودند لذت میبردم .به قول معلم فارسی« آدم هرچی بزرگتر میشه کمتر از زندگی و خاطرات لذت میبره» چه روزهایی بود آن روز های کودکی! موقعی که بحث تظاهرات خیابانی بود کلاس دوم ابتدایی بودم. شاید هم اول .ما هم دور و نزدیک می رفتیم نگاه میکردیم .علیرضا همیشه علاقه عجیبی به من داشت هر جاکه می خواست برود میگفت: احمدرضا تو میای بریم؟ ذوق زده می شدم .دستم را می گرفت و با خودش میبرد .زمانی که هنوز مدرسه نمیرفتم هم با خودش میبرد قدمگاه و میکروفون دستم میداد تا اذان بگویم .بعداً این برایم نوعی دلبستگی ایجاد کرده بود مرتب می رفتم اذان می گفتم. با تعدادی از هم دبستانی ها می رفتیم توی خیابان ماشین ها را نگه میداشتیم راننده هایی که میدیدند ما بچه هستیم دلشان نمیآمد چیزی بگویند.
برف پاکن ها را سربالا می کردیم بعد به راننده می گفتیم وبرف پاک کن ها را روشن کند. هماهنگ با رقص برف پاک کن ها یک صدا می گفتیم :«بگو مرگ بر شاه بگو .مرگ بر شاه» و پا به پای ماشین ها می دویدیم و از این کار لذت می بردیم .
پشیمان شدم وقتی که موضوع را برای علیرضا گفتم ،اولش فقط خندید. همیشه همینطور بود .آرام گوش میداد تا نترسی و بتوانی حرف دلت را بزنی. بعد می رفت توی فکر و شروع می کرد به بحث و دلیل آوردن. آن بار هم همین کار را کرد. مکثی کرد و گفت :«حالا اگه بعضی از اون راننده ها راضی نباشند و نخوان این کار را بکنند چی؟! گفتم: اتفاقا همه خوششون میاد !دوباره فکر کرد و گفت :نه دیگه این کار رو نکنید. چون ممکنه کسانی ناراضی باشند و یا توی همین نگه داشتن ماشین ترافیک ایجاد بشه و کسی اذیت بشه دیگه این کار را نکنید.!»
از علیرضا حرف شنوی داشتم. یکبار ندیدم دعوایم بکند. با همه علاقهای که به برف پاک کن ها و آن شعار داشتم. بعد از تذکر علیرضا دیگر سراغ این کار نرفتم .وقتی که پایگاههای مقاومت را راه می انداخت هیچگاه فراموشم نمیشود. شبانهروز کار میکرد .چقدر کیف میکردم که با او می رفتم .هنگام تشکیل پایگاه مقاومت مسجد حجت در بلوار زرهی همراهش بودم. زمان تشکیل پایگاه مقاومت شهید شقاقیان بلوار پاسداران هم همینطور .در ساخت و ساز مسجد امام سجاد هم خیلی کمک کرد .در همین کوی شهید مصطفی خمینی هم همراه با یکی از دوستانش به اسم محسن نقدی پایگاه مقاومت کوی را راه انداختند و بعد که محسن نقدی شهید شد ،اسم پایگاه را علیرضا به پایگاه شهید نقدی تغییر داد .کیف میکردم که جلوی بچه ها بگویم برادرش هستم .هر جایی که میشد همراهش میرفتم. شب و روز نداشت. سرش درد می کرد برای اینطور کارها. فقط یک بار زهره ترک شدم .دقیق یادم نیست شاید سال ۵۹ بود و هوا هم که سرد بود و لباس گرم تنمان بود.رفته بودیم یک جایی که ساختمانهای طاق مانندی داشت گمانم همین محله سعدی بود. برق رفته بود و هوا داشت تاریک میشد .دو سه نفر سر راهمان را گرفتند. سر و کله شان را با دستمال بسته بودند .از ترس از سر و کول علیرضا بالا رفتم. دلم تاپ تاپ میزند. خودم را کشاندم پشت سر علیرضا. یک دستش را گرفته بود روی سرم .گفت از ما چی میخوای؟ با خودم حرف بزنید کاری به این بچه نداشته باشین
جر و بحث شان بالا گرفت. نمیدانم زورگیری میکردند یا منافق بودند. بحثشان داغ شد که به زد و خورد بکشد .یک مرتبه چند عابر رسیدند. همین که چشمشان به عابرین افتاد در رفتند .علیرضا دنبالشان نکرد تا در رفتن .من هم دست علیرضا را کشیدم که فرار کنیم. چیزی نگفت فقط ایستاد و خندید.
❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سیزدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
چه شبهای خوبی بود .هر وقت شب زود می خوابیدم از آن سر زودتر بیدار میشدم. توی رختخواب غلت میزدم که علیرضا آرام در را باز میکرد .میرفت وضو می گرفت و می ایستاد به نماز .همینطور توی تاریکی نگاهش میکردم .باورش نمیشد بیدار باشم. کلی نماز میخواند و راز و نیاز میکرد بعد می آمد می خوابید و صبح پا میشد. میگفتم :علیرضا تو اشتباه نکردی؟
_چی رو اشتباه نکردم؟
_به نظرم نمازت خیلی طول کشید!
_مگه تو بیدار بودی؟
_خوب بله. همش بیدار بودم. گمونم اذان نشده بود که نماز خوندی!
سر تکان داد و خندید. بحث را عوض میکرد .بعد که رفت دلم بیش از حد براش تنگ میشد. نبود که بگوید :«احمدرضا کاکو در که یادت نرفته؟! احمدرضا کاکو بیا بریم یه سر قدمگاه برگردیم.»
تکیه کلامش این بود:« خدا یارت »مرخصی که می آید هم خوشحال می شوم هم خیلی اذیت .۱۵ روزی که می آید دلمان خوش است که پیشمان است .خودش میشه یک کابوس ! از کله سحر از خانه بیرون میزند و گاهی سه بعد از نیمه شب برمیگردد .
آن موقعی که داشتیم این خانه را میساختیم چقدر اذیت خودش کرد .بازار سیمان خیلی خراب بود .شب باید میرفت توی صف. شب که از پایگاه مقاومت برمیگشت .میآمد شامش را برمی داشت میرفت توی صف. مرخصی که بود عادت نداشت جایی غذا بخورد .یک قابلمه کوچکی داشت که همیشه توی این غذا میخورد .هیچ وقت ندیده علیرضا توی بشقاب و چیزی بخور همیشه توی قابلمه غذا میخورد. نمی خواست زحمت مادر زیاد شود.
ان صبح زود سیمان را آورده بود پای کار ،خیلی دلم به حالش سوخت .لنگ دو تا کارگر بودیم که بار را خالی کنند. تا من و پدر این ور و آن ور رفتیم و برگشتیم دنبال کارگر ،علیرضا ۵۰ تا کیسه سیمان را خارج کرده بود. اصلا نمیدانم این آدم چقدر توان داشت؟ آن همه بی خوابی و تلاش و تقلا باز هم هر وقت چشمات می افتاد یک لبخندی روی لب هایش بود.
برای زن های محله کتاب آموزش قرآن آورد. گمانم ۲ سال پیش.غروب ها زنهای محل جمع میشدن به قصه گفتن و سبزی پاک کردن .یک بار دوتایی داشتیم میرفتیم این زنها خیلی به علیرضا حرمت میگذاشتند. بلند شدند و سلام کردند. علیرضا هم احوالپرسی کرد و به آنها گفت.:این بار که برگشتم که یک کتاب آموزش قرآن از ما هدیه بگیرید .خانم ها شروع کردند به تعارف که زحمت میشود و این حرفها علیرضا گفت: میخواهم دور هم جمع شوید گاهی یک نکته قرآنی به همدیگه یاد بدهید که وقتتون به سبزی پاک کردن هدر نره.
آدمی نیست که مثل معلم دینی ما یک ساعت کله آدم را بترکاند. و بگوید کتاب میدهم که بخوانید تا غیبت نکنید.
علیرضا را به خاطر همین اخلاقش همه دوستش دارند حتی لات و لوت های محله هم به او سلام میکنند و به دلجویی کردند و احوال پرسیدن.
غروبی هم که داشتم از مدرسه میومدم. غلام کفترباز، سر راهم سبز شد. موهای ژولیده چانه اش رسیده بود به تخت سینه هاش .تنش بوی بد می داد .وقتی بازوی مرا گرفت از بوی بدنش چندشم شد. گفت :کاکوی علیرضا مگه نیستی ؟
تا حالا صد بار براش گفتم بازم یادش میرود.
گفتم :هستم !
سر تکان داد و همان حرفهای همیشگی را تکرار کرد که خوش به سعادتش، بدا به حال ما و از این حرفا !
می دانستم آدم چانه درازی است و اگر جای خالی ندهم تا ۲ ساعت از همکلاس بودنش با علیرضا میگوید و از اینکه چطور از دیوار صاف بالا رفتند و چطور افتاد تو نخ کفتربازی و دود و دم.
این بود که نانوایی را بهانه کردم تا از دستش خلاص شوم وقتی داشت میرفت سینه اش را کمی جلو انداخت تا شانه های قوز کرده اش صاف شود .گفت :علیرضا که اومد بگو یه یادی از بقیه را هم بکنه!
باشه را که از من شنید، راهش را گرفت و رفت فقط او تنها که نیست که .چهار تای دیگر هم هستند که تا چشمشان به ما می افتند سراغ علیرضا را میگیرد و با آه و افسوس از خوبی هایش می گویند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهاردهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
کنار دست حاج داوود نشستم و یاد اوایل انقلاب و سفر کرمان افتادهام. اواخر شهریور بود. هوای کرمان دم داشت .گمانم آن موقع یک تک داشتم. نزدیک یک چهارراه علیرضا اشاره کرد که برای ناهار بمانیم. دیدم جای بدی نیست. توی آینه نگاه کردم و کنار کشیدم .از رکاب پایین آمدم. علیرضا هم از آن طرف پیاده شد. کلمن یخ را هم با یک دست گرفته بود .گفتم :تا تو کمی یه بگیری من همینجا سفره را پهن میکنم.فرز و چابک دور شد از پشت سر که نگاهش میکردم. هیچ جایی بهتر از زیر سایه ماشین خودمان نبود.
موکت حصیری را پهن میکنم و زیر تابه روی پیک نیک کبریت کشیدم .علیرضا را دیدم که پای تلی از یخ ایستاده و کلمن را پر از یخ می کند . اینکه تفریح تعطیلات تابستانی اش را گذاشته بود و کنار و روز و شب با من بود هم خوشحالم میکنه هم ناراحت!بی هیچ توقعی کمکم میکرد هیچ اذیتی هم نمیکرد. برای این ناراحت بودم که خوشی و تفریح نداشت. وقت و بی وقت توی بیابان ها با من بود.
_اگه ۴ تا مثل ما گند نزده بودن، شاه حالا سرجاش بود و بدبختی ها هم نبود
پشت سرم را نگاه کردم. چند درجه دار نیرویهوایی زیر سایه ماشین ایستاده بودند. آنها هم از گرما به آنجا پناه آورده بودند.
_شاه هم که بود, ما بارمون ،بارمون بود.
_اصلاً اینطور نبود. که اگر بود همه جا گلستان میکرد.
_مثلاً چه غلطی می کرد؟!
_نگاه محمود. قبلا بهت گفتم اگه توهین کنی ،توهین می کنم.
فقط یکی از گروهانها با او جر و بحث داشت و دو تای دیگر فقط تلاش میکردند که به زد و خورد نکشد. گروهبان دست به کمر ایستاده بود و می گفت: امثال تو اگه عرضه داشتین شاه تون از مملکت بیرون نمی کردن.
استوار گفت: حرف دهنتو میفهمی یا نه ؟خوب منم به خمینی فحش بدم؟
_مگه کم فحش دادی؟
دیگه نتونستم تحمل کنم. رفتم طرفش .یک آن یقه استوار را محکم گرفتم و کشیدم طرف خودم
_تو فحش آقای خمینی میدی؟!
_آقای عزیز ما خودمون با هم...
فرصت ندادم حرفش تمام شود.دست بردم بالا که بخوابانم توی گوشش .آن دو نفر چفت دستم را گرفتند
_شما بزرگواری کنید و ..
_علیرضا رسید. دستم را از یقه استوار جدا کردم. پرسید :بابا چی شده توروخدا؟!
استوار را که عرق سرد و صورتش را برداشته بود دو قدم دور کرد .سه نفر دیگر هم مرا کشاندند عقب. گروهبان گفت: ممنون از غیرتت اما برو که یهو ماهیتابه ات نسوزه.!
علیرضا جلدی پرید و پیک نیک را خاموش کرد. دوباره برگشت پیش ما.
_آخه شما بگین چی شده؟
_هیچی این آدم با این سن و سالش توهین به امام میکنه!
_به امام؟!!
سر تکان دادم و گفتم :«زیر سایه کوه نون میخوره ولی پارسش رو بر آفتاب میکنه.»
این سه نفر زدند زیر خنده .علیرضا اما نخندید .رنگ پریده گفت: آقا جون این حرفا چیه ؟حالا این بنده خدا خسته بود یه حرفی زد .وایسادی بد دهنی کردن که چی؟!
_بله مشتی! از پسرت یاد بگیر.تو اگه جای خدا بودی چه میکردی؟!
استوار این را گفت. عصبی سر تکان دادم گفتم :نامسلمان خوبه که شاه میموند شما نوکری اجنبی را میکردین؟!
پوزخندی زد. علیرضا به طرفش رفت پیشانی عرق کرده را بوسید و گفت: «ببخشید .این بابای ما تعصب خاصی روی امام داره. حالا بیا تو سایه زیر آفتاب چرا وایسادی؟!»
دستش را گرفت و با خود کشاند زیر سایه . استوار گونه های قرمزش از خشم گر گرفته بود .علیرضا به او و بقیه تعارف کرد که روی حصیر بنشیند. اما گروهبان نگاهی به ساعتش کرد و گفت :دیگه الان سرویسمون میاد و باید بریم.
بی حوصله به طرف پیک نیک رفتم. دوباره کبریت زیر پیک نیک کشیدم و به دنبال کنسرو ماهی گشتم. بوق مینی بوس بیرنگی توی گوشم پیچید.درجه دارها راه افتادند که سوار شوند .این سه نفر برایم دست تکان دادند. استوار هنوز با علیرضا حرف میزد. دلم نمیخواست ریختش را ببینم.
_آقا جون بلند شو از دل برادر مون در بیار.
مبهوت نگاه کردم .آمدند و دوتایی بالای سرم ایستادند. مینیبوس برای استوار بوق میزد که از جا بلند شدم.علیرضا آشتی مان داد. دست و روی همراه بوسیدیم .بعد که استوار رفت .علیرضا گفت : آقا جون معذرت می خوام! ولی هنر من و شما اینه که جذب کنیم.نه زود بزنیم به سیم آخر .همه چیز را بریزیم به هم.
شاید بعد از آن سفر بود که برای همیشه قید دعوا را زدم. وقتی میدیدم علیرضا بدون جر و بحث کارش بهتر پیش میرود و این همه محبوبیت داشت چرا باید دعوا میکردم.!!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_پانزدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
_عباس!
بی حوصله نگاه حاج داوود میکنم.
_حالا بریم هفتتپه دنبال حسین یا خودمون بریم.
_نه! بریم خونه حسین بهتره ! اگه وسیله نداشته باشیم توی خوزستان به این بزرگی اذیت میشیم.
_راست میگی اما به نظرت حسین فرصت داشته باشه همراهمون بیاد!؟
_نخواد بیادم مسئله نیست. ما ماشینش لازم داریم .فقط خدا کنه نفروخته باشه!به نظرم همین یه هفته پیش علیرضا زنگ زد یه چنین چیزی گفت.
_شما مگه تلفن کشیدین؟!
_نه زنگ زد مدرسه بچه ها !رفتم اونجا باهاش صحبت کردم!
_خب چی گفت؟
_فقط احوالپرسی کرد. می خواست با ننه اش صحبت کنه که اون موقع ننه علی ،تو حموم بود .وقتی که گفتنش نمیتونه صحبت کنه خیلی ناراحت شد!
_کاکو تو که وضعیت بدنیس؟ خط تلفن بکش!
_از خدامه! ولی خوب سهمیه نمیدن به محل ما..توی کل محله فقط مدرسه تلفن داره!
_نگفته خسرو رو دیده یا نه؟
_اتفاقاً از شب پرسیدم گفت ندیده تش! حالا تو میدونی خسرو کدام پادگانه؟!
_نه فقط می دونم که راننده آمبولانسه.خود علیرضا هم حالا جاش معلوم نیست.مگه معلومه؟!
_نه اونم که گتوند بود .ولی توی این بگیر و ببند حمله لابد تو خط اوله..
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
در زیر نور کم رمق منورها، علیرضا تانکها و نیروهای در حال فرار عراقی را می بیند .دلش می خواست همه بودند و این صحنه را میدیدند.اما همه نبودند. از گروهان ۸۰ نفری امام حسین ،فقط ۱۰ نفر سالم مانده و بقیه یا مجروح شده و به هر بدبختی عقب رفتند و یا در سینه کش خاکریز تالب نهر، پهن شده اند روی زمین .دمر، دل بالا ،روی گرده چپ راست و خلاصه هر شهیدی به ترتیب افتاده.
علیرضا چفیه را می کشد روی صورت فرمانده گروهان و زار زار گریه میکند. یکی ساعت را میپرسد و دیگری میگوید :۱۰ دقیقه به چهار » علیرضا مات و مبهوت سر بر میگرداند .باورش نمیشود این همه وقت درگیر عملیات بوده باشند. چشم تنگ میکند و رقص عقربه فسفری ثانیه شمار را می بیند .درست شنیده است پنج دقیقه بهچهار بامداد است .نفس میکشد و نوک انگشت را نزدیکه لوله تیربار میبرد .داغ شده و ترکیده است .وقتی داشت تیرهای آخر را به طرف هلالی میزد ،تیرهای نزدیک او و با سرعت پایین می آمدند .باخود گفت: بازم خوب بود که عراقی ها این مهمات را برامون گذاشته بودند و اگر نه کم آورده بودیم.
خم میشود روی جسد حسین،چفیه را یک طرف می زند و پیشانی اش را دوباره می بوسد. انگار عقده هایش باز شده باشد .نگاه دیگری به سر تا پای جسد می کند و زهرخند میزند. بند پوتینی را که تا آخر بسته شده میبیند. کژ این بند پوتیناتو بست ؟!حتما از دیروز صبح منطقه تجمع...»
دیده بود که حسین هم مثل بقیه نماز مغرب و عشا را توی کانال و با کفش خواند. نگاهش می کشد بالا .انگار این منور خوشه ای را نه عراقیها بلکه خود خدا انداخته است بالای سر این دوتا،تا علیرضا بتواند سیر دوست چندین ساله اش را نگاه کند. دوستی که در دبیرستان خیام با هم آشنا شدند و با هم اعلامیهها را توی شهر پخش میکردند و شب جمع میشدن توی خیاطی آقای سرشار با هم نقشه برای فردا می کشیدند.
ظرف این دو سه هفته، این دومین دوست دبیرستانی علیرضا است که شهید شده .پیش از آن در کربلای ۴ علیرضا همراه هاشم اعتمادی لب اسکله منطقه پنج ضلعی ایستاده بود از پشت بیسیم گفتند: هاشم جان اسلامی نسب عاری شد.
هاشم اعتمادی عمیق نفس کشید و انالله گفت.. اما علیرضا زد توی سر خودش و نشست دو طرف سر را گرفت و زیر بارش خمپاره ها نالید .اسلامی نسب را هم در دبیرستان خیام دیده بود و سر یک نیمکت مینشستند. هرکدام دوچرخه داشتند رکاب میزدند و جاهایی که صاحب خیاطی مشخص کرده بود سر میزدند و اعلامیه ها را میرساندند .حسین هم بود و کمک میکرد.
نگاه به بادگیر آبی اش می کند. به خونی که در پهلوی حسین ماسیده. وقتی ناخلف های روزگار با امام حسین اینطور رفتار کردند من و تو که دیگه کسی نیستیم .میشنوی حسین؟! میدونم که میشنوی! تو رو خدا دست ما را هم بگیر!
اشک هایش را پاک می کند .دوباره نگاه به پهلوی خونین حسین میکند.باید دست و پای همه شهدا را صاف کند که تو این هوای سرد خشک نشوند. باز هم نگاهی به پهلوی شکافته حسین اسماعیلی می کند و آه می کشد .با خود میگویند «شهادت حضرت زهرا چه روزیه احتمالاً پس فردا!!»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_شانزدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
راه میافتد طرف شهید بعدی .می داند که این همان شهیدی است که آرپیجی را برداشت و رفت تا کمین را بزند. کسی که همان اول کار تیر نشست به پیشانی اش و یک آه هم نگفت !آن لحظه بود که علیرضا داشت تیر بارش راه میانداخت . اسمش را نمیداند و فقط می بیند که روی گرده راست افتاده و یک پایش پیچیده است زیر کمرش ،پای دیگرش هم تا زانو توی آب نهر است.پایش را صاف میکند رویش را برمیگرداند به قبله دستی به پلک هایش می کشد و چشمهایش بسته نمیشود. علیرضا بغض کرده می گوید: هنوز هم دل به آدمهای این دنیا بستی که چشماتو نمیبندی؟ نمیبینی بی وفایی ها را ؟منتظر بابا و ننه ات هستی که بیان بالای سرت و ببینن که تو هنوزم چشم براهشونی و داری نگاهشون می کنی؟!
چفیه خود شهید را باز می کند و می کشد روی صورتش. شاهپورجانی شانه اش را میگیرد و میگوید :شهدا را بذار اول صبح فکری به حالشون بکنیم .فعلاً حواسمون باید جمع باشه چون که تعدادمون کمه. عراقیها کلکمون نزنند.
علیرضا ساکت گوش میکند. انگار در این عالم نیست و گوشش را با پنبه پر کردند که نه جواب شاهپورجانی را میدهد و نه اعتنایی به ترکیدن خمپاره های زمانی میکند.
عراقی ها هنوز هم منور میزنند .انگار برایشان باور کردنی نیست که هلالی ها و نهر هسجان هم سقوط کرده باشد. شاید هم یکی از امرای ارتش حالا آن بالای "ام دکل" در ضلع شرقی پتروشیمی بصره ایستاده باشد و بخواهد از دوربین دید در شب و با چشمان مسلح پیشروی ایرانی ها را ببیند و به قائد اعظم اطلاعات دست اول بدهد. شاید ماهر عبدالرشید باشد و یا عدنان خیرالله. در قامت فرماندهی با تدبیر و وقت شناس با پرستیژ خاص ارتش بعث، با لباسهای نو که همه رقم مدال از سینه تا روی دوش هایشان برق میزند و کلاه کج و عقابی طلایی که خشمگین و چپ چپ نگاه کند .کسی چه میداند
شاید هم صباح الفخری باشد که مدتی پیش در هتل شرایتون بغداد در حالت مستی گفته بود که "صدام سگ کثیف است و جنگ چیزی نمیداند" و چند دقیقه بعد سرگرد موفق الجبوری همه آنچه را که از زبان فرمانده سپاه چهارم در رفته بودبه استخبارات گزارش کرده و از آن زمان تحت نظر است و خودش هم این را خوب میداند که اگر جبران نکند اعدام خواهد شد.
فرقی نمیکند. باید یکی گزارش بدهد به صدام و بگوید که ایرانی ها پشت دروازه بصره در میزنند و عصبانی تر از همیشه بگوید: سگ پدر این را که می دانم بگو شما چه غلطی می کنید؟.
طرف مقابل نفسش را حبس کند بعد بریده بریده توضیح دهد که نیاز به کمک فوری است و باید تا دیر نشده فکری کرد. صدام که بارها گفته است اگر ایرانی ها بصره را گرفتند کلید بغداد را دودستی تقدیمشان خواهم کرد،مخاطبانش را به باد فحش و ناسزا بگیرد و گوشی را محکم به دیوار بکوبد. بعد سیگار برگ بین دولب بگذارد. فندک طلایی هدیه فهد را از روی میز بردارد. بچکاند و کاغذ آتش بگیرد و توتون گر بگیرد.به این فکر کند که امشب هم خواب و استراحت ای در کار نیست. میان دودی که در دو طرف چهرهاش معلق است کولی وار نعره بکشد. نهر هسجان هم سقوط کرد.
هر چه هست و منورها همچنان در دل آسمان نورافشانی میکنند و این برای هر کس که بد باشد، برای علیرضا بد نیست. چون میخواهد به همه شهدایی که پشت در پشت در سینه کش خاکریز تالب نهر افتادهاند سر بزند. گوش را به قفسه سینه شان بچسباند و نبض دست شان را بگیرد تا اگر کسی زنده باشد تا فکری به حالش کند.
شهید بعدی جوانی است که به نظر علیرضا و فقط سر و گردنش سالم است. اگرچه یک چشمش هم پریده و خاک جایش را پر کرده .خودش و تیربار گرینوف را هم آش و لاش شده اند. خمپاره ۶۰ بوده یا ۸۱ درست در یکی دو قدمی از او فرود آمده. این را علیرضا از گودالی که پر از خون و تکه های گوشت است متوجه می شود. استخوان تیزقلم پایش را انگار یکی کوبیده توی گودال تا سبز شود. تکه های گوشت را روی جسد میگذارد که یکی داد میزند: این طرف یکی داره عربی صحبت میکنه.!
علیرضا گوش تیز میکند
_کجا بود کدوم طرف؟
هنوز جواب درست و حسابی نداده که دوباره رگبار گلولهها باریدن میگیرد. علیرضا نیمخیز میشود و به طرفی که همه تیراندازی میکنند چشم می دوزد. روشنایی منورها به آنجا نمی رسد. علیرضا هرچه دقت می کند چیزی نمی بیند می گوید: برادر هافشنگ هاتون رو حروم نکنید که هوا روشن بشه عراقیا پاتک میکنن!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_هفدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رگبار ها فروکش میکند. برای چند لحظه سکوت حاکم میشود علیرضا با گوشهای خودش فریاد کسی را با زبان عربی می شنود .افراد تفنگها را به همان طرف می کشند: «نه برادرا تیراندازی نکنید که اون بدبخت مجروحه»
افراد دست نگه میدارند .علیرضا می پرد پشت خاکریز .به طرف صدا می رود .شاهپور جانی میگوید: برادر علیرضا مواظب باش»
چند لحظه می گذرد
_بچه ها ببینید که برانکارد پیدا نمی کنید؟
شاپورجانی برانکاردی را بر می دارد و با یکی دیگر به طرف علیرضا میرود .حالا شدهاند سه نفر .سر ستوان عراقی روی زانوی علیرضا است. آن دو تایی هم بالای سر ستوان ایستادند ستوان انگار که خواب ببیند هاج و واج نگاهشان می کند .شاید تصویر های وحشتناک فیلم «شیرین و وحشی »را به خاطر بیاورد. که مدتی پیش پشت کارخانه آجرپزی نرسیده به بصره دیده است. فیلمی که در آن پاسداران ایرانی را نشان میداد که اسرا را به بدترین وجه ممکن شکنجه میکردند. شاید منتظر چنین صحنه ای باشد که با این همه جراحت نفسش بالا نمی آمد. یک پایش از زیر کشکک زانو قطع شده و فقط به دو تا رگ بند است. شاهپورجانی که سر نیزه را از غلاف میکشد و برق از کله ستوان می پرد.
_دخیل انا مسلم دخیل یا خمینی.
علیرضا یکدست رابالامیبرد رو به ستوان میگوید :«هیس» بعد رو به شاپورجانی میگوید :میخوای قطع کنی؟!
_اره.. دیگه اینجوری نمیشه تکونش داد!
خم میشود با سرنیزه دو تا رگ پای ستون را میزند و به ستوان میگوید:« این دیگه برات پا نمی شد»
ستوان که از ترس چشمها را بسته چشم باز میکند .انگار زبان شاهپور جانی را متوجه می شود که میگوید:«شکرا»
سه تایی او را بلند می کنند و می گذارند روی برانکارد.علیرضا میگوید :«معطل نکنید زود برسونیمش پشت خاکریز تا زخمش را ببندیم بلکه خونش بند بیاد.»
ستوان ناباورانه نگاهشان می کند و تکرار می کند :«شکرا دخیل دخیل شکرا»
پشت خاکریز داد و فریاد ستوان به هوا رفته .علیرضا تندتند پانسمانش میکند.هرچه باند و گاز داشتند مصرف شده شاپورجانی دوتا را مامور میکند که جعبه های کمک های اولیه شهدا را هم باز کنند. علیرضا دستهای پر خونش را در آب نهر میشوید .نگاهی به ساعت میکند و به سپیده صبح: «بچه ها وقت نماز زود باشین که با روشن شدن هوا عراقیها پاتک میکنند»
،🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خانه سوت و کور است.صدای احمدرضا کههمیشه عادت دارد بلند بلند کتاب بخواند از اتاق شنیده نمی شود .اتاق لیلا و مرضیه هم ساکت است .از دیروز که پدر رفته لنگار همه با هم قهر هستند .من در یک گوشه سالن سرم را به بافتنی گرم کردم مادر هم آن گوشه سبزی پاک می کند. تازه یک کله قند را هم آماده گذاشته تا به محضی که پاک کردن سبزی تمام شد با چکش و قند چین بیفتد به جان کله قند و خودش را سرگرم کند. زیر لب ذکر می گوید. میدانم همه وجودش را خیال علیرضا گرفته .عین خودم که بیخود و بی حوصله با این نخ و قلاب ها ور میروم.
غروبی که مرضیه و لیلا از مدرسه آمدن مادر سر راهشان ایستاد و گفت: کاکاتون تلفن نکرد؟!
هر دو سر را پایین انداختم و با سکوتشان فهماندند که از این خبرها نیست .مادر دو قدم به آنها نزدیک شد. دستی به سرشان کشید: «همین روزا به امید خدا سر و کله اش پیدا میشه نه ناراحت نشین قربون بچه هام برم!»
اشک از چهار گوشه چشماشون شره میکند. هیچکس بیشتر از من از علیرضا خاطره ندارد. خاطراتی که تا زندگی آدم روال عادی را طی میکند جالب نیست. طوری که کمتر دوست دارد به گذشته و به اتفاقاتش فکر کند .اما همین که شوکی به آدم وارد شد خواسته یا ناخواسته سقوط میکند در چاه خاطرات.
اگر قرار باشد یک مو از علیرضا کم شود قبل از همه من باید بمیرم .برادرم فقط برادر که نیست دوست و رفیق من است. محض رفتارهای خاصی که دارد بیش از حد دوست داشتنیست. باهاش راحت هستیم .نه تنها توی خانه که بین فامیل و دوست و آشنا هم حرمت خاصی دارد .وقتی توی پادگان احمدبن موسی بود . دیر میکرد دلشوره میافتاد به جانمان .همین مادر که گاهی پدر می گوید کاش یکم از حوصله تو را خدا به من میداد مرتب از آشپزخانه می آمد توی حیاط نگاه می کرد و دوباره برمی گشت توی خانه. دل یک جا ایستادن نداشت.یک روز این دیر کردن علیرضا به درازا کشید مادر حوصلهاش سر رفت. چادر مرتب کرده از خانه زد بیرون.
جایی نداشت برود اما باز هم بی هدف را افتاد .دیدم او میرود و من هم پشت سرش راه افتادم .آن موقع در این در و محل که شلوغ نبود. چند تا خانه بیشتر نبود. این جایی که قرار است بشود پارک بر و بیابان بود .خودم را به مادر رساندم .رسیدیم به خیابان اصلی که دیدیم علیرضا دارد می آید. یک کارتون روی دوشش بود
_سلام بازم راه افتادین اومدین سر راهم .آخه تو پادگان که دیگه جبهه نیست که اینقدر دلواپس میشین!
همان لبخند روی لبهایش بود. خسته نباشیدی گفتیم و پشت س
رش راه افتادیم. بین راه پرسیدم: کاکو این چیه گذاشتی رو دوشت؟!
_سیب گلاب از پادگان خریدم
مادر پرسید :این همه سیب میخواستیم چیکار؟!
_نذر دارم ننه .می خوام جوری تقسیم کنید که به همه همسایه ها برسه
_خدا کنه که نذرت قبول باشه رو چشم ننه!
چند قدم نرفته بود دوباره ایستاد .اسم سه تا از همسایه ها را ردیف کرد و گفت :از این سیب نذری باید به اینها هم بدین.
اصلاً باورمان نمیشد که علیرضا نسبت به آنها هم تعلق خاطری داشته باشد. آنها از نظر ما لات و الوات های محل بودند.
_اون بنده خدا ها دلشون صافه. فقط کمی نادون و ناآگاهن. اگه ما هنر داشته باشیم میتونیم به راه بیاریمشون!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....