eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷💫🌹🍂🌷 رفتند و ما ماندیم ... شاید یادشان رفت جا گذاشتن رسمِ رفاقت نبود...!! 🤚 🍃 🌷💫🌹🍂🌷 @golzarshohadashiraz
🔴پاپ: ما سال‌ها برای آرامش عراق دعا کردیم! ✍در آستانه‌ دیدار پاپ با آیت‌الله سیستانی، عراقیها به پاپ تذکر دادند که آمریکا سردار سلیمانی و ابومهدی المهندس، آزادکنندگان کلیساها از چنگال داعش را به شهادت رساند! به جای دعا بهتر بود، یک بار به حاکمان حامی داعش اعتراض میکردید. دعاتون عین نفرینه، ما را به خیر شما امیدی نیست شر مرسانید 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ردی از نگاه کودکی ۷ ساده که دراز کشیده باشد و در رویای دلچسب اول یک خواب،با چشمان نیمه باز است که تیرهای موازی سقف را دو به دو بپیماید،در آن چوب ها مانده بود. گنجه ای معمایی گوشه اتاق در ارتفاع میانی قرار داشت. بانهانخانه اش که به گمانم مادر پسته و بادام و کشمش را وقتی که منصور رویایی دلچسب خواب را می چشیده آنجا قایم می کرده و است که جای خالی آنها را می‌دیده به شیطنت او و یحیی پی می برده. کنار گنجه خط های کوچک و در هم کشیده شده بود که با هم شکل هندسی جالبی می ساختند پیرمردی با ریش های بلند سیبیلو روی لبانش را پوشانده بود و کلاه چهار ترک بر سر داشت و کتابی باز درد است و در دست دیگر جامی سفالین. به آقای یحیی گفتم : این را کی کشیده؟ سر تکان داد و خنده محوی زد و گفت داداش اسماعیلم. او هم اعجوبه ای بود منصور من هرچی داشت از اون گرفته بود.حتی مثل داداشم تو هنرستان رشته برق میخوند یاد مهر سالار شورا طبق مخصوصی برای هم سن و سالهای ما درست میکرد.آخه اون وقتها مثل حالا بچه ها رو توی صفحه زنجیرزنی و سینه‌زنی راه نمی دادند و می گفتند زیر دست و پا له میشید. خلاصه ی که له راه می انداخت از این سیل بچه ها که خدا میدونه.در و دیوار و زن و مرد و پیر و جوان تماشای این دسته ما می کردند و اشک می ریختند. من حالا میفهمم حاج منصور روی حساب کارهای اون اینقدر به تربیت بچه ها علاقه داشت. اسماعیل هم به تربیت هر دوتای ما خیلی حساس بود.عکس های ماه رمضان و منصور را گوشه اتاق می نشاند و به ما قرآن یاد میداد. سال ۵۲ قبول میشه دانشگاه تهران رشته برق. اینجاهم کله شقی کار دستش میده. ریشه ها چرا بلندبلند میذاشت رو حساب لجبازی با رئیس های دانشگاه.تابستون از طرف دانشگاه میاد یک مجتمعی توی شیراز فکر کنم طرف‌های پایگاه که دوره آموزش عملی ببینه.یک روز تا اوایل مرداد سال ۵۳ یک دفعه میان به بابام میگم بیا جنازه بچه تو بردار برو. دیروز داشته برق کاری می‌کرده مته از بالا افتاده .مته داغ و رفته توی سینش. بعد که جنگ شد و جای گلوله ها را توی سینه شهدا دید. میگفت سینه اسماعیل هم اینجوری شده بود. خلاصه آقا رژیم شاه هم خودش بی‌سروصدا قائله را سخت کرده بود. بعد از انقلاب رئیس مجتمع آموزشی ساواکی از کار درآمد و اعدامش کردند.برای همه چیز یا من خودم معتقدم به زن نقوی مرگش اتفاقی نبوده.این اواخر حاج منصور دنبالش بود که قضیه شهادتش را مسجل کنه. سرت رو درد نیارم آقا بابک خلاصه نقاشی همه یادگار همین داداش اسماعیلمه. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷یادم می آید استاد اخلاق «آیت الله مشکینی» در جایی می فرمود: «احتکار هر جا عمل حرامی است مگر در عمل صالح.» واقعاً آقای مقدسی مصداق این سخن بودند. یعنی تا می توانست عمل صالح برای خودش جمع می کرد. ایشان از کوچکترین عمل صالح هم نمی گذشت، حتی پهن کردن سفره برای زیر دستانش. در مقر لشکر هنوز سرویس های بهداشتی، آب لوله کشی نداشت. هر کس می خواست از آنجا استفاده کند باید آفتابه را از منبع آب که از سرویس ها دور بود پر می کرد. مدتی دقیق آقای مقدسی شدم. کار هر روزش بود. وقتی از آنجا می گذشت، آفتابه ها را یکی یکی از آب منبع پر می کرد و جلو دست شویی ها می گذاشت. بعد هم بی آنکه جلب توجه کند از آنجا دور می شد. واقعاً با چنین کارهای کوچکی نفس خود را می ساخت. 💐🌾💐 بهاءالدین مقدسی فارس 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 سَر جُدا 🎙 روایتی از راز تولد در كربلا و امانت حضرت زهرا(س) به مادر شهید 📌۱۷ اسفند ماه ؛ سالروز شهادت سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
روز سوم عمليات بود. آن روز،‌ نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر،‌ يك حاج آقاي روحاني آمد.نماز عصرراايشان خواند.مسئله‌ي دوم حاج آقا تمام نشده،‌ حاجي كردو افتاد. ضعف كرده بود و نمي‌توانست روي پا بايستد🚫.سرُم به دستش بود وگوشه‌ي سنگر نشسته بود.بادست ديگر بي‌سيم📞 را گرفته بود و با بچه‌ها صحبت مي‌كرد؛‌خبر مي‌گرفت و راهنمائي مي‌كرد.اين‌جا هم ول كن نبود. 🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💠 شهید حاج ابراهیم همت : می خواهید خدا عاشق شما شود: قلم می زنید برای خدا باشد، گام بر می دارید برای خدا باشد، سخن می گویید برای خدا باشد، همه چی و همه چی برای خدا باشد ... 🍃🍃🍃🍃 📍 ۱۷ اسفند سالروز شهادت حاج ابراهیم همت گرامی باد 🍃🍃🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆وقتی یک از مذاکره می‌گوید.. 🌹شهید همت: با کفر سرمیز مذاکره نشستن خصلت قاسطین و ناکثین و مارقین است؛ نه خصلت مؤمنین و متقین 📆۱۷اسفند، سالروز شهادت محمدابراهیم همت 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌺☘🌸 لبخنـدت،آتش به جانـم می زند... آری ، میخندی به آمال و آرزوهای دنیایی ام! و می گویی: دنیا محل مانـدن نیست ... بگذریـم ..... 🤚 🍃 🌺☘🌸 @golzarshohadashiraz
✍سردار قاسم سلیمانی: # شهید_همت فرمانده لشکر بود،لشکرِ پایتخت. بالغ بر ۱۰ هزار نفر زیر نظر او بودند در عملیات خیبر لشگرش آنقدر شهید و مجروح شدند که به یک گردان رسید. گردان را از طلائیه منتقل کرد به جزیره مجنون جنوبی. والله تبدیل به دسته شد یعنی قریب به ۴۰ نفر. همت با دسته ماند( برادر ها، طاقت این است، امتحان این است) آن وقت بر ترک موتور (نه یک بنز ضد گلوله یا در یک فضای ویژه) ناشناس در ضلع وسطی جزیره جنوبی شد. بیش از ۲ ساعت کسی نمی دانست این فردی که بر زمین افتاده است. اینگونه می شود که شهید همت امروز بر جان‌ها حکومت می‌کند. 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * غروب هایی که منطقه امن تر بود بچه‌ها از سنگر می زدند بیرون می نشستند کنار هم روی خاکها و درب چاپ چه حرفهایی که غربت را از یاد می‌برد گم می شدند. گاهی فکر می‌کردند عملیات که شود به یاری خدا روی بلندترین نقطه از همونجا که شاید تخته سنگی است تفنگ های مان تکیه می دهیم و بچه‌ها پرچم را می‌آورند بر فرق بلندترین نقطه می کارند. ولی هنوز غروب نرسیده بود و فاقد در آتش خورشید می برشید.هنوز چند روز مانده بود که منصور در نشیب خاکریز با آن ترکیب بی حساب و کتابش زیر پایش چیزی احساس کند و آهسته فریاد بزند: «برید کنار همتون از من فاصله بگیرید» گونه های شن روی هم قطار شده بودند.باید صبر میکردی باد سرعتش را کم و زیاد کند تا بتوانی بخوانی نوشته های روی پرچم هایی که دورتادور فروش شده بودند در خاک «انا فتحنا لک فتحا مبینا.. یا حسین ما پیروزیم لشکر ۱۹ فجر» چوب پرچم ها سایه کوچک داشتند مثل پرچمی که کنار آن چادر بود. سایه چادر خاکی رنگ ناهار را بیشتر می چسباند. _بسم الله شروع کنیم دیگه منتظر چی هستین؟ بچه ها نگاهی به هم کردند و بعد یک بار صداها در هم پیچید _شما بفرمایید.. اول فرمانده بعد فقیر فقرا. _عجب عدس پلوییه!! _از کی تا حالا ساچمه پلو هم شده جزو غذاهای خوشمزه؟! تازه میوه هم که نداره.! فیلم مردی که لباس خاکی به تن داشت و همیشه به جای پوتین کفش ملی میپوشید قهقهه زد و شمرده شمرده با صدای بلندتری گفت. _برای هر جا سیب نباشه چادر فرماندهی سفارش شده است. منصور سرش را پایین انداخت و فاصله ابروهایش نزدیک تر شدند.انگار تیمم کند دستش را از پیشانی آرام آرام پایین آورد و بعد دست راست را برد در ریش های بور و بلندش. همه ساکت شدند سرش را بالا آورد و با صدایی که عوض شده بود گفت :ببینم حاج رزاق !! یک بار لحنش عوض شد و ابروهایش از هم شکفتند _به همه بچه‌ها سیب رسیده؟! پیرمرد لابد از شوخی اش پشیمان شده بود که لحنی بین شوخی و جدی گفت: آقای خادم فرمانده گردان مونی درست سرور همه ما هستید درست ولی ما باید به کی بگیم دوستتون داریم آقا اجازه نیست یه شوخی هم به جای شما بکنیم؟! حالا دیگه ناسلامتی بعد عملیاته! آقا جون شما بفرمایید سیب هم به همه بچه ها رسیده.. ابروهای منثور از هم باز تر شدن و نور آفتاب از یکی از روزنه های چادر به صورتش تابید _ما مخلصت هستیم شیر نر! از مسئول تدارکات گذشته شما پدر همه مایین.من فقط حسابی نکردم اگه به چادرهای دیگه نرسیده باشه این ۴ تا سیب را چه جوری باید ۴۰۰ قسمتش می کردیم. دستت درد نکنه حالا بسم الله شروع کن تا ما هم بخوریم. _آقای خادم گذاشتیمون سرکار آخه ۴۰۰ قسمت ۴تا سیب .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
✍وصییت نامه شهید: اگر فیض شهادت نصیبم گشت آنانکه پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند وبه ولایت او اعتقاد ندارند برمن نگریند و بر جنازه ام حاضر نشوند اما باشد که دماء شهدا آنان را متحول سازد. برادران به خدا قسم اگر من وتو به جبهه نیاییم خدا نیازی ندارد و به جای ما فرشتگانش را به جبهه می فرستد ولی خداوند ما را دوست دارد و می خواهد که به سرحد انسانیت و مقام رفیع که بهشت ابدی است نایل گردیم.برادران جوان ، شما قلبتان پاک است، شما می توانید بهترین فرد برای جامعه شوید. لذا هیچوقت خدا را از یاد نبرید که اگر او را از یاد بردید دچار غفلت می شوید. 🌹 🌺🌷🌺🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ای چاره هر کار یا باب الحوائج کار دلم شد زار یا باب الحوائج با کوله بار حاجتم رو بر تو کردم غم از دلم بردار یا باب الحوائج 🥀 🏴🏴🏴 (ع)💔 🏴🥀 🏴هیئت شهدای گمنام شیراز🏴
| 🔻 از تهران تا سوریه برای دوستانش فرازهایی از خطبه جهاد نهج البلاغه را می‌خواند. قرآن تلاوت می‌کرد، گاهی ذکر می‌گفت، شعر و مداحی زمزمه می کرد: سائل بی دست و پایم آقا پناهم می‌ دهی... شهید گمنام سلام... 🔅 خیلی شوخ طبع بود. بعضی از حرف‌های جدی را هم به شوخی می‌زد. نشاط مجلس بود طوری که وقتی نبود جای خالی اش حس می شد. شوخی هایش هم حساب شده بود. برا حمایت از دین جانش را می‌داد. نترس و شجاع بود. جایی رد پایی از افراطی گری مذهبی دیده، و تمام قد کمر به روشن گری بسته بود. در دفاع از ولایت فقیه حتی از آبرویش مایه گذاشت. 📍شبی به شدت تهدیدش کردند، رفقای محسن نگران بودند مبادا آسیبی ببیند، توصیه کردند تنها رفت وآمد نکند ولی در جواب با همان لحن همیشگی گفته بود: «آدم یک بار بیشتر نمی میرد، من تا خدا را دارم از کسی ترسی ندارم» و با شجاعت، تنها در مسیر تردد کرد. 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🖤 السلام علیک یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر علیه السلام 🕯از این زندان به آن زندان 🖤خاک زندان سجده گاهت بوده است 🕯عالمی مست نگاهت بوده است 🖤ای امام هفتم ما شیعیان 🕯آسمان هم خاک راهت بوده است 🏴شهادت مظلومانه هفتمین ستاره درخشان آسمان ولایت و امامت باب الحوائج (علیه السلام) بر شما عاشقان تسلیت باد.🏴 @golzarshohadashiraz
نه جا نخوردم شوکه نشدم تعجب نکردم فقط باور نکردم حتی هنوز از من نخواه باور کنم که رفته ای رفته ای و برنمی گردی من تصمیم دارم هنوز و هر روز فکر کنم که هستی در همه کوه ها و بیابان ها ی جهان میچرخی و شهر های جهان و مغز های کودکان را ازاد میکنی از ترس و کابوسهای شبانه هستی و همیشه در همه ی جنگ های بی سرو ته جهان میجنگی برای ازادی و سالی چند بار میایی پشت یک دوربین با بگ گراند گل و بلبل و مثل پیامبران پرُ هستی از خبر فتح و صلح و گشایش و حرف های خوب میزنی با لبخند های عمیق که: شب ها ارام تر بخوابید جهان امن است من بیدارم و دوباره برمیگردی وسط توپ و گلوله و موشک و ما مست خواب بی هراس و رویای شیرین فتح و آزادی. هستی و میسپری ب بادها که حتی با صدای گلوله‌ها هم به سمت ما نوزند.... 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
اخرین باری که اعزام شد ،یکی دو روز بعد از رفتنش عملیات خیبر شروع شد و خبر شهادت علی آمد، اما جنازه اش نه.... گیسوانم در انتظارش سفید شد و اشک چشم هایم خشک. پانزده سال می گذشت. به اتفاق پدرش مشرف شدیم به حج. مدینه بودیم و غربت بقیع. دیگر طاقت نیاوردم. بغضم ترکید. اشک از دیدگان ترم به خاک بقیع می چکید گفتم: یا فاطمه، یا علی، من بچه ام را از شما می خواهم. دلم روشن بود توسل م جواب می دهد. تا برگشتیم، هنوز لباس را از تن خارج نکرده گفتند علی برگشته و در بنیاد شهید است. روز بعدی که ولیمه حج را دادیم جنازه اش را به ما دادند و تشیع کردیم🌹. عبدالعلی عبدالهی شهادت: عملیات خیبر مسؤل آموزش نظامی تیپ المهدی(عج) 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دانگ دانگ قاشق ها شروع شد. هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودند که منصور نیم خیز شد. یکی از بچه ها با دهان پر گفت آقای خادم!! فرصت؟! _هیچی بابا جون می خوام آب بخورم. _جان مولا بشین. من میارم شما راحت باش ما همیشه آب یادمون میره. منصور آهسته گفت: _عامو جون بشینید غذاتون بخورین! آخه مگه کورم ؟کرم؟ یا جفت پاهام قطعه؟! انگار می خوام آپولو هوا کنم !هی تعارف تیکه پاره میکنند لا اله الا الله! حال آدم چادر کنار کلمن رسیده بود و داشت لیوان را پر می‌کرد و متوجه پچ پچ خاموش بچه ها که با نگاه چیزهایی به هم می‌گفتند نبود. برگشت و آهسته تا ۳ لیوان پلاستیکی قرمزی که از آب پرشان کرده بود زمین نریزد.با احتیاط حرستا را وسط سفره گذاشته و بعد یکی را برداشت و دستی تعارف کرد به نوجوانی ۱۷ ساله که چشم هایی سیاه و جذاب داشت و ابروانی پرپشت. ریشه های تازه جوانه زده و تنکش هنوز خوب پر نشده بود. از جبهه هنوز درک درستی نداشت.در یک اتفاق منصور را دیده بود از او خوشش آمده و دنبالش راه افتاده بود. سفیدی چشم هایی از همیشه از بی تابی ناملموس ای سرخ بودند. _بزن پیرمرد فقط یا حسینش یادت نره! تو هم مثل من همیشه وسط غذا تشنه ات میشه. صدای انفجار و رگبار هر چند دقیقه یک بار می آمد مثل نقل و نبات همین نزدیکی ها.لابد اگر اینها نبودند ناهار ظرفم می‌شد و لابد با همین صداها بعد از ناهار ای مثل عدس پلو با پوتین و شلوار کار کرده و جورابی که از عرق سفیدک زده به سنگ نتراشیده گوشه سنگر لم می‌دادند. همه گردان یا خواب بودند یا داخل سنگر داشتند و کارهای متفرقه می رسیدند،یا داشتند برای عصر که آخرین روز مسابقات جشنواره ورزشی گردان بود،رجز می‌خواندند. _عصری لولتون می کنیم !اصلاً شما تیم نبودین که تا فینال اومدین.. _خوبه که تو مقدماتی هم به هم خورده بودیم .راستی چند چند شدیم؟! _خنده نداره جوجه را آخر پاییز میشمارند تازه اونجا گل نشد از بغل گرفته شد اگه آقا منصور داور نبود قبول نمی کردیم. هرکس جزو تیم بود به جامی فکر می‌کرد که دور تا دورش با رنگ سفیدی نوشته شده بود: «مقام اول مسابقات فوتبال گردان پیاده مکانیزه حضرت ابوالفضل» تاجام را بر فراز دست هایش ببرد و نبوسیده آن را دو دستی به فرمانده گردان تقدیم کند و بعد که پیشانی آقا منصور را بوسید همه هورا بکشند و پشت بندش صلوات بفرستند. منصور ولی جزو تیمی نبود و فقط داوری میکرد.برای همین هم بعد از ناهار چنین دغدغه هایی نداشت می‌توانست آن موقع هیچ کس از سنگر بیرون نمی‌آمد بیرون بزند آهسته طوری که خودش هم نشنود آواز هایش را رها کند در بادهای محلی آنجا. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
‌🖇🌿 بـو؁عـطــــــر عجیبی داشـٺـــــ! 😌 نــــــام و ڪـــــہ مےپــــــرسیـدم جـوابـــــ ســــــربـــــالا مـــــےداد. 😕 ڪـــــہ شــــــد، تـو؁ وصـیٺـــــ نـامـہ📜اش نـوشـته ✍ بــــــود: بـه قـسم هـیـچ وقـٺـــــ بـــــہ خــــــودم نــــــزدم😱 هــــــروقـتـــــ خـواســـــتـم بشــــــم از تــــــہ دل مےگــــــفتم:🗣 السـلام عیلڪ یا ابـا عبـدالله الحسین😢😭 🌿 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
. ⁦♦️⁩ *مناجات شهدا* 🔶ای غفور، ای کریم، ای رحیم و ای ارحم الراحمین؛ تو ما را از شر نفس اماره و از شر وسوسه های شیطان نجات ده و مرا به راه راست هدایت فرما. 🔷خدایا؛ عشق من به دوازده امام(ع) را زیادتر کن و همان طور که بارها از تو شهادت در راهت طلب کردم، نصیبم بگردان و مرا به سوی خودت دعوت کن. 🔶خداوندا؛ قافله ها رفتند و من تاکنون از قافله عقب مانده ام، مرا به آن قافله هایی که به سوی تو آمدند که فرمانده آنها شهید مظلوم حسین(ع) است، ملحق بگردان. دوست دارم فقط، قطعه قطعه شوم، مانند سرور شهیدان و شهادتین را چنین می نویسم، همچنان که برادران شهید نوشتند: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله» *شهید نورعلی انصاری* *شهدای فارس* *سالروز شهادت* *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋* http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
| 🔻 به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت.‌ تا می توانست، در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد . ➖ از هر لحظه ی عمر خودش بهترین استفاده را می کرد. یادم هست پشت باشگاه صدری، دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم، یک تکه نان خشک شده افتاده بود. 🔅 نان را برداشت و گفت، ببین نعمت خدا رو چطور بی احترامی کردند؟! نان خیلی سفت بود، بعد یک تکه سنگ برداشت، و همینطور که دور هم نشسته بودیم، شروع به خُرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! چند دقیقه بعد کبوتر ها آنجا جمع شدند. 🌻 پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود..... 📕 سلام برابراهیم۲ ، ص۱۴۷ 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌸🌺🌿 نگاهت می کنم چقدر بی انتهائی تـــو غیرت و بزرگیت را پایانی نیست ای نسل آسمانی .. 🤚 🍃 🌿🌸🌺🌿 @golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بعد سنگرها را بپاید و یک مشت با خودش کلنجار رود،آفتابه های قرمز و سبز را از تانکر خاکستری پر کند و بگذارد کنار اتاق هایی که با گونی برای شان در ساخته اند. داخل شود آنجا را هم تمیز کند بعد هم بیاید چند گونه را پر کند و قطار کند روی همتا سنگری دیگر راه بیاندازد. دو هفته پیش در سنگرها به دستور او از دژ به دشت کشیده شده بودند. چند روز بعد از هم کینه توپ و تانک ها همه بر سر دل خالی شده بود. رگبار اوار مثل ریزش دانه های تگرگ ،گلوله‌ها بردژ فرود آمده بودند. یکی از بچه‌های خودی در فاصله زیادی از گردان تند تند قدم بر می داشت.بعد می ایستاد و هلهله می زد و از طرف دیگر ای شروع می کرد به دویدن. سرگردان و هلاک از تشنگی. تا اینکه نگاهش رفت به دژ. چشم هایش هم مثل دهانش آب افتاد. از لباسش معلوم بود نیروی گردان دیگری است. بچه‌های گردان ابوالفضل برخلاف گردان های دیگر و لباس و کلاه یک شکلی داشتند که فرمانده شان برایشان خریده بود تا یادشان نرود که بیخیال زندگی شدن و آب و آتش زدن های منطقه جای خود، اینکه آنها نظامی هستند جای خود. خیال عباس راحت شده بود و نیازی به دویدن نمی‌دید. نزدیک‌تر که شد ترس برش داشت. لب قاچ قاچش را مکید آب به درک. یعنی همه بچه های گردان در همین در قلع و قمع شده اند؟! همه از طرف آزار انفجار گلوله های سنگین دیده می‌شد. گونی های ترکیده و دیواره سنگرها که خاکشان شره کرده بود بیرون . به دژ رسید و ناامیدانه نگاهی از بالا به دشت دواند. چشم هایش هم مثل دهانش آب افتاد. سنگرها را با شکل های نا منظم هندسی در میانه دشت دید. کلاغ هم پر نمیزد.قطعاً به سنگ نتراشیده گوشی سنگر لم داده بودند یا در سنگر برای هم رجز می‌خواندند.چیزی به رنگ خاک از سنگر می آمد بیرون و میپرید در سنگر بغلی.عباس همینطور که پایین می آمد دید که این حرکت چند بار تکرار شد. به گردان رسید به سنگرها، فکر کرد که لابد هر کسی باشد در همه سنگرها کار از یکی است یا چیزی تقسیم می‌کند یا خبری تازه دارد ولی آخر این وقت ظهر چرا؟! یک راست رفت سراغ آخرین سنگر یک مرد خاکی رنگ در آن رفته بود. نگاه نکرده شناخت. دیدش که بالای سر پیرمرد چمباتمه زده و خوابیده. شبیه سفیدرنگ خیس نمدار پهن بود روی صورتش.چفیه کار کولر را نمی‌کرد ،ولی هر چه بود با نرم بادی که گاه از روزنه سنگر وارد می‌شد برای خواب بعد از ظهر بد نبود. عباس زل زد به پیر مرد و مرد خاکی رنگ پیرمرد را شناخت حاج رزاق، لابد خواب هفتم اش را می دید که چفیه اش پس زده شد و دوباره پخش شد روی صورتش. مرد خاکی رنگ دستی بر پیشانی اش کشید و دست هایش خیس شدند. بعد بلند شد از سنگ بیاید بیرون عباس خودش را کنار کشید. مرد خاکی رنگ دلا آمد بیرون و او را از پشت سر شناخت. _یا الله!! آقای زیخانی اینجا چیکار می کنی پیرمرد؟! _سلام آقای خادم خسته نباشی.اومدم پیغام داشتم براتون. توی این بیابون در اندر دشت راه گم کردم .هلاک شدم آقای خادم. اینقدر تشنه که خدا میدانه. _با آب که هست. هم چی گفتی هلاک شدم که گفتم حتماً باید بریم سراغ حاج رزاق که ناهارت بده. _آقا منصور! اینجوری که شما گرد و خاک صورتش رو پاک کردی. بنده خدا ۷ تا خواب دیگه هم می کند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿