فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 سخنرانی شهیدحاج قاسم سلیمانی به مناسبت سالگرد عملیات فتح المبین .
#سرداردلها
#عملیات فتح المبین
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❇️#سیره_شهدا
🌹شهید مدافع حرم #علی_یزدانی
▫️همسر شهید نقل میکنند: مشكلات مالی او را ناراحت نمیکرد؛ حتی زمانی که در زندگی دچار مشکلات مالی میشد، ناراحت نمیشد و اگر من گاهی ناراحت میشدم، علی میگفت مال من حلال است! اگر جایی ضرر کنم، خدا از محل دیگری جبران میکند.
▫️واقعاً در طی زندگی و همراه شهید علی به این جملهاش رسیدم. ایمان و توکل به خدا رمز آرامش او بود؛ آرامشی که همیشه میتوانستم در چهرهاش ببینم.
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اباعبدالله حسین ع
سال جدید همه میخوان برن سفر🍎
اما من آرزومه کربلا برم
#یامقلب_القلوب_یاحسین❤️
#عید_نوروز🌸
#شب_جمعه
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
♡••
چہ خوش است صُبحِ جُمعہ⛅
ز ڪنارِ بیتِ ڪعبہ ؛
بہ تمامـِ اهلِ عالـمـ ،
برسد صداے مَھــــدے...💚
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج 🌸
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
همه به آب کارون زده بودند جز جواد. هر چه اصرار کردیم نمی آمد. وقتی دید خیلی اصرار می کنیم گفت: «شما خیلی خامید، من الان حوریه های بهشتی را می بینم که با لیف و صابون منتظر ایستاده اند تا من شهید شوم و مرا غسل بدهند!»
زدیم زیر خنده😅
بعد از آب تنی، رفتیم تا نسبت به منطقه عملیات توجیه شویم. یک کالک عملیات را روی زمین پهن کرده، دور آن حلقه زدیم. چند دقیقه نگذشته بود که خمپاره شصتی کنار ما به زمین نشست و منفجر شد.
فقط جواد بود و هاشم نظر علی شهید شدند
***
شهید عباس کامیاب حال و هوای تشیع پیکر جواد را اینگونه می نویسد:« گفتند وصیت کرده در کنار نظرعلی باشد، نظرعلی را نمی شناختم. بالاخره پیدایش کردیم، آنها را کنار هم آوردیم، جنازه ها را گشودیم. انگار از مادر متولد شده، پارچه را کنار زدم، صورت نورانی بخون خفته اش را دیدم که همچون عباس(ع) دست از بدن جدا بود، تکه تکه شده بود، خودش می خواست. نظر علی هم خواسته بود، هر دو با هم همچون حسین(ع)، خدا هم اینها را دوست دارد...»
#شهید جواد کامیاب*
#شهید هاشم نظرعلی*
#شهداے_فارس*
#ایام_شهادت
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_چهارم*.
مادرش و سومین شیشه آبلیمو را توی ظرف بزرگی که مقابلش بود خالی کرد
_نگران نباش الان پیداش میشه بیا کمک کن شربت را درست کنیم تا سرت گرم بشه
سیما آستینها را بالا زد و ملاقه را برداشت و با بی حوصلگی شروع به هم زدن شربت کرد اما هنوز درونش آشوبی برپا بود
_مهمان ها آمدند,نکنه یک وقتی نیاد.
ما در کمر راست کرد نگاهی به چهره پریشان دخترش انداخت و لبخند زد:
_نگران چی هستی مادر؟ بالاخره میادش! مهمونها هم که همشون از خود هستند .از این گذشته این عروسی که یک جور دیگر است.بزار داماد هم دیرتر از همه بیاد.
سیما با دلخوری سر بلند کرد و نگاه در نگاه او دوخت
_منظورتون چیه همه چی یه جور دیگه است؟!
_خواب دیگه عروس لباس سفید پوشیده آرایش هم نکرده پذیرایی هم که فقط چند تا شیشه آبلیمو که باهاش شربت درست کردیم.مهمون ها هم که همشون با لباس گرد و خاک گرفته نظامی اومدن خدا کنه لااقل حجت باسر و وضع مرتبی بیاد.
_خدا کنه بیاد لباسش مهم نیست.
صدای صلوات مهمانها مثل موجی از در آشپزخانه گذشت و گفت و گوی آنها را برید.
سما ملاقه را توی ظرف انداخت و همانطور که بیرون میرفت گفت: اومدش.
دیالوگ در خانه همه حلقه زده بودند و آرام آرام جلو می آمدند. کمی گردن کشید اما نتوانست کسی را که دورش جمع شده بود ببیند.پس در پناه دیوار آشپزخانه به انتظار ایستاده و برای یک لحظه که جمعیت از هم باشد توانایی آقای جمی امام جمعه آبادان را که به اتاق می رفت ببیند.
هنوز چند قدم بیشتر به طرف آشپزخانه برنگشته بود که صدایی نظر او را جلب کرد:
_آقا حجت کجایی بابا!؟ ناسلامتی مراسم عروسی تو!
سیما با خوشحالی برگشت و او را که وسط حیاط دید دلش آرام گرفت.
دور تا دور حیاط مهمان ها که بیشترشان دوستان ا
سپاهی حجت بودن ایستاده و چشم و آقای جمی دوخته بودند تا خطبه عقد را بخواند.
سیما نگاهی به لباس حجت انداخت و زیر لب زمزمه کرد :
_این چه وضعیه؟!
حجت نیز بی اینکه به طرف او برگردد در حالی که چهره اش را عادی نشان میداد جواب داد:
_مگه چی شده؟!
_هیچی یه نگاهی به شلوارت بندازه یکی از پاچه هاش توی پوتین بکشش بیرون.
_اشکال نداره با عجله اومد نرسیدم مرتبش کنم.
_چرا آستینت پاره است؟!
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🔰 #پیام_فرمانده | #کار_شهدا
🔻امامخامنه ای: شهدا در حال تقویت روحیهای ملت ایرانند.نقطهی مقابل دلسردیها، ناامیدیها، رکود و رکونها. تحرک، آمادگی، شوق، عشق و آرمانگرایی؛ این کار شهدا است.
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده
💫
🌷عملیات بدر بود. بچه های ادوات تیپ احمد بن موسی (ع) هم برای پشتیبانی از راه رسیدند. حسن هم با توپ 106 آمده بود. جایگاهش را نشان دادم. تانک های دشمن نزدیک و نزدیکتر می شدند. حسن سریع توپ را مسلح کرد و اولین تانک را زد.
تا آخرین گلوله را با موفقیت شلیک کرد. بعد توپ را عقب فرستاد و آرپی جی به دست گرفت و دوید سمت تانک ها تا آنها را با آر پی جی بزند.
وقتی دوباره حسن را دیدم. گلوله دشمن شکمش را شکافته بود، تجربه این نوع مجروحیت را داشتم و می دانستم حسن چه درد زیادی را تحمل می کند. بی حال و دست به شکم گوشه ای نشسته بود. او را به بچه ها سپردم تا با سایر مجروحین به کنار اسکله ببرند، اما حسن ماند که ماند...
🌿🌷🌿
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شنیدنی سردار شهید #حسین_اسداللهی از تفحص شهدای فاطمیون
شهدایی که عطرشان در فضا پیچیده بود
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهید ابراهیـم هادی مۍگفت:
مطمئـنبـاݜ
هـیچچیـزمثل
برخـوردِخوب
روۍآدمهـاتأثیرنـداره!🌱
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱گاهی باید مکث کرد،
روی لبخندهایتان
نگاه هایتان...
هرکدامشان پیامی دارند
✨که می تواند نجات دهنده ی
حال وروز این روزهایمان باشد ...✨
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺘﺢ_اﻟﻤﺒﻴﻦ
🌷حاج شير علي خاطره اي را از حضورش با حاج خسرو بيان مي کند: شبي حاج خسرو نگهبان بودیم. سنگر ما در محلي بود که مثل نقل و نبات خمپاره، روي سرمان ريخته مي شد. ترکش ها از بغل گوش ما رد مي شدند، اما چيزي از آنها نصيب ما نمي شد. حاج خسرو شروع کرد به خواند مصيبت حضرت رقيه(س) در آن دل شب، هر دو تا توانستيم گريه کرديم. همان شب با حاج خسرو با خدا عهد بستيم. گفتيم خدايا، ما به عهدمان وفا مي کنيم تو هم به عهدت وفا کن و ما را به آرزويمان برسان.
آن شب سپري شد. وقتي براي نماز بيدار شديم، حاج خسرو گفت من ديشب خواب عجيبي ديدم، من هم خواب عجيبي ديده بودم، خواب هايي که نويد هايي بودبراي شهادت ما...
🍃🌷🍃
#شهیدحاج_خسرو_آزادی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#اﻳﺎﻡﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_پنجم*.
حجت زیر چشمی به آستینش نگاه کرد.
_داشتیم اسلحه ها را از ماشین پیاده میکردیم اینطوری شد.
صدای آقای جمی توجهشان را جلب کرد.
بعد از عقد حجت لیوان شربتی از داخل سینی برداشت و کنار آقای جمی نشست.
_بفرمایید باید ببخشید که غیر از این چیزی برای پذیرایی نداریم.
آقای جمی نگاه در نگاه او دوخت و لبخندی صمیمی روی لب نشاند:
_عروسی که مهریه اش ،مهریه حضرت زهراست .جشنش هم باید ساده و بی تکلف باشد.انشالله پای هم پیر بشید
_خیلی ممنون .اگر اجازه بدین من از حضورتون مرخص میشم
_بفرما راحت باش .
حجت همانطور که تبریک مهمان ها را جواب می داد به طرف سیما رفت .کنارش نشست و شروع کرد به مرتب کردن لباسش.
_خب ، فعلا با من کاری نداری؟
_کجا؟!
_باید برم سپاه .خیلی کار داریم.
_یعنی چی؟! می خوای بری؟!
_گفتم که. کار داریم . باید زود برگردم
سیما نگاهی به اطراف و کرد و پیش خود اندیشید : همین؟؟ تمام شد؟!
یاد حرف مادرش افتاد: «این عروسی همه چیزش یه جور دیگه است»
بی اختیار لبخندی روی لب هایش نشست. به طرف حجت برگشت و گفت: «برو خدانگهدارت»
و آنگاه رفتن او را با نگاه دنبال کرد.
🌸🌸
_بلند شو بریم داخل اینجا سرد ه؟!
سیما قطره های اشک را از روی گونه هایش دزدید سر بلند کرد و لبخند زد .فاطمه زیر بازویش را گرفت و او را از میان امواج نگاه نگران و پرسشگر سارا به اتاق برد.
👈ادامه دارد ....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره ی شنیدنی سردار باقرزاده در خصوص اقامه نماز اول وقت در ساختمان وزارت خارجه صدام
🔹در جمع زائران ۷۲ شهید تازه تفحص شده در معراج شهدای اهواز
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫
🌷حسن با رضا نویگویی و کاظم فرارویی خیلی رفیق و دوست بود. وقتی حسن شهید شد و جنازه اش ماند، رضا و کاظم با هم بحث می کردند. می گفتند: این حسن کسی نبود که تیری ترکشی بخورد و در منطقه بماند، حسن زرنگتر از این حرفا بود که حتی جنازشم بماند!
می گفتند: حسن حتی مرده اش هم می تونه خودش را عقب بکشه!
البته خود حسن همیشه می گفت: چه جور میشه یه آدم بره هیچ وقت پیداش نشه و برنگرده!
حدود 14 ماه بعد حسن، رضا شهید شد و مفقود شد. کاظم که خودش مربی جودو بود می گفت: نمیدونم دیگه چرا رضا مفود شد، رضا بچه زرنگی بود که نذاره جنازه اش بمونه!
وقتی کاظم هم در کربلای 4 شهید شد، جنازه اش ماند. با خودم گفتم: چه رفقایی که سرنوشتشان هم مثل هست. هر سه هم به مرور برگشتند. اول کاظم، بعد رضا، بعد حسن.
🌿🌷🌿
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
طرف داشت #غیبت میکرد بهش گفت: 🗣
شونه هاتو دیدی؟
گفت: مگه چی شده؟😳
گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده #خدا رو شونه های توئه!😔
#شهید_محمدرضا_دهقان
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 #پیام_فرمانده
🔻امام خامنه ای: من به شما بگویم و به زبان بیاورم، هر وقت من فکر این را میکنم که این جنگ و این شهادت و این میدانهای شرف و خون تمام بشود و ما بمانیم و بعد یک وقتی مثلا به تصادف بمیریم ،که خیلی میمیرند، به تب بمیریم، از تصور این فکر خدا شاهد است آنچنان به قلبم فشار میآید...و این دعایی ست که از قلب ما بر می آید، ای کاش که مرگ ما هم مثل مرگ بچههای شما باشد.
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
کبوتر بودند🕊️
آنها که ناگاه پرکشیدند
و در آسمان به پروازی ابدی رسیدند🕊️
✨کبوترانۍکه در یک سحرگاه،ندای رستاخیز درگوششان طنینافکن شدو با کولهبارۍاز اخلاص بر دوش، لبیکگوۍدعوت معبود شدند✨
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌸 فرازی از وصیت نامه🌸
به نام خداوندی که اول می بخشد و بعد مهربان است
ضمن این که می بخشد مهربان هم هست
◾️ زیر بار ظلم نروید چون اول خود شما ضرر میکنید. چون اگر شما مظلوم واقع نمیشدید ظالم ظلم نمی کرد
◾️مسجد،نماز جمعه وجماعت،مخصوصا نماز اول وقت،قرائت قرآن کریم با معنی هرروز را ترک نکنید،
با جماعت باشید که دست خدا با جماعت است.
◾️شفاعت شهدا شامل حال کسانی که پیرو ولایت نیستند نمیشود
هرچند اقوام نزدیک باشند...
#شهیدمدافع_حرم
#شهید آزادخشنود کوهجانی
#اﻳﺎﻡشهادت🕊
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🍃🌹
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت_الله_آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_ششم*.
جوان نفس نفس زنان خود را به گوشه محوطه پادگان هوابرد شیراز که کلاس چتربازی تشکیل میشد رساند.چند قدم دورتر ایستاد تا صحبتهای مربی تمام شود.
مربی که درجه استواری روی بازوهایش دیده می شد و با صدایی رسا و جدی صحبتش را تمام کرد و به طرف جوان برگشت.
_حالا چه وقت آمدنه؟؟ ۱۰ دقیقه است که کلاس شروع شده. اگه قرار باشه موقع پرش از هواپیما اینجوری بی دقت باشید که کارتون زاره..
_باید ببخشید استاد تکرار نمیشه. حالا اجازه هست بشینم توی کلاس؟!
_معلومه که نباید تکرار بشه... بشینی توی کلاس؟! معلومه که اجازه نیست. فکر کردی شوخی بازیه.؟ نخیر آقا.. ارتش بدون نظم و انضباط و وقت شناسی یک دقیقه هم دوام نمیاره.
_درسته حق با شماست استاد.
_با این حرف چیزی حل نمیشه .حالا شما این بار جریمه میشی تا یادت بمونه که سر وقت بیایی.
_هر چه شما بفرمایید
_بفرما آنجا خارج از کلاس بایستید.
جوان اطاعت کرد و چند قدم آن طرفتر ایستاد و از دور حرکات مربی را که به سمت افراد کلاس برگشت و به صحبت هایش ادامه داد زیر نظر گرفت.
🌸🌸🌸
وقتی مربی از اتاقش خارج شد و نگاهی به ساعت انداخت. هنوز یک ربع ساعت تا شروع کلاس مانده بود. از دور سایه را روی نیمکت ها نشسته بود دید و با خود فکر کرد:«باز این نیروهای بیکار برای وقتگذرانی آمدن نشستند هیچ توجهی هم نمیکنند که اینجا کلاس است»
جلوتر که رفت با تعجب به جوانی که روی نیمکت نشسته بود خیره شد: «اینکه شاگرد خودمه !همونی که جلسه پیش دیر اومده بود»
جوان با دیدن مربی از جا بلند شد و سلام کرد
_سلام خیلی زود اومدی؟
_بله استاد میخواستم دیر نرسم.
استاد خودش را مشغول مطالعه نشان داد. اما با تعجب تمام حواسش به جوان بود.
چند دقیقه بعد شاگردان یکی یکی از راه رسیدند. مربی کنار یکی از آنها ایستاد و پرسید: این جوان را می شناسی؟
_همانی که جلسه پیش دیر اومده بود؟!
_چه خوب یادت مونده
_اون رو همه میشناسند
مربی با تعجب گفت: چطور مگه اون کیه؟!
_فرمانده تیپ ۳۳ المهدی.
_اسمش چیه ؟!
_حجت آذرپیکان
_مربی به فکر فرو رفت .پس آذرپیکان که میگن اینه...!!!
با صدای صلوات شاگردان متوجه شد که باید درس را شروع کند در حالی که نگاهش را می دزدید تا در نگاه جوان نیفتد،درس را شروع کرد
👈ادامه دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود.
آوردیمش خونه.. عصر نشده، گفت:
بابا! من حوصله ام سر رفته.
گفتم: چی کار کنم بابا؟!
گفت: منو ببر سپاه، بچه ها رو ببینم.
بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش ساعت ده تلفن کرد، گفت: من اهوازم بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره!
#شهید_حسین_خرازی🕊🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫
🌷بار آخری که می رفت، خیلی پریشان بود. به مادر می گفت: مادر نمی دانم چرا من شهید نمی شوم. اما این بار می روم و برنمی گردم تا شهید شوم.
مدتی از رفتنش می گذشت. عملیات بدر تازه تمام شده بود. یک نفر به خانه ما آمد. ساک حسن، که یک دوربین عکاسی، تعدادی عکس و مقدار لباس در آن بود را به ما تحویل داد. با ترس و لرز گفتم: حسن شهید شده!
گفت: نه... نگران نباشید. حسن مفقود شده است، احتمالاً زنده است.
با گذشت زمان و بی خبری، کم کم احتمال شهادت حسن قوت می گرفت. کارمان شده بود سرکشی به معراج شهدا و دیدن شهدای گمنام، تا دیدن فیلم و عکس هایی که از شهدا و اسرا گرفته شده بود.
اما فایده نداشت، رفته بود که بر نگردد. جنگ تمام شد. شش سالم از جنگ گذشت که بالاخره جنازه حسن در منطقه عملیاتی بدر تفحص و بعد از یازده سال به شیراز برگشت.
برادر شهید
🌿🌷🌿
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#خداے_مـن
🌱میگویند ڪه ابتدای صبح رزق بندگانت را تقسیم میکنی
✨میـشود رزق من امـروز رفاقتی باشـد...
از جنـس شھیدان...🥀
با عطـر شھـادت...🌸🕊️
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#سیره_شهدا
🌹هر سال درنیمه شعبان جشن مفصل و باشکوهی برای ولادت صاحب الزمان می گرفت.
روبروی مغازهاش را تزیین و ریسه بندی می کرد از مردم محل باشیرینی و میوه و شربت پذیرایی می کرد و برای اقوام هم شام مفصلی درست می کرد.
🌹 نمازهایش به موقع بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد.
نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و حتی در سوریه که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب هم مواجه بودند. دوستانش می گفتند ته مانده آب های بچه ها را جمع می کرد و در آن سوز و سرما تجدید وضو می کرد و نماز شب می خواند.
🌹نیمه شب که برای نماز شب بیدار میشد بعد از نماز شب، زیارتنامه همه ائمه راکه در گوشیِ موبایلش داشت می خواند و به زیارت حضرت زینب که می رسید با دو دست به سرِخودش می زد و ضجهه می زد و گریه می کرد
و آخر هم فدایی بی بی شد...
#شهیدمدافع_حرم
#شهید قدرت اله عبودی
#شهدای_فارس🌷
#سالگردشهادت
🌷🌱🌷🌱
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید