#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_پنجم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️هشت گردان از ۱۰ گردانی که به شلمچه اعزام شده بودند از جاده باتلاقی پشت پنج ضلعی به طرف عقب راه افتادند.
هلیکوپترهای نظامی عراق ،یکی یکی، در آسمان شلمچه به پرواز درآمدند و برفراز ستون نیروهایی که از میان آبگیرها و باتلاق ها به عقب برمی گشتند قرار گرفتند.
خستگی و زمین مرطوب،منطقه توان افراد پیاده را زائل کرده و هراس هلیکوپترها در چند متری بالای سرشان را دو چندان میکرد.
بسیجی جوان و تنومندی که پیکر مجروح دوستش را به دوش گرفته بود با هر قدمی که برمی داشت تعادلش را از دست میداد درون گل نرم و چسبنده جاده می افتاد و دوباره می ایستاد و لوله تفنگش را که به سینه چسبانده بود، به طرف بالا نشانه رفته و در انتظار قرار گرفتن هلیکوپترها در تیررس چشم به آسمان بالای سرش دوخته بود.
هلیکوپتری با غرش زیاد از پشت سر نزدیک شد جوان ایستاد و دور خودش چرخید و انگشت را روی ماشه گذاشت و به طرف شلیک کرد.
هلیکوپتر چرخی زد و در یک چشم به هم زدن از تیررس جوان دور شد. اما لحظهای بعد دوباره نزدیک شد و همچنان که در امتداد حرکت ستون پیش میرفت مسلسل اش را به کار انداخت .رگبار گلوله ها در آن زمین نرم زیر پایشان را شخم زد و فریاد جوان و مجروح بر پشتش بود. در میان صدای گوشخراش موتور هلیکوپتر گم شد.
🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم فریاد زد:
_ما میتونیم ادامه بدیم.
حاج نبی از آنسوی بی سیم از داخل سنگر تاکتیکی که یک کیلومتر عقب تر از منطقه درگیری بود ،پاسخ داد:
_چلچله ها دارند به لونشون برمیگردند.شما هم بهتره پرواز کنید.
_اینجا امن تره. پرواز توی این هوای بارونی درست نیست. اگه میشه و میتونیم ادامه بدیم.
_با این ابر تیره که ما می بینیم هوا به این زودی صاف نمیشه. ادامه کوچ را متوقف کنید. خیلی از چلچله ها بالشون شکسته.
_ولی ما لونه خوبی پیدا کردیم. ترکش نمی کنیم. بهتره پرستوهای سالم هم بیان پیش ما ، تابه کوچ خود ادامه بدهیم. اگر چند تا فوج از راه برسند مشکلی نداریم.
حاج نبی دیگر چیزی نشنید.
گوشی را به دست بیسیمچی داد.
_ارتباط قطع شد ببین میتونی پیداشون کنی؟!
آنگاه رو به فرماندهانی که در سنگر تاکتیکی جمع شده بودند ادامه داد:
_اعتمادی و سپاسی حاضر نیستند بر گردند. هنوز به نتیجه عملیات امیدوارند .درخواست نیروهای تازه نفس دارند.
کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت
_با این اوضاع و احوال خیلی نگرانشون هستم
نخستین نیروهایی که از منطقه پنج ضلعی به راه افتاده بودند به مقر رسیدند .حاج نبی و دیگر فرماندهان با عجله به استقبالشان شتافتند و به امدادگران دستور دادند تا به مداوای مجروحین بپردازند.
پرواز هلیکوپترها و صدای تیراندازی نشانه فشار بی امانی بود که عراقی ها بر هاشم و مجید و نیروهای در حال عقبنشینی میآوردند.
عاقبت پس از دو روز مقاومت و جنگ و گریز ،دو گردان باقیمانده تحت فرماندهی هاشم و مجید قدم در جاده باتلاقی گذاشته و به سوی مقر نیروهای خودی حرکت کردند.
جانبی به همراه معاونین لشکر و فرمانده گردان هایی که قبلاً به مقر برگشته بودند به استقبال تازه واردین شتافتند و در سکوتی سنگین به تماشا ایستادند و نگاهشان را در جستجوی هاشم و مجید روی چهره های آغشته به گل و خون آنها گرداندند.
حاج نبی قدمی به جلو برداشت و به وسیله جوانی که زیر بغل مجروحی را گرفته بود،با خود به جلو می کشید گفت: «از آقای اعتمادی و سپاسی چه خبر؟!»
بسیجی جوانی به اینکه توقف کند جواب داد
_آخر گردان بودن! مدتی که اونا رو ندیدم.
آخرین نفرات در مقابل چشمان جستجوگر فرماندهان گذشتند و لحظاتی بعد هاشم و در حالی که دستش را دور گردن مجید انداخته و به او تکیه داده بود از راه رسید .تمام اندامش آغشته به گل و لای بود از گوش راستش خون روی گونه و گردنش جاری بود.
_چه اتفاقی براش افتاده؟!
مجید موج نگرانی را در چهره حاج نبی دید.
_چیز مهمی نیست! پرده گوشش پاره شد. به خاطر شلیک آر پی جی!
هاشم گفتگوی آنها را برید
_ باید زودتر خودمونو جمع و جور کنیم حاجی .از همین محور میتونیم بریم جلو !پنج ضلعی راه عبور و موفقیت نیروهای ماست»
حاج نبی بغضش را فروخورد. سر تکان داد و زیر لب گفت: «حتما حتما»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
moharam_shab09_960707002.mp3
6.35M
#حاج_محمدرضا_بذری
🏴 خوش به حال رقیه؛
که تو عموشی عباس...
#یاساقیالعطشانآ...💔
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_ششم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ شب سکوت همه جا را فرا گرفت. دیگر اثری از هیاهوی غرش تانکها و خمپاره اندازها و هلیکوپتر ها و صفیر گلوله های آرپی جی نبود.
تنها اروند بود که با زمزمه دلنشینی برای دشت پهناور جنوب لالایی می گفت. اما این آرامش ظاهری چیزی نبود که آن مردان و جوانانی که در سنگرهای خرمشهر و اطرافش گردهم آمده بودند به دنبالش باشند. آنها آمده بودند تا از که ایمان و اعتقاد شان و سرزمینی که معمول و موهایشان بود در برابر دشمنی کور و کر و کینه توز که بی رحمانه به دیدنشان هجوم آورده بود حراست کنند و خانه را از متجاوز بگیرند.
حقیقی نگاه خسته اش را به دهقان دوخت
_برو به مقر ۴۵ فرماندهی لشکر و به اعتمادی بگو که هر چه زودتر برای تشکیل جلسه فرماندهی تیپ خودش رو برسونه. اصلا صبر کن ماشین را بردار به همین حالا اون رو با خودت بیارش!
دهقان بی معطلی خودرو را راه انداخت و دقایقی بعد همراه با هاشم برگشت و یکراست به محل تشکیل جلسه رفت.
تمام فرماندهان تیپ گرد آمده و منتظر ورود آنها بودند حقیقی بنا به روال همیشگی که دهقان با تلاوت قرآن شروع میکرد با اشاره به او فهماند که شروع کند. اما پیش از این که فرصت این کار را پیدا کند ،هاشم پیشقدم شد قرآن را بوسید بر چشم گذاشت و باز کرد لحظه آیه ها را از نظر گذران و لبخندی نرم و معنی دار روی لبهایش نقش بست. با یادآوری عملیاتی که از این چند روز درگیرش بودند ،آمدن آیه های مربوط به جنگ احد در نظرش بسیار جالب بود.
تلاوت را شروع کرد و آن چنان تحت تاثیر قرار گرفت که بی اختیار پس از تلاوت به شرح ماجرای اُحد پرداخته و به دنبالش درباره عملیات کربلای ۴ صحبت کرد .
حضار در سکوت کامل به سخنانش گوش دادند و منتظر ماندند اما هاشم انگار غرق در دریای فکر خیال شده بود ساکت شد.
حقیقی که سمت راست و نشسته بود آهسته زیر گوشش گفت:
_ادامه بده همه منتظرن.
اما عکس العملی از او ندید با تعجب به دیگران نگاه کرد. انگار منتظر بود تا علت این بی اعتنایی هاشم را برایش توضیح دهند.
دهقان با دیدن چهره شگفتزده او نزدیکتر و آمد آرام در گوشش زمزمه کرد: «بلندتر بگو !امروز پرده گوش راستش به خاطر شلیک زیاد آرپیجی پاره شده»
حقیقی دوباره حرفش را با صدای بلند تکرار کرد و به دیگران ادامه داد.
_بقیه برادران نظراتشان را درباره عملیات کربلای ۴ بدن! همه حرفهای اعتمادی دقت کنید.
هاشم گفت:به نظر من خیلی ساده و روشن است. امروز هم چه زمانی که در پنج ضلعی بودیم و چه آخرین لحظه ای که به عقب برمی گشتیم، به حاج نبی گفتم، اونم اینه که ما میتونیم از همین محور پیشروی کنیم .از شلمچه و سنگر پنج ضلعی بگذریم .باید در «جزیره بوارین» به طرف شرق بصره حرکت کنیم. همین امروز هم اگر گردانهای تازه نفسی به ما ملحق شدن این کار را میکردیم. که در هر صورت نشد! ولی من قاطعانه معتقدم که خیلی زود مرحله بعدی عملیات را در همین محور و با همین اهداف اجرا کنید و السلام»
جلسه شورای فرماندهی چند ساعت طول کشید و دست آخر حاج نبی دیگران را ساکت کرد
_از تمام برادران که علیرغم تحمل دو روز نبرد سخت و بی امان با حوصله زیاد در این جلسه فعالان شرکت کردند تشکر می کنم.شکرخدا عملیات کربلای ۴ در مجموع نتایج خوبی داشت. با اطلاعاتی که واحد اطلاعات و عملیات در همین فرصت کوتاه جمعآوری کرد ، این دو روز به غیر از انهدام بخشی از نیروهای دشمن، تجهیزات منهدم شده آنها شامل سه فروند هواپیما ،ده ها تانک ،حدود ۱۰۰ دستگاه خودرو سبک و سنگین و مقدار ادوات و تجهیزات نظامی بوده .حدود ۶۰ اسیر گرفتیم و چیزی در حدود ۷ هزار نفر کشته و زخمی دادند.
ضمنا تقریباً ۷ تیپ یک گردان دشمن منهدم شده .البته ما به تمام اهدافمان رسیدیم و تعدادی از نیروها و شهید و زخمی شدن .در هر حال من را به نظر شما و کلیه فرماندهان لشکر را جمعآوری کنم ،ضمن گزارش به فرماندهی کل سپاه پیشنهاداتمون را درباره عملیات بدم.
من شخصاً فکر میکنم با توجه به اینکه آقای اعتمادی و سپاسی تا آخرین لحظه در منطقه بودند ،پیشنهادشان برای اجرای مرحله بعدی در همین محور درست باشه و میتونیم همین نظر را به بالا منتقل کنیم. حالا کسانی که موافقند بگن.
هاشم بی درنگ دستش را به علامت موافقت بالا برد و بقیه فرماندهان نگاهشان را با یکدیگر رد و بدل کردند و یکی یکی دستشان را بالا بردند.
حاج نبی از سر رضایت لبخندی زد
_پس دیگه میتونیم جلسه را تمام کنیم
افرادی که بیرون سنگر فرماندهی هنوز مرغ خواب بر بام چشمانشان ننشسته بود صدای صلوات را که از دیوارهای سنگر گذشته در می آید.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_هفتم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ آقای عبدالله زاده توی کدوم اتاق هستند؟!
_اتاق سوم دست راست
به راه افتاد و همانطور که از راه بیمارستان میگذشت داخل اتاقها را نگاه کرد و با حرکت سر به رزمنده هایی که روی تخت دراز کشیده بودند و چشم به راهرو داشتند سلام کرد.
جلوی در اتاق لحظه ایستاد .عبداللهزاده را دید که روی تخت کنار پنجره دراز کشیده و بیرون را می نگرد .به طرفش رفت و کنار تختش ایستاد.
_سلام حاجی
عبدالله زاده برگشت و با دیدن او گل از گلش شکفت
_سلام هاشم جان! تو کجا اینجا کجا؟!
_شرمنده ام که زودتر نتونستم بیام..
کمپوت میوه را بالای سرش گذاشت و کنار تختش نشست
_حالت چطوره؟
_شکر خوبم! چرا زحمت کشیدی؟!
_ناقابله
_تعریف کن چه خبرا؟!
_سلامتی دارم یکی دو روز میرم شیراز گفتم سری بزنم و احوالت را بپرسم.
_خوب کردی! گفتی داری میری شیراز !؟
_بله البته زود برمیگردم.
_از بچه ها چه خبر؟ انگار یک کم پکرن ، بابت عملیات کربلای ۴!!
هاشم با پختگی یک فرمانده کهنه کار جنگی گفت: «اولا اینکه اتفاق خاصی نیفتاده .درسته به تمام اهداف نرسیدیم، ولی همینجوری هم نیروهای ما پیروزیهای خوبی داشتند.از آن گذشته هرچی خیر پیش میاد!گاهی اوقات هم این چیزها باعث میشه پیروزیهای بزرگتری به دست بیاریم .انشاالله به زودی توی مرحله بعدی عملیات به پیروزی کامل میرسیم.
_انشالله !همین که تو اینقدر با اطمینان حرف میزنی دلم گرم میشه.
چشمش به اُوِرکُتی که هاشم با خود آورده بود افتاد و پرسید:
_این اورکت منه؟!
_بله گفتم قبل از رفتن برات بیارمش!
اورکت را گرفت و بی درنگ دکمه آن را باز کرده و با دست به جستجوی داخل جیب آن پرداخت
هاشم پرسید: دنبال چیزی میگردی؟
عبداللهزاده یک بسته کوچک را از جیب آن در آورد و بهش خیره شد و زیر لب انگار که با خودش حرف میزند گفت :«عجب !!مثل اینکه این دفعه خوب عمل نکرده!»
هاشم که از حرفهای او سر در نمیآورد با کنجکاوی پرسید: جریان چیه؟
عبدالله زاده نگاهش را بسته دوخت
_این بسته زعفران دست به دست بین خیلی ها گشته تا به من رسیده .پیش هر کسی بوده شهید شده !نمیدونم چرا در مورد من عمل نکرد!
هاشم کمی به آن خیره شد و در حالی که غرق در افکار خود بود،آن را گرفت
_تو که فعلا بهش احتیاج نداری بزار پیش من باشه!
بی آنکه مجال حرف دیگری به او بدهد بسته زعفران را در جیب گذاشت.
🌿🌿🌿🌿🌿
دو روز پیش ناگهانی آمده بود.خسته و کوفته و بی رمق همانطور با لباس نظامی و حتی بی این که پوتین هایش را از پا درآورد ،یک ساعت خوابید و پدر در تمام مدت بالای سرش به انتظار نشست به محض بیدار شدنش از او پرسید:
_پدر جان !چرا لباس ها را عوض نمی کنی؟! چرا اینقدر پکر و خسته ای؟!
به فکر فرو رفته طوری که انگار با خودش حرف بزند، جواب داد:
_چطوری باهاشون روبرو بشم؟!
_با کیا؟!
_پدر و مادر بچه هایی که توی کانال غرق شدن!
همین و بس .دیگر هیچ کدام چیزی نگفته بودند.
این آمدن بی همگام با آن حالی که هاشم داشت علی اکبر را پریشان و سردرگم کرده بود. او پسرش را به خوبی میشناخت. میدانست کسی نیست که در بحبوحه جنگ، جبهه را رها کند و برای دیدن خانواده بیاید.
این دو روز هم هر چه گفته بود همه درباره عملیات کربلای ۴ بود عملیات دیگری که به زودی در پیش داشتند.از این افکار چشمانش را بست و صلوات فرستاد تا کمی دلش آرام بگیرد اما نتوانست.قرآن را بست و بالای طاقچه گذاشت .
رودابه روی پله های حیاط نشسته بابا است و عشق را که برای هاشم تدارک دیده بود در کیف دستی اش می گذاشت.
_کم کم هاشم برای خداحافظی از راه میرسه ،وسایلش آماده است؟
رودابه سر بلند کرد و بالای سرش همسرش را دید
_بله آماده است.
_سمانه و مادرش کجا هستند؟!جایی رفتن؟!
_نه کجا برن؟!توی اتاق شان هستن.
_بسیار خوب برو پیش عروست .تنهاش نزار
در کیف را بست و آن را همانجا روی پله ها گذاشت. بلند شد و با قدم های کوتاه به سوی اتاق نوه و عروسش رفت.
علی اکبر رفتن او را دنبال کرد.سپس بیهدف شروع به قدم زدن کرد. این پریشانی و بیتابی او را یاد زمستان بیست و چهار سال پیش در روستای سنگر، هنگام تولد هاشم انداخت.
بند روزی که هاشم آمده بود فکر می کرد :«سایه وار آمده بود! سایه وار مانده بود و سایه بار داشت میرفت.!!»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_هشتم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️صدای اتومبیلی که جلوی در خانه توقف کرد، او را از پیچ و خم خیالات درآورد .بیرون آمدن رودابه و عروس و نوه اش را از اتاق نگاه کرد.
_ گمونم خودش باشه
بی درنگ در حیاط را باز کرد. اتومبیل سپاه با بدنه و شیشه های آغشته به گِل ،روبه روی خانه ایستاده بود و هاشم مشغول تعارف کردن به راننده بود
_بفرما یک چایی باهم میخوریم راه میافتیم.
بسیجی جوانی که راننده خودرو بود گفت:« مزاحم نمی شم بزار بچه ها راحت باشند »
هاشم پا به حیاط گذاشت و به محض دیدن دخترکش سمانه، پیشرفت او را بغل کرد و سپس رو به دیگران برگشت
_ وقت زیادی نداریم باید زودتر راه بیفتم
شنیدن این جمله سنگین بود .مگر رودابه میتواند همچون سالهای پیش که کودک بود سرش فریاد بزند و بگوید که همان جا بماند؟!
مگر علی اکبر می توانست او را به بهانه شکار بفریبد و پیش خود نگه دارد؟! مگر همسر جوانش نمی دانست که هیچ چیز حتی مهر کودک ۲ ساله شان نمی تواند مانع رفتن او شود. همه خاموش و ساکت او را نگریستند.رودابه برای گریز از آن لحظات دشوار رفت تا کیف دستی او را بردارد و هاشم در این فاصله زمانش را بوسید و به او انداخت و با لحن آهنگین میخواند:
_سمانه... سمانه... سمانه ی دردانه... سمانه ی یگانه!
سپس به همسرش نزدیک شد و با او قدم زنان تا زیر درخت گوشه حیاط رفت. علی اکبر که حتی یک دم چشم از او برنمی داشت و در همان حال با خود اندیشید: «پدر صلواتی چقدر امروز خوش لباس شده!! انگار شب عروسیشه»
رودابه از راه رسید. کیف دستی را جلوی در حیاط گذاشت و به انتظار ایستاد.هاشم نمی خواست آن لحظه را که برای همه شان به اندازه عمری میگذشت ،طولانیتر از آنچه که بود بکند .با یک یک آنها خداحافظی کرد و دست آخر گونههای سمانه را بوسید و بی آنکه نگاه از نگاهش بردارد به سمت اتومبیل رفت.
لحظه مکث کرد, برای چندمین بار طی آن روز رو به آنها گفت:« مواظب خودتون باشین. خانواده شهدا را فراموش نکنید .حتما بهش سر بزنید و از قول من از تمام کسانی که نتونستم سراغشون برم خداحافظی کنید»
در را باز کرد سوار شد و اتومبیل به راه افتاد رودابه کاسه آب را پشت سر و بر زمین پاشید و با دیدگان اشکبار رفتنش را تعقیب کردند.
🌿🌿🌿🌿
*کربلای پنج*
ساعت یک بامداد نوزدهمین روز دی ماه ۱۳۶۵ طنین رمز« یا زهرا» شروع عملیات کربلای ۵ را به کلیه یگان های شرکت کننده در عملیات اعلام کرده و اینک پس از چند روز شلمچه و شرق بصره منطقهای به وسعت یک ۱۵۰ کیلومتر مربع از صحنه درگیری شدید و بی وقفه ای بود.
گستردگی بیش از حد منطقه درگیری و شرکت یگانهای مختلف به ویژه در هنگام شب،عملیات را با دشواری های زیادی روبه رو کرده بود اما آنهایی که همین دو سه هفته پیش در عملیات کربلای ۴ این منطقه را زیر گامهای خود به لرزه در آورده بودند، با یادآوری یاران از دست رفته،این بار با عزمی راسخ تر برای به دست آوردن پیروزی و پاسداشت خون همرزمانشان گام به میدان نبرد گذاشته بودند..
هاشم که همچنان فرماندهی تیپ امام حسن را به عهده داشت به صلاحدید شورای فرماندهی شخصاً مسئولیت محور عملیاتی را پذیرفته بود تا از نزدیک پیشروی نیروهایش را دنبال کند و اینک در سومین روز حمله در حالی که بی خوابی و خستگی چندین شبانه روز را بر دوش می کشید به سوی خط مقدم به پیش می رفت.
حاج کاظم پدیدار با کنجکاوی به جوانی که روبروی واحد تبلیغات بود خیره شد و با آرنج به پهلوی هاشم زد.
هاشم جوانی را دید که مشغول بحث با مسئولش بود کنجکاوی او را واداشت و همراه با حاج کاظم به آنها نزدیک شود .جوان قیافه ملتمسانه به خود گرفته بود.
_حالا بار سوم .شما خودتون قول داده بودید که این بار میفرستینم جلو!
مسئولش که اذان بگو مگو خسته و بیحوصله شده بود پاسخ داد:
_همین که گفتم تو می مونی! دیگه هم حرف جلو رفتن و عملیات را نزن!!
جوان تا چشمش به هاشم و حاجکاظم افتاد آنها را به قضاوت خواند.
_شما یک چیزی بگید
هاشم بی درنگ گفت: «خب برادر عزیز اگر بهت اجازه نمیدن حتما دلیلی داره. فعلا برو استراحت کن به وقتش نوبت تو هم میرسد!
در مقابل چشمان بهت زده و گلهمند جوان، از آنجا دور شد .حاج کاظم خودش را به او رساند و با کنایه گفت: «اگه درباره خودت هم چنین دستوری میدادند و همین راحتی قبول میکردی؟!»
_اگر راستشو بخوای بله !چون الان سه شبانه روز که نخوابیدم. فقط منتظرم یک نفر چنین دستوری بهم بده تا برم یه گوشه حسابی بخوابم .ولی چه کار کنم که کارهای زیادی در پیش دارم و نمیتونم»
_تو گفتی و من هم باور کردم!
دستش را برای خداحافظی به طرف حاج کاظم دراز کرد
_خب دیگه من باید برم جلو .انشاالله بعدا میبینمت!
ادامه دارد...
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_نهم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️عصر همان روز حاج نبی از فرماندهی لشکر با حاج کاظم تماس گرفت و به او مأموریت جدیدی داد.
_برید به طرف جاده آسفالته مربوط به نهر «هسجان». شب قبل بچههای لشکر ۱۴ قرار بود که جاده دوعیجی به بصره را بگیرند ، ولی چون خطشکن بودن و فشار زیادی را تحمل کردند، موفق به این کار نشدند .آقای اعتمادی هم الان اونجاست. برید و این جاده را فتح کنید .
سپس با لحن قاطع تری ادامه داد.:« من فقط منتظر خبر پیروزی هستم»
ساعت ۹ شب بود که حاج کاظم به همراه نیروهایش به خط رسید و به محض ورودش سراغ هاشم را گرفت.
_دنبال آقای اعتمادی میگردم.
_هاشم یا مهران !کدومشون؟!
_هاشم اعتمادی!
_رفته دنبال عراقی ها!
_منظورت چیه؟!
_ظاهراً یک گروه گشتی شناسایی عراق از راه نخلستان آمده بودند شناسایی! آقای اعتمادی هم رفته دنبالشون.
حاج کاظم با نگرانی چشم به نخلستان دوخت .چند دقیقه بعد با دیدن هاشم که از میان نسل ها می آمد به استقبالش و با لحنی گله آمیز گفت: «آخه این کارها که به شما مربوط نمیشه»
هاشم با دیدن او تعجب کرد
_اینجا چه کار می کنی؟!
_اومدم دنبال تو !یه ماموریت مهم از لشگر بهمون واگذار شده!بریم تا برات توضیح بدم. باید هرچه زودتر گردان هایی را که باید همکاری کنند مشخص کنی و عملیات را سر و سامون بدی.
به زودی طرح عملیات و گردانهای شرکتکننده مشخص و عملیات پس از ساعاتی بافته جاده آسفالته به اتمام رسید. کاظم از پشت بی سیم ناباوری های حاج نبی را از شنیدن این خبر احساس کرد
_آقای اعتمادی اینجاست. با خودش صحبت کنید تا مطمئن بشید.
_بله بله! البته من مطمئنم ولی به هر حال بگید صحبت کنه.
هاشم بیسیم را به دست گرفت و مشغول توضیح عملیات و فتح جاده آسفالت شد.اما هنوز چندان طول نکشیده بود که یک موشک آرپیجی به تانکی در نزدیکی اش اصابت کرد .یکباره موج آتشی از تانک زبانه کشید و حاجکاظم دیگر نتوانست او را ببیند ببیند.
سراسیمه به سویش دوید. با نگرانی کنار او که روی زمین افتاده بود نشست .شانه هایش را در دست گرفت و فریاد زد: «هاشم ...هاشم!!»
هاشم آرام چشمانش را گشود و وقتی چهره مضطرب حاج کاظم را دید لبخندی زد و گفت:«چیزی نیست نگران نباش «
صدای حاج نبی که او را صدا میزد همچنان از بیسیم به گوش میرسید. حاج کاظم که هنوز نگرانش بود بی سیم را برداشت.
_بفرمایید من کاظم هستم.
_چی شده!! هاشم کجاست؟!
_زخمی شده. یک گلوله آرپی جی نزدیکش منفجر شد. موج انفجار به دستش آسیب زده!
_وضعیتس خیلی خطرناک؟!!
_نه ولی احتیاج به معالجه داره!
_هرچه سریعتر اونو برگردونید عقب تا مداوا بشه. مفهوم شد؟!
_مفهوم شد اطاعت!
بلافاصله دستور داد
_آقای اعتمادی را برگردانید عقب خیلی زود..
هاشم صدای او را در فریاد خود گم کرد
_لازم نیست من حالم خوبه! تو برو دنبال کار خودت معطل نکن.
و رو به امدادگر هایی که بالای سرش ایستاده بودند ادامه داد:« شما هم برید به زخمیها کمک کنید.»
تا چشمش به حاج کاظم افتاد که همانجا ایستاده و به او زل زده گفت :«پس چرا وایسادی ؟مگه قرار نشد بری دنبال آر پی جی زن!؟»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهیدےکه_میخواست_مثل_اربابش_باشد....😭
🌷عاشــق آقا اباعبــدالله بود. مے گفت: امام حســین(ع) بدن مطهــرش سه روز روي زمین بود، من از خـــدا می خواهم که جنازه ام ســـه ماه پیدا نشــود!😳
همینطور هم شــد....
سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شــدند.
بعدهـــا یک سرباز عراقےرا اسیــر کردنــد که نامــہ اے از عبــاس پیشــش بود.
در نامــه نوشــتہ بود: مادر می خواهند ما را زنــده به گــور کنند!😭😭
همان ســرباز آنــها را زنــده به گــور کـــرده و این نــامه را برداشته بود.
☝🏻راوی مادر شهید
〰🔻〰🔻〰
✍بخشی از وصیت شهید:
اين پيام هم به مــنافقان بدهــم که اين بسيجيے ها،اين افراد دليــر همچون شيشه اند که هر چه شکســته شوند تيزتــر مي شــوند، حتے ش.ـيشه خورده هايـشان هم( همان قبرشــان) خارے است به چشم شــما.✅
🌷🌹🌷🌹
#شهــیدعــباس_سهیلے
#شهداےفارس
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_چهلم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️حاج کاظم اصرار و پافشاری را بی فایده دید .با اکراه برگشت و دودل از آنجا دور شد .اما نیم ساعت دیگر که برگشت هاشم را دید که هنوز روی زمین دراز کشیده. شتابزده و سراسیمه بالای سرش نشست.
_تو حالت خوب نیست .باید برگردی عقب!
هاشم دست چپش را ستون بدن کرد به آرامی در جا نشست و در حالی که موج درد چهره اش را پریشان و درهم کرده بود گفت: «یه تکه پارچه بیار دستمو ببند به گردنم. بعد هم سریع منو ببر جلو پیش آقای امین افشار. چون انگار اون جلو احتیاج به کمک دارد»
حاج کاظم هرچه کرد نتوانست مانعش شود . آن چه گفته بود انجام داد و به طرف خط مقدم به راه افتادند .کمی جلوتر با مجید سپاسی روبرو شدند. هاشم به کاظم گفت :شما دیگه برگرد من با مجید میرم»
_ولی بهتره من هم بیام. قبلا اینجا بودم و منطقه را می شناسم
_لازم نیست خیلی ممنون .شما برو!
حاج کاظم با نگرانی و دلشوره به عقب برگشت .مجید نگاهی به دست هاشم انداخت
_چی شده؟
_چیز مهمی نیست. از اوضاع و احوال خط چه خبر ؟!بچه ها در چه حالی هستند؟!
_هنوز چیزی مشخص نمیشه گفت .عراقی ها الان چند ساعت که پاتک خیلی سنگینی را شروع کردن.حجم آتش زیاده میخوان هر طور شده از یه جای رخنه کنند و مانع پیشروی ما بشن.
_خب نظر خودت چیه؟!
_باید زودتر طرحی بریزیم که منطقه را تا جایی که به اروند میچسبه پاکسازی کنیم. وگرنه ممکنه پاتک اونا در صورتی که همین طور ادامه پیدا کنه مشکل ساز بشه.
هاشم که با زحمت خود را دوش به دوش مجید جلو می کشید فکر می کرد
_باید فرمانده گردان ها را توجیه کنیم. احتیاج به یک طرح دقیق و حساب شده داریم. یک طرح الحاقی روی جاده آسفالته! آنگاه مکثی کرد و ادامه داد:
_ما باید یه گروه شناسایی همراه با رزم را به خط عراقی ها بفرستیم.از طرفی هم از چند جهت باید پیشروی و پاکسازی کنیم .یکی در طول جاده آسفالته، یکی هم در عرض منطقه. تا برسه به اروند و گردان ها درست روی جاده به هم ملحق بشن. برگرد و ترتیب گروه شناسایی را بده.
مجید بی درنگ به عقب برگشت و برای اعزام گروه شناسایی به یاد گردان نورالدین هاشمی افتاد.
او به محض اطلاع از الحاق گردان ها،یک گروه شناسایی را مامور کرد تا به خط نیروهای عراقی وارد شده و ضمن ایجاد درگیری کار خود را انجام دهند.
مجید خیالش که از این بابت آسوده شد پرسید:
_وضعیت گردانها چه طوره؟ غیر از خودمون امشب چه گردان هایی آماده هستند؟
هاشمی فکری کرد و پاسخ داد:
_غیر از گردان خودمون، گردان آقای پایدار و هم داریم لشکر عاشورا هم که سمت چپ ما هستند
مجید با حرکت سر حرف او را تایید کرد.
_بسیار خوب ..گردان های تیپ امام حسن در طول جاده حرکت میکنند و شما هم عرض منطقه را طی کنید تا برسید به اروند . باید کاملاً همه جا را پاکسازی کنید تا اینکه با طرح الحاقی که هاشم پیشنهاد داده تمام این نیروها روی بدنه جاده به هم بچسبند.
کارِ گروه شناسایی آغاز و به دنبالش قدم به قدم گردان های دیگر وارد عمل شدند.
اولین بامداد چهارمین روز عملیات بود که نیروهای عراقی بر اساس طرح شتابزده ای که یک شب پیش برای بازپسگیری منطقهای از دست داده تدارک دیده بودند، دست به پاتک سنگین دیگری زدند.
هاشم، مجید ،نورالدین همراه با روزیطلب، غیبی و ظریفیان، فرماندهان گردان هایی که در طرح الحاقی شرکت داشتند، در مسیر پاکسازی شده به پیش می رفتند که ناگهان در نقطه ای با مقاومت نیروهای عراقی روبهرو شدند.
هاشم با صدایی که از شدت هیجان می لرزید روبه مجید گفت:
_گردان امام حسین پشت سر ماست هر چه زودتر برو و موضوع را براشون توضیح بده .بگو که احتیاج به آرپیجی زن و تیربارچی داریم .عجله کن.!
مجید بی درنگ آنها را ترک کرد و برای انجام ماموریتی که هاشم داده بود ,به عقب برگشت .منطقه درگیری لحظه به لحظه و با هر قدم گستردگی بیشتری مییافت و تاریکی همه جا را در خود فرو برده بود..
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_آخر
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ هاشم به منطقه اشاره کرد.
_این قسمت پر از ادوات و خودروهای به جا مانده عراقی هاست .باید ترتیبی بدیم که تا جایی که میشه اونا رو به عقب برگردانیم. اینجا ممکن همشون منهدم بشن!
روزیطلب با نگرانی گفت: «وضعیت بدیه!! هیچ چیز قابل تشخیص نیست! منطقه بیش از حد گسترده است»
_حق با تو !بهتره یه جا پناه بگیریم و دوباره طرح را مرور کنیم.
نگاهی به دور و برش کرد. شبح یک جیپ را در نزدیکی دید و ادامه داد: «بریم اونجا پشت اون جیپ..»
با احتیاط کامل پیش رفتند و پشت خودرویی که هاشم نشان داده بود پناه گرفته است.
هاشم رو به ظریفیان گفت :«بهتره بریم جلوتر یه سر و گوشی آب بدیم.»
_روزی طلب درست میگه .منطقه درگیری خیلی وسیع این تاریکی هم که قوز بالا قوز شده. تشخیص مقر نیروهای خودی و غیرخودی سخته .ولی این قسمت ظاهراً پاکسازی شده»
از کنار جیب به راه افتادند .ناگهان چیزی در تاریکی شب درخشید لظهای بعد غرش گوش خراش تیرباری سینه شب را شکافت.
فرمانده گردانها که هنوز پشت جیپ نشسته بودند سراسیمه از جا برخاسته به سوی آن دو دویدن.رو به تاریکی جایی که لحظه ای شعله ای درخشیده بود و فریاد زدند
_تیراندازی نکنید خودی هستیم
اما دوباره غرش تیرباری فضا را لرزاند
ظریفیان یک آن سقوط پیکر هاشم را بر خاک دید. با گام های بلند برگشت. به سمت هاشمی که تنها فرد مسلح بین آنها بود دوید و اسلحه را از دست او که زخمی شده بود گرفت و به طرف هاشم برگشت.
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که برقی از لوله تیربار درخشید و او نیز بر خاک افتاد.
صدای شلیک گلوله ها اوج گرفت. از هر طرف باختی نوری شکافته شد و به پیکرها یک به یک بر زمین افتادند.
نیروهای خودی که با شنیدن صدای گلوله ها متوجه باقیماندن سنگر عراقی ها شده بودند، از هر دو طرف آن محل را هدف گرفته و بی وقفه شلیک کردند پس از چند دقیقه صدای شلیک ها قطع شد و دیگر هیچ شعله ای از سر لوله تیربار ندرخشید.
مجید پیشاپیش یک گروه آرپیجی زن و تیربارچی به محل رسید. اما هرچه جستجو کرد اثری از هاشم و دیگران ندید.
یکی از افراد تیپ امام حسن که گلوله پهلویش را دریده بود همانطور که به خود میپیچید متوجه آمدن مجید شد. تمام توانش را جمع کرد و با صدای گنگ که به زحمت از حنجره اش خارج میشد فریاد زد:
_آقای سپاسی.. اونطرف.. از آنجا آقای اعتمادی را زدند
مجید با شنیدن این جمله زانوانش سست شد. توان تحمل بدنش را نداشت .کنار جوان نشست و با بغض پرسید:
_آقای اعتمادی را زدن؟! کو!! کجاست؟!
اما جوابی نشنید. به جستجوی هاشم دستش را بر زمین کشید و پیش رفت. کمی آن طرفتر پیکر او را که گویی و خوابی عمیق فرو رفته بود پیدا کرد .با حالت بیم و امید زیر لب صدا کرد
_هاشم !هاشم ...بلند شو!
سکوت تنها پاسخی بود که شنید. اما نخواست که باور کند این بار با صدای بلند فریاد زد:
_هاشم تو رو خدا جواب بده!!
کسی دستش را روی شانه او گذاشت و با لحنی افسرده گفت: بلندشو آقای سپاسی.. اعتمادی دیگه و نتوانست ادامه بدهد.
مجید سربلند کرد و شبح فرمانده گردانهایی که تا چند دقیقه پیش با هم بودند بالای سر خود دید. نمی دانست چه بگوید. اصلاً چه می توانست بگوید ؟!او هنوز رفتن صمیمی ترین دوست همرزمش را باور نمی کرد !خم شد و لبهای خشک و تبدارش را روی گونه هاشم گذاشت .یک باره لبانش شور و نمناک شد. با دقت بیشتری به چهره او نگاه کرد که اصابت گلوله به چشم راستش صورتش را خون آلود کرده بود .دیگر تاب نیاورد. دست زیر شانه های او برد و پیکرش را بلند کرد و به سینه چسباند .آن وقت بود که متوجه شد از دست راست او نیز خون جاری است .ناگهان دردی جانکاه سراپایش را گرفت و مانند تیری به قلبش نشست .بی اختیار زیر لب زمزمه کرد:
_«یا قمر بنی هاشم»
لبانش را بر بازوی هاشم گذاشت. بوسه نرم بر آن نشاند و هق هق گریه اش در هیاهوی افرادی که گردش حلقه زده بودند گمشد.
یکباره با خشم فرو خورده که پیکرش را به لرزه درآورده و قلبش را به تلاطم انداخته بود برخاست. نگاه تیزبین و نفسش را در سیاهی اطراف چرخاند. آر پی جی را روی دوشش گذاشت به نخستین گلوله را به سوی اولین سنگر شناسایی شده عراقی ها که حدس میزد از آنجا هاشم را زدهاند شلیک کرد و دمب بعد امواج سرکش انفجار از آن زبان کشید.
آنگاه بی درنگ دومین ،سومین و چهارمین گلوله را در قلب دیگر زنگنه های پاکسازی نشده نشاند. اما حتی دیدن زبانهای آتش نمی توانست از خشم و اندوه بکاهد.
🌿🌿🌿🌿
سیاهی شب آرامآرام کمرنگتر و افق دم به دم با پرتو نور روشن تر می شد. همزمان با سر برآوردن خورشید آنهایی که به سوی شرق بصره در حرکت بودند روی جاده آسفالت به هم می پیوستند.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
شادی روح شهید هاشم اعتمادی صلوات
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
رمان صوتی #تنها_میان_داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
👈تولید اختصاصی کانال کتابخانه صوتی
"فروردین لغایت اردیبهشت ۱۳۹۹"
گوینده #زهرا_امیری
این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمِرلی عراق است که با خوشه چینی از خاطرات مردم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی نظیر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است.
1_370753580.mp3
9.98M
🌹🌹🌹🌹🌹
رمان #تنها_میان_داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
قسمت1⃣
👈تولید اختصاصی کانال کتابخانه صوتی گوینده #زهرا_امیری
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
Part02_تنها میان داعش.mp3
7.21M
رمان #تنها_میان_داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
قسمت2⃣
👈ﺭﻭاﻳﺘﻲ اﺯ ﺟﻨﺎﻳﺎﺕ ﺩاﻋﺶ و ﻳﺎﺩ ﺳﺮﺩاﺭ ﺩﻟﻬﺎ و ﺷﺠﺎﻋﺖ اﻳﻦ ﺷﻬﻴﺪ
🌷🌹🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌼انتشار نامه معنوی و عرفانی شهید سلیمانی به فرمانده یک پایگاه مقاومت بسیج
📝 متن حاضر نامهای است منتشرنشده از سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی رحمه الله علیه، خطاب به مرحوم سالاری فرمانده حوزه مقاومت بسیج روستای دورو در نوار مرزی ایران با افغانستان در سال ۱۳۷۰.
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین والصلوه والسلام علی رسول الله
✍درود خداوند بر انسان شایستهای که عشق و محبت برادری و اخوت را در دلهای خاموش و نیمهجان ما کاشت و ما را به وادی امید رهنمود ساخت. درود خدا بر شهدایی که چون شمع فروزان سوختند و به بشریت نور بخشیدند. درود خدا بر انسانهای بیداری که در دل صحراهای سخت با دریادلی از انقلاب اسلامی خود پاسداری میکنند.
برادر عزیزم آقای سالاری از محبتهای حضرتعالی که در طول اقامت این حقیر و هیئت همراه نمودید، صمیمانه تشکر میکنم و از خدا میخواهم به شما و هم عزیزانی که اینچنین با بیداردلی و عشق، اینچنین بیدار و هوشیار مواظب ضربات ضدانقلاب و توجه به ارزشهای اسلامی دارند، تبریک عرض میکنم و چند نکته را متناسب تذکر و یادآوری مینمایم:
۱. به جمله امام رضوان الله تعالی توجه کن که عالم محضر خداست و در محضر خدا گناه نکنید و در هر حال او را ناظر بر احوال خود بدانید.
۲. اخلاص در عمل، در گفتار و کردار را سرلوحه حرکت خود قرار ده و هر چیز برای او و رضای او بیان و عمل کن و بس.
۳. بر عبادات و وظایف واجب خود بهخصوص نماز مراقبت کن و هیچ چیز را بر آنها ترجیح مده و بدان همه انقلاب و خونها برای اجرای آنها بوده است.
۴. با دوستان انقلاب بهخصوص خانوادههای ایثارگران دوست و با محبت توأم با ارادت رفتار و برخورد کن و همیشه خود را مدیون آنها بدان.
۵. با دشمنان انقلاب یا کجفهمها مدارا و با لحن نصیحت بدون سرزنش برخورد کن.
۶. در زمان مسئولیت یا مأموریت با زیردستان خود رعایت حال و روحیات هرکدام را بکن و این را بدان خداوند در همه افراد شجاعت را یکسان به وجود نیاورده لذا با افراد ترسو با سرزنش برخورد مکن.
۷. با آنها در زمان غیرمأموریت آنچنان باش که اگر کسی ناگهان وارد جمع شما شد، تشخیص بالا و پایین را ندهد اما حریم را حفظ کن با آنها بر سر یک سفره غذا بخور و از همان بخور که آنها میخورند و از همان آب بنوش که آنها مینوشند.
۸. در برخورد و نزاع هرگز حرفهای زشت بر زبان جاری مکن حتی دشمن.
۹. چند آیه قرآن در شروع صبح و چند آیه در زمان خواب و آخر شب حتماً بخوان.
۱۰. کلاسهای فرهنگی مخصوصاً اصلاح نماز و روخوانی قرآن را در بین افرادی که به شما منتسب هستند، گسترش بده.
برادر کوچکتان قاسم سلیمانی
۱۳۷۰/۱۱/۰۷
🌹🌷🌹🌷
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
1_376086288.mp3
9.58M
🌹🌹🌹🌹🌹
رمان #تنها_میان_داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
قسمت4⃣
👈 گوینده #زهرا_امیری
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📝دل نوشته #شهید حججی در محرم🏴 سال ۹۵:👇
🥀🌱یا رب #الحسین علیهالسلام
🔰خدایا؛ #چندیست عقدۀ دل💓 پیشت باز نکردهام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد...خدایا؛ محرم حسین علیهالسلام رسید... تاسوعا رسید... عاشورا رسید...محرم ره به اتمام است و #من هنوز...خدایا؛ چه شده است⁉️مگر چه کردهام که اینگونه باید رنج و فراق بکشم؟خدایا؛ میدانم... میدانم
🔰 روسیاهم🖤، پرگناهم😔...اما... تو را به حسین علیهالسلام... تو را به زینب سلاماللهعلیها... تو را به عباس علیهالسلام...خدایا... دیگر بس است... اصلاً بگذار اینگونه بگویم... غلط کردم.#خدایا... بگذر... بگذر از گذشتهام. ببخش...باور ندارم در عالم #کبریایی تو #گنهکاران را راهی نباشد.❌
🌸#یا اله العالمین...🌸
🔰ببخش آن گناهانی🔞 را که از روی جهالت انجام دادهام.#ببخش آن خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم.
خدایا، تو را به مُحرَم 🚩حسین علیهالسلام مرا هم مَحرَم کن...
این غلام روسیاه پرگناه بیپناه را هم پناه بده...خدایا، #یکسال گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم...زندهام به #امید دوباره رفتن...
🔰مپسند... مپسند که این#گونه رنج بکشم...سینهام دیگر تاب ندارد...
مگر چند نفر شوق رفتن دارند⁉️یعنی بین این همه خوبان #روسیاهی چون من راه ندارد؟مگر جز این است که حسین علیهالسلام هم #عباس علیهالسلام را برد و هم حُر را...مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جو ْن...خدایا
🔰 اگر شوقی هست، اگر #شجاعتی هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس...میتوانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی...میتوانستی مرا هم آنقدر سرگرمدنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن...#میتوانستی آنقدر وابستهام کنی که نتوانم از داشتههایم دل بکنم...اما خدایا، از همه چیز دل💖 بریدهام...از زن و فرزندم گذشتم...
🔰دیگر هیچ چیز این دنیا #برایم ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند...خدایا، من از همه چیز این دنیا #گذشتم تو نیز از من بگذر...و این همه را فقط از لطف تو میدانم...پس: ای که مرا خواندهای؛ راه نشانم بده ...
#شهید_محسن_حججی 🌷
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
1_378419089.mp3
11.69M
🌹🌹🌹🌹🌹:
رمان #تنها_میان_داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
قسمت6⃣
👈گوینده #زهرا_امیری
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75.
1_379272724.mp3
12.97M
🌹🌹🌹🌹🌹
رمان #تنها_میان_داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
قسمت7⃣
👈گوینده #زهرا_امیری
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
1_381292939.mp3
13.9M
🌹🌹🌹🌹🌹:
رمان #تنها_میان_داعش
اثر #فاطمه_ولی_نژاد
قسمت9⃣
👈 گوینده #زهرا_امیری
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
#منبع_کتاب_نبرد_در_هسجان
#نویسنده_محمد_محمودی*
#قسمت_اول*
ذهنم بین صدای گرم و حماسی گوینده رادیو و تصویرهای خواب شبانه گیر افتاده است .آرام و قرار ندارم. این وضعیت برایم تازگی دارد .انگار نه انگار که بیش از ۵ سال وضع همین بوده .علیرضا جبهه بوده و هر از چند مدتی هم عملیات می شده .با این شرایط خو کرده و کنار آمده بودم .پس باید همه چیز برایم راحت و عادی مینمود. اما راحت نیستم.!
_هم اکنون دشمن بعثی در پشت کانال ماهیگیری و منطقه مرسوم به پنج ضلعی وضعیت به هم ریخته ای دارد. در دژ اصلی که دیشب به تصرف لشکر اسلام درآمده است ،صدها تن از مزدوران به هلاکت رسیده دشمن به چشم می خورد.
ذهنم هر لحظه از صدای گوینده رادیو فاصله میگیرد و محو همان رویای شگفت شبانه می شود .رویایی که احساس می کنم با همه رویاهای گذشته فرق دارد .خواب پریشانی که پنداری قدم به قدم به واقعیت نزدیکتر میشود. وقتی به همزمانی خواب و شروع حمله فکر می کنم این حس در وجودم قوی تر می شود.
_خدایا خودت یه کاری بکن!
بی حوصله پیچ رادیو را می بندم .خانه ساکت می شود .فقط صدای به هم خوردن ظرف های نشسته شب را از آشپزخانه میشنوم. بلند میشوم در سالن قدم میزنم و برای چندمین بار سردرگم صحنههای خواب را مرور میکنم.
*«در میانه جمعیت بالای سر تابوت ایستاده بودم زن ها جیغ می کشیدند و مردها بر سر و صورت می زدند خودم داد و فریاد نمی کردم گریه هم نمیکردم ایستاده بودم و به روبر به چهره آرام بچه ام نگاه میکردم گردی صورتش سالم بود و چشمای عسلیش نیمه باز الان لبخند همیشگی روی لبهایش خبری نبود وقتی خوب نگاهش کردم دستها را بالا گرفتم و گفتم الحمدلله رب العالمین»*
توی همین خیالات از پشت شیشه بیرون را نگاه می کنم .نگاهم با زاغی روی دیوار تلقی می شود .صدای مادر علیرضا را از توی آشپزخانه میشنوم:«کجایی تو؟
نمیدانم چه بگویم.
_اول صبحی چیه لالمونی گرفتی؟!
باز هم صدای مادر علیرضا است. تا یاد دارم و صبر و حوصله بیشتری داشته. اما در هر حال او هم مادر است و می دانم که نباید به خاطر یک خواب اعصابش را خراب کنم. به سختی برداعصاب به هم ریخته ام مسلط میشوم و در حالی که لبخندی را هم پشت لب هایم جمع کردم میگویم :«رفتم تو فکر سرمای امسال شیراز که می خواد چیکار بکنه!»
_سرما که حالا اولشه! تازه ۲۰ روز از زمستان رفته ناشتایی چی میخوری؟
به طرف انتهای سالن راه میافتم .نگاهی به آشپزخانه میاندازم. زبانم است که بگویم اشتها ندارم. اما باز هم به ذهنم میرسد که نباید بهانه دستش بدهم. تازه تنها او که نیست .دو پسر و ۴ دختر قد و نیم قدم نباید شریک خیالاتم شوند. مخصوصاً زهرا که در اتاق کناری قرآن میخواند و اگر شنید که من چقدر نگران علیرضا هستم غوغایی به پا میکند.
بالای سر بخاری نفتی خودم را گرم می کنم
_نگفتی صبحونه چی میخوری چی بیارم؟!
مثل همیشه میگویم هرچی داری بیار بخوریم.
پشتی تکیه میدهم. صدای دخترم زهرا که با خواهرش صدیقه حرف میزند به گوشم میرسد. دست به دعا برمی دارم. آرام زمزمه می کنم :خدایا فقط یک بار دیگه علیرضا را بهم بده»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....