eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم امروزتون 🍃پر از زیبایی و امیـد 🌸و دلتون سرشار از 🍃مهـر و شـور زندگی باشه 🌸امیـدوارم روزتون 🍃از زیباترین و قشنگترین 🌸لحظات و موفقیت ها‌ لبریز باشه 🍃 تقدیم به شما خوبان 🌸 روزتون زیبا و پرامید 🆔
•••🌱 •[ رفتید اگر چه، زود برمی‌گردید زیرا که ذخیرۀ ظهورید شما🔆]• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خـبـر آمـــدنـت بوے بهار آورده 🌱 •[ ]• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
21.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بررکابِ پدر خاک نگین آمده است پسرِبی مَثلِ ام البنین آمده است❤️ ولادت قمر بنی هاشم علیه السلام مبارکــ🎊💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
°°°° کاش باشد عیدی عیدت همین پـای پیـاده ، اربعیـن ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به بهداری رسیدم . همین که سمت پله ها رفتم، حس کردم معده ام سنگین شد. شاید از آبگوشتی بود که آنقدر خوشمزه شده بود که من نتوانسته بودم جلوی خودم را در خوردن بگیرم و به حجم زیاده روی، حالم را بد کرده بودم . روپوش سفیدم را از اتاقم برداشتم و در حالی که دکمه‌های آن را کامل می بستم، سمت اتاق دکتر رفتم. در اتاقش را که گشودم، اولین چیزی که دیدم، لیوان‌چایی بود که روی میزش قرار داشت. گرم خواندن کتاب بود. اما متوجه ی حضور من شد. _خوش گذشت؟ _بله... خیلی. _پس حالا که بهت خوش گذشته، کمد داروها را مرتب کن که خیلی به هم ریخته شده... داروهای جدیدم رسیده که باید جابه جا بشه. سمت کمد داروها رفتم اما نمی دانم چرا هر لحظه احساس می کردم حالم بدتر میشود. وضع معده ام داشت لحظه به لحظه بدتر می شد. چنان با تامل تک تک سِرُم ها را از طبقه بیرون کشیدم تا مرتب کنم، که صدای اعتراض دکتر هم برخاست : _الان حتما خسته ای باز... واسه چی باز اخمات توهمه؟ آخرین سِرُم را که روی میز گذاشتم، حس کردم معده ام در حال انفجار است. جواب دکتر را نداده، سمت دستشویی بهداری دویدم و تمام آبگوشت خوشمزه ای که نوش جانم شده بود، زهرمارم گشت. حالم خیلی بد شد. رنگ صورتم سفید شد و دستانم سرد. به زحمت حتی دستگیره در دستشویی را پایین کشیدم و از دستشویی بیرون آمدم. پشت در دستشویی دکتر با چشمانی متعجب نگاهم کرد : _چی شد یکدفعه؟! با بی حالی جواب دادم : _حالم خوب نیست... نمیتونم سرپا بایستم. حتماً رنگ پریده ام را دید که بی هیچ حرفی گفت: _ باید فشارت رو بگیرم... این حالت طبیعی نیست. دو قدم بیشتر به سمت اتاقش بر نداشته بودم که برای بار دوم معده ام کولاک کرد و این بار به در دستشویی نرسیده، چنان بالا آوردم که راهروی بهداری را هم کثیف کردم. بی حال تر شدم و در حالی که به زحمت خودم را تا در دستشویی می‌رساندم، آبی به صورتم زدم. دکتر از میان در نیمه باز دستشویی به من خیره شده بود. _چی خوردید شما دو تا؟... مش کاظم که گفت فقط واستون یه آب گوشت گذاشته. حتی جواب دادن هم برایم سخت بود. به زحمت از دستشویی بیرون آمدم و انگار سخت ترین کار این بود که سمت اتاق دکتر بروم. اما برای بار سوم هم نشد که خودم را به اتاق دکتر برسانم. اینبار زرد آبی تلخ و بدمزه بالا آوردم و دکتر با اخمی جدی زیر لب گفت: _مسمومیته. حتی جوابش را ندادم. _برو اتاق من... روی تخت معاینه دراز بکش، باید برات سِرُم بزنم. اما مسمومیت از چی؟!... از یک آبگوشت ساده! طولی نکشید که دکتر آمد. آنقدر بی حال بودم که نفهمیدم کی دکتر بالای سرم آمد و چگونه فشار مرا گرفت و زیر لب زمزمه کرد : _بله مسمومیته. سر و صدای ظریفی به راه انداخت. سخت نبود که حدس بزنم چه کار می‌خواهد بکند. چشم بسته بودم و از بی حالی تنها از دوری و نزدیکی تُن صدایش و سر و صدایی که به راه انداخته بود، می توانستم حدس بزنم که چه کاری انجام می‌دهد. _باید بهت یک س سِرُم بزنم... چی خوردید غیر از آبگوشت؟ _هیچی به خدا. صدایش عصبی بلند شد : _هیچی که نمیشه... یه میوه ی درختی از روی زمین، از جایی بر نداشتید؟
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوارنی شد زمین خدا به عطر سیب😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. به زحمت گفتم: _ نه فقط آب خوردیم. و همان لحظه سوزش سوزن سِرُم را حس کردم. _آب خوردید؟... از کجا؟... از رودخونه؟ _نه... از یه چشمه... یه چشمه که از دل کوه می‌اومد. _فعلاً که باید همینطور دراز بکشی تا سِرُمت تموم بشه. چشم بسته بودم هنوز. ولی کم‌کم از برکات قطرات س سُِرم لااقل آرام گرفتم اما طولی نکشید که در اتاق دکتر باز شد و صدای مش کاظم شنیده : _سلام دکتر ...دخترم هم حالش بده . چشم گشودم و نگاهم سمت مش کاظم رفت. دکتر نگاهی به من انداخت و نگاه مش کاظم به من افتاد. _چی شده؟ سکوت کردم که باز هم، نگاه دکتر و مش کاظم همراه شد با جواب دکتر : _هردوشون مسموم شدن. دکتر دست به سینه مقابل مش کاظم ایستاده بود . _ پس دخترت کو؟ _داره میاد... از شدت دل پیچه نمیتونه تند راه بره. دکتر سری تکان داد و باز نگاهم کرد. و همان لحظه گلنار، در حالی که با دو دستش از شدت دل پیچه، خودش را محکم بغل کرده بود، در آستانه در ایستاد. _ بیا تو گلنار خانوم ...میدونم دردت چیه ...رفیقت هم مثل خودت شده. به زحمت کمی نیم خیز شدم : _گلنار خوبی؟ _مستانه!!... چی شده؟ صدای پوزخند دکتر برخاست : _دیگه سوال نداره... هر دو تن مسموم شدید... فکر کنم از آب همون چشمه باشه... باید یه نمونه بدم به آزمایشگاه. همان موقع مش کاظم فوری گفت: _ اتفاقاً منم الان وقتی فکر می کنم... تازه می فهمم که چرا هر وقت گوسفندانم رو میبردم چرا، گوسفندانم از از اون چشمه آب نمی خوردند... ولی هر وقت خودم از اون چشمه آب خوردم دچار دل پیچه شدم! دکتر دستی به شانه ی مش کاظم زد و گفت : _دیره مش کاظم ... فعلاً که دو تا تلفات دادیم... برو به بی‌بی بگو واسشون دمی برنج ساده بزاره که با ماست بخورند... اگر هم یک تکه گوشت براشون کباب کنید، خوبه. _باشه... اتفاقاً تازه میش بزرگ قربونی کردم که گوشتش تازه است. و مش کاظم و دکتر، از اتاق بیرون رفتند و گلنار روی صندلی مقابل تخته من نشست . _خوبی مستانه؟ _داشتم میمردم گلنار... خیلی حالم بد بود. گلنار با بی حالی و دل درد اما شیطنت خندید : _یکبار نشد به ما خوش بگذره! لبخند بی رنگی زدم : _اشکال نداره اینا همه خاطره میشه گلنار. باز هم با خنده ادامه داد : _گوسفندان بابام فهمیدن از اون آب چشمه نباید بخورند ولی من و تو نفهمیدیم!... این چه خاطره ای قرار بشه؟! از حرفش خنده ام گرفت. آنقدر که با همان خنده گفتم: _ یعنی ما از گوسفندان بابای شما هم گوسفندتریم! صدای خنده هردویمان اتاق دکتر را پر کرد و این خاطره ی زیبای شد از یک روز خاص و پر ماجرا!
💖زندگى بسيار طعنه آميز است. غمی خواهد داشت تا بدانى شادى چيست،👌 صداهاى ازار دهنده دارد تا از سكوت قدردانى كنى و نبودن ها هستند تا ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏 شبتون بخیر یا علی
❤️ 🍏نوروز وصالتان حسینے بادا 🍎نیڪویے حالتان حسینے بادا 🍏در وسعٺ کُلُّ‌خیر فے بابِ حسین 🍎سرتاسر سالتان حسینے بادا ❤️ 🌸