eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡🕊🌿🕊♡ 🎥 بیایید بخاطر دنبال گناه نباشیم 🎤استاد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ناچار شدم اعتراض کنم. _خانم جان! دکتر سر به زیر شده بود انگار و اصلا فریادهای شب قبل را از یاد برده بود. چشمی گفت و سر اطاعت خم کرد. آقا پیمان هم همان لحظه وارد اتاق دکتر شد و گفت : _خانم بزرگ... من شما رو میرسونم. _ممنونم پسرم، من مزاحمت نمیشم... با مینی‌بوس روستا میرم. _خانم بزرگ!... من خودم دارم از دست این هیولا فرار می‌کنم. کلمه هیولا را وقتی گفت که با دستش به دکتر اشاره کرد. که خانم جان تک خنده ای سر داد و آقا پیمان ادامه : _ والا به خدا... می‌ترسم بمونم و به ظهر نرسیده، یکی از دخترهای ترشیده روستا رو ببنده به ریشمون. خانم جان دستی در هوا تکان داد و گفت : _ خوبه حالا خودت همه کم ترشیده نیستی!... پسر جان دلت هم بخواد که یکی از دخترهای این روستا بهت بله بگه. من مانده بودم منظورشان از دختر های روستا دقیقا کدام دختر ها هست؟!... آخر گلنار تنها دختر مجرد روستا بود و جز او دختر دیگری در روستا نبود. همین فکر مرا به خنده وا داشت که متاسفانه این خنده جور دیگری برداشت شد. نگاه هر سه ی آنها سمت من چرخید و تنها آقا پیمان بود که کمی از من دلخور شد. _ حق داری خانم پرستار... ولی نگاه به این موهای سفید من نکن... به خدا سنی ندارم، از دکتر شصت سالمون، جوون ترم. دکتر خنده زنان، متعجب پرسید : _من شصت سالمه!! صدای خنده بلند خانم جان هم برخاست. _ آستین بالا بزن دکتر.... ببین شبیه ۶۰ سال ها شدی. پیمان چشمکی حواله دکتر کرد و ساک خانم جان را برداشت . خانم جان سمتم چرخید : _مستانه جان دیگه سفارش نکنم... مراقب خودت باش... آخر هفته هم نمیخواد این همه راه بیای پیش من... من شاید برم یه ماهی پیش افروز بمونم... تو هم همین‌جا باش... حال و هوای این روستا آدم مرده رو زنده میکنه... خوبه که اینجا بمونی. و بعد آهسته تر از قبل ادامه داد: _ البته اگر دکتر بداخلاق نباشه. از این کنایه بی رودربایستی خانم جان خندیدم. سرم را از نگاه دکتر پایین انداختم تا خنده ام را بپوشانم و قطعا با تیز بینی متوجه شد. خانم جان را بدرقه کردم. من و دکتر کنار در بهداری ایستادیم تا ماشین آقا پیمان حرکت کرد به سمت فیروزکوه و هم اینکه ماشین آقا پیمان از دیدمان دور شده، دکتر با جدیت گفت : _تشریف بیارید داخل... کارتون دارم. همین جمله ی ساده خودش نشان از یک سوتفاهم داشت. این را حسم میگفت. جلوتر از من به اتاقش رفت و من با تأمل پشت سرش. همین که وارد اتاقش شدم بی مقدمه گفت : _ واسه چی در گوش خانم بزرگ، پچ پچ می کردید و می خندید؟... اینکه پیمان به من گفت ۶۰ سالمه، اینقدر جالب بود؟!... باورم نمی شد که داشتم برای شوخی رفیقش بازخواست می شدم! _من فقط... نگذاشت حرفم را بزنم. _خانم تاجدار... من توی این بهداری وقت نمی‌کنم که آداب معاشرت هم به شما یاد بدهم... لطفاً خودتون یاد بگیرید .
•『🌱』• . بـھ‌‌قول‌‌ِ‌علامـہ‌حسن‌‌زادھ.. خدایـا‌ازتوبـہ‌هام‌توبـہ :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•『🌱』• . بچه‌ها‌دوست‌خوبی‌دارید‌ڪه‌قبل‌بہ‌دنیا اومدنتون‌خودشوبراتون‌فدا‌کردھ‌باشہ!؟ شھـدٰاقبل‌اینڪه‌بہ‌دنیا‌بیاید جونشــونُ‌براتون‌فدا‌کردن!(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ناچار شدم اعتراض کنم. _خانم جان! دکتر سر به زیر شده بود انگار و اصلا فریادهای شب قبل را از یاد برده بود. چشمی گفت و سر اطاعت خم کرد. آقا پیمان هم همان لحظه وارد اتاق دکتر شد و گفت : _خانم بزرگ... من شما رو میرسونم. _ممنونم پسرم، من مزاحمت نمیشم... با مینی‌بوس روستا میرم. _خانم بزرگ!... من خودم دارم از دست این هیولا فرار می‌کنم. کلمه هیولا را وقتی گفت که با دستش به دکتر اشاره کرد. که خانم جان تک خنده ای سر داد و آقا پیمان ادامه : _ والا به خدا... می‌ترسم بمونم و به ظهر نرسیده، یکی از دخترهای ترشیده روستا رو ببنده به ریشمون. خانم جان دستی در هوا تکان داد و گفت : _ خوبه حالا خودت همه کم ترشیده نیستی!... پسر جان دلت هم بخواد که یکی از دخترهای این روستا بهت بله بگه. من مانده بودم منظورشان از دختر های روستا دقیقا کدام دختر ها هست؟!... آخر گلنار تنها دختر مجرد روستا بود و جز او دختر دیگری در روستا نبود. همین فکر مرا به خنده وا داشت که متاسفانه این خنده جور دیگری برداشت شد. نگاه هر سه ی آنها سمت من چرخید و تنها آقا پیمان بود که کمی از من دلخور شد. _ حق داری خانم پرستار... ولی نگاه به این موهای سفید من نکن... به خدا سنی ندارم، از دکتر شصت سالمون، جوون ترم. دکتر خنده زنان، متعجب پرسید : _من شصت سالمه!! صدای خنده بلند خانم جان هم برخاست. _ آستین بالا بزن دکتر.... ببین شبیه ۶۰ سال ها شدی. پیمان چشمکی حواله دکتر کرد و ساک خانم جان را برداشت . خانم جان سمتم چرخید : _مستانه جان دیگه سفارش نکنم... مراقب خودت باش... آخر هفته هم نمیخواد این همه راه بیای پیش من... من شاید برم یه ماهی پیش افروز بمونم... تو هم همین‌جا باش... حال و هوای این روستا آدم مرده رو زنده میکنه... خوبه که اینجا بمونی. و بعد آهسته تر از قبل ادامه داد: _ البته اگر دکتر بداخلاق نباشه. از این کنایه بی رودربایستی خانم جان خندیدم. سرم را از نگاه دکتر پایین انداختم تا خنده ام را بپوشانم و قطعا با تیز بینی متوجه شد. خانم جان را بدرقه کردم. من و دکتر کنار در بهداری ایستادیم تا ماشین آقا پیمان حرکت کرد به سمت فیروزکوه و هم اینکه ماشین آقا پیمان از دیدمان دور شده، دکتر با جدیت گفت : _تشریف بیارید داخل... کارتون دارم. همین جمله ی ساده خودش نشان از یک سوتفاهم داشت. این را حسم میگفت. جلوتر از من به اتاقش رفت و من با تأمل پشت سرش. همین که وارد اتاقش شدم بی مقدمه گفت : _ واسه چی در گوش خانم بزرگ، پچ پچ می کردید و می خندید؟... اینکه پیمان به من گفت ۶۰ سالمه، اینقدر جالب بود؟!... باورم نمی شد که داشتم برای شوخی رفیقش بازخواست می شدم! _من فقط... نگذاشت حرفم را بزنم. _خانم تاجدار... من توی این بهداری وقت نمی‌کنم که آداب معاشرت هم به شما یاد بدهم... لطفاً خودتون یاد بگیرید .
•••🌱 •[ رفتید اگر چه، زود برمی‌گردید زیرا که ذخیرۀ ظهورید شما🔆]• ════°✦ ✦°════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺تقدیم به دوستان زیباتر از گل 🌱ارزو دارم زندگیتون 🌺 پر باشه از اتفاقات خوب 🌱دلتون سرشار بشه 🌺 از شادی اونقدر که 🌱 سرریزش تموم دنیا رو سیراب کنه 🌺روزتون بخیر و شادی 🆔
50.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری جشن ولادت امام حسین ⚘ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بعد از آن روز که رفتار دکتر پور مهر عجیب و غریب شد و تمام غذاهای مرا خورد و مراقب شگفت زده کرد. اما برای من دلیلی برای برداشتن اخم هایم نبود. و همان یک جفت ابروهای درهم فرو رفته، کار را درست کرد انگار. مدتی بود که رفتارش با من عوض شده بود. بعد از رفتن خانم جان و دلخوری پیش آمده، تمام سعی ام را کردم در حفظ همان یک گره کور بین ابروانم. البته که موفق هم بودم. دیگر دکتر بهانه نمی‌گرفت لحن خشک صدایش هم تغییر کرده بود. آرام شده بود و صبور. حتی گاهی شوخی هم می‌کرد! اگرچه از شوخی هایش، تنها لبخندی بر لبم می آمد اما سعی می‌کردم تا او لبخندم را نبیند و تنها راه فرارم از دست شوخی هایش، اتاق واکسیناسیون بود. یادم هست که اوایل آبان‌ماه بود و هوای سرد پاییزی روستا چنان در جان تک تک خانه های روستا رسوخ کرده بود که در بهداری روستا، مجبور به زدن بخاری کوچکی شدیم. جای این بخاری در اتاق دکتر پور مهر بود اما با این حال راهروی بهداری همچنان سرد بود و گاهی که در رفت و آمد بین اتاق دکتر و آشپزخانه بهداری بودم، دستانم از شدت سرما یخ می بست و وقتی سمت اتاق دکتر برمیگشتم، اولین کارم این بود که دستانم را روی حرارت ملایم بخاری گرم کنم. و آن روز هم این کار را انجام دادم. قبل از زدن سِرُم یکی از مریض ها اول دستانم را روی بخاری گرفتم تا حرارت آن، یخ دستانم را آب کند، که دکتر در حالی که نسخه ی یکی از اهالی روستا را می‌نوشت گفت : _ فکر کنم گنجشک های روی شاخه درختان هم میدونن که تو این فصل باید لباس گرم بپوشند. متوجه منظورش نشدم. مادر و دختری روستایی که با روی صندلی مقابل میز دکتر نشسته بودند ، کنایه ی دکتر را به خودشان گرفتند . مادر دخترک، چادر رنگی اش را بیشتر روی سرش کشید و جواب داد: _ به خدا آقای دکتر، لباس گرم تنش می کنم ولی چون ما که بخاری نداریم، کرسی گذاشتیم. ولی صدای دکتر برخاست : _ شما را نگفتم... پرستار بهداری رو میگم. گوشم به نام پرستار حساس شده بود. سرم چرخید سمتش : _ با من هستید؟! با همان لحن جدی که داشت لبخندی را در خود جا می داد و داروهای مریض را می‌نوشت ، به کنج اتاق، و کمد داروها اشاره کرد: _ نه اون خانم پرستار رو میگم. چقدر خوب گول حرف‌هایش را خوردم! سرم سمت کنج اتاق و کمد داروهایی که تیر خودکارش را به آن سمت نشانه رفته بود، چرخید. وقتی جای خالی پرستار دوم را با چشمانم دیدم، صدای خنده ی دکتر مرا شوکه کرد. سرم باز سمت دکتر چرخید. مادر و دختر روستایی، کاغذ نسخه را از او گرفتند. که رو به زن روستایی گفت: _شما پرستار دیگه ای توی اتاق می‌بینید؟ و زن ساده ی روستایی هم بدتر از من، نگاهش در اتاقک دکتر چرخید : _نه والله. و صدای خنده دکتر از سادگی من و مادر و دختر برخاست. این اولین بار بود که صدای خنده اش را به آن بلندی می‌شنیدم. آنقدر متفاوت که لحظه ای جا خوردم. اما خیلی زود وقتی داشتم دخترک را آماده می کردم تا سِرُمش را بزنم و دستور رفتن او را به اتاق واکسیناسیون میدادم، جوابش را دادم : _اصلا درست نیست جلوی مریض ها منو دست می‌اندازید جناب دکتر پور مهر! بی آنکه نگاهم کند جوابم را داد که : _ اصلا درست نیست پرستار بهداری دو ماه اخماش تو هم باشه خانم پرستار .
با آنکه اشاره ظریفی کرد به گره کور ابروانم، اما باز کوتاه نیامدم . _دکتر چی؟... احیاناً بد نیست اگه دکتر یه روز با همه ی اهالی روستا، خوش اخلاق باشه و بد با پرستار بیچاره ی بهداری، بد اخلاق و بی اعصاب و بهانه گیر؟! سرش را بلند کرد و این بار، نگاهش و آن جاذبه ی چشمانش، یک لحظه ته دلم را خالی کرد. خیره در چشمانش بودم که ناچار خودش سرش را با لبخند باز پایین انداخت : _بیچاره اون دکتر که الان دو ماهه بداخلاقی نکرده!... نه بی اعصاب بوده و نه بهانه گرفته. آمپول های تزریقی در سِرُم مریض را خالی کردم و جواب دادم: _ ولی در عوض خوب کنایه زده. و مهلت جواب دادن را به او ندادم و سمت در رفتم. در اتاق واکسیناسیون، سِرُم دخترک را که وصل کردم، گلنار به دیدنم آمد. با همان لبخند همیشگی. _سلام مستانه جون... خسته نباشی. لبخندش مرا هم سر ذوق آورد: _ سلام... سرت شلوغه امروز؟ نگاهی به دخترکی که روی تخت واکسیناسیون درازکشیده بود و به دستش سِرُم وصل شده بود، انداخت که ادامه داد : _ وقت داری؟ _وقت دارم... اما اصلاً حوصله بهانه گرفتن دکتر رو ندارم... نمیخوام فکر کنه که می خواهم بشینم با تو کل کل کنم و از کارم بزنم. خندید. همان لحظه مادر همان دختر مریض گفت : _ خوبی گلنار؟... چه خبر؟... چند وقتیه که ندیدمت. _سلام خدیجه خانوم... خوبم الحمدلله... شما خوبی؟ _الهی شکر... اگر کاری داری خانم‌پرستار، برو... دختر من که کاری اینجا نداره. نگاهم با تردید رفت سمت گلنار که همان تردید نگاهم باعث شد تا جلو بیاید و دستم را بگیرد و همراه خودش از اتاق بیرون بکشد. _گلنار دستم!... چیه خب؟ همین جا بگو. _من می خوام امروز باهم بریم یه جایی. _کجا؟ _باید بیای خودت ببینی. _چرا امروزحالا؟ _آخه بابام تازه امروز اجازه داده... خیلی بهش گفتم ولی میگفت نه... _ مگه می خوای کجا بریم که امروز گذاشته؟! با پررویی سرش را کج کرد: _ نمیگم. _ولم‌کن اصلا ... امروز حوصله گیر دادن دکتر را ندارم... _اجازه ات رو گرفتم. پاهایم چوب شد . _اجازه ی منو؟ _آره. _واقعاً آره؟ دیگه چندین بار پلک زدم بلکه از خواب بیدار شوم ولی انگار بیداره بیدار بودم. متعجب به چشمان شوخ و شنگ گلنار خیره بودم که خندید: _ زود باش دیگه... دیر میشه. نفس پری کشیدم و گفتم : _ خودم باید ازش اجازه بگیرم گلنار . اُه کشیده ای سر داد. _خیلی خب برو اجازه تو بگیر کوچولو. سمت اتاق دکتر پیش رفتم. قدم هایم کند بود و بی دلیل دلشوره ی ضعیفی در وجودم پا گرفته. در زدم و با صدای بفرمایید او وارد شدم. _من میخواستم بپرسم که... هنوز جمله ام را نگفته جواب داد: _ آره من اجازه دادم... برو ولی تا قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر برگرد. تا۴ بعد از ظهر!! نگاهش باز انگار جدی شد. _چیه؟! کمه؟ _نه... اصلاً زیادم هست. _پس برو دیگه تا پشیمون نشدم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎥 سخنان تأمل برانگیز امام و رهبری در رابطه با عظمت و 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 ســـــلام ☕️صبحتون بخیر و نیکی 💖امیدوارم امروزتون ☕️پر از زیبایی و امیـد 💖و دلتون سرشار از ☕️مهـر و شـور زندگی باشه 💖امیـدوارم روزتون ☕️همراه با بهترین و زیباترین 💖اتفاقات و موفقیت ها‌ باشه 🆔
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
همینجوࢪ دنبالش بودم کہ دیدم دࢪ یہ خونہ قدیمے ࢪو باز کࢪد و ࢪفت تو ... داشتم با خودم فکࢪ میکࢪدم خونشون همینجاست کہ تقࢪیبا 30 دقیقہ بعد با چشم هاے اشکے از خونہ زد بیࢪون و با سࢪعت نمیدونم کجا میࢪفت بخاطࢪ همین دنبالش کࢪدم بعد از چند دقیقہ ࢪسید بہ یہ پارک ! نشست ࢪوے یکے از صندلے ها منم از دوࢪ همینجوࢪ مشغوݪ دیدنش بودم تا بہ خودم اومدم دیدم چندتا پسࢪ دوࢪش کࢪدن . بدجوࢪے عصبے شدم و گیجگاهم نبض داࢪ شد . از ماشین پیادھ شدم و بہ سمت پسࢪا ࢪفتم سمت یکیشون کہ داشت . . . https://eitaa.com/joinchat/2526543966Cd3dcc05a58 وایی بیا ببین استاده از دانشجوش خوشش اومده تا یه شهر دیگه تعقیبش کرده و رفته تا خونشون رو یاد گرفته 🙈😂 عاشقانہ ای دیگࢪ از بانۅ غزالہ 😍♥️
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
رها دختری‌که با‌وجود‌مشکلاتش و فقیر بودن خانوادشون دختر شاد و سرزنده ایه و همینطور آزاد و بی عید بند توی دانشگاه یکی از استاداشون عاشقش میشه که از قضا پسری مذهبیه و از طرفی دیگه پدر رها برای اینکه بدهی خودش رو پرداخت کنه میخواد رها رو به شخصی بفروشه تا بتونه بدهیش را بپردازه 💸 حالا چطور این استاد میتونه عشقش رو نجات بده ؟! https://eitaa.com/joinchat/2526543966Cd3dcc05a58 استاد‌‌دانشجویی‌مذهبی‌عاشقانه ❤️❤️
•『🌱』• . ماه‌شعبان‌ماه‌اسٺغفارھ ماه‌ٺخلیہ‌سٺ.. بایدزیاداسٺغفارکنیم! زیادازاین‌ماه‌اسٺفاده‌کنیم دسٺ‌خالی‌ردنشیم،روزی‌۱۰۰مرتبہ ‹ استغفرالله‌أسأله التوبھ.. › +وقتشہ‌آشتی‌کنیم‌باخٌدا(: 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• ܟ̇ߺܥ‌ߊ‌‌ܣܝ‌ܟ݆ߺࡅ࡙ߺ ܝ‌ﻭࡄࡅ࡙ߺߊ‌‌ܣܣ ࡅߺ߲ܣ "ܟߺࡄࡅ࡙ߺ̇ࡅ" ܩࡅ࡙ߺ ࡅߺ߲ܟ̇ߺܝܝ݅ܝܣ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
روپوشم را آویز اتاق واکسیناسیون کردم و پلیور گرمی پوشیدم و همراه گلنار شدم. از سرازیری جاده خاکی روستا راهی شدیم. _خب حالا... کجا میریم؟ _نمیگم. _بدجنس نشو دیگه گلنار... بگو ببینم کجا داری منو میبری؟ _می خوام ذوق‌زده بشی. _کجا میری آخه؟... خونتون؟ خندید و جوابم را نداد. _میریم باغ گردو؟ باز هم خندید و چیزی نگفت و من هم دیگر نپرسیدم. چند وقتی بود که بعد از عروسی ستاره و رفتن خانم جان، دیگر در روستا قدم نزده بودم. درختان سبز گردو حالا بی برگ شده بود و هوای پاک روستا چنان سرد که گاهی لرزی بر جانم می نشست. از روی پل چوبی روستا که گذشتیم دیگر نتوانستم سکوت کنم. _گلنار منو کجا میبری؟... داریم از روستا دور میشیم. با ذوق از سربالایی سنگی کوهی که انتهای روستا واقع شده بود، بالا رفت. _بیا تا ببینی. همراهش شدم. او جلوتر از من بود که پا روی سنگ های محکم کوه گذاشتم. _من کوهنورد نیستم ها. _ به عقب نگاه نکن فقط... ممکنه سرت گیج بره. و من مطمئن بودم که اگر نگاه کنم حتماً سرم گیج خواهد رفت. آنقدر بالا رفتیم که نفسم به شماره افتاد. اما گلنار خیلی تیز و چابک تر از من بود: _ وای داری کجا میبری منو؟ _تو فقط بیا... یک کم دیگه مونده . نفس نفس زنان در آن هوای سرد پاییز دنبالش رفتم که ایستاد. _رسیدیم. سرم را بلند کردم و دهانه ی غاری را دیدم در دل کوه بلند! گلنار دست دراز کرد و در آخرین قدم هایم کمکم کرد. همین که پا روی آخرین سنگ گذاشتم. او مرا با زور بازویش بالا کشید و چشمم به غار کوچکی افتاد که زیبایی اش مرا به وجد آورد . دور سنگهایی درون غار، روی چوب های که در حال سوختن بود، قابلمه ی غذایی قرار داشت و طرف دیگر آن غار کوچک، زیراندازی پهن شده بود. شوکه شده بودم . از تصور اینکه قرار بود چند ساعتی در آن غار زیبا همراه گلنار بنشینم ذوق زده شدم که گفت : _ خیلی به پدرم می گفتم که بذاره یه روز من و تو با هم بیاییم اینجا... ولی اجازه نمی‌داد... اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم... خودش گفت اومده اینجا و واسه ی ما غذا آماده کرده که من و تو با هم بیایم اینجا و بهمون خوش بگذره. از َدت ذوق از جا پریدم : _ وای این عالیه گلنار. سرم سمت دهانه ی غار چرخید. از آنجا روستا دیدنی تر بود. از دیدن ارتفاعی که با گلنار از کوه بالا آمده بودیم یک لحظه دلم ریخت. _وای نگو که باید از همین راه دوباره برگردیم؟ خندید : _نه یه راه بهتر هم برای برگشت داریم . دستانم را دراز کردم تا از گرمای چوب های در حال سوختن، دستان سردم را گرم کنم. بوی ی وختن چوب ها و عطر خوش غذای روی آتش، مستم کرد. _وای!... عجب بویی!... حالا این غذا چی هست؟ _آبگوشت. _وای گلنار... یعنی پدرت معرکه است... صبح زود این همه راه اومده تا واسه من و تو این غذا رو اینجا بار بزاره؟! سری تکان داد و من از شدت ذوق، اشک در چشمانم نشست و چه روز خاطره انگیزی شد آن روز!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨استوری ✨ 🌺حبل المتین ببین 🌼ماه زمین ببین 🎤حاج محمود_کریمی 🎊 میلاد حضرت ابوالفضل(ع) و روز جانباز مبارک
29.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اے اهل حرم میرو علمدار خوش آمد سقاے حسین سید وسالار خوش آمد🎉💐🎉🎉
زیبایی سوختن چوب های گردویی که درون آتش میسوخت و بوی خوش غذایی که آمیخته شده بود با عطر سوختن چوب ها ، فضای کوچک غار را احاطه کرده بود. تنها پای همان آتش بود که می‌شد دلپذیری این لحظات را احساس کرد! زانوانم را بغل زده بودم و روی زیراندازی که کنار آتش پهن شده بود، نشسته. گه گاهی تکه های خرد شده ای از چوب هایی که آقا کاظم آورده بود را برای حفظ آتش، در زیر قابلمه جا میزدم . و باز با یک نفس عمیق مشامم را از عطر خوش غذا و بوی سوختن چوب های گردو، پر می کردم. بالاخره وقت ناهار شد. گلنار از درون روسری گلداری که با خود آورده بود، دو کاسه ملامین در آورد و چند ملاقه ای از قابلمه ی مسی آبگوشت، آب ریخت و با هم، روی همان زیراندازی که پهن کرده بود، نشستیم. دستمال گره زده ای را باز کرد و نان های خشک تفتانی که دسترنج بی بی بود را با سر و صدای خشکی، درون کاسه ها خرد کردیم. چه مزه‌ای داد آن آبگوشت! بعد از غذا باقی مانده آبگوشت را با همان دستمال نان بی بی لای کاسه و نان ها بستیم و زیرانداز را به دستور مش کاظم که به گلنار گفته بود، در همان غار بگذاریم، گذاشتیم. حالا دلشوره ی پایین آمدن از کوه را داشتم. اما گلنار همراهم بود و خوب راهنمایی می‌کرد. از راهی که کوه را بالا آمدیم، برنگشتیم. بلکه همان راسته ی غار را به سمت بالا حرکت کردیم و کمی بعد از کنار صخره های سنگی، راهی باریک و هموار پیدا کردیم. هوای آن روز، با آن که نسیم خنکی در خود داشت، اما زیر آفتاب تیز پاییزی گرم بود و با آن همه پیاده روی و خوردن آبگوشت خوشمزه، حسابی تشنه شده بودیم. در راه پایین آمدن از صخره ها به چشمه ای برخوردیم که آبش از دل کوه سرازیر می‌شد. نهر باریکی و آب زلالی و سرد که حتی از شنیدن صدای قطرات آب هم تشنگی مان دوچندان شد . _واستا گلنار . گلنار ایستاد و من در حالی که با احتیاط سمت چشمه پیش می رفتم گفتم : _میخوام یه کمی آب بخورم. و عجب آب چشمه ی سرد و تگری بود! گلنار هم سمت من آمد و دستش را زیر آب سرد چشمه فرو کرد و تنها یک کفه دست آب نوشید. اما من بر خلاف گلنار، باز با دیدن چشمه ی زلال آب، دلم هوس چشیدن کرد. سر خم کردم و چند باری با کف دستم از آب سرد چشمه نوشیدم. راه زیادی تا روستا نمانده بود و طبق دستور دکتر باید تا قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر، به بهداری بر می‌گشتیم. با همه خستگی دلچسبی که از یک روز پیاده روی در وجودم مانده بود، اما آن روز خاطره خوشی شد از یک غار طبیعی و زیبا و بکر در دل روستای زیبای زرین دشت و تنها چیزی که این خاطره زیبا را تلخ کرد این بود که ...
‼️فوری کسب درآمد با گوشی در منزل با درآمد بالا و تضمینی فقط با گوشی و بدون سرمایه 😍آموزش کسب درآمد در کانال سنجاق شده است. ۴۳ هزار نفر عضو این کانال هستند👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1843724308C6a5db0c50a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا🙏 💫دراین شب 🌸 دلهای دوستانم را 💫سرشاراز نور وشادی کن وآنچه را که 🍂🌸 💫به بهترین بندگانت عطا میفرمایی به آنها نیز عطا فرما🙏🍂🌸 💫شبــتون بخیروشادی✨💫 یا علی