هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
همینجوࢪ دنبالش بودم کہ دیدم دࢪ یہ خونہ قدیمے ࢪو باز کࢪد و ࢪفت تو ...
داشتم با خودم فکࢪ میکࢪدم خونشون همینجاست کہ تقࢪیبا 30 دقیقہ بعد با چشم هاے اشکے از خونہ زد بیࢪون و با سࢪعت نمیدونم کجا میࢪفت بخاطࢪ همین دنبالش کࢪدم
بعد از چند دقیقہ ࢪسید بہ یہ پارک !
نشست ࢪوے یکے از صندلے ها منم از دوࢪ همینجوࢪ مشغوݪ دیدنش بودم تا بہ خودم اومدم دیدم چندتا پسࢪ دوࢪش کࢪدن . بدجوࢪے عصبے شدم و گیجگاهم نبض داࢪ شد . از ماشین پیادھ شدم و بہ سمت پسࢪا ࢪفتم سمت یکیشون کہ داشت . . .
https://eitaa.com/joinchat/2526543966Cd3dcc05a58
وایی بیا ببین استاده از دانشجوش خوشش اومده تا یه شهر دیگه تعقیبش کرده و رفته تا خونشون رو یاد گرفته 🙈😂
عاشقانہ ای دیگࢪ از بانۅ غزالہ 😍♥️
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
رها دختریکه باوجودمشکلاتش و فقیر بودن خانوادشون دختر شاد و سرزنده ایه و همینطور آزاد و بی عید بند
توی دانشگاه یکی از استاداشون عاشقش میشه که از قضا پسری مذهبیه و از طرفی دیگه پدر رها برای اینکه بدهی خودش رو پرداخت کنه میخواد رها رو به شخصی بفروشه تا بتونه بدهیش را بپردازه 💸
حالا چطور این استاد میتونه عشقش رو نجات بده ؟!
https://eitaa.com/joinchat/2526543966Cd3dcc05a58
استاددانشجوییمذهبیعاشقانه ❤️❤️
•『🌱』•
.
ماهشعبانماهاسٺغفارھ
ماهٺخلیہسٺ..
بایدزیاداسٺغفارکنیم!
زیادازاینماهاسٺفادهکنیم
دسٺخالیردنشیم،روزی۱۰۰مرتبہ
‹ استغفراللهأسأله التوبھ.. ›
+وقتشہآشتیکنیمباخٌدا(:
#ماهشعبان🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•
ܟ̇ߺܥߊܣܝܟ݆ߺࡅ࡙ߺ ܝﻭࡄࡅ࡙ߺߊܣܣ
ࡅߺ߲ܣ "ܟߺࡄࡅ࡙ߺ̇ࡅ" ܩࡅ࡙ߺ ࡅߺ߲ܟ̇ߺܝܝ݅ܝܣ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_86
روپوشم را آویز اتاق واکسیناسیون کردم و پلیور گرمی پوشیدم و همراه گلنار شدم.
از سرازیری جاده خاکی روستا راهی شدیم.
_خب حالا... کجا میریم؟
_نمیگم.
_بدجنس نشو دیگه گلنار... بگو ببینم کجا داری منو میبری؟
_می خوام ذوقزده بشی.
_کجا میری آخه؟... خونتون؟
خندید و جوابم را نداد.
_میریم باغ گردو؟
باز هم خندید و چیزی نگفت و من هم دیگر نپرسیدم. چند وقتی بود که بعد از عروسی ستاره و رفتن خانم جان، دیگر در روستا قدم نزده بودم. درختان سبز گردو حالا بی برگ شده بود و هوای پاک روستا چنان سرد که گاهی لرزی بر جانم می نشست.
از روی پل چوبی روستا که گذشتیم دیگر نتوانستم سکوت کنم.
_گلنار منو کجا میبری؟... داریم از روستا دور میشیم.
با ذوق از سربالایی سنگی کوهی که انتهای روستا واقع شده بود، بالا رفت.
_بیا تا ببینی.
همراهش شدم. او جلوتر از من بود که پا روی سنگ های محکم کوه گذاشتم.
_من کوهنورد نیستم ها.
_ به عقب نگاه نکن فقط... ممکنه سرت گیج بره.
و من مطمئن بودم که اگر نگاه کنم حتماً سرم گیج خواهد رفت. آنقدر بالا رفتیم که نفسم به شماره افتاد. اما گلنار خیلی تیز و چابک تر از من بود:
_ وای داری کجا میبری منو؟
_تو فقط بیا... یک کم دیگه مونده .
نفس نفس زنان در آن هوای سرد پاییز دنبالش رفتم که ایستاد.
_رسیدیم.
سرم را بلند کردم و دهانه ی غاری را دیدم در دل کوه بلند!
گلنار دست دراز کرد و در آخرین قدم هایم کمکم کرد. همین که پا روی آخرین سنگ گذاشتم. او مرا با زور بازویش بالا کشید و چشمم به غار کوچکی افتاد که زیبایی اش مرا به وجد آورد .
دور سنگهایی درون غار، روی چوب های که در حال سوختن بود، قابلمه ی غذایی قرار داشت و طرف دیگر آن غار کوچک، زیراندازی پهن شده بود.
شوکه شده بودم . از تصور اینکه قرار بود چند ساعتی در آن غار زیبا همراه گلنار بنشینم ذوق زده شدم که گفت :
_ خیلی به پدرم می گفتم که بذاره یه روز من و تو با هم بیاییم اینجا... ولی اجازه نمیداد... اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم... خودش گفت اومده اینجا و واسه ی ما غذا آماده کرده که من و تو با هم بیایم اینجا و بهمون خوش بگذره.
از َدت ذوق از جا پریدم :
_ وای این عالیه گلنار.
سرم سمت دهانه ی غار چرخید. از آنجا روستا دیدنی تر بود. از دیدن ارتفاعی که با گلنار از کوه بالا آمده بودیم یک لحظه دلم ریخت.
_وای نگو که باید از همین راه دوباره برگردیم؟
خندید :
_نه یه راه بهتر هم برای برگشت داریم .
دستانم را دراز کردم تا از گرمای چوب های در حال سوختن، دستان سردم را گرم کنم. بوی ی وختن چوب ها و عطر خوش غذای روی آتش، مستم کرد.
_وای!... عجب بویی!... حالا این غذا چی هست؟
_آبگوشت.
_وای گلنار... یعنی پدرت معرکه است... صبح زود این همه راه اومده تا واسه من و تو این غذا رو اینجا بار بزاره؟!
سری تکان داد و من از شدت ذوق، اشک در چشمانم نشست و چه روز خاطره انگیزی شد آن روز!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨استوری ✨
🌺حبل المتین ببین
🌼ماه زمین ببین
🎤حاج محمود_کریمی
🎊 میلاد حضرت ابوالفضل(ع) و روز جانباز مبارک
#میلاد_حضرت_ابوالفضل
#روز_جانباز
29.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اے اهل حرم میرو علمدار خوش آمد
سقاے حسین سید وسالار خوش آمد🎉💐🎉🎉
#میلاد_حضرت_ابوالفضل✨
#استوری
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_87
زیبایی سوختن چوب های گردویی که درون آتش میسوخت و بوی خوش غذایی که آمیخته شده بود با عطر سوختن چوب ها ، فضای کوچک غار را احاطه کرده بود.
تنها پای همان آتش بود که میشد دلپذیری این لحظات را احساس کرد! زانوانم را بغل زده بودم و روی زیراندازی که کنار آتش پهن شده بود، نشسته. گه گاهی تکه های خرد شده ای از چوب هایی که آقا کاظم آورده بود را برای حفظ آتش، در زیر قابلمه جا میزدم .
و باز با یک نفس عمیق مشامم را از عطر خوش غذا و بوی سوختن چوب های گردو، پر می کردم.
بالاخره وقت ناهار شد. گلنار از درون
روسری گلداری که با خود آورده بود، دو کاسه ملامین در آورد و چند ملاقه ای از قابلمه ی مسی آبگوشت، آب ریخت و با هم، روی همان زیراندازی که پهن کرده بود، نشستیم.
دستمال گره زده ای را باز کرد و نان های خشک تفتانی که دسترنج بی بی بود را با سر و صدای خشکی، درون کاسه ها خرد کردیم.
چه مزهای داد آن آبگوشت!
بعد از غذا باقی مانده آبگوشت را با همان دستمال نان بی بی لای کاسه و نان ها بستیم و زیرانداز را به دستور مش کاظم که به گلنار گفته بود، در همان غار بگذاریم، گذاشتیم.
حالا دلشوره ی پایین آمدن از کوه را داشتم. اما گلنار همراهم بود و خوب راهنمایی میکرد.
از راهی که کوه را بالا آمدیم، برنگشتیم. بلکه همان راسته ی غار را به سمت بالا حرکت کردیم و کمی بعد از کنار صخره های سنگی، راهی باریک و هموار پیدا کردیم.
هوای آن روز، با آن که نسیم خنکی در خود داشت، اما زیر آفتاب تیز پاییزی گرم بود و با آن همه پیاده روی و خوردن آبگوشت خوشمزه، حسابی تشنه شده بودیم.
در راه پایین آمدن از صخره ها به چشمه ای برخوردیم که آبش از دل کوه سرازیر میشد. نهر باریکی و آب زلالی و سرد که حتی از شنیدن صدای قطرات آب هم تشنگی مان دوچندان شد .
_واستا گلنار .
گلنار ایستاد و من در حالی که با احتیاط سمت چشمه پیش می رفتم گفتم :
_میخوام یه کمی آب بخورم.
و عجب آب چشمه ی سرد و تگری بود! گلنار هم سمت من آمد و دستش را زیر آب سرد چشمه فرو کرد و تنها یک کفه دست آب نوشید.
اما من بر خلاف گلنار، باز با دیدن چشمه ی زلال آب، دلم هوس چشیدن کرد. سر خم کردم و چند باری با کف دستم از آب سرد چشمه نوشیدم.
راه زیادی تا روستا نمانده بود و طبق دستور دکتر باید تا قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر، به بهداری بر میگشتیم.
با همه خستگی دلچسبی که از یک روز پیاده روی در وجودم مانده بود، اما آن روز خاطره خوشی شد از یک غار طبیعی و زیبا و بکر در دل روستای زیبای زرین دشت و تنها چیزی که این خاطره زیبا را تلخ کرد این بود که ...
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نظارت و تایید #حجت_الاسلام_شهاب نسبت به پوست و کتابت حرز اختصاصی خاتم آرا
💥حرز امام جواد علیه السلام💥
روی پوست آهو با رعایت موازین شرعی
❗️تایید شده توسط #اساتید #علما و #سخنرانهای معروف کشوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3991470085Cfd96b9c079
✅دارای نماد اعتـماد الکترونیک👆
✅ثـبـت شـده در وزارت ارشـاد👆
✅زیر نظر اساتید مطرح کشور👆
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
‼️فوری
کسب درآمد با گوشی در منزل با درآمد بالا و تضمینی فقط با گوشی و بدون سرمایه
😍آموزش کسب درآمد در کانال سنجاق شده است.
۴۳ هزار نفر عضو این کانال هستند👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1843724308C6a5db0c50a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا🙏
💫دراین شب 🌸
دلهای دوستانم را
💫سرشاراز نور وشادی کن
وآنچه را که 🍂🌸
💫به بهترین بندگانت
عطا میفرمایی
به آنها نیز عطا فرما🙏🍂🌸
💫شبــتون بخیروشادی✨💫
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم امروزتون
🍃پر از زیبایی و امیـد
🌸و دلتون سرشار از
🍃مهـر و شـور زندگی باشه
🌸امیـدوارم روزتون
🍃از زیباترین و قشنگترین
🌸لحظات و موفقیت ها لبریز باشه
🍃 تقدیم به شما خوبان
🌸 روزتون زیبا و پرامید
🆔
•••🌱
•[ رفتید اگر چه، زود برمیگردید
زیرا که ذخیرۀ ظهورید شما🔆]•
#شهدا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خـبـر آمـــدنـت
بوے بهار آورده 🌱
•[ #السلامعلیکیااباعبدالله ]•
#ماهشعبان
#میلادامامحسینعلیهالسلام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
21.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بررکابِ پدر خاک نگین آمده است
پسرِبی مَثلِ ام البنین آمده است❤️
ولادت قمر بنی هاشم علیه السلام مبارکــ🎊💚
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پروفایل
°°°°
کاش باشد عیدی عیدت همین
#ڪربلا پـای پیـاده ، اربعیـن ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_88
به بهداری رسیدم . همین که سمت پله ها رفتم، حس کردم معده ام سنگین شد. شاید از آبگوشتی بود که آنقدر خوشمزه شده بود که من نتوانسته بودم جلوی خودم را در خوردن بگیرم و به حجم زیاده روی، حالم را بد کرده بودم .
روپوش سفیدم را از اتاقم برداشتم و در حالی که دکمههای آن را کامل می بستم، سمت اتاق دکتر رفتم.
در اتاقش را که گشودم، اولین چیزی که دیدم، لیوانچایی بود که روی میزش قرار داشت.
گرم خواندن کتاب بود. اما متوجه ی حضور من شد.
_خوش گذشت؟
_بله... خیلی.
_پس حالا که بهت خوش گذشته، کمد داروها را مرتب کن که خیلی به هم ریخته شده... داروهای جدیدم رسیده که باید جابه جا بشه.
سمت کمد داروها رفتم اما نمی دانم چرا هر لحظه احساس می کردم حالم بدتر میشود. وضع معده ام داشت لحظه به لحظه بدتر می شد. چنان با تامل تک تک سِرُم ها را از طبقه بیرون کشیدم تا مرتب کنم، که صدای اعتراض دکتر هم برخاست :
_الان حتما خسته ای باز... واسه چی باز اخمات توهمه؟
آخرین سِرُم را که روی میز گذاشتم، حس کردم معده ام در حال انفجار است. جواب دکتر را نداده، سمت دستشویی بهداری دویدم و تمام آبگوشت خوشمزه ای که نوش جانم شده بود، زهرمارم گشت.
حالم خیلی بد شد. رنگ صورتم سفید شد و دستانم سرد.
به زحمت حتی دستگیره در دستشویی را پایین کشیدم و از دستشویی بیرون آمدم. پشت در دستشویی دکتر با چشمانی متعجب نگاهم کرد :
_چی شد یکدفعه؟!
با بی حالی جواب دادم :
_حالم خوب نیست... نمیتونم سرپا بایستم.
حتماً رنگ پریده ام را دید که بی هیچ حرفی گفت:
_ باید فشارت رو بگیرم... این حالت طبیعی نیست.
دو قدم بیشتر به سمت اتاقش بر نداشته بودم که برای بار دوم معده ام کولاک کرد و این بار به در دستشویی نرسیده، چنان بالا آوردم که راهروی بهداری را هم کثیف کردم.
بی حال تر شدم و در حالی که به زحمت خودم را تا در دستشویی میرساندم، آبی به صورتم زدم.
دکتر از میان در نیمه باز دستشویی به من خیره شده بود.
_چی خوردید شما دو تا؟... مش کاظم که گفت فقط واستون یه آب گوشت گذاشته.
حتی جواب دادن هم برایم سخت بود. به زحمت از دستشویی بیرون آمدم و انگار سخت ترین کار این بود که سمت اتاق دکتر بروم. اما برای بار سوم هم نشد که خودم را به اتاق دکتر برسانم. اینبار زرد آبی تلخ و بدمزه بالا آوردم و دکتر با اخمی جدی زیر لب گفت:
_مسمومیته.
حتی جوابش را ندادم.
_برو اتاق من... روی تخت معاینه دراز بکش، باید برات سِرُم بزنم.
اما مسمومیت از چی؟!... از یک آبگوشت ساده!
طولی نکشید که دکتر آمد. آنقدر بی حال بودم که نفهمیدم کی دکتر بالای سرم آمد و چگونه فشار مرا گرفت و زیر لب زمزمه کرد :
_بله مسمومیته.
سر و صدای ظریفی به راه انداخت. سخت نبود که حدس بزنم چه کار میخواهد بکند. چشم بسته بودم و از بی حالی تنها از دوری و نزدیکی تُن صدایش و سر و صدایی که به راه انداخته بود، می توانستم حدس بزنم که چه کاری انجام میدهد.
_باید بهت یک س سِرُم بزنم... چی خوردید غیر از آبگوشت؟
_هیچی به خدا.
صدایش عصبی بلند شد :
_هیچی که نمیشه... یه میوه ی درختی از روی زمین، از جایی بر نداشتید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوارنی شد زمین خدا به عطر سیب😍
#امامحسینع
#ولادت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین .
#مثل_پیچک
#پارت_89
به زحمت گفتم:
_ نه فقط آب خوردیم.
و همان لحظه سوزش سوزن سِرُم را حس کردم.
_آب خوردید؟... از کجا؟... از رودخونه؟
_نه... از یه چشمه... یه چشمه که از دل کوه میاومد.
_فعلاً که باید همینطور دراز بکشی تا سِرُمت تموم بشه.
چشم بسته بودم هنوز. ولی کمکم از برکات قطرات س سُِرم لااقل آرام گرفتم اما طولی نکشید که در اتاق دکتر باز شد و صدای مش کاظم شنیده :
_سلام دکتر ...دخترم هم حالش بده .
چشم گشودم و نگاهم سمت مش کاظم رفت. دکتر نگاهی به من انداخت
و نگاه مش کاظم به من افتاد.
_چی شده؟
سکوت کردم که باز هم، نگاه دکتر و مش کاظم همراه شد با جواب دکتر :
_هردوشون مسموم شدن.
دکتر دست به سینه مقابل مش کاظم ایستاده بود .
_ پس دخترت کو؟
_داره میاد... از شدت دل پیچه نمیتونه تند راه بره.
دکتر سری تکان داد و باز نگاهم کرد. و همان لحظه گلنار، در حالی که با دو دستش از شدت دل پیچه، خودش را محکم بغل کرده بود، در آستانه در ایستاد.
_ بیا تو گلنار خانوم ...میدونم دردت چیه ...رفیقت هم مثل خودت شده.
به زحمت کمی نیم خیز شدم :
_گلنار خوبی؟
_مستانه!!... چی شده؟
صدای پوزخند دکتر برخاست :
_دیگه سوال نداره... هر دو تن مسموم شدید... فکر کنم از آب همون چشمه باشه... باید یه نمونه بدم به آزمایشگاه. همان موقع مش کاظم فوری گفت:
_ اتفاقاً منم الان وقتی فکر می کنم... تازه می فهمم که چرا هر وقت گوسفندانم رو میبردم چرا، گوسفندانم از از اون چشمه آب نمی خوردند... ولی هر وقت خودم از اون چشمه آب خوردم دچار دل پیچه شدم!
دکتر دستی به شانه ی مش کاظم زد و گفت :
_دیره مش کاظم ... فعلاً که دو تا تلفات دادیم... برو به بیبی بگو واسشون دمی برنج ساده بزاره که با ماست بخورند... اگر هم یک تکه گوشت براشون کباب کنید، خوبه.
_باشه... اتفاقاً تازه میش بزرگ قربونی کردم که گوشتش تازه است.
و مش کاظم و دکتر، از اتاق بیرون رفتند و گلنار روی صندلی مقابل تخته من نشست .
_خوبی مستانه؟
_داشتم میمردم گلنار... خیلی حالم بد بود.
گلنار با بی حالی و دل درد اما شیطنت خندید :
_یکبار نشد به ما خوش بگذره!
لبخند بی رنگی زدم :
_اشکال نداره اینا همه خاطره میشه گلنار.
باز هم با خنده ادامه داد :
_گوسفندان بابام فهمیدن از اون آب چشمه نباید بخورند ولی من و تو نفهمیدیم!... این چه خاطره ای قرار بشه؟!
از حرفش خنده ام گرفت. آنقدر که با همان خنده گفتم:
_ یعنی ما از گوسفندان بابای شما هم گوسفندتریم!
صدای خنده هردویمان اتاق دکتر را پر کرد و این خاطره ی زیبای شد از یک روز خاص و پر ماجرا!
#شب
💖زندگى بسيار طعنه آميز است.
غمی خواهد داشت
تا بدانى شادى چيست،👌
صداهاى ازار دهنده دارد
تا
از سكوت قدردانى كنى
و نبودن ها هستند
تا
ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏
شبتون بخیر
یا علی
#سین_اول_سلام_ارباب❤️
🍏نوروز وصالتان حسینے بادا
🍎نیڪویے حالتان حسینے بادا
🍏در وسعٺ کُلُّخیر فے بابِ حسین
🍎سرتاسر سالتان حسینے بادا
#یامقلب_القلوب_یاحسین❤️
#عید_نوروز🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱استاد رائفی پور
#این_عیدها_برای_من_آقا_نمیشود
✅ قرارمون لحظه تحویل سال دعای فرج(الهی عظم البلاء) 🤲
#لحظه_طلایی✨ 💎
-🌿- ❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖-
❬طلع اݪبدر حسین
و ما ادراڪ ما قدر حسین:)!❭
فاش می گویم و از گفته ے خود دل شادم
از همان روز ازل اهل "حسین آبادم"(:
﴿عیدحسینیتونمبارکاباشهرفقا=]🖐🏿🎈﴾
#اسعداللهایامکم✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هـر گل خوشبو که گل یاس نیست
هر چه تلألو کنــد المــاس نیـست
مــاه زیــاد اســت و بــرادر بـسـی
هیچ یکیحضرتعبـاسنیست♥️
#ولادتسردارانکربلا
#عیدتونمبارک🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگࢪافے
#مناسبٺے
نوکر شبیه ما کہ زیاد است یا حسین ع، اربابِ خوب مثل تو پیدا نمیشود...🙃🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
39.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 فیلم کامل پیام نوروزی ۱۴۰۰ رهبر انقلاب
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_90
مسمومیت با آب آن چشمه ، باعث خیری برای اهالی روستا شد. از آب چشمه به آزمایشگاه بیمارستان فیروزکوه فرستاده شد و در جواب آزمایش، وجود مقدار اندکی آرسنیک، مشخص شد.
همین مسئله باعث گشت که نه تنها اهالی روستا، بلکه برای گردشگرانی که به روستا میآمدند این مسئله روشن شود، تا دیگر همچین اتفاقاتی تکرار نشود.
هوا کم کم رو به سردی می رفت. خانم جان همچنان پیش عمه افروز مانده بود و من اولین شب یلدای بدون پدر و مادرم و تنها با خاطره آنها تجربه میکردم.
به مناسبت شب یلدا، من و دکتر به خانه ی مش کاظم دعوت شدیم.
خیلی دوست داشتم که شب یلدا در بهداری نباشم و انگار طنین نجوای دلم تا عرش خدا هم رفت و دعایم مستجاب شد.
بی بی روی کرسی درون اتاق سفره ای پهن کرده بود و روی سفره را با کاسه های سفالی پر از انار دون شده، تخمه، گردو، بادام و نقل و نبات و البته لواشک پر کرده بود .
کنار بی بی و گلنار زیر کرسی پاهایم را دراز کردم و چشمم به لحاف قرمز رنگی بود که بی بی روی کرسی کشیده بود و دلم محو در تماشای این همه سادگی و زیبایی.
انگار خاطرات کودکی خودم را درون سینی بزرگ مسی که روی کرسی گذاشته بود، داشتم به چشم می دیدم.
بی بی برای همه کاسه کاسه انار می ریخت که با دیدن کاسه خالی از تخمه ی میان دست گلنار، آهسته روی دستش زد .
_بسه دیگه دختر... چقدر تخمه میخوری! باز رودل می کنی ها .
گلنار وا رفت. نیم نگاهی به من و دکتر که مشغول خوردن انار دانه شده بودیم، انداخت.
_اون دفعه که مسموم شده بودم از آب چشمه بود .
بی بی که انگار با حرف گلنار قانع نشده بود، جواب داد :
_ما که ندیدیم کسی از آب چشمه مسموم بشه... تو از بس آبگوشت خوردی مسموم شدی.
صدای نیمچه خنده ی دکتر برخاست و با نگاه به من و گلنار توضیح داد :
_نه بی بی جان... اون واقعاً از آب چشمه بود.
همین حرف دکتر، گلنار را شجاع تر کرد برای دفاع از خودش.
_اصلاً اگه از آب چشمه نباشه، پس حال مستانه که از حال من بدتر بود... پس اون هم زیاد آبگوشت خورده حتما.
از این قیاس گلنار جاخوردم!
در حالی که چند دانه کشمش، گردو و بادام کف دستم ریخته بودم، با ناباوری گفتم :
_ولی من زیاد آبگوشت نخوردم!
بی بی باز نیشی به گلنار زد :
_من این دفعه رو حالا اشتباه کردم... ولی پارسال یلدا رو چی میگی که اونقدر از همین هله هوله ها خوردی که حالت بعد از شب یلدا بد شد.
نگاهم سمت گلنار چرخید .
گلنار از شدت خجالت سرش را پایین انداخت و از نگاه من و دکتر فرار کرد و آهسته لب زد :
_حالا باید همه اینها رو همین الان بگی بی بی؟
مش کاظم با صدای بلندی ادامه ی حرف بی بی را گرفت و انگار نه انگار که دخترش داشت از خجالت مقابل چشمان من و دکتر آب میشد .
_آره... گلنار سابقه داره... پارسال یادته دکتر از بس انار خورد، دل درد شدید گرفت، آوردیمش بهداری تا خوب شد؟
گلنار آنقدر سرش را خم کرده بود که فکر کنم چانهاش به جناق سینه اش چسبید و همان موقع صدای محکم کوبیده شدن در حیاط، توجه همه را نه تنها، به خودش جلب کرد، بلکه بحث را هم کلا عوض کرد.
از همه بیشتر گلنار ذوق کرد. از این وقفه ای که بین حرف های پدرش و بی بی افتاد و باعث شد بحث عوض شود.
فوری برخاست و بلند گفت :
_من میرم ببینم کیه.
و دوید و رفت. یک لحظه که نگاهم تا بدرقه ی گلنار رفت و برگشت، چشمم به دکتر افتاد. نمیدانم چه شد که نگاه او هم همان لحظه، اتفاقی در چشمان من نشست. فوری از این اتفاق چشم چرخاندم سمت دانه های آجیلی که کف دستم بود که مش کاظم گفت :
_الهی شکر... انگار خانم پرستار بهداری ما ماندگار شدند .
دکتر هم نفس بلندی کشید. ترسیدم که باز کنایه ای بزند اما سکوت کرد و چند ثانیه بعد، وقتی که فکر کردم دیگر حرفی نخواهد زد ، جواب داد :
_چه فایده مش کاظم... پرستار اخمالو که به درد بهداری نمیخوره.