eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✨این جمله رو هر روز صبح با خودت تکرار کن : 💫″خوشبختی″ یه حسیه که میشه تولیدش کرد...💝 صبحتون بخیر 🌸
خوش آن دمی که بهاران قرارمان باشد ظهور مهـدی زهرا (عج) بهارمان باشد 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل آدمهای برق گرفته و وسط اتاق خشکم زده بود که بی‌بی آهسته به بازویم زد : _ برو دیگه. سرم سمت بیبی چرخید. اضطراب نگاه بی بی بیشتر از نگاه من بود. آهسته لب زدم : _نمیتونم به خدا. سرش را کشید تا کنار گوشم : _ کمکت می کنم مستانه. و چشمان نگران رقیه خانوم سمتم آمد. با نگاهش التماس می‌کرد، اما بی صدا و داشت با زبانش دخترش را امیدوار. ناچار گفتم : _ باید کیف و لوازمم را بیارم . به همین بهانه، از اتاق بیرون زدم. آقا طاهر و مش کاظم روی ایوان ایستاده بودند و صحبت می کردند که با خروج من، نگاه هر سه سمت من چرخید. با خجالت سرافکنده گفتم : _ ببخشید دکتر... میشه چند لحظه تشریف بیارید . دکتر از جمع آندو جدا شد و همراه کیفی که با دو دست گرفته بود، مقابلم ایستاد. نگاهش روی صورتم بود. برخلاف همه ی روزهای قبل ، که همیشه سرش را از نگاه به من پایین می گرفت، این بار توی صورتم زل زده بود که خجالت زده و سر به زیر گفتم : _باور کنید به خدا... من نمیتونم... نگفته تمام حرف هایم را خواند : _ خوب گوش کن ببین چی میگم... تمام راهها بسته شده... مش کاظم رو می خواهیم با موتور بفرستیم بلکه بتونه تا یکی از روستاهای اطراف بره، یه قابله بیاره... اما تا اون موقع باید تو هم یه کاری کرده باشی... شاید مش کاظم موفق نشد. سرم بالا آمد. با آن همه جدیتی که روی صورتش بود، اما نگرانی چشمانش با نگرانی چشمان من، شباهتی عجیب داشت. چند ثانیه نگاهم کرد و بعد کیف میان دستش را سمتم گرفت : _بیا... هرچی لازم داشته باشی، داره... اول فشارش رو بگیر... فشار مادر خیلی مهمه... بعدش هم سعی کن بهش روحیه بدی... الان اون، حال و روحیه‌اش، از من و تو، بدتره... اگه بخوای اینجوری با این نگاه پریشون، بالای سرش بشینی، مطمئن باش، مرگ رو جلوی چشماش میبینه. آهی کشیدم و کیف را از او گرفتم و به اجبار چشمی گفتم و وارد خانه شدم. اول فشار میمنت خانم را گرفتم. کمی فشارش پایین بود. دستور یه شربت شیرین به بی‌بی دادم و در کسری از ثانیه، بی بی با شربت گلاب و نسترن از راه رسید. بعد دست میمنت را در دست گرفت و به او امید داد: _نگران نباش... همه دارند تلاش می‌کنند که تو و بچه ات امشب رو به سلامت به صبح برسونید. و من اینبار با لبخندی که خوب نقابی بود برای درون مضطربم گفتم : _نفس عمیق بکش... نفس عمیق خودش درد رو کم میکنه... چون اکسیژن بیشتری به بدنت میرسونه... اگر کمردرد داری، میتونم کمرت رو برات ماساژ بدم. با درد، سری تکان داد و میان نفس های عمیقی که می کشید گفت : _خیلی درد دارم. همراه رقیه خانوم او را روی تشک نشاندیم و من با تمام توانی که در دستان لرزانم بود، شروع کردم به ماساژ دادن کمرش. بیشتر از درد زایمان، نگرانی و اضطراب سراغش آمده بود. چرا که بعد از گذشت چند دقیقه حالش بهتر شد و همین لبخند رضایت بی بی و رقیه خانم را به لبانشان نشاند و من در حالی که مدام ذکر می گفتم و در دلم از خدا کمک می‌خواستم کمر میمنت خانم را با دستان سرد و بی حسم آنقدر ماساژ دادم که درد کمرش کمتر شد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چہ سالیــہ اون سال ڪہ ببینمـ من لحظہ ڪربـلا باشمـ 🌱🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اما انگار قرار نبود، آن شب به صبح برسد. انگار قرار بود آنشب حتی از شب یلدا هم بلندتر باشد. درد زایمان هر نیم ساعت به نیم ساعت شدیدتر می شد و من همچنان داشتم تنها با ماساژ و گفتن ذکر روحیه ی باخته ام را تقویت می کردم. حال بدی داشتم. می دانستم یا دارم سکته می کنم از ترس یا مرگ را تجربه. ناچار بعد از دو ساعت حوالی ساعت ۱۱ شب از اتاق، با خستگی بیرون زدم. بغضم گرفته بود. تلاش های من در روند زایمان انگار اثری نداشت. ناامید و مایوس از خانه بیرون زدم. در حیاط خانه علی‌رغم هوای سرد زمستانی، آقاطاهر و دکتر کنار آتشی که روی یک منقل، به پا کرده بودند ، ایستاده بودند. از پله های کاهگلی پایین رفتم و نگاه هر دو باز با اضطراب مرا هدف گرفت . دکتر جلو آمد و من روی پله آخر حیاط سقوط کردم و اشکانم سرازیر شد. نگاه تند دکتر روی صورتم بود که بی توجه به آن همه عصبانیتی که در چهره اش می‌دیدم، از نگاهش فرار کردم و گفتم : _ بابا نمیتونم به خدا... این کار من نیست. سرش را خم کرد و با حرص توی صورتم گفت : _ نمی تونم نداریم... الان که وقت این حرف‌ها نیست... وضعیت همینه... باید بگی میتونم و خدا هم کمکت میکنه. باز زدم زیر گریه. _آخه من نمیتونم... سرم را بلند کردم و با همان چشمان پر اشک خیره اش شدم. با آنکه ته نگاهش به چشم خودم میدیدم که حق را به من می دهد، اما در ظاهر باز اخم کرد و با جدیت گفت : _مش کاظم بیچاره هم میتونست بگه من نمیتونم و خودش رو راحت کنه، اما با یه موتور راه افتاد و رفت... مگه میتونه با یه موتور،. توی این هوا، خودشو به روستای اطراف برسونه؟!... اما با این حال در این هوای پر از مه و برفی، تمام تلاششو کرد، که فردا نگه دست روی دست گذاشتیم و نتونستیم کاری بکنیم.... جونش رو گرفت کف دستش تا بلکه اتفاقی نیفته... که فردا همه پشیمون بشیم. بینی ام را محکم بالا کشیدم که صدای بلند یا الله ی از کنار در ورودی خانه شنیده شد. در روی پاشنه چرخید. آقا پیمان بود! که همراه گلنار وارد حیاط شدند. گلنار بی معطلی سمتم دوید و در حالیکه کنارم روی پله می نشست، شانه هایم را مالش داد . _چی شد مستانه؟ حرفی نزدم. حتماً خودش می توانست از حال و روزم بفهمد. نگاهم سمت دکتر و پیمان رفت و در دل دعا دعا میکردم بلکه آقا پیمان بتواند کاری کند که انگار همان لحظه خدا دعایم را شنید. آقا پیمان نگاهی به من انداخت و مصمم گفت : _گریه نکن خانم پرستار... همین الان با ماشینم راه می‌افتم میرم ببینم میتونم تا روستاهای اطراف برم. دکتر بلند اعتراض کرد : _تو مگه قابله می شناسی که با این همه اعتماد به نفس حرف میزنی ‌؟ گلنار فوری گفت : _من می‌شناسم... مشهدی ساره... چند باری اومد دیدن بی بی... خودش از خاطراتش می‌گفت که تا همین چند سال پیش حتی، قابله ی روستای بالا دست بوده .
گفت:من ازنماز خواندن لذت نمی برم!!! آیا ذکر؎هست کہ....... آیت الله شاه آبادی↯ بلافاصلہ گفت:شماموسیقی حرام گوشیم میکنی؟! طرف یکباره جاخورد! وحرف ایشان را تایید کرد. آیت الله شاه آبادی↯ بلافاصله می گوید:ذکࢪ لازم نیست!!! موسیقی حࢪام را ترک کنید❌ صدا؎ حرام،انسان را به گناهان علاقه مند، ودرنتیجه از نماز دور و بی علاقہ کرده و راه حضور شیطان را فراهـم می کند! ↯♡↯ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
وقتی مریض میشدم کل شب و به خاطره من بیدار بود.. اون وقت وقتی میگہ برو زیر غذارو ڪم کن اشاره به گوشیم میکنم میگم ،مگه نمیبینی کار دارم؟! ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عید امسال مرا لایق دیدار ڪنید .. یا مرا گریہ ڪنِ صحنِ علمـدار ڪنید 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اشکانم در آن سرما خشک شد و نگاهم با شوق به دکتر خیره . دکتر متفکرانه رو به گلنار و پیمان کرد و گفت : _خوب حالا اگر همچین خانومی رو هم بتونیم پیدا کنیم اما با ماشین نمیشه تا روستای بالا دست، رفت. پیمان باز اعتراض کرد : _چرا نمیشه؟ دکتر عصبی جواب داد : _چون روستای بالادست، راه کوهستانی داره و این راه توی این هوای برفی، مطمئناً هم خطرناکه، هم بسته است. اما گلنار فوری گفت : _من راهش رو بلدم... من و پدرم همیشه از یک راه میانبر می‌رفتیم روستای بالادست. دکتر سری با تاسف تکان داد و یعنی راه حل مناسبی نبود . _پیاده خیلی راهه خطرناک نمیشه. و گلنار باز اصرار کرد : _دکتر من راهش رو بلدم... یه کمی سخته ولی میشه. آقاطاهر این بار اعتراض کرد : _چشم سفیدی نکن دختر... هوا خرابه، تا یک ساعت دیگه ، باز هم برف میاد، دره پر از گرگ میشه... کجا میخوای بری توی این هوا؟ و گلنار بی هیچ ترسی جدی و مصمم باز سر حرفش ایستاد : _من می تونم به خدا... می تونم... چند سال پیش همین راه رو، توی همین هوا با پدرم رفتم.... اونوقت هم مجبور بودیم حالا هم میشه... همین چند سال پیش هم، توی همین هوا برای، دختر آقا ظفر، مشهد ساره رو از همون راه میانبر آوردیم به روستا... یادت نیست آقاطاهر؟ تازه تفنگ پدرم هم هست... تفنگ رو برمیدارم تا اگه گرگی حمله کرد، بتونیم از خودمون دفاع کنیم. هم دکتر و هم آقاطاهر سکوت کردند. نگاه من بین آن ها می چرخید که بی‌بی با صدای بلندی از بالای ایوان صدا زد: _ مستانه... پس چرا نمیای؟... این طفلکی تلف شد از درد. با آنکه روی صحبت بی بی با من بود اما نگاه همه سمت بی بی رفت و دکتر با جرأت تمام گفت : _بیبی پسرت رفته روستاهای اطراف دنبال قابله... اما امیدی نیست که بتونه برسه... گلنار خانوم میگه میتونه از راه میانبر بره روستای بالادست، مشهد ساره رو بیاره. و بی بی لحظه‌ای خشکش زد. اما خیلی زود لبخند ملیحی همراه با شوق روی لبش ظاهر شد : _خودشه... مشهدی ساره قابله ی زبردستیه... آره... آره. گلنار باز نگاهش سمت دکتر چرخید. انگار منتظر دستور دکتر بود. اما این بار آقا پیمان گفت : _آخه بی بی، یه دختره تنها که نمیشه پیاده توی این هوا، بره روستای بالادست! بی بی اخمی کرد و جواب داد: _ چی فکر کردی پسرم... گلنار از بچگی توی همین کوه و دره بزرگ شده... شما مردا اگه یکی میتونید باهاش برید ... یا الله بگید و آستین بالا بزنید.... زیاد وقت نداریم. از روی پله برخاستم و مصمم گفتم: _ اگر شما ها باهاش نمیرید... من میرم.... لااقل میتونم یه کاری کرده باشم. همین حرفم بود که فکر کنم باعث شد آقا پیمان مقتدرانه بگوید : _تفنگ مش کاظم رو بیارید... من باهاش میرم. لبخند روی لبم نشست و با شوق گلنار را در آغوش کشیدم و زیر گوشش گفتم: _ مراقب خودتون باشید... حواست هم به آقا پیمان باشه... فکر نکنم تا حالا از کوه بالا رفته باشه ها... اونم توی همچین هوایی! خندید و زیر گوشم جواب داد : _نگران نباش هر کسی با من بیاد، راه بلد میشه. گلنار و پیمان رفتند و من ماندم و دکتر آقاطاهر. بی بی قابلمه آبگرم گذاشت و دستمال سفیدی برید. قنداق بچه را پهن کرد و رقیه خانوم یکپارچه بزرگ پهن و همه منتظر به دنیا آمدن کودکی شدیم که هنوز نیامده، کل روستا را به هم ریخته بود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ما در خرداد ۱۴۰۰ انتخابات مهمّی در پیش داریم.✌️🏻✊🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یک ساعتی از رفتن گلنار و آقا پیمان گذشت و نه خبری از مش کاظم شد و نه خبری از مشهدی ساره . و درد زایمان همچنان بیشتر و بیشتر می‌شد. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، همان ماساژ بود. آنقدر کمر پر درد میمنت خانوم را با سرانگشتان بی حسم، ماساژ دادم که حس کردم تک‌تک انگشتان دستم، فلج شد. بی بی و رقیه خانم هم بازوان او را با دو دست مالش می دادند، بلکه درد کمتر شود. از خوردن دمنوش گل گاوزبان و روغن کرچک هم برای تسهیل در زایمان دریغ نشد، اما توفیقی نداشت. آن شب بلندتر از همه ی یلداهای عمرم بود و انگار قرار نبود که صبح فرا برسد. خسته از آن همه ماساژ، کمی خودم را عقب کشیدم و میمنت خانوم در حالی که باز روی تشک دراز میکشید، نالید. اشک در چشمان رقیه خانم جوشید و مستأصل نگاهم کرد و از تاسف سری تکان داد و بی بی آه غلیظی کشید. پیشرفت زایمان، چندان دلچسب نبود. تنها تمرین های تنفس عمیق و ماساژ ها بود که کمی درد را تسکین می داد. هر دو بازویم از شدت درد زق زق می کرد. اما دردی بیشتر از بازو و ذهن خسته ام مرا می آزرد . و آن تصور این بود که، فردا صبح، با طلوع آفتاب، یک روز جدید برای من و بی بی رقیه خانم آغاز میشد که ما باشیم و یک جسم بی جان که ملحفه ی سفیدی روی آن کشیده شده بود. بغضم، از این فکر مسموم گرفت. نفسم تنگ شد و باز از اتاق بیرون زدم و خسته تر از همه روزهای کاری در بهداری، پشت در اتاق، تکیه به دیوار آهسته گریستم. در میان صدای گریه ام، صدای قدم‌هایی را شنیدم. اما چشم باز نکردم برای دیدن. نیازی هم نبود. حتم داشتم که خود دکتر است. و حسم درست بود. مقابلم ایستاد . سایه ی اخم جدی اش را روی صورتم حس کردم و تا چشم گشودم با حرص و عصبانیتی که، از دیدن آن اخم نشسته روی صورتش، یکباره بر من مسلط شد، در حالیکه صدایم را به سختی کنترل می کردم، تا به گوش رقیه خانوم و بی بی نرسد، گفتم: _ چیه؟!... انتظار داری یه پرستار ساده ی بهداری، معجزه کنه؟!... نه... نمیتونم... کاری از دستم بر نمیاد... اینو بفهم. شاید بی ادب تر از همیشه شده بودم آنشب. آنقدر که حتی در مقابل اخم و نگاه خیره اش کوتاه نیامدم و با حرص بیشتری ادامه دادم : _چیه؟... خب نمیتونم... راست میگی تو که دکتری، یه کاری کن. حتی لحظه‌ای نگاه جدی اش را از من نگرفت و من کلافه از آن همه جدیت در نگاهش، سرم را کج کردم طرف دیگری که گفت : _ فردا وسایلت رو جمع می کنی برمیگردی خونه ی خانوم جانت، فیروزکوه... این روستا به همچین پرستاری ، که به خودش اعتماد نداره، نیاز نداره. باحرص فقط برای جواب دادن به آن همه توقع بالا کفری شدم و گفتم: _ فکر کردی میمونم؟... تو یه دکتر دیوانه ای... کسی که از یک پرستار ساده، انتظار دکتر زنان و زایمان داره، یا دیوونه است، یا هیچی از تخصص زنان و زایمان نمیدونه .
30.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃 ♥️ــــامونه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر شب از آن بالا ستاره ای می افتد و یک روز از آخرین باری که دیدمت دورتر می شوم راست می گفتی هیچ کس شبیه تو نیست. شبتون بخیر -------------------
❤️ هرکس در هوای تو نفس کشید، آرام شد هرکس دل به یاد تو داد، جان گرفت هرکس نام تو را برد، عزیز شد اتصال با تو، اتصال با تمام خوبیهاست اتصال با تو، برکت است، زندگی است اتصال با تو، تمام خیر است 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
شده یه بار وقتی شنیدی شام املت دارین.. بگے مامان همینکه تو هستی کافیه! :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⭕️ ان‌شاالله در سال ۱۴۰۰ یک بار دیگه عمود ۱۴۰۰ رو ببینیم 👤 حسین یکتا •┈••✾••┈• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فقط نگاهم کرد . این خونسردی ذاتی نگاهش که حتی ذره ای از جدیت نگاهش را کم یا زیاد نمی کرد، مرا بیشتر حرص می داد. برگشتم به اتاق. بی بی و رقیه خانم باز بازوهای میمنت را مالش می‌دادند که ناگهان صدای فریاد بلند میمنت خانم در کل خانه طنین انداخت: _ خدا..... و دلم نمی‌دانم چرا با شنیدن فریادش بی دلیل شکست! بی اختیار، سمتش دویدم. بی بی و رقیه خانوم دستپاچه شده بودند و گویی همه در نهایت حد نامیدی خود رسیده بودند. پایین پای میمنت نشستم و گفتم : _فقط نفس بکش... نفس عمیق... تمام توانت رو جمع کن... شاید این دفعه بشه. و بعد با چشم به بی بی اشاره کردم. میمنت خانوم همراه فشردن دست مادرش با گفته‌های من، با توانش را جمع کرد و نفس هایش را کنترل. بی بی در حالی که کنار من می‌نشست، آهسته زیر لب گفت: _ بچه داره به دنیا میاد. با شوق پرسیدم : _واقعاً بی بی؟ میمنت هم انگار جان تازه‌ای گرفت. رقیه خانم مدام میگفت؛ _ آفرین دخترم... چیزی نمونده تو میتونی. و من در حالی که همراه میمنت، نفس های عمیق می کشیدم تا دم بازدم او را هدایت کنم. بی بی ناگهان بلند و رسا گفت: _ مستانه کمکم کن... من نمیتونم. تا چشمم چرخید سمت بی بی، متوجه شدم که چیزی تا به دنیا آمدن نوزاد نمانده. با شوق فریاد زدم : _تموم شد... یه نفس عمیق دیگه... درد بعدی، بچه به دنیا آمده... تموم شد آفرین. وقتی درد باز شروع شد، همراه نفس عمیقی تمام توان رو به کار بردم و چقدر همراه خوبی بود میمنت خانوم و شاید در عرض چند دقیقه بچه به دنیا آمد. بی بی با ترس بچه را گرفت و اشک در چشم هر سه ی ما جوشید. این سخت ترین تجربه ی زندگی یا بهتر بگویم پرستاری ام بود. بی بی در حالی که نوزاد را از پا آویزان می‌کرد گفت: _مبارک باشه. و صدای گریه ی نوزاد در اتاق پیچید. _مستانه ناف بچه رو ببر. نگاهم به دستان لرزان بی‌بی افتاد. انگار قلبم از جا کنده شد. _من!! _آره دخترم... از وسط، ناف رو محکم گره بزن و بعد از بالای گره با قیچی ببر. انگار تمام خون درون رگ هایم سرد شد. نمی دانم چرا این کار ساده، برایم اینقدر سخت بود! اما خودم را مصمم کردم که باید آن شب این سخت ترین های عمرم را تجربه کنم. وقتی ناف نوزاد بریده شد، رقیه خانم تشت مسی آب گرمی آورد و همراه بی بی نوزاد را شستند و قنداق کردند و من دستانم را در همان لگن مسی با آب شسته و پیک خوش خبری شدم برای آقاطاهر. از اتاق بیرون زدم. دکتر و آقاطاهر منتظر شنیدن خبری از طرف من بودند. گرچه مسلماً آن ها صدای نوزاد را قبل از گفتن من شنیده بودند، اما گفتن خبر سلامت مادر و کودک، خودش مزه ی دیگری داشت! این خبر مسرت بخشی بود که تا آن روز، من به کسی نداده بودم .
🌱 ترك‌گناه‌ همیشه‌شق‌القمر‌وسخت‌نیست ...! بعضی‌وقت‌ها ترك‌گناه‌یعنی‌یه‌آنفالوکردن‌ساده ... امتحانش‌می‌ارزه((: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•| صبح بهار ما شب دیدار روے توست در قید و بند عید نبودیم، از نخست🌱 ════°✦ ✦°════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
→√♥💣 ←پُشـټ‌ِسَنگرݦَجازۍ باـخُودِݥون چَند‌چَندیم‌رَفیق؟!👀 ════°✦ ✦°════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آرزو می کنم همه خوبی‌های دنیا مال شما باشه دلتون شاد باشه غمی توی دلتون نشینه خنده از لب قشنگتون پاک نشه و دنیا به کامتون باشه 🌸روزتون زیـبا🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- کسایی که رفتن کربلا فقط میدونن این یعنی چی:)💔🌱 ----------------------------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• ࡅߺ߲ܟ̇ߺߊ‌‌ࡈࡋܝ‌ ܩܣܥ‌ࡅ࡙ߺ ܦ߭ߊ‌‌ࡈࡋܩܣ(ࡄ) ࡏަ̇ࡅߊ‌‌ܣ ̇ࡅܭ̇ࡅࡅ࡙ߺܩ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•