eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌میدونـۍبدترین‌جـٰاۍزندگۍڪجاست ؟! اونجاڪھ‌بـھ‌خاطریـھ‌فیـلم‌نمـٰازتو‌سریع میخونۍیـٰااصـلانمیخونۍ ! تـٰابـھ‌اون‌فیـلم‌برسۍ!!😐'' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نگاهم به لبان بی بی بود. _ پسر کدخدای دِه بالا.... ماشالله کلی گله گوسفند دارند... باباش دو تا خونه داره یکی پایین د‌ِه، یکی بالای دِه... پسرش هم کاریه... آدمیا خوبین . نگاهم چرخید سمت گلنار. از آن نگاه مغمومش پیدا بود که راضی نیست. اما بی بی خیلی از خواستگارش تعریف می‌کرد. آنقدر که به یُمن تعاریف بی بی، مسئله ی من و دکتر، فراموش شد. آقا آصف و دکتر هم برگشتند. و ورودشان باز برای من چیزی جز، افزایش ضربان تپش های قلب بی قرارم، نداشت! سیزده بدر سال 71، در طبیعت بکر روستا، کنار عمه و آقا آصف و خانم جان و با حضور دکتر و بی بی و گلنار و پدرش، خوش گذشت. شب وقتی، در اتاق ته حیاط، با آقا آصف و عمه و خانم جان، تنها شدم، خانم جان بی معطلی گفت: _خب آصف بگو ببینم دکتر چی بهت گفت؟ _چیز خاصی نگفت... صدای متعجب عمه و خانم جان بلند شد: _چیز خاصی نگفت! باز خانم جان ادامه داد: _دو تا تپه رو باهم فتح کردید و الان میگی چیز خاصی نگفت؟! آقا آصف با لبخند کمرنگی جواب داد: _فردا باید صبح برگردیم... بهتره زودتر بخوابیم. _چرا با این عجله!؟... خب دو سه روزی روستا بمونیم. عمه اینرا گفت و آقا آصف با لبخندی که حالا زودتر از کلامش او را لو داده بود، گفت: _آخه دکتر فردا میخواد بیاد خواستگاری. حس کردم یک لحظه، شعله ی سوزانی شدم از شدت گرما. و صدای جیغ عمه مرا آب کرد از خجالت. _الهی عزیزم... مبارکه. و چقدر طولانی شد آنشب! از هر یلدایی یلداتر بود انگار. تا صبح نخوابیدم. فکر و خیال آینده بدجوری سرم را مشغول کرد. و بالاخره آن شب یلدایی به صبح رسید. آقا آصف بیشتر از همه عجله ی رفتن داشت. و گس صرف صبحانه، همه با ماشین آقا آصف به خانه ی خانم جان رفتیم. سر راه خانم جان میوه و شیرینی خرید. اما تا پا در خانه گذاشتیم روال کار عوض شد. _زود باشید... افروز اون قالیچه ی جلوی در رو بشور... آصف جان ایوان رو یه جارو بزن... دیگه ببخشید دست تنها بودم کارام مونده... مستانه تو هم، یه غذایی بار بذار. عمه متعجب گفت: _چی میگی مادر من!... الان وقت قالی شستن نیست! آقا آصف هم تایید کرد: _وقت قالی شستن نیست ولی ایوان رو جارو میزنیم اما مهمان ها رو که نمیشه تو ایوان دعوت کرد باید بریم توی خونه. خانم جان که انگار تازه یه کمی فکر کرده بود، فوری گفت : _پس افروز شیرینی و میوه رو بشور. عمه خندید : سمیوه رو چشم ولی شیرینی رو بشورم خراب میشه ها! ساینقدر از من ایراد نگیرید... دست بجونبونید کلی کار داریم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
•• ✦.ای بی‌نشانِ‌مَحض، ✧.✦.نشان‌از‌که‌جویمَت؟ :'( این‌صاحبنا ؟!🌱 ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕ 🌸 😊 عمــــرتون بـلنـد🌸 ایـمانـتون راســخ🌸 لبتون خندون😊 الله نگهدار تون 💖 علی یارتون 💖 همراهتون دعای خیـروالدین👵👴 روزگارتون پـرمـهر💕 دلتـون خوش و نـورانی به نور خدا💖✨💖 ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌═══‌‌‌‌♥️ ♥️═══
•| |• ••• کیف داره نفس بکشی و ترازوی ثوابت سنگین و سنگین تر شه ! خدا دیگه با چه زبونی بگه‌مارو دوست‌ داره؟:) ••• ( در 🌖 حتی نفس کشیدنم ثواب داره🌿) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•{ ایـݩ‌ ࢪۅزآ‌ دَمِ غُࢪۅب…}•° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خانم جان از شدت ذوق و شوق حسابی کارها را با هم قاطی کرده بود! کم مانده بود که در آن وقت کم، پرده ها را هم بشود و باغچه را بیل بزند! اگر صبر آقا آصف و توضیحات کامل عمه نبود قطعا تا شب کارها تمام نمیشد. بالاخره بعد از ناهار هول هولکی که خورده شد، خانم جان آرام گرفت. چایی دم شد و میوه ها چیده شده و شیرینی ها در دیس، منظم در دو ردیف ساده کنار هم، آماده ی پذیرایی. و با صدای زنگ در انگار زلزله شد! _آصف کتت رو بپوش. _مستانه چادر سفیدت رو سر کن تا صدات نکردیم هم از آشپزخونه بیرون نمیای. _وای خدا روسری من کجاست!؟ همه با هم گفتیم : _خانم جان سرته! دستی روی سرش گذاشت و فریاد زد : _خب یکی بره درو باز کنه. آقا آصف دوید سمت در، و من دویدم سمت آشپزخانه. از کنار دیوار آشپزخانه یواشکی سرکی کشیدم و در یک لحظه، میان تعارف های بلند آقا آصف، دکتر را دیدم. کت و شلوار سورمه ای تیره ای پوشیده بود و دسته گلی دستش. و همراهش تنها دوست رفیق و شفیقش، آقا پیمان. فوری خودم را عقب کشیدم کنار ستون آشپزخانه و قلب بی تابم را با نفس عمیقی آرام کردم. خدا را شکر فاصله ی اتاق تا آشپزخانه زیاد نبود و صدای صحبت های آن ها به راحتی شنیده می‌شد. _خوش آمدید... _سلامت باشید. سکوت چند لحظه ای حاکم شد. و انگار وقتی همه سکوت می‌کردند، من استرس میگرفتم، چون هر لحظه انتظار شنیدن فرمان آمدنم را داشتم. اما سکوت اول با صحبت آقا پیمان شکسته شد: _خب خانم بزرگ... یه کلام بریم سر اصل مطلب... مادر و پدر حامد جان، ایران نیستن... احتمالا هم نمیتونن بیان ایران... حالا آن شاالله قراره بعد از این جلسه، خود حامد باهاشون تماس بگیره... ولی به هر حال... من این جلسه خدمت شما رسیدم. _اگه ممکنه شماره ی تماسی ازشون دارید به من بدید، من یه تماس باهاشون بگیرم. آقا آصف اینرا گفت و حامد جواب داد: _بله... حتما. و باز سکوت شد. چشم بستم و باز منتظر اجازه ی احضارم شدم. اما بعد از چند دقیقه ای خانم جان پرسید: _خب پسرم خودت بگو... ما نمیخوایم زیاد بهت سخت بگیریم... چی داری واسه ی زندگی؟ ... چی میتونی مهر مستانه کنی؟ لحن صدایش آرام برخاست و مرا در خلسه فرو برد. آنقدر که محو شدم در زمان و فقط صدای او را می‌شنیدم که گفت: _عرض کنم خدمت شما که... من فقط از زندگی و خونه، همون اتاقک ته بهداری رو دارم... و جز اون 5 هکتار زمین اطراف تهران و یه پیکان که مطمئنا مشاهده کردید... توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
• . ماھِ‌رمضان‌کھ‌ماھِ‌پرفیض‌خداستـ؛ هنگام‌تقـٰاضاۍظھورمولاستـ' :) زین‌خواستھ‌هرکسـےکهـ‌غفلت‌دارد غافل‌زخداودین‌وقرآن‌ودعاستـ🍃˘˘ . 🌙'! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مکثی کرد که همراه مکث او، همه هم سکوت اختیار کردند. و باز من چادر سفیدم را روی سرم مرتب کردم و آماده ی ورود به اتاق شدم که باز بحث ادامه پیدا کرد: _شما بعد ازدواج باز هم میخواید در روستا زندگی کنید؟ اینرا آقا آصف پرسید و حامد جواب داد: _بله... یکی از دلایلی که تا حالا ازدواج نکردم همینه... که هیچ کسی حاضر نمیشد با من در روستا زندگی کنه. و اینبار نوبت پرسش خانم جان بود: _توی همون اتاق ته حیاط میخوای زندگی کنی پسرم؟ _ فعلا بله... البته میشه یه ساختمان پشت همون بهداری ساخت... قولش رو مش کاظم بهم داده... ولی زمان میبره. باز سکوت شد و من باز منتظر صدا زدن آقا آصف یا خانم جان. _ حالا خانم بزرگ شما این آقا دکتر ما رو به غلامی قبول کنید... خونه اش پای من... یه دو طبقه حیاط دار دوبلکس واسش می‌سازم ویلایی... استخر هم واسش میزنم... خیالتون تخت. از شوخی آقا پیمان همه خندیدند و انگار پاک یادشان رفته بود که یک مستانه ای در آشپزخانه منتظر اجازه ی ورود است! _خب دکتر جان... این بحث باید با مستانه خانم تکمیل بشه. فوری با این حرف آقا آصف، چادرم را مرتب کردم و امیدوار شدم که وارد جمعشان میشوم که آقا پیمان گفت: _خود خانم پرستار هم راضیه... من مطمئن هستم... همون چند روزی که نبودن کل روستا سراغش رو میگرفتن... خودشون هم با اهالی دوست شدن. و با این حرف باز من فراموش شدم! _یعنی الان اون 5 هکتار زمین اطراف تهران رو میخواید مهر مستانه کنید؟ عمه پرسید و حامد جوآب داد : _بله... البته اگه خودشون قبول کنند. همه سکوت کردند. فکر می‌کردم کمی هم از زمان ورودم به مجلس گذشته است اما کسی چیزی نمی‌گفت. انگار بود و نبود من چندان اهمیت نداشت. تقریبا ناامید شده بودم که صدای حامد را شنیدم : _ببخشید... جسارتا مستانه خانم نیستند؟ بالاخره یک نفر متوجه ی نبود من شد. لبخندی از این پرسش به لبم نشست و دستپاچگی جواب دادن عمه و آقا آصف و خانم جان، ظاهر شد. _مستانه! _وای... _خاک به سرم آصف! _افروز جان بی زحمت برو یه چیزی بیار، دهان مهمان های ما خشک شد. انگار آقا آصف هواست با آن حرف، رمزی و محرمانه به عمه بگوید که سراغ من بیاید و در واقع آن کلام نشان از غفلت همه از حضور من داشت. ولی با آن حرف آقا آصف، عمه سمت آشپزخانه آمد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙🍃 🎬 🔖 اکسیر جوانی 🔹فوائد روزه‌داری 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همان صبحِ قشنگی ڪه پس ازهر تڪرار؛ عاقبت این دلِ دیوانه به نامت خورده .. صبحتون به شادی 💙🌸💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 نماهنگ صدام زدی دعوت شدم باز اومدم مهمونی با اینکه تو آلودگی‌های منو میدونی خوبه که از من پیش جمع رو برنمیگردونی... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عمه وارد آشپزخانه شد و ریز خندید: _وای مستانه... تو رو خدا ببخش... پاک یادمون رفت تو توی آشپزخانه ای. نگاه معترضانه ای به عمه انداختم. _بله... دیدم هر چی منتظر میشم هیچ کی منو صدا نمیکنه. عمه فوری چرخید سمت گاز و در حالیکه چایی می‌ریخت گفت: _حالا بیا این سینی چایی رو ببر... من میوه و شیرینی رو میارم. عمه سینی چای را دستم داد و من با دستانی یخ زده آنرا گرفتم. نمی‌دانم استرس کدام سوال و پرسشی را داشتم که آنطور ریز، دستانم میلرزید. با قدم هایی کوتاه سمت اتاق رفتم. سرم پایین بود و نگاهم روی فنجان های چای که وارد اتاق شدم و با ورودم تنها کسی که برخاست، حامد بود. سرم را بلند کردم و نگاهم به لبخند دلنشین روی لبانش گره خورد. _بفرمایید. اینرا گفتم و او نشست. اول سمت آقا آصف رفتم و او مرا حواله ی دکتر کرد. _اول جناب دکتر. آهسته چرخیدم سمت دکتر، از من بعید نبود که فنجان های چای را با آن لرزش دستانم، رویش بریزم. سینی را مقابلش گرفتم. فنجانش را که برداشت، سرش را بلند کرد سمتم. قطعا دلشوره ی بی جهتم را فهمید. دستش را سمت سینی گرفت و لحظه ای لرزش آنرا متوقف کرد. آب شدم از شرم! لبخند زنان آهسته پرسید: _میخوای من سینی رو بچرخونم؟ _نه... اختیار دارید... خودم میتونم. و بی معطلی از زیر نگاهش فرار کردم. آقا پیمان هم لبخند زنان چایش را برداشت و تشکر کرد و بعد نوبت خانم جان و آقا آصف شد. عمه هم پیش دستی برای میوه و شیرینی آورد و من نشستم کنار عمه. آقا آصف اینبار ریش و قیچی را دست گرفت: _خب مستانه جان... شما حاضری با آقای دکتر توی روستا زندگی کنی؟ نگاهم روی سرانگشتان سرد و یخ زده ام بود. _بله... من عاشق روستای زرین دشتم... من با مردمان خوبش، خو گرفتم. مکثی بین کلام آقا آصف ایجاد شد: _مهریه چی؟... با 5 هکتار زمین مشکلی نداری؟ _نه... چه مشکلی باید داشته باشم؟ آقا پیمان بلند گفت : _پس مبارکه. و عمه که هنوز انگار قانع نشده بود پرسيد : _دوری از ما و خانم جان برات سخت نیست؟ _من 6 ماه توی بدترین شرایط زندگیم، بعد فوت پدرو مادرم توی اون روستا زندگی کردم... فکر نکنم برام سخت باشه. همه اینبار سکوت کردند. تا بالاخره خانم جان حرف آخر را زد: _مبارکه... کامتون رو شیرین کنید. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🎶 عشق‌دوطرفه... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراحل بزرگ شدن تو فضای مجازی ایران ! ـ باآلِ علی هرکه درافتاد ور افتاد✌️🏻:)💣🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 " فاقبل‌ عذری؛ خدایا عذرم را بپذیر... خدایا خودت گفتی ، مگه میشه که خودت عمل نکنی ؟!💔😭 💛 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
و شیرین شد زندگی ام به عشق! و عشق انگار همان تکه پازل گمشده ی روزهایم بود. همانی که وقتی، سرجایش نشست، قرار همه ی روزهایم آمد. اما دلم تازه بیقرارش شده بود. و سخت بود باور کنم من همان مستانه ای هستم که دوبار اراده کردم تا برای همیشه از آن روستا بروم و حالا نه تنها ماندگار شدم، بلکه قلبم را هم به روستا و دکتر آن، هدیه دادم. عجیب است تقدیری که برای ما رقم می‌خورد! و اینگونه شد که قرار شد یک عقد ساده ی محضری داشته باشیم تا سالگرد فوت پدر و مادرم تمام شود و بعد از آن، مراسم ازدواج. برای همان عقد ساده ی محضری هم، تنها خرید یک حلقه نیاز بود و انجام آزمایشات. و باز آزمایشات و خاطرات تلخی که حتی با اسمش برایم زنده شد و دلهره ای عجیب که اینبار چه خواهد شد!؟ اما وقتی جواب آزمایشات مشکلی نداشت، لبخند شوقم چند برابر شد. آنقدر که حامد دید. در راه برگشت از آزمایشگاه بود که گفت: _حوصله ی خرید داری؟ _خرید! _حلقه و یه قواره چادری و همین چیزایی که برای عروس خانم ها می‌خرند دیگه. با شرم سرم را پایین انداختم و گفتم : _بله دکتر. خندید : _فکر نمیکنی دیگه وقتشه که حامد صدام کنی؟ عرق شرم، گردنم را پوشاند. مجبور به سکوت شدم اما او اصرار داشت که نامش را از زبان قاصر من بشنود. _نمیخوای صدام کنی حامد جان؟! آنطوری که او گه گاهی نگاهم می‌کرد در حین رانندگی، مجبور شدم دستم را سایبان چشمانم کنم. _دیگه فرار فایده نداره مستانه خانم، فردا قرار محضر داریم... نمیشه که اینجوری از من خجالت بکشی. وقتی آنگونه نگاهم می‌کرد که شعله های عشق درون قلبش،. در چشمانش نمایان میشد،. من نباید از شرم میسوختم آیا؟ اما مجبور بودم که مهلت بخواهم. _حالا تا فردا. بلند خندید. از آن خنده هایی که از او بعید بود! دستم را لحظه ای از جلوی چشمانم کنار زدم تا خنده اش را ببینم که لبخندش نصیبم شد: _باشه... تا فردا... فعلا بریم حلقه بخریم ببینیم تا فردا مستانه خانم چقدر میتونه خجالتش رو کنار بذاره. با آنکه تمام لحظات کنار او پر بودم از شرم و خجالت!... اما خوش می‌گذشت. چیزی در قلبش بود که مرا به زندگی امیدوار می‌کرد. آنقدر که سر نترسی داشته باشم برای حوادث آینده و بیماریش را فراموش کنم برای همیشه. حالش خوب بود و من از او هم بهتر بودم. حال دل هردویمان خوب بود به وقت بهار. بهاری که شروعش با عشق بود و پیشاپیش داشت نوید روزهای عاشقی را می‌داد. روزهای قشنگی که شروعش با عقدمان تثبیت شد. و بهار سال 71 مصادف شد با عقد من و حامد! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
ماھِ‌رمضان‌درهرسال،قطعهـ‌اۍازبھشت‌است‌کهـ‌خدا درجهنم‌سوزانِ‌دنیاۍِمادۍِما؛آن‌راواردمۍکندوبھ‌مافرصت‌مۍدهدکھ‌خودمان‌رابرسرِاین‌سفره‌الھۍدراین‌ماه،واردبھشت‌کنیم🌱' :) . مقامِ معظم‌رهبرۍ♥️˘˘‌ 🌙˘˘‌ •.↠🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ماھِ‌رمضان‌درهرسال،قطعهـ‌اۍازبھشت‌است‌کهـ‌خدا درجهنم‌سوزانِ‌دنیاۍِمادۍِما؛آن‌راواردمۍکندوبھ‌مافرصت‌مۍدهدکھ‌خودمان‌رابرسرِاین‌سفره‌الھۍدراین‌ماه،واردبھشت‌کنیم🌱' :) . مقامِ معظم‌رهبرۍ♥️˘˘‌ 🌙˘˘‌ •.↠🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرصبح، آغازیست دوباره برای آموختن وبالیدن آغازی برای تکاندن غباراز دل ونشاندن غنچه های محبت وعشق ❤️
رمضـان آغـوش بـازِ خـداســت براۍ آنان ڪھ قھر ڪردھ‌اند! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگتم حاجی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_دوشیزه ی مکرمه، سرکار خانم مستانه تاجدار، آیا وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای حامد پورمهر درآورم، آیا وکیلم؟ این دفعه ی سوم بود. نشسته بودم کنار حامد، و با آنکه جز عمه و آقا آصف، خانم جان و آقا پیمان کسی در محضر حضور نداشت، اما نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم زبانم قاصر است از جواب دادن. آنقدر مکث کردم که حامد نگاهم کرد. نگاهش را از قرآنی که روی دستان هردویمان گشوده بود، گرفت. _مستانه؟ بغض در گلویم نشست و همان موقع با آن مکث طولانی من، آقا پیمان بلند گفت : _زیر لفظی... عروس خانم زیر لفظی میخواد. حامد دست برد سمت کتش و یک سکه بهارآزادی بیرون کشید و سمتم گرفت. _ببخشید دیگه... اگه با این بله رو نگی دیگه چیزی ندارم. اما بغض من از چیز دیگری بود. چیزی که هیچ کسی متوجه ی آن نشد. سکه ای که حامد کف دستم گذاشت هنوز روی دستم بود و من باز سکوت کرده بودم که محضردار باز پرسید: _آیا وکیلم؟ خانم جان جلو آمد و با حرص توی گوشم گفت: _چت شده؟... چرا جواب نمیدی؟ نگاه پر اشکم سمت خانم جان رفت.شاید همان پر اشکم دلش را لرزاند. _جای پدر و مادرم... خیلی خالیه... از شنیدن جوابم ماتش برد. و بغض من شکست. حامد فوری دستمالی دستم داد و عمه سمتم دوید : _مستانه جان... قربونت برم عمه... گریه نکن، شگون نداره. خانم جان دستی به سرم کشید و مرا بوسید و مثل من با بغض گفت: _اونها هم اینجان... مگه میشه نباشن... بله رو بگو که اگه الان ارجمند زنده بود، گوشتو میپیچوند که همه ما رو علاف خودت کردی. سرم را بالا گرفتم و نگاهم به عاقد افتاد که همچنان منتظر بود و حامدی که نگاهش هنوز با من بود و وقتی غم چشمانم را خواند، بی درنگ دستم را گرفت و با فشار ریزی به سرانگشتان دستم به من فهماند که تا آخرین لحظات عمرم با من خواهد بود. _با اجازه ی.... باز مکث کردم و فوری برای فرار از بغض نشسته در گلویم ادامه دادم : _خانم جانم.... بله. صدای کف زدن ها برخاست. و اشک چشم عمه، آقا آصف و خانم جان، سرازیر شد اما من آرام شدم. چون گرمای دست حامد داشت در تن سردم رسوخ می‌کرد و به من امید میداد. حامد زودتر از من بله را گفت و نیازی به زیر لفظی نداشت و حلقه هایمان بعد از عقد رد و بدل شد. ساده بود اما زیبا. و اینگونه رنگ روزهایم عوض شد. و عجب آرامشی بعد از گفتن آن بله نصیبم شد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
• •|معبــودِ‌بی‌همتای‌من، خواسته‌های‌دلم‌را باحکمتت،یکی‌کـن...🌿!'|• • 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿 ‌مباد ما را كه دل به بسپاریم! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸤ درگیر مقدسیم در جبهه ⸣ ـ ♥️💣🌱 ـ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•