فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 نماهنگ
صدام زدی
دعوت شدم
باز اومدم مهمونی
با اینکه تو آلودگیهای منو میدونی
خوبه که از من پیش جمع رو برنمیگردونی...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_139
عمه وارد آشپزخانه شد و ریز خندید:
_وای مستانه... تو رو خدا ببخش... پاک یادمون رفت تو توی آشپزخانه ای.
نگاه معترضانه ای به عمه انداختم.
_بله... دیدم هر چی منتظر میشم هیچ کی منو صدا نمیکنه.
عمه فوری چرخید سمت گاز و در حالیکه چایی میریخت گفت:
_حالا بیا این سینی چایی رو ببر... من میوه و شیرینی رو میارم.
عمه سینی چای را دستم داد و من با دستانی یخ زده آنرا گرفتم.
نمیدانم استرس کدام سوال و پرسشی را داشتم که آنطور ریز، دستانم میلرزید.
با قدم هایی کوتاه سمت اتاق رفتم.
سرم پایین بود و نگاهم روی فنجان های چای که وارد اتاق شدم و با ورودم تنها کسی که برخاست، حامد بود.
سرم را بلند کردم و نگاهم به لبخند دلنشین روی لبانش گره خورد.
_بفرمایید.
اینرا گفتم و او نشست. اول سمت آقا آصف رفتم و او مرا حواله ی دکتر کرد.
_اول جناب دکتر.
آهسته چرخیدم سمت دکتر، از من بعید نبود که فنجان های چای را با آن لرزش دستانم، رویش بریزم.
سینی را مقابلش گرفتم. فنجانش را که برداشت، سرش را بلند کرد سمتم.
قطعا دلشوره ی بی جهتم را فهمید. دستش را سمت سینی گرفت و لحظه ای لرزش آنرا متوقف کرد. آب شدم از شرم!
لبخند زنان آهسته پرسید:
_میخوای من سینی رو بچرخونم؟
_نه... اختیار دارید... خودم میتونم.
و بی معطلی از زیر نگاهش فرار کردم. آقا پیمان هم لبخند زنان چایش را برداشت و تشکر کرد و بعد نوبت خانم جان و آقا آصف شد.
عمه هم پیش دستی برای میوه و شیرینی آورد و من نشستم کنار عمه. آقا آصف اینبار ریش و قیچی را دست گرفت:
_خب مستانه جان... شما حاضری با آقای دکتر توی روستا زندگی کنی؟
نگاهم روی سرانگشتان سرد و یخ زده ام بود.
_بله... من عاشق روستای زرین دشتم... من با مردمان خوبش، خو گرفتم.
مکثی بین کلام آقا آصف ایجاد شد:
_مهریه چی؟... با 5 هکتار زمین مشکلی نداری؟
_نه... چه مشکلی باید داشته باشم؟
آقا پیمان بلند گفت :
_پس مبارکه.
و عمه که هنوز انگار قانع نشده بود پرسيد :
_دوری از ما و خانم جان برات سخت نیست؟
_من 6 ماه توی بدترین شرایط زندگیم، بعد فوت پدرو مادرم توی اون روستا زندگی کردم... فکر نکنم برام سخت باشه.
همه اینبار سکوت کردند. تا بالاخره خانم جان حرف آخر را زد:
_مبارکه... کامتون رو شیرین کنید.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #ویدئواستوری
🎶 عشقدوطرفه...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراحل بزرگ شدن تو
فضای مجازی ایران !
ـ باآلِ علی هرکه درافتاد
ور افتاد✌️🏻:)💣🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپکوتاه🎬
" فاقبل عذری؛ خدایا عذرم را بپذیر...
خدایا خودت گفتی ، مگه میشه که
خودت عمل نکنی ؟!💔😭
#ماهمهمانیخدا 💛
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_140
و شیرین شد زندگی ام به عشق!
و عشق انگار همان تکه پازل گمشده ی روزهایم بود.
همانی که وقتی، سرجایش نشست، قرار همه ی روزهایم آمد.
اما دلم تازه بیقرارش شده بود. و سخت بود باور کنم من همان مستانه ای هستم که دوبار اراده کردم تا برای همیشه از آن روستا بروم و حالا نه تنها ماندگار شدم، بلکه قلبم را هم به روستا و دکتر آن، هدیه دادم.
عجیب است تقدیری که برای ما رقم میخورد!
و اینگونه شد که قرار شد یک عقد ساده ی محضری داشته باشیم تا سالگرد فوت پدر و مادرم تمام شود و بعد از آن، مراسم ازدواج.
برای همان عقد ساده ی محضری هم، تنها خرید یک حلقه نیاز بود و انجام آزمایشات.
و باز آزمایشات و خاطرات تلخی که حتی با اسمش برایم زنده شد و دلهره ای عجیب که اینبار چه خواهد شد!؟
اما وقتی جواب آزمایشات مشکلی نداشت، لبخند شوقم چند برابر شد. آنقدر که حامد دید. در راه برگشت از آزمایشگاه بود که گفت:
_حوصله ی خرید داری؟
_خرید!
_حلقه و یه قواره چادری و همین چیزایی که برای عروس خانم ها میخرند دیگه.
با شرم سرم را پایین انداختم و گفتم :
_بله دکتر.
خندید :
_فکر نمیکنی دیگه وقتشه که حامد صدام کنی؟
عرق شرم، گردنم را پوشاند. مجبور به سکوت شدم اما او اصرار داشت که نامش را از زبان قاصر من بشنود.
_نمیخوای صدام کنی حامد جان؟!
آنطوری که او گه گاهی نگاهم میکرد در حین رانندگی، مجبور شدم دستم را سایبان چشمانم کنم.
_دیگه فرار فایده نداره مستانه خانم، فردا قرار محضر داریم... نمیشه که اینجوری از من خجالت بکشی.
وقتی آنگونه نگاهم میکرد که شعله های عشق درون قلبش،. در چشمانش نمایان میشد،. من نباید از شرم میسوختم آیا؟
اما مجبور بودم که مهلت بخواهم.
_حالا تا فردا.
بلند خندید. از آن خنده هایی که از او بعید بود!
دستم را لحظه ای از جلوی چشمانم کنار زدم تا خنده اش را ببینم که لبخندش نصیبم شد:
_باشه... تا فردا... فعلا بریم حلقه بخریم ببینیم تا فردا مستانه خانم چقدر میتونه خجالتش رو کنار بذاره.
با آنکه تمام لحظات کنار او پر بودم از شرم و خجالت!... اما خوش میگذشت. چیزی در قلبش بود که مرا به زندگی امیدوار میکرد. آنقدر که سر نترسی داشته باشم برای حوادث آینده و بیماریش را فراموش کنم برای همیشه.
حالش خوب بود و من از او هم بهتر بودم.
حال دل هردویمان خوب بود به وقت بهار. بهاری که شروعش با عشق بود و پیشاپیش داشت نوید روزهای عاشقی را میداد.
روزهای قشنگی که شروعش با عقدمان تثبیت شد.
و بهار سال 71 مصادف شد با عقد من و حامد!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
ماھِرمضاندرهرسال،قطعهـاۍازبھشتاستکهـخدا درجهنمسوزانِدنیاۍِمادۍِما؛آنراواردمۍکندوبھمافرصتمۍدهدکھخودمانرابرسرِاینسفرهالھۍدراینماه،واردبھشتکنیم🌱' :)
.
مقامِ معظمرهبرۍ♥️˘˘
#ماهرمضان🌙˘˘
•.↠🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ماھِرمضاندرهرسال،قطعهـاۍازبھشتاستکهـخدا درجهنمسوزانِدنیاۍِمادۍِما؛آنراواردمۍکندوبھمافرصتمۍدهدکھخودمانرابرسرِاینسفرهالھۍدراینماه،واردبھشتکنیم🌱' :)
.
مقامِ معظمرهبرۍ♥️˘˘
#ماهرمضان🌙˘˘
•.↠🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرصبح،
آغازیست دوباره
برای آموختن وبالیدن
آغازی برای تکاندن غباراز دل
ونشاندن غنچه های
محبت وعشق
#صبحتون_دلنواز
❤️
رمضـان آغـوش بـازِ خـداســت
براۍ آنان ڪھ قھر ڪردھاند!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگتم حاجی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_141
_دوشیزه ی مکرمه، سرکار خانم مستانه تاجدار، آیا وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای حامد پورمهر درآورم، آیا وکیلم؟
این دفعه ی سوم بود. نشسته بودم کنار حامد، و با آنکه جز عمه و آقا آصف، خانم جان و آقا پیمان کسی در محضر حضور نداشت، اما نمیدانم چرا احساس میکردم زبانم قاصر است از جواب دادن.
آنقدر مکث کردم که حامد نگاهم کرد. نگاهش را از قرآنی که روی دستان هردویمان گشوده بود، گرفت.
_مستانه؟
بغض در گلویم نشست و همان موقع با آن مکث طولانی من، آقا پیمان بلند گفت :
_زیر لفظی... عروس خانم زیر لفظی میخواد.
حامد دست برد سمت کتش و یک سکه بهارآزادی بیرون کشید و سمتم گرفت.
_ببخشید دیگه... اگه با این بله رو نگی دیگه چیزی ندارم.
اما بغض من از چیز دیگری بود. چیزی که هیچ کسی متوجه ی آن نشد.
سکه ای که حامد کف دستم گذاشت هنوز روی دستم بود و من باز سکوت کرده بودم که محضردار باز پرسید:
_آیا وکیلم؟
خانم جان جلو آمد و با حرص توی گوشم گفت:
_چت شده؟... چرا جواب نمیدی؟
نگاه پر اشکم سمت خانم جان رفت.شاید همان پر اشکم دلش را لرزاند.
_جای پدر و مادرم... خیلی خالیه...
از شنیدن جوابم ماتش برد. و بغض من شکست.
حامد فوری دستمالی دستم داد و عمه سمتم دوید :
_مستانه جان... قربونت برم عمه... گریه نکن، شگون نداره.
خانم جان دستی به سرم کشید و مرا بوسید و مثل من با بغض گفت:
_اونها هم اینجان... مگه میشه نباشن... بله رو بگو که اگه الان ارجمند زنده بود، گوشتو میپیچوند که همه ما رو علاف خودت کردی.
سرم را بالا گرفتم و نگاهم به عاقد افتاد که همچنان منتظر بود و حامدی که نگاهش هنوز با من بود و وقتی غم چشمانم را خواند، بی درنگ دستم را گرفت و با فشار ریزی به سرانگشتان دستم به من فهماند که تا آخرین لحظات عمرم با من خواهد بود.
_با اجازه ی....
باز مکث کردم و فوری برای فرار از بغض نشسته در گلویم ادامه دادم :
_خانم جانم.... بله.
صدای کف زدن ها برخاست. و اشک چشم عمه، آقا آصف و خانم جان، سرازیر شد اما من آرام شدم.
چون گرمای دست حامد داشت در تن سردم رسوخ میکرد و به من امید میداد.
حامد زودتر از من بله را گفت و نیازی به زیر لفظی نداشت و حلقه هایمان بعد از عقد رد و بدل شد. ساده بود اما زیبا.
و اینگونه رنگ روزهایم عوض شد.
و عجب آرامشی بعد از گفتن آن بله نصیبم شد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
#بیوگرافی
•
•|معبــودِبیهمتایمن،
خواستههایدلمرا
باحکمتت،یکیکـن...🌿!'|•
•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافی 🌿
مباد ما را كه دل
به #عشقهایمجازی
بسپاریم!
#سیدمرتضیآوینی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
994.6K
#گوشجان🎧
[برای روزهای روزه داری 🌱]
•آدم گاهی اوقات با همین حالت
تاوان خیلی سختی میده ...
ماهِمهمانیخدا 🌙💛
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ببخش !
منِحقیرِضعیفِحیرانِدلشکستهرا . .
کهزنجیرِهوسآلودِگناهقلبمراتسخیرکرده
#بسمنامتاللهمهربانقلبم♥️🖐🏼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_142
بعد از محضر مهمان خانم جان بودیم ناهار. خانم جان هم سنگ تمام گذاشته بود.
فسنجان و قورمه سبزی درست کرده بود و یک سفره ی بزرگ توی اتاق پهن.
جلوتر از بقیه وارد خانه شدم تا کمک خانم جان کنم که گفت:
_دست به هیچی نزن.... برو بالا یه سفره برای تو و دکتر گذاشتم، با هم بالا غذا بخورید.
خشکم زد. حتی یخ کردم.
_چرا؟
با اخم نگاهم کرد:
_چرا داره؟.... شوهرته.
و من تازه رسیدم به حرف حامد که گفته بود؛ حالا ببینیم بعد عقد چطور خجالتت رو کنار میذاری.
به فرمان خانم جان، سفره ی کوچکی در اتاق خودم پهن کردم و دو بشقاب گذاشتم. خانم جان خودش، با آن پا دردی که داشت، از ذوقش، یک دیس برنج و یک بشقاب خورشت هم برای ما آورد. سفره ی دو نفره ی ما چیده شد که خانم جان گفت :
_من برم صداش بزنم.
و با رفتن او من باز تپش قلب گرفتم. پای همان سفره، دو زانو نشسته بودم و در حالیکه دستان سردم را در هم قلاب کرده بودم و روی زانوانم گذاشته بودم، منتظر ورود حامد بودم.
آمد. حتی صدای پاهایش هم ضربان قلبم را دو برابر میکرد. تا در اتاق باز شد، نفسم را در سینه حبس کردم و لحظه ای چشمانم را بستم. درست مقابلم آن طرف سفره نشست و او بود که اولین کلام بعد از عقدمان را زد.
_وقتی سر سفره عقد سکوت کردی دلم لرزید... فکر کردم پشیمون شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. سرم را بلند کردم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش جا خوش کرد. لبخند روی لبانش پهن شد:
_الان که پشیمون نشدی؟
خنده ام گرفت:
_نه خوشبختانه.
دست دراز کرد سمت دیس برنج و در حالیکه در بشقاب مقابل من برنج میکشید گفت:
_پس چرا خجالتت رو کنار نذاشتی.
_چی؟!
_هنوز روسری سرته.
فشار پنجه هایم که در هم قلاب شده بود بیشتر شد. دستانم یه گوله یخ بود.
_گفتم سختته.
آهسته دستانم بالا آمد و گیره ی روسری سفیدم را کشیدم. روسری ام سُر خورد و روی شانه هایم افتاد. اما هنوز سرم پایین بود که صدایش را شنیدم :
_چقدر موهات بلنده!... چه رنگ قشنگی داره!... رنگ طبیعی خودشونه؟
_بله.
_حالا دیگه نمیخوای سرتو بلند کنی و منو ببینی؟
ناچار آهسته سر بلند کردم و نگاهم باز اسیر تیله های مشکی نگاهش شد.
_سلام خانومم.
آب شدم از خجالت و با لبخندی که داشت روی گونه ام چال کوچکی می انداخت آهسته زمزمه کردم :
_حامد!
_جان.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"آب خورده ست
ز خونهایِشما شمشیرم
به علی! قبله ی خود را
ز شما می گیرم😏👊"
#قدس🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دعاییهویی 🌙↓
°
خدایـــــآ !
ماࢪاطاقتمُࢪدننیست..
شھیدمانڪن..!(:❤
°🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_142
بعد از محضر مهمان خانم جان بودیم ناهار. خانم جان هم سنگ تمام گذاشته بود.
فسنجان و قورمه سبزی درست کرده بود و یک سفره ی بزرگ توی اتاق پهن.
جلوتر از بقیه وارد خانه شدم تا کمک خانم جان کنم که گفت:
_دست به هیچی نزن.... برو بالا یه سفره برای تو و دکتر گذاشتم، با هم بالا غذا بخورید.
خشکم زد. حتی یخ کردم.
_چرا؟
با اخم نگاهم کرد:
_چرا داره؟.... شوهرته.
و من تازه رسیدم به حرف حامد که گفته بود؛ حالا ببینیم بعد عقد چطور خجالتت رو کنار میذاری.
به فرمان خانم جان، سفره ی کوچکی در اتاق خودم پهن کردم و دو بشقاب گذاشتم. خانم جان خودش، با آن پا دردی که داشت، از ذوقش، یک دیس برنج و یک بشقاب خورشت هم برای ما آورد. سفره ی دو نفره ی ما چیده شد که خانم جان گفت :
_من برم صداش بزنم.
و با رفتن او من باز تپش قلب گرفتم. پای همان سفره، دو زانو نشسته بودم و در حالیکه دستان سردم را در هم قلاب کرده بودم و روی زانوانم گذاشته بودم، منتظر ورود حامد بودم.
آمد. حتی صدای پاهایش هم ضربان قلبم را دو برابر میکرد. تا در اتاق باز شد، نفسم را در سینه حبس کردم و لحظه ای چشمانم را بستم. درست مقابلم آن طرف سفره نشست و او بود که اولین کلام بعد از عقدمان را زد.
_وقتی سر سفره عقد سکوت کردی دلم لرزید... فکر کردم پشیمون شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. سرم را بلند کردم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش جا خوش کرد. لبخند روی لبانش پهن شد:
_الان که پشیمون نشدی؟
خنده ام گرفت:
_نه خوشبختانه.
دست دراز کرد سمت دیس برنج و در حالیکه در بشقاب مقابل من برنج میکشید گفت:
_پس چرا خجالتت رو کنار نذاشتی.
_چی؟!
_هنوز روسری سرته.
فشار پنجه هایم که در هم قلاب شده بود بیشتر شد. دستانم یه گوله یخ بود.
_گفتم سختته.
آهسته دستانم بالا آمد و گیره ی روسری سفیدم را کشیدم. روسری ام سُر خورد و روی شانه هایم افتاد. اما هنوز سرم پایین بود که صدایش را شنیدم :
_چقدر موهات بلنده!... چه رنگ قشنگی داره!... رنگ طبیعی خودشونه؟
_بله.
_حالا دیگه نمیخوای سرتو بلند کنی و منو ببینی؟
ناچار آهسته سر بلند کردم و نگاهم باز اسیر تیله های مشکی نگاهش شد.
_سلام خانومم.
آب شدم از خجالت و با لبخندی که داشت روی گونه ام چال کوچکی می انداخت آهسته زمزمه کردم :
_حامد!
_جان.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ استاد #رائفی_پور
🔖 «هرکسی نمیتونه به امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) برسه»
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خَسـته شُده ایم ازاین همه نیرنـگ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_143
بعد از ناهار همه ی مهمان ها رفتند اما دکتر ماند. آقا پیمان قول داده بود که خبر عقد ما به روستا برساند تا انروز کسی منتظر دکتر نباشد.
بعد از رفتن مهمان ها، من ماندم و دکتر و خانم جان.
خانم جان زیادی هوای حامد را داشت. آنقدر که فکر میکردم او را به اندازه ی مهیار دوست دارد.
به همین خاطر حتی نگذاشت در جمع و جور کردن خانه کمکش کنم.
این شد که من و حامد سمت باغ خانم جان راهی شدیم.
هیچ وقت فکر نمیکردم با همان دکتر سخت گیر و بهانه آور، در باغ سیب خانه ی خانم جان، قدم بزنم.
شانه به شانه ی هم راه میرفتیم که یکدفعه دست دراز کرد سمتم و پنجه ی دست راستم را گرفت.
تمام وجودم شعله کشید از گرمای دستش.
_روز اولی که اومدی روستا... فکر کردم از اون دخترای پر فیس و افاده ای هستی که واسه تفریح اومدی تو روستا خدمت کنی و کنار خدمت، بری بگردی و خوش باشی.
سرتا پا گوش شدم برای شنیدن حرفهایش.
_تایید این فکر من، همون گردش تو و گلنار بود که با یه مشت گردو برگشتی و من باز فکر کردم میخوای با اون گردوها، رشوه ی دیرآمدنت رو به من بدی.... یا اون بشقاب غذایی که برام فرستادی و من یقین حاصل کردم که هر روز میخوای یه بشقاب غذا برام بفرستی تا صدام در نیاد و تو رودربایستی گیر کنم و هیچی بهت نگم.
ایستادم و با خنده گفتم:
_شما هم در عوض وقتی فهمیدی من اینجور دختری نیستم اومدی تو آشپزخونه و ته قابلمه ی غذای منو درآوردی و خوردی، آره ؟
سرش را سمت آسمان بلند کرد و خندید :
_خب بی انصاف دستپختت عالیه... من دلم غذاهای تو رو میخواست و تو دیگه برام غذا نمی فرستادی!
با لبخندی که چند دقیقه ای بود روی لبانم جا خوش کرده بود، نگاهش کردم.
دستم هنوز میان دستش بود و گرمای وجودش، داشت مرا میسوزاند که سرش را سمتم برگرداند و طوری نگاهم کرد که آب شدم.
_اولین تجربه ی زایمان برای یه پرستار ناوارد چطور بود؟
سرم را با شرم پایین انداختم و ریز خندیدم :
_سخت... خیلی سخت.
یکدفعه مرا کشید سمت آغوشش. اول جا خوردم اما کم کم آرام شدم.
حتی تپش های قلبم منظم شد!
در حصار دستانش اسیر شدم و قلبم چقدر بلند می کوبید از این اسارت!
_خیلی دوستت دارم مستانه.
دوست داشتم همه عالم و آدم سکوت کنند و فقط او بگوید.
آنقدر کلامش در وجودم رسوخ داشت که سلول به سلول وجودم را به تسخیر درآورد.
_تو یه معجزه بودی برای زندگیم... من داشتم اسیر روزهای سرد و تنهایی میشدم... داشتم باور میکردم دنیا هیچ زیبایی برای ماندن و دیدن ندارد... اما تو با آمدنت مثل همین بهار، تو وجودم معجزه کردی!
خودم را آهسته از آغوشش جدا کردم. اما دستم را رها نکرد. هنوز دستم را میان دستش میفشرد که گفتم :
_شکوفه های درختای سیب باغ خانم جان را دیدی؟
نگاهش هنوز روی صورتم سایه انداخته بود و قصد جدایی نداشت که جواب داد :
_من خود بهار رو بروم ایستاده... دیگه نیازی به دیدن شکوفه ها ندارم.
از این تعبیر زیبایش، چشمانم باز سمتش آمد و چند ثانیه ای محو نگاه خاصش شد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•