🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_255
#مستانه
صبح بود. قصد کرده بودم آنروز کارهایم را طوری تنظیم کنم که کتابم را بنویسم بلکه تمام شود و دست انتشارات بسپارم. اما از همان اول صبح، بلاها نازل شدند.
درست سر صبحانه!
محمد جواد باز عجله داشت که بهار گفت:
_عجله نکن.... دیرت نمیشه.
لیوان چایش را سر کشید و گفت :
_شده... بدم شده...
و تا برخاست تلفن زنگ خورد. من سمت تلفن رفتم و محمد جواد سمت کتش.
_بله.
_سلام مستانه جان.... خوبی؟
صدا آشنا بود اما تا ذهنم درگیر شناختن صوت صاحب صدا شد او ادامه داد:
_مستانه جان دستم به دامنت.... دیگه بُردیم.... دیگه نمیتونم... کلافه شدم از دست این دختر.... دیشب ساعت ۱٢ اومده خونه!.... به کی بگم آخه.... بعدشم با یه حال خرابی که نگو.... مستانه.... ارواح خاک پدرو مادرت به دادم برس.... من حریف این بلادیده نمیشم.... چشم سفید به من میگه به تو چه.
شناختم. آه بلندی کشیدم و از بلایی که قرار بود باز سرمان نازل شود، به محمد جواد چشم دوختم.
کتش را پوشیده بود و میرفت سمت جاکفشی که گفتم:
_باشه.... به محمد جواد میگم بیاد دنبالش.
ناچار شدم و همان حرفم محمد جواد رو در جا کنار جاکفشی خشک کرد.
تلفن را که قطع کردم نگاه بهار و محمد جواد سمتم آمد.
حدس میزدند که چه اتفاقی افتاده. بهار با تعجب پرسید:
_مامان!.... بازم؟
سرم را ناچار پایین گرفتم از نگاه عصبی محمد جواد.
_چکار کنم مادر جون؟.... اون پیرزن که حریف اون دختر نمیشه!.... دیشب ساعت 12 اومده خونه... میترسم شر بشه اونوقت من جواب باباشو چی بدم؟
محمد جواد باز از کوره در رفت.
_چی میخوای جوابشو بدی مادر من!.... دخترش درست بشو نیست خب.... به ما چه؟!.... وقتی دخترش، دیشب تا ساعت 12 تو پارتی بوده و گیر مأمورا میافته، جواب باباش رو ما باید بدیم؟.
_محمدجواد!... تو از کجا میدونی دیشب پارتی بوده؟!... نکنه تو... تو دیشب رفتی عملیات و...
عصبی جوابم را داد:
_بله... خودم خانوم رو گرفتم .... اونم با چه وضعی... خودمم ضامنش شدم تا کسی با خبر نشه و باباش نفهمه .... _درست حرف بزن محمد جواد.... بابای اون، بابای تو هم هست!
بلند گفت:
_لااله الاالله... اون بابای من نیست.
عصبی نگاهش کردم و به حالت قهر از روی صندلی کنار تلفن برخاستم و رفتم پشت میز ناهارخوری نشستم. ولی او ادامه داد:
_در ضمن من دنبال اون دختره ی مورد دار نمیرم.... خوبه یادتون هست که آخرین باری که اینجا بود چی شد.
بهار فوری اعتراض کرد.
_محمدجواد!
و صدای فریادش بند دلم را پاره کرد.
_محمد جواد چی؟!!.... بابا ولم کنید.
و رفت. در خانه که بسته شد، نگاه بهار سمتم آمد.
_مامان.... خوبی؟
بغض کرده بودم. حالم خراب بود. خودم هم طاقت روبه رو شدن با دلارام را نداشتم اما چاره چه بود!
_مامان به خدا محمدجواد الان عصبی بوده... الان برسه سرکارش بهت زنگ میزنه تا از دلت در بیاره.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه
👤 در محضر آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی (ره)
🌙 خداوند در هر شب از ماه مبارک #رمضان سه بار بندهاش را مورد خطاب قرار میدهد!
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_256
من حالم بخاطر رفتار محمدجواد بد نبود، بیشتر روحم خسته بود از آنهمه جنجال و دیگر طاقت آمدن دلارام و شنیدن کنایه هایش را نداشتم. اما نمیدانم چرا دلم غوغا بود برای این دختر!
دختری که مادرش را چند سال قبل از دست داده بود و به من به چشم هوی مادرش مینگریست.
و من احساس میکردم در دنیای خیالی ذهنم، صدای مادرش را میشنوم که مدام صدایم میزند:
_مستانه.... دلارام من را رها نکن.
آهی کشیدم و دردی به دردهایم اضافه شد.
بهار بی دلیل نگرانم شده بود. مدام نگاهم میکرد و با هر آهی که میکشیدم میپرسید :
_مامان... خوبی؟
_خوبم عزیزم.
و همان حدس بهار درست درآمد. تا محمدجواد به اداره اش رسید زنگ زد. اما بهار گوی را برداشت.
_الو.... به به آقای پشیمان!
تا اینرا گفت فهمیدم محمدجواد است. خودم را با درست کردن ناهار سرگرم کرده بودم. دیگر میدانستم کلمات به ذهن آشفته ام نمی آید که پای قلم و کاغذ بروم. بههمین خاطر ناهار آنروز را به بهار نسپردم.
_تازه آروم شده.... تو رو خدا باز بهمش نریز.
میدانستم محمدجواد چه گفته که بهار این جواب را داده که بلند گفتم :
_بهش بگو من باهاش حرفی ندارم اگر بعد از اداره رفت دنبال دلارام که هیچ وگرنه دیگه با من حرف نزنه.
و بهار ناچار پرسید :
_شنیدی چی گفت مامان؟
و تلفن قطع شد. بهار مقابلم پشت میز نشست. حتم داشتم ماموریت راضی کردن من را، محمد جواد به او سپرده. و درست حدس زدم.
_مامان... میگم میخوای من زنگ بزنم به بابا بگم شاید اون بگه دلارام بره پیش عمه افروز یا بره پیش خانوم جان.
نگاه تندی بهش انداختم که سکوت کرد.
_عمه ات و خانم جانو میخوای دق بدی؟... اونا حوصله دارن؟.... تازه اینجا خونه ی پدر دلارامه... بگم خونه ی پدرش هم نیاد که غوغا میشه.
بهار باز آهی کشید.
_خب آخه اون بیاد با محمد جواد نمیسازه و شما رو حرص میده.
_میگی چکار کنم؟.... بالاخره باید بیاد تا حالا باباش که از ماموریت برگشت یه خاکی تو سرمون بریزه.
_دور از جون.
_بهار حالم بده اینقدر ایده نده.... محمدجواد گفته منو راضی کنی که دنبال دلارام نره؟
_نه.... یعنی... خب.... حق داره اونم.
_پس محمدجواد گفته!
_مامان.... تو رو خدا یه فکری کن.... بذار من با عمه حرف بزنم بگم یه مدت دلارام بره اونجا.
عصبی فریاد زدم:
_چی میگی تو آخه؟!... دلارام پیش مادر مادری اش نمیمونه.... اونوقت بره پیش عمه!.... بس کن بهار حالم خوش نیست.
نشد. نشد همان ناهار را هم درست کنم. قلبم نکشید. از جا برخاستم و فوری یه قرص قلب زیر زبانی، به دهان انداختم.
کجا بود طاقتم حامد!.... آنهمه خوشبختی که داشتیم.... آنهمه آرامش!
آهی کشیدم و محکم به قلبم چنگ زدم. دلم هوای خاطرات را کرده بود.
هوای روستا.... هوای گلنار... هوای بی بی!
اشکی از چشمم افتاد و باز آه!
بهار که مثل عقاب چهار چشم حواسش به من بود، همان دو قطره اشکم را دید.
_الهی بمیرم.... مامان گریه نکن.... جان بهار.
بغضم را فرو خوردم و او میز را دور زد و سمت آشپزخانه آمد.
_الهی فدات شم.
_خدا نکنه....
_پس گریه نکن.
حتی حرف زدن بهار هم برایم کلی خاطره زنده میکرد. خاطرات تلخی که چنگک قوی و مردانه اش را زیر گلویم گذاشته بود تا خفه ام کند.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#حرف_حسـاب⚖
#بدون_تعارف✋🏻❌
اذانگوشیشفعالهولیهمیشه
خاموششمیکنه
وبهادامهکارشیاخوابشمیرسه
غیرفعالشکناذیتنشی؟!
#آسیدعلےعشقمونھ🍃
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ حالت بد باشه خدا ناراحت میشه...
☘️با حال خوب برو در خونه خدا...
🌸استاد پناهیان
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_257
آمد. سر ظهر بود . شاید حتی کمی زودتر از همیشه. خودم را سرگرم کار کرده بودم که سراغم آمد.
_به به.... چه بوی غذایی!
داشت سمتم می آمد که رفتم سمت یخچال. بی جهت در یخچال را باز کردم و نگاهی بین طبقات انداختم. برای اینکه وانمود کنم کار دارم گوجه و خیاری برداشتم و در یخچال را بستم.
_مامان جان....
جوابم همچنان سکوت بود. خیار و گوجه را در ظرفشویی شستم و شروع کردم به پوست گرفتن خیار که شانه به شانه ام ایستاد.
شاخه گل سرخی خریده بود که مقابل صورتم گرفت.
_خدمت مامان گلم.
جوابش را ندادم. سرش را خم کرد جلوی صورتم تا مجبور شوم ببینمش. اما من باز هم با چشمانم جنگیدم برای دیدنش.
لبخند روی لبش را میدیدم که گونه ام را بوسید.
_فدات بشه محمد جواد.... باشه؟
حرفی زد که مجبورم کرد سکوتم را بشکنم.
_دور از جون....
_ای جانم بالاخره مامانم حرف زد.
سرم ناچار سمتش چرخید.
_خیلی ازت....
نگفته روی سرم را بوسید.
_غلط کردم....
_دور از جون....
_نه دیگه.... غلط کردم صدامو روی مادرم بالا بردم.... الان اگه بابا اینجا بود.... گوشمو محکم میپیچوند.
آه غلیظی کشیدم و او ادامه داد.
_الان میرم دنبال دلارام خانوم.
و اسم دلارام را چنان با غیض ادا کرد که انگار بدش نمی آمد به جای لقب خانوم به او، لقب دیگری بدهد.
و رفت. فقط آمد شاخه گلی بدهد و از دلم در آورد. درست مثل حامد. چقدر شبیه حامد بود! گاهی که دلم برای حامد تنگ میشد، به محمدجواد خیره میشدم.
و چقدر خوب که خیلی از خصوصیات حامد را داشت.
اما با رفتنش، حال خراب من خوب نشد.
بهار ناهار را آماده کرد و طولی نکشید که بلا نازل شد.
محمدجواد آمد. تا وارد خانه شد، با دیدن آن اخمهای سفت و محکمش متوجه ی حالش شدم.
و پشت سرش دلارام وارد شد. سلامی نکرد و تنها من و بهار بودیم که سلام دادیم و جوابی نشنیدیم.
بهار را فرستادم تا اتاق دلارام را برایش آماده کند.
و تا بهار و دلارام رفتند، محمد جواد نشست پشت میز ناهارخوری.
_خدا بخیر کنه فقط.
میز ناهار را چیدم و من و محمدجواد منتطر آمدن بهار و دلارام شدیم.
که آمدند.... با چه وضعی!
شروع شد!.... جنگی که طاقتش را نداشتم از همان لحظه شروع شد. نگاهم سمت بهاری که پشت سر دلارام بود رفت. با اخم به بهار نگاه کردم که مستاصل شانه هایش را بالا داد و بی صدا لب زد:
_من چکار کنم؟!.... خودش خواست اینو بپوشه.
و میدانم که عمدا آن تیپ و قیافه را زده بود. برای حرص دادن محمدجواد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عاقبتنوڪرِخودرابہحـرمخواهـےبُرد
شڪندارمبخُداازڪرَمَتمعلوماستـ...♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_258
نشست درست مقابل محمدجوادی که سرش را پایین گرفته بود.
غذا را کشیدم و هر چهار نفرمان سکوت کرده بودیم که محمدجواد با همان اخم محکم رو به بهار گفت:
_بهار جان.... بی زحمت بعد ناهار اون کتابایی که بهت دادم رو بیار میخوام ببرم.
_کجا؟
من پرسیدم. میدانستم هر وقت محمدجواد مسافرت کاری دارد، کتابهایش را میبرد.
_میخوام برم منطقه.
دلم ریخت. خشک شدم. حتی جریان گرم خون درون رگ هایم هم خشک شد.
_محمدجواد!.... تو گفتی الان اعزام نمیشی که؟
_میرم درخواست اعزام میدم.
_چرا مادر؟....
_بمونم که چی بشه؟.... به خدا اونجا راحت ترم.... اینجا که بمونم از بی عقلی جوونا حرص میخورم.
و دلارام فوری منظورش را گرفت.
_قبول باشه برادر.... دعا میکنم به حول و قوه ی الهی تیکه تیکه شی.
من و بهار با فریاد اعتراض کردیم.
_دلارام!
لبخند آتشینی زد.
_چرااااا..... چرا نمیذارید بره داعش تیکه تیکه اش کنه.
قلبم چنان تیری کشید که قاشق از دستم افتاد. بهار جیغ زد.
_مامان.... مامان جان!
نفهمیدم چی شد.... حالم خیلی خراب شد. سرم را روی میز گذاشتم و در میان درد زیاد قفسه ی سینه ام، صدای دعوای بهار و محمدجواد و دلارام را شنیدم.
_همش تقصیر توئه.
محمد جواد گفت و دلارام باز جواب داد:
_خونه ی بابامه.... میخوام راحت باشم... به تو چه برادر؟.... چشماتو بنداز زمین و نگاه کن.
بهار محکم فریاد زد:
_بس کنید.... با هردوتونم.
و من دیگر نفهمیدم چی شد. حس کردم از درد، رگی از رگهای قلبم پاره شد. از درد بی حال شدم و بیهوش.
وقتی به خودم آمدم توی اتاق خودم بودم. روی تخت. بهار بالای سرم بود. و دکتر اورژانس کنار تخت.
_بذارید استراحت کنه امروز.... دور و برش سر و صدا نباشه.... نذارید عصبی هم بشه.
_ممنون لطف کردید.
با رفتن آنها در اتاق باز شد و محمدجواد هم وارد اتاق شد.
_مامان.... خوبی؟
تنها با اشاره ی چشم جوابش را دادم که خوبم. نگاهم جلب چارچوب در شد.
یک لحظه دلارام را دیدم.
سرکی کشید و نگاهم کرد.
چیزی در چشمانش بود که حس کردم حسرت است.
فوری دستم را سمت در دراز کردم.
_دلارام....
محمد جواد آهسته گفت:
_ولش کن.... میخوای باز بیاد حالتو خراب کنه.
_دل اون دختر هم.... شکسته.
_از چی؟.... اون میاد نیش و کنایه میزنه شما بازم به فکرشی؟!
_از اینکه میبینه تو و بهار مادر دارید و اون نداره.
محمدجواد نفس عمیقی کشید و چنگی به موهایش زد.
_ای بابا.... چه دلی داری شما به خدا!.... بگیر بخواب مامان... استراحت کن باشه؟
_محمدجواد.
_جانم.
_نرو مادر.... حالم بده... قلبم دیگه نمیکشه تو بری منطقه.
چشمانش را لحظه ای بست و نفسش را حبس کرد.
_نمیرم.... ولی فقط بخاطر شما.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#تلنگر
بزرگی میگفت:
از عَقرب نباید ترسید!
از عَقربه هایۍ باید ترسید
که بدون یاد خدا بِگذره!
____________________
🌱||🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#تلنگرانھ[🌱"!
تـوگنـآهنڪن؛
ببینخداچجورۍحـٰالتـوجامیارھ!'
زندگیتوپرازوجودِخودشمیکنہ(:
- عصبےشدی؟!
+نفسبکشبگو:(بیخیال،چیزیبگم ؛
امامزمانناراحتمیشھ؛✋🏼
- دلخورٺکردن؟!
+بگو؛ خدامیبخشہمنممیبخشم🌿.
پسولشکن!!🙊🌼
- تهمتزدن؟'
+آرومباشوتوضیحبدھوَ
بگو^^! بہائمہ[علیھالسلآم]همخیلیتھمتـٰازدن
- کلیپوعکسنآمربوطخواستیببینی؟!
بزنبیرونازصفحهبگو📲مولآمھمتـرھ!
- نامحرمنزدیکتبود؟!🚶🏻♂
+بگومھدیِفاطمھخیلےخوشگلترھ😌🖐🏻
بیخیالبقیھ ... !
زندگےقشنگتـرمیشھنھ؟!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸
🍃🌸شروع هفته تون عالی
💖از خدا براتون
🍃🌸یک روز زیبا و
💖سرشاراز عشق به اهل بیت ع
🍃🌸همراه با دنیا دنیا آرامش
💖سبد سبد خیر و برکت
🍃🌸بغل بغل خوشبختی
💖و یک عمر سرافرازی خواهانم
🍃🌸طاعات قبول حق
💖روزتون زیبا و در پناه خدا 🙏
🌸🍃🌸
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_259
#دلارام
یه چیزی توی دلم بود که نه میتونستم به کسی بگم و نه میتونستم سکوت کنم.
دلم به حال خودم بدجوری میسوخت.
گاهی حتی به همین محمد جواد، حسودی ام میشد.
مادرش مستانه بود،. خواهرش بهار!
و من چی؟!.... مادرم فوت کرده بود.... پدرم همیشه در ماموریت بود.... مادربزرگم همیشه از دستم عاصی بود.... من دلم میخواست گاهی آنقدر بد باشم که کسی نگاهم کند.
حتی مستانه!
گاهی مرا سمت خودش بکشد و نوازشم کند. همانطور که برای محمدجواد مادر بود.... همانطور که برای بهار مادر بود.
شاید یکی از دلایل لج و لجبازی ام با محمدجواد هم همین بود.
میدانستم این راهش نیست ولی آرامم میکرد. بدبختی هایم را از یادم میبرد.
اما یه راز بزرگ داشتم که هر کاری میکردم تا در دلم نگهش دارم نمیشد.
از وقتی درد تنهایی ام را در پارتی های شبانه با دوستانم گم کردم و در همان پارتی ها با شروین آشنا شده بودم، دوستیمان به جایی رسیده بود که هر دو دلتنگ هم میشدیم.... قصدمان ازدواج بود اما شروین مدام میگفت عجولانه تصمیم نگیریم.
داشتم میترکیدم از اینکه نمیتوانستم در مورد شروین و حرفهایش با کسی حرف بزنم.
دوست زیاد داشتم اما خیلیا حسود بودن، خیلیا چشم دیدنم را نداشتند و در کل دوست و رفیق شفیقم نبودند.... نمیدانم چرا از دوست خوب هم شانس نیاورده بودم....
و در عوض دلم بدجوری میخواست با بهار حرف بزنم.... اصلا دلم میخواست فقط با او دوست باشم.
محبتش و صداقتش به من اثبات شده بود. با همه ی لج و لجبازی هایم در آن چند سال با محمدجواد، حتی یکبار نخواست نصیحتم کند. حتی یکبار مقابلم نایستاد.... بهار خیلی دوست داشتنی بود.... و من حسرت میخوردم که خواهر من نیست!
بهار 6 سالی از من بزرگتر بود و یکسال کوچکتر از محمدجواد.
و من 7سال از محمدجواد کوچکتر بودم. آنقدر بهار خوب بود که گاهی از ته دل آرزو میکردم کاش خواهر من بود.
شاید برای همین بود که مادرجونم را اونقدر اذیت میکردم تا زنگ بزند به مستانه و مرا ببرد پیش او.
خانواده ی مستانه بر خلاف مادرجون بی حوصله ی من، خیلی هوایم را داشتند.
جز همون محمد جوادی که دوست داشتم باهاش کل کل کنم و حرصش دهم.
گاهی با خودم فکر میکردم کاش طوری میشد تا برای همیشه پیششان میماندم.
دروغ میگفتم که مستانه زندگی مادر مرا زهر کرده است.
مادرم قبل از فوتش بارها به من گفته بود که مستانه چقدر با او مهربان بوده.
ولی من باید فریادهای را سر یک نفر میزدم. باید نداشته هایم را پای یک نفر مینوشتم.
و آن یک نفر کسی نبود جز مستانه!
و آنروز بعد از آنکه مستانه حالش بد شد، آرام گرفتم. وقتی محمدجواد و بهار را دیدم چطور نگران مادرشان شدند، بغض کردم.
دلم مادر میخواست!
مادری که نگرانش شوم.... نگرانم شود.
مادری که اگر حتی اشتباه کردم، باز مرا در آغوش بکشد.
و چقدر حسرت بزرگی بود این بی مادری!
توی اتاقم خودم را حبس کرده بودم که بهار سراغم آمد.
_سلام خانوم خوشگل ما.
وارد اتاق شد. نگرانی چشمانش رفته بود که پرسیدم:
_حالش خوبه؟
_آره.... خوبه.... مامان گفت ببرمت پیشش.
_نه.... من نمیام.
_چرا؟
_جام خوبه... اونم که میگی حالش خوبه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثلبابایــےڪه
بخشیدهگناهبچہرا✋🏼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#رهبرانه✨💛
هࢪ شاھ وزیࢪ و راهیابے داࢪد🙂
هࢪ فࢪقہ بڔاے خود، کتابے داࢪد📚
تبریڪ بھ صاحب الزمان باید گفت😍
از اینڪه چنین نائب نابے دارد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
صبح زیباتون بخیر ☕️🌸
روزتون زیبا 🌿
و پراز زیباییهای خلقت🌸
امروز را با یه دنیا🌿
عشق و محبت 🌸
و یه ذهـن آرام 🌿
شروع کنیـد🌸
زندگیتون 🌿
سرشار ازخوشبختی 🌸
-------------------
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_260
#دلارام
بهار جلو آمد و لبه ی تختم نشست. نگاهی به سر و وضعم انداخت و با لبخندی گفت:
_چه تیپ جنجالی زدی ولی ها... ولی محمد جواد اصلا یه لحظه هم نگاهش رو بالا نیاورد.
راست میگفت. میخواستم با آن تاپ و شلوارک حرصش دهم ولی نشد.
_پس برم به مامان بگم نمیای؟
برخاست که برود که دستش را گرفتم.
_بهار....
نگاهش دوباره شامل حالم شد.
_جان....
_یه چیزی بگم.... قول میدی به کسی نگی.
اخمی کرد ظریف و زیبا.
_چی شده؟
دستش را کشیدم تا بنشیند. و نشست.
_یه پسره هست... یه مدت میشناسمش... پسر خوبیه.... کارش هم خوبه.... وضعشون توپه....
لبخند روی لبش پررنگ شد.
_عاشق شدی پس؟!
سرم را کمی کج کردم ولبخند زدم.
_حالا....
_آره عاشق شدی.... خب میگفتی....
از نگاهش فرار میکردم که ادامه دادم.
_چند وقته باهاش میرم بیرون... میرم مهمونی... میشناسمش.... اهل دود و دم و خلاف و این چیزا نیست.
_خب....
_خب که....
سرم بلند شد. نگاهش کردم که ادامه دادم:
_یه حرفی زده که.... که....
_که چی؟
_یه جوری حق با اونه ها... بالاخره اگه بخوایم ازدواج کنیم نمیشه.... باید با خیال راحت ازدواج کنیم ولی....
_چی شده دلارام جان؟
_میگه.... میگه ازدواج با دختری که ندونه از لحاظ.... لحاظ....
گفتنش خیلی سخت بود. بهار از مِن مِن کردنم متوجه شد.
_نکنه گفته باید با هم رابطه داشته باشید که ببینه تو چه جوری هستی؟
سرم را آنقدر پایین گرفتم که چانه ام خورد به جناق سینه ام.
_آره.
_دلارام!.... یه وقت همچین کاری نکنی ها.... این آدم مشکوکه.... کسی که تو رو بخواد اصلا همچین درخواستی ازت نمیکنه... تو رو انتخاب میکنه.... اینجور آدما که این بهونه ها رو میارن.... مشکل دارن.
_نه به خدا.... پسر خوبیه.
_آخه خودت فکر کن.... این چه خوبی هست که پای آبروی تو در میون میاد؟.... اگه واقعا دوستت داشت فکر آبروی تو هم بود.
_هست... میگه بعدش میاد خواستگاری.... میاد ازدواج میکنیم.
_اومدیم و نیومد.... نشد.... خانواده اش قبول نکردن.... تا حالا فکر کردی به چه قیمتی خودتو بهش فروختی؟.... ارزش تو بیشتر از ایناست دلارام جان.
_بهار.... اینجوری نگو.... خیلی دوستم داره.... کلی کادو برام گرفته.... کلی سوغاتی از دبی برام آورده....
چشمش را برایم تنگ کرد.
_همین!.... ارزش تو به چهارتا کادوئه!.... من فکر میکنم این آقا فقط تشنه ی هوسه... حواست باشه دارم بهت چی میگم دلارام.... گول این آدمو نخور.... کسی که عاشق تو بشه تو رو همینجوری که هستی میخواد.... گزینه های دیگه رو میذاره واسه بعد ازدواج چون واسش دیگه مهم نیست... این حرفا واسه بعد ازدواجه عزیزم.
انگار بهار هم حال مرا نفهمید. ناچار سکوت کردم که باز پرسید.
_دلارام شنیدی چی گفتم؟
سری تکان دادم و آهسته گفتم:
_تو رو خدا به کسی نگی.... جان من قسم بخور.
_قسم نمیخورم.... اما به کسی نمیگم.
نگاهش کردم تا مطمئن شوم که ادامه داد :
_فقط یه مدت به من مهلت بده برات در مورد این پسر تحقیق کنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_261
#محمدجواد
توی اتاقم بودم و مشغول کار که بهار با دو ضربه ای که به در زد وارد اتاق شد.
باز روی دستش میوه بود و چای.
با همان صندلی چرخدار سمتش چرخیدم.
_وای.... وقتی منو اینجوری تحویل میگیری شک میکنم.... باز ازم چی میخوای.
خندید. از خنده هایی که چال کوچکی روی گونه اش میگذاشت. لبه ی تختم نشست و سینی را روی میزکارم گذاشت.
دستانم را روی دسته های صندلی چرخدار گذاشتم و گفتم:
_خب بهار خانوم.... باز از من چی میخوای؟
لبخندش پهن شد روی لبانش.
_هیچی داداش گلم.... میوه بخور... چایی بخور.... خستگی در کن.
_آها.... فقط خستگی؟
سری خم کرد سمت شانه ی چپ.
_خب در کنار این رفع خستگی هم میتونیم با هم حرف بزنیم.
_حرف بزنیم خب.
_محمدجواد.... واسه دلارام نگرانم.
اسم دلارام، برخلاف نامش، دلهره آور بود.
_باز چی شده؟
_با یه پسری دوست شده که فکر کنم چندان مناسب نیست.... یه کم هواشو داشته باش.... ببین با کی میگرده با کی میره و مياد.
نفس بلندی کشیدم و گردنم را تکیه زدم به پشتی صندلی ام.
_اِی وای.... باز شروع شد.
_محمدجواد جان.... بخدا نمیخوام یه اتفاقی بیافته و مامان باز از غصه بیافته بیمارستان.... دیگه قلبش کشش نداره..... جان من.... میدونم تو هم خیلی به فکر دلارامی.
_من!... اصلا و ابدا.
_انکار نکن داداش.... میدونم.
عصبی شدم. نگاهش کردم و گفتم:
_بهار این دختر روی مُخ منه.... از من نخواه... خودت برو دنبالش.
_نمیتونم به جان داداش.... کلاسام شروع شده... ترم جدید 20 واحد برداشتم.... جان بهار.... یه کاری دستمون میده ها.
نفس پری کشیدم و گفتم:
_الان میگی چکار کنم خب؟
_یه مدت وقت بذار.... ببین کجا میره.... با کی میره.... ببین این پسره کیه.... سابقه کیفری داره، نداره....
_عجب!.... بوی دردسر میاد باز.
سکوت بهار، و باز جنجالی که تازه آغاز شده بود، داشت کلافه ام میکرد.
_حالا میوه ات رو بخور... چایی ات سرد شد.
_بععععله.... اینم اون چایی و میوه ای که قرار بود خستگی مو در کنه!
_ناله نزن محمد جواد... هر کی ندونه، من که خوب میدونم تو هم نامحسوس مراقب دلارامی که مبادا باز یه دردسری درست کنه.
پوزخند زدم.
_آره.... نامحسوس!
با حرص صدایم زد:
_محمدجواد!
خندیدم.
_خب.... تسلیم چشم.... حالا میذاری یه چایی بخوریم یا نه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری ...😍❤️
برکت کشور ما شمایی آقا...❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریمهدوی
❁🍃#یاصاحبالزمـــــان🍃❁
از رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل شده كه فرمود:💚
مردم! بشارت باد بر شما فرج (مهدى (عج))، چون وعده خدا تخلّف پذير نيست و حكم او برگشت ندارد و او حكيم و آگاه است و براستى فتح الهى نزديك است.
📚يوم الخلاص، ص 226 .
الَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•