بسم رب الشهداء والصدیقین...
سربازان لشکر مهدی «عج»
به سمت بهشت،
بهترین استفاده را از عمر میکنند
نه با تیر ،
نه با گلوله،
که خشاب هایشان را ،
فقط با شجاعت پر می کنند...
.
سربازان لشکر مهدی «عج»
گاهی با کارهایشان،
یک جهان را مات و مبهوت میکنند
درست در اوج بُردها
عاری از شهوتِ نام،
ناشناس میمانند و سکوت میکنند...
.
سربازان لشکر مهدی «عج»
درست در اوج جوانی،
به دنبال راه صواب می روند...
درست در اوج جنگ؛
دست به تفنگ؛
توشه هایشان را پر میکنند و
ثواب می برند...
.
سربازان لشکر مهدی «عج»
درست در اوج جوانی،
دل به دریا می زنند و
درون گرداب می روند،
در هجوم دشمن ،
تن به تن،
ایستاده و بدون اضطراب می روند...
می دانی رفیق؟
سربازان لشکر مهدی «عج»،
اینگونه اند،
هنگامِ جهاد ،
در کنار اسلحه،
از فرط خستگی به خواب میروند...
باقرالخاقانی هلالدینالاالحب - yasfatemii _23.mp3
6.71M
و هل الدین الا الحب؛ عربی!
#محمدباقرالخاقانی
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_344
هم من داشتم خط لبخندم را کور می کردم هم او.
هم من داشتم از نگاهش فرار می کردم و هم او.
هم من نشد که نخندم و هم او....
صدای خنده ام که برخاست او هم سر بالا آورد و کمی صدای خنده اش بلند شد.
_الان.... اجازه ی آشنایی هست یا نه؟
به شدت داشت جلوی باز خندیدنش را می گرفت.
_یعنی هر روز هر روز یه ساعت مرخصی؟!
_خب حالا یه روز در میون... بالاخره باید یه آشنایی باشه تا....
نگفتم و او هم تا به همان جا، رضایت داد.
به شرکت برگشتیم. از خود در ورودي شرکت پیشنهاد داد با تاخیر و با فاصله وارد شویم.
نکته سنجی اش نظرم را جلب کرد.
قبول کردم. اول او وارد شد و بعد از چند دقیقه تاخیر من.
نمی خواست اگر آشنایی مان طول کشید، کارمندان شرکت چیزی متوجه شوند.
چه حال خوبی داشتم اما . چه حس جالبی!
یا اثر دمنوش اعصاب بود یا اثر هم صحبتی با او.
حالم آنقدر خوب بود که سرحال شدم. انگار نه انگار که پایان ساعت کاری بود و من باید خسته می بودم.
آن شب باز خاطره ی آن روز در سرم مرور شد و عجیب خواب را از چشمانم گرفت!
به هر سو که می چرخیدم انگار چشمان باران را می دیدم.
چطور یک دفعه!؟... اصلا نفهمیدم دقیقا از کدام روز و ساعت عاشق شدم؟!
اصلا اسم این حال عجیب من، عاشقی بود یا نه؟!
اینکه گاهی از حرف و نگاهش ضربان می گرفت قلبم، اسمش چه بود؟!
اینکه دوست داشتم باز لبخندش را ببینم یا باز برایش سبد گل رُزی بخرم... اسمش چه بود؟!
این احساس ناشناخته ای که تا آن روز تجربه نکرده بودم، هر چه بود، طعم روزها و ساعت هایم را شیرین کرد.
فردای آن روز باز بی جهت برایش یک شاخه گل رُز خریدم.
این بار گل فروش، تک شاخه گل رُزش را درون جعبه ی کوچکی که به جعبه ی یک ساعت مچی می ماند گذاشت.
ساقه ی گل را زد و تنها سر گل را درون جعبه ای گذاشت که دور تا دورش با پوشال های اکلیلی پر شده بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
Mehdi Rasuli - Dige Rahi Namoonde.mp3
2.97M
دیگه راهی نمونده!
#حاجمهدیرسولی
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" نماهنگ؛ خادم لك . . !
#حاجحسینحاجی
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما زندهایم ؛
زنده به رویای کربلاء . . !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" نماهنگ؛ خادم لك . . !
#حاجحسینحاجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما زندهایم ؛
زنده به رویای کربلاء . . !
رهبرجآن نظمنوینجهانی! - yasfatemii .mp3
4.94M
نظم نوین جهانی!
#مقاممعظمرهبری
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_345
با شوق به شرکت رسیدم.
در جعبه را یک بار، در اتاق خودم گشودم.
و زیبایی گل رُز سرخ را محک زدم.
دوباره در جعبه را گذاشتم و به کارت کوچکی که از زیر پاپیون قرمز رنگ روی در مخملی و سیاه رنگ جعبه، آویز شده بود، نگاهی انداختم.
روی همان تکه کاغذ کوچک کوتاه نوشته بودم.
« بهانه ای برای دیدارت ».
جعبه را روی میزم گذاشتم و به اتاقش زنگ زدم.
_بله....
_لطفا چند دقیقه بیایید اتاق من.
و آمد...
_بله جناب فرداد.
در را پشت سرش بست که گفتم :
_این مال توئه.
نگاهش روی جعبه ماند.
_مال من!
و قدم به قدم جلو آمد. جعبه را از روی میزم برداشت و چه با دقت نگاهش کرد.
نگاهش روی تک جمله ی کوتاه روی کارت ماند.
و لبخند زیبایی زد.
و در جعبه را گشود.
چشمان خاکستری رنگش برق زد از شوق.
_خیلی بی نظیره!....
_امروزم باهم حرف بزنیم؟
لبش را کمی گزید. چرا؟!
سکوت کرد که پرسیدم:
_طوری شده؟
_خب.... جناب فرداد....
_رادمهر.... جناب فرداد مدیر شرکته... اما رادمهر همون کسی هست که می خواد با تو بیشتر آشنا بشه.
_جنابِ.... رادمهر..... راستش.... من دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم.... و به این نتیجه رسیدم که اول باید ببینید اصلا خانواده ی شما اجازه میدن که....
نگفته تا آخر حرفش را خواندم.
_رضایت من رضایت خانواده ی منه.
با تردید سر بلند کرد.
_خیلی زود به این نتیجه نرسیدید؟!... به نظرم اول به پدرتون بگید.... اگه موافق بودن.... من مشکلی ندارم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
وَكُلّ عَاشِق سَالكًا سَبيلُه...
و هر عاشقی در راه خودش . . !
38.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" نماهنگ؛ الحقنی بالحجة...
#کربلاییمحمدحسینپویانفر
حسینالکرف أتعبتنيياقلب - yasfatemii _28.mp3
6.5M
أتعبتني يا قلب في دنيا هواك!
#حسینالاکرف #عربی ...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_346
_باشه.... اگه تو این طوری می خوای.... با پدرم صحبت می کنم.
نمی دانم چرا نگاهش رنگ غم گرفت، غمی که با لبخند نشسته روی لبش ناسازگار بود.
_با اجازه تون.
تا جلوی در رفت که یادم آمد ساعت صحبت آن روز را هم به او اعلام کنم.
ناخواسته بی اختیار به اسم صدایش زدم.
_باران....
سرش سمتم چرخید.
_ساعت 3 تا 4 بریم صحبت کنیم؟
لبخند تلخی زد.
_باشه بعد از اینکه شما با پدرتون صحبت کردید.... حالا با یه روز طوری نمی شه.
با آنکه قبول نکرد اما ضربان تند قلبم و گرمایی که انگار از شقیقه هایم می بارید، کلافه ام کرد.
چنگی به موهایم زدم و پنجره ی بسته ی اتاق را باز کردم.
بعد از ظهر نیم ساعت مانده به پایان تایم کاری شرکت، به مادر زنگ زدم.
_الو...
_سلام... چه عجب شما یاد مادرت افتادی!
_زنگ زدم دیگه.... حالا شام هم میام اونجا.
_واقعا میای رادمهر؟
_آره میام... شام چی داریم حالا؟
_الان که دیره شامی که دوست داری بذارم ولی تو بگو زنگ می زنم رستوران هر چی بخوای برات بیارن.
نشستم پشت میزم و گوشی را از این دست به دست چپم جا به جا کردم.
_پس علی الحساب یه باقالی پلو با ماهیچه برام سفارش بدید که خیلی گرسنه ام.
_چشم.... تو فقط بیا.
_میام.... بابا هم امشب هست دیگه؟
_بله بابای شما همین الانش هم هست....
_عه!!... خب پس....
نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعت آخر را بی خیال شدم و گفتم :
_همین الان از شرکت راه می افتم.
_بیا قربونت برم... بیا که دلم برات یه ذره شده.
_شما چای تازه دمتون رو بذار اومدم.
از شرکت تا خانه ی پدری راهی نبود. فوری از شرکت بیرون زدم و یک ربع بعد به خانه ی پدری رسیدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
بیحسرت از جهان نرود هیچکس به در
الا شهیدِ عشق؛ به تیر از کمانِ دوست !
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#اربآبحسیݧجآنــمღ
تمام راه را
براے دیدن تو دویدم
عطرت وزید
باقے مسیر را پرواز ڪردم🕊❤️
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•