eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با شوق به شرکت رسیدم. در جعبه را یک بار، در اتاق خودم گشودم. و زیبایی گل رُز سرخ را محک زدم. دوباره در جعبه را گذاشتم و به کارت کوچکی که از زیر پاپیون قرمز رنگ روی در مخملی و سیاه رنگ جعبه، آویز شده بود، نگاهی انداختم. روی همان تکه کاغذ کوچک کوتاه نوشته بودم. « بهانه ای برای دیدارت ». جعبه را روی میزم گذاشتم و به اتاقش زنگ زدم. _بله.... _لطفا چند دقیقه بیایید اتاق من. و آمد... _بله جناب فرداد. در را پشت سرش بست که گفتم : _این مال توئه. نگاهش روی جعبه ماند. _مال من! و قدم به قدم جلو آمد. جعبه را از روی میزم برداشت و چه با دقت نگاهش کرد. نگاهش روی تک جمله ی کوتاه روی کارت ماند. و لبخند زیبایی زد. و در جعبه را گشود. چشمان خاکستری رنگش برق زد از شوق. _خیلی بی نظیره!.... _امروزم باهم حرف بزنیم؟ لبش را کمی گزید. چرا؟! سکوت کرد که پرسیدم: _طوری شده؟ _خب.... جناب فرداد.... _رادمهر.... جناب فرداد مدیر شرکته... اما رادمهر همون کسی هست که می خواد با تو بیشتر آشنا بشه. _جنابِ.... رادمهر..... راستش.... من دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم.... و به این نتیجه رسیدم که اول باید ببینید اصلا خانواده ی شما اجازه میدن که.... نگفته تا آخر حرفش را خواندم. _رضایت من رضایت خانواده ی منه. با تردید سر بلند کرد. _خیلی زود به این نتیجه نرسیدید؟!... به نظرم اول به پدرتون بگید.... اگه موافق بودن.... من مشکلی ندارم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
وَكُلّ عَاشِق سَالكًا سَبيلُه... و هر عاشقی در راه خودش . . !
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _باشه.... اگه تو این طوری می خوای.... با پدرم صحبت می کنم. نمی دانم چرا نگاهش رنگ غم گرفت، غمی که با لبخند نشسته روی لبش ناسازگار بود. _با اجازه تون. تا جلوی در رفت که یادم آمد ساعت صحبت آن روز را هم به او اعلام کنم. ناخواسته بی اختیار به اسم صدایش زدم. _باران.... سرش سمتم چرخید. _ساعت 3 تا 4 بریم صحبت کنیم؟ لبخند تلخی زد. _باشه بعد از اینکه شما با پدرتون صحبت کردید.... حالا با یه روز طوری نمی شه. با آنکه قبول نکرد اما ضربان تند قلبم و گرمایی که انگار از شقیقه هایم می بارید، کلافه ام کرد. چنگی به موهایم زدم و پنجره ی بسته ی اتاق را باز کردم. بعد از ظهر نیم ساعت مانده به پایان تایم کاری شرکت، به مادر زنگ زدم. _الو... _سلام... چه عجب شما یاد مادرت افتادی! _زنگ زدم دیگه.... حالا شام هم میام اونجا. _واقعا میای رادمهر؟ _آره میام... شام چی داریم حالا؟ _الان که دیره شامی که دوست داری بذارم ولی تو بگو زنگ می زنم رستوران هر چی بخوای برات بیارن. نشستم پشت میزم و گوشی را از این دست به دست چپم جا به جا کردم. _پس علی الحساب یه باقالی پلو با ماهیچه برام سفارش بدید که خیلی گرسنه ام. _چشم.... تو فقط بیا. _میام.... بابا هم امشب هست دیگه؟ _بله بابای شما همین الانش هم هست.... _عه!!... خب پس.... نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعت آخر را بی خیال شدم و گفتم : _همین الان از شرکت راه می افتم. _بیا قربونت برم... بیا که دلم برات یه ذره شده. _شما چای تازه دمتون رو بذار اومدم. از شرکت تا خانه ی پدری راهی نبود. فوری از شرکت بیرون زدم و یک ربع بعد به خانه ی پدری رسیدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
بی‌حسرت از جهان نرود هیچ‌کس به در الا شهیدِ عشق؛ به تیر از کمانِ دوست !
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
توعجب‌تنگه‌ی‌عابرکشی‌ای‌معبرعشق!
ღ تمام راه را براے دیدن تو دویدم عطرت وزید باقے مسیر را پرواز ڪردم🕊❤️ 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
¹¹⁰ گَر‌نیست‌رویِ‌نورِ‌تو‌دَرڪَعبه‌جِلوه‌گَر.. اَزبَهرِ‌چیست‌این‌هَمہ‌تَعظیمِ‌خآنہ‌ای؟ 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ღ شاید این اشتباهےآمده دنبالِ من بارها‌سنجیده‌‌ام، هم‌قدّ این‌غم‌نیستم😭💔 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مادر واقعا دلتنگم بود چون با باز کردن در حیاط، جلوی در ورودی منتظرم بود. لبخندی از محبتش زدم. جلوی در خانه که رسیدم لبخندش واضح تر شد. _می دونی چند وقته یه سر به ما نزدی؟ _حالا که اومدم دیگه.... وارد خانه شدم و پرسیدم: _بابا کجاست؟ _بالا تو اتاقشه... از صبح گیر کارهای خودشه. _رامش چطوره؟... این پسره ی مَشنگ رو ول کرد یا نه؟ _ای بابا.... هر وقت تو آدم بشی اونم می شه. با خنده گفتم: _از این آدم تر می خوای؟.... می خوام سر و سامون بگیرم... دیگه چی می خوای؟ _الکی نگو رادمهر.... دیگه از دست تو و رامش اعصاب واسم نمونده. _الکی نمی گم... اومدم اول با بابا حرف بزنم بعدم دیگه بسپارم دست شما. مادر گل از گُلش شکفت. _واقعا داری می گی رادمهر! _ای بابا... آره دیگه. _قربونت برم الهی.... و بعد صورتم را بوسید. _حالا می ذاری اول برم با بابا حرف بزنم یا نه. _برو بیا بهم بگو دختره کیه. از پله ها بالا می رفتم که بلند گفتم : _بابا می شناستش. و مادر باز کنجکاوتر شد. _زود بیا برام تعریف کن. پشت در اتاق پدر که رسیدم چند ضربه به در زدم و منتظر جواب شدم. _بیا تو.... در را باز کردم و وارد اتاق شدم. پدر پشت میز کارش نشسته بود و با عینکی که به چشم زده بود، مشغول به کار بود. _به به... چه عجب!.... بالاخره یادت اومد یه بابایی هم داری؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نشستم روی تک صندلی راحتی اتاقش. _شرکت کاراش زیاده وقت نشد. _خب چطور الان وقت شد؟! _یه کاری داشتم... _بگو میشنوم. _این دختره که شما فرستادید شرکتم.... با همان جمله ی اول، عینکش را از روی چشم برداشت و همراه تابی که به صندلی اش می داد، چرخید سمت من. _خب.... کاری کرده؟ _نه.... میخوام بدونم کیه و چکاره است.... خانواده اش کی هستن اصلا. پوزخندی زد. _تو به خانواده اش کاری نداشته باش. _نمیشه خب.... نگاه تیز پدر به من افتاد. _چرا نمیشه؟! _خب.... ازش خوشم اومده... میخوام.... و هنوز نگفته گفت : _بیخود میخوای.... اون دختر به دردت نمیخوره. و این عجیب ترین حرفی بود که شنیدم. _چرااا؟! _چون من میگم... چون خانواده اش رو می شناسم.... چون از جنس ما نیست. _خب نباشه.... دختر محجوب و خوبیه. صدای پدر هم بالا رفت. _این همه دختر دورت ریختن، عهدی باید بری سراغ همین یکی؟! _من نمیفهمم مگه این یکی چِشه؟! _چش نیست.... خانواده ی درست و حسابی نداره، که داره.... پدر درست و حسابی نداره که داره.... ته شهر نمیشینن که میشینن. _آخه یعنی چی؟!... اگه خانواده ی درست و حسابی نداشت، شما چرا معرفیش کردی بیاد تو شرکت من!! _کار فرق داره با ازدواج. _چه فرقی داره؟ عصبی خودکارش را پرت کرد روی میزش و بلند فریاد زد: _رادمهر دست از سر این دختره بر میداری یا نه؟.... چرا نمیفهمی میگم این دختره به درد تو نمیخوره. و این حرف آخر بود. برخاستم و گفتم: _باشه.... یه بار خودم خواستم زندگیم رو سر و سامون بدم.... یه بار خودم برای خودم یه چیزی خواستم... همیشه شما تعیین کردی.... اینو بخر... اینو بخور... اینو ببر.... نذاشتید....همین یه بار هم نذاشتید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«🌸🍃 » زمـان همه‌چیـز‌را‌ڪهنہ‌میڪند، مَگـر‌خوݩ‌شھیـدرا!' 🌸¦↫
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ رفتم سمت در اتاق که پدر گفت: _به زودی به حرفم می رسی.... به این دختره دل نبند..... ببین کی بهت گفتم. _دیره واسه این حرفا..... و تا خواستم دستگیره ی در را بفشارم باز صدای پدر آمد. _همین حالا اخراجش کن.... قبل از اونکه زیادی دل و فکرت رو درگیر خودش کنه.... اخراجش کن. نفسم را محکم از بین لبانم فوت کردم. _واسه این کارم دیره..... مدیر تبلیغات شرکتم شده.... صدای عصبانی اش را بالا برد. _آخه واسه چی گذاشتیش مدیر تبلیغات شرکت؟! با خونسردی چرخیدم سمت پدر و نگاهش کردم. _چون مشکل افت فروش محصولات شرکت رو برطرف کرد.... چون باعث بالا رفتن فروش شده.... دختر با هوش و زبر و زرنگیه.... حالا اینکه چرا شما به من معرفیش کردی و الان داری می گی خانواده ی درست و حسابی نداره، بماند. نفس پُری کشید. _پدرش آدم درستی نیست.... به درد خانواده ی ما نمی خوره. _من با پدرش کاری ندارم.... _یه کم عقلتو به کار بنداز رادمهر.... می گم من خانواده‌شو می شناسم بگو باشه. این جمله ی پدر خیلی حرصی‌ام کرد. _چرا؟!... چرا هر چی شما می گید باید بگم چشم؟!.... من این دختر رو می خوام.... کاری هم با پدرش ندارم که پدرش چکاره است.... _خوبه.... از همین حالا مُخت رو خوب زده... اونقدر که چشم تو چشم من می شی و می گی فقط و فقط همین دختره! زل زدم به چشمان جدی پدر. _آره.... چون این دختر رو می خوام.... یه بار شما هر چی من می گم بگید باشه... چی می شه واقعا؟! _باشه.... برو.... برو هر کاری دلت می خواد بکن ولی ببین کی بهت گفتم.... این دختره به دردت نمی خوره. این بار در اتاق را گشودم و جواب دادم: _همین یه بار می خوام اون چه دلم می خواد رو بخوام. از اتاق بیرون زدم که مادر را دیدم که با یک سینی چای و میوه سمت اتاق پدر می اومد. _کجا داری می ری رادمهر؟ _خونه‌ام. _چی؟!.... غذا برات سفارش دادم.... یعنی چی؟! از پله ها پایین می رفتم که به مادر که در جا خشکش زده بود نگاهی انداختم. _اونجا راحت ترم.... _چی شد يک دفعه؟! _از بابا بپرسید. از خانه بیرون زدم و تمام مسیر تا خانه ی خودم را فکر کردم. یعنی پدر باران چکاره بود که پدر اینقدر مصمم بود که پشیمان خواهم شد؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............