eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
یـادت باشه تو همونی هستی که باید باشی وگرنه دنیا به آدمای تکراری نیاز نداره! خودت رو دستِ کم نگیر... 🍃🌸
خبر داری ...؟! خیابان را به قصد دیدنت هر روز هزاران بار می گردم گفته بودی با مهر میایی 🍃🌸
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _من خیلی بیشتر از اون چه فکرشو کنی شناختمت.... شاید تو هنوز منو نشناختی اما من خوب تو رو شناختم. _خب پیشنهاد شما برای منی که شما رو نشناختم چیه؟ _خب می تونیم یه مدت دوست باشیم تا.... و او فوری اَبرویی بالا انداخت و گفت : _من اهل دوستی نیستم. _یعنی چی؟!.... الان باهام اومدی کافی شاپ... شب شام مهمون منی بعد می گی اهل دوستی نیستی؟! _اولا دوستی که شما مد نظرتونه با این مدل کافی شاپ و شام خوردن ها فرق داره..... ثانیا فضای دوستی با فضای ازدواج فرق داره..... از همه مهمتر شما الان فقط یک دلبستگی ساده دارید که تو شر همین دلبستگی و عوارضش موندید.... برای ازدواج بحث آشنایی لازمه که محدود به آشنایی فقط دو طرف نمی شه... خانواده ها مهمتر هستن. _الان اینا که می گی یعنی چی دقیقا.... نزدیک شش هفت ماهه می شناسمت.... هر روز تو شرکتم دیدمت..... این چند وقته هم سر کاتالوگ های شرکت بیشتر شناختمت.... الان می گی این هفت ماه کمه؟! _من می گم الان باید خانواده ها هم کمی همدیگه رو بشناسند ولی شما می گی من قید نظر مخالف پدرم رو می زنم.... و این نمی شه..... من نمی تونم به مادر و تنها برادرم بگم پسری که اومده خواستگاری من هیچ خانواده ای نداره و می خواد جدای از خانواده اش زندگی کنه.... و اصلا نظر خانواده اش، براش مهم نیست! چسبیدم به صندلی ام و تنها مچ دست راستم را روی میز گذاشتم. در حالیکه، هم کمی عصبانی شده بودم و هم متفکرانه داشتم به حرفهایش فکر می کردم، با سر انگشتان دست راستم، آهسته به میز ضربه زدم و گفتم : _عجب!.... من هر چی کوتاه میام تو بیشتر راه رو واسم سخت می کنی. نگاهش را به دستان قلاب شده در همش دوخت. _برای شما سخته.... چون تا امروز با هر دختری که خواستید دوست شدید.... راحت بودید.... اصلا به خانواده تون هم نگفتید یا اون دختر اصلا براش این چیزها مهم نبوده... اما برای من مهمه.... خودم... شخصیتم و خانواده ام.... در ضمن من اهل دوستی هم نیستم که براش بهونه بتراشم و بگم خب چون قصد آشنایی دارم اشکال نداره یه مدت با هم دوست باشیم.... خنده ای کوتاه سر دادم. شاید هم کمی حرصی. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😱😱 دختری قبل از ازدواج باباش بهش یک نامه داد و گفت شب عروسی اینو به شوهرت بده و خود هیچ وقت اینو نخون! بابای اون دختر مُرد؛ اون دختر دلربا یک خواستگار ثروتمند داشت و شب عروسی طبق وصیت پدر نامه رو به خواستگار داد و وقتی که پسر اونو خواند یک کشیده به دختره زد و گفت الان تورو طلاق میدم! یک پسر فقیر ازش خواستگاری کرد و نامه به پسر داد اونم کشیده زد و طلاق گرفت! یه فامیل ازش خواستگاری کرد از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن نامه بود هوش از سر دختر پراند،نمیتوانست باور کند... برای خواندن نامه‌ی‌جنجالی لطفا در کانال زیر عضو شوید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خب.... شما بفرمایید مراحل ازدواج با شما چیه باران خانم؟ نگاهش تیز و جدی سمتم آمد. _اول یک جلسه غیر رسمی خانواده ها با هم آشنا بشن.... بعد چند جلسه با اطلاع خانواده ها صحبت بشه... بعد اگر لزومی به تکرار جلسات صحبت نبود، خواستگاری رسمی.... یه محرمیت کوتاه برای آشنایی بیشتر و نهایتا ازدواج. پوزخندی به مراحلش زدم که نگاه تندش را سمتم روانه کرد. _فکر نمی کردم بعد از عذرخواهی با یک شام و موسیقی زنده..... و نگفته برخاست. ناراحت شده بود انگار. _واسه همین رفتارهای متناقض شماست که می گم باید خانواده ها همدیگر رو بشناسند.... البته دیگه نیازی هم نیست..... من نمی تونم با کسی که هر دقیقه می خواد به من و عقایدم بخنده، زندگی کنم. جدی جدی داشت می رفت! همین که کیفش را برداشت گفتم: _چقدر زودرنجی!.... داریم حرف می زنیم خوبه حالا. _این چه حرف زدنیه که شما یکسره لبخند تمسخرآمیز به من می زنید؟! با یک لبخند سعی کردم آرامش کنم. _بشین لطفا.... اینجا شما مدیری.... بشین مدیر جان.... هر چی شما می گی..... معذرت.... بشین دیگه. نشست اما هنوز دلخور بود. سکوت کرده بود باز و قصد شکستش را نداشت که گفتم : _من تسلیم..... باشه... با اینکه حرف پدرم زیاد برام اهمیت نداره اما به خاطر تو می رم باهاش حرف بزنم و راضیش کنم که یه جلسه بیاد با مادر شما حرف بزنه.... خوبه؟ جوابم را نداد. اخم هایش را حفظ کرده بود که خندیدم. _خب حالا اخماتو باز کن.... باران هم مگه اخم می کنه. گوشه ی لبش با لبخند ریزی، کمی بالا رفت و تیله های خاکستری چشمانش سمتم چرخید. _زبون تند و تیزی دارید. _دیگه بالاخره یه عیب که باید داشته باشم.... نه؟.... اصلا بیا از این صحبت ها بیرون... چایی تو نخوردی... کاپ کیک نخوردی.... بذار یه کیک سفارش بدم ببری برای مادرت. _نه... نه لازم نیست. _لازمه.... و بعد با دست برای گارسون دست تکان دادم که سمتمان آمد و من یک کیک گردویی دو نفره برای بُردن سفارش دادم. و دیگر نخواستم حرفی در مورد آشنایی و خواستگاری و پدر او و پدر من زده شود...... می خواستم لااقل یک روز را بی بحث و افکار متلاطم بگذرانم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
چــایی یه جوری خوبه که انگار میگه: سینه‌ام دکانِ عطاریست، دردت چیست؟.....☺️
و اگر خدا نبود درمیان این‌ حجم از اندوه خاموش می‌شدم. 🌸🌷سوره مبارکه آل عمران آیه 101 و چگونه شما كفر مى ورزيد، در حالى كه آيات خدا بر شما تلاوت مى شود و رسول او در ميان شماست و هر كس به (دين وكتاب) خدا تمسّك جويد، پس قطعاً به راه مستقيم هدايت شده است. 🌸🌷🌸🌷🌸
. تو را از ته دل... به یاد می‌آوردم... دلی فشرده به غم... «غمی که آشنای توست»...❣ 🌸🍃
میگم تو این اوضاع واحوا ل یه چایی نبات☕️🍭 خودتون رو مهمون کنید👌😉 . . .❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز می‌کنیم با نام ☀خدایی که در همین نزدیکی‌هاست 🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و ☀عاشقی را در دل ما جای داد 🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅 ‌‌‌‌‌‌‌‌
چای خوبه وقتی هم نشینش خوب باشه 😍
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ دیگر حرفی در مورد خودمان نزدیم. اصلا انگار دلم خواست بی دغدغه‌ی همه‌ی بود و نبودها از دقایقم لذت ببرم. چند آهنگ درخواستی را باهم در کافی شاپ گوش دادیم و کم کم هوا تاریک شد. از پشت میز برخاستم و گفتم: _من می رم پای صندوق حساب کنم. _ببخشید.... ایستادم و نگاهش کردم. او هم برخاست و گفت : _همین کافی شاپ و چای و کیک و موسيقي زنده رو بابت عذرخواهی قبول می کنم... اگه اجازه بدید من دیگه برم. _نخیر..... همین چایی و کیک رو هم نخوردی!.... شام مهمون منی. _جناب فرداد.... و من با لبخند گفتم: _رادمهر. خندید. متین و ریز. _جناب رادمهر خان. و من باز عمدا گفتم: _نه جناب داره و نه خان.... رادمهر.... رادمهر خالی. خنده اش را با دستی که مشت کرد و جلوی دهانش گرفت، پوشاند. _اجازه بدید من برم لطفا. _تو چته؟!.... چرا نمی ذاری دو دقیقه راحت و بی دغدغه‌ی حرف پدر من و خودت، با هم باشیم؟ گردنش را کمی خم کرد و جواب داد : _من... من اهل این جور بیرون رفتن‌ها نیستم... فکر کنم اینو خوب دیگه بدونید. _کدوم جور؟!.... به مادرت گفتی دیگه... اجازه هم که گرفتی.... بعد این همه هم که حرف و کنایه ازم شنیدی، رضایت نمی دی دو ساعت جبران کنم؟ _نه... آخه..... _آخه نداره..... بیا جلوی در... منم الان میام... کیک مادرتو فراموش نکنی. با قدم هایی بلند سمت صندوق رفتم و کارتم را روی میز صندوق گذاشتم. _لطفا میز ما رو حساب کنید. برگشتم باز نگاهش کردم. داشت چادرش را مرتب می کرد و بسته ی کیک را بر می داشت که کارت را کشیدم و منتظر آمدنش شدم. آمد و همراه هم از کافی شاپ بیرون آمدیم که باز ایستاد. _جناب فرداد.... ممنون بابت دعوتتون ولی می شه... و هنوز نگفته، گفتم : _نه... نمی شه. دکمه ی باز شدن درهای خودرو را زدم و او مردد نگاهم کرد. _بشین دیگه. کاملا مشخص بود معذب است. نشست و راه افتادم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔میـخ درشـد سپـرِ مـادرمـان🩸 چندضربہ ڪه بہ درخورد ز جایش اُفتاد مادرے خم شد و از درد صدایش اُفتاد پـدرے آب شد از شانہ عبایش اُفتاد در آتش زده روے سر و پایش اُفتاد 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خب... حالا اهل چه غذایی هستی؟ .... برنجی یا فست فودی. _فرقی نداره. _من که چند وقتیه هوس باقالی پلو با گوشت بره کردم شدید! نگاهش متعجب سمتم آمد. _واقعا؟! نگاهم بین او و شیشه ی جلوی ماشین و دید خیابان، در رفت و آمد، شد. _چطور؟! محجوب خندید. _آخه.... منم خیلی هوس کردم ولی نه وقت پیدا کردم که برم باقالی بگیرم و نه.... نگذاشتم ادامه ی نه را بگوید. _خوبه... با این همه تفاوت این اولین تفاهمه.... اونم توی غذا! سکوت کرد با لبخند و من ادامه دادم: _حالا اصلا باقالی پلو دوست داری؟ _خیلی..... ولی غذای پردردسریه.... مخصوصا برای منی که شاغلم.... باقالیش به کنار.... شویدش به کنار.... پخت و پزش هم زمان می خواد. _خب مادر شما چی؟... چرا اون درست نمی کنه؟ آه غليظی کشید. طوری که نگاهم را سمت خودش کشاند. _چند وقتیه مادرم به خاطر ناراحتی قلبیش خیلی حال خوبی نداره.... تموم سعی‌ام رو می کنم که شبا خودم شام درست کنم تا اذیت نشه.... گاهی هم برادرم از راه که می رسه یه چیزایی می خره و من به کارام می رسم. _درست چی شد؟.... یادمه گفتی دانشجوی رشته‌ی روانشناسی اجتماعی هستی. _هستم هنوز.... با دانشگاه صحبت کردم که مرخصی با امتحان بگیرم به خاطر حال مادرم... از طرفی هم کار شرکت نمی ذاره که خونه بمونم. _می خوای چند روز بهت مرخصی بدم؟ _نه... اینا رو نگفتم بابت مرخصی... گفتم که مشغله‌ی کاریم بالاست وقتی برای پاک کردن باقالی و سبزی شوید ندارم. نگاهم به خیابان بود که گفتم: _دیگه من قصد کردم بهت چند روز مرخصی بدم.... برو به مادرت برس.... اما آخر هفته برگرد..... مثلا پنجشنبه که شرکت تا ظهر بازه. _ممنونم بابت مرخصی ولی لازم نیست واقعا. _من می گم لازمه تو چرا می گی لازم نیست!؟ خندید. _آهان اینم از اون دستورات مدیریتی بود؟... ببخشید متوجه نشدم. رسیدیم به همان رستورانی که گه گاهی خودم وقتی هوس یک غذای خوب خانگی می کردم، سراغش می رفتم. ماشین را در پارکینگ مخصوص رستوران پارک کردیم وبا آسانسور تا طبقه ی سوم که رستوران بود رفتیم. هم محیط قشنگی داشت و هم غذایش خوب بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¹²⁸ هَرجِراحَت‌ڪه‌دِݪم‌داشت‌بہ‌مَرهَم‌بِہ‌شُد داغِ‌دوری‌ست‌ڪه‌جُزوَصݪِ‌تودَرمآنَش‌نیست 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز می‌کنیم با نام ☀خدایی که در همین نزدیکی‌هاست 🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و ☀عاشقی را در دل ما جای داد 🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅 ‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _کجا دوست داری بشینیم؟ یکی از کنج ترین نقاط رستوران را انتخاب کرد. کنار یکی از پنجره های نیمه باز رستوران.... کنار گلدان بزرگ سانسوریا. نشستم پشت میز و کتم را پشت یکی از صندلی های خالی اش آویز کردم. منوی رستوران را سمتش گرفتم که متعجب نگاهم کرد. _مگه باقالی پلو نشد؟! _خب حالا غیر اون چی.... _من که همون باقالی پلو دیگه. _بده لطفا منو رو. منو را سمتم گرفت که گارسون سر رسید. _خیلی خوش اومدید جناب.... باعث افتخار رستوران ماست که امشب میزبان خوبی برای شما باشیم. _ممنونم.... دو پرس باقالی پلو با ماهیچه.... دو پرس هم می برم..... دو ظرف سوپ مخصوص سرآشپز..... و یه ظرف هم از سوپ به اندازه ی 4 نفر می برم. _مخلفات چی قربان؟ _همه چی بیارید. _چشم قربان. تا گارسون رفت، متوجه ی نگاه خیره ی باران به خودم شدم. _چرا اینکار رو کردید جناب فرداد؟ _چه کاری؟! _این همه غذا؟!... این همه مخلفات. اخمی کردم الکی. _تو به این کارا چکار داری..... به مادرت سلام برسون بگو مدیرمون اگرچه یه کم... البته یه کم که نه.... خیلی تندخو و عصبیه ولی هوای مادرا رو مخصوصا مادرای مریض احوال رو داره. خنده اش گرفت. سرش را کمی از من چرخاند و آهسته گفت : _ممنونم بابت مهمان نوازی تون. _خواهش می کنم. دستانم را روی میز در هم گره زدم و نگاهش کردم. داشت دقیق و کنجکاوانه اطراف را نگاه می کرد که نگاهش به من رسید. لبخندی زد که گفتم: _جای قشنگیه..... من خیلی اینجا میام... غذاشون هم حرف نداره. _افتادید تو زحمت. _جبران یه اشتباه باید سخت هم باشه... نه؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
من‌از‌شرمندگی‌ چون‌لاله‌های‌واژگون‌🥀عمریستــ به‌سوےآسـمانم‌نیست‌روےسربرآوردن😔💔 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌ياعلےبن‌ابی‌طالب ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌ياحیدرڪرّار ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌ياوصی‌ّ‌المصطفی ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌ياامیرالمؤمنین ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌ياحبل‌اللّه‌المتین ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌يایعسوب‌الدّین ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌ياولی‌اللّه ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌ياامام‌المتّقین ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌يااباالحسن ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌ياخلیفة‌اللّه ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌يااسداللّه ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌ياوجه‌اللّه ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌ياعین‌اللّه ♡اَلسّلامُ‌عَلَیڪَ‌ياشمس‌اللّه‌باالسّماء 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ واقعا غذایش خوشمزه و لذیذ بود! برنج دودی ایرانی با شوید تازه و باقالی سبز و خوش رنگ.... بوی روغن کرمانشاهی‌اش با ماهیچه‌ای که خوب و خوش عطر پخته بود، بدجوری دهانم را پر آب کرد. _من که از این باقالی پلو نمیتونم بگذرم..... یعنی اونقدر هوس کردم که بی خیال همه چی شدم..... حتی کلاس کار! خندید. _بله غذاش هم خیلی عالیه. _خب... از خودت بگو.... چه غذاهایی دوست داری؟ _من همه چی دوست دارم. نگاهم روی صورتش ماند. _یعنی باقالی پلو رو مثل بقیه ی غذاها دوست داری؟!... بعد چه جوریه که پس هوس باقالی پلو کردی؟! _نه... خب خیلی وقته نخوردم... دلم خواست. قاشق دیگری به دهان گذاشتم و با چنگالم به ظرف زیتون پروده‌اش اشاره کردم. _این زیتون پرورده‌شونم حرف نداره. چند زیتون برداشت و چشید. _بله خوشمزه است.... _کم خوراکم هستی ولی..... نه سالاد نه ماست نه ترشی... هیچی نخوردی. _آخه اینهمه مخلفات واقعا زیاد بود. _خب پس لااقل برای مادرت ببر.... اینا همه دست نخورده است و توی ظرف های یکبار مصرف. _خیلی امشب تو زحمت افتادید جناب فرداد. با اخم و جدیت برای بار چندم گفتم: _رادمهر! خندید..... _شرمنده‌ام... عادت ندارم اینطوری صداتون بزنم. _پس تا پنجشنبه که میری مرخصی تمرین کن.... منم تا پنجشنبه میرم با پدرم حرف بزنم. انگار همان حرف من دستش را خشک کرد. قاشق غذایش را درون بشقاب گذاشت و گفت : _بعید میدونم ایشون راضی بشن. _اونا با من... حالا اصلا فکرشو نکن... غذات رو بخور. کمی نگاهم کرد. چقدر غم در چشمانش نشسته بود اما در آخر لبخند زد. شام خوبی بود. من که تمام غذایم را خوردم اما او نه.... ظرف غذایی برایش گرفتم تا غذایش را ببرد. تمامی مخلفات دست نخورده را هم با اصرار به او دادم. شب در راه رساندنش کمی مضطرب به نظر میرسید که پرسیدم: _چیزی شده؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............