eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
••گفت:«توےِخیݪےازعمݪیــات‌ها تعدادݩیروهــاےِمـــاازدشمــݩ‌ڪمتربود؛ امــاایمـاݩ‌و‌تـوڪݪ‌واخݪــاص ‌بچــہ‌هـامـوݩ‌باعـث‌پیــروزےموݩ‌ شــد!✨»‌ ••وقـت‌هـایے‌ڪہ‌مشڪݪ‌مـاݪے بـراےڪارهـاےفـرهنـگے‌‌وپایگـاه‌ پیـدامیڪرد ••مےگــفت: "خـدامےرســـوݩہ✨" ••خـاݩمــش‌مےگــفت: خــب‌خـداازڪجــامےرسوݩہ؟!.. ••مصطفےمےگــفت: «اگــہ‌بپــرسےازڪجــــــــــا؛دیگـــہ‌اسمــش‌تــوڪـــݪ‌ݩمیشــہ!✨ ڪـــارخــدا ‹امــا› و ‹اگـــــر› ندارهـــ 🌿» 💡••🌸
🌸🍃🌸 درمڪتبـــــ شھدآ.. بہش گفتم: چند وقتیہ بہ خاطر اعتقاداتم مسخࢪم میڪنند... ✨بہم گفت: براے اونایی کہ اعتقاداتتون رو مسخره مے ڪنند، دعا ڪنید خدا بہ عشق "حسیــــن" دچارشون ڪنه ☘️ 🌸
هُوَالشَهید🌻 🌸 شهید مصطفی صدرزاده: سخنان مقام معظم رهبری را گوش کنید؛ قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد. قسمتی از وصیت نامه
«🌱🌹» ومن.... سالہاسٺ‌به‌سمٺ‌ .. فرارمیڪنم...!!":) مگرکدام‌پناهگاه؛ ازآغوش‌اٺ..! امن‌تراسٺ...♥؟!":) 📕⃟🍓¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بهم ریخته تر از همیشه بودم. مستاصلِ مستاصل. وقتی به خانه برگشتم خانم جان از سر و کله زدن با بچه ها خسته بود. آنقدر که تا رسیدم خانه، کلافه و عصبی همان جلوی در گفت: _واسه چی به مهیار گفتی دیگه اینجا نیاد؟.... فکر کردی من توی این سن و سال حوصله ی بچه داری دارم؟!.... این دوتا از صبح منو کلافه کردن.... با خستگی گفتم: _علیک سلام. و او حتی متوجه ی منظورم نشد و باز ادامه داد: _محمد جواد خودشو امروز از پله ها انداخته پایین.... به ارواح خاک مادر و پدرت یه سکته زدم.... گفتم گردن بچه شکست‌..... اگه مهیار بود هر روز اینا رو می‌برد پارک.... رها می اومد باهاشون بازی می‌کرد، من پیرزن هم یه نفسی می‌کشیدم. کفش هایم را با حرص در آوردم و پرت کردم گوشه ی ایوان و وارد خانه شدم. بهار و محمد جواد داشتند با هم بازی می‌کردند که ناگهان سر یک عروسک پارچه ای دعوایشان شد. و من دیگر حوصله ام قد نکشید. بالافاصله سر هردویشان داد زدم. _بس کنید.... نگاه بچه ها سمتم آمد. خانم جان بیشتر از بچه ها تعجب کرد. بهار همچنان عروسک را میخواست و محمد جواد عروسک را نمی‌داد که از روی عصبانیت جلو رفتم و عروسک را با حرص از دست محمد جواد کشیدم و چنان از در اتاق به بیرون پرتابش کردم که لحظه ای همه ساکت شدند. و من بلند گریستم. _خسته شدم.... چرا هیچ کی حال منو نمی‌فهمه.... چرا نمی‌بینید دارم زیر بار همه ی این اگر و اما هم خرد میشم. بچه ها از دیدن گریه ام به گریه افتادند و هردو سمتم آمدند. دلم از دنیا و آدم هایش و از حتی خوشی های زودگذرش هم گرفته بود. از ته دل میگریستم. طوری که حتی خانم جان هم به گریه افتاد و من باز یاد حامد افتادم و با فریاد و گریه گفتم: _حامددددد.... بیا ببین چه به روزم آوردی.... کجایی پس.... من دست تنها چطور بچه ها رو بزرگ کنم؟ همه با هم گریستیم. من و خانم جان و محمد جواد و بهار. بچه ها را محکم در آغوش گرفته بودم و میگریستم که خانم جان گفت: _دست خودم نبود مستانه.... بچه ها اذیت کردند و من خسته شدم. این راهش نبود.... خانم جان حریف بچه ها نبود. آن روزها همه جا مهدکودک نداشت. مخصوصا در شهر کوچکی چون فیروزکوه. و من واقعا مانده بودم چطور هم کار کنم و هم از بچه ها نگهداری! همه ی این مشکلات داشتند مرا زیر چنگال فشارشان، خرد می‌کردند. اما این همه ی سختی و بلا نبود. تازه روزهای سخت زندگی من شروع شده بود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 دکتر پویا دست بردار نبود. یا در بیمارستان به هر بهانه ای مرا به اتاقش می‌کشاند یا در راه بازگشت آنقدر اصرار می‌کرد و با ماشین دنبالم راه می افتاد کا ناچار سوار ماشینش میشدم تا حرف حدیثی برایم درست نشود. دو سه روزی اینگونه گذشت که یکروز که باز حرف داشت و اصرار برای حرف زدن با من، سوار ماشینش شدم و او باز از خودش گفت : _من دلیل اینکه نمیخواید ازدواج کنید رو نمی‌فهمم.... زندگی با دوتا بچه ی کوچک برای یه زن تنها سخته. _من بخاطر بچه هام نمیخوام ازدواج کنم... چون میترسم بچه هام صدمه ببینند. _چه صدمه ای؟!.... من بهت قول میدم برای بچه هات مثل بچه ی خودم رفتار کنم. سکوت کردم. و به خانه ی خانم جان رسیدیم. همین که از ماشین دکتر پیاده شدم، مهیار از در خانه ی خانم جان بیرون آمد و درست در یک آن مرا با دکتر دید. از دکتر خداحافظی کردم و سمت خانه رفتم. اما انگار دکتر قصد رفتن نداشت. نگاهش به مهیار بود و مهیار به او. و عمدا بلند سلام گفت: _سلام مهندس.... مهیار که او را نمیشناخت تنها سلامی کرد و با جدیت نگاهش. دکتر نگاهم کرد و گفت : _من با اجازتون رفع زحمت میکنم. و رفت. با رفتنش مهیار با همان جدیت به اضافه ی اخمی که انگار مخصوص من بود، نگاهم کرد. _این کی بود؟! _دکتر اورژانس.... با همان جدیت و اخم پرسید: _آهان.... همه ی دکترای بیمارستان شما، پرستاران رو تا دم در خونه میرسونن؟ با ناراحتی نگاهش کردم: _الان شما از این حرفا چه منظوری داری؟ جوابی نداد و دنبال کار خودش رفت و من وارد خانه شدم. از همان جلوی در صدای خنده های بچه ها که با رها داشتند بازی می‌کردند را شنیدم. چند لحظه ای تامل کردم و به صدای خنده های بچه ها گوش دادم. و کمی بعد وارد خانه شدم. آهسته کنار در ورودی اتاق ایستادم و نگاه کردم که چطور رها چشمانش را با روسری بسته بود و دستانش را سمت بچه ها دراز کرده بود تا آنها را بگیرد. لبخندی به لبم نشست. بچه ها می‌خندیدند و از صدای آنها رها سمتشان هدایت میشد. _خدا خیرش بده.... از صبح اومدن کمک من. سرم برگشت سمت خانم جانی که با سینی چای کنارم ایستاده بود. نگاهی به من انداخت و بلند گفت: _خب دیگه بسه مامانتون اومد. و با این جمله ی خانم جان رها روسری جلوی چشمانش را برداشت و سلام کرد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‍ زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... "سلام" زندگي... "سلام" دوستان خوب "سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد...
「❤️」 وضعیت بیـوگرافی‌هـا عجیب شدھ‌! ڪمی‌نَقـٰاش،اندڪی‌شـٰاعر،بازیگربہ‌مقدارِ‌لـٰازم، یڪ‌قـٰاشق‌مربا‌خوری‌خواننده! 😐' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 !. خدایا🖐🏽 بگیرازمن✨ آنچھ‌ڪھ ♥ راازمن‌میگیرد...💔 این‌روزهاعجیب‌دلم🌤 به‌سیم‌خاردارهاۍ‌دنیا گیرڪرده‌است:)!!⛓ 🍃🌷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|{🚶🏻‍♂}|• - - ‌ڪه حــاج خانم حواسش باشہ چادر مشڪی زیر یه تومن سرش نڪنه/: ڪه حــاج آقا رڪاب انگشترش حتما باید دست ساز باشه🙄! ڪه وقتے میخواد فلآن جا روضه بگیره باید ڪُرڪ و پَره همه بریزه از غذایے ڪه داره میده ...🚶🏻‍♂ ولے مراقبه بگه : ولاظالیــــن//:😂! - !! !!! 👀⃟🔥¦⇢ •• 👀⃟🔥¦⇢ ••
💕 کُره زمین 🌎برای من معناندارد من به دورشمامیگردم آقـا✨❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 خانم جان سینی چای را روی زمین گذاشت و گفت: _اومدی مهیار رو ندیدی؟ _چرا اتفاقا.... _دیر کرده.... گفتم فقط چندتا نون بگیره بیاد. و رها در حالیکه موهای بهار را شانه می‌کرد گفت: _شاید رفته برای بچه ها خوراکی بخره. و همان موقع مهیار آمد. دستش پر بود از نان و خوراکی برای بچه ها. فوری گفتم: _الان نه.... اینا دیگه شام نمیخورن. و خوراکی ها را فوری قایم کردم که مهیار با اخمی که به نظرم زیادی جدی بود مقابلم آن طرف اتاق نشست. _خب.... یه خب گفت و نگاهش به من افتاد. تا خواستم حدس بزنم منظورش از آن خب چیست گفت: _خب از اون دکتر اورژانس بگو. از اینکه مقابل نگاه خانم جان و رها این حرف را زد عصبی شدم. _اینجا محیط بیمارستان نیست که از دکتر و پرستارها حرف بزنم.... به اندازه ی کافی توی بیمارستان باهاشون سر و کله میزنم. کمی به جلو خم شد و گفت: _مطمئنی غیر از بیمارستان باهاشون سر و کله نمیزنی؟ خانم جان با نگاهی که بین من و مهیار میچرخید پرسید: _چرا اینجوری حرف می‌زنید!.... خب اگه حرفی هست درست بگید ما هم بدونیم. و مهیار فوری گفت: _از مستانه خانم بپرسید.... با اخمی جواب مهیار را دادم و گفتم: _چیزی نیست خانم جان.... دکتر پویا توی مسیرش منو رسوند خونه. مهیار خندید: _چه زود هم پسر خاله شد!.... دکتر پویا! با اخم نگاهش کردم. _فامیلش پویاست.... اسمش علی . ابرویی بالا انداخت. _پس اسمشم میدونی. عصبی از این پرسش و پاسخش، صدایم بالا رفت. _تو چته؟!.... از وقتی دکتر رو دم در دیدی عصبی شدی!.... اصلا به تو چه ربطی داره من با کی میام خونه؟! او هم عصبی تر شد. _به من مربوطه.... بهار دختر منه... دلم به حال این بچه ها میسوزه که قراره برن زیر دست ناپدری. دیگر صبرم سرریز شد. فریاد زدم: _تمومش کن مهیار.... پاتو بیشتر از گلیمت دراز نکن.... زندگی من به تو ربطی نداره.... نذار که نذارم بچه ها رو ببینی. خندید. از آن خنده های عصبی و حرص درآر. _آره از تو بعید نیست که بچه ها رو فقط مال خودت بدونی... تو از بچگی اینجوری بودی... عروسکات رو هم هیچ وقت به من نمیدادی ولی در عوض تمام ماشینای اسباب بازی منو خراب کردی. چشم بستم تا کمتر حرص بخورم که رها پادرمیانی کرد: _حق با مستانه است مهیار.... زندگی مهیار به خودش ربط داره. اما ناگهان مهیار چنان فریادی زد که چشم گشودم. _نه.... به منم ربط داره.... دلیلش رو هم خودش خوب میدونه.... تا خواستم حرف بزنم مهیار رو به رها اشاره کرد که برخیزد و او برخاست و هرقدر خانم جان پرسید: _کجا؟! هیچ کدام جواب ندادن و رفتند. و حتی خانم جان هم مات و مبهوت این رفتار مهیار شد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 فردای آنروز توی بیمارستان، تمام حواسم بی اختیار پی عصبانیت روز قبل مهیار بود. _خانم تاجدار.... تا سرم رو از روی برگه ی لیست مریض های اورژانس بلند کردم دکتر پویا را دیدم. از پشت سکوی اورژانس برخاستم. _سلام دکتر.... بله. _چیزی شده؟ نگاهش دقیق و موشکافانه بود. _نه.... کاری داشتید؟ _بله.... مریض تخت 5 سِرُمش تمام شد بگید بیاد اتاق من باز باید معاینه اش کنم. _چشم. _شما مطمئنی حالت خوبه؟ دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم: _بله خوبم.... و همان موقع نگاهم یک لحظه سمت در ورودی اورژانس رفت و مهیار را دیدم که بهار روی دستش بود. دلم ریخت. سمت در دویدم که بی معطلی گفت: _نفت خورده..... دکتر کجاست؟ _نفت؟!.... نفت کجا بود؟! عصبی فریاد زد: _میگم دکتر کجاست؟ و دکتر پویا جلو آمد. _بله.... من دکتر اورژانس هستم....برید بذارید روی تخت تا بیام. حالم آنقدر بد شد که اصلا نفهمیدم دکتر چکار کرد. همکارانم به جای من همپای دکتر معده ی بهار را شستشو دادند، و بهار آنشب بیمارستان بستری شد. و من تنها با چشمانی که از فرط اشک قرمز بود صلوات فرستادم. توی سالن نشسته بودم و حتی جرأت دیدن بهار را هم نداشتم که مهیار سمتم آمد و من با عصبانیت سرش داد زدم: _چه بلایی سرش آوردی؟ کلافه بود و با شنیدن این حرفم آنقدر عصبی شد که سرش را از من برگرداند و گفت: _گوشه ی آشپزخونه یه بطری بوده.... خانم جان زنگ زد به من که بهار نفت خورده. با دو دست محکم توی سرم کوبیدم و باز بلند گریستم که مهیار جلوی پایم خم شد. _اینجوری نکن مستانه.... بهار حالش خوبه به خدا.... دیدی که معده اش رو شستشو دادن.... بهتر میشه حتما. و همان موقع صدای بلندی شنیده شد. _مستانه! سرم را تا چرخاندم سمت صدا، آقای پورمهر را دیدم. همراه همسرش سمتم آمدند. و چقدر عصبی. تا خواستم توضیح بدهم مادر حامد گفت: _تو نمیتونی بچه ها رو نگه داری.... انگار همان لحظه قلبم به دو نیم شد. اما آقای پورمهر با آنکه عصبانی بود اما گفت: _تو ساکت باش.... ولی مادر حامد با گریه گفت: _ساکت نمیشم.... یادگار پسرم رو تخت بیمارستانه اونم فقط بخاطر سهل انگاری این خانم. و مهیار فوری گفت: _خانم پور مهر عصبی نباشید خطر رفع شده... من خودم رسوندمش بیمارستان.... حالش خوبه. و خانم پورمهر با لحنی که خیلی ملایم تر از قبل بود رو به مهیار کرد. _خیلی ازت ممنونم پسرم.... تو خیلی به بچه ها رسیدگی میکنی.... برخلاف مادر بی مسئولیت شون. حس کردم تمام وجودم سرد شد. طوری که تحمل ایستادن را از دست دادم و افتادم روی صندلی. و باز پدر حامد بود که رو به همسرش اعتراض کرد. _گفتم بس کن.... اتفاقه دیگه میافته. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
الهی رحمتت را شاملم کن🍂🌸 سراپا عیب و نقصم؛ کاملم کن کمال آدمیت حق شناسیست به جمع حق شناسان واصلم کن🍂🌸 هزاران مشکل هم در کار باشد زلطف خویش حل مشکلم کن صبحتون به شادکامی☺️🍂🌸
🔸 ارزش عمل 🔻 دو تا کلمه حرف که عمل کنی تو را نجات می‌دهد. هزار کلمه که یاد بگیری و عمل نکنی فایده‌ای ندارد. 👤 📝
گفت:وقتی ،‌تو فراقِ‌‌معشوقش گریه میکنه وَ دِلـش تنگ‌ِشه‌💔...، معشوقش از راهِ‌ دور‌ حِس‌ میکنه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••❀••• بہ‌قَمَـࢪِفـٰاطِمیّون‌شٌھࢪَٺ‌داشت...♥️ یڪی‌ازشٌࢪوطِ‌عَقدَش‌این‌بـود ڪه‌مدافعِ‌حَࢪَم‌باقے‌بِماند...🍃 میگفٺ: مَـن‌حـاضِࢪَم مِثل‌عَـلی‌اڪبَرِ‌امـٰام‌حٌسِین(؏) اِربـاًاِربـاًبِشَم‌وݪۍناموسِ‌شیعہ حِفظ‌بشـہ...💔 آخَـࢪِش‌هَم دَࢪحـالِ‌خٌنثی‌ڪࢪْدنِ‌ بٌمب‌بـودڪه‌منفجرشـد وَقِسمتی‌ازبَدَنِش‌تیڪه‌تیڪه‌شد... شـھیدحٌـسِین‌هـࢪیࢪےٖ🖇🌱 🕊᷍‌♥ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💡 ••📻••‌به‌قول‌ استاد پناهیان : مانندڪودڪۍڪہ‌انگشت‌پدر رادرخیابان‌در‌دست‌گرفته...🌱 وقتۍ‌از‌خانه‌بیرون‌مۍآییدسعۍ‌کنید انگشت‌خدا‌رادردست‌بگیرید واین‌انگشت‌رارها‌نکنید(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاه های طعنه آمیز خانم پورمهر و سکوت سالن و آه کشیدن های گاه و بی گاه پدر حامد، همه و همه داشت مرا دیوانه می‌کرد. بالاخره دکتر بخش کودکان، بهار را معاینه کرد و گفت: _چیزی نیست.... الحمد لله خیلی زود تونستیم معده رو شستشو بدیم.... امشب احتیاط میکنیم و بیمارستان نگهش میداریم وگرنه حالش خوبه.... فردا مرخص میشه.... براش دارو مینویسم.... ممکنه چند روزی بد غذا بشه یا دچار اسهال و استفراغ.... ولی اگه داروهاش رو مصرف کنه خوب میشه. آنقدر حالم بد بود که حتی بجای من مهیار از دکتر تشکر کرد. و با رفتن دکتر باز مادر حامد رو به مهیار گفت: _خدا خیرت بده پسرم.... اگه تو بهار رو زود نمیرسوندی بیمارستان معلوم نبود چه بلایی سر این بچه می اومد. نفسم را حبس کردم و تنها به کنایه های مادر حامد گوش دادم. مجبور بودم سکوت کنم اما همیشه سکوت راه حل خوبی نیست! کاش از همان روز اول، قضیه ی بهار را به مادر و پدر حامد گفته بودم. کاش گفته بودم که بهار دختر گلنار و پیمان است نه من و حامد. و شاید همین نگفتن ها کار دستم داد. دو روز بعد از مرخص شدن بهار از بیمارستان، باز پدر و مادر حامد دیدن بهار آمدند. حال بهار خوب بود. داروهای‌ را خورده بود و تنها از عوارض آن مسمومیت، کمی اسهال مانده بود و کم غذایی. مهیار و رها هم به دیدن بهار آمده بودند که جلوی روی آنها پدر حامد گفت: _من سه شبه بخاطر این بچه نخوابیدم. همه سکوت کردند یکدفعه تا اینکه خانم جان با غصه جواب داد: _تقصیر من شد.... حواسم از بچه ها پرت شد و.... _نه خانم بزرگ.... شما مقصر نیستید.... بچه ها مادر میخوان.... مادرشون هم نیازمند پول برای زندگیشه.... به نظرم تموم این مشکلات بخاطر اینه که مستانه سرو سامان نداره.... اگه ازدواج می‌کرد و سر و سامان می‌گرفت دیگه کار نمی‌کرد و پیش بچه هاش بود. و فوری مادر حامد با لحن تندی گفت: _چی داری میگی مرد؟.... من یادگارهای پسرم رو نمیدم زیر دست ناپدری بزرگ بشند. همه باز سکوت کردند. سکوتی که داشت هر لحظه هزار فکر و خیال و استرس را به جانم می انداخت. جناب پورمهر پس از مکثی طولانی گفت: _شما خیلی زحمت کشیدی پسرم. با مهیار بود. _خواهش میکنم این چه حرفیه.... وقتی پسر مرحوم شما به رحمت خدا رفت، مستانه چند روزی بیمارستان بستری شد، همسر من هم تازه زایمان کرده بود.... اما متاسفانه بچه نارس بود و فوت شد اما حکمت این قضیه این بود که توی اون یک هفته، همسرم به بهار که شیر می‌خورد و بی طاقتی می‌کرد، شیر داد.... این شد که الان بهار یه جورایی دختر منه.... مادر حامد آهی کشید. _کاش بهار و محمدجواد پدری مثل شما داشته باشند ... تا خیال ما هم از بابت بچه ها راحت میشد. این حرف پایه های دلم را بدجوری لرزاند. شاید بقیه هم مثل من شوکه شدند! اما کسی چیزی نگفت. و من مانده بودم که بعد از یک هفته مرخصی که از بیمارستان گرفته ام چطوری باز زیر نگاه حساس پدر و مادر حامد به بیمارستان برگردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•