eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
『عشق مهربونم ممنونم ڪہ با بـودنٺ بهم جراٺ زندگے میدے ممنونم ڪه با مـهربونیاٺ بهم امید مـیدے ممنونم ڪه ٺنها دلـیل نـفس هام شدے ممنونم ڪه هسٺے...💕🖇 』 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
問 - Motaz Aaqayi.mp3
602.9K
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
Γ‌‌♥️🌿ꜛꜜ 『 』 ما با ڪسی سر و ڪار داریم که برتری‌او، فضائل او، علم او، برکت او، عبادت او؛ با هیچڪس قابل قیاس نیست! 💯¦↫' 🎙¦↫' ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از آن روز دیگر او را در شرکت ندیدم. اما طولی نکشید که همه چیز تغییر کرد. من دنباله ی پیگیری فروش محصولات شرکت را نگرفتم اما یک روز مدیر فروش دیدنم آمد. _سلام جناب فرداد. _سلام... آمار فروش را دارم لازم نیست بگید. _دارید؟!... چه طوری دارید؟!....تازه اومدم در موردش حرف بزنم.... الان چند روزه که آمار فروشمون خوب بالا رفته... خواستم بگم که به ویزیتورهای بیشتری نیاز داریم. نگاهم روی صورت آقای اشکانی ماند. _فروش بالا رفته؟! .... چقدر مثلا؟ _حتما اون قدری هست که اومدم درخواست ویزیتور بیشتر کنم. هنگ کرده بودم انگار. نگاهم هنوز در صورت اَشکانی مانده بود. _چکار کنم آقا؟ _خب.... خب اگه میدونی نیازه بگیر.... مثلا یکی بگیر فعلا. _یکی؟!!.... من میخواستم حداقل سه یا چهارتا ویزیتور بگیرم. _چه خبره!... میدونی سه چهار تا ویزیتور جدید یعنی چی؟ _من اگه نمی دونستم که این همه سال مدیر فروش شما نبودم. تاملی کردم و در فکر فرو رفتم. _بگیر ولی به همشون بگو فعلا موقتی استخدام میشن اگه از کارشون و فروششون راضی بودیم، استخدام میشن. _چشم جناب. اشکانی که رفت، در سکوت اتاقم باز یاد حرف های آخر آن دختره ی چشم خاکستری افتادم. «من میرم اما هر وقتی خواستید بر میگردم تا خسارتتون رو بدم.... امیدوارم که اون روزی نرسه که شما... شما بخواید از من معذرت‌خواهی کنید.». و انگار من به همان روز رسیده بودم. و مانده بودم در تنها یک یا چند جمله که چطور باز ساحره را برگردانم. کسی که انگار چشمانش که هیچ، خودش هم معجزه گر بود! آنقدر در فکر فرو رفته بودم که متوجه زمان نشدم و کل آن روز را با همین فکر که چه ترفندی بکار ببرم، گذراندم. اما شب.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مافریب قشنگی دنیارو‌خوردیم وتوغصه‌خوردی💔 -------------------------³¹³ |🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ ثواب بردن تا قیامت با یک عمل ⁉️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀ 🌹نیایش صبحگاهی🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر 🌺و ای نیکوکار نیک‌منظر،ای دلیل هر برگشته، 🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره 🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده 🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر 🌺ای بخشنده بخشاینده. ✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم می‌سپارم و می‌دانم زیباترین و امن‌ترین قایق را برایم می‌فرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
تکویر AEMerge1648254672728 - <unknown>.mp3
464K
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خـداجـونم..! میـدونـم‌خیـلے‌دوسَم‌داری🙃🧡 تو‌بہ‌من‌ڪارھایی‌رو‌توصیہ‌ڪردی‌،ڪه‌همه‌اش‌بہ‌نفع‌خودمھ! ولے‌...مـن‌خیـلے‌وقـتا،فراموش‌ڪردم‌‌ڪہ‌دوسَم‌داری‌!وبه‌توصیه‌هات‌ گوش‌ندادم... ببخش‌،خداجونم‌ببخش!🌿🙂 ------------------------³¹³ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
° ° تا نیایی گره از کار بشر وا نشود..♥️ ° |🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خسته برگشته بودم خانه. افتاده بودم روی کاناپه که مادر زنگ زد. _الو.... رادمهر. _سلام.... _سلام خوبی تو؟.... یه سر به ما نزنی یه وقت.... خونه تو جدا کردی که از ما دور باشی و به ما سر نزنی؟ _این چه حرفیه آخه.... معلومه که نه. _پس واسه چی نمیای ببینمت آخه؟ _گرفتارم.... این شرکت و کاراش درگیرم کرده. _خوب بهانه ای داری واقعا.... اما دل من این حرفا سرش نمیشه.... از وقتی با بابات حرفت شد و بهش گفتی باید برات یه خونه بگیره میخوای مستقل بشی، من تا همین الان گریه کردم.... مادرم رادمهر.... فکرم هزار جا میره.... خونه گرفتی و گفتی مستقل میشی ولی فقط با پول بابات یه خونه ویلایی خریدی که یه نفری توش زندگی کنی؟.... نه یه خدمتکاری نه زنی... نه زندگی.... خب من چطور دلم برات شور نزنه. کلافه چنگی به موهایم زدم. _اِی بابا.... باز رامش رو ول کردید و به من گیر دادید؟... برید بچسبید به زندگی رامش که اون پسره ی دیوونه ی خل وضع چی بود اسمش ... آهان... سپهر.... برید مراقب دخترتون باشید که اون جناب سپهر نزنه مخ دخترتون رو تموم پولاشو بگیره و بعد فرار کنه. _حواسم به رامش هم هست.... برای منم تعیین تکلیف نکن.... دلم تنگ شده برات... فردا شب بیا ببینمت. _باشه حالا.... _باشه حالا نداریم... میگم دلم تنگ شده میخوام ببینمت. _خب میام دیگه.... الان خسته ام میخوام بخوابم. _عجب!.... یعنی لال بشم دیگه؟ عصبانی گفتم : _خسته ام... شب بخیر. و گوشی را قطع کردم. چشمانم را چند لحظه بستم و همان جا روی کاناپه دراز کشیدم که دوباره زنگ گوشی ام برخاست. _اَی خدا ول کن نیست. اما شماره ای ناشناس بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............