eitaa logo
📚 حدیث شیعه 📚
295 دنبال‌کننده
249 عکس
73 ویدیو
10 فایل
ـــــــــلامـ 👋 🌺 بہ‌کانال‌ماخوش‌اومدین. 🌺 اینجامےتونےاطلاعاتـــــ‌دینےومذهبے‌خودتوبالا ببری. 🌺 مابادقتـــــ‌وحوصلہ،سعےمےکنیمـ مطالبےرو بارگزاری‌کنیمـ‌کہ‌درعین‌سادگےو روان‌بودن،مہم‌و کاربردی‌همـ‌باشن. مدیر: @saeedsadat با احترام، تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ۲۲ جمادى الثانى 🌺 مرگ ابوبكر 🌺 🔺در شب سه شنبه ۲۲ جمادى الثانى در سال ۱۳ هجری، عبداللَّه بن عثمان، معروف به ابوبكر بن ابى قحافه در سن ۶۷ سالگى، از اين جهان به سوى سزاى اعمالش رخت بربست. 🔺او مدت دو سال و بيست و دو روز غاصب خلافت بود، و اولين كسى بود كه بعد از شهادت پيامبر با توطئه اعضاى سقيفه بنى ساعده، خليفه شد. 🔺انتخاب ابوبكر به گونه اى بى حساب بود كه عمر با آنكه خود گرداننده برنامه سقيفه بود مى گويد: «بيعت با ابوبكر امرى بدون تدبير و مشورت و دقت بود، مثل زمان جاهليّت، كه خداوند مسلمانان را از شر آن محفوظ داشت. هركس چنين كارى را تكرار كند او را بكشيد». 🔺اهل سنّت در علّت مرگ او نوشته اند: ابوبكر در روز دوشنبه ۷ جمادى الثانی غسل كرده بود، و آن روز هوا سرد بود. به اين دليل سرما خورد و تب كرد، و ۱۵ روز اين تب ادامه داشت، و به نماز نمى رفت، تا در شب سه شنبه ۲۲ جمادى الثانی بعد از آنكه خلافت را به عمر واگذار كرد، مرد. 🔺ابوبکر، قبل از مرگ، عثمان را براى نوشتن وصيت نامه اى درباره خلافت طلب كرد كه امر خلافت بعد از ابوبكر با عمر بن خطاّب باشد. او كلمه اى گفت و بيهوش شد، و بقيه را عثمان از پيش خود نوشت كه امر خلافت با عمر است. ابوبكر به هوش آمد و عثمان را دعا كرد كه آنچه او مى خواسته نوشته است. 🔺بايد پرسيد: چرا هنگامى كه پيامبر در روزهاى آخر عمر كاغذ و قلم خواست تا وصى بعد از خود را به امر خداوند معين كند نسبت هذيان به آن مقام معظم دادند؟ 🔺ابوبكر هنگام مرگ كلماتى گفت، از جمله اينكه: «كاش درب خانه فاطمه را باز نمى كردم». @hadise_shia
📖 تفصیل قضیّه مرگ ابو بکر از کتاب اسرار آل محمد ▫️سلیم می‌گوید: با محمّد بن ابی بکر ملاقات کردم و گفتم: آیا در مرگ پدرت جز برادرت عبد الرحمن و عایشه و عمر، کسی حاضر بود؟ گفت: نه. ▫️گفتم: آیا آنچه تو شنیدی آنان هم شنیدند؟ گفت: مقداری را شنیدند و گریه کردند و گفتند: (هذیان می‌گوید) ولی همه آنچه من شنیدم آنان نشنیدند. ▫️گفتم: آنچه آنان هم از او شنیدند چه بود؟ گفت: وقتی صدای وای و ویل بلند کرد عمر به او گفت: (ای خلیفه پیامبر! چرا صدای وای و ویل بلند کرده ای؟ گفت: اینان محمّد و علی هستند که مرا به آتش بشارت می‌دهند، و در دست محمّد صحیفه ای است که در کعبه بر سر آن هم پیمان شدیم. او به من می‌گوید: به آن وفا کردی، و تو و اصحابت یک دیگر را بر علیه ولی خدا کمک کردید. بشارت باد بر تو به آتش در پائین ترین درجه جهنم). ▫️وقتی عمر این را شنید، بیرون رفت در حالی که می‌گفت: (او هذیان می‌گوید). ابو بکر گفت: نه بخدا قسم، هذیان نمی گویم. کجا می‌روی؟! عمر گفت: تو دومی آن دو نفر هستی هنگامی که در غار بودند . ▫️ابو بکر گفت: اکنون هم این سخن را می‌گویی؟! آیا من برایت نقل نکردم در حالی که با محمد در غار بودم به من گفت: (من کشتی جعفر بن ابی طالب و اصحابش را می‌بینم که در دریا سیر می‌کنند). گفتم: (به من هم نشان بده). او دست به صورت من کشید و من آن را دیدم و آنگاه یقین پیدا کردم که او ساحر است. ▫️وقتی این مطلب را در مدینه برای تو نقل کردم، نظر من و تو متّفق شد که او ساحر است! ▫️عمر گفت: ای حاضرین، پدرتان هذیان می‌گوید، این مطالب را مخفی کنید و آنچه از او می‌شنوید کتمان کنید که اهل بیت شما را شماتت نکنند. ▫️سپس عمر بیرون رفت و برادرم (عبد الرحمن) و عایشه نیز بیرون رفتند تا برای نماز وضو بگیرند. اینجا بود که از سخنانش مطالبی شنیدم که آنان نشنیدند. ▫️محمد بن ابی بکر می‌گوید: وقتی با او تنها ماندم به او گفتم: ای پدر، بگو: (لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ). گفت: (هرگز نمی گویم و نمی توانم بگویم تا وارد آتش شوم و داخل تابوت گردم)! وقتی نام (تابوت) را آورد گمان کردم هذیان می‌گوید. گفتم: کدام تابوت؟ گفت: تابوتی از آتش که با قفلی از آتش بسته شده است. در آن دوازده نفرند، از جمله من و این رفیقم. گفتم: عمر؟ گفت: آری، پس مقصودم کیست؟ و نیز ده نفر دیگر که در چاهی در جهنم هستیم. بر در آن چاه صخره ای است که هر گاه خدا بخواهد جهنم را شعله ور کند آن صخره را بلند می‌کند. ▫️گفتم: هذیان می‌گویی؟ گفت: (نه بخدا قسم هذیان نمی گویم. خدا پسر صُهاک (عمر) را لعنت کند. او بود که مرا از یاد خدا بازداشت بعد از آنکه برایم آمده بود، و او بد رفیقی بود. خدا او را لعنت کند. صورت مرا به زمین بچسبان). من گونه او را به زمین چسباندم، و او همچنان وای و ویل سر داده بود تا آنکه چشمانش را بستم. ▫️سپس عمر داخل شد در حالی که چشمان پدرم را بسته بودم. گفت: آیا بعد از من چیزی گفت؟ من آنچه گفته بود برایش بیان کردم. عمر گفت: خدا خلیفه رسول اللَّه را رحمت کند، این مطلب را کتمان کن که هذیان است! و شما خاندانی هستید که به هذیان گفتن در حال مریضی معروف هستید. ▫️عایشه گفت: راست گفتی! بعد همگی به من گفتند: هیچ کسی نباید از این مطالب از تو چیزی بشنود که مبادا علی بن ابی طالب و اهل بیتش او را شماتت کنند. ، نشر الهادی، قم، ۱۳۷٥ش، ص ٥۰۱ @hadise_shia
📚 مکالمه بین امیرالمؤمنین علیه‌السلام و ابوبکر 🔸بعد از غصب خلافت، ابوبکر به امیر المؤمنین خوشرویی نشان می‌داد، ولی امیر المؤمنین به او روی خوش نشان نمی داد. این امر، بر ابوبکر گران آمد و دوست داشت که با حضرت ملاقات و از ایشان دلجویی کند. 🔸پس مخفیانه نزد امیر المؤمنین آمد و از او خواست که در خلوت با او صحبت کند. ابو بکر به امیر المؤمنین عرض کرد: ای ابو الحسن! به خداوند سوگند! این امر (رسیدن به خلافت) با توافق من صورت نگرفت و من به آن چه که در آن واقع شدم (خلافت)، رغبت و شوق نداشتم و از خود مطمئن نیستم که بتوانم پاسخ گوی نیاز این امت باشم و این که من خلافت را به دست گرفتم، به خاطر این نبود که من مال فراوان، یا عشیره و خویشاوندان بیشتری دارم یا این که بخواهم آن را از دیگران به زور بگیرم و غصب کنم. پس چرا در درون خود، آن چه را که مستحق آن نیستم می‌پرورانی و نسبت به این که من خلیفه شده ام، از من اظهار کراهت و بیزاری می‌کنی و با چشم تنفر به من می‌نگری؟ 🔸امیر المؤمنین پاسخ داد: اگر تو میلی به خلافت نداشتی و به آن اشتیاق نمی ورزیدی و نسبت به آن چه که در امور خلافت باید انجام دهی و نیازهای آن را برطرف سازی به خود اطمینان نداشتی، پس چه چیز تو را به پذیرش خلافت سوق داده است؟ 🔸ابو بکر پاسخ داد: دلیل پذیرش خلافت از سوی من حدیثی بود که از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که فرمود: خداوند، امت مرا بر گمراهی، گرد هم نمی آورد. پس چون اجتماع و گرد آمدن تمام مردم را دیدم که از من می‌خواستند تا خلیفه شوم، از حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله پیروی کردم و این که اجتماع آنان بر خلاف هدایت و در مسیر گمراهی باشد را غیر ممکن دانستم، خواسته آنان را اجابت نمودم و اگر می‌دانستم که احدی مخالفت ورزیده، از پذیرش خلافت امتناع می‌ورزیدم. 🔸امیر المؤمنین فرمود: اما در مورد این که گفتی: پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده است: خداوند، امت مرا بر گمراهی گرد هم نمی آورد، باید بگویم آیا من جزء این امت بودم یا نه؟ ابو بکر پاسخ داد: آری. 🔸 آیا آن گروه که متشکل از سلمان، عمّار، ابوذر، مقداد، ابن عباده و چند تن دیگر از انصار که با آنها بودند و با خلافت تو مخالفت ورزیدند، جزء این امت بودند یا نه؟ ابو بکر پاسخ داد: همه آنها جزء این امت هستند. 🔸 چگونه به حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله استدلال می‌کنی، در حالی که اینان که هیچ یک از این امت به آنان عیبی وارد نمی کنند و نقطه ضعفی ندارند و در همراهی پیامبر و دادن مشورت به وی هیچ کوتاهی نکردند، با تو مخالفت ورزیدند. ابو بکر پاسخ داد: پس از آن که کار، از کار گذشت و خلافت مسجّل شد، به مخالفت آنان پی بردم و ترسیدم که اگر خلافت را کنار بگذارم، اوضاع و احوال امت، وخیم شود و مردم از این اسلام مرتد شوند و اگر شما با من همراهی کنید و به من پاسخ مثبت دهید، به دین ضربه کمتری می‌زند و بار منفی کمتری برای دین دارد و بهتر از آن است که مردم با یکدیگر بجنگند و به کفر بازگردند. از سوی دیگر دریافتم که تو بدون من نمی توانی این مردم را آرام کنی و دین آنها را نگه داری. 🔸امیر المؤمنین پاسخ داد: به من بگو کسی که مستحق خلافت است، باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد؟ ابو بکر پاسخ داد: او باید پند دهنده و با وفا باشد و از چاپلوسی و طرفداری از خویشاوندان پرهیز کند و باید سیرت نیکو داشته باشد و عدالت را اظهار و اجرا نماید؛ همچنین باید به قرآن و سنّت علم داشته باشد و کلام او فصل الخطاب باشد و او باید نسبت به دنیا، زهد پیشه کرده و میل اندکی به آن داشته باشد و حق مظلوم را از ظالم بستاند، چه خویشاوند او باشد یا یک شخص غریبه. 🔸پس امیر المؤمنین به او فرمود: ای ابو بکر! تو را به خداوند سوگند می‌دهم، این صفات را در خود می‌یابی یا در من؟ ابو بکر پاسخ داد: در شما، ای ابو الحسن! 🔸سپس امیر المؤمنین دلایلی که برای ابو بکر از کلام خداوند سبحان و رسول خدا صلی الله علیه و آله آورده بود ذکر نمود تا آن که فرمود: تو را به خداوند سوگند می‌دهم، آیه تطهیر در شأن من، همسر و فرزندانم نازل شد یا در شأن تو و اهل بیتت؟ ابو بکر پاسخ داد: بلکه در شأن شما و اهل بیتتان. 🔸امیر المؤمنین فرمود: تو را به خداوند سوگند می‌دهم، آیا رسول خدا صلی الله علیه و آله، در روز کساء در شأن من، همسر و فرزندانم دعا فرمود که: «خدایا! اینان اهل من هستند، آنان را از آتش (جهنم) دور بدار» یا در شأن تو؟ ابو بکر پاسخ داد: در شأن شما، همسر و فرزندان شما این دعا را فرمود. 🔸سپس امیر المؤمنین علیه السلام هفتاد فضیلت را بر شمرد. همچنان امیر المؤمنین فضایلی را که خداوند برای او قرار داده را بر می‌شمرد و می‌پرسید: آیا این فضیلت برای من است یا برای تو؟ و ابو بکر پاسخ می‌داد: برای شما است.
📚 ادامه سخنان حذیفه 🔹رسول خدا - صلی الله علیه و آله - آن چند نفر را که بر ضد علی - علیه السلام - متحد شده بودند، به همراه یاران و موافقین آن‌ها و آزادشدگان و منافقین، که حدود چهار هزار نفر بودند، جمع نمودند و آن‌ها را تحت فرماندهی اسامة بن زید قرار دادند و به اسامه دستور فرمود تا به منطقه ای در شام بروند. 🔸این عده گفتند: ای رسول خدا! ما تازه از سفری که همراه شما بودیم، (حجة الوداع) بازگشته ایم؛ از شما می‌خواهیم تا اجازه دهید که مدتی در این جا بمانیم و خود را برای این سفر آماده کنیم. حضرت امر فرمودند تا به قدری که نیاز دارند در مدینه بمانند و به اسامة بن زید امر نمودند که در فاصله ای دور از مدینه، اردو بزند و در مکانی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - برایش مشخص نموده بماند و منتظر باشد تا آن عده از امور خود فارغ، و به او ملحق شوند. 🔹رسول خدا - صلی الله علیه و آله - با این عمل خود قصد داشتند که مدینه از این افراد خالی شود و هیچ یک از منافقان در آن نماند. آن‌ها مشغول امور خود بودند و رسول خدا - صلی الله علیه و آله - به شدت آن‌ها را وا می‌داشتند و امر می‌نمودند که از شهر خارج شوند و در انجام امری که به آن‌ها فرموده بودند عجله کنند. 🔸در همین بین رسول خدا - صلی الله علیه و آله – مبتلا به همان بیماری که بر اثر آن، وفات یافتند، شدند. وقتی منافقین، آن وضع را دیدند در امتثال امری که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - به آن‌ها کرده بودند، تأخیر نمودند. پیامبر به قیس بن عباده که پیش قراول رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بود و حباب بن منذر و عده ای از انصار امر نمودند تا آن افراد را به لشکر اسامه ببرند؛ قیس بن سعد و حباب بن منذر آن‌ها را از مدینه خارج نمودند و به لشکر اسامه رساندند و به اسامه گفتند که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - دیگر بیش از این اجازه توقف نمی دهند؛ پس همین حالا حرکت کن تا خبر حرکت را به رسول خدا - صلی الله علیه و آله - برسانیم. اسامه لشکر خود را حرکت داد و قیس و حباب پیش رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بازگشتند و ایشان را از حرکت آن‌ها آگاه ساختند. حضرت به آن دو فرمودند: آن عده نمی روند. 🔹ابوبکر و عمر و ابوعبیده با اسامه و جمعی از یارانش خلوت کرده و گفتند: به کجا برویم و مدینه را ترک کنیم و حال آن که اکنون بیشتر از همیشه نیاز است که در آن جا باشیم!؟ اسامه به آن‌ها گفت: چه نیازی؟ گفتند: رسول خدا در آستانه وفات قرار گرفته است؛ به خدا سوگند اگر مدینه را خالی کنیم، اتفاقاتی می‌افتد که دیگر نمی توان آن‌ها را درست کرد. منتظر می‌مانیم تا ببینیم سرنوشت رسول خدا - صلی الله علیه و آله - چه می‌شود، رفتن، هر وقت که بخواهیم در پیش رویمان است. آن‌ها به اردوگاه سابق بازگشتند و در همان جا ماندند و پیکی را فرستادند تا آن‌ها را از حال رسول خدا - صلی الله علیه و آله - آگاه سازد. 🔸پیک پیش عائشه رفت و پنهانی حال حضرت را از او پرسید، عائشه گفت: نزد پدرم و عمر و همراهان آن‌ها برو و به آن‌ها بگو: وضع رسول خدا - صلی الله علیه و آله - نامساعد است؛ کسی از شما جایی نرود، من لحظه به لحظه شما را از اخبار آگاه می‌کنم. بیماری رسول خدا - صلی الله علیه و آله - شدت یافت و عائشه صهیب را فراخواند و گفت: نزد ابوبکر برو و به او بگو که محمد در حالی قرار گرفته که امیدی به او نیست. به همراه عمر و ابوعبیده و هر کسی که صلاح می‌دانید، به این جا بیایید، ولی ورودتان به شهر باید پنهانی و شبانه باشد. 🔹صهیب خبر را به آن‌ها رساند و آن‌ها نیز دست صهیب را گرفتند و پیش اسامه بردند و او را از خبر آگاه ساختند و به اسامه گفتند که چگونه سزاوار است از دیدار رسول خدا - صلی الله علیه و آله - محروم شویم؟ و از او اجازه خواستند که به مدینه بروند، اسامه نیز به آن‌ها اجازه داد و به آن‌ها امر کرد که کسی از ورود آن‌ها به شهر آگاه نشود و اگر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بهبود یافتند، به لشکر خود بازگردید و اگر اتفاقی برای ایشان افتاد و وفات نمودند، ما را نیز آگاه سازید تا به جماعت مردم بپیوندیم. 🔸ابوبکر، عمر و ابوعبیده شبانه وارد مدینه شدند؛ رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بیهوش بودند. ایشان لحظاتی به هوش آمدند و فرمودند: امشب شر بزرگی درب این شهر را زده است. پرسیدند: ای رسول خدا! چه شری؟ فرمودند: عده ای از آن‌هایی که در سپاه اسامه بودند، بر خلاف فرمان من بازگشتند. من نزد پروردگارم از آنان بیزاری می‌جویم. وای بر شما! به سپاه اسامه بپیوندید. حضرت چندین بار این سخن را تکرار نمودند.
🥳🤩 امروز ۲۲ جمادی الثانی، سالروز به درک رفتن غاصب اول، ابوبکر است. این روز فرخنده را محضر امام زمانمان تبریک عرض می‌کنیم. و هم چنین به شما شیعیان مولا امیرالمومنین صلوات الله علیه. @hadise_shia
🎙در منابع سنّی، اقرار ابوبکر به حمله به خانه حضرت زهرا، آمده است. او در لحظات آخر عمر، به این مطلب اقرار کرده است. 1⃣ طبری در تاریخ خود می‌نویسد: ابوبکر قبل از مرگ گفت: 🔺فوددت انى لم اكشف بيت فاطمه عن شي‏ء و ان كانوا قد غلقوه على الحرب. 🔺اى كاش خانه فاطمه را اگر هم به قصد جنگ بسته بودند نگشوده بودم‏. تاریخ طبری،ج۳،ص۴۳۰ 2⃣ در تاریخ یعقوبی آمده است: 🔺ليتني لم أفتش بيت فاطمة بنت رسول الله و أدخله الرجال، و لو كان أغلق على حرب. 🔺كاش خانه فاطمه دختر پيامبر خدا را بازرسى نمى‏ كردم و مردان را وارد خانه نمی‌‌کردم، حتی اگر براى جنگ، بسته شده بود. تاریخ یعقوبی،ج۲،ص۱۳۷ 3⃣ مسعودی در مروج الذهب می نویسد: 🔺فوددت أني لم أكن فتشت بيت فاطمة، و ذكر في ذلك كلاماً كثيراً. 🔺آرزو دارم خانه فاطمه را نگشته بودم و در اين باب سخن بسيار گفت‏. مروج ‏الذهب،ج‏۲،ص۳۰۲ 📚 از این سخن مشخص می شود ابوبکر، درباره جریان هجوم به خانه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) نکات دیگری نیز گفته است، که مورخان آن را حذف کرده اند. @hadise_shia