eitaa logo
📚 حدیث شیعه 📚
295 دنبال‌کننده
249 عکس
73 ویدیو
10 فایل
ـــــــــلامـ 👋 🌺 بہ‌کانال‌ماخوش‌اومدین. 🌺 اینجامےتونےاطلاعاتـــــ‌دینےومذهبے‌خودتوبالا ببری. 🌺 مابادقتـــــ‌وحوصلہ،سعےمےکنیمـ مطالبےرو بارگزاری‌کنیمـ‌کہ‌درعین‌سادگےو روان‌بودن،مہم‌و کاربردی‌همـ‌باشن. مدیر: @saeedsadat با احترام، تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 روایتی طولانی در کتاب فتنه ها و محنت ها (بحار، جلد ۲۸، صفحه ۸۶) آمده است. در این روایت، حذیفة بن یمان، والی امیر المؤمنین در شهر مدائن، دیده ها و شنیده های خود را بیان می کند. 💠 این گفته ها، حاوی مطالب مهمی است. پیشاپیش از طولانی شدن مطلب، عذر خواهی می کنیم. ....................کانالـ‌حدیثـ‌شیعہ👇 @hadise_shia
📚 بعد از آنکه رسول خدا در غدیر خم، جانشینی امیر المؤمنین را اعلام کردند و همه با امیر المؤمنین بیعت کردند، به راه خود، به سمت مدینه ادامه دادند تا به گردنه هرشی رسیدند. 💠 حذیفه می‌گوید: رسول خدا -صلی الله علیه و آله- من و عمار بن یاسر را فراخواندند و به عمار فرمودند که از پشت، شتر را هدایت کند و به من نیز امر کردند که از جلو، آن را برانم تا اینکه به سر گردنه رسیدیم. عده ای که در گردنه، کمین کرده بودند، از پشت، به ما حمله نمودند و ظرف هایشان را که پر از سنگ کرده بودند، میان پاهای شتر غلتاندند، شتر ترسید و نزدیک بود که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - را به زمین پرت کند. 🔹آن عده به سمت شتر رفتند تا آن را رم دهند. من و عمار جلو رفتیم تا با شمشیرهایمان آن‌ها را بزنیم، شب تاریکی بود و آن‌ها از چشم ما ناپدید شدند و از عملی کردن چیزی که می‌پنداشتند و نقشه کشیده بودند و تدبیر کرده بودند، نا امید شدند. 🔸گفتم: ای رسول خدا! این‌ها که بودند که قصد جان شما را داشتند؟ ایشان فرمودند: ای حذیفه! آنان کسانی بودند که در دنیا و آخرت منافقند. گفتم: آیا نمی خواهید عده ای را به سوی آنان بفرستید که سرهایشان را بیاورند؟ فرمودند: خداوند به من امر کرده که از آنان روی گردان باشم، خوش ندارم مردم بگویند که او عده ای از قوم و اصحابش را به دینش دعوت نمود و آنان دعوت او را اجابت کردند و وقتی به کمک آنان بر دشمنان خود غلبه یافت، آن‌ها را کشت. اما ای حذیفه! آن‌ها را به حال خود واگذار که خداوند در کمین آنان است و مدت کوتاهی به آنان مهلت خواهد داد و سپس به عذابی سخت گرفتارشان خواهد نمود. 🔺عرض کردم: ای رسول خدا! این قوم منافق چه کسانی هستند؟ آیا از مهاجران هستند یا از انصار؟ حضرت نام یک یک آنان را تا انتها به من فرمودند و در میان آن‌ها کسانی بودند که برایم سخت بود که بپذیرم که آن‌ها هم از منافقان باشند. رسول خدا - صلی الله علیه و آله - فرمودند: ای حذیفه! گویا تو در مورد برخی از آن‌هایی که نام می‌برم شک داری، سرت را بلند کن و آنان را ببین. ♦️چشمم را به سمت آن ها، که در گردنه ایستاده بودند دوختم و ناگهان برقی جهید و تمام اطراف ما را روشن کرد و این برق آن قدر ادامه داشت که پنداشتم خورشید طلوع کرده است. به خدا سوگند آنان را خوب دیدیم و تک تک شان را شناختم. همان طور بود که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - فرموده بودند. تعدادشان چهارده نفر بود: نُه نفر از قریش و پنج نفر از غیر قریش. به خدا سوگند آن‌ها ابوبکر و عمر و عثمان و طلحه و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن أبی وقاص و ابوعبیده بن جراح و معاویه بن أبی سفیان و عمرو بن العاص، که این‌ها از قریش بودند، و اما پنج نفر دیگر، ابوموسی اشعری و مغیره بن شعبه ثقفی و اوس بن حدثان بصری و ابوهریره و ابوطلحه انصاری بودند. 🔸حذیفه ادامه داد: سپس از گردنه پایین آمدیم، سپیده دم طلوع کرده بود. رسول خدا - صلی الله علیه و آله - از شتر پایین آمدند و وضو گرفتند و منتظر اصحاب ماندند، اصحاب از گردنه پایین آمدند و جمع شدند. دیدم که همگی آن افراد در میان مردم داخل شدند و پشت رسول خدا - صلی الله علیه و آله - نماز گزاردند. وقتی پیامبر از نماز فارغ شدند، برگشتند و نگاهی به ابوبکر و عمر و ابوعبیده که مشغول نجوا با یکدیگر بودند، کردند و به یک منادی امر کردند تا در میان مردم ندا دهد که نجوا نکنند. رسول خدا - صلی الله علیه و آله - به همراه مردم از گردنه عبور کردند. وقتی به آخرین منزل رسیدند، سالم دید که ابوبکر و عمر و ابوعبیده در حال نجوای محرمانه هستند؛ پیش آن‌ها رفت و گفت: مگر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - امر نفرمودند که نجوای پنهانی نکنید، به خدا سوگند باید به من هم بگویید که با هم چه می‌گفتید، وگرنه پیش رسول خدا - صلی الله علیه و آله - می‌روم و او را از کاری که کردید آگاه می‌سازم. ابوبکر گفت: ای سالم! عهد و پیمان خدایی بر تو، که اگر تو را از آن چه با هم می‌گوییم و برایش جمع شده ایم آگاه ساختیم، اگر دوست داشتی، در جمع ما داخل شو و عضوی از ما باش و اگر بدت آمد، این راز را بر ما پنهان دار. سالم گفت: شرط شما را قبول می‌کنم و با آن‌ها عهد و پیمان خدایی بست، سالم دشمنی و بغض شدیدی به علی بن أبی طالب در دل داشت و آن‌ها نیز این را می‌دانستند. آن سه نفر به سالم گفتند: ما توافق نموده ایم که هم قسم و هم پیمان شویم تا از محمد، در مورد ولایت علی بن ابی طالب که پس از خود بر ما واجب نمود، اطاعت نکنیم. سالم به آن‌ها گفت: عهد و پیمان خدا بر شما که آیا واقعاً داشتید در همین مورد جر و بحث و نجوا می‌گردید؟ گفتند: آری.
🎙پیامبر صلی الله علیه و آله، به کنیز‌ ام‌سلمه فرمودند: همسرانم را به این جا بیاور. او نیز آن‌ها را به منزل‌ ام سلمه آورد. حضرت به آن‌ها فرمودند: 🎙به آن چه می‌گویم گوش فرا دهید؛ و در حالی که با دستشان به علی بن ابی طالب - علیه السلام - اشاره نمودند، به آن‌ها فرمودند: این شخص، برادر و وصی و وارث من است و پس از من در میان شما و در میان امت، دین خدا را بر پا خواهد داشت؛ پس هر امری به شما کرد، اطاعت کنید و از او سرپیچی نکنید که در صورت سرپیچی هلاک خواهید شد. 🎙سپس فرمودند: ای علی! این زنان، تا زمانی که از خدا و از تو اطاعت نمودند، آنان را نگاه دار و نفقه آنان را پرداخت کن و اگر از تو سرپیچی کردند، آنان را رها کن. اگر مدارا، اثر بیشتری در آنان داشت، با آن‌ها مدارا کن و هر کدام، سرپیچی کرد، او را طلاق بده که خدا و رسولش از او بیزارند. 🎙زنان پیامبر همگی سکوت کرده بودند و کسی چیزی نمی گفت، تا این که عائشه زبان باز کرد و گفت: ای رسول خدا ما چنین نبودیم که اگر شما فرمانی بدهید، مخالفت کنیم. پیامبر به او فرمود: بله چنین بوده اید ای حمیراء. تو به بدترین شکل، با امر من مخالفت نمودی و به خدا سوگند، با این امر من نیز، مخالفت خواهی نمود و پس از من، از علی سرپیچی خواهی کرد و در حالی که به زیور آراسته ای و دسته ای از مردم، پیرامونت گرد آمده اند، از خانه، خارج می‌شوی و با او مخالفت نموده و به او ظلم می‌کنی و بر پروردگارت عصیان می‌نمایی و سگ‌های قبیله حوأب در راه، بر تو پارس می‌کنند. این‌ها اتفاق خواهد افتاد. سپس فرمودند: برخیزید و به منزل‌های خود بروید. آن‌ها نیز برخاستند و رفتند. @hadise_shia
📚 ادامه سخنان حذیفه 🔹رسول خدا - صلی الله علیه و آله - آن چند نفر را که بر ضد علی - علیه السلام - متحد شده بودند، به همراه یاران و موافقین آن‌ها و آزادشدگان و منافقین، که حدود چهار هزار نفر بودند، جمع نمودند و آن‌ها را تحت فرماندهی اسامة بن زید قرار دادند و به اسامه دستور فرمود تا به منطقه ای در شام بروند. 🔸این عده گفتند: ای رسول خدا! ما تازه از سفری که همراه شما بودیم، (حجة الوداع) بازگشته ایم؛ از شما می‌خواهیم تا اجازه دهید که مدتی در این جا بمانیم و خود را برای این سفر آماده کنیم. حضرت امر فرمودند تا به قدری که نیاز دارند در مدینه بمانند و به اسامة بن زید امر نمودند که در فاصله ای دور از مدینه، اردو بزند و در مکانی که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - برایش مشخص نموده بماند و منتظر باشد تا آن عده از امور خود فارغ، و به او ملحق شوند. 🔹رسول خدا - صلی الله علیه و آله - با این عمل خود قصد داشتند که مدینه از این افراد خالی شود و هیچ یک از منافقان در آن نماند. آن‌ها مشغول امور خود بودند و رسول خدا - صلی الله علیه و آله - به شدت آن‌ها را وا می‌داشتند و امر می‌نمودند که از شهر خارج شوند و در انجام امری که به آن‌ها فرموده بودند عجله کنند. 🔸در همین بین رسول خدا - صلی الله علیه و آله – مبتلا به همان بیماری که بر اثر آن، وفات یافتند، شدند. وقتی منافقین، آن وضع را دیدند در امتثال امری که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - به آن‌ها کرده بودند، تأخیر نمودند. پیامبر به قیس بن عباده که پیش قراول رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بود و حباب بن منذر و عده ای از انصار امر نمودند تا آن افراد را به لشکر اسامه ببرند؛ قیس بن سعد و حباب بن منذر آن‌ها را از مدینه خارج نمودند و به لشکر اسامه رساندند و به اسامه گفتند که رسول خدا - صلی الله علیه و آله - دیگر بیش از این اجازه توقف نمی دهند؛ پس همین حالا حرکت کن تا خبر حرکت را به رسول خدا - صلی الله علیه و آله - برسانیم. اسامه لشکر خود را حرکت داد و قیس و حباب پیش رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بازگشتند و ایشان را از حرکت آن‌ها آگاه ساختند. حضرت به آن دو فرمودند: آن عده نمی روند. 🔹ابوبکر و عمر و ابوعبیده با اسامه و جمعی از یارانش خلوت کرده و گفتند: به کجا برویم و مدینه را ترک کنیم و حال آن که اکنون بیشتر از همیشه نیاز است که در آن جا باشیم!؟ اسامه به آن‌ها گفت: چه نیازی؟ گفتند: رسول خدا در آستانه وفات قرار گرفته است؛ به خدا سوگند اگر مدینه را خالی کنیم، اتفاقاتی می‌افتد که دیگر نمی توان آن‌ها را درست کرد. منتظر می‌مانیم تا ببینیم سرنوشت رسول خدا - صلی الله علیه و آله - چه می‌شود، رفتن، هر وقت که بخواهیم در پیش رویمان است. آن‌ها به اردوگاه سابق بازگشتند و در همان جا ماندند و پیکی را فرستادند تا آن‌ها را از حال رسول خدا - صلی الله علیه و آله - آگاه سازد. 🔸پیک پیش عائشه رفت و پنهانی حال حضرت را از او پرسید، عائشه گفت: نزد پدرم و عمر و همراهان آن‌ها برو و به آن‌ها بگو: وضع رسول خدا - صلی الله علیه و آله - نامساعد است؛ کسی از شما جایی نرود، من لحظه به لحظه شما را از اخبار آگاه می‌کنم. بیماری رسول خدا - صلی الله علیه و آله - شدت یافت و عائشه صهیب را فراخواند و گفت: نزد ابوبکر برو و به او بگو که محمد در حالی قرار گرفته که امیدی به او نیست. به همراه عمر و ابوعبیده و هر کسی که صلاح می‌دانید، به این جا بیایید، ولی ورودتان به شهر باید پنهانی و شبانه باشد. 🔹صهیب خبر را به آن‌ها رساند و آن‌ها نیز دست صهیب را گرفتند و پیش اسامه بردند و او را از خبر آگاه ساختند و به اسامه گفتند که چگونه سزاوار است از دیدار رسول خدا - صلی الله علیه و آله - محروم شویم؟ و از او اجازه خواستند که به مدینه بروند، اسامه نیز به آن‌ها اجازه داد و به آن‌ها امر کرد که کسی از ورود آن‌ها به شهر آگاه نشود و اگر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بهبود یافتند، به لشکر خود بازگردید و اگر اتفاقی برای ایشان افتاد و وفات نمودند، ما را نیز آگاه سازید تا به جماعت مردم بپیوندیم. 🔸ابوبکر، عمر و ابوعبیده شبانه وارد مدینه شدند؛ رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بیهوش بودند. ایشان لحظاتی به هوش آمدند و فرمودند: امشب شر بزرگی درب این شهر را زده است. پرسیدند: ای رسول خدا! چه شری؟ فرمودند: عده ای از آن‌هایی که در سپاه اسامه بودند، بر خلاف فرمان من بازگشتند. من نزد پروردگارم از آنان بیزاری می‌جویم. وای بر شما! به سپاه اسامه بپیوندید. حضرت چندین بار این سخن را تکرار نمودند.