eitaa logo
حدیث اشک
9.3هزار دنبال‌کننده
77 عکس
161 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی سایت"" حدیث اشک"" اشعار اهل بیت ع http://hadithashk.com حدیث اشک هیچگونه تبلیغی ندارد اینستاگرام: http://instagram.com/hadith_ashk ارتباط با ادمین @Admin_hadithashk @asgharpoor53 تلگرام: http://t.me/hadithashk
مشاهده در ایتا
دانلود
مرا ببخش سکوتم شکست و زار زدم نشد کمک کنمت ماندم و هوار زدم مرا ببخش که نشناختم تو را اول همین که آن همه سرنیزه را کنار زدم مرا ببخش که با شمر همکلام شدم چه دادها سر این جسم گریه‌دار زدم نشد که موی پریشان کنم ولی عوضش به روی معجر خود خاک این دیار زدم مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند چه ناله‌ها که به دنبال آن سوار زدم مرا ببخش نبودم حرم در آتش سوخت دَمی که سر پی طفلان به بوته‌زار زدم به موی شعله‌ورِ کودکی بیابان سوخت چقدر در پی او پا به روی خار زدم سری زدم به مزار علی که خالی بود رُباب بود اگر رو به نیزه‌دار زدم کنار ناقه‌ی عریان میان نامحرم به سمت علقمه رفتم فقط هوار زدم @hadithashk
یا دعا یا روضه می‌خواندی میان بسترت چکمه‌ها اما تو را زود از صدا انداختند وایِ من دیدند بیماری، برای التیام چند دفعه پیکرت را زیر پا انداختند با همان غل‌های جامع با همان زنجیرها از روی ناقه تو را هم بی هوا انداختند آن همه زنجیر دورِ گردن تو کم نبود بینِشان شلاق‌ها بدجور جا انداختند باید از احوال موی خواهرت فهمید که.. وای بر عمامه‌ات آتش چرا انداختند لب گزیدی هر قدر، دادت درآمد عاقبت پیش چشمت از سرِ نی بچه را انداختند کاش نانی بود آنجا ،بیشتر تا بشکنی از همان ته مانده‌ها پیش شما انداختند دست بسته پای بسته پیش چشمِ خیس تو دختران را بین مُشتی بی‌حیا انداختند خولی و زجر و سنان تا بیشتر زجرت دهند هر کجا رفتی به زیرت بوریا انداختند @hadithashk
هفت پشتم به سر سفره‌ی آلِ حسن است که جهان ریزه‌خور جاه و جلال حسن است ما که یک عمر فقط نان حلالش خوردیم خون ما پس همه‌ی عمر حلال حسن است در دل فاطمه هر لحظه مقرب باشد هرکه در سینه‌ی او نقش جمال حسن است سرِ ما پیش خداوند شرافت دارد که سرِ ما همه بر خاکِ خیال حسن است عمر آن است که با یاد عزیزت برود عمرِ عشاق فقط قال و مقال حسن است ما گدایش شده و گردن او اُفتادیم که گدا هرچه کند باز وبال حسن است* صاعقه بود جمل  تا به خود آمد اُفتاد بعد از آن کارِ همه شرح خصال حسن است سال در سال حسن خرج عزا می‌بخشد اول ماه محرم سرِ سالِ حسن است رزق ، اشک است  خلوص است  گذشت است  ولی هرچه رزق است همه از پرِ شال حسن است لحظه‌ی آخر خود روضه‌ی عاشورا خواند گریه می‌کرد که این گریه مجال حسن است با پسرهای خودش کرب و بلا حاضر بود همه گفتند که در دشت جلال حسن است شش پسر را همگی پیشکشِ زینب داد** پس هلالِ سرِ این ماه هلال حسن است او غریب است غریب است غریب است غریب گریه‌ای هست اگر گریه به حال حسن است * وبال :سربار ** تا شش پسر از اولاد امام حسن علیه السلام را مقاتل جزو شهدا آورده اند. @hadithashk
به روی ناقه من بی رکاب را ببرید مدینه زینبِ خانه خراب را ببرید رُباب مانده در اینجا بگو چه چاره کنم بگو که مادر پُر اضطراب را ببرید عروس فاطمه در آفتاب می‌سوزد مدد کنید عزیزان رُباب را ببرید و یا که سایه برای سرش درست کنید و یا که از سر او آفتاب را ببرید برای آنکه نمیرد؛ لباس اصغر را و گاهواره‌ی رفته به خواب را ببرید دو جرعه آب به دستش رسید هی نالید دوباره از نظرش مَشک آب را ببرید حسین رو به همه زد و در عوض گفتند که با سه‌شعبه برایش جواب را ببرید گلو که سوخت، جگرسوخت تا حرم گفتند به تیر حرمله بوی کباب را ببرید سر علی که به نیزه زدند هِی گفتم طناب را بکشید و رُباب را ببرید ولی نگفت پس از تو کسی در آن مجلس که از مقابل زینب شراب را ببرید @hadithashk
آسمان بود و زمین تشنه‌ی بارانش بود قدرِ هجده نفَسش  فاطمه مهمانش بود به همه ، دستِ خداوند شرافت دادش شصت و سه سال به این خاک امانت دادش او شرافت به رسالت به نبوت‌ها داد او شرف را به تمامیِ عبادت‌ها داد هرکجا بود بلا سینه‌ی او طالب بود خیمه‌اش گوشه‌ای از شعب ابی طالب بود جز خدا غیر علی دید که همسایه نداشت مرتضی سایه‌ی او بود  اگر سایه نداشت آسمان فتنه  زمین فتنه  ولی می‌خوابید چه غمی داشت بجایش که علی می‌خوابید شصت و سه سال فقط برکت از او می‌بارید هرکجا بود  فقط رحمت از او می‌بارید جای هر زخم که می‌خورد تبسم می‌کرد رحمتش را همه جا  قسمتِ مردم می‌کرد چهره‌اش وقتِ تبسم ملکوتِ محض است تا که او هست علی نیز سکوت محض است گرچه دنیا متوسل به عبایش می‌شد دل او شاد فقط با نوه‌هایش می‌شد کارش این بود در آغوش حسن را گیرد عادتش بود به یک دوش حسن را گیرد تا به مسجد برود نور در آغوشش بود عشق می‌کرد حسینش که قلم‌دوشش بود پشت او با حَسنین اُنس گُل‌افشانی داشت موقع بازیشان سجده‌ی طولانی داشت سر او بر روی دامان علی بود فقط مرکب بازی طفلان علی بود فقط سالها برکت باران مدینه او بود مرکب بازی طفلان مدینه او بود گرچه در خانه فقط عطرِ سلامش می‌ریخت دست ملعونه شب زهر به کامش می‌ریخت ناکسی شب زده  دشنامِ لَیَهجُر می‌گفت او نفَس داشت که از آتش و چادر می‌گفت روضه‌ها را همه می‌دید ولی لب می‌بست دور از فاطمه می‌گفت علی لب می‌بست آنقدر فتنه و غم دید که از پا اُفتاد بسترش را علی انداخت و زهرا اُفتاد تب و لرزی به بدن داشت خدا می‌داند با علی حرف کفن داشت خدا می‌داند غش که می‌کرد علی بر  جگر خود می‌زد او نفَس می‌زد و زهرا به سرِ خود می‌زد لحظه‌ی رفتن او بود ولی غمگین بود پیروهن هم به روی سینه او سنگین بود عاقبت بر جگرِ فاطمه آتش اُفتاد حسن اُفتاد بر آن سینه حسینش اُفتاد پیروهن هم به روی سینه او سنگین بود محتضر بود ولی بودنشان تسکین بود خواست برداردشان گفت که زهرا جان نه صبرکن صبر من و دوریِ این طفلان نه آه امروز بر این سینه حسین است ولی.‌‌.. وای از آنروز که تشنه است ولی باران نه وای از آن روز که بر سینه‌ی او می‌آید نانجیبی که حیا دارد از آن عطشان نه زینبت هست ولی ناله‌ی او کاری نیست که رهایش بکن ای شمر ولی عریان نه می‌بُرَد تیغ ولی زیر گلو را هرگز می‌بُرَد تیغ  ولی کُند شود آسان نه @hadithashk
بس کُن عزیزِ تا سحر بیدار بس کُن کُشتی مرا از گریه‌ی بسیار بس کُن ای چند شب بیدار مانده آب رفتی ای چند شب گریانِ من اینبار بس کُن بس کُن کنارِ بسترم خیس است زهرا آتش نزن بر این تنِ تَب دار بس کُن رویت ندارد طاقتِ این اشکها را طاقت ندارد اینهمه آزار بس کُن   باید ببینی روزهایِ بعد از این را باید بمانی با غمی دشوار بس کُن باید بگویم روضه‌های بعد خود را باید بسوزی بعد از این دیدار بس کُن ای کاش بعد از من کسی جایت بگوید با هیزم و با آتش و دیوار بس کُن   ای کاش میگفتند خانوم بچه دارد ای کاش میگفتند با مسمار بس کُن در کوچه میاُفتی کَسی غیر از حسن نیست با گریه می‌گوید که در انظار بس کُن در کوچه میاُفتی و می‌گوید به قنفذ اُفتاد دستِ مادرم از کار بس کُن   دستت مغیره بشکند حالا که اُفتاد از چادرِ او پایِ خود بردار بس کُن بگذار یک جمله هم از گودال گویم خون گریه‌ات را کربلا بگذار بس کُن وقت هزار و نُهصد و پنجاه زخم است ای نیزه‌ی خونبار این اصرار بس کُن   این ناله‌هایِ دخترت پیشِ حرامی است با شمر می‌گوید نزن نشمار... بس کُن @hadithashk
برخیز از بستر بیا پیغمبری کن برخیز و زهرا را بجایت بستری کن برخیز از بستر که غم با ما نماند برخیز باباجان علی تنها نماند در بسترت اُفتادی و فریاد کردم بابا مخواه امروز دشمن شاد گردم آهی کشیدم پیشِ تو جبریل اُفتاد نالیدم از حال تو میکائیل اُفتاد دستم به رویت خورد خیلی داغ بودی خیلی برای محسنم مشتقاق بودی کمتر تقلا کن نیافتم در کنارت این چشم را وا کن نیافتم در کنارت جان حُسینت باز هم مهمان ما باش پیشِ علی در شهر سنگربان ما باش کمتر بخوان روضه حسینِ بی کفن را نگذاشتی بردارم از سینه حسن را ما گِرد تو گریان و دلشادند جمعی جمعی دو رو و  در پِیِ بادند جمعی جمعی منافق رأیِ مردم جمع کردند در خانه هیزم روی هیزم جمع کردند بابا وصیت کن به منزل‌های این شهر بعد تو ای وای از ارازل‌های این شهر بابا وصیت کن سفارش کن برایم از کوچه‌های تنگ خواهش کن برایم خیلی سفارش کُن به در بر چوب ، مسمار بابا سفارش کن مرا بر سنگِ دیوار تا مادری در پیش طفلانش نیافتد آتش به جانِ بیت‌الاحزانش نیافتد در را سفارش کن به رویم در نکوبند مسمار را  بر بارِ نیلوفر نکوبند از خانه تا مسجد نگردانند ما را بابا وصیت کن نسوزانند ما را @hadithashk
واویلا نشست روی زمین و بلند شد شاید که مرهمی به جگر پاره‌ها زند که نشد کنار فاطمه پنجاه مرتبه اُفتاد نشست ناله‌ی یا مرتضی زند که نشد بلند شد که بگوید جواد، جانش رفت نشست مادرِ خود را صدا زند که نشد حرارت جگرش دادِ او درآورده چقدر خواست که داد از جفا زند که نشد به حجره بود نبیند جواد حالت او که آخرین نفسش را رضا زند که نشد گرفته بود اباصلت شانه‌اش، می‌خواست نفس نفس به غم کربلا زند که نشد به گریه گفت که یابن‌شبیب، عمه‌ی ما دوید جد مرا تا صدا زند که نشد شلوغ بود و حرامی و چکمه یابن شبیب حسین خواست که حرف از خدا زند که نشد شلوغ بود و حرامی و عمه‌ام آمد که ناله بر بدنی نخ‌نما زند که نشد همین‌که دید گلو را نمی‌برد، آن تیغ دوید بوسه به او از قفا زند که نشد در ازدحامِ قبائل به گِرد او ، پیری رسید تا که به نذرش عصا زند که نشد سنان دوباره به دنبال جای سالم بود که نیزه را به تنِ جد ما زند که نشد حسین خواست کمی هم نفس کشد، نگذاشت حسین خواست کمی دست و پا زند که نشد...  حسن لطفی لینک در سایت 🌹HadithAshk.com🌹
زهر اُفتاده است بر جانت زهر اُفتاده است بر جانت تب و آتش شده است مهمانت می‌فشاری زِ درد دندان را می‌کِشی زانوان بی‌جان را شعله‌ها سرکش است می‌دانم جگرت آتش است می‌دانم شده وقت غروب بین مسیر به زمین پا مکوب بین مسیر به سر خود عبا کشیده‌ای و سر خود را کجا کشیده‌ای و پیش زهرا زمین مخور اینقدر تک و تنها زمین مخور اینقدر آه با چشم تار اُفتادی وای پنجاه بار اُفتادی این چه زهری است بی صدا شده‌ای چقدر مثل مجتبی شده‌ای به اباصلت ناله زن شاید جای تو درب حجره بگشاید حیف دور و برت برادر نیست غیر آن چند تا کبوتر نیست به سر تو برادری که نبود خوش بحال تو خواهری که نبود خواهری نیست بی نفس بدود سمت تو روی خار و خس بدود خواهری نیست بین نامحرم گاه پیش تو گاه پیش حرم پُر خون است روی پیرهنت به در حجره می‌کشی بدنت سر تو دور از همه اُفتاد روی دامان فاطمه اُفتاد ای اباصلت خاطر زهرا زودتر ببند درها را از زمین این حصیر را بردار صورتم را به خاکها بگذار درد حرف تو را برید ای داد پسرت ناله‌ات شنید ای داد سرفه‌ها آمد و امانت برد آتش زهر استخوانت برد به زمین چنگ می‌زنی شاید لحظه‌ای این نفس به لب آید بین حجره کمی تقلا کن راه مسدودِ سینه را وا کن لب تو خون شده است صبری کن پسرت آمده است صبری کن لب گزیدی که ناله تا نزنی پیش این طفل دست و پا نزنی ریخت مژگانت از عزای حسین گریه کردی ولی برای حسین آه ما را عزیز زهرا کشت آه ریاّن حسین ما را کشت بین گودال بود و گیرافتاد آی پامال بود و گیرافتاد تکیه بر نیزه داد نیزه شکست شمر آمد به روی سینه نشست همگی آمدند یابن الشبیب عمه‌ام را زدند یابن الشبیب  حسن لطفی لینک در سایت 🌹HadithAshk.com🌹
گریه‌ی جبریل می‌آید ناله‌های خلیل می‌آید در عوالم چقدر طوفان است گیسوی انبیا پریشان است های هایِ مدینه دور از تو می‌زند روی سینه دور از تو دور از شهر مادرت چه شده ؟ با دل درد پرورت چه شده ؟ ای امام غریب پرورِ ما خاک عالم شده‌است بر سرِ ما زخم انگور قوَّتت برده زهر، بدجور قوَّتت برده زهر اُفتاده‌است بر جانت تب و آتش شده‌است مهمانت می‌فشاری زِ درد دندان را می‌کِشی زانوان بی‌جان را شعله‌ها سرکش است می‌دانم جگرت آتش است می‌دانم شده وقت غروب بین مسیر به زمین پا مکوب بین مسیر به سر خود عبا کشیده‌ای و سر خود را کجا کشیده‌ای و پیش زهرا زمین مخور اینقدر تک و تنها زمین مخور اینقدر آه با چشمِ تار اُفتادی وای پنجاه بار اُفتادی این چه زهری است، بی صدا شده‌ای چقدر مثل مجتبی شده‌ای به اباصلت  ناله زن شاید جای تو دربِ حجره بگشاید حیف دور و برت برادر نیست غیر آن چند تا کبوتر نیست به سر تو برادری که نبود خوش بحال تو  خواهری که نبود خواهری نیست بی نفس بدود سمت تو روی خار و خس بدود خواهری نیست بین نامحرم گاه پیش تو گاه پیش حرم پُرِ خون است روی پیرهنت به در حجره می‌کشی بدنت سر تو دور از همه اُفتاد روی دامان فاطمه اُفتاد ای اباصلت خاطر زهرا زودتر ببند درها را از زمین این حصیر را بردار صورتم را به خاکها بگذار درد حرفِ تو را بُرید ای داد پسرت ناله‌ات شنید ای داد سرفه‌ها آمد و دهانت سوخت آتش زهر استخوانت سوخت به زمین چنگ می‌زنی شاید لحظه‌ای این نفس به لب آید بین حجره کمی تقلا کن راه مسدودِ سینه را وا کن لب تو خون شده‌است صبری کن پسرت آمده است صبری کن لب گزیدی که ناله تا نزنی پیش این طفل دست و پا نزنی دل تو کربلاست آنجا نیست پسرت شکر ارباََ اربا نیست روی زانو نیامدی به سرش نیزه بیرون نکردی از جگرش جدت آمد عقاب را گم کرد ای بمیرم رکاب را گم کرد پیر شد بوسه زد لبانش را ریخت روی عبا جوانش را روضه خواندی ولی برای حسین ریخت مژگانت از عزای حسین آه ما را عزیز زهرا کشت آه ریاّن، حسین ما را کشت آه ریان حجوم شامی بود دور او حلقه‌ی حرامی بود بین گودال بود و گیر اُفتاد وای پامال بود و گیر اُفتاد تکیه بر نیزه داد نیزه شکست شمر آمد به روی سینه نشست همگی آمدند یابن الشبیب عمه‌ام را زدند یابن الشبیب دختران در طناب یابن الشبیب کشت ما را رُباب یابن الشبیب @hadithashk
آقای من هشت روز است که با درد مدارا دارد کوهِ صبری که در این بسترِ غم جا دارد هشت روز است که از زهر به خود می‌پیچد هشت روز است که از مرگ تمنا دارد هشت روز است که جان کندنِ او را دیده همسری که به کنارش غم عُظمی دارد کاش می‌شد که به یکباره بسوزد اما هشت روز است فقط ناله‌ی اُمّا دارد ذره ذره نفسش سوخت تنش آب شده هشت روز است که اینگونه تقلا دارد هشت تَن کشته‌ی زهرند از اجدادش لیک..‌. زهر این دفعه چرا شکلِ معما دارد قاتلش گفت فقط زود خَلاصش نکنید دیدن ناله‌ی این مرد تماشا دارد سرِ او روی زمین مانده در این مدت نه پسری هست به دامن سرِ بابا دارد خانه‌اش کرببلا حجره‌ی او گودال است هشت روز است به لب وای حسینا دارد هشت روز است که در خلوت خود می‌خواند چقدر گودی گودال مگر جا دارد ؟ روضه می‌خواند چرا آنهمه طولش دادند یک نفر تشنه مگر آنهمه بلوا دارد وقت دارند سه ساعت سرِ فرصت بزنند شمر آنجاست ولی با همه دعوا دارد آه از آن سینه که سنگینی پا را حس کرد وای از آن تیغ که بد کینه از آقا دارد شمر مشغولِ حسین است گَهی هم می‌زد خواهری را که به سر چادرِ زهرا دارد...  حسن لطفی لینک در سایت 🌹HadithAshk.com🌹
هشتمین روزِ تب و ناله‌ی جان فرسایت آه از این زهر، از این زهرِ توان فرسایت هشتمین روزِ ربیع است و خزان پُر شده است هشت روز است از این داغ، جهان پُر شده است شد جگر سوزترین روضه‌ی پایانی تو قطره‌های عرق گرم به پیشانی تو شده خورشید پریشانِ غروبت امشب با تو شد سامره گریان غروبت امشب آب شد از نفست حضرت نرگس آقا رحم کن بر دل بی‌ طاقت نرگس آقا این پرستار از این حال کباب است ببین از تبت سوخته مانند رُباب است ببین نرگس از این غمِ جانسوز نمیرد چه‌کند قبلِ جان دادنت امروز نمیرد چه‌کند گرچه خون بود جگر، طشت نیاورد کسی همسرت بود اگر طشت نیاورد کسی فاطمه آمد و یاد حسن اُفتاد حسن داد از داغ حسن داد زِ بیداد، حسن آه از آن روضه که چون زخمِ گلو بود بگو از غریبی که زنش قاتل او بود بگو گرچه از زهر در این چند نفس آب شدی پسرت شکر سرت آمد و سیراب شدی پاره‌های جگری با غم تو می‌گرید پنج‌ساله پسری با غم تو می‌گرید روز هشتم نفس گرم تو مهمانش بود لحظه‌ی آخر و چشم تو به چشمانش بود کار برعکس نشد تا به سر او بروی که سراغ بدن مختصر او بروی بی نفس پیش پسر داد کشیدن سخت است نیزه از سینه‌ی اولاد کشیدن سخت است حال تو شکر که با خنده نپرسید کسی به همه رو نزدی بر تو نخندید کسی آب هنگام تبت بود ولی چکمه نبود ظرف آبی به لبت بود ولی چکمه نبود نیزه‌ای روی گلوی تو جسارت که نکرد هرچه که داشته‌ای حرمله غارت که نکرد بی‌رمق بر قدمت نیستی آقا صد شکر نگران حرمت نیستی آقا صد شکر @hadithashk