eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
101 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
8.1هزار ویدیو
245 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 در تاریخ 16 تیر ماه سال 1365 دراستان تهران دیده به جهان گشود. آقا نوید از نسل سوم از فرزندان حضرت روح الله (ره) بود که برای دفاع از راهی سفر عشق سوریه شدند و به مقام شهادت نائل شدند. آقا نوید متاهل و تازه داماد بودند و خطبه عقد شهید نوید صفری توسط (به صورت تلفنی) خوانده شد. از صفات بارز اخلاقی شهید احترام بسیار زیاد به و ، ، بسیار ، و ، ، بسیار کار راه انداز و توانمند بودند. شهید نوید صفری که برای انجام ماموریت سه ماهه به سوریه اعزام شده بودند پس از پایان ماموریت به درخواست خود شهید و با اجازه فرماندهان به دیرالزور البوکمال اعزام شدند. شهید نوید صفری طی نبرد با تروریست های داعش در شهر البوکمال زخمی و به در آمد. طی مدتی خبری از وی نبود تا اینکه با آزادی کامل شهر البوکمال از لوث تروریست های تکفیری در تاریخ 5 آذر ماه 1396 پیکر مطهر او شناسایی و مشخص شد که همچون سالار و سرور شهیدان ، به شهادت رسیده و سر از پیکرش جدا شده است. شهید نوید صفری علایق خاصی به (رسول) ، و داشتند. از علایق شهید می توان به و ، ، کارهای فرهنگی ، سر زدن به خانواده شهداء و …. اشاره کرد. شهید آقا نوید صفری بسیار اهل زیارت بودند و تا جایی که شرایط اجازه می داد به سفر ، ، و….. می رفتند و شرایط سفر اطرافیان و نیازمندان را برای رفتن به زیارت فراهم می کردند.🌷 ❤️ ❤️ 🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃
🌷 صحبتى با و خود دارم و آن این که در مرگ من گریه نکنند که باعث خوشحالى دشمنان می‌شود، چون در مکتب ما است.🌷 اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
🌷به مرخصی كه می‌آمد، می‌گفت:« ! اگه دوست داری من خوشحال باشم،  یه دونه نون بذار بیرون تا خشک بشه، اونو بهم بده بخورم!» با اینکه دلم به این کار راضی نبود، اما برای اینکه به خواسته محمدرضایم عمل کرده باشم، آن کاری را می کردم که گفته بود. روزی بالاخره طاقتم طاق شد و گفتم: «پسرم! عزیزم! مادر! من این همه غذا درست می کنم، تو نون خشک بخوری؟! آخه این چه کاریه! من دلم اذیت میشه با این کارت!» گفت: «ببین مادر! بچه ها تو خط در حالی که وسط و می جنگن، دارن نون خشک می خورن با چند قلپ آب گرم! من چطوری اینجا بشینم سر سفره و غذای گرم بخورم؟! من مگه از اون بچه ها بهتر و بالاترم؟ منم اینجا نون خشک می خورم که همیشه دلم کنار باشه!» https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78 شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار
✍« » 🌷او چنين بيان كرد كه من با آشنا شدم.ايشان بعد از عمليات در منطقه عملياتي شرهاني به فيض نائل آمد و پيكر ايشان همراه عده اي شهدا در منطقه جا ماند.بعد از مدتي به و خبر دادند كه فرزندت به شهادت رسيد و پيكر فرزند شما در بين نيروهاي ايران و عراق باقي مانده است.سپس به جبهه مي رود و درخواست مي كند كه جنازه فرزندش را بياورند،من به ايشان قول دادم كه حتماً اگر خدا بخواهد پيكر او را برايت مي آورم. الاني كه زماني كه نيروهاي خودي و نيروهاي عراقي روي دو تپه سنگر گرفته بودند و فاصله زيادي از هم نداشتند من برهنه شدم و طنابي را برداشتم و و حركت كردم و به حال سينه خيز خود را به نزديكي نيروهاي عراقي رساندم و مشاهده كردم كه بر روي جنازه ها خاك ريخته اند.خود را به جنازه شهيد بهرامي رساندم و پيكر او و يكي از شهدا را با تحمل مشقات زيادي به نزديكي نيروهاي خودي رساندم و مورد تشويق فرمانده قرار گرفتم🌷 ✍ :برادر شهید https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78 شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار🌷
📖 از همه ی شما عزیزان تا دستان نیاز خود را به درگاه خداوند گشوده و با قرائت پنج بار آیه شریفه “أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ” به نیت یه مهربون که توی و سه تا فرزند ۳ساله و ۷ساله و ۱۴ ساله داره که بی قراری مادرشان هستند، بفرمائید که گرمای نفس هایتان ان شاءالله به عرش کبریایی برسد و به بیمار مورد نظر نائل گردد. با تشکر
سردار شهید عبدالحسین برونسی 🌹سهم خانواده من 🌹همسر شهید: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقت‌ها هنوز كوی طلاب می‌نشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد . فصل بود و عرق همين‌طور شُرشُر از سرو رويمان می‌ريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی ‌از دوست‌های عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد می‌خواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجب‌تر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچه‌های شما اينجا خيلي بيشتر گرما می‌خورند. 🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما هم تقسيم می‌كند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه می‌گويد. خنده‌ای كرد و گفت: اين حرف‌ها چيه شما می‌زنيد؟ رفيقش گفت: جدی می‌گويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زن‌ها! الان خانم ما باورش می‌شود و فكر می‌كند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. می‌دانستم كاری كه نبايد بكند، نمی‌كند. از اتاق آمدم بيرون. 🌹 بعد از شهادتش، همان رفيقش می‌گفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: می‌شود آن خانواده‌ای كه شهيد دادند، آن شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را می‌توانند تحمل كنند. 📚منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک ┄❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
« »: 🌷 پاسدار حرمت خون شهیدان و یاری كننده رزمندگان اسلام. خدمت ارواح طیبه شهدای اسلام به خصوص شهدای حمله‌ای كه به زودی آغاز می‌شود سلام عرض می‌كنم و از خدای منان خواستار بخشودگی گناهان این بنده حقیر هستم. خداوند به همه ما فرصت این كه خود را پیدا كنیم را عنایت بفرماید. و ! سلام فرزند حقیر خود كه از فرسنگ‌ها راه دور و از وادی شهدا تقدیم شما می‌كند را پذیرا باشید. پدر و مادر اسم این نامه را وصیت‌نامه نمی‌توان گذاشت فقط درد‌ دل یک فرزند با پدر و مادر خود است. پدر و مادر ساعت 9 شب مورخ 6 اسفند 1365 است كه این نوشته‌ها را برای شما می‌نگارم. دل پر درد و روحی آزرده دارم ولی ایمان به ایران و پرچم به من روحی تازه و جوان می‌بخشد. پدر و مادر به زودی عازم هستیم. عملیاتی كه معلوم نیست با سرنوشتمان چه كند ولی هرچه كه باشد مسئله مهمی نیست. و ! اگر شهید شدم به من كنید و سربلند باشید، زیرا در شهید شده‌ام و همین برای من كافی است. همین كه خون من روی زمین ریخته شود، دل پیچارگان از غصه می‌شكند و راه مرا ادامه می‌دهند. پدر و مادر عزیزم! من از این چیزی نداشتم كه ببخشم ولی آرزو دارم مادر شیرت را حلالم كنی و پدر شما مرا فرزند اهل خود بخوانید. من دیگر چیزی ندارم كه بگویم. 🌷          . 6 اسفند اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
از رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله )سؤال کردند حق چیست؟ فرمود: هیهات: هیهات: اگر به عدد ریگ های بیابان و قطره های باران در خدمت مادر بایستید معادل یک روزی که در شکم او بوده اید نخواهد بود.❤️‍🩹 مستدرک الوسائل، ج 15، ص 203
هدایت شده از شهید
☘ از آیت الله تحریری پرسیدند : 🍁 در مواقعی که کارمان گره خورده چه کنیم ؟ فرمودند : 🌸 در اولین مرحله ، مشکلات را از خودمان ریشه یابی کنیم . به خودمان برگردیم ، در و ، ایرادی داریم یا نه . 🌷 مساله مهم دیگر ، و هستند . آیا از ما راضی هستند یا نه . 🌼 خواندن برای رفع مشکلات خیلی موثر است. 🌴 گفتن در منزل ، بطوری که در فضای اتاقها شنیده شود ؛ موثر است. 🌸 در منزل ، خیلی مهم است. @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 در مرداد ماه سال ۱۳۴۹ در تهران متولد شد. در همان بدو تولد در هفت روزگی به بیماری شدیدی مبتلا شد طوری که نمی توانست شیر مادر بگیرد. خانواده اش در کنار تلاش های بسیار برای درمان او ، وی را نزد بردند. گفته شد که این فرزند به کربلا خواهد رفت. به قدری ضعیف شده بود که دکترها از زنده ماندن او مأیوس شدند و این روند تا سه سالگی ادامه داشت. مادرش سه بار خواب نما شد و در خواب می دید که به او می گویند اینقدر گریه و زاری نکن که نزد ماست. او در سن ۹ سالگی پدرش بـزرگوارش را از دست داد و در کنار تمامی مشکلات به تحصیل ادامه داد. لیکن مشکلات اقتصادی خانواده طوری بود که او مجبور شد ترک تحصیل نماید و در شغل به کار مشغول شود و در این کار پیشرفت بسیار زیادی نمود. در محیط خانواده جو محبت آمیزی را ایجاد کرده و نمی گذاشت که فقدان وجود پدر عزیزش محیط خانواده را تحت تأثیر قرار دهد. به بسیار محبت می ورزید و از تواضع خاصی برخوردار بود. در محله زنـدگی به کوچکترها محبت میکرد و حامی افراد ضعیف بوده و نمی گذاشت که نسبت به آنها ظلمی روا دارند. علاقه وافری به جبهه و جنگ داشت و در فعالیت های گروهی به منظور جمع آوری کمک های مردمی برای جبهه ها شرکت میکرد و با بر و بچه های جبهه ای زیاد معاشرت می نمود. با دیدن شهادت دوستان و آشنایان خود را وارد نمود و به فعالیت پرداخت. در فعالیت های فرهنگی مسجد نیز حضور فعال داشته است. در سن ۱۶ سالگی به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام گردید. مدت ۷۵ روز در پادگان قرچک ورامین را طی نموده و پس از گذراندن ۱۴ روز مرخصی پایان دوره به منطقه اعزام شد. او مدت دو ماه و نیم در منطقه عملیاتی شلمچه (کربلای ۵ ) حضور داشته و سرانجام در بهمن ماه سال ۱۳۶۵ با اصابت گلوله ای به شقیقه او به درجه رفیع شهادت نائل گردید و توفیق را یافت.🌷 ❤️ ❤️
هدایت شده از شهید
( ) 🌷با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده. به شوخی چندباری حرف از زده بود اما بار آخر می گفت کنید اینبار شهید شوم. بعد از شهادتش هم همه می‌گفتند که مصطفی خودش می‌خواست و دعا کرده بود که برود. می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است. از و مصطفی می‌گوید که اگر نبود او را به نمی‌کشاند: "با من از شهادت حرف نمی‌زد می دانست ناراحت می‌شوم. اگر عشق و اراده‌اش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمی‌رفت اما می‌خواست که برود. خودش می‌خواست که وارد شود.🌷 ❤️❤️ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔺 دلش نیامد به مادرش بگوید می‌خواهد شهید شود برادر از آخرین دیدار با او می‌گوید، شبی که حتی به مادرش هم نگفت دارد می‌رود، چون می‌خواست شهید شود ... ‎‎‌‌‎‎‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
‏🔴این مرد بزرگ با انقلابش دنیا رو تکون داد 🔷 اما در جواب عروسشون که میگه خوش بحال شما کارهای بزرگی برای اسلام کردید... ✅میگن: من حاضرم همه اون کارهای بزرگ رو بدم به شما در عوض ثواب دو ساعت بچه داریتو بدی به من... اینه جایگاه و در اسلام. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
📝』حاج احمد هیکل درشتی داشت. بچه ها سر به سرش می گذاشتند. با این هیکل درشت چطور می خواهی توی قبرهای کوچک گلزار شهدا جا شوی؟ می خندید و می گفت: همین قبرها هم برای من زیاد است. آرزویش این بود که اربا اربا شود. فرستاده بود دنبالم. رفتم سنگر فرماندهی. گفت: می خواهم شعر “کبوتر بام حسین (ع)” را برایم بخوانی. گفتم: قصد دارم دیگر این شعر را برای کسی نخوانم. برای هر کسی که خواندم شهید شده. گفت: حالا که این جوری است حتما باید بخوانی. دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من/فدای صحن و حرم و نام حسین بشم من دلم می خواد زخون پیکرم وضو بگیرم/مدال افتخار نوکری از او بگیرم وسط خواندن حال و هوای دیگری داشت و صدای گریه هایش سنگر را پر کرده بود. دلم می خواد چو لاله ای نشکفته پرپر بشم/ شهد شهادت بنوشم مهمون اکبر بشم وقتی در ابتدای عملیات کربلای پنج، در پشت خاکریز در حال ساخت، مستقر شده بود، گلوله توپی خاکریز را مورد هدف قرار داد. ترکش های گلوله بالای سینه و پاهایش را برده بود. شده بود یک تکه گوشت له شده. همان که می خواست؛ اربا اربا. 🗣❥راوی:حسین یکتا و علی مالکی 📚❥کتاب مربع های قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا ‎‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه كار داري؟ 📌من يكي وقتي سر چند شماره از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم كه يعني من رفتم، و راهي خانه شدم. 🔸حالم خيلي خراب بود. حسابي شاكي بودم. پلك كه روي هم گذاشتم «بي بي فاطمه» (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با بچه‌ من چه كار داري؟ 🔹من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز «بي بي» فرمود: با بچه من چه كار داري؟براي بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك «بي بي» شنيدم، از خواب پريدم. ▪️وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم. ▫️سيد نوشته بود: «يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند» 🔻ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم.   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 شرح ماجرای عاشورایی زنده به گور شدن غواصان دست بسته گردان یاسین از زبان تنها شاهد عینی ماجرا از نیروهای ایرانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
روایت مرد عاشقی که به معشوق رسید... 🔹️بسیـجی مجـروح بـا ناراحـتی و با چشمـانی پُـراز اشــک و صدایـی کـه هــرلحـظـه ضعیـف و ضعیف تر می شـد گفـت: «چـرا سرم را بلند کردید؟! چرا نگذاشتید سرم همانجا باشد؟! سرم روی پای عزیز فاطمه(س) بود؛ سـرم روی پـای آقـام سیدالـشهدا(ع) بود. چـرا نگذاشتید همانجـا بمـانم؟» 🔹اشک در چشـم بچـه ها حلقـه زده بود و همه بی اختیار گریه میکردند و آقـا را صدا می زدند؛ هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت. 🔹️بسیجی این را گـفت و در حالی که زبان خـود را برای سـلام بر حضـرت به زحمت حـرکت می داد به لقاء الله پیوست. چشمـانش نیمـه بـاز و برلبـان خونینش تبسمی شیرین نقش بسته بـود. ‎‎‌‌‎‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
33.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️یه رفیق شهید پیدا کنید باهاش شروع کنید رفیق شدن ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون اول یه توضیح درمورد جانبازان داد بعد وارد سالن شدیم اتاق اول ی آقایی بود به نام مرتضی آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف موجی بود یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد از حرفاش معلوم شد شهید حمید باکری فرمانده اش بود حمید حمیدجان به گوشی مهدی جامونده حمید پرستوها بال پرشون شکسته حمید جان خط قیچی شده پرستوها افتادن دست لاشخورا وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد جزیره مجنونه یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد بهش آرامبخش زدن اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و ازدواج نکرده فرمانده اش حاج ابراهیم همت بود یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم سوارماشین شدیم تو ماشین خوابم برد و ...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐 بعداز چند ثانیه که هوشیار شد‌م به طرف سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو خودکار پیشت هست سمیه :آره کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به اقارضا همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن روزها از پس هم میگذشت روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن منم درگیر درس حوزه،بسیج و....بودم اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱بده منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود و همچنان منتظر زنگش فردا باید بریم جنوب داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫