eitaa logo
♡عشق من حجاب ♡
2هزار دنبال‌کننده
38هزار عکس
24.6هزار ویدیو
500 فایل
🌹بانویی از تبار زهرا🌹 چادرم یادگار مادرم زهراست♥️ کپی؟! `یه استغفرالله واسمون میگین..` کپی از اسم و پروف؟! راضی نیستم! تبلیغاتمونه:) @tabligat59 جانم؟! https://daigo.ir/secret/54018085 لحظه رویش! ¹⁴⁰⁰٫³٫¹⁵ 2k...✈️‌...3k
مشاهده در ایتا
دانلود
- می‌شـودراهی‌نشانم‌دهی‌که‌مرابه‌توبرساندآقا؟:)♥️
ندیدم کسے را بہ آقایی تو
«🚜💕» ○|اگر‌شکست‌خوردی‌🐥🍒⿻ ○|ناامید‌نشو‌پاشو‌بـا‌‌⛅️🍓⿻ ○|پیروزی‌جبرانش‌کن🔬🌸⿻
عِشق‌یعنۍ‌کہ‌دَمۍ بشنویۍاز‌نام‌حسین(ع‌‌) و‌دِلـت‌گریہ‌کنان‌‌راهۍ کربَلاشود...(:💔
از‌این‌عڪس‌قشنگا💚🚶🏿‍♂:)
حرم امیر المومنین(ع)
✨بخوان دعای فرج را 🌺 دعا اثر دارد 🤲 دعا کبوتر🕊 عشق❤️ است و بال و پر🌱 دارد ✨
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞
•| 🌸🍂|• ••هر کدام از ما منتظران ظهور باید عملی انجام دهد که سبب نزدیکی به او شود گناه، ما را از او دور می کند و زمان آمدنش را طولانی تر شاید این جمعه بیاید…🦋 ••اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج🌿
بریم برای پارت گزاری 🤗
♡عشق من حجاب ♡
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚 #پارت10 این قسمت: کابوس های شبانه  بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اوم
🔖📚 این قسمت: اولین شب آرامش  من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … 🕋 تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ جا خورد … این اولین جمله من بهش بود  _نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد …😊 _موضوعش چیه؟ _قرآنه … 😇 _بلند بخون. مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه! _مهم نیست. زیادی ساکته … همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم 😓 شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت 😍 حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه 🧐 خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد، اما حس می کردم از درون خالی می شدم … گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … 😭 بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …😠 ... ...
🔖📚 این قسمت: من و حنیف   صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود🤕 حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد از خوشحالیش تعجب کردم … 😳 به خاطر خوابیدن من خوشحال بود … ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ 🤔 نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود 🤩  اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم …👥 توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد … 😕  وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم …☹️ حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده …🔪 حنیف هم با اون درگیر می شه … 💪 توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش 😲 مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره …😔 و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه...💔 ... ...
🔖📚 این قسمت: چطور تشکر کنم؟  اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود، اما من؟ من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم 🤨 در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ …🤔 برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … می و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم 😳 همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد🧑 اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید 😯 اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش گرفت 😄 دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من 👕 واقعا معذرت می خوام …🙏 من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن، خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه 😇  اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد؛ من خشکم زده بود …😦 نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم 😥 توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن👳‍♂🧕 رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم😥 ... ...
🔖📚 این قسمت: خداحافظ حنیف سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …🗣  از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم👕 یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال …😝 در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … 😆😆😆 تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم، برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود 😍 یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … 😪 بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم 😓 بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم …   پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …🧐  بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم …🙁 اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش ...😤 ... ...
🔖📚 این قسمت: در برابر گذشته    با مشت زدم توی صورتش …👊  آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ 😤😭 خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ 😏 هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت رفتم متل 🏨 دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه 💶 این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….☝️  گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده …😑 بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … 😢  یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای 35 دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد …🙄 صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم 😕 جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … 😣 پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات 😉 ... ...
🔖📚 این قسمت: سال نحس   یه مهمونی کوچیک ترتیب داد، بساط مواد و شراب و … 🚫 گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه 😏 حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم …😔 مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …   یکی از اون دخترهااومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم …    دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و از مهمونی زدم بیرون 😡 تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم🚶‍♂ هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی 🙎‍♂ حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم 😑 با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد 😥 با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت 😬 زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد 🚬🤯 حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب …❌ زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل 365 روز یک سال سال نحس 😩 ... ...