48951980459132.mp3
8.62M
💫🌺🍃
🌺
❇️ قدم قدم تا غدیر
💠 نوآهنگ| دلبر جانان
🌿🌼 أسدی و پسر بنت أسد
🌿🌺 بیرون آسمونها راه بلد
🌿🌸 مولا مولا مولا علی مدد
🎙 امیررضا جبلی
فارسی _ ترکی
الْحَمْدُلِلَّهِالَّذِیجَعَلَنَا مِنَالْمُتَمَسِّکِینَ
💕بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ💕
وَ الْأَئِمَّةِ المَعْصُومِینَ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
#عید_غدیر
#غدیر
🌺
💫🌺🍃
4_5839340490855551798.mp3
9.23M
💫🌺🍃
🌺
❇️ عید سعید غدیر خم مبارک
💠 نوآهنگ| مولا علی
🎉🌺 در همه حالم، علی گفتم
🎊🌸 با همه عالم، علی گفتم
🎉🌼 به قرار و بیقراری و
🪅🌺 سرور و غم علی گفتم
🎙 جواد معینی
الْحَمْدُلِلَّهِالَّذِیجَعَلَنَا مِنَالْمُتَمَسِّکِینَ
💕بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ💕
وَ الْأَئِمَّةِ المَعْصُومِینَ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
#عید_غدیر
#غدیر
🌺
💫🌺🍃
4_5951716124017035906.mp3
8.67M
💫🌺🍃
🌺
❇️ نوآهنگ| از نسل غدیر
من از نسل غدیرم
حیدر باشد امیرم
آقایی غیر او را نمیپذیرم
🎙 حاج حسن جمالی
🎙 حاج علی برادران
🎙 حاج جواد غفاریان
🎙 حاج علی پاکدامن
الْحَمْدُلِلَّهِالَّذِیجَعَلَنَا مِنَالْمُتَمَسِّکِینَ
💕بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ💕
وَ الْأَئِمَّةِ المَعْصُومِینَ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
#عید_غدیر مبارک
#غدیر
🌺
💫🌺🍃
نماهنگ فوق بشر.mp3
3.09M
سلام علیکم🌹
امام رضا فرمودند :
عید غدیر روز زیاد صلوات فرستادن بر محمد و آل محمد است
عید غدیر بر شما مبارک باد🏳
اللهم عجل لولیک الفرج
یاعلی
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲
....خدایا اون پیرمرد چقدر سبکبال بود. دیدم اما تو رو #خوب ندیدم.شایدم لایق دیدنت نبودم.ولی هرچی هست #امروز اومدم.اومدم پیشت بگم گرچه دیر اومدم #ولی_اومدم. من با تو نبودم اما تو همیشه باهام بودی. کاش سالها زودتر به #زندان میافتادم.کاش همون موقع میگفتم أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ... ولی دیر نشده امروز با تموم راههایی که رفتم ولی برگشتم در خونهی خودت. انگار جز تو خریداری برام نیست.هر خونه در زدم ولی هیچ خونهای بوی تو رو نداشت.پس با شوق و دل سرشار از عشق میگم أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰه...خدایا من #تسلیمت شدم و تسلیم #امرت.من #مسلمان شدم به عشقت و تو پروردگارم بودی.با عشق میگویم: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰه... أَشْهَدُ أَنْ محمداً رسول الله و أَشْهَدُ أَنْ عَلیاً ولے الله...من از #شوق کویت مسلمان شدم خدا... بہ #عشق آرامش #قرآنت...بہ عشق کلام زیبای #علیات در نهجالبلاغہ. هقهق نمیگذارد ادامه دهم.با صدای بلند گریہ میکنم.نمیخواهم منت بزارم نه!...اما حالا که بندهات شدم یه چیزی ازت میخوام.من که کسی رو ندارم بهم #کادوی مسلمان شدن بده پس خودت لطف کن.خدایا! خودت خانم موسوی رو #نجات بده. من #خطا کردم، #خامی کردم تو بیا و #بزرگی کن.جواب بدی رو با خوبی بده..."✨
زمان گذشت.چقدرش را نمیدانم اما مردم آمدهاند داخل! صدای قرآن از بلندگوها پخش شد.دلم هوایی میشود.برمیخیزم و در سرویس وضو میگیرم.اذان هم از گلدستهها بلند میشود..حی علی الصلاة... حی علی الفلاح...
انگار خدا خودش دعوتم میکند.میگوید بیا بندهام.قدمهایت را میشمارم تا در آغوشم غرق شوی.برای هرقدمت هم تصدق میروم.چه دلی از دلبران میبری تو خدا! در صف میایستم و نیت میکنم.هر نفسم در اینجا را #عنایت میدانم و عنایت.نفسی که در بیرق اسلام کشیده شود دیگر نفس نیست رگ #جان است.دعای قنوتم میشود چارهی راه و نجات خانم موسوے، شوهر و بچههایش.من میدانم آنها آدمهای خیلی خوبی هستند.دیگر به پستی سازمان شکی ندارم.پس تنها یک راه باقی میماند و آن هم نجاتشان به هر قیمتی است.
ساعتم یک را نشان میدهد.از این میترسم که چه آیندهای خواهم داشت؟سازمان کینهایتر از این حرفهاست و تا انتقام را با خونم نگیرد ول کن نیست! کاش یکیی پیدا میشد و بهم میگفت چی درست است و چی غلط! وقتی ذهن #آشوب است نمیتوان فهمید درست و غلط چیست و فقط فکر میکند! با صدایی خودم را جمع میکنم.پیرمردی با کلاه سبز رنگ است:
_سلام باباجون. مشکلی پیش اومده؟
_سلام. مشکل نه! چه مشکلی؟
سرش پایین است و خندهی شیرین بر لب.
_هیچی. آخه دیدم خیلی تو خودتی بابا.
خیلی وقت هم اینجا نشستی.داشتم اون طرف رو جارو میکردم برای همین دیدمت انشاالله به مشکل هم که برخوردی خود آقا صاحب الزمان گره از کارت باز کنه... دنیا و به مشکلاتشه!
برای دعاش تشکر میکنم.هیچ نمیگوید و میرود.اما یک مشکل بہ مشکلاتم اضافه شده.ترس این را دارم که آقا عماد مرا به جرم همکاری با سازمان دستگیر کند و تیرباران کنند از مرگ اینطوری هم میترسم! ساعت به ۲ رسیده با خود میگویم اگر آقا عماد از چهار زودتر برگشت چه؟اگر امروز هم استثناً زودتر بیاید چه؟
بلند میشوم.نمیتوانم همینطور بنشینم که کار از کار بگذرد.پیرمرد سید دارد قرآن میخواند.از خانم موسوی شنیدم که میگفت اگر بین دوراهی هستی از قرآن بخواه، استخاره کن! سرش پایین است و میگوید:
_چیزی میخوای بابا؟
_میشه برام استخاره بگیرین؟
_من؟
_بلہ شما. من عجلہ دارم.به نظر میاد خیلی وقته اینجا هستین و آدم درستکاری هستین.
سکوت میکند.قرآنش را باز میکند و میپرسد:
_نیت کردی باباجون؟
سر تکان میدهم.کمکم لبخند به لبش میآید.
_عجب استخارهای! تا به حال همچین استخارهای نگرفته بودم.گفته خوشیه!انگارعسله! یه چیزی ازونم بهتر! برو بابا... برو استخارهات عالیه. هرکاری میکنی بکن جز دست دست کردن.
با چشمان گرد نگاهش میکنم.بروم؟ استخاره میگوید خوب است؟از پیرمرد تشکر میکنم. دم در مسجد میایستم.من اینجا وارد وادی اسلام شدم. کمکم آن حس ترس رنگ میبازد.به این فکر میکنم چطور از این مخمصه نجاتشان دهم.قدم برمیدارم که یکهو فکری مثل شهاب از آسمان ذهنم عبور میکند.به طول و عرض خیابان نگاه میکنم تا کیوسک ببینم.مردی داخل است و حرف میزند.انگار من را منتظر نمیبیند.به شیشه میزنم و اشاره میکنم و بیرون میآید.مینا گفته بود شمارهی تلفنشان هم داشته باشم به دردم میخورد.شماره را میگیرم.هر بوقی که میخورد مساوی است با تپش قلبم.گاه تردید و گاه مصمم.با شنیدن صدای علی خوشحال میشوم.
_سلام علی جان. گوشی میدی به مامانت؟
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت۲۳۳ و ۲۳۴
علے میگوید مادرش در حیاط است.در همین حین با شنیدن صدای خانمموسوی جان به بدنم برمیگردد.تلفن را خودش میگیرد.با گفتن سلام زبانم قفل میشود.
_الو..؟ صدا میاد؟
به سختی نفس میکشم:
_بِ..ببخشید خانم موسوی...
_شما عزیزم؟
حرف از گلویم بالا نمیآید.
_تویی ثریا جان؟
جا میخورم! از صدای گریهام مرا شناخته است؟
_چرا گریه میکنی عزیزم؟ کجایی؟ بیام پیشت؟
از مهربانیاش،از خوش خیالی خودم و بلایی که سرشان آوردهام دلم میگیرد.
_مَ...من باید یِ... یه چیزی بهتون بگم.سر فرصت همشو براتون میگم ولی الان وقت نیست.شما شوهرتون پاسداره، همین باعث شده منافقین دنبالشون باشن.مَ... من میدونم اونا الان خونهتونو تحت نظر دارن. چراشو نپرسین خواهش میکنم خوب گوش بدین.
با قورت دادن آب دهان ادامه میدهم.
_طوریکه صلاح میدونین به شوهرتون خبر بدین.طبیعے رفتار کنین چون اونا اگه بفهمن خبردار شدین زهرشونو زودتر میریزن.به شوهرتون بگید امروز نیاد خونه.اونا قصد اصلیشون شوهر شماست. خواهش میکنم خبر بدین تا نیان.اگه نیان با شما و بچهها هم کاری ندارن.
صدایش میکنم. جوابی نمیشنوم.اول فکر میکنم قطع شده اما صدای نفسهایش را میشنوم.
_خانم موسوی؟
_جانم؟
دلم آرام میگیرد.جانش به جانم مینشیند.
_تو رو خدا چیزایی که گفتمو جدی بگیرین.
_باشه ثریاجان. خودمم یه بوهایی برده بودم. یه آقایی از صبح گاهی از جلوی در رد میشه به حساب واکسی! تو که گفتی مطمئن شدم.به شوهرم خبر میدم حتما یه کاری میکنه حتما ممنون که خبر دادی.
به کل انتظار همچین برخوردی را نداشتم!شوکه میشوم. خواهش میکنم میگویم و فوری قطع میکنم.خدا خدا میکنم امروز بخوبی تمام شود.کمکم هوا تاریک میشود.به این فکر میکنم شب را کجا سر کنم.از خیابان و پارکها میترسم.مسافرخانه هم بدون شناسنامه مرا راه نمیدهند.حتما دم در خانهام کشیک میکشند تا مرا ببرند.یکهو چیزی به خاطرم میآید.یکساعتی با خود کلنجار میروم.باید یا سازمان را انتخاب کنم یا سراغ نرگس بروم.بالاخره در آن تاریکی شب فقط لطف خداست که باعث میشود خانهشان را پیداکنم.صدایی میپرسد:
_کیه؟
مادر نرگس است. انگار مرا یادش نیست و میپرسد:
_سلام... امرتون؟
_سلام.دوست نرگسم.اومدم ببینمش.
_کدوم دوستش هستین؟
_رو...رویا! خیلی وقته ندیدمش.یعنی نتونستم ببینمش. به گمونم از سال۵۷من از زندان آزاد شده بودم و اومدم دیدنش.
انگار یادش آمد لبخند میزند
_عہ!؟ شمایی دخترم.ببخشید نشناختم. بیا داخل
_خواهش میکنم. نرگس هست؟
_نرگس دیگه اینجا نیست.دخترم رفته سر بخت و زندگیش.
بغض گلویم را میفشارد. خوشحال هستم و میگویم:
_خوشبخت باشه
_سلامت باشی.خونشون همین نزدیکیهاست. شوهرش از هممحلهای ها هست. آشناست.بنده خدا بخاطر ما همین ورا خونه اجاره کردن.
بہ سمت سرکوچه میآید و میگوید:
_اِنا مادر...اون کوچه رو میبینی؟ آخر اون کوچه در نخودی داره. پلاکشو یادم رفته! ولی کاملا مشخصه. تشکر میکنم. خجالت میکشم به خانهی نرگس بروم.آخر سر با شک به خانه میرسم. زنگ را فشار میدهم. صدای کیه گفتن نرگس میآید. به سختی زبان در دهان میچرخانم:
_مَ...منم! رویا.!
در را که باز میکند در چشمانش بهت را به وضوح میبینم:
_تو...تویی رویا؟؟
چادر رنگیاش را جلو میکشد. با دستانش مرا به داخل میبرد. توقع آغوش نداشتم. نفس عمیق میکشد:
_کجا بودی تو دختر؟؟ چرا بیخبر؟؟ میگفتی گاوی گوسفندی جلو پات سر میبریدم
لبخندم پررنگتر میشود:
_دست روزگاره نرگس. من خودمم تا صبح فکر نمیکردم همچین روز و شبی داشته باشم.
خندهاش را میخورد. تعارفم میکند
_چیزی شده؟
خستهام..خستهی یک روز پر التهاب
_نه مزاحمت نمیشم
_مزاحمت چیه عزیزدلم؟ بیا گپ و گفت دوستانه بزنیم
_از مامانت شنیدم ازدواج کردی
_آره البته الان شوهرم نیست. خوب شد رسیدی وگرنه از تنهایی خوف میکردم.
مرا به اتاق راهنمایی میکند.چادرم را آويزان میکند. چای میآورد. تشکر میکنم و کنارم مینشیند.
_خب رویا جان ظاهرا که یکم پریشونی. کمکی از این رفیق برمیاد؟
خجل میشوم که درحق همچین دوستی بدی کردم.چای را که میخورم سفرهی دلم را باز میکنم.از اتفاقات بعد از جداشدن او.. از پیمان و کارهایش..از ماجرای امروز هم میگویم. گاه تنم میلرزد و گاه زبانم میگیرد. و میگویم:
_نرگس بخدا خسته شدم دیگه! بخدا به اینجام رسیده. دیگه نمیکشم. گاهی با خودم فکر میکنم شاید من اصلا پیمان رو هم #نشناختم. پیمان چطور یک شبه #خونخوار و #آدمکش شد؟!
_یک شبه نبوده رویا! چند سال دارن برای امروز روی #مغزش کار میکنن تا چیزایی که توی #فطرتشه رو #ریشهکن کنن. اونا شدن.. چمیدونم.. یه برده! حق سرپیچی ندارن. خیلیا هم مثل تو.....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 سه شنبه
🔹 ۵ تیر/ سرطان ۱۴۰۳
🔹 ۱۸ ذی الحجه ۱۴۴۵
🔹 ۲۵ ژوئن ۲۰۲۴
💠 مناسبتهای دینی
🍃🌺 عید سعید غدیر خم (۱۰ هـ.ق)
این روز باعظمت، بر همهٔ شیعیان، بالأخص سادات معزز کانالمون مبارک💞
✨ الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی ابن ابیطالب و الأئمة الأطهار علیهمالسلام ✨
👑 اولین روز خلافت ظاهری امیرالمومنین علیهالسلام
🔥 قتل عثمان (۳۵ هـ.ق)
🌴 امام حسین علیهالسلام در منزل دهم، خزیمیه
🌎🔭👀
🌓 امروز قمر در «برج دلو» است.
✔️ برای امور زیر خوب است:
امور زراعی
امور مشارکتی
امور تجاری
امور ازدواجی
امور حفاری
خرید مغازه و محل کسب
اقدامات قضایی
قرض و وام دادن و گرفتن
سعی و تلاش برای رسیدن به هدف
رفتن به منزل نو
ختنه نوزاد
نام گذاری نوزاد
بنایی
معامله خانه
امور مربوط به حرز
🌎🔭👀
🚖 مسافرت
خوب است.
👶 زایمان
نوزاد زندگی خوبی خواهد داشت.
👨👩👧👦 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب سه شنبه)
فرزند مهربان و نرم دل باشد.
💇 اصلاح سر و صورت
باعث اندوه میشود.
🩸حجامت، خوندادن، فصد
باعث قوت بدن میشود.
✂️ ناخن گرفتن
روز مناسبی نیست.
باید بر هلاکت خود بترسد.
👕 دوخت و دوز
روز مناسبی نیست.
شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید
به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد.
خرید لباس اشکال ندارد.
کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر، آن را تکمیل کنند.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب سهشنبه) دیده شود، تعبیرش در آیه ۱۸ سوره مبارکه "کهف" است.
﴿﷽ و تحسبهم ایقاظا و هم رقود﴾
خانه یا ملکی جدید در تصرف خواب بیننده در میآید، یا ماه قبل یک کار خیری اشتباها به او رسیده و در آخر معلوم میشود که آن کار خیر، اشتباه بوده است.
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
📿 وقت استخاره
از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر (وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز سه شنبه
«یا ارحم الراحمین» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۹۰۳ مرتبه «یا قابض» موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
☀️ ️روز سهشنبه متعلق است به:
💞 #امام_سجاد علیهالسلام
💞 #امام_باقر علیهالسلام
💞 #امام_صادق علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز سهشنبه پایان مییابد.
🌺
🌎🌺🍃
آیا أمیرالمؤمنین به حدیث غدیر احتجاج کرده اند ؟.pdf
312.3K
شبهات غدیر.pdf
347.9K
نباید تا وقتی میبینیم پول دست بابامون اومده سریع بریم به بهانه اینکه معلممون گفته فلان چیزو باید بخریم ده برابر مقداری که معلم گفته رو بخریم
و رسماً جیب پدر رو خالی کنیم
نباید وقتی که داریم آشپزی میکنیم هی به بهانه چشیدن مزهٔ غذا اون قاشق کوفتیو سیصد بار بکنیم تو قابلمه بعد تا لوزالمعده مون بکنیم تو حلقمون
نباید چیزی که یکی به ما به عنوان رازش گفته رو بریم همه جا جار بزنیم
(یه جا خوندم نوشته بود:حرف زدن با رفیق دهن لق مث گلوله زدن وسط پیشونیته)