🔴 #من_عامل_اصلی_مشاجرات
💠 به این جملات دقت کنید!👇
چرا به #من سلام نکردی؟ چرا به #من احترام نگذاشتی؟ چرا برای #من هدیه نخریدی؟ چرا #من برایت مهم نیستم؟ چرا حق #من را نمیدهی؟ چرا برای #من غذا درست نکردی؟
💠 در همه جملههای بالا کلمهی #من محوریت دارد.
💠 این فرمول #الهی را بدانیم اگر در زندگی به دنبال اثباتِ #من نباشیم و توقعات منفعت طلبانهی #من را حذف کنیم اکثر #مشاجرات و بگومگوهای زن و شوهری حذف خواهد شد.
💠 هرقدر در حذف #من موفق شوید در کسب آرامش، #محبوب شدن و لذت بردن از زندگی پیشروی خواهید کرد.
🆔 @haram110
✅قصه های #واقعی ازانتقام #الهی ازظالمان
🍃راوی میگوید: برای تعزیه یکی ازخانواده هایی که فرزند جوان خودرا ازدست داده بودند رفتم..
پدر میت خدا رحمتش کند بلند شد و کنارم نشست و دستم را در دست خودش گرفت و گفت: ای فلانی.. این تقاص ظلم و ستمی هست که 30سال قبل مرتکب شده بودم.. وهنوز هم دارم عواقبش و بلا و مصیبتهایش را می چشم..
30سال قبل من در عنفوان جوانی ام بودم مغرور از جوانی و زور بازو.. ماشینی داشتم که به آن فخر میکردم و جلو مردم ویراژ و پزش را میدادم ...
یکی از روزها سگی رادیدم که چندتا از توله هایش هم باهاش بود.. باخودم گفتم بزار یکی از توله هایش را جلو چشمانش با ماشین زیر بگیرم تاعکس العمل و آه و ناله مادرش راببینم.. و همین کار را کردم..
توله سگ بیچاره را لت و پار کردم بطوریکه خون و تکه های گوشتش بر جسم مادرش پاشیده شد.. و مادر بخت برگشته داشت پارس میکرد و فریاد و شیون سر میداد و من نگاهش میکردم و می خندیدم... از آن روز همه بلاها در تعقیب من بود بدون توقف....
هر روز یک مصیبتی برمن نازل میشد.. و آخرین و سخت ترینش دیروز بود که محبوبترین و عزیزترین پسرانم و جگر گوشه ام که تازه ازدبیرستان فارغ شده و آماده ورود به دانشگاه بود و در او همه جوانی و آرزوهایم را می دیدم درجلو چشمانم پرپر شد.
ماشینم را کنار جاده متوقف کرده و او را برای گرفتن چند تا فتوکپی از اونطرف خیابون پیاده کردم و ازشدت حرص و محبتم به او که نگران سلامتی اش بودم خودم شخصا پیاده شدم و ازخلوت بودن خیابون مطمئمن شدم و بهش گفتم حالا ازخیابون رد شو..
ناگهان ماشینی که مثل برق رد میشد جلو چشمانم او را زیر گرفت و خون او لباسم را رنگین کرد.. و من نگاهش میکردم وگریه و آه و ناله سر میدادم..
اونجا بود که به الله قسم همان سگ جگر سوخته در جلو چشمانم ظاهر شد و اون بلایی که 30 سال قبل سرش آوردم بیادم اومد..
🍃 قصه ای سرشار از عبرت که الله از ظالم انتقام مظلوم را میگیرد حتی اگر یک حیوان زبان بسته و سگی باشد ... دیر یازود ...
🔰🔰🔰🔰
@haram110
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴
یکهو خنده به لبش میماسد.بهت زده زل میزند به چشمانم.چشمانش بارانی میشود
_درست شنیدم؟ گفتی حاج رسول؟حاج رسول خودمونو میگی؟ از طرف حاج رسول اومدی؟ چرا این همه دیر!
شرم دارم سر بلند کنم.
_بله. حاج رسول! من ایشون رو توی کمیتہ خرابکاری دیدم.حاج آقا درسها به من داد.گفتن امانتی هست که باید داشته باشم.
انگار صورتش را گرد گچ پاشیدند.از هوش میرود و روی زمین میافتد.به آن سو میروم.کمی سیلی به صورتش میزنم اما به هوش نمیآید.دست توی لیوان آب میبرم و به صورتش میپاشم.یکهو میپرد.میروم تا چیزی برایش پیدا کنم که دستم را میگیرد.
_حاجی رو از بچگی دوست داشتم.وقتی اومد خواستگاریم فقط ۱۴ سالم بود.بله رو همون اول دادم و توجه نکردم که میگن هوله یا خواستگار نداره.نورانیتش از همون اول معلوم بود.بچهدار شدیم و بچههامون عروس و دوماد شدن که فهمیدم حاجی زده تو کار اعلامیه و انقلاب اولش ترسیدم اما آرومم کرد. مثل هروقت دیگهای که آب رو آتیشم بود. بخاطر کاراش زود دستگیر شد اما زودم آزاد شد.
با آه جگرسوز ادامه میدهد:
_تا سال ۵۷ که دیگه بردنش روزگارمون سیاه شد. حاجی که رفت نور و صفا هم رفت. عطاری هم یادگار عشق منو حاجیه.باهم ساختیمش، اما قسمت شد من ادارهش کنم.تو گفتی ازطرف حاجی اومدی ولی خودش کجاست؟
نمیدانم در جواب چشمان به انتظار نشسته باید چه جوابی بدهم.
_حاج آقا والا..منم خیلی وقته ندیدمشون.
اون امانتی رو هم خیلی قبلتر بهم گفتن بگیرم. شما نمیدونین کجان؟
_همش میگن منتظر نباش ولی من منتظر میمونم حاجی برگرده.یه بار رفت مکه قول داد یه بارم باهم بریم.من منتظر میمونم تا با هم مکه...
کاسهی دلم ترک برمیدارد.
_حاج آقا گفتن امانتی توی یه صندوقچهس. گل بابونہ و صابون معطر... یه چیزی تو همین حرفا.
سریع برمیخیزد.به پستوی مغازه میرود.پشت سرش راه میافتم.چراغ قوه را میاندازدروی دیوار.تیر و تختههای گوشه را کنار میزنیم. طاقچهای ظاهر میشود.خانم عطاری میگوید:
_برش دار.
صندوقچه کوچک است. آن را برمیدارم.خاک روی دستانم مینشیند.دستهای لرزانم بہ سردی دستانش گره میخورد.خوب در چشمانم نگاه میکند. بغض قورت میدهد.
_برو دخترم. امانتی مال هرکی هست به دستش برسون.
چشمی میگویم.تختهها را سر جایشان برمیگردانیم و بعد خارج میشویم.پشت میز میایستد.میخواهم تشکر و خداحافظی کنم که کشک در کاغذ میپیچد و به من میدهد.باز هم ممنون میگویم و بیرون میآیم.دیگر شلوغی تجریش به چشمم نمیآید.تمام وجودم شده دو مردمک دوخته شده به صندوقچه.میخواهم بدانم این امانتی چه در دل دارد. اما با خود میگویم: "نه!درست نیست. شاید صاحبش راضی نباشد."
اما وقتی فکر میکنم میبینم حاج آقا از صاحبش چیزی نگفت. بهانه برای خود میتراشم که در صندوقچه را باز کنم تا ببینم برای کیست.قفل دستیاش را باز میکنم. با دیدن یک تکهکاغذ وا میروم! برمیدارم و میخوانم:
✍_" به نام هستی بخش...اکنون که این نامه را مینویسم نمیدانم که هستی و نام و نشانت را هم نمیدانم..هنوز مبهوت رویای جوانیام هستم..از خواب برخواسته مثل مردهای دیوار را مینگرم...خواب میدیدم به یاد روزهای جوانی در مکتب «آسِد مرتضی» هستم..او هم همان درسهای شیرینش را با لحن چون شهدش میگوید.به یکباره مکتب خالی میشود. آسِد مرتضی صدایم میکند: "آقا رسول، هرچی امروز یاد گرفتی رو توی این نامه بنویس."
من در عالم خواب حواسم پی او بود که حال بیش از بیست سال از مرگش میگذرد...در تعجب ملاقاتش بودم و یادم به درس نبود.میترسم و او تبسم میکند و میگوید:" آقا رسول من هرچی میگم یادداشت کن. حتما ها!" چشم میگویم و او میگوید:《لازم نیست بہ چپ و راستت نگاه کنی. تنها #یک نگاه بہ #بالا کافیست تا بفهمی آنچه #لازم است.راه #الهی، طریق رستگاری است. #هیچ_بنبستی در این کوچهها نخواهی دید.حتی اگر به مرگ رسیدی به آن لبخند بزن چرا که #شهادت آغوشش را باز نموده. #تردید نکن! آنهایی که قرب الهی پیشه کردند اکنون در بهشت تکیه زدهاند.تنها یک نگاه به وسعت #دلت کافیست. چشم بگشا و به #فلک و عرض نگاه کن.چه میبینی؟ چرخ را؟ زمین را؟ سبزه و گل ها را؟ تردید نکن که همه #آیت خداست. تو هم #شرف تمام اینها هستی. #خداوند فرمود همهی عالم را برای #تو افریدم و تو را برای #خودم، ای فرزند آدم.چه نعمتی بالاتر از دلدار چنین لطیفی؟به #هستی و #وجودت نگاه کن؟ چه میبینی؟ #قدرت او را؟ درست است.تنها یک جرعه از یس بنوش تا بفهمی خدا کیست..آنکه آسمان و زمین مسخّر اوست..وقتی به لبهی پرتگاه رسیدی بازگرد.به آغوش خدا بنگر که برای تو گشوده شده. آغوش همیشه بازی که منتظر بود تا تو را بغل گیرد اما تو ندیدی...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛