#قفس_پرنده
پسربچه اي پرنده زيبايی داشـت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود و حتی شـب ها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنـار رختخوابش میگذاشت و می خوابيد . اطرافيـان كه از اين همه #عشق و وابستگی او بـه پرنــده باخبــر شدنــد ، از پسرك حسابی كار می كشيدند
هروقت پسرك از كار خسته ميشد و نميخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میكردند كه الان #پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس میگفت : نه ، كاری به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاری گفتيد انجام میدهم
يك روز صبح برادرش او را صــدا زد كه بـرود از چشمـه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خستـه ام و خوابـم می آید ، برادرش گفــت الان پرنده ات را از قفس رها می كنم ، كه پسرك آرام و محكم گفت خــودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا بـرو بــذار راحــت بخوابــم كه با #آزادی او خودم هم آزاد شدم
اين حكايـت همـه ما است . تنها فرق ما ، در نوع پرنـده ای اســت كه بـه آن دلبستــه ايــم . پرنـده بعضی پــول ، بعضـی #قدرت ، برخـی مـوقعيت، عدهای زيبایی و جمالشان ، عده ای مدرك و..، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن ، سبب شـده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند . پرنده ات را آزاد کن
❁ @haram110
━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا خداوند جلوی #قدرت گرفتن #افراد_ناصالح را نمی گیرد؟
╔═.🍃.════╗
✍ نداشتهها
گهگاهی برای نداشتههامون باید خدا رو #شکر کنیم، چون؛↶
👨🎓#مدرکی که به خاطرش مغرور بشیم بدرد نمیخوره❗️
💰#مالی که به خاطرش نتونیم فقرا رو درک کنیم بدرد نمیخوره❗️
🙆♀ #زیبایی که به خاطرش مغرور بشیم بدرد نمیخوره❗️
👑 #مقام پدری که به خاطرش بتونیم دست به بیتالمال دراز کنیم بدرد نمیخوره❗️
👇👇👇
🕋 رَبِّ أَوْزِعْنی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک الّتی أَنْعَمْتَ عَلَی وَعَلی والِدَی وَأَنْ اَعْمَلَ صالِحاً تَرْضیهُ وَأَدْخِلْنی بِرَحْمَتِک فی عِبادِک الصّالِحینَ(نمل/۱۹)
⚡️بارالها، به من الهام کن نعمتهایی را که به #من و به #پدر و #مادرم دادهای سپاس و شکر بگذارم، کارهای نیک که مورد پسند تو باشد انجام دهم و از سر لطف و رحمت خود، مرا در زمره بندگان نیکوکارت قرارده.
🔚 برای همون چیزی که الان هستیم و داریم خدا رو شکر 🤲😌
✅خیلیها وقتی به #قدرت، #ثروت، #شهرت و.. میرسند طغیان میکنند❗️
خدایا؛
☜ به خاطر #پدرِ بیپست و مقاممان تو را شکر 🤲😌
☜ به خاطر تمام نداشتههایمان تو را شکر🤲😌
✍ نداشتهها
گهگاهی برای نداشتههامون باید خدا رو #شکر کنیم، چون؛↶
👨🎓#مدرکی که به خاطرش مغرور بشیم بدرد نمیخوره❗️
💰#مالی که به خاطرش نتونیم فقرا رو درک کنیم بدرد نمیخوره❗️
🙆♀ #زیبایی که به خاطرش مغرور بشیم بدرد نمیخوره❗️
👑 #مقام پدری که به خاطرش بتونیم دست به بیتالمال دراز کنیم بدرد نمیخوره❗️
👇👇👇
🕋 رَبِّ أَوْزِعْنی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک الّتی أَنْعَمْتَ عَلَی وَعَلی والِدَی وَأَنْ اَعْمَلَ صالِحاً تَرْضیهُ وَأَدْخِلْنی بِرَحْمَتِک فی عِبادِک الصّالِحینَ(نمل/۱۹)
⚡️بارالها، به من الهام کن نعمتهایی را که به #من و به #پدر و #مادرم دادهای سپاس و شکر بگذارم، کارهای نیک که مورد پسند تو باشد انجام دهم و از سر لطف و رحمت خود، مرا در زمره بندگان نیکوکارت قرارده.
🔚 برای همون چیزی که الان هستیم و داریم خدا رو شکر 🤲😌
✅خیلیها وقتی به #قدرت، #ثروت، #شهرت و.. میرسند طغیان میکنند❗️
خدایا؛
☜ به خاطر #پدرِ بیپست و مقاممان تو را شکر 🤲😌
☜ به خاطر تمام نداشتههایمان تو را شکر🤲😌
#حضرت_مسلم_علیه_السلام #حضرت_مسلم #مسلم_بن_عقیل
#لشکریان #ابن_زياد به در خانه طوعه آمدند . وقتی که حضرت مسلم صدای پای اسبان و همهمه لشکریان را شنیدند ؛ تبسم نمودند و فرمودند : ای نفْس ، به پا خیز و #مرگ را در آغوش بگیر که هیچ گریزی از آن نيست . طوعه عرضه داشت : ای آقای من ، خودتان را آماده مرگ ساخته اید ؟ حضرت فرمودند : آری ، چاره ای از آن نيست . لشکریان از بیرون خانه ، خانه را به زیر بار #سنگ گرفتند و سر #نیزه ها را #آتش زده و به داخل خانه انداختند ! حضرت مسلم به طوعه فرمودند : مادر جان ، میترسم که بر من هجوم آورند و من در خانه ات باشم . سپس از خانه خارج شدند . #بازوان او به گونه ای بود که لشکریان تا که با او مواجه شدند ، موی تن شان چنان راست شد که از لباسشان بیرون زد ! در وصف #شجاعت و #قدرت حضرت مسلم نوشته اند : آنگونه قدرت داشت که با دستانش مردی را بلند میکرد و به #پشت_بام خانه می انداخت .
مصادر : مقتل ابی مخنف ، صفحه ۳۳ _ اسرار الشهاده ، صفحه ۲۲۵ _ معالى السبطين ، جلد ۱ ، صفحه ۲۳۵ ، الفتوح ، ابن اعثم ، جلد ۵ ، صفحه ۹۲ _ تاريخ طبرى ، جلد ۷ ، صفحه ۲۹۲۱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جنگ_خیبر #خیبر #در_خیبر #درب_خیبر #جنگ #قدرت #قدرت_مولا
قال علی عليه السلام : ما كان إلاّ مثل جنّتي التي في بدني ، في غير ذلک المقام .
مولا أمیرالمؤمنین علی (صلی الله علیه و آله) فرمودند : سنگینی درب #خیبر برای من همانند سنگینی سپری است که در دستم است و در موارد دیگر از آن استفاده میکنم .
منبع : الثاقب فی المناقب ، ابن حمزه طوسی ، صفحه ۲۵۷ و ۲۵۸ ، حدیث ۲۲۴ ، چاپ انتشارات انصاریان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴
یکهو خنده به لبش میماسد.بهت زده زل میزند به چشمانم.چشمانش بارانی میشود
_درست شنیدم؟ گفتی حاج رسول؟حاج رسول خودمونو میگی؟ از طرف حاج رسول اومدی؟ چرا این همه دیر!
شرم دارم سر بلند کنم.
_بله. حاج رسول! من ایشون رو توی کمیتہ خرابکاری دیدم.حاج آقا درسها به من داد.گفتن امانتی هست که باید داشته باشم.
انگار صورتش را گرد گچ پاشیدند.از هوش میرود و روی زمین میافتد.به آن سو میروم.کمی سیلی به صورتش میزنم اما به هوش نمیآید.دست توی لیوان آب میبرم و به صورتش میپاشم.یکهو میپرد.میروم تا چیزی برایش پیدا کنم که دستم را میگیرد.
_حاجی رو از بچگی دوست داشتم.وقتی اومد خواستگاریم فقط ۱۴ سالم بود.بله رو همون اول دادم و توجه نکردم که میگن هوله یا خواستگار نداره.نورانیتش از همون اول معلوم بود.بچهدار شدیم و بچههامون عروس و دوماد شدن که فهمیدم حاجی زده تو کار اعلامیه و انقلاب اولش ترسیدم اما آرومم کرد. مثل هروقت دیگهای که آب رو آتیشم بود. بخاطر کاراش زود دستگیر شد اما زودم آزاد شد.
با آه جگرسوز ادامه میدهد:
_تا سال ۵۷ که دیگه بردنش روزگارمون سیاه شد. حاجی که رفت نور و صفا هم رفت. عطاری هم یادگار عشق منو حاجیه.باهم ساختیمش، اما قسمت شد من ادارهش کنم.تو گفتی ازطرف حاجی اومدی ولی خودش کجاست؟
نمیدانم در جواب چشمان به انتظار نشسته باید چه جوابی بدهم.
_حاج آقا والا..منم خیلی وقته ندیدمشون.
اون امانتی رو هم خیلی قبلتر بهم گفتن بگیرم. شما نمیدونین کجان؟
_همش میگن منتظر نباش ولی من منتظر میمونم حاجی برگرده.یه بار رفت مکه قول داد یه بارم باهم بریم.من منتظر میمونم تا با هم مکه...
کاسهی دلم ترک برمیدارد.
_حاج آقا گفتن امانتی توی یه صندوقچهس. گل بابونہ و صابون معطر... یه چیزی تو همین حرفا.
سریع برمیخیزد.به پستوی مغازه میرود.پشت سرش راه میافتم.چراغ قوه را میاندازدروی دیوار.تیر و تختههای گوشه را کنار میزنیم. طاقچهای ظاهر میشود.خانم عطاری میگوید:
_برش دار.
صندوقچه کوچک است. آن را برمیدارم.خاک روی دستانم مینشیند.دستهای لرزانم بہ سردی دستانش گره میخورد.خوب در چشمانم نگاه میکند. بغض قورت میدهد.
_برو دخترم. امانتی مال هرکی هست به دستش برسون.
چشمی میگویم.تختهها را سر جایشان برمیگردانیم و بعد خارج میشویم.پشت میز میایستد.میخواهم تشکر و خداحافظی کنم که کشک در کاغذ میپیچد و به من میدهد.باز هم ممنون میگویم و بیرون میآیم.دیگر شلوغی تجریش به چشمم نمیآید.تمام وجودم شده دو مردمک دوخته شده به صندوقچه.میخواهم بدانم این امانتی چه در دل دارد. اما با خود میگویم: "نه!درست نیست. شاید صاحبش راضی نباشد."
اما وقتی فکر میکنم میبینم حاج آقا از صاحبش چیزی نگفت. بهانه برای خود میتراشم که در صندوقچه را باز کنم تا ببینم برای کیست.قفل دستیاش را باز میکنم. با دیدن یک تکهکاغذ وا میروم! برمیدارم و میخوانم:
✍_" به نام هستی بخش...اکنون که این نامه را مینویسم نمیدانم که هستی و نام و نشانت را هم نمیدانم..هنوز مبهوت رویای جوانیام هستم..از خواب برخواسته مثل مردهای دیوار را مینگرم...خواب میدیدم به یاد روزهای جوانی در مکتب «آسِد مرتضی» هستم..او هم همان درسهای شیرینش را با لحن چون شهدش میگوید.به یکباره مکتب خالی میشود. آسِد مرتضی صدایم میکند: "آقا رسول، هرچی امروز یاد گرفتی رو توی این نامه بنویس."
من در عالم خواب حواسم پی او بود که حال بیش از بیست سال از مرگش میگذرد...در تعجب ملاقاتش بودم و یادم به درس نبود.میترسم و او تبسم میکند و میگوید:" آقا رسول من هرچی میگم یادداشت کن. حتما ها!" چشم میگویم و او میگوید:《لازم نیست بہ چپ و راستت نگاه کنی. تنها #یک نگاه بہ #بالا کافیست تا بفهمی آنچه #لازم است.راه #الهی، طریق رستگاری است. #هیچ_بنبستی در این کوچهها نخواهی دید.حتی اگر به مرگ رسیدی به آن لبخند بزن چرا که #شهادت آغوشش را باز نموده. #تردید نکن! آنهایی که قرب الهی پیشه کردند اکنون در بهشت تکیه زدهاند.تنها یک نگاه به وسعت #دلت کافیست. چشم بگشا و به #فلک و عرض نگاه کن.چه میبینی؟ چرخ را؟ زمین را؟ سبزه و گل ها را؟ تردید نکن که همه #آیت خداست. تو هم #شرف تمام اینها هستی. #خداوند فرمود همهی عالم را برای #تو افریدم و تو را برای #خودم، ای فرزند آدم.چه نعمتی بالاتر از دلدار چنین لطیفی؟به #هستی و #وجودت نگاه کن؟ چه میبینی؟ #قدرت او را؟ درست است.تنها یک جرعه از یس بنوش تا بفهمی خدا کیست..آنکه آسمان و زمین مسخّر اوست..وقتی به لبهی پرتگاه رسیدی بازگرد.به آغوش خدا بنگر که برای تو گشوده شده. آغوش همیشه بازی که منتظر بود تا تو را بغل گیرد اما تو ندیدی...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛