eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حرم
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨ (س)📜 🌺در منابع گزارش‌هایی از چگونگی وفات دختری منسوب به امام حسین(ع) در شام وجود دارد، این گزارش‌ها چندان هماهنگ نیستند. نخستین منبعی که ماجرای شهادت دختر خردسالی از امام حسین(ع) را در شام مطرح کرده است. کامل بهایی نوشته عمادالدین طبری(۷۰۰ق) است. او نام دختر را ذکر نکرده است. سن او را چهار سال و وفات او را چند روز پس از دیدن سر پدر در خانه یزید گزارش کرده است.ملا حسین کاشفی (متوفی ۹۱۰ق) محل حادثه را کوشْک (کاخ) یزید و زمان آن را روز دیدن سر بریده ذکر کرده است.فخرالدین طُریحی (م ۱۰۸۵ ق)؛ نخستین کسی است که کودک را سه ساله و سخنانی از او خطاب به پدر گزارش کرده است. محمدحسین ارجستانی در اواخر قرن سیزدهم، نام کودک را زُبیده، سن او را سه سال، محلّ حادثه را خرابه شام گزارش کرده است. ارجستانی پیش از ذکر این حادثه، به حضور دختری از امام حسین(ع) به نام رقیه در شام یاد کرده است.محمدجواد یزدی در اوایل قرن چهاردهم محل حادثه را خرابه شام دانسته است و گفته نام او زُبَیده یا رُقَیه یا زینب یا سَکینه و یا فاطمه بوده است.سید محمدعلی شاه‌عبدالعظیمی (م ۱۳۳۴ق)، برای نخستین بار، نام کودک را رقیه و سنّ او را سه سال آورده است. ..... 📗طبری، کامل بهائی، ۱۳۸۳ش، ص۵۲۳.  📘واعظ کاشفی، روضة الشهدا، ۱۳۸۲ش، ص۴۸۴. و.....
⭕️استناد آیت الله بهجت به روایت قمه زنی جناب عابس بن ابی شبیب در کربلا که نشان دهنده تایید ایشان به صحت روایت مذکور است و همچنین سخنان ایشان در مورد قمه زنی در سایت رسمی ایشان و کتاب در محضر بهجت ✍🏼 آیت الله شیخ محمد تقی میگوید: عابس هم در كربلا لخت شد، ديوانه كه نبود، يعنى كه ما را از مرگ نترسانيد، اى كاش زودتر شهيد بشوم! 👈خدا مى داند كه اين گونه كارها چه قدر ترويج مذهب است👉، اصحاب سيّدالشهدا عليه السّلام مى گفتند: اگر هفتاد مرتبه كشته شويم و زنده شويم و كشته شويم، دست از يارى تو بر نمى داريم. بنا نبود آن حضرت از راه خرق عادت و اعجاز پيروز شود، وگرنه يك نفر هم لازم نبود، خود حضرت سيّدالشهدا عليه السّلام كافى بود، امام سجّاد معصوم عليه السّلام با آن حال براى ترويج از مرام و مسلك سيّدالشهدا عليه السّلام عصا و شمشير به دست مى گيرد. 👈از اين ها گذشته👉،👈 و و بسيار از قمه زدن نقل شده است. 👉 📚در محضر بهجت ج۳ ص۱۸۵ 📚سایت رسمی دفتر آیت الله بهجت👇 🌐 bahjat.ir/index.php/2011-09-08-10-59-53/1226 📌شرح: جمله ی اخر ایشان که علامت زدیم خصوصا زمانی که میگوید«از اینها گذشته» مشخص میکند که روی صحبت ایشان از گفتن این کلمات در مورد قمه زنی میباشد و ایشان روایت ورود جناب عابس به میدان را هم برای قمه زنی او ذکر کرده اند و همچنین جمله ای که میگوید:«خدا میداند که این کار ها چقدر ترویج مذهب است»نیز در مورد قمه زنی میباشد. این استناد مشخص میکند که ایشان صحت سرشکستن جناب عابس را تایید کرده اند و قمه زنی را تایید میکنند... 🌹الَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌹
هدایت شده از حرم
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨ (س)📜 🌺در منابع گزارش‌هایی از چگونگی وفات دختری منسوب به امام حسین(ع) در شام وجود دارد، این گزارش‌ها چندان هماهنگ نیستند. نخستین منبعی که ماجرای شهادت دختر خردسالی از امام حسین(ع) را در شام مطرح کرده است. کامل بهایی نوشته عمادالدین طبری(۷۰۰ق) است. او نام دختر را ذکر نکرده است. سن او را چهار سال و وفات او را چند روز پس از دیدن سر پدر در خانه یزید گزارش کرده است.ملا حسین کاشفی (متوفی ۹۱۰ق) محل حادثه را کوشْک (کاخ) یزید و زمان آن را روز دیدن سر بریده ذکر کرده است.فخرالدین طُریحی (م ۱۰۸۵ ق)؛ نخستین کسی است که کودک را سه ساله و سخنانی از او خطاب به پدر گزارش کرده است. محمدحسین ارجستانی در اواخر قرن سیزدهم، نام کودک را زُبیده، سن او را سه سال، محلّ حادثه را خرابه شام گزارش کرده است. ارجستانی پیش از ذکر این حادثه، به حضور دختری از امام حسین(ع) به نام رقیه در شام یاد کرده است.محمدجواد یزدی در اوایل قرن چهاردهم محل حادثه را خرابه شام دانسته است و گفته نام او زُبَیده یا رُقَیه یا زینب یا سَکینه و یا فاطمه بوده است.سید محمدعلی شاه‌عبدالعظیمی (م ۱۳۳۴ق)، برای نخستین بار، نام کودک را رقیه و سنّ او را سه سال آورده است. ..... 📗طبری، کامل بهائی، ۱۳۸۳ش، ص۵۲۳.  📘واعظ کاشفی، روضة الشهدا، ۱۳۸۲ش، ص۴۸۴. و.....
بله البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم. معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است. وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم. هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم.هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا»بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، با خود میگفتم کاش میتوانستم او را ببینم در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم؛ بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد ادامه دارد....🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
حرم
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀 #خطبه_فدکیه قسمت نخست
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀 قسمت دوم ▪️ثمَّ أَنَّتْ أَنَّةً ارْتَجَّتْ لَهَا الْقُلُوبُ وَ ذَرَفَتْ لَهَا الْعُيُونُ وَ اَجْهَشَ الْقَوْمُ لَها بِالْبُكاءِ وَ النَّحِيبِ، فَارْتَجَّ الْمَجْلِسُ. ثمَّ اَمْهَلَتْ هُنَيَّةً حَتّٰى اِذا سَكَنَ نَشِيجُ الْقَوْمِ وَ هَدَأَتْ فَوْرَتُهُمْ افْتَتَحَتِ الْكَلامَ بِحَمْدِ اللّهِ وَ الثَّناءِ عَلَيْهِ وَ الصَّلاةِ عَلىٰ رَسُولِهِ، فَعادَ الْقَوْمُ فى بُكائِهِمْ، فَلَمّا اَمْسَكُوا عادَتْ عليهاالسلام فى كَلامِها فَقالَتْ ▪️سپس آه جان سوزى كشيد كه دل‌ها لرزيد و اشك‌ها فرو ريخت و صداى گريه و ناله از مردمان برخاست و مجلس به هيجان افتاد. آن‌گاه لحظه‏ اى درنگ فرمود تا مردمان آرام گرفته از خروش افتادند. آن‌گاه سخن خويش را با حمد و ستايش خداوند و درود بر پيامبر صلی‌الله ‏علیه‏ و‏آله‏ و سلم آغاز فرمود. مردمان دوباره به گريه افتادند. همين كه از گريه باز ايستادند، براى بار دوم آغاز سخن كرده و اين گونه فرمود: ▪️When they were all seated on either side of the curtain, the Highnesses Fatimah let out such a lamentation that made the people sitting there weep so loudly that the mosque reverberated with the sound of their weeping. And then, when there was a pause and the sound of weeping subsided, she began dressing the amazing expecting people She said: ‘I commence my speech by praising Allah and expressing my gratitude to Him.’ And then she continued by calling Allah's blessings upon the prophet, bless be upon him and his Descendants, at which there was another round of weeping and wailing on part of the people in the mosque. When again there was silence, the Highnesses Fatima continued her speech by saying: ﴾2﴿💔 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
حرم
* 💞﷽💞 ‍#قسمت_اول #نم‌نم‌عشق روزهایم راورق میزنم.. در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی
* 💞﷽💞 ‍ ‍ ‍ وسطای خواب شیرینم بودم که صدای آیفون بلند شد... تف به من که خوابم سبکه ایفونو ورداشتم یه پسر بود که پشتش به آیفون بود و من دیدی بش نداشتم... +کیه؟؟ پسرکه صدای بمی داش همونجورپشت به من گف _سلام،میشه چن لحظه تشریف بیارید دم در؟ +اوکی اِشارپ پاییزیمو انداختم روی دوشم ویه شالم رهاکردم روموهام.. از وسط باغ گذشتم و رسیدم به در... بازش کردم و بازم اقاپسرمحترمو پشت ب در دیدم... یــاسر: برگشتم سمت در...ولی با دیدن صحنه روبه روم یه قدم رفتم عقب و سرموانداختم پایین... استغفرالله... _سلام خواهرم +ایووول بابا،بزار بگم،حدسش کارسختی نیس..رفیق اون مهیار املی.درسته؟ _مهیارامل؟؟؟؟ اینوباتعجب فراوون گفتم باصدای پوزخندی سرمو بالااوردم که با دیدن وضعیت دخترک روبه روم دوباره به حالت قبل برگشتم +اوووپس،مای گاد..باشه بابا فهمیدیم چشمت پاکه.خونه مهیاراینجانیس.من موندم اون داداش خل و چل من به شماهانگفته اینو؟ چی می گفت این؟؟؟مهیار کیه؟داداش؟ _خانم محترم انگاری اشتباهی پیش اومده من با اقای مهندس مهرداد امیدیان کاردارم... به وضوح دیدم که دختره جاخورد.. +با پدرم؟؟پدرمن باامثال شماها چکارداره؟ چه دختربددهنی اه...نچسب هوی یاسر مگه قراره بچسب باشه؟؟پرو _خانم محترم من بامهندس قراردارم به من گفتن خونه منتظرشون باشم..اصا یه چن لحظه.. گوشی اپلمو از جیبم دراوردم روی اسم مهندس ضربه زدم تماس برقرار شد...پشتمو به دخترک کردم ومنتظرپاسخگویی شدم.. مهندس:بله‌جانم‌پسرم _سلام مهندس.خسته نباشید مهندس:سلام ممنونم.جانم؟؟؟ _مهندس من طبق قرارمون دم‌در هستم‌تشریف نداریدانگار؟؟دخترخانمتون گفتن البته مهندس:اوه شرمنده یاسرجان برو داخل بشین تا بیس دقیقه‌دیگ رسیدم ..بازم متاسفم _ممنون منتظرم پس.خدا نگهدار و تلفنوقط کردم..من از بدقولی متنفرررم ادامه دارد.. لایک❤فراموش نشه😉 _ *
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بی‌سیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یڪ تابستان ڪلاس ڪاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تڪه‌تڪه کرده است. می‌گوید من ڪاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد .  چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم ڪه پایش به بسیج باز شد یڪی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بودڪه آخر یڪ بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💞💞💍💍💞💞 ❣ازدواج با زنان مطلقه نظرات مختلفی درباره ازدواج با دختران و که یکبار طعم طلاق را چشیده اند وجود دارد. اما باید در این به چند نکته مهم توجه کنیم. 4- باید پیش فرض خودمان را کنار بگذاریم.یعنی اگر به دختری رفته ایم که در عقد موقت پیش از عروسی طلاق گرفته است نباید به دید آدم به او بنگریم. 5- گاهی اوقات طرف طلاق، انسان های خوبی هستند ولی برای زندگی ساخته نشده اند. پس به آنها نزنیم. 6- در اینگونه از ازدواج ها اصلا ای نکنید. ..
💞💞💍💍💞💞 🔰باورهاي نادرست در انتخاب ٣- عشق و علاقه بعد از ازدواج پيش مي آيد. دو مفهوم عشق و علاقه معناي متفاوتي دارند،عشق به معناي علاقه ى شديد قلبي و خواستن بى اندازه توام با شيفتگى نسبت به طرف مقابل است، در حاليكه علاقمند بودن به فردي ، دوست داشتن فرد توام با توانايي قضاوت درست درباره نقاط مثبت و منفي فرد است.علاقه قبل از ازدواج به روند ازدواج لطمه ايي نمي زند و خوب است. ٤-ازدواج به درمان بيماريهاي رواني كمك مي كند. ازدواج يك تغيير است و هر تغييرى استرس زاست و ازدواج به عنوان تغييرى مثبت و مهم حداقل فشار روانى فشار روانى زيادى به بار مى آورد.خانواده هايى كه چنين تفكرى دارند ازدواج نه تنها به درمان بيمارى روانى كمكى نمى كند كه حتى مى تواند آنرا تشديد كند. .
حرم
* 💞﷽💞 ‍ ‍#نم‌نم‌عشق #فصل‌دوم #قسمت_اول (تغییروحقیقت) مهسو هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم... وحتی ا
* 💞﷽💞 ‍ یاسر _امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برنداشتیم جز محافظت از مهسو و طناز.. وزارت دیگه صداش دراومده...هرروز ایمیل رو ایمیل زنگ روزنگ... توام که خودتو کشیدی کنار پی عشق و عاشقیتی... میگی چکارکنم داداش؟دستمون به جایی بندنیست که...لااقل با زنم خوش باشم...زورت میاد؟ با بهت بهش نگاه کردم و گفتم _امیرتو واقعا عاشق طنازخانومی؟ دستپاچه شدنش روحس کردم.. نه...یعنی چیز...آره...درسته دنیاش بامن متفاوته..ولی میشه درستش کرد...نه؟ با تردیدگفتم... _میشه....ولی امیر،این دختره چادرسرش کن نیست،ازهموناییه که بهشون یه روزی میگفتی جلف...یادته؟ باخشم ازسرجاش بلندشد و گفت طنازِمن جلف نیست..فقط ناآگاهه..همین.. لبخندی زدم و گفتم _چراجوش میاری داداشم؟فقط خواستم ببینم چقد دوستش داری...همین یاسرخوشت میاد کرم بریزی نه؟ _آره والا... همون لحظه طناز امیرروصدازد...امیرهم سریع ازسرجاش بلندشدوبه سمت طنازرفت...سری تکون دادم و با لبخند ازسالن خارج شدم...هوای پاییزی حیاط رو عمیقا به ریه هام کشیدم... شروع به قدم زدن کردم ..ازدور مهسو رو دیدم که روی تاب نشسته بودو موهاش رو هم روی شونه هاش رهاکرده بود... اروم و بیصدا به سمتش رفتم...موسیقی بی کلامی رو‌پلی کرده بود و اروم تاب میخورد...وغرق فکربود _هواسرده... ازجاپرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت وای چرا مثل جن میای...میترسه آدم خب... لبخندی زدم و گفتم _خونه خودمه...اختیارشودارم...توچرا بااین وضع اینجانشستی... کدوم وضع؟ _موهاتوبازکردی و اینجور بانمک روی تاب نشستی... ازشنیدم لفظ بانمک رنگ به رنگ شد و گفت _خب منم زنتم اینجاخونه ی منم هست...پس منم اختیارشودارم... ابرویی بالا انداختم و به سمتش رفتم... شالش رو روی موهاش کشیدم و اروم گفتم _قبلاهم گفتم...نزارموهاتوجزمن کسی ببینه... و توی چشماش خیره شدم... سرش روپایین انداخت ،برای اینکه بیش ازین معذب نشه دستی روی گونه اش کشیدم و سریع از کنارش ردشدم.... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
🌸 داستان واقعی از ارتباط با نامحرم و تاثیرات بد آن: 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🌷 چنددقیقه بعددیدم پیام داد _کجارفتین؟🤔 *بله؟😐 _هستین؟ *بله😐 _اهل کارفرهنگی هستین آبجی؟🤔 *بله اگه شرایطم جورباشه و بتونم اره _بامرکز.......آشنایی دارین *اره چندباری به گوشم خورده اسمش ولی شناخت زیادی ندارم _من اسمم سبحان(اسامی غیرواقعی)🙂 مسئول جذب این مرکزم‌.میخوایدیه توضیحی بدم تااگه علاقه داشتیدعضوبشید؟ . بنظرم اومد یه توضیح ساده ومعمولی که اشکال نداره در ضمن ماکه حرف خاصی نمیزنیم پس شروع کردبه توضیح دادن...... دراین بین ازم اسم وسن وتحصیلاتم وپرسید نمیخواستم بگم ولی دیدم کاری نمیتونه بکنه که. حالااسم وفامیل وسن که چیزی نیست پس گفتم:(رضوانه۲۰سالمه و......درس میخونم)😶 تاسن ورشته موگفتم برام نوشت _چه جالب 😃منم همسن شماهستم وهمین رشته وخلاصه گفتگوی ما ازهمین جملات شروع شد ازدرس📙 وکارش 👨‍🔧پرسیدم ازدرس📕 وفضای کارم👩‍🔧 پرسید منی که هرپسری👦 بهم ریکوئست میداد،ندیده ونخونده طرف روبلاک🚫 می کردم، حالاداشتم بایه پسرصحبت میکردم. . وسط صحبت هامون ازش پرسیدم برنامه ت واسه آیندت چیه؟ گفت میخوام ازدواج کنم👰🏻🤵🏻 گفتم چیییییییی😳😳😯؟؟؟؟تواین سن😮؟ _اره مگه چیه؟شماکه مذهبی هستین چرافکرمیکنین تواین سن ازدواج کردن زوده؟ *به نظرمن ۲۰سال واسه یه پسرکمه که بخوادتواین سن ازدواج کنه.مگه اینکه یه دختر۱۵،۱۶ساله روبگیره _ یعنی شماکه۲۰سالته بایه پسر همسن خودتون ازدواج نمیکنی؟ قاطع گفتم نه... . تقریبایکی دوساعت صحبتمون طول کشیدوخیلی چیزادرموردکارش ودرسش وهمون مرکزبهم گفت منم درموردخونوادم،کارم،درسم و..... براش توضیح دادم. بعداین مدت دیگه خداحافظی کردم وباخودم گفتم خب دیگه تموم شد.ولی نمیدونم چرادستم نمیرفت سمت بلاک🚫 رفتم دیدم چقدرررررر باهم حرف زدیم چت هاروبالاوپایین کردم،بعضیاروخوندم،بعضیاروپاک کردم باخودم گفتم من چرابایدبایه نامحرم حرف بزنم؟؟؟؟؟😭 وخیلی شدیدپشیمون شدمواحساس گناه کردم 🥺😦 شب خیلی حالم گرفته بود😰 حس بدی داشتم😢 تانیمه شب بیداربودم وباهزاربدبختی خوابم برد ...
حرم
💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰بلوغ روانی چیست؟ - بلوغ یعنی آنکه تلاش برای تغییر دیگران را متوقف
💞💞💍💍💞💞 🔰بلوغ روانی چیست؟ - بلوغ فهم این واقعیت ست که هر آنچه کرده اید؛ فقط از برای خود و آرامش تان بوده ست. - بلوغ متوقف کردن مسیری ست که در آن بکوشید که خود را برتر نشان بدهید و به جای ان بر نقاط مثبت دیگران متمرکز بشوید. - بلوغ یعنی انکه بدنبال تایید دیگران نباشید و خودتان را با کسی مقایسه نکنید. بالندگی پذیرش خویشتن ست، همانگونه که هستید و درک این نکته که تا هنگامی که خود را نپذیریم هیچ تغییری رخ نخواهد داد.
4_5825790835404309695.mp3
38.7M
مقامات زیارت عاشورا . دوستان حتما دانلود کنین👆👆👆
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ در (قسمت اول) بیان شد که بنا بر پیشگویی کتاب یوئیل نبی قبل از ظهور ، اتفاقی می‌افتد که خداوند در آسمان و زمین ، معجزاتی با خون و تاریک شدن آسمان و... انجام میدهد. ⁉️❔❓حال باید ببینیم که این اتفاق در چه زمانی روی داد؟ ✅🔚 با رجوع به اسناد تاریخی می‌بینیم که به دنبال شهادت امام حسین علیه‌السلام و اصحاب ایشان و اسارت اهل بیت نبوی علیهم السلام ، در زمین و آسمان تحولات گسترده ای روی داده است که مطابق با همین هستند. 👈 یعنی سرخ شدن رنگ آسمان و سپس تاریک شدن آسمان هنگام روز ، جوشیدن خون از برخی نقاط ، بارش خون ، شعله ور شدن آت‍🔥‍ش بر بعض دشمنان ایشان و امثال این ها ⬛️ باید دانست که برخلاف تصور برخی افراد ، نقل این ماجرا منحصر به شیعیان نیست! ده ها و بلکه از تاریخی در این باره وجود دارد که بسیاری را اهل سنت نقل و روایت کرده اند. بلکه برخی ناقلین این روایات ، خود از یا و دشمنان اهل بیت علیهم‌السلام بوده اند. 🔻این گزارشات محصور در دسته خاصی نیستند که به ایشان نسبت تبانی بر کذب داده شود. 🔻از سوی دیگر نیز باید توجه داشت که حکومت بنی امیه و بنی عباس ، برای مدت طولانی از نشر چنین گزارش هایی جلوگیری می کردند. چون با اهل بیت و سادات حسنی و حسینی، تقابل داشتند و همین باعث می‌شد برای تحکیم سیطره خود از نشر چنین مطالبی جلوگیری کنند. 🔖🔖حال نمونه هایی از این گزارش های تاریخی را بررسی می‌کنیم: 🟥 طبرانی در کتاب المعجم الکبیر ، ج ٣ ، ص ١١٩ نقل می کند که عبدالملک مروان (خلیفه سفاک اموی) از ابن شهاب زُهری (یکی از دانشمندان مرتبط به دربار اموی) پرسید که هنگام قتل حسین علیه‌السلام در بیت المقدس چه روی داد؟ ابن شهاب پاسخ داد که : هر سنگی که از زمین برداشته می شد ، از زیر آن خون روان می شد. و عبدالملک اموی نیز این مطلب را تایید می‌کند http://lib.efatwa.ir/42124/3/119 🟥 هیثمی در مجمع الزواید ، ج ٩ ، ص ١٩۶ . همین ماجرا را نقل کرده و راویان این ماجرا را موثق می داند. http://lib.efatwa.ir/43322/9/196 هیثمی در همین صفحه و صفحه بعدی آن ص ١٩٧ گزارش های دیگری درباره تحولات زمینی و آسمانی مربوط به این واقعه را نقل می کند و چندین مورد را از لحاظ سندی تایید می کند. مانند شعله ور شدن آتش (به صورت معجزه آسا) به سوی چهره ابن زیاد (که راویان موثق از دربان ابن زیاد نقل می کند.) و تاریک شدن آسمان و ... 🟥 طبرانی نیز در همان کتاب المعجم الکبیر ، ج ٣ ، ص ١١٢_ ١١۴ و ١٢١ و... مفصلا به این گزارشات پرداخته است: http://lib.efatwa.ir/42124/3/112 http://lib.efatwa.ir/42124/3/121 🟥 ابن عساکر در کتاب تاریخ مدینه دمشق ، ج ١۴ ، ص ٢٢۵ تا ٢٣٣ و ... مفصلا بسیاری از این وقایع خارق العاده را نقل کرده است : http://lib.eshia.ir/22014/14/225 از جمله در ج ١۴ ، ص ٢٣٠ می خوانیم که عبدالملک مروان از پسر راس الجالوت (رئیس یهودیان) علامت شهادت امام حسین علیه‌السلام را پرسید و در پاسخ چنین شنید که هر سنگی برداشته می شد خون در زیر آن بود : http://lib.eshia.ir/22014/14/230 🟥 شمس الدین ذهبی در کتاب سیر اعلام النبلاء ، ج ٣ ، صص ٣١٢ _ ٣١۴ و ... به نقل این گزارش های تاریخی می‌پردازد: http://lib.eshia.ir/40384/3/312 نکته قابل توجه این است که ذهبی (که یک مورخ و محدث شناخته شده در اهل سنت است.) ارادت بالایی به نشان داده است . و در ج ٣ ، ص ١٢٠ از همین کتاب ، او را و ملِک الاسلام مینامد : ُhttp://lib.eshia.ir/40384/3/120 و به عنوان مثال در ج ٣ ، ص ١٣٢ و ١٣٣ از همین کتاب به مدح و دفاع او می پردازد : http://lib.eshia.ir/40384/3/132 👈 در حالی که میدانیم مسبب اصلی وقایع عاشورا ، معاویه است! و یزید اگر حاکمیتی پیدا کرد با تلاش معاویه بود! روشن است که نقل و تایید این گونه روایات از سوی او و امثال او ، به علت کثرت و غیرقابل انکار بودن این گزارش هاست. و الا این گزارشات نافی موضع مدافعانه او نسبت به معاویه است. به طور کلی ، بسیاری از اهل سنت که همین گزارشات را آورده اند نیز نگاه خوش بینانه ای به معاویه داشته و دارند. و جریان قابل توجهی حتی از یزید نیز دفاع کرده و با گریستن و عزا برای امام حسین علیه‌السلام مخالفت کرده اند. یادآوری: یک نمونه از اسکنها الحاق می‌شود؛ با سرچ عبارت « در منابع مخالفین» اسکن تمام مدارک در کانال موجود است. 🌐 ادامه دارد ...
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨ (س)📜 🌺در منابع گزارش‌هایی از چگونگی وفات دختری منسوب به امام حسین(ع) در شام وجود دارد، این گزارش‌ها چندان هماهنگ نیستند. نخستین منبعی که ماجرای شهادت دختر خردسالی از امام حسین(ع) را در شام مطرح کرده است. کامل بهایی نوشته عمادالدین طبری(۷۰۰ق) است. او نام دختر را ذکر نکرده است. سن او را چهار سال و وفات او را چند روز پس از دیدن سر پدر در خانه یزید گزارش کرده است.ملا حسین کاشفی (متوفی ۹۱۰ق) محل حادثه را کوشْک (کاخ) یزید و زمان آن را روز دیدن سر بریده ذکر کرده است.فخرالدین طُریحی (م ۱۰۸۵ ق)؛ نخستین کسی است که کودک را سه ساله و سخنانی از او خطاب به پدر گزارش کرده است. محمدحسین ارجستانی در اواخر قرن سیزدهم، نام کودک را زُبیده، سن او را سه سال، محلّ حادثه را خرابه شام گزارش کرده است. ارجستانی پیش از ذکر این حادثه، به حضور دختری از امام حسین(ع) به نام رقیه در شام یاد کرده است.محمدجواد یزدی در اوایل قرن چهاردهم محل حادثه را خرابه شام دانسته است و گفته نام او زُبَیده یا رُقَیه یا زینب یا سَکینه و یا فاطمه بوده است.سید محمدعلی شاه‌عبدالعظیمی (م ۱۳۳۴ق)، برای نخستین بار، نام کودک را رقیه و سنّ او را سه سال آورده است. ..... 📗طبری، کامل بهائی، ۱۳۸۳ش، ص۵۲۳.  📘واعظ کاشفی، روضة الشهدا، ۱۳۸۲ش، ص۴۸۴. و.....
💠تربیت نسل مهدوی 📌چگونه فرزندم را نمازخوان کنم⁉️ 🌱وقتی که بچه کمی بزرگ تر شد و توانست سینه خیر یا چهاردست وپا کند دومین ارتباط او با نماز آغاز می شود؛ یعنی برداشتن مُهر.  🌱وقت نماز است و پدر به نماز ایستاده، کودک چهاردست وپا می آید و مُهر را برمی دارد. پدر در حال قیام است. بچه کمی از او فاصله می گیرد. پدر نگران است که کودک دور شود و دستش به او نرسد. در نماز به فرزندش اخم می کند و خیلی زود رکوع را به سجده می رساند و با عصبانیت پای بچه را می گیرد و می کِشد و مهر را از او می گیرد. ❌ نماز و اخم، دو مفهومی است که با این رفتار پدر در کنار هم قرار می گیرند... 🌱چندی بعد، بچه می تواند دستش را به جایی بگیرد و بایستد و حتی روی چیزی سوار شود. مادر به سجده رفته و کودک خیلی زود سوار بر پشت مادر می شود. مادر در سجده گیر افتاده است. چند الله اکبر بلند می گوید؛ اما کسی به فریادش نمی رسد. با عصبانیت بلند می شود و بچه به زمین می افتد. وقتی هم که نماز تمام شد، با کودک دعوا می کند و بر سرش فریاد می کشد. ❌ این رفتار مادر، نماز و خشونت را در ذهن کودک هم نشین یکدیگر می کند... 🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🏴
حرم
🟥 تازیانهٔ عُمَر #قسمت_اول ┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ 🔻عبارت «دره و تازیانه خلیفه» به صورت ضرب‌المثلی در تاری
🟥 تازیانهٔ عُمَر ┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ 🔖 در قسمت اول (اینجا) درباره کارکرد درّه و تازیانهٔ معروف خلیفه دوم در پیشبرد اهدافش مطالبی ذکر شد! و گوشه‌هایی از سیاست خشن و تنبیهی او که نه ملتزم به شرع بود و نه عقل بیان گردید؛ اینکه به مواردی دیگر می‌پردازیم: - در مورد دیگری کنیزی که لباس نو پوشیده بود از بد حادثه با وزیدن باد چادر روی کنیز کنار رفت و لباس نوی زیرین پدیدار گشت، تازیانه عمر کنیز را دنبال نمود تا تأدیبش کند! و صاحب کنیز که وسط پریده بود تا کنیز بینوا را نجات دهد نیز ضربه‌ای نوش جان کرده بود! - دیگری نقل میکند که زمانی که پسر بچه‌ای بیش نبوده، گیسویی برای خود گذاشته بود و در کوچه و بازار می‌گشته ، ناگهان عمر را شلاق به دست می‌بیند: «فبصر بی عمر بن خطاب و معه دره» و واکنش طبیعی فرار است، خلیفه به دنبال کودک می‌دود و زلف بلند فرد فراری را گرفته ، وی را به هوا بلند می‌کند، خوشبختانه این بار کودک قسم یاد می‌کند که دیگر مرتکب چنین جرمی نشود و از تازیانه خوردن در امان می‌ماند! - خنده‌دار آنکه در موردی دو مرد ، پسر نوجوانی را فرزند خود می‌دانستند، به خلیفه مراجعه کردند تا پدر واقعی پسر مشخص شود، خلیفه قیافه شناسی را طلب کرد ، چهره‌شناس با نگاه در صورت بچه گفت که این پسر به هر دوی مدعیان شبیه است ، در مدارک آمده است که پس از اظهار نظر کارشناس، هر سه با تازیانه کتک خوردند! تا چهره‌شناس و دو مدعی از قضاوت بی‌مانند خلیفه انگشت تحیر به دندان بگزند. - به این ترتیب اگر کسی هر کاری انجام بدهد و حتی در مسجد از خدا طلب روزی می‌کرد باید شلاق بخورد! - یا اگر فردی به دنبال صاحب مال گم شده‌ای که پیدا کرده بود بگردد، به جرم ریاکاری تازیانه جزایش است.... ✖️البته در جایی که تازیانه نبود رفتار خشن و ناگهانی خلیفه به طرق دیگری هم قابل اِعمال بود، - می‌گویند مردی نزد عمر یک نفَس عمیق و ناکهانی کشید و همین باعث شد که عمر با مشت و لگد او را بنوازد! - به تصریح برخی از علمای اهل تسنن اینها برای ادب کردن مؤمنان توسط خلیفه بود تا با این روش یاد بگیرند در جای مناسب‌تری نفس عمیق بکشند! - عمر حتی برخی سیاست‌های پیچیده را نیز با کمک شلاق به نزدیکان خلافت تفهیم می‌کرد! - برای مثال سعد بن ابی وقاص از آن رو که برای خلیفه در کوچه و بازار بلند نمی‌شد کتک خورد. البته علت اصلی این کار به احتمال زیاد صدور احکامی از سوی سعد بن ابی وقاص بود که با رأی فقهی خلیفه نمی‌خواند! - از سوی دیگر عبدالله بن مسعود که آراء عجیب خلیفه را تأیید می‌کرد مورد حمایت قرار می‌گرفت ، در موردی فردی که با عبدالله بن مسعود در نحوهٔ پوشش بگو‌ مگو کرده بود در مواجهه با خلیفه تازیانه خورده بود که «أ ترد علی ابن مسعود؟» «با زادهٔ مسعود مخالفت می‌کنی؟!» - در همین باب وی با دیدن اُبی بن کعب که مردم به جهت یادگیری و کسب علم دورش جمع شده بودند به سمت آنان حمله ور شد و ابی بن کعب را با تازیانه نواخت و اعلام کرد که چنین گردهمایی‌هایی چون باعث «غرور معلم و ذلت شاگرد است» چوبی دو سر طلاست که باید جلویش گرفته شود! البته روشن است که کسب علم معنایش می‌توانست مراجعه به عالم واقعی دین که همانا در کنار مسجد منزل داشت و نامش «علی بن ابی طالب» بود منتهی شود ، این همان کاری بود که خلیفه دوم به شدت از آن می‌ترسید، فراموش نشود که همین ابی بن کعب در نهایت جانش را بر سر همین روشنگری‌ها باخت. - عمر که اصرار داشت ، برخی احکام همانند بسیاری از سنت های اسلامی باید تغییر بنیادی کند، بعضاً با مخالفت برخی از صحابه که صد البته از لحاظ فکری با او در یک گروه بودند مواجه می‌شد. این مخالفت‌ها با تازیانه جواب داده میشد و البته دلیل ظاهری آن می‌توانست بلند نشدن برای خلیفه و یا هر دلیل دیگری باشد.! - کما این که و بسیاری از هم مسلکان خلیفه به جرم نقل احادیث ساده ، کتک می‌خوردند تا کسانی که هوس نقل احادیث در فضل امیرمؤمنان علیه‌السلام به سرشان می‌زد، حساب کار خود را بکنند . بدین گونه سیاست‌های مهم خلافت نیز به کمک دره و تازیانه شکل می‌گرفت و مردمان را با نوع جدیدی از خلافت اسلامی آشنا می‌کرد.. چندان دور از تعجب نیست که این وضعیت برای اقشار ضعیف جامعه به مراتب سخت‌تر اعمال شود. به این مطلب در قسمت سوم خواهیم پرداخت! ✅🔚✅ عمر بن خطاب سیاستمداری است که پایه‌گذار حکومتی دیکتاتوری بود که تاریخ جهان و اسلام را به اعمالش شرمنده خویش ساخت!
* 💞﷽💞 ❤️ وقتے بہ چهره ات نگاه میکنم حس میکنم کہ باز هم همین هارا تکرار میکنے...حس میکنم باز هم منتظر جوابے...از طرف من! نزدیک تر می آیم و دستے بہ صورتت میکنم...اصلا تو هیچ میدانے لمس زبری صورتت وقتے می خواهم قربان خستگے هایت شوم چہ با من میکند؟!! با لحنے آرام میگویم: نمی خواے لباستو عوض کنی؟ دستم را روے سینہ ات میگذارے و می گویی: ...! بہ ساعت نگاه میکنم از نیمہ شب گذشتہ است بلند میشوم و بہ سمت اتاقمان میروم در همان حال بلند میگویم: بخواب محمد...فردا باید بہ دیدن مادرت بری...خیلی منتظرتہ...از صبح صدبار بهم زنگ زد و خبرتو گرفت! از جایت بلند میشوے و بہ سمت دستشویی میروے و وضو میگیرے لباست را از تنت در می آوری و لباس راحتت را کہ روے تخت گذاشتہ بودم می پوشے و میخوابے... * * * * * * صدایے در گوشم میپیچد...چشمانم را باز میکنم... اتاق تاریک است و فقط روشنایی ملایم ماه است کہ از پنجره پیداست از جایم بلند میشوم و بہ رخت خواب خالے ات نگاه میکنم... یڪ لحظہ دلم میلرزد...نکند رفتہ اے؟!! تا باز صدا در گ شم می پیچد بہ سمت هال میروم وقتی تورا میبینم سرجایم می ایستم سجاده ات را پهن کرده اے و آرام در سجده با خدایت حرف میزنے و اشک میریزی... شانہ هایت تکان میخورد...انگار کہ متوجہ حضورم نشده اے... بہ حالتت غبطہ میخورم از اینکہ اینقدر خالصانہ با ات مناجات میکنی گریہ هایت قلبم را چنگ میزند... جلو مے آیم و کنارت می نشینم...سر از سجده بر میداری و ذکرے را زمزمہ میکنی و دستے بہ صورتت میکشی... اشک هایت را پاک میکنی و با لبخند نگاهم میکنے...اما من بہ چشمان خیست زل میزنم با لحنے تـلخ کہ تا عمـق وجودم را میـسوزاند مے گویی: ... تصویرت در چشمانم تار میشود و با ریختن اشکے بر گونہ هایم سردے صورتم را حس میکنم حرفت کہ تمام میشود سرت را پایین مے اندازے و بغضت را فرو می دهی و دوباره ادامہ میدهی: تموم دوستام شهید شدن مریـم!حسین...رضا...مهدے... حرف هایت مرا هم شهید میکند! اما خجالت میکشم تا اعتراضے کنم گ چہ میدانم اما میپرسم: چے خواستے از خدا؟! آهی میکشی و سکوت میکنے دوباره میپرسم:محمد؟! _آسـمون خـانومم آسمـون! رویم را بر میگردانم و لب هایم را گاز میگیرم تا مبادا خبرے از اشک هایم بیاید...دندان هایم میلرزند... اما دیگر نمی توانم اشک هایم را پشت سد چشم هایم نگہ دارم...بلند میشوے و روبرویم مینشینی وچانہ ام را میگیرے و چهره ام را روبروے صورتت میگیری و با اخم بہ چشمانم زل میزنے...با صداے مردانہ ات میگویی: نبینم چشمات بارونیہ ها... سرم را آرام بہ علامت تائید تکان میدهم... چند ثانیہ بہ صورتت نگاه میکنم و تمام تغییرات این چند روزت را بررسے میکنم... با صداے قرآن کہ از مسجد نزدیک خانہ مان بلند میشود بہ خودمان مے آییم...نزدیک نماز صبح است! کمے کہ آرامتر میشوم از جایم بلند میشوم و نفس عمیقی میکشم تا وضو بگیرم از دستشویی کہ بیرون می آیم صحنہ اے را برایم میسازے ڪہ بی اراده لبخند میزنم...سجاده ام را کمی عقب تر از سجاده ی خودت پهن کردے و منتظرم نشستہ ای از جایت بلند میشوے و میگویی: بیا خانومے! دلم براے نمازهای دونفرمون تنگ شدہ بود! بلخندم پر رنگ تر میشود و با اشتیاق جواب میدهم: منم همینطور! فورا چادر نمازم را سرم میکنم و زیرلب میگویم : دو رکعت نماز صبح میخوانم بہ اقتداے امام حاضر ... نویسنده : خادم الشــــــــــ💚ــهدا
* 💞﷽💞 ‍ رمان: نویسنده: —رضوان دیشب داشتم با خودم فکر می کردم این روز ها آرزومون کنیزی امام زمانه.اینکه یکی از یار های اماممون باشیم نه خاری توی چشمشون و استخوانی در گلوشون.با خودم گفتم چی میشد ماهم جز اون سیصد و سیزده نفر بودیم.یهو صدای تلویزیون رو که زیاد کردم مداحی می خواند:قدم قدم با یه علم... رضوان اگر بدونی چه حالی داشتم.به خودم یک پوزخند زدم و گفتم:ما جز بیست میلیون زائر حسین (ص) هم نیستیم چز برسه به سیصد و سیزده نفر مهدی (عج). این حرف زینب عجیب حالم رو دگرگون کرد.تا آخر راه دانشگاه هیچی نگفتیم.یعنی هیچ حرفی نمیومد به دهنمون که بگیم.چی بگیم آخه؟از حسرتمون بگیم؟از اینکه جا موندن چه حسی داره؟ وارد کلاس که شدیم نرگس رو دیدیم که نشسته رو صندلی و داره اشک میریزه و می خنده.دست و پاهام شل میشه.یعنی چی شده؟ میرم سمت نرگس.حالش دست خودش نیست.دو طرف بازو هاش رو میگیرم و میگم: -چی شده نرگس؟چی شده؟چرا گریه می کنی؟ صداش می لرزه.هق هق گریه نمی زاره حرف بزنه.چنگ میزنه به چادرم.با صدای خفه و هق هق وسط حرف هاش میگه: _رضوان منم رفتنی شدم.اسمم رفت توی لیست.منم رفتنی شدم خواهری.برای منم مثل مسلم نامه اومد رضوان.منم رفتنی شدم. دیگه اختیارم دست خودم نبود.پاهام دیگه یاری نمی کرد که بایستم.فقط فهمیدم زینب که کنارم ایستاده بود نشست کف زمین کلاس. با بغض شروع کردم به نوشتن امروزم: حبیب بن مظاهرهنگام رفتن به کربلادر دکان عطاری با مسلم بن عوسجه رو به رو شد.از او پرسید:کجا می روی؟مسلم گفت:حنا می خرم تا به حمام بروم و محاسنم را خضاب کنم.حبیب گفت:الان زمان این کارها نیست،از حسین نامه رسیده و باید رفت.مسلم تا این خبر را شنید حتی به خانه نرفت و راهی کربلا شد... ما قناری ها کجا،کوچ زمستانی کجا؟ سهم ما در این قفس تنها تماشا کردن است!.... 🌸 پايان قسمت اول بخش دوم 🌸 کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست. بامــــاهمـــراه باشــید
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه، خونه ی سمیرا سر کوچه بود، بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون، یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت، در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، یه نفس عمیق، دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح یاس و به ریه هام بکشم ... از حیاط دل کندم و رفتم داخل -سلام مامان عزیــزم مامان که مشغول ظرف شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت: سلام به روی ماهت گلم با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه -خوبین مامان؟ -بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم با اخم ساختگی گفتم: انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه! -از بس قیافت ضایع است! برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه _علیک سلام، اگه گفتی چرا 😎 پریدم بالا و گفتم: خریدیش سرشو تکون داد و گفت: اره خریدمش بالاخره مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون - ولی من نگرانم محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت: آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم لبخندی زدم و گفتم: آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم مامان فقط سرشو تکون داد ..نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد . . ادامه دارد .... 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید
* 💞﷽💞 ❣هوالمحبوب... ♦️ ♦️ ♦️تا لحظه مرگ تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه... از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش... اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی اومدی به من پیشنهاد میدی؟ به من میگه خرجت رو میدم تو غلط می کنی فکر کردی کی هستی؟ مگه من گدام؟ یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه... و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن! با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم... هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده!! تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری... خدای من! باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری! اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ . باورم نمی شد واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد؟! داد زدم: تا لحظه مرگ و از اونجا زدم بیرون... پ.ن: ببخشید عکس مرتبط پیدا نکردم (؛ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمضان 2.m4a
6.63M
🌛تمهیدات ماه مبارک رمضان🌜 🌱فروشگاه شهر نوره 🌸💗🌸💗🌸💗 🆔 @shahrenore
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام... باباگفت: _آقای صادقی آدم خوبیه. من پسرشو ندیدم.تا حالا خارج از کشور درس میخونده،ولی به نظرمن بهتره بیان.فکرمیکنم ارزشش رو داشته باشه آشنا بشیم. وقتی بابا اینجوری میگه یعنی اینکه بیان. بابا کلا همچین آدمیه،خیلی وقتها به بچه هاش اختیار میده ولی حواسش هست هرکجا لازم باشه میگه بهتره اینکارو بکنی ولی وقتی میگه بهتره اینکارو بکنی یعنی اینکارو بکن. ماهم که بچه هاش هستیم به درستی حرفهاش ایمان داریم. من دیگه چیزی نگفتم.بابا گفت: _پس برای آخر هفته میگم بیان. بعد به مامان گفت: _هرچی لازم داری بگو تا بخرم. بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه رفتم توی اتاقم. گوشیم زنگ میزد. ریحانه بود. گفتم: _سلام بر یار غارم. -سلام.کجایی تو؟ این همه زنگ زدم. -خب متوجه نشدم. چرا میزنی؟ حالا کار مهمت چی بود مثلا؟ -فردا میای کلاس استاد شمس؟ -آره.چرا نیام؟ -بچه ها اعتراض دارن بهت. میگن وقت کلاسو میگیری. -من وقت کلاسو میگیرم؟ تا استاد شمس چیزی نگه که من جواب نمیدم. این بچه ها چرا به اون اعتراض نمیکنن؟ -خیلی خب حالا. منکه طرف توأم. پشت سرت حرف درست کردن. -چه حرفی؟ -میگن میخوای توجه استاد رو جلب کنی. بالحن تمسخرآمیزی گفتم: _آره،با مخالفت کردن باهاش و با دعوا. -ول کن بابا.فردا میبینمت. کاری نداری؟ ریحانه اینجور وقتها میفهمه باید سکوت کنه.خنده م گرفت. باخنده گفتم: _دفعه ی آخرت باشه ها. ریحانه هم خندید.خداحافظی کردیم. به کتابهام نگاهی کردم. کتاب درسی برداشتم،نه..الآن حوصله ی اینو ندارم. با دست کتابها رو مرور میکردم. آها! خودشه. ✨نهج البلاغه✨ رو برداشتم. بازش کردم. یکی از خطبه ها اومد. چند بار خوندم. یه چیزهایی فهمیدم ولی راضیم نکرد. شرحش رو برداشتم.اونم خوندم.خیلی خوشم اومد،اصطلاحا جگرم حال اومد. خیلی باحالی امام علی(ع)،نوکرتم.الان نماز حال میده،وضو که دارم، حجابمو درست کردم. سجاده مو پهن کردم،... خب نماز چی بخونم؟ مغرب وعشاء که خوندم،نماز شب هم که زوده. من نمیدونم خداجون،میخوام نماز بخونم دیگه،آخه خیلی ماهی. خودت یه کاریش بکن..الله اکبر..بعد از نماز از نیت خودم خنده م گرفت. گفتم: _خداجون تو هم با من حال میکنی ها! چه بنده ی دیوانه ای داری،همش از دستم میخندی دیگه. دیر وقت شد. رفتم روی تخت خواب،رو به آسمان گفتم: _خداجون! امشب خسته م. بذار یه امشبو بخوابم.با التماس گفتم: _بیدارم نکن،باشه؟..ممنونم. نصف شب از خواب بیدار شدم.... مگه ساعت چنده؟ به ساعت نگاه کردم،تازه چهار و نیمه، یه ساعت دیگه اذانه. به آسمان نگاه کردم،گفتم: _خدایا!اینقدر با من شوخی نکن. یه امشبو میذاشتی بخوابم.منکه میدونم دلت برام تنگ شده،باشه،الان بلند میشم،خیلی مخلصیم. رفتم وضو گرفتم و... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ تربت امام حسین "سلام الله علیه" (امان از تمام بلیات) 🎙 حجت الاسلام و المسلمین استاد " حفظه الله تعالی " کانال معرفتی " حرم " @haram110
43.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ تدابیر اورژانسی طب سنتی در اربعین 🌹🙏تک تک قدمهایمان نذر ظهور🙏🌹